عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
حدیث زلف او خواهم خطی از هاله بنویسم
به جای وصف خویش شعله جواله بنویسم
دران مکتوب که شرح قصه هجرش بیان سازم
قلم از آه بلبل می کنم گر ناله بنویسم
اگر خواهم سواد نسخه دیوان عشق او
به داغم گر رسد نوبت به برگ لاله بنویسم
مپرس از من حدیث گرمی آن لعل گلگونش
فتد در صفحه ام آتش اگر تبخاله بنویسم
پی تحریر کلک من تبسم خنده ای دارد
که جای حرف دندانش نقط از ژاله بنویسم
نبینی در جهان جز حلقه قوس قزح دیگر
به مد ابرویش روزی که من دنباله بنویسم
نویسی حال عشاقش بیان کن شمه ای با من
که من شیدای اویم خویشتن را واله بنویسم
جز ارباب معانی جمله خلق جهان یکسر
کم از گاواند در دانش مگر گوساله بنویسم؟!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
قلم در موج گوهر بشکنم تبخاله بنویسم!
به جای وصف خویش شعله جواله بنویسم
دران مکتوب که شرح قصه هجرش بیان سازم
قلم از آه بلبل می کنم گر ناله بنویسم
اگر خواهم سواد نسخه دیوان عشق او
به داغم گر رسد نوبت به برگ لاله بنویسم
مپرس از من حدیث گرمی آن لعل گلگونش
فتد در صفحه ام آتش اگر تبخاله بنویسم
پی تحریر کلک من تبسم خنده ای دارد
که جای حرف دندانش نقط از ژاله بنویسم
نبینی در جهان جز حلقه قوس قزح دیگر
به مد ابرویش روزی که من دنباله بنویسم
نویسی حال عشاقش بیان کن شمه ای با من
که من شیدای اویم خویشتن را واله بنویسم
جز ارباب معانی جمله خلق جهان یکسر
کم از گاواند در دانش مگر گوساله بنویسم؟!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
قلم در موج گوهر بشکنم تبخاله بنویسم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
چو می از آتش شوق وصال یار در جوشم
به صد مضراب می تازد فغانم لیک خاموشم
اگر چندی که چون سروم درین گلشن به آزادی
غلام همتم جز حلقه او نیست در گوشم
نصیب از قسمت جام ازل با من
مسئله ای دارم ولیکن پنبه در گوشم
خویش تا دادم عنان صبر و طاقت را
یاد پای بوسش رفته از من پیشتر هوشم!
زان روزی که جانم شد نشان ناوک تیرش
ز بار عشق او خم گشته مانند کمان دوشم
تجرد مشربم آسوده اندر بستر راحت
به غیر از شاهد معنی نمی باشد در آغوشم
غریق لجه عشقم چه می پرسی ز احوالم؟!
وطن در جیب خود دارم حباب خانه بر دوشم!
نمی باشد لباسی در بر من غیر عریانی
ندارم کسوت دیگر ز عالم چشم می پوشم
برد هوش از سرم طغرل همین یک مصرع بیدل
جهان تعبیر بود آنجا که من خواب فراموشم
به صد مضراب می تازد فغانم لیک خاموشم
اگر چندی که چون سروم درین گلشن به آزادی
غلام همتم جز حلقه او نیست در گوشم
نصیب از قسمت جام ازل با من
مسئله ای دارم ولیکن پنبه در گوشم
خویش تا دادم عنان صبر و طاقت را
یاد پای بوسش رفته از من پیشتر هوشم!
زان روزی که جانم شد نشان ناوک تیرش
ز بار عشق او خم گشته مانند کمان دوشم
تجرد مشربم آسوده اندر بستر راحت
به غیر از شاهد معنی نمی باشد در آغوشم
غریق لجه عشقم چه می پرسی ز احوالم؟!
وطن در جیب خود دارم حباب خانه بر دوشم!
نمی باشد لباسی در بر من غیر عریانی
ندارم کسوت دیگر ز عالم چشم می پوشم
برد هوش از سرم طغرل همین یک مصرع بیدل
جهان تعبیر بود آنجا که من خواب فراموشم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
ندانم شمع رخسار که روشن شد ز آمالم
که چون پروانه صرف سوختن ها شد پر و بالم
اگر صد ره کتاب عشق را خوانی نمی یابی
به جز شرح جنون از نسخه دیوان اعمالم
به یاد عید وصلش سلخ ماه من شود بدری
غرورارای عیشم غره ایام شوالم
کتاب مشکلات عشق من نحو دگر باشد
نمی فهمد به جز مجنون دگر کس شرح احوالم
من از بار ضعیفی آنقدر گردیده ام لاغر
تو پنداری که سرمشق صدای ناله و نالم
ندارد گشت راهت مهره نرد بساط من
نشان سعد هرگز نیست اندر قرعه فالم
فسون طالعم از شام نومیدی اثر دارد
ندامت گل کند از شوخی و نیرنگ آمالم
به حیرت غوطه خوردم از تماشای جمال او
که چون آئینه از نظاره رخسار او لالم
تنزل از طریق رونق بختم نگون سازد
به جز ادبار نبود حاصل سامان اقبالم
عصائی بر کفم امروز از چوب کمان باید
که من در زیر بار عشق او خم گشته چون دالم
چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن بیدل
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
که چون پروانه صرف سوختن ها شد پر و بالم
اگر صد ره کتاب عشق را خوانی نمی یابی
به جز شرح جنون از نسخه دیوان اعمالم
به یاد عید وصلش سلخ ماه من شود بدری
غرورارای عیشم غره ایام شوالم
کتاب مشکلات عشق من نحو دگر باشد
نمی فهمد به جز مجنون دگر کس شرح احوالم
من از بار ضعیفی آنقدر گردیده ام لاغر
تو پنداری که سرمشق صدای ناله و نالم
ندارد گشت راهت مهره نرد بساط من
نشان سعد هرگز نیست اندر قرعه فالم
فسون طالعم از شام نومیدی اثر دارد
ندامت گل کند از شوخی و نیرنگ آمالم
به حیرت غوطه خوردم از تماشای جمال او
که چون آئینه از نظاره رخسار او لالم
تنزل از طریق رونق بختم نگون سازد
به جز ادبار نبود حاصل سامان اقبالم
عصائی بر کفم امروز از چوب کمان باید
که من در زیر بار عشق او خم گشته چون دالم
چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن بیدل
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
نشئه از میخانه تحقیق می خواهد دلم
تا ز قید حلقه زلف مجازی بگسلم
نردبان بام مطلب پایه جز همت نداشت
شام نومیدی ز صبح مدعا آمد به دم
رنگ آمیز گلستان توصل شد حیا
غیر او چشمک چو نرگس بر رخ دیگر زدم
بال پرواز سبکروحی ندارد جز فنا
آشیان گیرد همای مطلب از اوج عدم
سکه نام بزرگی جز به مهر خاموشی
کی زند دانا به سیم قلب غیر از این درم؟!
نقش بهزادست تصویری که در دل بسته ایم
حیرت آئینه را تمثال ما باشد رقم
ذوق آغوش تپش ها همچو مو در آتش است
سوختم از ناله تا گشتم چو نال اندر قلم
از پریشانی به دل جمعیتی دارم چو گل
تنگ آمد پیرهن این جامه بر تن می درم
داغ دل چون لاله سامان فنا تمهید شد
سبزه این باغ طغرل از خزان دارد ستم
تا ز قید حلقه زلف مجازی بگسلم
نردبان بام مطلب پایه جز همت نداشت
شام نومیدی ز صبح مدعا آمد به دم
رنگ آمیز گلستان توصل شد حیا
غیر او چشمک چو نرگس بر رخ دیگر زدم
بال پرواز سبکروحی ندارد جز فنا
آشیان گیرد همای مطلب از اوج عدم
سکه نام بزرگی جز به مهر خاموشی
کی زند دانا به سیم قلب غیر از این درم؟!
