عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۲
عاقبت ابروی تو تاراج ایمان کرد و رفت
چشم مخمورت ز مستی غارت جان کرد و رفت
کعبه دل را رخت بگداخت ویران کرد و رفت
شربت لعلت خلل در شکرستان کرد و رفت
عکس رخسار تو صد آئینه حیران کرد و رفت
بس که زاهد آورد با طاق ابرویت سجود
زهره از تاب جمالت نغمه و افغان سرود
ذره ای از پرتو حسنت به یوسف رو نمود
صد زلیخا در رهش افتاد رخ در خاک سود
ورنه یوسف را فراقت محو زندان کرد و رفت
دم به دم از نکهتت باد صبا آرد به من
قامت زلف کژت بشکست بازار چمن
از خجالت سر به زیر افکند سرو یاسمن
از سواد نرگست بی پرده شد مشک ختن
تار گیسوی تو سنبل را پریشان کرد و رفت
از فراقت لعل و یاقوت و صدف دریا گرفت
بلبل از شوق گل رویت چمن مأوا گرفت
آهو از شست خدنگت دامن صحرا گرفت
هر که از میخانه چشم تو یک صهبا گرفت
همچو مجنون عمرها سر در بیابان کرد و رفت
لب به ذکر مدح تو زیبا ترنم می کند
غنچه طبعم به توصیف تو جانا بشکفد
قامتم از لاغری چو بید هر سو می خمد
اینچنین رعنا تو را کردست سلطان احد
خامه تقدیر را خط تو حیران کرد و رفت!
رحم کی دارد دو ابرویت ز قتل مردمان
خنجر مژگان تو صد رخنه زد با قلب و جان
می رباید هوشم از سر مردم چشمت چنان
می کشد زنار زلفت دین ز دستم هر زمان
کشور ملک وجودم کافرستان کرد و رفت!
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۶ - بر غزل بیدل
چین ابرو خون چکاند مد احسان تو را
آب حیوان جان فشاند لعل مرجان تو را
خضر بر کوثر نشاند خط ریحان تو را
شرم حسن آئینه داند روی تابان تو را
چشم عصمت سرمه خواند گرد دامان تو را
طالب وصل تو شد درس خموشی اعتبار
در حریمت نیست ره از ناله های زار زار
دیده آئینه بر روی تو باشد انتظار
سرمه از خاک شهیدان گر نمی گیرد غبار
کیست تا فهمد زبان بی نوایان تو را؟!
کار قانون محبت آنقدر بی ساز نیست
هیچ آهنگی درین محفل به از آواز نیست
لیک غیر از خاموشی کس محرم این راز نیست
در تماشایت همین مژگان تحیرساز نیست
هر بن مو چشم قربانیست حیران تو را
طائر عشقم چو شبنم آشیان در اوج کرد
در هوای عشق تو از نیستی صد فوج کرد
چون الف نزد خیالت باخت ترک زوج کرد
می تواند دقتم فرق شکست از موج کرد
بس که نشناسم ز رنگ خویش پیمان تو را
با خیال چشم مستت هر که صهبا می زند
چون سکندر پای خود بر فرق دارا می زند
بی تو مینای طرب بر سنگ خارا می زند
نشئه عمر خضر جوش دو بالا می زند
اگر عصا گیرد بلندی های مژگان تو را!
در دبستان جنون شوق توام بودی ادیب
نبض بیمار تو را هرگز نمی داند طبیب
سرخ روئی از ازل شد چون شفق ما را نصیب
گلشن از اوراق گل عمریست پیش عندلیب
می کشاید دفتر خون شهیدان تو را!
گر بود گل پیش بلبل باغ بشمارد قفس
بی رخ لیلی نماید گل به مجنون خار و خس
نیست جز پیچ و خم زلف تو ما را دادرس
در گرفتاری بود آسائش عشاق بس
آشیان از حلقه دام است مرغان تو را!
