عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
زاهد شهرم و صاحب نظر و شاهد باز
شسته سجاده به می کرده به میخانه نماز
طاعت باده پرستان چه به مسجد چه بدیر
عشق ورزیدن رندان په حقیقت چه مجاز
دیگران معتقد زهد و نمازند هنوز
ما به مقصود رسیدیم برندی و نیاز
آستان در تو منزل شهبازان است
مگسان را چه محل بر سر کویت پرواز
بنده طالع شوریده خویشم که مرا
در سر زلف پریشانش بشد عمر دراز
برسان هر سئم و جور که خواهی به کمال
خوش بود بر دل محمود ستم های ایاز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
ساقی به می بر افروز امشب چراغ مجلس
خلوت بساز خالی از زاهد موسوس
زاهد ز دیده تر منبر نشین و خشکی
پیوسته هر دو با هم گویند رطب و با بس
بار رهست دفتر دستار نیز بر سر
ما را سبق شد اینها از مفتی و مدرس
تا خشک و تر نسوزی منشین به دلفروزان
پروانه سوخت آنگه با شمع شد مجالس
تا خولیای وصلش افتاده در سر ما
همچون خیال گنج است اندر دماغ مفلس
زلفی چو شست داری باری بگیر عقدش
تا دل بری به انگشت از دست صد مهندس
چون گوش خود دهانت کردی کمال پر در
این گفته گر شنیدی سلطان ابوالفوارس
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
دل مسکین که می بینی ازینسان بی زر و زورش
به کوی میکده کردند خوبان مفلس و عورش
شراب لعل می نوش من از جام زمرد گون
ا س ت که زاهد افعی وقت است و میسازم بدین کورش
به قصد جام ما در دست دارد سنگها بارب رسد
نماند محتسب وآنها بماند بر سر گورش
از حال رفتگان ما مگر با ما دگر ساقی
که سازد بادة تلخ تو آب دیده ده شورش
سلیمان کر که در جوف هوا تعهدش کشیدندی
کنون چون جو شد اندر خاک و هر سو می کشد مورش
جهان با جمله لذآتش به زنبور عسل ماند
که شیرینیش بسیار است و زان افزون شر و شورش
کمال از ضعف تن چون شمع دارد زرقشان چهره
میر کی شود وصل بتان با این زر و زورش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
من باده بخورم چکنم گو حرام باش
زاهد برو تو در پی ناموس و نام باش
خواهی که برخوری دو سه روزی ز عمر خویش
ترک صلاح گیر و خراب مدام باش
بگذار راه کعبه و بتخانه قبله ساز
از ننگ و نام بگذر و با چنگ و جام باش
زهد ریا و فسق نهانی به کار تست
های ناتمام در همه کاری تمام باش
خواهی که پیش زنده دلان محترم شوی
در میکده مجاور بیت الحرام باش
مانگریم معرفت خاص و عام را
نو در پی شناختن خاص و عام باش
شیراز جای مردم صاحب کمال نیست
هان ای کمال عازم دارالسلام باش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
به مسجد هفته از تو کجا یک سجدة لایق
که در آدینه ای زاهد به شش روز دگر فاسق
له فی کل موجود علامات و آثار
دو عالم پر ز معشوق است کو یک عاشق صادق
نیاوردی کسی در گوش آواز خطیبان را
فلو لا بسمعوا منهم هو المطعم هوالرازق
چرا از دوست وا مانی به لذت های جسمانی
غم لیلى خوری اولی که شهد و شکر فابق
مریض العشق لایفنی به سکر الموت و المحمی
خوشا سرمستی مجنونه خنکه دلگرمی وام
نسیم الورد بحییکم رحیق الحب یشفیکم
من الظلمات ینجیکم بدون الشمس و الشارق
دلت گرم است با دنیا مپوشان ای کمال این تب
چو در دارالشفای دین طبیبی بافتی حاذق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
ز رویم وقت کشتن می رود رنگ
که میترسم بگیر تیغ او زنگ
گذشت از خون من نارانده شمشیر
چه حکمت بود پیش از آشتی جنگ
به بازی گل زدم ناگه برو گفت
چرا بر شاخ نازک میزنی سنگ
چو بوسی میدهی باریه روانتر
که دارم با دهانش فرصتی تنگ
سگم می خواند و می خواهدم عذر
سگی باشم اگر دارم ازین ننگ
به من هر غم کرو آید رود آه
به استقبال او تا نیم فرسنگ
کمال از دل نیاری ناله بیرون
که رسوائیست چون خارج شد آهنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
ای بخت بارینی که به باران رسانیم
در تنگنای زرتشان وارهانیم
من مرده ام نه زنده بدین حال کس مباد
حقا خجالت ازین زندگانیم
نه پرسش نه طال بقائی به نامه ای
این چشم داشت نیست ز باران جائیم
خون میخورم به جای می این ست عشرتم
جانم به لب رسد ازین کامرانیم