نقش بهزادست تصویری که در دل بسته ایم
حیرت آئینه را تمثال ما باشد رقم
ذوق آغوش تپش ها همچو مو در آتش است
سوختم از ناله تا گشتم چو نال اندر قلم
از پریشانی به دل جمعیتی دارم چو گل
تنگ آمد پیرهن این جامه بر تن می درم
داغ دل چون لاله سامان فنا تمهید شد
سبزه این باغ طغرل از خزان دارد ستم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
آبله شد سد ره منزلم
دست کرم را عرق سائلم
رفت دلم در پی عرض ادب
بار امانت نکشد محملم
دور مبادا ز جبینم عرق
داد به طوفان هوس ساحلم!
می روم از خویش به مشق تپش
بسمل شوقم ادیب قاتلم
سبز نشد مزرع آمال من
نیست به جز یأس دگر حاصلم!
چند روی از پی این داروگیر؟!
گشت چو منصور حق از باطلم!
دور سخن آمده اکنون به من
سلسله حلقه این محفلم!
سالک راهی نشود باورت
هر چه زبان گفت ز حرف دلم
حرمت خونم که حلال تو باد
ناز به تیغ تو کند بسملم
دوش گذشتم سوی باغ سخن
گل دمد امروز ز آب و گلم
طغرل ازین مصرع بیدل خوشم
بی تو فتادست دلم بر دلم!
دست کرم را عرق سائلم
رفت دلم در پی عرض ادب
بار امانت نکشد محملم
دور مبادا ز جبینم عرق
داد به طوفان هوس ساحلم!
می روم از خویش به مشق تپش
بسمل شوقم ادیب قاتلم
سبز نشد مزرع آمال من
نیست به جز یأس دگر حاصلم!
چند روی از پی این داروگیر؟!
گشت چو منصور حق از باطلم!
دور سخن آمده اکنون به من
سلسله حلقه این محفلم!
سالک راهی نشود باورت
هر چه زبان گفت ز حرف دلم
حرمت خونم که حلال تو باد
ناز به تیغ تو کند بسملم
دوش گذشتم سوی باغ سخن
گل دمد امروز ز آب و گلم
طغرل ازین مصرع بیدل خوشم
بی تو فتادست دلم بر دلم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
نباشد جز حساب غم به جدول خط تقویمم
که مجنون در دبستان جنون دادست تعلیمم
شمارم نقد امروز از کمال فرصت فردا
چو ماه نو بود در مسند تاریخ تقدیمم
بسی لاف محبت می زدم در سلک عشاقش
مرا آخر جواز این منادی کرد ترخیمم
به مهر بی خودی شد ختم طغرائی مثال من
نمی باشد جز احکام جنون دیگر در اقلیمم
گدازم کرده صراف قضا در بوته محنت
عیار پاک دارم نیست از عیب کسان بیمم
ازان روزی که شد امرم در اقلیم سخن جاری
به جز بخت سیه نبود به فرق خویش دیهیمم
چنان سامان دامن کرده ام کنج قناعت را
که اندر دل نمی باشد تمنای زر و سیمم
نصیبی نیست جز میراث مجنون از قضا با من
همین باشد مرا از سرنوشت جبهه تقسیمم
به سنبل قصه زلف بناگوشش بیان کردم
به روی گل ز خجلت تا نبرد از شرم تعمیمم
به تحریر تبسم از لب لعلش همی جوشد
زلال زندگی چون موج می از چشمه میمم
ز راه بیخودی امروز مانند سرشک خود
سری در پای او می افکنم اینست تصمیمم
قلم آمد پی تحریر موج تیغ ابرویش
هلال از چرخ چون قوس قزح خم شد به تعظیمم
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن بیدل
شکوه و فقر ملک بی نیازی کرد تسلیمم
که مجنون در دبستان جنون دادست تعلیمم
شمارم نقد امروز از کمال فرصت فردا
چو ماه نو بود در مسند تاریخ تقدیمم
بسی لاف محبت می زدم در سلک عشاقش
مرا آخر جواز این منادی کرد ترخیمم
به مهر بی خودی شد ختم طغرائی مثال من
نمی باشد جز احکام جنون دیگر در اقلیمم
گدازم کرده صراف قضا در بوته محنت
عیار پاک دارم نیست از عیب کسان بیمم
ازان روزی که شد امرم در اقلیم سخن جاری
به جز بخت سیه نبود به فرق خویش دیهیمم
چنان سامان دامن کرده ام کنج قناعت را
که اندر دل نمی باشد تمنای زر و سیمم
نصیبی نیست جز میراث مجنون از قضا با من
همین باشد مرا از سرنوشت جبهه تقسیمم
به سنبل قصه زلف بناگوشش بیان کردم
به روی گل ز خجلت تا نبرد از شرم تعمیمم
به تحریر تبسم از لب لعلش همی جوشد
زلال زندگی چون موج می از چشمه میمم
ز راه بیخودی امروز مانند سرشک خود
سری در پای او می افکنم اینست تصمیمم
قلم آمد پی تحریر موج تیغ ابرویش
هلال از چرخ چون قوس قزح خم شد به تعظیمم
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن بیدل
شکوه و فقر ملک بی نیازی کرد تسلیمم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ناله همان به که ز دل سر کنم
گوش فلک را ز فغان کر کنم!
طفل دبستان جنونم کنون
نسخه دیوان غم از بر کنم
دهر شود صفحه نیستان قلم
تا غم عشاق به دفتر کنم!
دم به دم از شوق چو مینای می
سجده تعظیم به ساغر کنم
رشحه ابر کرمش این بود
جبهه خود را ز عرق تر کنم!
نیست دگر بدرقه ای جز امید
در ره این بادیه رهبر کنم
می رسدم رتبه اورنگ غم
خاک کف پای تو افسر کنم
بر ورق شرح پریشانی ام
زلف تو را رشته مستر کنم
به که به باغ از قد چون سرو تو
ترک تماشای صنوبر کنم
بر رخ نبض رگ گل همچو مهر
سایه مژگان تو نشتر کنم
کردی تو یک جلوه درین چشم باز
رقص ز شادی چو کبوتر کنم!
سایه صفت سوی تو ز افتادگی
پای ندارم قدم از سر کنم!
باد به شمشیر تو خونم حلال
گر سر مو حرمت این سر کنم!
از هنر صیرفی نطق خویش
حلقه به گوش سخن از زر کنم!
طغرل مخمور می بیدلم
باده ندارم که به ساغر کنم!
گوش فلک را ز فغان کر کنم!
طفل دبستان جنونم کنون
نسخه دیوان غم از بر کنم
دهر شود صفحه نیستان قلم
تا غم عشاق به دفتر کنم!
دم به دم از شوق چو مینای می
سجده تعظیم به ساغر کنم
رشحه ابر کرمش این بود
جبهه خود را ز عرق تر کنم!
نیست دگر بدرقه ای جز امید
در ره این بادیه رهبر کنم
می رسدم رتبه اورنگ غم
خاک کف پای تو افسر کنم
بر ورق شرح پریشانی ام
زلف تو را رشته مستر کنم
به که به باغ از قد چون سرو تو
ترک تماشای صنوبر کنم
بر رخ نبض رگ گل همچو مهر
سایه مژگان تو نشتر کنم
کردی تو یک جلوه درین چشم باز
رقص ز شادی چو کبوتر کنم!
سایه صفت سوی تو ز افتادگی
پای ندارم قدم از سر کنم!
باد به شمشیر تو خونم حلال
گر سر مو حرمت این سر کنم!
از هنر صیرفی نطق خویش
حلقه به گوش سخن از زر کنم!
طغرل مخمور می بیدلم
باده ندارم که به ساغر کنم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
چو گل زین باغ یک دل غرق خونم
کس آگه نیست از راز درونم!
پریشانم شبیه زلف لیلی
مثال بخت مجنون واژگونم!
مپرسید از من و افسانه من
خراب آن دو چشم پرفسونم!
منم امروز حسان معانی
به فن خویش ز افلاطون فزونم!
معمای مرا هر کس نفهمد
که من این بیشه را شیر حرونم!
نمایم حل مشکلهای باریک
کلید قفل فکر ذوفنونم
ندانی مطلبم حالم ندانی
اگر دانی همی دانی که چونم!
مرا خوانند خلاق المعانی
نبودم قبل ازین اما کنونم!
نروید همچو من رمز آشنائی
درین کشور به عهد صد قرونم!
نشان من حریف تیر کس نیست
محک را کی عیار آزمونم؟!
