عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در عشق تو تا در غم خویشی ملامت است
                                    
از خود چه بگذری همه خیر و سلامت است
مست از شراب عشق بتان شو که جام می
یک مستی و هزار خمار ندامت است
در عاشقی بلاست چه مرگ و چه زندگی
مردن ملامت است و نمردن غرامت است
صاحبدلی که شاد کند خاطری کجاست
جز پیر می فروش که محض کرامت است
صد کشته زنده کردی و کس را خبر نشد
یک مرده زنده کرد مسیح و قیامت است
برما چگونه اهل سلامت گذر کنند
زینسان که کرد با همه خار ملامت است
اهلی بیا که گوشه نشین عدم شویم
کان منزل سلامت و جای اقامت است
                                                                    
                            از خود چه بگذری همه خیر و سلامت است
مست از شراب عشق بتان شو که جام می
یک مستی و هزار خمار ندامت است
در عاشقی بلاست چه مرگ و چه زندگی
مردن ملامت است و نمردن غرامت است
صاحبدلی که شاد کند خاطری کجاست
جز پیر می فروش که محض کرامت است
صد کشته زنده کردی و کس را خبر نشد
یک مرده زنده کرد مسیح و قیامت است
برما چگونه اهل سلامت گذر کنند
زینسان که کرد با همه خار ملامت است
اهلی بیا که گوشه نشین عدم شویم
کان منزل سلامت و جای اقامت است
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۵۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوبان دل گرم و نفس سرد چه دانند؟
                                    
باروی چو گل قدر رخ زرد چه دانند؟
آسوده دلانی که بخوابند همه شب
سرگشتگی عاشق شبگرد چه دانند؟
گویند حریفان که چرا دل بتو دادم
من دانم و دل مردم بیدرد چه دانند؟
خلقی همه را چشم حسد بر گل وصل است
خاری که بود بر جگر مرد چه دانند؟
اهلی، سخن صومعه بگذار که زهاد
راه و روش میکده پرورد چه دانند؟
                                                                    
                            باروی چو گل قدر رخ زرد چه دانند؟
آسوده دلانی که بخوابند همه شب
سرگشتگی عاشق شبگرد چه دانند؟
گویند حریفان که چرا دل بتو دادم
من دانم و دل مردم بیدرد چه دانند؟
خلقی همه را چشم حسد بر گل وصل است
خاری که بود بر جگر مرد چه دانند؟
اهلی، سخن صومعه بگذار که زهاد
راه و روش میکده پرورد چه دانند؟
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زاهد، مرا که بیدل و دین آفریده اند
                                    
عیبم چه میکنی که چنین آفریده اند
روی تو بود قبله گه آسمانیان
روزی که آسمان و زمین آفریده اند
آه این چه قسمتست که هر محنتی که هست
از بهر عاشقان حزین آفریده اند
هرگز زمهر چرخ ندیدیم غیر کین
مهر سپهر را پی کین آفریده اند
اهلی ز گفتگو نتواند خموش شد
چون بلبلش برای همین آفریده اند
                                                                    
                            عیبم چه میکنی که چنین آفریده اند
روی تو بود قبله گه آسمانیان
روزی که آسمان و زمین آفریده اند
آه این چه قسمتست که هر محنتی که هست
از بهر عاشقان حزین آفریده اند
هرگز زمهر چرخ ندیدیم غیر کین
مهر سپهر را پی کین آفریده اند
اهلی ز گفتگو نتواند خموش شد
چون بلبلش برای همین آفریده اند
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روز ازل که جز رقم کفر و دین نبود
                                    
مارا بغیر حرف وفا بر جبین نبود
تا بوده ام بتان بوده ام ولی
هرگز چنین نبودم و کس هم چنین نبود
خوارم کنون بنزد تو خوش آنزمان که من
اظهار عشق با توام ای نازنین نبود
ترک بتان کفایت عقل است و دین ولی
انگارم آنکه هرگزم این عقل و دین نبود
گرشد گدای حسن تو اهلی متاب روی
زانرو که هیچ خرمن بی خوشه چین نبود
                                                                    