شهره با ظلم تو همچون عدل با نوشروان
کم نکردی ظلم را بسیار کردیم امتحان
ای خیال چشم مستت ساغر پیر و جوان
غیر جرم عشق در آزار ما آزادگان
حیله بسیار است خوی ناپشیمان تو را
بر سرم بخت سیه امروز کم از تاج نیست
آب این سرچشمه را جوش غم امواج نیست
چغد دیوار محبت همدم دراج نیست
پیکر مجنون به تشریف دگر محتاج نیست
کسوت خارا همان زیباست عریان تو را!
طغرلا فکرت کباب از ملح معنی می پزد
مستمع تا حشر از لفظ تو شکر میمزد
هر که اشعار تو دید انگشت حیرت می گزد
بیدل از رنگین خیالی های فکرت میسزد
جدول رنگ بهار اوراق دیوان تو را!
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۷ - بر غزل ناظم
قماش ناله را با ناقه تمکین درا کردم
فغان را سایبان محمل راه صدا کردم
به آهنگ جرس فریاد «عشاق » از نوا کردم
خموشی را زبن دادم ادب را بی ابا کردم
به جانان هر چه باداباد عرض مدعا کردم!
نه از طوف حرم گشتم به خاک کوی او واصل
نه از میخانه روشن شد جفای عشق او در دل
نه از حق ره توان بردن به سوی او نه از باطل
نه از کفر و نه از اسلام شد مقصود من حاصل
غلط کردم که دیر و کعبه را تمهید پا کردم!
ازان روزی که شبدیز سعادت زیر بارم بود
چو ابراهیم ادهم شیوه تقوا شعارم بود
همیشه سبحه صد دانه زاهد شمارم بود
کمند جذبه توفیق امشب در کنارم بود
غزاله در نظر بسیار شوخ آمد خطا کردم
گلندامی که در باغ لطافت بزم آراید
ضیای آفتاب از چاک جیب خویش بنماید
به جز من این معما را کس دیگر نبکشاید
ز انگشتم شمیم غنچه فرودس می آید
نمی دانم سحر بند از گریبان که وا کردم!
منم امروز نخلی از ریاض باغ ریاضی
اگر خشکم و گر سبزم به حکم او ستم راضی
به حال خویش خرسندم من از مستقبل و ماضی
ز ابر فیض نیسانم گل شاداب فیاضی
می ناب از قدح نوشیدم و خم را دعا کردم
دوات کلک قدرت از معاصی دوده می خواهد
اساس حشمتش کی خاطر آسوده می خواهد؟!
ز بود خویشتن بگذر که او نابوده می خواهد
محیط رحمت او دامن آلوده می خواهد
گناهی را که از دستم نمی آید قضا کردم!
به قانون محبت از ضعیفی مور گردیدم
به آئین جنون مجنون صفت با گور گردیدم
به راه عشقبازی رفتم از خود دور گردیدم
به مضراب فنا چون کاسه تنبور گردیدم
به رنگ زرد عشاقانه آهنگ صدا کردم!
دماغ غنچه کی تاب دم باد صبا دارد؟!
صدف تا نشکنی هرگز گهر بیرون نمی آرد!
تنش ترسم که تحریک نسیم صبح آزارد
لبش کز نازکی بار تبسم برنمی آرد
به خون غلطیدم امروزش به دشنام آشنا کردم!
خدنگ صید معنی را توئی همچون کمان ناظم
ریاض موشکافی را توئی سرو چمان ناظم
مخمس کرد نظمت طغرل شیرین زبان ناظم
چه راحت در جهان دیدم من بیخان و مان ناظم؟!
دم آبی اگر چون ابر خوردم گریه ها کردم!
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۸ - بر غزل شمس الدین شاهین
جعد طره اش دیدم خاطرم پریشان شد
یاد عارضش کردم کلبه ام گلستان شد
درس محنتش خواندم مشکلاتم آسان شد
محو جلوه اش گشتم تا رخش نمایان شد
رفتم آنقدر از خود کآئینه به سامان شد!
ناقه سرشک من بسته در رهش محمل
از سپهر چشمانم دم به دم شود نازل
بی ابا به پای او میفتد ازین غافل
گریه ای نمی سازد منع انبساط دل
غنچه را کجا شبنم تگمه گریبان شد؟!