اگر با فضل گشتی رتبه حاصل
در آغوش قمر بودی سکونم
ولیکن چرخ باشد سفله پرور
اسیر قید این گردون دونم!
قماش فضل را نبود خریدار
ازین سودا به سر ریزد جنونم!
مرا کلک قضا بنوشت طغرل
سواد صفحه های کاف و نونم
کس آگه نیست از راز درونم!
پریشانم شبیه زلف لیلی
مثال بخت مجنون واژگونم!
مپرسید از من و افسانه من
خراب آن دو چشم پرفسونم!
منم امروز حسان معانی
به فن خویش ز افلاطون فزونم!
معمای مرا هر کس نفهمد
که من این بیشه را شیر حرونم!
نمایم حل مشکلهای باریک
کلید قفل فکر ذوفنونم
ندانی مطلبم حالم ندانی
اگر دانی همی دانی که چونم!
مرا خوانند خلاق المعانی
نبودم قبل ازین اما کنونم!
نروید همچو من رمز آشنائی
درین کشور به عهد صد قرونم!
نشان من حریف تیر کس نیست
محک را کی عیار آزمونم؟!
اگر با فضل گشتی رتبه حاصل
در آغوش قمر بودی سکونم
ولیکن چرخ باشد سفله پرور
اسیر قید این گردون دونم!
قماش فضل را نبود خریدار
ازین سودا به سر ریزد جنونم!
مرا کلک قضا بنوشت طغرل
سواد صفحه های کاف و نونم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
تا نگه از چشم حیران کرده ایم
خانه آئینه ویران کرده ایم
عالمی ما را مسخر شد مگر
یاد انگشت سلیمان کرده ایم؟!
خویش را در محفل بزم ادب
بهر عید وصل قربان کرده ایم
لذت دردش گر اینست ای طبیب
بگذر از ما ترک درمان کرده ایم!
با وفای یار همچون زلف او
در شکست عهد پیمان کرده ایم
اشک نومیدی ز چشم انتظار
بر در امید دربان کرده ایم
جان به یک نیم نگاهش باختیم
مشکل خود سخت آسان کرده ایم
چون سراب اندر بیابان جنون
از سرشک خویش طوفان کرده ایم
ما غلط پیش لبش از ناقصی
قصه لعل بدخشان کرده ایم
شد فغان شانه خشک از تاب غم
روغن از شمع شبستان کرده ایم
ما و مجنون خوانده در فن جنون
زان سبب ترک دبستان کرده ایم
گر چه در هجریم از یاد رخش
دم به دم سیر گلستان کرده ایم
همچو گل امروز از باغ سخن
معنی بسیار سامان کرده ایم
حبذا طغرل که بیدل گفته است
یار می آید چراغان کرده ایم!
خانه آئینه ویران کرده ایم
عالمی ما را مسخر شد مگر
یاد انگشت سلیمان کرده ایم؟!
خویش را در محفل بزم ادب
بهر عید وصل قربان کرده ایم
لذت دردش گر اینست ای طبیب
بگذر از ما ترک درمان کرده ایم!
با وفای یار همچون زلف او
در شکست عهد پیمان کرده ایم
اشک نومیدی ز چشم انتظار
بر در امید دربان کرده ایم
جان به یک نیم نگاهش باختیم
مشکل خود سخت آسان کرده ایم
چون سراب اندر بیابان جنون
از سرشک خویش طوفان کرده ایم
ما غلط پیش لبش از ناقصی
قصه لعل بدخشان کرده ایم
شد فغان شانه خشک از تاب غم
روغن از شمع شبستان کرده ایم
ما و مجنون خوانده در فن جنون
زان سبب ترک دبستان کرده ایم
گر چه در هجریم از یاد رخش
دم به دم سیر گلستان کرده ایم
همچو گل امروز از باغ سخن
معنی بسیار سامان کرده ایم
حبذا طغرل که بیدل گفته است
یار می آید چراغان کرده ایم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
مرحبا ای دلبر سیمین تن سیمین بدن
جعد مشکینت بود در گردن جانم رسن!
تا خم ابروی پیوست تو شد محراب ما
فرض آمد سجده با پیر و جوان و مرد و زن
این همه بیداد یا رب از کجا آموختی
حبذا نارفته از لعل لبت بوی لبن؟!
از حریم درگه خود دور کن اغیار را
زاغ را لائق نباشد آشیان اندر چمن!
دیده ام خوبان عالم را به خوبی کی بود
چون تو شوخی در میان خوبرویان زمن؟!
بوئی از زلفش به چین مستوجب غوغا بود
این قماش فتنه را کس چون برد سوی ختن؟!
همچو من طغرل کسی در عشرت آباد جهان
بکر معنی را نیاوردست در عقد سخن!
جعد مشکینت بود در گردن جانم رسن!
تا خم ابروی پیوست تو شد محراب ما
فرض آمد سجده با پیر و جوان و مرد و زن
این همه بیداد یا رب از کجا آموختی
حبذا نارفته از لعل لبت بوی لبن؟!
از حریم درگه خود دور کن اغیار را
زاغ را لائق نباشد آشیان اندر چمن!
دیده ام خوبان عالم را به خوبی کی بود
چون تو شوخی در میان خوبرویان زمن؟!
بوئی از زلفش به چین مستوجب غوغا بود
این قماش فتنه را کس چون برد سوی ختن؟!
همچو من طغرل کسی در عشرت آباد جهان
بکر معنی را نیاوردست در عقد سخن!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
زیر بار عشق تو قدم دو تا خواهد شدن
یاد نخل قامتت آن دم عصا خواهد شدن
وامکن لعل لب خود شور در عالم مریز
بلبل از خندیدن گل در نوا خواهد شدن
همچو نی از سوز عشقت توأمان ناله ام
بند از بندم ز هجرانت جدا خواهد شدن
نامه ظلم تو بر کف سرکشم بیرون ز خاک
کی تو را اندیشه روز جزا خواهد شدن؟!
گر چه دورم از برت لیکن دلیل اشتیاق
عاقبت سوی تو ما را رهنما خواهد شدن
بعد مرگ از نرگس خاک مزارم ز انتظار
صد هزاران چشم در راه تو وا خواهد شدن
نسبت من با سگت دادی و می ترسم ازان
در میان ما و آن سگ ماجرا خواهد شدن
هر کجا جنس قماش حسن او آید به عرض
از هجوم خلق عالم زیر پا خواهد شدن
طغرل از گفتار خود سامان خجلت می کنم
از عرق آئینه ام موج حیا خواهد شدن
یاد نخل قامتت آن دم عصا خواهد شدن
وامکن لعل لب خود شور در عالم مریز
بلبل از خندیدن گل در نوا خواهد شدن
همچو نی از سوز عشقت توأمان ناله ام
بند از بندم ز هجرانت جدا خواهد شدن
نامه ظلم تو بر کف سرکشم بیرون ز خاک
کی تو را اندیشه روز جزا خواهد شدن؟!
گر چه دورم از برت لیکن دلیل اشتیاق
عاقبت سوی تو ما را رهنما خواهد شدن
بعد مرگ از نرگس خاک مزارم ز انتظار
صد هزاران چشم در راه تو وا خواهد شدن
نسبت من با سگت دادی و می ترسم ازان
در میان ما و آن سگ ماجرا خواهد شدن
هر کجا جنس قماش حسن او آید به عرض
از هجوم خلق عالم زیر پا خواهد شدن
طغرل از گفتار خود سامان خجلت می کنم
از عرق آئینه ام موج حیا خواهد شدن
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
با برگ رخسار گلت ای گلبدن خوارم مکن!
ناز غمت را لایقم سوزان در نارم مکن!
آزرده عشق توام نآزار و زاری را ببین
زاری چو من کم باشدت بسیار آزارم مکن!
سر باختم من با سرت سر را نگیرم از درت
سردار عشق بی سرم سردار سردارم مکن!
طول کمند کاکلت دستم ز دین کوتاه کرد
با خاک پایت ای صنم جز زلف زنارم مکن!
جیب قبا کردم قبا یکباره از پیغام تو
مانند احول طینتان دو دیده را چارم مکن!
آموختم درس غمت پر شد مرا در سینه غم
در سینه من شد غمت در سینه تکرارم مکن!