                            مارا بغیر حرف وفا بر جبین نبود
تا بوده ام بتان بوده ام ولی
هرگز چنین نبودم و کس هم چنین نبود
خوارم کنون بنزد تو خوش آنزمان که من
اظهار عشق با توام ای نازنین نبود
ترک بتان کفایت عقل است و دین ولی
انگارم آنکه هرگزم این عقل و دین نبود
گرشد گدای حسن تو اهلی متاب روی
زانرو که هیچ خرمن بی خوشه چین نبود
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای همنفسان دست ز ما باز گذارید
                                    
کار دل ما را بخدا باز گذارید
دستش چه گرفتید گرم میکشد از جور
من دانم و آن دست شما باز گذارید
چون بر سر کویش نتواند که پرد مرغ
پیغام دل ما بصبا باز گذارید
ای ماهر خان گرچه جفا لازم حسن است
آخر به کرم بخش وفا باز گذارید
یکباره همه صبر و سکون را نتوان برد
یکپاره برای دل ما باز گذارید
یاران، دل اهلی سر بهبود ندارد
از زندگیش دست دعا باز گذارید
                                                                    
                            کار دل ما را بخدا باز گذارید
دستش چه گرفتید گرم میکشد از جور
من دانم و آن دست شما باز گذارید
چون بر سر کویش نتواند که پرد مرغ
پیغام دل ما بصبا باز گذارید
ای ماهر خان گرچه جفا لازم حسن است
آخر به کرم بخش وفا باز گذارید
یکباره همه صبر و سکون را نتوان برد
یکپاره برای دل ما باز گذارید
یاران، دل اهلی سر بهبود ندارد
از زندگیش دست دعا باز گذارید
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سر من اگر نشانی ز در کنشت دارد
                                    
چکنم کسی چه داند که چه سرنوشت دارد
بصلاح و پند مردم تن من چگونه چون خم
نشود سرشته می که چنین سرشت دارد
نرسد بدرد نوشان المی ز سیل فتنه
که سراچه محبت نه بنای خشت دارد
چو قدح کشیم رنجد چو کنیم توبه گوید
که هنوز عاشق ما غم خوب و زشت دارد
چو شراب خورد اهلی ز کف حبیب امشب
که حواله صبوحی به می بهشت دارد
                                                                    
                            چکنم کسی چه داند که چه سرنوشت دارد
بصلاح و پند مردم تن من چگونه چون خم
نشود سرشته می که چنین سرشت دارد
نرسد بدرد نوشان المی ز سیل فتنه
که سراچه محبت نه بنای خشت دارد
چو قدح کشیم رنجد چو کنیم توبه گوید
که هنوز عاشق ما غم خوب و زشت دارد
چو شراب خورد اهلی ز کف حبیب امشب
که حواله صبوحی به می بهشت دارد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سر بجای پای در میخانه میباید نهاد
                                    
جای مردان را قدم مردانه میباید نهاد
گر خراباتی و مستی جامه رندی بپوش
ورنه این زهد و ورع در خانه میباید نهاد
اندک اندک چند سوزد کس بداغ عاشقی
داغ دل یکباره چون پروانه میباید نهاد
واعظا، ما نیز بیداریم پر افسون مدم
کودکان را گوش بر افسانه میباید نهاد
اهلی آن گنجی که میجویی در این ویرانه نیست
پا برون زین عالم ویرانه میباید نهاد
                                                                    
                            جای مردان را قدم مردانه میباید نهاد
گر خراباتی و مستی جامه رندی بپوش
ورنه این زهد و ورع در خانه میباید نهاد
اندک اندک چند سوزد کس بداغ عاشقی
داغ دل یکباره چون پروانه میباید نهاد
واعظا، ما نیز بیداریم پر افسون مدم
کودکان را گوش بر افسانه میباید نهاد
اهلی آن گنجی که میجویی در این ویرانه نیست
پا برون زین عالم ویرانه میباید نهاد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۹۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا من از مادر نزادم غم کا زاییده شد
                                    