بر سرم ز هجرانش شورش قیامت رفت
از هوای عشق او بی حدم ملامت رفت
حاصل امید من جمله در غرامت رفت
اندک اندک این امید در پی ندامت رفت
پشت دست ما کم کم نذر زخم دندان شد
گیرودار صد موسی از تجلی تور است
شوکت سلیمانی در ترحم مور است
صبح مطلب عاشق بعد شام دیجور است
ریشه تا دواند تاک جلوه گاه انگور است
کوششی به عرض آمد آبله نمایان شد
کشتی امیدم را ز اشک ناخدا کردم
در محیط اندوهش بی ابا رها کردم
با خیال سودایش عمر خود ادا کردم
در هوای وصل او دوش گریه ها کردم
قطره قطره اشک من دانه دانه مرجان شد
لشکر الم هایش کرده در دلم منزل
از نتیجه عشقش جز ستم نشد حاصل
مردم از غم هجرش تا شدم به او واصل
بی تردد اسباب حل نمی شود مشکل
کز کشاکش ناخن کار عقده آسان شد
بوعلی بود پیشم در سلوک مجنونی
دانشم کند اکنون از ارسطو افزونی
سینه بلیناسش طغرلم کند خونی
گشت حاصل شاهین شوکت فلاطونی
بعد ازین به ختلان هم گیرودار یونان شد!
طغرل احراری : مستزادها
شمارهٔ ۱
ای عکس رخ جان دهد آئینه دل را
چون معجز عیسی!
طوطی شده حیران سخن های تو جانا
با آن لب گویا!
تا با قد شمشاد گذشتی سوی گلشن
قمری به فغان شد
نرگس پی نظاره شود دیده سراپا
از بهر تماشا
از شرم جمال تو شده یوسف مصری
در زاویه چاه
سودای تو دارد به سر وامق و عذرا
تنها نه زلیخا!
پیراهن گل در چمن از شوق تو چاک است
از فرقت رویت
خون بسته دل غنچه ز لعل تو همانا
چون باده به مینا!
باد سحر از نکهت زلفت به گلستان
آورد نسیمی
سوسن به زبان طعنه زد آهوی خطا را
زان رفت به صحرا
خضر خط تو داده به ریحان ادب ناز
از قاعده بو
در کشور خوبی نبود لاله عذارا
چون تو شه والا!
تا لشکر حسن تو به تاراج ز هر سو
آورد شبیخون
چشم از پی جان بردن و رخ از پی یغما
در ملک دل ما!
طغرل به خیال سر زلف تو اسیر ا ست
رستن نتواند
زنجیر بود هر سو مو پای جنون را
زان زلف مطرا!
طغرل احراری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۵
نه حب محب دلنشین می ماند
نه تیر عدوی کینگین می ماند
انسان به مقابل اصابت احسن!
دنیا گذران است همین می ماند!
طغرل احراری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۷
ای داده به باد عمر از نادانی
تو قیمت عمر خویش کی می دانی؟!
فردا که به زیر خاک تنها مانی
گوئی که کنم توبه ولی نتوانی!
طغرل احراری : دیوان اشعار
ساقی نامه
بیا ساقی ای مقتدای طرب!
بیا ای تو داماد بنت العنب!
دل مرده ام را به می زنده کن
که از شور مستی بگویم سخن!
بیا ساقی ای آب و رنگ بهار
بیا ای فلاطون حکمت شعار!
به معجون رز کن دلم را قوی
که نامش بود شربت عیسوی
بیا ساقی ای آفتاب گرم
که بی باده عمریست درد سرم!
نه صندل به دفع خمارش دواست
مرا جرعه ای می به از کیمیاست!
بیا ساقی هنگام نوش می است
بهار طرب را خزان در پی است!
تغافل مکن بس که دوران دون
به یک دم کند عیش ما را زبون!
بیا ساقی باب مغان باز کن
به رندان مخمور آواز کن
که میخانه بکشاد پیر سها
رسد هر که نوشد ز شاه و گدا!
بیا ساقی معجون آتش مزاج
که جز او به دردم نباشد علاج
خدا را دل ریش من کن دوا
که افتادگان را توئی رهنما!