نورس گلا با عارضت دل دادم و عاری شدم
مانند خال عارضی از بیدلی عارم مکن!
من طغرل زار توام یارم نه اغیار توام
ای یار اگر یار منی در سلک اغیارم مکن!
ناز غمت را لایقم سوزان در نارم مکن!
آزرده عشق توام نآزار و زاری را ببین
زاری چو من کم باشدت بسیار آزارم مکن!
سر باختم من با سرت سر را نگیرم از درت
سردار عشق بی سرم سردار سردارم مکن!
طول کمند کاکلت دستم ز دین کوتاه کرد
با خاک پایت ای صنم جز زلف زنارم مکن!
جیب قبا کردم قبا یکباره از پیغام تو
مانند احول طینتان دو دیده را چارم مکن!
آموختم درس غمت پر شد مرا در سینه غم
در سینه من شد غمت در سینه تکرارم مکن!
نورس گلا با عارضت دل دادم و عاری شدم
مانند خال عارضی از بیدلی عارم مکن!
من طغرل زار توام یارم نه اغیار توام
ای یار اگر یار منی در سلک اغیارم مکن!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آه از جوش صفای طبع معنی زای من
زنگ غم آئینه سان بگرفته سر تا پای من!
عاقبت از دست نیرنگ زلیخای قدر
گوشه زندان محنت شد چو یوسف جای من!
مهر راحت دشمنم گردیده از بخت سیه
دوستان را نیست هرگز ذره ای پروای من!
تا شدم من محرم میخانه بزم وجود
باده عشرت نخواهی یافت از مینای من!
مشتری اقبال نظمم لیک در بازار دهر
جز قماش غم نباشد دیگری سودای من!
دستبند دعوی ام بود حلقه زلف بتان
زان سبب شد بسته بی زنجیر اکنون پای من!
گشتم از تهمت اسیر دوزخ قهر عدو
یاد چون گلزار جنت منزل و مأوای من!
طغرل از جور فلک گشتم اسیر قید غم
گرنه لطف حق ببخشاید به حالم وای من!
زنگ غم آئینه سان بگرفته سر تا پای من!
عاقبت از دست نیرنگ زلیخای قدر
گوشه زندان محنت شد چو یوسف جای من!
مهر راحت دشمنم گردیده از بخت سیه
دوستان را نیست هرگز ذره ای پروای من!
تا شدم من محرم میخانه بزم وجود
باده عشرت نخواهی یافت از مینای من!
مشتری اقبال نظمم لیک در بازار دهر
جز قماش غم نباشد دیگری سودای من!
دستبند دعوی ام بود حلقه زلف بتان
زان سبب شد بسته بی زنجیر اکنون پای من!
گشتم از تهمت اسیر دوزخ قهر عدو
یاد چون گلزار جنت منزل و مأوای من!
طغرل از جور فلک گشتم اسیر قید غم
گرنه لطف حق ببخشاید به حالم وای من!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
شوخ شهر آشوب من گر بی حجاب آید برون
با تماشای جمالش آفتاب آید برون!
از می وصلش رقیبان جمله یکسر کامیاب
سوی عاشق آن جفاجو با عتاب آید برون!
در چمن بی روی او با گل چسان سازم نگه؟!
شبنم خجلت به رویم چون گلاب آید برون!
آنقدر با یاد او از دیده باریدم گهر
موج طوفان سرشکم را حباب آید برون!
سوختم در مجمر عشق تو ای نازآفرین
هر دمی از دل مرا بوی کباب آید برون
بی تو عمری همچو نی با ناله دارم الفتی
برق آهم هر نفس همچون شهاب آید برون
کیست طغرل امت پیغمبر خضر خطش؟!
ای خوش آن پیغمبری کو با کتاب آید برون!
با تماشای جمالش آفتاب آید برون!
از می وصلش رقیبان جمله یکسر کامیاب
سوی عاشق آن جفاجو با عتاب آید برون!
در چمن بی روی او با گل چسان سازم نگه؟!
شبنم خجلت به رویم چون گلاب آید برون!
آنقدر با یاد او از دیده باریدم گهر
موج طوفان سرشکم را حباب آید برون!
سوختم در مجمر عشق تو ای نازآفرین
هر دمی از دل مرا بوی کباب آید برون
بی تو عمری همچو نی با ناله دارم الفتی
برق آهم هر نفس همچون شهاب آید برون
کیست طغرل امت پیغمبر خضر خطش؟!
ای خوش آن پیغمبری کو با کتاب آید برون!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بتی دارم که صد میخانه باشد در کنار او
بتان را فرض باشد سجده طواف مزار او
نباشد باغ امکان را گلی همچون گل رویش
اگر چندی که نشکفتست یک گل از هزار او
گلوی تشنه ام می خواهد آبی از دلم تیغش
طریق ظلم و آئین ستم باشد شعار او
به خوبی گر چه نبود در جهان مانند او لیکن
خوش آن ساعت که جان باشد شهید انتظار او!
نثار خاک پایش تحفه ای جان در بغل دارم
به امیدی رسد شاید اگر امیدوار او!
گلی از گلبن وصلش توان چیدن ازان باغی
که باشد آشیان مرغ عنقا در چنار او
کنون چون کافرون در حکم منسوخ العمل باشد
سلوک دارو گیر دلبران از گیرودار او
نبودی گر شریک درس غم با محنت مجنون
توان بودن کنون پروانه شمع مزار او
مرا باشد روان و روح و جسم و جان و تن طغرل
نثار او نثار او نثار او نثار او!!
بتان را فرض باشد سجده طواف مزار او
نباشد باغ امکان را گلی همچون گل رویش
اگر چندی که نشکفتست یک گل از هزار او
گلوی تشنه ام می خواهد آبی از دلم تیغش
طریق ظلم و آئین ستم باشد شعار او
به خوبی گر چه نبود در جهان مانند او لیکن
خوش آن ساعت که جان باشد شهید انتظار او!
نثار خاک پایش تحفه ای جان در بغل دارم
به امیدی رسد شاید اگر امیدوار او!
گلی از گلبن وصلش توان چیدن ازان باغی
که باشد آشیان مرغ عنقا در چنار او
کنون چون کافرون در حکم منسوخ العمل باشد
سلوک دارو گیر دلبران از گیرودار او
نبودی گر شریک درس غم با محنت مجنون
توان بودن کنون پروانه شمع مزار او
مرا باشد روان و روح و جسم و جان و تن طغرل
نثار او نثار او نثار او نثار او!!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
دل پیش تو کشف راز کرده
دیوان غم تو باز کرده
از زلف تو می کند حکایت
افسانه خود دراز کرده
قانون غمت به صوت «عشاق »
زیر و بم عشق ساز کرده
لبیک زنم به طوف کویت
آهنگ ره حجاز کرده!
لعل لب تو تبر زد آرا
بی قدرتر از پیاز کرده!
صراف دکان عشق ما را
در بوته غم گداز کرده!
از شوخی جلوه تذروست
کان بخیه به چشم باز کرده
بیداد و ستم به حال محمود
زلف سیه عیاذ کرده
امروز قضا ز نام طغرل
عنوان سخن طراز کرده
دیوان غم تو باز کرده
از زلف تو می کند حکایت
افسانه خود دراز کرده
قانون غمت به صوت «عشاق »
زیر و بم عشق ساز کرده
لبیک زنم به طوف کویت
آهنگ ره حجاز کرده!
لعل لب تو تبر زد آرا
بی قدرتر از پیاز کرده!
صراف دکان عشق ما را
در بوته غم گداز کرده!
از شوخی جلوه تذروست
کان بخیه به چشم باز کرده
بیداد و ستم به حال محمود
زلف سیه عیاذ کرده
امروز قضا ز نام طغرل
عنوان سخن طراز کرده
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای غنچه خندان من از بوستان کیستی؟!
وای دشمن ایمان من از دوستان کیستی؟
تیری زده بر جان من مژگان ناوک افکنت
ای ترک تیرانداز من ابرو کمان کیستی؟!
سرو قدت اندر چمن بشکست قدر نارون
ای عرعر طوبی شکن سرو روان کیستی؟!
من طوطی ام شکرشکن هندوستانم زلف تو
با خال هندوی لبت هندوستان کیستی؟!