تانمیرم آتش دوزخ نخواهد زنده شد
کی ببوی وصلت از باد هوا خواهد شکفت
غنچه دل کز نهال زندگی بر کنده شد
عیب من کرد آنکه حسنت پرده جانش درید
پیش یوسف مدعی از دست خود شرمنده شد
تا نیفتد پرتو خورشید همت بر یکی
سایه اش بر کس نخواهد چون هما فرخنده شد
شد بدرویشی قبول بندگی اهلی ز دوست
نیکبخت اینجا کسی باشد که بی زر بنده شد
                                                                    
                            تانمیرم آتش دوزخ نخواهد زنده شد
کی ببوی وصلت از باد هوا خواهد شکفت
غنچه دل کز نهال زندگی بر کنده شد
عیب من کرد آنکه حسنت پرده جانش درید
پیش یوسف مدعی از دست خود شرمنده شد
تا نیفتد پرتو خورشید همت بر یکی
سایه اش بر کس نخواهد چون هما فرخنده شد
شد بدرویشی قبول بندگی اهلی ز دوست
نیکبخت اینجا کسی باشد که بی زر بنده شد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوش روزگار وصل که ما را دویی نبود
                                    
تا روزگار بود بدین نیکویی نبود
در جان من تو بودی و من در دل توهم
من در تو محو و با تو نشان تویی نبود
خوش آنکه بود داروی درد دل از وصال
زخم فراق و زحمت بی دارویی نبود
بادام وار در تک یک پیرهن دو مغز
بودیم همچو یک تن و ما را دویی نبود
بود از کمان بخت گشاد دل ضعیف
صید مراد دل بقوی بازویی نبود
جادوی فتنه جوی دو چشم ترا نظر
پر فتنه با وجود چنان جادویی نبود
پیوند از آن گسست که با زلف هندویت
سر رشته وفا ز رگ هندویی نبود
اهلی که صید آهوی چشمت بمردمی است
هرگز شکار کس بکمان ابرویی نبود
                                                                    
                            تا روزگار بود بدین نیکویی نبود
در جان من تو بودی و من در دل توهم
من در تو محو و با تو نشان تویی نبود
خوش آنکه بود داروی درد دل از وصال
زخم فراق و زحمت بی دارویی نبود
بادام وار در تک یک پیرهن دو مغز
بودیم همچو یک تن و ما را دویی نبود
بود از کمان بخت گشاد دل ضعیف
صید مراد دل بقوی بازویی نبود
جادوی فتنه جوی دو چشم ترا نظر
پر فتنه با وجود چنان جادویی نبود
پیوند از آن گسست که با زلف هندویت
سر رشته وفا ز رگ هندویی نبود
اهلی که صید آهوی چشمت بمردمی است
هرگز شکار کس بکمان ابرویی نبود
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر آستان حرم زاهدی که سر میزد
                                    
شبش به میکده دیدم دری دگر میزد
خوش آنکه در ره خود روی چون رزم میدید
ز نعل مرکب خود سکه یی بزر میزد
شعاع شمع فلک پیش آتشین رویش
به صد هزار زبان بانک الحذر میزد
خراب فتنه خال و خطش نه امروزم
که در دل ازل این تخم فتنه سر میزد
ز خار پای کشیدن از آن کشیدم دست
که زخم سوزنم از طعنه بیشتر میزد
خوش آن طبیب که اهلی چو مرهمی میجست
هزار ناوکش از غمزه بر جگر میزد
                                                                    
                            شبش به میکده دیدم دری دگر میزد
خوش آنکه در ره خود روی چون رزم میدید
ز نعل مرکب خود سکه یی بزر میزد
شعاع شمع فلک پیش آتشین رویش
به صد هزار زبان بانک الحذر میزد
خراب فتنه خال و خطش نه امروزم
که در دل ازل این تخم فتنه سر میزد
ز خار پای کشیدن از آن کشیدم دست
که زخم سوزنم از طعنه بیشتر میزد
خوش آن طبیب که اهلی چو مرهمی میجست
هزار ناوکش از غمزه بر جگر میزد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر که مفلس گشت رسوای خلایق میشود
                                    