بیا ساقی عالم ندارد مدار
همان باده صاف از خم برار
که با هم بنوشیم و عیشی کنیم
زمانی ز اندوه و کلفت رهیم
بیا ساقی مشتاق روی توام
اسیر خم جعد موی توام!
مهیاست اسباب بزم و طرب
به جز رشحه شوق ماع عنب
بیا ساقی ای صدر مجلس نشین
تو را ملک خوبی به زیر نگین!
توئی بانی طاق قصر مغان
توئی حکمران خراباتیان!
بیا ساقی ای عارضت بوستان
لبت برگ گل چهره ات ارغوان
ز زلفت بیاشفته سنبل به باغ
ز رخسار ماهت شده لاله داغ!
بیا ساقیا جان فدای توام
تو شاهی به مغ من گدای توام!
رسیدم به دربار میخانه ات
بده جرعه ای می ز پیمانه ات
بیا ساقیا آفتابا مها
فلک رتبه مسندنشینا شها
که عهد بعیدیست بی باده ام
ز شادی بسی دور افتاده ام!
بیا ساقی ای آبروی مغان
بیا ای تو مطلوب پیر و جوان!
مرا کرد اندیشه دهر پیر
جوان ساز با باده ام دست گیر!
بیا ساقیا نوبهارم رسید
به طرف چمن سرو سر برکشید!
چو با سایه سرو در پای جو
به من ده ز سر جوش می یک سبو!
بیا ساقی مینای می را برار
که برده شعور حریفان خمار!
به جامی که جمشید حسرت برد
بده تا گریبان غم را درد!
بیا ساقی گل خنده زد در چمن
پریشان ز باد صبا شد سمن!
می صاف را ساغر از لاله کن
ز دل دفع غم های صد ساله کن!
بیا ساقیا کوه و صحرا و دشت
سراپا چو خط لب یار گشت!
جهان رونق از خضر رهبر گرفت
دلم میل مینا و ساغر گرفت
بیا ساقیا ساز عیش افتتاح
نما بکر رز را به شادی نکاح!
خطیب صراحی بکن خطبه سر
به آهنگ قل قل به صدر شور و شر!
بیا ساقی ای مایه خرمی
بیا ای گل گلشن بی غمی!
همآهنگ فریاد چون بلبلم
ز مینات مشتاق یک قل قلم
بیا ساقی مجبور دوران شدم
فلک بر سر آورد روز بدم
به یک ساغر می مرا گیر دست
که من از ازل آمدم می پرست
بیا ساقی ای دستگیر همه
توئی در خرابات پیر همه
تو را سبحه از دان انگور شوق
تو را سجده بر طاق ابروی ذوق
بیا ساقی صبح بناگوش تو
بیا ساقی لب های می نوش تو
یکی از سپهر طرب دم زند
یکی خنده بر حال ماتم زند!
بیا ساقی می ده که مستم کند
ز مستی مرا بتپرستم کند!
سجود آورم طاق ابروت را
بتان را پرستم نه طاغوت را!
بیا ساقی ایجاد میخانه ساز
ز لای ته باده پیمانه ساز
که پیمانه از لای می گر کنی
کجا فکر اسکندر و کی کنی؟!
بیا ساقی افتادم از یار دور
به جامی که بخشد دلم را سرور
کرم کن مرا زانکه هستم غریب
ز هجران دلدار و بعد حبیب
بیا ساقی ای من غلام درت
تو شاهی و من کمترین چاکرت!
به مخموری ام جام شاهانه ده
مرا گر دهی می به پیمانه ده!
بیا ساقی مردم من از دوری ات
چو آئینه محوم ز مهجوری ات
بیا عکس رخساره خود نما
که تا دیده ام را فزاید جلا!
بیا ساقی از باده کن راضی ام
برد فکر مستقبل و ماضی ام!
ز مخموری می مرا حال بین
تنم گشته از ضعف چون نال بین!
بیا ساقی سوسن زبان ثنا
برآورده است تاک دست دعا
یکی می فرستد ثنای تو را
به آمن کشاده یکی پنجه را
بیا ساقی با دیده اشکبار
به راهت شده چشم نرگس دو چار
که تا سرو قدت تماشا کند
چو با قمری این راز افشا کند
بیا ساقی ای نخل شادی ثمر
بیا ای صنوبر قد مو کمر!