از لعل میآرد برون گوهر بدخشان لبت
ای صد بدخشان در لبت تو خود ز کان کیستی؟!
نالیدم از شب تا سحر بشنیدی افغان مرا
یک ره نگفتی ای صنم کندر فغان کیستی؟!
جان مرا بی روی تو آرام نبود در بدن
بهر خدا با من بگو آرام جان کیستی؟!
دیریست با فکر رسا صید معانی می کنی
ای طغرل اوج سخن از آشیان کیستی؟!
وای دشمن ایمان من از دوستان کیستی؟
تیری زده بر جان من مژگان ناوک افکنت
ای ترک تیرانداز من ابرو کمان کیستی؟!
سرو قدت اندر چمن بشکست قدر نارون
ای عرعر طوبی شکن سرو روان کیستی؟!
من طوطی ام شکرشکن هندوستانم زلف تو
با خال هندوی لبت هندوستان کیستی؟!
از لعل میآرد برون گوهر بدخشان لبت
ای صد بدخشان در لبت تو خود ز کان کیستی؟!
نالیدم از شب تا سحر بشنیدی افغان مرا
یک ره نگفتی ای صنم کندر فغان کیستی؟!
جان مرا بی روی تو آرام نبود در بدن
بهر خدا با من بگو آرام جان کیستی؟!
دیریست با فکر رسا صید معانی می کنی
ای طغرل اوج سخن از آشیان کیستی؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ای فلک داد از جفایت در چه حالم کرده ای؟!
راست بودم چون الف مانند دالم کرده ای!
آخر ای گردون زدی سنگ ملامت بر سرم
زیر پای بی شعوران پایمالم کرده ای!
از چه رو ای چرخ چون من اعتبارت دور باد
قرعه بی اعتباری ها به فالم کرده ای!؟
از تو ای ناهید گفتارم نوای تازه داشت
وز حسد ای چرخ چون یعقوب لالم کرده ای!
عاقبت کار تو گر این بود ای گردون دون
از چه در روز ازل قسمت کمالم کرده ای؟!
ای سپهر بی مروت این کدامین شیوه است؟!
ناله می سازم ز دستت تا چو نالم کرده ای!
بود در آئینه من عکس صد معنی دچار
زنگ غم بر روی میرأت خیالم کرده ای!
روزگاری بود که می دادم به چیزی من نوال
خون حسرت ای فلک آخر نوالم کرده ای!
همدمانم ناکسان غول و از دانش تهی
صحبت دانشوران امر محالم کرده ای!
در هوای موشکافی طغرلم پر می زند
تا تو ای گردون مرا دور از وصالم کرده ای!
راست بودم چون الف مانند دالم کرده ای!
آخر ای گردون زدی سنگ ملامت بر سرم
زیر پای بی شعوران پایمالم کرده ای!
از چه رو ای چرخ چون من اعتبارت دور باد
قرعه بی اعتباری ها به فالم کرده ای!؟
از تو ای ناهید گفتارم نوای تازه داشت
وز حسد ای چرخ چون یعقوب لالم کرده ای!
عاقبت کار تو گر این بود ای گردون دون
از چه در روز ازل قسمت کمالم کرده ای؟!
ای سپهر بی مروت این کدامین شیوه است؟!
ناله می سازم ز دستت تا چو نالم کرده ای!
بود در آئینه من عکس صد معنی دچار
زنگ غم بر روی میرأت خیالم کرده ای!
روزگاری بود که می دادم به چیزی من نوال
خون حسرت ای فلک آخر نوالم کرده ای!
همدمانم ناکسان غول و از دانش تهی
صحبت دانشوران امر محالم کرده ای!
در هوای موشکافی طغرلم پر می زند
تا تو ای گردون مرا دور از وصالم کرده ای!
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیدهٔ بزرگان
خانه هستی که اساسش فناست
بام و درش جمله به دوش هواست
عکس سئوال تو جواب تو شد
هر چه ازین کوه شنیدی صداست
چند شوی بانی طول عمل
قصر وجود تو که بی متکاست؟!
نیست به جز پرده مضراب غم
زیر و بم نغمه ما زین نواست
سوختنم خنده پروانه شد
شمع کند گریه به حالم رواست
می روم از خویش چو بوی سمن
لیک خم زلف تو زنجیر پاست
بس که ز بهر تو شدم همچو نی
ناله هر بند ز بندم جداست
نیست کسی دادرس حال من
همدم شب های فراقم خداست
در پس شام غمم از مهر تو
صبح بناگوش توام رهنماست
وای که من بی تو قضا می کنم
در خم ابروت نمازم اداست!
نام بود با همه انعام تو
زلف تو مخصوص ولیکن به ماست
گرچه در اوج فلکم چون هلال
حاصلم از عشق تو قد دوتاست
دست کشیدی ز پیام ای نسیم
یا مگر اندر کف پایت حناست!؟
رحم نما ضامن خونم مشو
طغرل ما را که جهان خونبهاست!
کوه بود گر چه به طغرل وطن
در جبل نظم شگرف اژدهاست
کیست چو من فارس میدان نظم
گوئی سخن با کی و چوگان کراست؟!
نیست مرا فکر فراز و نشیب
کوه و بیابان همه یکسان مراست!
خواهم اگر مصرعی اندر قلم
چند غزل قافیه جولان نماست
هر که کند دعوی همسنگی ام
پله میزان وی اندر هواست
مادر ایام نزاید چو من
حیف که لؤلؤی سخن کم بهاست
خواندم و دیدم سخن شاعران
آنچه که گفتند و نوشتند راست
باد به دریای سخن آفرین
بیدل دانا که ازو نکته هاست!
خاتم و پیغمبر اهل سخن
معجزه او همه تبلیغ هاست
آه که فردوسی و وطواط کو
حضرت سعدی و نظامی کجاست؟!
انوری و حافظ طغرا چه شد
خواجه کمال سخن آزماست!
ناصر خسرو که نروید چو او
در فن حکمت همه را رهنماست
مولوی روم نداند عروض
لیک ندیم حرم کبریاست
هست سخن گر چه ز قطران بسی
ابر حکم را سخنش قطره هاست
نظم عروضی که به عین سخن
در رمد قافیه چون توتیاست
گر نبود جامی قصائدسرا
لیک چو او مثنوی گوئی کجاست؟
خسرو شیرین سخن کوهکن
لیک به کوه سخنش قله هاست
ناصر دیگر که بخاریست او
کم سخن است لیک گمانش رساست
چین سخن راست چو خاقان چین
چینی نظمش همه رنگین صداست
گر چه بساطی ز سمرقند بود
گر سخنش قند بگوئی رواست!
سوزنی خیاط سخن شد ولی
بخیه جیب سخنش از هجاست
طوطی ترشیزی شکرشکن
در شکرستان سخن خوشنواست
لطفی شاعر که نشاپوری است
خاتم او را همه فیروزه هاست
نیست نظیری به نظیری دگر
بیشتر از گفته او مدح هاست
صدر معانی که به صدر سخن
صدرنشین در بر خوارزم شاست
مصر سخن راست معزی عزیز
نیشکری چون قد او برنخواست
بود سنائی ز شاعر هدا
آنچه که گفتست ز حمد و ثناست
گر چه رضی شاعر عاشق وش است
راضی ازین شیوه به عشق خداست
زورق بحر سخن است ازرقی
شیوه او دور ز زرق و ریاست
گر چه که شطاح بزرگ است لیک
کار سخن دیگر ازین کارهاست
هست کمال دگری ز اصفهان
تیغ زبانش سخن خوش جلاست
گفته سلمان همه را دیده ام
شاعر خوش لهجه شیرین اداست
عنصری و اسجدی و فرخی
نغمه هر سه همه از یک صداست
خواجه جمال است اگر مدعی
دعوی او دور ازین مدعاست
او کی و با سعدی مقابل شدن؟!
بین تفاوت ز کجا تا کجاست؟!
نغمه سرا بوالحسن رودکی
گنبد چرخ از سخنش پرصداست
مشفقی در دولت عبداللهی
سکه نقد سخنش نارواست
گفت ظهیری بود اندک ولی
در کم او معنی بسیارهاست
آنچه سخن هست ز حوا جو نشان
بر ورق دهر ولی یک دوتاست
مدعی نظم که عمعق بود
طرز تخلص به کمالش گواست
مانده است از وحشی دو سه مثنوی
صید سخن الفت وحشی کجاست؟!