با صد دریغ جان به جوانی دهم به باد
گر زآنکه رحمتی نکنی بر جوانیم
ای باد رنجه کن قدمی در حریم شاه
آنگه به عرض او برسان ناتوانیم
پایم به دست نیست و لیکن به سر دوم
چون خامه باز گر به خط خویش خوائیم
صدق کمال ساده درون و کمال صدق
چون خامه باز گر به خط خویش خوائیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
بیا ساقی که بیخ غم به دور گل براندازیم
می گلگون طلب داریم و گل در ساغر اندازیم
سر رقص و سراندازی سرو و لاله را با هم
سهی سروی به دست آریم و در پایش سراندازیم
اگر از شوق جمال گل گرفته لاله جام مل
او کله بر آسمان انداخت از آن برتر اندازیم
به آواز رباب و نی بنوشیم آشکارا می
به شهر آوازة رندی و می خواری در اندازیم
مین دم باشد ای واعظ که تا قاضی خبر یابد
کشیم او را ز محراب و نرا از منیر اندازیم
به خاک پای خود چندان بده فرصت سر ما را
که بر گیریمش از پایه به پای دیگر اندازیم
کمال از موج غم چون نیست گرداب جهان خالی
بیا تا بر لب دریای باد. لنگر اندازیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
صحبت عاشق و حبیب بهم
فصل گل دان و عندلیب بهم
غم جگر ساخت قسمت من و دل
هر دو خوردیم آن نصب بهم
به تفال قرآن تحسین است
دیدن ناصح و ادیب بهم
بشکافند سقف مقصوره
نعره واعظ و خطیب بهم
نیست فرقی میان این دو برزگ
گر به بینی سگ و رقیب بهم
رنج دیدند هر دو معلوم است
از من افسونگر و طبیب بهم
بافت شهرت چو جمع کرد کمال
غزل و معنی غریب بهم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
من ازین خرقه آلوده که در بر دارم
عار باشد اگر از خویش نباشد عارم
گفتم آیم به سوی دبر و به بندم زنار
باز دیدم که از آن هم نگشاید کارم
گر روم بر در مسجد ندهنده راهی
زور شوم بر در میخانه نباشد بارم
کرم پیر مغان بین که دو صد بار به چشم
یکفر پنهان مرا دید و نکرد اظهارم
دلم از صحبت اصحاب طریقت بگرفت
رهبری کو که رساند به در خمارم
چون صراحی به هوای لب میگون بتان
میزنم نهتهه در مجلس و خون می بارم
عندلیب گل رویت نه کمال امروزست
سالها شد که درین کوی بدین گفتارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
غلام پیر خراباتم و طبیعت او
که نیست جز می و شاهد حریف صحیت او
در آن زمان که نن ماه غبار خواهد بود
نشسته باشم بر آستان خدمت او
چو نیست در کف زاهد بضاعت اخلاص
چه فسق و معصیت ما چه زهد و طاعت او
مپوش رخ زمن ای پارسا بعیب گناه
گناه بنده چه بینی نگر به رحمت او
هزار بار خرد کرد حل نکته عشق
هنوز هیچ ندانست از حقیقت او
به هیچ قبله نباید فرو سر او باش
زهی مراتب رند و علو عمت او
کمال خاک خرابات جوهریسته شریف
که هر کسی نشناسند قدر و قیمت او
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
برهگذار قد بار دیدم از ناگاه
کدام قد الفی بود در میانه راه
کدام الف که ز لطفش الف ندارد هیچ
به طبع راست ازین حرف شده کسی آگاه
نظارة به تماشاگهی نمی بینیم
به از جمال تو چندانکه می کنیم نگاه
فرشته شوق رخت گر گنه نویسد و جرم
صحیفة عمل بنده بر بود ز گناه
خط تا شده موران مرید از آن بسته
میانه به خدمت و پوشیده نیز جامه سیاه
به رقص بند نبای تو گر گشاده شود
ز اهل خرقه برآید هزار ناله و آه
کمال اهل ریا را بگو به حلقه ذکر
چه عربده است و غلو لااله الا الله
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
بیروی او ز دیدۂ بینا چه فایده
رفتن به باغ بهر تماشا چه فایده
چون تشنه را ز حسرت او جان بلب رسید
کردن لب فرات تمنا چه فایده
وزرحمتی که می رسد از رخ به خاک پاش
آن شوخ را ز درد سرما چه فایده
زحمت مبین و رنج مبر ای طبیب من
این درد عاشقیست مداوا چه فایده
گفتم رسم به وعده بوسی که کرده
نخست گفت تقاضا چه فایده
زاهد بهمنشینی رندان کسی نشد
کره نهم را ز صحبت دانا چه فایده
شوخان شنگ را مرو از پی اگر روی
دل می برند و عقل بیغما چه فایده
صد جور اگر بری و جفاها کشی کمال
چون بار بیوفاست ازینها چه فایده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
گر سر طلبی بر درت آریم به دیده
چون اشک همه جانب کوی تو دیده