آه از آن رسوایی دیگر که عاشق میشود
در زبان و دل خلافی نیست عاشق را چو شمع
عشق چون آمد زبان و دل موافق میشود
بگذار عالم چو عیسی تا ود قدرت بلند
زانکه این کاریست کز ترک علایق میشود
دانه تسبیح زاهد کی برد از رهم
مرغ چون باری بدام افتاد حاذق میشود
دامن پاک تو اهلی یافت از دامان پاک
دولت لایق نصیب مرد لایق میشود
                                                                    
                            آه از آن رسوایی دیگر که عاشق میشود
در زبان و دل خلافی نیست عاشق را چو شمع
عشق چون آمد زبان و دل موافق میشود
بگذار عالم چو عیسی تا ود قدرت بلند
زانکه این کاریست کز ترک علایق میشود
دانه تسبیح زاهد کی برد از رهم
مرغ چون باری بدام افتاد حاذق میشود
دامن پاک تو اهلی یافت از دامان پاک
دولت لایق نصیب مرد لایق میشود
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هرچند که گفتم غم دل سود ندارد
                                    
میسوزم و هیچ آتش من دود ندارد
منت ز طبیبان نکشد خسته دلی کو
اندیشه مرگ و غم بهبود ندارد
از من که گذر کرد؟ که چون لاله بدامن
داغی ز سرشک جگر آلود ندارد
از ناله بلبل چه شکیبد دل شیدا
کاشفته سر نغمه داود ندارد
دل پیش سگ انداز که از بهر تو عاشق
جان را چه وجودست که موجود ندارد
خوشباش که هر بنده که در عشق خریدند
اندیشه سلطانی محمود ندارد
اهلی که چو پروانه شد از عشق تو سرمست
جز سوختن از وصل تو مقصود ندارد
                                                                    
                            میسوزم و هیچ آتش من دود ندارد
منت ز طبیبان نکشد خسته دلی کو
اندیشه مرگ و غم بهبود ندارد
از من که گذر کرد؟ که چون لاله بدامن
داغی ز سرشک جگر آلود ندارد
از ناله بلبل چه شکیبد دل شیدا
کاشفته سر نغمه داود ندارد
دل پیش سگ انداز که از بهر تو عاشق
جان را چه وجودست که موجود ندارد
خوشباش که هر بنده که در عشق خریدند
اندیشه سلطانی محمود ندارد
اهلی که چو پروانه شد از عشق تو سرمست
جز سوختن از وصل تو مقصود ندارد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به مهر او اثرم جز دریغ و درد نماند
                                    
بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند
گذشت رقص کنان جان چو کرد یاد از خود
که نزد او چو حریفان هرزه گرد نماند
نماند از می وصل تو سرخرویی من
که در خمار غمم غیر روی زرد نماند
برفت گرمی بازار هستی ام برباد
چنانکه در دل من غیر آه سرد نماند
ربود در صف عشاق از آن زلیخا گوی
که در محبت یوسف ز هیچ مرد نماند
بیاد چشم و لبش مست شد چنان اهلی
که چون فرشته درو ذوق خواب و خورد نماند
                                                                    
                            بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند
گذشت رقص کنان جان چو کرد یاد از خود
که نزد او چو حریفان هرزه گرد نماند
نماند از می وصل تو سرخرویی من
که در خمار غمم غیر روی زرد نماند
برفت گرمی بازار هستی ام برباد
چنانکه در دل من غیر آه سرد نماند
ربود در صف عشاق از آن زلیخا گوی
که در محبت یوسف ز هیچ مرد نماند
بیاد چشم و لبش مست شد چنان اهلی
که چون فرشته درو ذوق خواب و خورد نماند
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقیا مستم لب خود از لب من دور دار
                                    