گر چه نه دلجوست کلامش ولی
واعظ قزوینی نصیحت سراست
شاهی برون گشته است از سبزوار
باغ کلامش بری از سبزه هاست
صائب دیوانه سخن های پوچ
جمع نمودست که دیوان ماست
حیف ز قاآنی شیرین سخن
در چمن نظم از او رنگهاست
گر چه نه او سنی و من شیعی ام
لیک سخن عاری هر ماجراست
از پس بیدل به سخن همچو او
مظهر اسرار معانی کجاست؟!
نیست حسد شیوه اهل هنر
از سر انصاف گذشتن خطاست
داد سخن داد و گذشت از جهان
گفته او حکمت هر کیمیاست
ناصرالدین خسرو ایران زمین
داد هران چیز دل او بخواست
این چه طریق کرم و بخشش است
یک صله مدح تومان طلاست؟!
چون نشود جوهر تیغش بلند
جوهری فولاد ز استادهاست!
گر چه ظهوری به ظهور آمدست
زامدن و رفتن او غم کراست؟!
صبح تجلی ز ختن سرکشید
نافه نظم از سخنش کیمیاست
آنچه ادا گفته به دیوان خویش
گفته او لیک ز معنی اداست
شاعره باکره مخفی سخن
دختر شه شهره به زیب النساست
کیست هلالی و زلالی به هم
نرگسی و مکتبی در کوچه هاست!
گفته شوکت به شکست سخن
موم سیاه است نه چون مومیاست!
چند غزل گفته ناصر علی است
بر در سلطان سخن او گداست
بوالفرج آن شاعر معنی باند
انوری در دعوی نظمش گواست
شیخ ابوطالب عطار هم
صبح سخن از نفسش عطارهاست
میر حسین است ز سادات غور
لیک به تاک سخنش غوره هاست
گر اسدی در فلک نظم بود
یک تن از سبعه سیاره هاست
افلح شاعر که شکر گنجی است
از سخنش مخزن و گنجینه هاست
خواجه بزرگ حسن دهلوی
حسن سخن را ز کلامش گواست
در فن اشعار بود او وحید
اوحدی هر چند که از اولیاست
فطرت اگر همدم بیدل بود
هاله اش اندر مه بیدل سهاست
نیست به ترکی چو فضولی دگر
باده همان باده بود هر کجاست
عمر خیام نکو شاعر است
بی غزل است لیک رباعی سراست
رفت امیدی ز جهان ناامید
توسن بسمل ازو قهقراست
رکن نشاپوری به ارکان نظم
از سخن او در و دیوارهاست
مسکن و مأوای امامی هریست
مقتدی سعدی ایمان خداست
شیخ نکو آذری خوش سخن
شعشعه شعر وی از شعله هاست
عرفی که از عرف سخن غافل است
مشهد نظمش سخن کربلاست
بود عراقی ز عراق عجم
ساز عراقش عرق این نواست
هاتفی گفتست یکی مثنوی
مثنوی او همه افسانه هاست
ناظم بیچاره به نوع سخن
خوشه کش خرمن معنی نماست
لیک به یک مثنوی دو هفت سال
شغل نمودن نه ز فکر رساست
اهلی که بود اهل کلام رقیق
اهلا و سهلا همه بی مرحباست
طالب آمل که ندارد عمل
از عمل نظم کلامش جداست
محتشم ار رفت پی انوری
روز سفید است پی او سیاست
به که عمر لاف سخن کم زند
گلشن او مجمع خار و گیاست!
عار من آید سخن از دیگران
مسند شه عاری ازین بوریاست
لیک کنون یک دو سه طفلند خورد
سعی نمایند و رسندش سزاست
گر نروند از پی توشیح و هزل
هزل و خرافات ز شاعر خطاست!
حمد خداوند به جای آورند
مقصد از شاعری این مدعاست
شرح کنند متن صنایع همه
فاش کنند آنچه که اندر خفاست
مهر صفت گر بکنند تربیت
آصفی ثانی که وزارت پناست
معتمد پادشه ملک و دین
مؤتمن خسرو کشور گشاست
زانکه چو حاتم به کرم نام او
شهره به آفاق به جود و سخاست
وانکه به علم و ادب و فضل و جاه
ثانی اثنین به ظل خداست
آنکه توئی صاحب دیوان شه
جز تو دگر صاحب دیوان کجاست؟!
از پی آسایش اسلام و دین
این همه تدبیر و مواسا کجاست؟!
بین که علی شیر نوائی چه کرد
بلبل بسیار ازو در نواست!
بود درش مجمع ارباب فضل
تا به کنون از کرمش قصه هاست
پایه ات از پایه او نیست پست
دستگهت بیش ازان دستگاست
گر به فلک شقه او می رسد
پرچمش اندر المت یک لواست
گر شه او بود امیر هرات
این شه ما خسرو عالی طبعاست
حضرت شاهنشه ملک بخار
قدرش فزون از پسر بایقراست!
پس ز چه رو مینکنی تربیت
ای که تو را دولت بی منتهاست؟!
اهل کلامی که به عصر تواند
سنت پیشین نه دگر زین اداست
بس که درین عصر بزرگ همه
حضرت وهاج اصالت پناست
کمترین از کمتر مداح تو
طغرل احراری رنگین نواست
باد تو را دولت نصراللهی
ختم به نام تو کنون این دعاست
بام و درش جمله به دوش هواست
عکس سئوال تو جواب تو شد
هر چه ازین کوه شنیدی صداست
چند شوی بانی طول عمل
قصر وجود تو که بی متکاست؟!
نیست به جز پرده مضراب غم
زیر و بم نغمه ما زین نواست
سوختنم خنده پروانه شد
شمع کند گریه به حالم رواست
می روم از خویش چو بوی سمن
لیک خم زلف تو زنجیر پاست
بس که ز بهر تو شدم همچو نی
ناله هر بند ز بندم جداست
نیست کسی دادرس حال من
همدم شب های فراقم خداست
در پس شام غمم از مهر تو
صبح بناگوش توام رهنماست
وای که من بی تو قضا می کنم
در خم ابروت نمازم اداست!
نام بود با همه انعام تو
زلف تو مخصوص ولیکن به ماست
گرچه در اوج فلکم چون هلال
حاصلم از عشق تو قد دوتاست
دست کشیدی ز پیام ای نسیم
یا مگر اندر کف پایت حناست!؟
رحم نما ضامن خونم مشو
طغرل ما را که جهان خونبهاست!
کوه بود گر چه به طغرل وطن
در جبل نظم شگرف اژدهاست
کیست چو من فارس میدان نظم
گوئی سخن با کی و چوگان کراست؟!
نیست مرا فکر فراز و نشیب
کوه و بیابان همه یکسان مراست!
خواهم اگر مصرعی اندر قلم
چند غزل قافیه جولان نماست
هر که کند دعوی همسنگی ام
پله میزان وی اندر هواست
مادر ایام نزاید چو من
حیف که لؤلؤی سخن کم بهاست
خواندم و دیدم سخن شاعران
آنچه که گفتند و نوشتند راست
باد به دریای سخن آفرین
بیدل دانا که ازو نکته هاست!
خاتم و پیغمبر اهل سخن
معجزه او همه تبلیغ هاست
آه که فردوسی و وطواط کو
حضرت سعدی و نظامی کجاست؟!
انوری و حافظ طغرا چه شد
خواجه کمال سخن آزماست!
ناصر خسرو که نروید چو او
در فن حکمت همه را رهنماست
مولوی روم نداند عروض
لیک ندیم حرم کبریاست
هست سخن گر چه ز قطران بسی
ابر حکم را سخنش قطره هاست
نظم عروضی که به عین سخن
در رمد قافیه چون توتیاست
گر نبود جامی قصائدسرا
لیک چو او مثنوی گوئی کجاست؟
خسرو شیرین سخن کوهکن
لیک به کوه سخنش قله هاست
ناصر دیگر که بخاریست او
کم سخن است لیک گمانش رساست
چین سخن راست چو خاقان چین
چینی نظمش همه رنگین صداست
گر چه بساطی ز سمرقند بود
گر سخنش قند بگوئی رواست!
