عبارات مورد جستجو در ۵۰۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
چشم تو می‌نماید چون آهوی تتاری
اما به صید دل‌ها شیری بود شکاری
رشک آیدم چه بر خاک ای سروقد نهی پای
خواهم که پای خود را بر چشم من گذاری
ناصح که منع من کرد از عشق روی خوبان
پنداشت عاشقی هم کاری است اختیاری
در خیل نازنینان چون یار ما که دارد
زلفی بدین سیاهی چشمی بدین خماری
گر نیست آسمان را ز ابروی او اشارت
چون پیشه کرده دایم آئین کجمداری
با زور و زر وصالش کس را نگشته حاصل
این در نمی‌توان زد الا به آه و زاری
آن دم که دید چشمم آن زلف بیقرارش
دادم عنان دل را در دست بیقراری
چون غنچه مرادم نشکفت از لبانش
از دیده اشگبارم چون ابر نوبهاری
در دور چشم مستش دیوانگی است الحق
کس از صغیر خواهد گر عقل و هوشیاری
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۸۳
نشاند پیش خود آن شوخ بی حجاب مرا
چو سایه همدم خود کرد آفتاب مرا
ازین جهت که به زلف تو نسبتی دارد
نرفت تیرگی شب به ماهتاب مرا
به آتش افکند از خوردن شراب مرا
اگر شراب خورد، می کند کباب مرا
ساقی علاج تشنگی ما نمی کند
در ساغر سپهر دهد گر شراب را
گر چشم دل، خیال تو بیند، مرا چه سود
نتوان به دیده دگری دید خواب را
ابنای جنس، قدر ندارند پیش هم
بر روی گل کسی نفشاند گلاب را
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
گل را نبود رونق رویی که تو داری
سنبل ندهد نکهت مویی که تو داری
چون بوی ترا تحفه به گلشن نبرد باد؟
بوی گل تر نیست چو بویی که تو داری
روی تو نکو، موی تو خوش، لیک چه حاصل؟
یک دم نتوان ساخت به خویی که تو داری
ساقی، قدح از چشمه به دست آر، که امشب
دریا شده مهمان سبویی که تو داری
زآیینه انصاف ببین صورت خود را
چون بوسه نخواهیم ز رویی که تو داری؟
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
داری دولبی که از ازل هم نمکند
در بزمگه شراب حسنت گزکند
دارند جدایی به گه خنده ز هم
چون نوبت بوسه می شود، هر دو یکند
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۹ - مدح حسین‌خان شاملو
سحر‌ گهان که شکیب از برم گرفت کنار
به روی دل در صحبت گشود ناله زار
شب ولادت عید و جهانیان خرم
ولیک روز وفات فراغت من زار
حریفکان همه با یکدگر ز خرد و بزرگ
نوای عشرت در ساخته چو موسیقار
من و فغان دل زار و گوشه غاری
چو چشم ماتمیان فراق تیره و تار
گهی به خویشتن از بیخودی همی گفتم
که ای ز ساده‌ دلی‌های خویش در آزار
ز فرقت که نزاری چو نیستت یک دوست
وز اشتیاق که زاری چو نیستت یک یار
جهان به طفل وفایی نگشته آبستن
وگر شده نشده از حیات برخوردار
نخست کار که بنای آفرینش کرد
میان ما و طرب کرد آهنین دیوار
من این چنین به خود اندر حدیث کز در من
درآمد آن صنم سرو‌قد لاله‌عذار
به عارضی که اگر برقعش حیا نشود
هزار طور درآید ز پا به یک دیدار
رخی جمال جمال و قدی روان روان
لبی حیات حیات و خطی بهار بهار
لبی چنانکه به هر خنده مهد هستی را
هزار طفل مسیحا صفت نهد به کنار
گشود لب ز پی پرسشم عتاب‌آلود
ولی ز جام تلافی کرشمه باده‌گسار
به خنده گفت که ای کوه درد تا کی و چند