ازان می که تاکش صنوبر بود
ز کیفیتش شور محشر بود!
بیا ساقیا فصل نوروز شد
گل باغ از تو دلفروز شد!
قدح گیر با دست بیضای خود
تنک ظرف می خواره کن آزمود
بیا ساقی عمر تو جاوید باد
مرا روز وصل تو آمد به یاد!
رفو چاک روی فراقم نما
ز موج می وصل کن رشته را!
بیا ساقی ای اختر شبفروز
بیا ای رخت شمع پروانه سوز!
به گرد سرت همچو پروانه ام
بده می که مشتاق پیمانه ام!
بیا ساقی ای چهره ات صبح دیر
بیا عاقبت از تو گردد بخیر
بکن مست از زور می هو کشم
همه رخت خود جانب او کشم!
بیا ساقی ای نور چشمان من
بیا ساقی ای رونق جان من!
ز هجر تو از دیده ام رفته نور
میم ده که دورم ز عقل و شعور!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای خاک سر کوی تو گشتن هوس ما
بر پای سگت بوسه زدن ملتمس ما
گردم زدن ما بود از مهر تو چون صبح
صد شام سیه روز شود از نفس ما
در بادیه ی شوق تو چون راحله بندیم؟
ذکر ملک آید ز فغان جرس ما
با نیش غم و جسم ضعیف آه براریم
سویت مگر این باد برد خار و خس ما
بیچارگی ما هوس چاره گران شد
تا تو شدی از لطف و کرم چاره گر ما
هر کس گه افتادگی آرد به کسی روی
ما رو به که آریم تویی چون که کس ما
فانی صفتم روح کند سوی تو پرواز
ای از شکرستان تو قوت مگس ما
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - تتبع خواجه حافظ
رموز العشق کانت مشکلا بالکاس حللها
که آن یاقوت محلولت نماید حل مشکل ها
سوی دیر مغان بخرام تا بینی دو صد محفل
سراسر ز آفتاب می فروزان شمع محفل ها
دل و می هر دو روشن شد نمی دانم که تاب می
زد آتش ها به دل یا تاب می شد ز آتش دل ها
به مقصد گر چه ره دورست اگر آتش رسد از عشق
چون برق آسا توان کردن به گامی قطع منزل ها
من و بی حاصلی کاز علم و زهدم آنچه حاصل شد
یکایک در سر معشوق و می شد جمله حاصل ها
بود چون ابر سیر ناقه ی لیلی که در وادی
فغان از چاک دل مجنون کشد نی زنگ محمل ها
چو در دشت فنا منزل کنی یک روز ای فانی
ز من آن جانفزا اطلال را فابجدو قتل ها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴ - تتبع میر
گر پرده اندازد مهم آن روی آتشناک را
سوزم به آه آتشین نه پرده ی افلاک را
خواهی چو قتل ای کج کله حاجت به تیغت نیست وه
این بس که بشکستی به ته طرف کلاه چاک را
افتد به مردم صد خطر گوید ملایک الحذر
هر سو که سازی جلوه گر آن قامت چالاک را
با هر کس ای سیمین بدن منمای روی خویشتن
باید چو چشم پاک من ز انسان جمال پاک را
ساقی ز بیداد جهان صد غم به دل دارم نهان
جامی بدار و وارهان زانها من غمناک را
باید که مستی فن کنی دیر مغان مسکن کنی
گر بایدت روشن کنی آیینه ی ادراک را
فانی در این دیر الم چون مهلکت شد زهر غم
چون مرشد جان بخش دم زو نوش کن تریاک را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر اول آتش عشق آسان نمود ما را
زد یک شرر بر آورد از سینه دود ما را
آرام و خواب از ما ای همدمان مجویید
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
شام وصال را مه خوشید بود از هجر
در روز تیره افکند چرخ حسود ما را
بس دیر اگر میسر شد بزمگاه معشوق
زانجا فلک برون راند بسیار زود ما را
زین سان که وصل معدوم افتاد و هجر موجود
نابود بهتر ای دل صد ره ز بود ما را
سنگ جنون فکنده در قتل کوشد امروز