سوزنی خیاط سخن شد ولی
بخیه جیب سخنش از هجاست
طوطی ترشیزی شکرشکن
در شکرستان سخن خوشنواست
لطفی شاعر که نشاپوری است
خاتم او را همه فیروزه هاست
نیست نظیری به نظیری دگر
بیشتر از گفته او مدح هاست
صدر معانی که به صدر سخن
صدرنشین در بر خوارزم شاست
مصر سخن راست معزی عزیز
نیشکری چون قد او برنخواست
بود سنائی ز شاعر هدا
آنچه که گفتست ز حمد و ثناست
گر چه رضی شاعر عاشق وش است
راضی ازین شیوه به عشق خداست
زورق بحر سخن است ازرقی
شیوه او دور ز زرق و ریاست
گر چه که شطاح بزرگ است لیک
کار سخن دیگر ازین کارهاست
هست کمال دگری ز اصفهان
تیغ زبانش سخن خوش جلاست
گفته سلمان همه را دیده ام
شاعر خوش لهجه شیرین اداست
عنصری و اسجدی و فرخی
نغمه هر سه همه از یک صداست
خواجه جمال است اگر مدعی
دعوی او دور ازین مدعاست
او کی و با سعدی مقابل شدن؟!
بین تفاوت ز کجا تا کجاست؟!
نغمه سرا بوالحسن رودکی
گنبد چرخ از سخنش پرصداست
مشفقی در دولت عبداللهی
سکه نقد سخنش نارواست
گفت ظهیری بود اندک ولی
در کم او معنی بسیارهاست
آنچه سخن هست ز حوا جو نشان
بر ورق دهر ولی یک دوتاست
مدعی نظم که عمعق بود
طرز تخلص به کمالش گواست
مانده است از وحشی دو سه مثنوی
صید سخن الفت وحشی کجاست؟!
گر چه نه دلجوست کلامش ولی
واعظ قزوینی نصیحت سراست
شاهی برون گشته است از سبزوار
باغ کلامش بری از سبزه هاست
صائب دیوانه سخن های پوچ
جمع نمودست که دیوان ماست
حیف ز قاآنی شیرین سخن
در چمن نظم از او رنگهاست
گر چه نه او سنی و من شیعی ام
لیک سخن عاری هر ماجراست
از پس بیدل به سخن همچو او
مظهر اسرار معانی کجاست؟!
نیست حسد شیوه اهل هنر
از سر انصاف گذشتن خطاست
داد سخن داد و گذشت از جهان
گفته او حکمت هر کیمیاست
ناصرالدین خسرو ایران زمین
داد هران چیز دل او بخواست
این چه طریق کرم و بخشش است
یک صله مدح تومان طلاست؟!
چون نشود جوهر تیغش بلند
جوهری فولاد ز استادهاست!
گر چه ظهوری به ظهور آمدست
زامدن و رفتن او غم کراست؟!
صبح تجلی ز ختن سرکشید
نافه نظم از سخنش کیمیاست
آنچه ادا گفته به دیوان خویش
گفته او لیک ز معنی اداست
شاعره باکره مخفی سخن
دختر شه شهره به زیب النساست
کیست هلالی و زلالی به هم
نرگسی و مکتبی در کوچه هاست!
گفته شوکت به شکست سخن
موم سیاه است نه چون مومیاست!
چند غزل گفته ناصر علی است
بر در سلطان سخن او گداست
بوالفرج آن شاعر معنی باند
انوری در دعوی نظمش گواست
شیخ ابوطالب عطار هم
صبح سخن از نفسش عطارهاست
میر حسین است ز سادات غور
لیک به تاک سخنش غوره هاست
گر اسدی در فلک نظم بود
یک تن از سبعه سیاره هاست
افلح شاعر که شکر گنجی است
از سخنش مخزن و گنجینه هاست
خواجه بزرگ حسن دهلوی
حسن سخن را ز کلامش گواست
در فن اشعار بود او وحید
اوحدی هر چند که از اولیاست
فطرت اگر همدم بیدل بود
هاله اش اندر مه بیدل سهاست
نیست به ترکی چو فضولی دگر
باده همان باده بود هر کجاست
عمر خیام نکو شاعر است
بی غزل است لیک رباعی سراست
رفت امیدی ز جهان ناامید
توسن بسمل ازو قهقراست
رکن نشاپوری به ارکان نظم
از سخن او در و دیوارهاست
مسکن و مأوای امامی هریست
مقتدی سعدی ایمان خداست
شیخ نکو آذری خوش سخن
شعشعه شعر وی از شعله هاست
عرفی که از عرف سخن غافل است
مشهد نظمش سخن کربلاست
بود عراقی ز عراق عجم
ساز عراقش عرق این نواست
هاتفی گفتست یکی مثنوی
مثنوی او همه افسانه هاست
ناظم بیچاره به نوع سخن
خوشه کش خرمن معنی نماست
لیک به یک مثنوی دو هفت سال
شغل نمودن نه ز فکر رساست
اهلی که بود اهل کلام رقیق
اهلا و سهلا همه بی مرحباست
طالب آمل که ندارد عمل
از عمل نظم کلامش جداست
محتشم ار رفت پی انوری
روز سفید است پی او سیاست
به که عمر لاف سخن کم زند
گلشن او مجمع خار و گیاست!
عار من آید سخن از دیگران
مسند شه عاری ازین بوریاست
لیک کنون یک دو سه طفلند خورد
سعی نمایند و رسندش سزاست
گر نروند از پی توشیح و هزل
هزل و خرافات ز شاعر خطاست!
حمد خداوند به جای آورند
مقصد از شاعری این مدعاست
شرح کنند متن صنایع همه
فاش کنند آنچه که اندر خفاست
مهر صفت گر بکنند تربیت
آصفی ثانی که وزارت پناست
معتمد پادشه ملک و دین
مؤتمن خسرو کشور گشاست
زانکه چو حاتم به کرم نام او
شهره به آفاق به جود و سخاست
وانکه به علم و ادب و فضل و جاه
ثانی اثنین به ظل خداست
آنکه توئی صاحب دیوان شه
جز تو دگر صاحب دیوان کجاست؟!
از پی آسایش اسلام و دین
این همه تدبیر و مواسا کجاست؟!
بین که علی شیر نوائی چه کرد
بلبل بسیار ازو در نواست!
بود درش مجمع ارباب فضل
تا به کنون از کرمش قصه هاست
پایه ات از پایه او نیست پست
دستگهت بیش ازان دستگاست
گر به فلک شقه او می رسد
پرچمش اندر المت یک لواست
گر شه او بود امیر هرات
این شه ما خسرو عالی طبعاست
حضرت شاهنشه ملک بخار
قدرش فزون از پسر بایقراست!
پس ز چه رو مینکنی تربیت
ای که تو را دولت بی منتهاست؟!
اهل کلامی که به عصر تواند
سنت پیشین نه دگر زین اداست
بس که درین عصر بزرگ همه
حضرت وهاج اصالت پناست
کمترین از کمتر مداح تو
طغرل احراری رنگین نواست
باد تو را دولت نصراللهی
ختم به نام تو کنون این دعاست
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۲ - نصیب قصیده
ساقی قدح لبریز کن زان می که طغیان پرورد
مستی فزاید غم برد شادی دهد جان پرورد!
میخانه را در باز کن ساغر کشی آغاز کن
دل را به می دمساز کن صد گونه الحان پرورد!
از باده گلگون به من سرشار ده در انجمن
تا گویم از مستی سخن گفتار حسان پرورد
در زیر سرو و پای جو وه وه چه خوش باشد سبو!
کردست بر دل غم غلو می ده که فرحان پرورد!
فصل بهار آید همی گل در کنار آید همی
صوت هزار آید همی زان رو که افغان پرورد!
گلشن ز مرد فام شد وقت می گلفام شد
میل همه در جام شد گر ساقی احسان پرورد
احمال آری تا به کی عمریست مخمورم ز می
فریاد می سازم چو نی کز نی نیستان پرورد!
زان می که روح افزا بود گنگ ار خورد گویا شود
یک جرعه در دریا شود صد در غلطان پرورد!