غم زمانه کنی وقف سینه افگار
دو روزه عمر غنیمت شمار کاین ساقی
نمی‌دهد به کسی ساغر حیات دو‌بار
بیار باده که در روزگار هجر دلت
ز دو‌ر‌یت نکشید آنچه می‌کشم ز خمار
ز جای جستم و آنگه به مجلس آوردم
میی به رنگ عقیق و به بوی مشک تتار
میی چنانکه ز یمن فروغ طلعت او
نهاده طور خرد نام خانه خمار
به سعی باصره در طعمه طعم دریابند
کشند سرمه ز لایش اگر اولو‌الابصار
میی چنانکه نویسد به نام زهر اجل
برات راحت رنجور و صحت بیمار
صدای بالش بخشد نوید عمر ابد
عقاب مرگ اگر تر کند ازو منقار
به طعم جان بستاند به نشئه جان بخشد
سرشته اندش گویی ز وصل و فرقت یار
میی که چون ز سر شیشه پنبه برگیری
زند ز جوفش فواره‌وار جوش انوار
چو عکس جامش افتد به خاک پنداری
زمین مقابل خورشید گشته آینه‌دار
چو از نسیم صراحی گل پیاله شکفت
چمن چمن گل حسنش دمید بر رخسار
ز بس صفا خرد خرده‌دان نمی‌دانست
که باغ دولت خانست یا جمال بهار
سپهر ملت و دولت جهان جاه و جلال
محیط عز و شرف بحر جود و کان وقار
خدایگان سلاطین حسین‌خان که کنند
سران ملک به طوف حریمش استظهار
زهی به رونق عدل تو عالم آبادان
چنانکه ملک دل از مهر حیدر کرار
به جنب جاه تو چون چرخ دم ز رفعت زد
سرش به جیب عدم باز رفت دایره‌وار
بلی کسی که اناالحق زند به ملک وجود
یقین که شحنه غیرت سرش کشد بر‌دار
ز بارگاه جلالت چو عدل بر‌پا خاست
پی مرمت این خاک توده بناوار
به خنده مرحمتت گفت کای به استحقاق
بنای قصر خراب زمانه را معمار
برای جغد که بی‌خانمان نیارد زیست
خرابه دل اعدای دولتش بگذار
یکی بدی مه و خورشید را طلوع و غروب
شدی به طالع عزمت گر آسمان سیار
اگر مدایح خلقت ادا کنم گردد
سواد شعرم چون زلف یار عنبربار
وگر ز خشم تو رانم سخن سخن لرزد
چنانکه گنج معانی برون فتد ز اشعار
فلک جنا‌با دریا‌دلا خداوندا
زهی به عدل تو قایم بنای هشت و چهار
هرات عمره الله خراب بود چنانک
که جز خرابی در وی نبود یک دیار
پلنگ فتنه و غول فساد و دزد اجل
ز بس به ساحت آن بوم و برگرفت قرار
ز بیم جان زره الحفیظ پوشیدی
چو برگذشتی ز آنجا سپهر شیر شکار
هزار شکر که آباد شد چنان امروز
که کعبه کرد خطابش به قبله‌الابصار
به اعتدال درو هر چهار طبع مقیم
ز اعتدال درو هر چهار فصل بهار
هری بهشت و تو از بندگان حضرت شاه
خدای کرده ترا زین بهشت برخوردار
لطیفه‌ای‌ست درین ضمن عاقلان غفل
لطیفه‌ای که بر آن روح قدس باد نثار
که هر که بندگی شاه دین پناه کند
شود نصیبش جنات تحتها الانهار
جهان پناها ارواح انوری و ظهیر
به مدح‌خوانی من گر کنند استظهار
به پاسبانی درگاهت افتخار کنم
نگویمت که مرا همچو غیر عزت‌دار
ولی فصیحی بر در نشسته منتظرست
که کی دهندش در حضرت تو رخصت بار
چو اندر آید و بوسد بساط عز و شرف
بگو به چرخ که برخیز و جا بدو بگذار
مدانش همچو دگر شاعران کهنه‌فروش
که رخت مرده فروشند بر سر بازار
کلام او همگی وحی منزل‌ست ولی
نهند بی‌خردانش لقب همی اشعار
به علم و دانش نستایمش که می‌دانم
در‌ین زمانه بود علم عیب و دانش عار
همیشه تا که در‌ین کارگاه خلعت عمر
زمانه بافد از تار و پود لیل و نهار