بگشای به ابروی سیه چشم که بینی
از بارب ما دود به محراب رسیده
زاهد چه عجب بی لبش ار کام تو تلخست
کامیست ز حلوای محبت نچشیده
در صحبت صاحب نظران بار ندارد
صاحب هوس بار ملامت نکشیده
دیدی رخ یوسف ز چه بر حرف زلیخا
انگشت نه دم بدم ای دست بریده
تو گوش نهادستی و ما دیده به دیدار
از دیده بسی فرق بود تا بشنیده
با دیده تو سود کمال آن کف پا را
چندانکه شدش رو به کف پای تو دیده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
تو چشم آنکه حق بینی نداری
وگر نه هرچه بینی حق شماری
مکن بب غریق ای زاهد خشک
کزین دریا تو چون خس در کناری
از احوال درون دردمندان
چگویم با تو چون دردی نداری
ز ابرویش چه روی آری به محراب
نماز ناروا تا کی گزاری
دلا از ما بگو با چشم گریان
چو با عنایت کرد باری
نثار خاک آن دراز در و لعل
به بار ای کان گوهر تا چه داری
کمال آن خاک نعلین ار کنی تاج
از درویشی بشاهی سر برآری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
گر از در به تیم برانی نو دانی
اگر کشته خویش خوانی تو خوانی
مرا گفته خوانمت با برانم
ندانم من اینها تو دائی نو دانی
هنوزت نفشانده جانها ز دامن
ز ما آستین برفشانی تو دانی
هنوزت چکان شیر مادر از
ر ز دل های ما خون چکانی
بها چه پرسی چه داغست این بر دل تو
تو دائی تو خود کرده آن نشانی
چه گونی ضعیفی نوری چیست حکمت
تو دائی طبیبی تو این ناتوانی
کمال از دل ریش دبد آشکارا
تر دانی که درمان درد نهانی نو دانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
گر بری دست به آئینه و در خود نگری
ببری دست ز عشاق به صاحب نظری
ننگری دود درونها که به بالا ز تو رفت
شرم داری مگر از ما که به بالا نگری
روز وصلم ز شب هجر بتر سوزی جان
همچو آتش که به خرمن چو رسی تیز تری
آتش از سر گذرد خرمن دل سوخته را
چون به سروقت جگر سوختگان در گذری
جان و سر هر دو به پای تو از آن می سپرم
که اگر خاک شوم باز به پایت سپری
شد ز خون شیشه دلها پرو دور لب تست
فرصتت باد که این می به تمامی بخوری
زاهد از روی تو مهجور و به خود مغرورست
خویشتن بینی او بین به چنین بی بصری
محتسب را ز من رند خبردار کنید
که من از سوی یکی هستم و تو بی خبری
هر کسی جان ببرة تحفه بر دوست کمال
سر ببر تو چه کنی جان نتوانی که بری
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
ز ذوق یار ملامتگران چو بی خبرند
به روی دوست چو خرگوش خفته می نگرند
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۶
کو حیدر هاشمی و کو حاتم طی
تا ماتم مردمی و مردی دارند
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - در مذمت از واعظانی که به فرموده خویش عمل نکنند
ای سخن پرور بلند آواز
که زبان تیز کرده ای و دراز
دست حرص و هوا دراز مکن
دهن ماره آز باز مکن
تا حدیث تو دل پذیر آید
در دل خلق جای گیر آید
واعظانی که منبر دیوند
مستفیدان دفتر دیوند
دیو با دیو مردم است قرین
این سخن گوید آن کند تحسین
جمله گر مند در محبت زر
کیسه ها می برند بر منبر
احمقان کاعتقاد می ورزند
با چنین مردکان همان ارزند
چون زنان شوخ و صورت آرایند
گرمیی در حدیث بنمایند
صورت آراستن ز نامردیست
گرمی کبر وشهوت از سردیست
چون فقاعاز حدیث بر جوشند
نه ز آتش ز برف در جوشند
عمل خوب وانگهی تذکیر
حال باید موافق تقریر نیستی
واعظت چون دهد ز فقر خبر
کوره جامه اش بنگر
گر گدایی کند عمامه بزرگ
از دم او پناه جوید گرگ
از آستین فراخ جان به جهان
که گشاد اژدهای حرص دهان
این همه ریش وجبه ودستار
دام حرص است و مایه پندار
می شناسد حریف خویش ابلیس
می کند دعوتش بدین تلبیس
اهل دل فارغند ازین تزویر
بوی خوش می دهد خبر زعبیر
غرضم زین سخن نه بدگویی
شیوه عاقلان نه بدخویی ست
ست هست مقصود من ازین گفتار
رونق دین احمد مختار
رونق دین او کسی جوید
کاو سخن از برای حق گوید
هر که از منبرش مهراد زر است
از خدا و رسول بی خبر است
هست منبر سریر پیغمبر
تخت او را به احترام نگر
آن گدایی که سیم خواه بود
کی سزاوار تخت شاه بود
لایق تخت شهریار آن است
که در و خوی شهریاران است