در دل چکانی جان شود کفر ار خورد ایمان شود
نوشد ملک حیران شود او راد سبحان پرورد!
عصفور را عنقا کند جهال را دانا کند
اموات را احیا کند عیسی صفت جان پرورد!
زو مور اژدرها شود سیمرغ را از هم درد
چون بر سر عنقا دود حکم سلیمان پرورد!
گل بشکفد از نکهتش کوثر خجل از هیئتش
آب حیات از لذتش در تاریکستان پرورد
در دل فزاید شور و شر سودا براندازد ز سر
ریزد فرو همچون مطر گوهر به نیسان پرورد
یک قطره افتد در زمین گردد زمین در سمین
نوشد اگر روح الامین اخبار یزدان پرورد!
دل را ضیا و نور ازو تن را سراسر زور ازو
ما را جمال حور ازو در خلد رضوان پرورد
غم را براندازد ز دل زو آب حیوان منفعل
سقای کوثر زو خجل زیرا که احسان پرورد!
عکسش اگر در کوه فتد بی جاده و گوهر دمد
همچون بدخشان تا ابد لعل درخشان پرورد!
در کشور ملک بدن جز می نباشد تهمتن
هر قطره اش در عدن صد رنگ الوان پرورد!
مسکین خورد حاتم شود ذی افسر خاتم شود
هر دون چشد رستم شود ملک سیستان پرورد!
گر بهره گیرد دیو ازو معدوم گردد ریو ازو
همچون مصاف گیو ازو در جنگ ترکان پرورد!
اندر خرابات مغان یکسر همه پیر و جوان
از وجد گویند هر زمان می ده که دهقان پرورد!
مطرب به صورت ارغنون لحن عراقی را کنون
از پرده ات آور برون مجلس گلستان پرورد!
هی می بده هی می بکش هی می بخور هی باده چش
نوش از می خورشیدوش آبیست انسان پرورد!
جام جهان بینش لقب از ساقی گلرو طلب
یاری بود یاقوت لب چون غنچه خندان پرورد!
زلف سیاهش سرنگون ماری که باشد پرفسون
بر گردن خود ذوفنون دامی که پیچان پرورد!
سرو و صنوبر از قدش خورشید تابان از خدش
بشکسته بیضا را یدش لؤلؤ ز دندان پرورد
چشمش به هنگام نگه ز ابرو قزح تیر از مژه
خون هزاران بیگنه بر خاک یکسان پرورد
ناری بود رخسار او ماری بود زنار او
بی نار او بیمار او با خود چه درمان پرورد؟!
بر عارض همچون شفق بنگر چه خوش باشد عرق
گلبرگ رویش هر ورق دعوی به برهان پرورد!
گل منفعل از روی او شبنم خجل از خوی او
وز کاکل و گیسوی او سنبل پریشان پرورد
خضر خطش هادی مرا بر آب حیوان رهنما
اسکندر از ظلمت برا زیرا که نقصان پرورد!
هندوی خالش را نگر بر مصحف رویش مگر
ترسای شوخ بی خبر در حفظ قرآن پرورد؟!
از رخ نقاب اندازد او مه در حجاب اندازد او
همچون شهاب اندازد او تیری که پیکان پرورد
آید به سوی بوستان بهر تماشا اقحوان
صد چشم آرد تا که آن خود را نگهبان پرورد!
از لعلت ای زیبا صنم فرمان بده بوسی زنم
خال سیاهت بر کنم هندو نه ایمان پرورد!
بوسی اگر ندهی مرا ای دلبر گلگون قبا
لب را کشایم با هجا حرفی که چندان پرورد
لطفت به طغرل عام کن بوسی بدو انعام کن
سر خوش ورا با جام کن تا مدح سلطان پرورد
مستی فزاید غم برد شادی دهد جان پرورد!
میخانه را در باز کن ساغر کشی آغاز کن
دل را به می دمساز کن صد گونه الحان پرورد!
از باده گلگون به من سرشار ده در انجمن
تا گویم از مستی سخن گفتار حسان پرورد
در زیر سرو و پای جو وه وه چه خوش باشد سبو!
کردست بر دل غم غلو می ده که فرحان پرورد!
فصل بهار آید همی گل در کنار آید همی
صوت هزار آید همی زان رو که افغان پرورد!
گلشن ز مرد فام شد وقت می گلفام شد
میل همه در جام شد گر ساقی احسان پرورد
احمال آری تا به کی عمریست مخمورم ز می
فریاد می سازم چو نی کز نی نیستان پرورد!
زان می که روح افزا بود گنگ ار خورد گویا شود
یک جرعه در دریا شود صد در غلطان پرورد!
در دل چکانی جان شود کفر ار خورد ایمان شود
نوشد ملک حیران شود او راد سبحان پرورد!
عصفور را عنقا کند جهال را دانا کند
اموات را احیا کند عیسی صفت جان پرورد!
زو مور اژدرها شود سیمرغ را از هم درد
چون بر سر عنقا دود حکم سلیمان پرورد!
گل بشکفد از نکهتش کوثر خجل از هیئتش
آب حیات از لذتش در تاریکستان پرورد
در دل فزاید شور و شر سودا براندازد ز سر
ریزد فرو همچون مطر گوهر به نیسان پرورد
یک قطره افتد در زمین گردد زمین در سمین
نوشد اگر روح الامین اخبار یزدان پرورد!
دل را ضیا و نور ازو تن را سراسر زور ازو
ما را جمال حور ازو در خلد رضوان پرورد
غم را براندازد ز دل زو آب حیوان منفعل
سقای کوثر زو خجل زیرا که احسان پرورد!
عکسش اگر در کوه فتد بی جاده و گوهر دمد
همچون بدخشان تا ابد لعل درخشان پرورد!
در کشور ملک بدن جز می نباشد تهمتن
هر قطره اش در عدن صد رنگ الوان پرورد!
مسکین خورد حاتم شود ذی افسر خاتم شود
هر دون چشد رستم شود ملک سیستان پرورد!
گر بهره گیرد دیو ازو معدوم گردد ریو ازو
همچون مصاف گیو ازو در جنگ ترکان پرورد!
اندر خرابات مغان یکسر همه پیر و جوان
از وجد گویند هر زمان می ده که دهقان پرورد!
مطرب به صورت ارغنون لحن عراقی را کنون
از پرده ات آور برون مجلس گلستان پرورد!
هی می بده هی می بکش هی می بخور هی باده چش
نوش از می خورشیدوش آبیست انسان پرورد!
جام جهان بینش لقب از ساقی گلرو طلب
یاری بود یاقوت لب چون غنچه خندان پرورد!
زلف سیاهش سرنگون ماری که باشد پرفسون
بر گردن خود ذوفنون دامی که پیچان پرورد!
سرو و صنوبر از قدش خورشید تابان از خدش
بشکسته بیضا را یدش لؤلؤ ز دندان پرورد
چشمش به هنگام نگه ز ابرو قزح تیر از مژه
خون هزاران بیگنه بر خاک یکسان پرورد
ناری بود رخسار او ماری بود زنار او
بی نار او بیمار او با خود چه درمان پرورد؟!
بر عارض همچون شفق بنگر چه خوش باشد عرق
گلبرگ رویش هر ورق دعوی به برهان پرورد!
گل منفعل از روی او شبنم خجل از خوی او
وز کاکل و گیسوی او سنبل پریشان پرورد
خضر خطش هادی مرا بر آب حیوان رهنما
اسکندر از ظلمت برا زیرا که نقصان پرورد!
هندوی خالش را نگر بر مصحف رویش مگر
ترسای شوخ بی خبر در حفظ قرآن پرورد؟!
از رخ نقاب اندازد او مه در حجاب اندازد او
همچون شهاب اندازد او تیری که پیکان پرورد
آید به سوی بوستان بهر تماشا اقحوان
صد چشم آرد تا که آن خود را نگهبان پرورد!
از لعلت ای زیبا صنم فرمان بده بوسی زنم
خال سیاهت بر کنم هندو نه ایمان پرورد!
بوسی اگر ندهی مرا ای دلبر گلگون قبا
لب را کشایم با هجا حرفی که چندان پرورد
لطفت به طغرل عام کن بوسی بدو انعام کن
سر خوش ورا با جام کن تا مدح سلطان پرورد