قبای جاه ترا کش بقا بود نساج
خلود بادا پود و دوام بادا تار
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
ای گابن جان که باد وصلت به نهاد
چون بوی گلم وقت سحر دادبه باد
زان دیده که اندران جمال تو گذشت
جای در اشک ماه و خورشید فتاد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۱
زلف بر عارض زیبای تو حالی دارد
کیست در شهر که او چون تو جمالی دارد
در جواب او
صحن فرنی است که فرخنده جمالی دارد
نه چو پالوده که زلف و خط و خالی دارد
عزم همصحبتی قیمه بود اکرا را
دلم از غصه این قصه ملالی دارد
در زمانی که بود چشم تو سرخ از سبزی
صحن ماهیچه بر قیمه چه حالی دارد
طاس شیر و شکر از لطف شما می خواهم
چه کنم ماس بقر را که سفالی دارد
ترشی و آش سماق ار چه عزیزند ولیک
همچو بریان که درین شهر کمالی دارد
بامدادان سوی بازار خرامان بگذر
بنگر کله بریان چه جمالی دارد
هر کسی را ز ازل گشته مقرر هنری
صوفی و اطعمه او نیز خیالی دارد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۱ - آبشار باغ
بر خیز تا رویم به سیر بهار باغ
زان جا کشیم رخت، به زیر حصار باغ
گر باغبان ز در، نگذارد درون شویم
خود را بیفکنیم به باغ، از جدار باغ
بنهیم گاه چشم، به سیر درخت گل
بدهیم گاه گوش، به صوت هزار باغ
خوابیم گاه زیر درختان نارون
یابیم گاه بهره ز سیب و انار باغ
گیریم گاه از کف ساقی سیم ساق
جام پر می به لب جویبار باغ
رفتیم گه میان گل و لاله و شقیق
خفتیم گه میان همیشه بهار باغ
نساج نوبهار، زگل های رنگارنگ
گویی که بافته است بهم پود و تار باغ
شبنم زبس نشسته و، از بس وزیده باد
اشجار پاک گشته، زگرد و غبار باغ
بنگر به دست ابر بهاری که از تگرگ
گویی نموده دانهٔ گوهر، نثارباغ
اشجاررا به شاخه درختان، شکوفه ها
رخشنده چون ستاره به شب های تار باغ
ریزان چو سیم خام بود آب زآبشار
گویی که نقره می چکد از آبشار باغ
ای گل تو خوش خرام به باغ و کنار آب
تا«ترکی» ات شود ز وفا آبیار باغ
فراش نوبهار، بساط زمردین
گسترده از برای تو در رهگذار باغ
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۱ - بهشت جهان
هزار مرتبه گفتی که از غمم برهانی
در انتظار نشاندی مرا به چرب زبانی
خطا نمودم از اول، که دل به عشق تو بستم
خطایم این که منم سال خورده و تو جوانی
کس این جمال ندارد، مگر تو حور بهشتی؟
کس این خرام ندارد، مگر تو سرو روانی
ز جنس آدمیان کس ندارد این قد و قامت
تو سرو قد ملکی، یا ز فرقهٔ پریانی
اگر ملک نه ای از چیست با بشر ننشینی؟
وگر پری نه ای از چشم من چرا تو نهانی؟
رخت بهشت و، قدت طوبی و، دهان تو کوثر
ز فرق تا به قدم دلبرا! بهشت جهانی
سری به صحبت بیچارگان فرود نیاری
مگر ز نسل سلاطینی و شهی ز شهانی
ز بس که تند گذر می کنی تو از نظر من
عجب نباشد اگر گویمت که برق یمانی
ز تیر غمزهٔ تو جان کجا برم به سلامت
ز بس که سست وفایی، ز بس که سخت کمانی
ز آستان تو «ترکی» گمان مکن که کشد پا
گرش به لطف بخوانی، ورش به قهر برآنی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۲ - بوی مشک
ای پری چهره تو از صلب کدامین پدری!