ورنه گر گستاخیی آید ز من معذور دار
دردمند عشق را راحت گر از بیداد تست
یارب این راحت ز جان دردمندان دور دار
هر کرا در ظلمت غم چشم بیرون رفتن است
گو چراغ می براه دیده پرنور دار
ای حریف بزم وصل از غیرت جانان بترس
یا طمع از جان ببر یا راز ازو مستور دار
خانه تن عاقبت اهلی ز پا خواهد فتاد
تا توانی خانه تن را بمی معمور دار
                                                                    
                            ورنه گر گستاخیی آید ز من معذور دار
دردمند عشق را راحت گر از بیداد تست
یارب این راحت ز جان دردمندان دور دار
هر کرا در ظلمت غم چشم بیرون رفتن است
گو چراغ می براه دیده پرنور دار
ای حریف بزم وصل از غیرت جانان بترس
یا طمع از جان ببر یا راز ازو مستور دار
خانه تن عاقبت اهلی ز پا خواهد فتاد
تا توانی خانه تن را بمی معمور دار
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        توبه کردم از می و معشوق سرمستم دگر
                                    
توبه یی هرگز نکردم من که نشکستم دگر
ذره خاکم ولی تا جذبه مهرم رسید
آنچنان برخاستم بیخود که ننشستم دگر
دادم از دست آن دو زلف و رشته جانم گسست
آه اگر افتد سر زلف تو در دستم دگر
یک دو روزی غصه دنیا دلم در بند داشت
شکر ساقی میکنم کز غصه وارستم دگر
بخت اگر یاری کند اهلی گلی خواهد شکفت
غنچه دل را که در شاخ گلی بستم دگر
                                                                    
                            توبه یی هرگز نکردم من که نشکستم دگر
ذره خاکم ولی تا جذبه مهرم رسید
آنچنان برخاستم بیخود که ننشستم دگر
دادم از دست آن دو زلف و رشته جانم گسست
آه اگر افتد سر زلف تو در دستم دگر
یک دو روزی غصه دنیا دلم در بند داشت
شکر ساقی میکنم کز غصه وارستم دگر
بخت اگر یاری کند اهلی گلی خواهد شکفت
غنچه دل را که در شاخ گلی بستم دگر
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ره ز مستی بزنم باز به ویرانه خویش
                                    
چون مرا شوق تو بیرون برد از خانه خویش
سنگ بر سینه زنان زان در دل می کوبم
که ترا یافته ام در دل ویرانه خویش
تو و بانک طرب انگیز نی و جام شراب
من و خون جگر و نعره مستانه خویش
میدهی عاشق بی خویشتن از خود خبرش
نه ز بیداد ز نی سنگ بدیوانه خویش
حال اهلی برسانید به مجنون که کند
گریه بر حال من و خنده بر افسانه خویش
                                                                    
                            چون مرا شوق تو بیرون برد از خانه خویش
سنگ بر سینه زنان زان در دل می کوبم
که ترا یافته ام در دل ویرانه خویش
تو و بانک طرب انگیز نی و جام شراب
من و خون جگر و نعره مستانه خویش
میدهی عاشق بی خویشتن از خود خبرش
نه ز بیداد ز نی سنگ بدیوانه خویش
حال اهلی برسانید به مجنون که کند
گریه بر حال من و خنده بر افسانه خویش
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خسته یی کان عنبرین مو بگذرد زود از سرش
                                    
همچو شمع از آتش حسرت رود دود از سرش
چون نمیرد خسته مسکین که بر بالین او
دیر آمد آن طبیب و زود فرمود از سرش
غم ز درویشی ندارد رند دیر ای مغبچه
زانکه خم گنج است و ساقی مهر بگشود از سرش
هر شهی کز فر تاج زر نشد خاک رهت
باد غیرت تاج زر چون لاله بر بود از سرش
اهلی از داغ تو خواهد سوختن تا زنده است
کی چو شمع این آتش سودا رود زود از سرش
                                                                    