آن کاو بزنده داری شب می ستود ما را
از کفر عشق در دین شد رخنه ها که کردند
صد گونه سرزنش ها گبر و جهود ما را
ساقی ز حد فزون ده می کز ملال دوران
هر دم ملال دیگر در دل فزود ما را
فانی چسان توان بد در شهر بند هستی
چون ره به نیستی ها هجران نمود ما را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶
غیر خوناب نیابند بجان و دل ما
گوئیا عشق بخون کرد مخمر گل ما
از ره عشق گذشتن نشد ای پیر طریق
تا که شد کوی خرابات مغان منزل ما
مشکل ما همه باشد ز خمار ای ساقی
جز به یک رطل گران حل نشود مشکل ما
گر چه در دیر گداییم ولی گاه نشاط
ره نیابند شهان بر طرف محفل ما
حاصل عمر شد ای مغبچه باده فروش
وجه می بود که قبول تو فتد حاصل ما
تیر دلدوز بهر دل زنی ای قاتل مست
ناوکی چند نگه دار برای دل ما
فانی امید چنان است که در وادی عشق
مسکن قافله سالار بود محفل ما
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مه من در شبستان چونکه نوشد جام می شبها
نماید از شفق می از حباب ریزه کوکبها
دهن شد چشمه حیوان ترا از عین نایابی
دو لعل جانفزای دلکشت آن چشمه را لبها
بیا ای ساقی مهوش بده آن جام چون آتش
بدینم سوز چون در هجر میسوزاندم تبها
چو آرد ترکتاز آن شوخ بهر پایبوس افتد
هزاران ماه و انجم از نشان نعل مرکبها
شرابم باعث اخلاص رندان خرابات است
بلی آمیزش یاران بود از قرب مشربها
چنان عشاق هر شب بی تو بردارند رستاخیز
که در روحانیان غوغا فتد زان آه و یاربها
اگر فانی خرامد تشنه لب زین سان به میخانه
ازان دریا کش خم ها تهی سازند قالبها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸
بکشف حال دوران نیست جام جم هوس ما را
همان جامی که ساقی عکس رو افکند بس ما را
ز شیخ هیچ کس چون جانب دیر مغان رفتم
کنون در خانقه دیگر نه بینی هیچ کس ما را
نشسته فارغ البالیم در دور تغار می
به راندن دور نتوان کرد زانجا چون مگس ما را
به فریاد خمار افتاده پیر دیر بدحالم
تو خواهی بود یا خود مغبچه فریادرس ما را
غریو کوس شاه از خواب مستی در نمی آرد
چه بیداری دهد ای کاروان بانگ جرس ما را
گدایی التماس ما بود یک جرعه می در سر
نخواهد بود لعل تاج شاهی ملتمس ما را
ازان رندان شمر ما را که در رندی و شبگردی
چو مستان از عسس بگریزد ار بیند عسس ما را
چو فانی غرق می گشتیم لیکن عاقبت یابند
حریفان بر کنار افکنده زین دریا چو خس ما را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹
گل رویت که ظاهر گشته رنگ یاسمین او را
چه باشد کز می گلرنگ سازی آتشین او را
نمی دانم ز می شد سرخ چون نافرت یا خود
لباس آل پوشاندی بقتل لعل دین او را
مرا هم غنچه دل بشکفد چون آن دهن هر گه
ز خوی شبنم چو بنشیند به گلزار جبین او را
چو عکس صورتت در باده ظاهر گشت نتواند
بدین سان آب ور نگی ساختن نقاش چین او را
به مکنت چون سلیمان است پیر می فروش اینک
ز هر خم عالمی دیگر شده زیر نگین او را
چو اوج رفعتش از آسمان نگذشت ازان معنی
گدا گشتند شاهان همه روی زمین او را
بهارستان گیتی را گلی ایمن کجا یابی
که نبود صرصر باد خزان اندر کمین او را
ازان دور افتد از وی کز برای چاره وصلش
مکان تعیین نماید زاهد خلوت نشین او را
درآمد در خرابات فنا ای دل دگر فانی
ز اهل توبه و تقوی نگویی بعد ازین او را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - تتبع خواجه حافظ