مگر ای شمس دل آرا تو قرص قمری!
آدمیزاده به دین حسن و لطافت نبود
به حقیقت ملکی، گر چه به صورت بشری
بوی مشک آید از اندام تو ما را به مشام
نازنینا! تو مگر ساخته از مشک تری
شکر از لعل تو هنگام تکلم ریزد
ای پری چهره ندانم تو مگر نی شکری
به تماشا تو چو در کوچه و بازار آیی
به تو خلقی نگرانند ز هر بام و دری
این جفاها که کشم از تو به عالم شب و روز
ترسم آخر که نماند ز وجودم خبری
پیش شمشیر جفایت نبود «ترکی» را
به جز این پیکر مجروح بلاکش سپری
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۵ - گلبن رعنایی
تا چند نگارا تو! بدخوی و ستمکاری
این خوی و ستمکاری از دست بده باری
شغل تو دل آزاری ست کار تو جفا کاریست
تا چند دل آزاری، تا چند جفا کاری
من بار غم عشق ات، پیوسته کشم بر دوش
تو از غم من خوردن پیوسته سبکباری
تو با منی ار دشمن، من دوستت انگارم
من گر چه ترایم دوست، تو دشمنم انگاری
هرگز نتوان برکند با سهل و به آسانی
آن دل که به تو بستم با سختی و دشواری
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستی چشمانت من مست، تو هشیاری
در چشم منش می جوی، ای گلبن رعنایی
در پای سمند تو بنشیند اگر خاری
خال تو به عیاری برد از کف «ترکی» دل
عیار ندیدم من، با این همه عیاری
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۹ - شه سریر ولایت
رسید فصل بهار، ای نگار سیمین تن!
اگر که تابئی از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون
چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر
ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن
ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو
سپید چادر بر سر کشیده نسترون
ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ
فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در این ایام
که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن
در این بهار که باغ است چون بهشت برین
به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین
بگو به ساقی گل چهره بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن
لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش
درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن
ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید
که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر
به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن
رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون
بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن
سه چار جام بده زان می روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش
ز جام چارمم آید روان تازه به تن
بده پیاله به شادی و شادکامی دوست
بده پیاله به کوری دیده دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن
از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی
ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن
از آن شراب که ریزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوی ایمن
هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی
چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن
به مژدگانی من هان بده پیاله می
به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن
بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین
عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است بر این فصل این مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصی خاتم پیغمبران به امر خدای
علی ولی خدا بهتر از اهل زمن
وصی ختم رسولان و شوهر زهرا
ولی بار خدا، والد حسین و حسن
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن
شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا
شد از وصایت او چشم دوستان روشن
شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق
سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن
علی عالی اعلا قسیم جنت و نار
نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن
شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر
شهی که ختم رسل را برادر است و ختن
شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی
کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن
شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را
به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن
دلاوری که شکستی صف مخالف را
چو شاهباز که افتد میان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان درآورد توسن
زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد
به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون
کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم
اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن
ز حصن حیبر، برکند آهنین در را
بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن
ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان
به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن
کسی که سینهٔ او خالی از محبت است
به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن
به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء
به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن
شها! مرا ز حضور او مدعا این است
که در جوار تو روزی مرا شود مدفن
کسیکه خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکی» در مدح او بود الکن
من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوی دوستان توام
مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن
همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت
همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد
عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۱
ندارد مه چو یارم روی زیبا
اگر دارد ندارد موی زیبا
ندیده بر فلک چشم زمانه
هلالی همچو آن ابروی زیبا
شده بس دل بدنبالش پریشان
پریشان کرده تا گیسوی زیبا
خیال سرو قدانم ز خاطر
همه برد از قد دلجوی زیبا
هزارش فتنه هر دم در کناریست
ز سحر نرگس جادوی زیبا
بیغما داده دین بس مسلمان
ز کفر طره هندوی زیبا
گل افشان بین زو صفش خامه نور
بگو آن دم ز رنگ و بوی زیبا
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۲۸
شاهو نشاهه که اشرف ره جا بساته
ستون به ستون قرص طلا بساته
سنگِ مرمر ره آدم نما بساته
فلک دکته، کارمسرا بساته
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۷۴
امیر گنه: مه دوستْ که مره کنه جنگ
دُوستِ جنگْ نواجشْ بُو، نُوومره ننگ
خوبونْ به شراب مَستنهْ، مُطْرِبون چنگ
منْ عاشقِ ته کار و کردارمهْ، خشْ خنگ
اُونْ‌ها کرده ته عشقْ به منه دِل تنگْ
اُونطورْ که رُومی به تُرکسْتُونْ کرد بُو جنگ
بالابلنْ، مشکینْ کَمنْ، مه میوون تنگ
دَنْدُونْ دُرّو لُو عقیقه، ته دهونْ تنگْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶۳
نَخْچیرْ ته شکار دَرْاُونْ خنهْ که بییه
از بَهرِ نیازْ نخچیرْ خنهْ شییهْ
نَخْچیرْ نخٰاسّه اُونْخنه‌یِ وَرْ شییهْ
تا دَمِ صبٰاحْ آهِ فراقْ کشییهْ
ته سیٰمهْ بَدنِ خوبی کَسْ نَدییهْ
لا شریکِ لَهْ، وَهْ که چه تازْگییهْ
تا ته خَطّ به گردِ ماهِ هاله کشییهْ
پیشِ منهْ چشْ، روزهْ که شو بَوییهْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۳
یکی مَستهْ چشْ دیمه امروزْ چونْ آسی
دندونْ صدفْ، دیمْ سرخه گلْ، قَدْ چه آسی
گتمهْ چه نومْ دارْنی، نَکنْ دْمیسی
گتهْ چلهْ‌وار نومْ دارمهْ، کیجای آقاسی
اَشون (دیشو) همه شو، دیدهْ منهْ نجواسی
دَکتمهْ غم‌خونه و بَویمهْ عاصی
امیر گنه: خیرونمهْ به خودشناسی
نَدومّهْ تو چه شه دُوستونْ ره نشنٰاسی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۱
زیبی که بشکل هرنگار است
در هیبت خوبت استوار است
امنیت حسن آفتابی است
کش دایرهٔ رخت مدار است
مو چون شب وروچوروز ابروت
قوسی ز معدل النهار است
خطّت خط استوا و خالت
چون نقطه بسطح آن عذار است
تن همچو هلال در ریاضت
ز ابروی مهندست نزار است
تعلیم سخنوری به اسرار
از لعل شکر فروش یار است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۰
دمیده بر رخ آن نازنین خط
بنفشه سان بگرد یاسمین خط
جهان گیرد بخط دور لعلش
سلیمان است و دارد برنگین خط
ببین جوشیده بر سر چشمهٔ نوش
مثال مور گرد انگبین خط
نکرده تا نوشته کلک تقدیر
رقم بر صفحهٔ روی چنین خط
برای حفظ او دست خداوند
رقم کرده بر آن لوح جبین خط
چو خطت کلک مانی کم کشیده
نبسته اینچنین نقاش چین خط
بود سرخط آزادی اسرار
ویامنشور نیکوئی است این خط
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۲
ای مه و خورشید از رخشنده رخسارت خجل
لعل و یاقوت از لب لعل گهر بارت خجل
آهوی چینی، گل فردوس، طاووس چمن
مانده اند از غمزه و رخسار و رفتارت خجل
محتسب بیهوده زنجیر جنون دارد به کف
زآنکه عالم شد به دام زلف طرارت خجل
گفتمش خواهم کنم مه را به رویت نسبتی
گفت رو رو بوالهوس ، باشی ز گفتارت خجل
گو بیا بنگر چون بنفشه گرد گل
تا شوی ای باغبان از حسن گلزارت خجل
از سر کویت جدا افتاده دارم زندگی
زین گنه هستم به دیدارت ز دیدارت خجل
خالد از درد و غمش افغان و زاری تا بکی؟
ناله کم کن ، شد جهان از ناله زارت خجل