                            همچو شمع از آتش حسرت رود دود از سرش
چون نمیرد خسته مسکین که بر بالین او
دیر آمد آن طبیب و زود فرمود از سرش
غم ز درویشی ندارد رند دیر ای مغبچه
زانکه خم گنج است و ساقی مهر بگشود از سرش
هر شهی کز فر تاج زر نشد خاک رهت
باد غیرت تاج زر چون لاله بر بود از سرش
اهلی از داغ تو خواهد سوختن تا زنده است
کی چو شمع این آتش سودا رود زود از سرش
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوش آن ساعت که آن ساقی نشاننم پیش خود مستش
                                    
نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش
فغان از زهر چشم او چه مرد افکن شرابست این
می تلخی چنین آنگاه ساقی نرگس مستش
دل از سرو بلند او بطوبی کی شود مایل
وگر مایل شود باشد گناه از همت پستش
درین نخجیرگه هردم هزاران صید می افتد
سگ آن صید مقبولم که بر فتراک خود بستش
به پابوس سهی قدان ز کوته دستی طالع
ندارد فرصتی اهلی ولیکن همتی هستش
                                                                    
                            نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش
فغان از زهر چشم او چه مرد افکن شرابست این
می تلخی چنین آنگاه ساقی نرگس مستش
دل از سرو بلند او بطوبی کی شود مایل
وگر مایل شود باشد گناه از همت پستش
درین نخجیرگه هردم هزاران صید می افتد
سگ آن صید مقبولم که بر فتراک خود بستش
به پابوس سهی قدان ز کوته دستی طالع
ندارد فرصتی اهلی ولیکن همتی هستش
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر مست خود به پیری و عمر تبه ببخش
                                    
موی سفید بین و بروی سیه ببخش
یکبار خود بشیوه عاشق کشی مکن
گاهی بکش بنرگس سرمست و گه ببخش
کارم بیک نفس چو رسد یکنظر فکن
جانی بتازه دیگرم از یک نگه ببخش
ایشاه حسن در خور این حسن لطف کن
یکبوسه گر من از تو بخواهم تو ده ببخش
راه خسان دهی و برانی ز در مرا
یکبار سوی خویش مرا نیز ره ببخش
اهلی بسجده تو گنهکار گر بود
اورا مکش ز بهر خدا یک گنه ببخش
                                                                    
                            موی سفید بین و بروی سیه ببخش
یکبار خود بشیوه عاشق کشی مکن
گاهی بکش بنرگس سرمست و گه ببخش
کارم بیک نفس چو رسد یکنظر فکن
جانی بتازه دیگرم از یک نگه ببخش
ایشاه حسن در خور این حسن لطف کن
یکبوسه گر من از تو بخواهم تو ده ببخش
راه خسان دهی و برانی ز در مرا
یکبار سوی خویش مرا نیز ره ببخش
اهلی بسجده تو گنهکار گر بود
اورا مکش ز بهر خدا یک گنه ببخش
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ماییم همچو مجنون استاد مذهب عشق
                                    
شیران به حلقه ما طفلان مکتب عشق
در مشرب شهیدان زهرست آب حیوان
ای خضر زین نرنجی کاینست مشرب عشق
مطلوب پاکبازان در عشق ناامیدی است
هرکسکه کامجو شد گم کرد مطلب عشق
روز ازل که جانم مست تو شد چه دانست
کز روی همچو روزت سر بر زند شب عشق
گر بگذرم ز عالم بازم عنان که گیرد
من مستم و بغایت تندست مرکب عشق
اهلی به بحر مستی در ظلمت است کشتی
بیرون که میبرد ره بی نور کوکب عشق
                                                                    
                            شیران به حلقه ما طفلان مکتب عشق
در مشرب شهیدان زهرست آب حیوان
ای خضر زین نرنجی کاینست مشرب عشق
مطلوب پاکبازان در عشق ناامیدی است
هرکسکه کامجو شد گم کرد مطلب عشق
روز ازل که جانم مست تو شد چه دانست
کز روی همچو روزت سر بر زند شب عشق
گر بگذرم ز عالم بازم عنان که گیرد
من مستم و بغایت تندست مرکب عشق
اهلی به بحر مستی در ظلمت است کشتی
بیرون که میبرد ره بی نور کوکب عشق