گر آن ترک خطایی نوش سازد جام صهبا را
نخست آرد سوی ما ترکتاز قتل و یغما را
رخش در نازکی بر باد داده صفحه گل را
قدش در چابکی بر خاک شانده سرو رعنا را
به منع بوس آن لب چون دوصد تیرست از مژگان
که در خاطر تو اند راه دادن این تمنا را؟
بهار عارضشرا تازه گلهای عجب بشکفت
خدا را مدعی مانع مشو یکدم تماشا را
من و کوی مغان وان مغبچه کز لعل جانپرور
به نکته کرده زین دیر کهن بیرون مسیحا را
چو در کوی خراباتش بیک ساغر نمی گیرند
برآتش افکنم به این لباس زهد و تقوا را
چه پوشانم ز مردم کآتش عشق می روشن
ز چاک سینه ظاهر کرد سر مخفی ما را
بگو کآرند جام جم ز مخزن ای شه خوبان
که بنمایم به شاهان بیوفایی های دنیا را
غزل گفتن مسلم شد به حافظ شاید ای فانی
نمایی چاشنی دریوزه زان نظم جهان آرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - تتبع امیر خسرو در طور خواجه حافظ
کی به چشم آرم لباس و مسند شاهانه را
من که خواهم دلق فقر و گوشه میخانه را
طایر فرخنده عیش است رام نقل و می
از پی صیدی چنین میریزم آب و دانه را
بهر ما دریا کشان باید که سازد می فروش
از تغارش جام را وز خم می پیمانه را
خویش را کشتم چو می کردی علاجم ای حکیم
هر که را باشد خرد چون می دهد دیوانه را
مستی آرد بوی خاک میکده ای پیر دیر
گویی اندودی به لای باده این کاشانه را
غفلت آرد واعظا در دل مسلسل گفتنت
ساختی گویا ز بهر خواب این افسانه را
یک دمم با یاد نی احباب آید نی رقیب
چون بگنجد آشنا کی ره بود بیگانه را!
کلبه ام صد رخنه از سنگ حوادث کرد چرخ
بر سرم خواهد فکندن گویی این ویرانه را
جان فدایت سازم ای فانی اگر خواهی رساند
وقت جان دادن به سر وقتم دمی جانانه را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲ - تتبع مخدومی جامی
از تغار می چنان نوشم شراب ناب را
کبر نتواند ز دریا آنچنان برد آب را
در جفا دارد قرار آن چشم و در بیداد خواب
زانکه بردند از دل و چشمم قرار و خواب را
تا قیامت شام تنهایی بود در دیده خواب
یک صبوحی مغتنم دان صحبت احباب را
گر وفا ز اهل زمان یابی شراب لعل نوش
زانکه هرگز کس ندید این گوهر نایاب را
ایکه گویی در جوانی باده نوش اینک به بین
مست در دیر مغان افتاده شیخ و شاب را
کشته ای آن چشم خونریزم که بهر قصد دین
کرده جا در عین مستی گوشه محراب را
از در اهل جهان جستن مراد از فقر نیست
وصل خواهی فانیا مسدود کن این باب را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - تتبع مخدومی نورا
سوزیم تا برفروزی روی آتشناک را
ساز آتش گیره ی آن شعله این خاشاک را
از شکاف غنچه پنداری نمایان گشت گل
گر ز چاک پهلویم بینی دل صد چاک را
گردسان خیزد زمین زان رو که در وقت خرام
جان دهد رفتار چون آب حیاتت خاک را
حاجب قصرت گرم راند عجب نبود که نیست
رسم ماندن پیش شه دیوانه بی باک را
ساقیا از محنت دوران ضمیرم تیره گشت
باده تا صیقل دهم آئینه ادراک را
چون گدای دیر می نوشد بود صد گونه رشک
از سفال کهنه ای او ساغر افلاک را
گر نه مقصودش می گلرنگ باشد دست صنع
خوشه های لعل یاقوت از چه بندد تاک را
بنده پیر خراباتم که جام جود او
سوزد از یک برق می صد خرمن امساک را
فانیا کار جهان جز غم نباشد باده نوش
لحظه ای گر شاد خواهی خاطر غمناک را