عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بیا از دور ساقی گیر جامی
که دور جم نمی ارزد بجامی
از این زلفش همی بینم بدان زلف
چو مرغی کافتد از دامی بدامی
ببازاری فتادستم که ندهند
بجامی سنگی و ننگی بنامی
جهان یکسر بکام خویش دیدم
چو بنهادم برون از خویش گامی
بر آتش دارمت هر لحظه ای دل
چو بیرون آرمت بینم که خامی
نشاط آخر فتاد از پا در این دشت
به تیرش رمته من غیر رامی
که دور جم نمی ارزد بجامی
از این زلفش همی بینم بدان زلف
چو مرغی کافتد از دامی بدامی
ببازاری فتادستم که ندهند
بجامی سنگی و ننگی بنامی
جهان یکسر بکام خویش دیدم
چو بنهادم برون از خویش گامی
بر آتش دارمت هر لحظه ای دل
چو بیرون آرمت بینم که خامی
نشاط آخر فتاد از پا در این دشت
به تیرش رمته من غیر رامی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
سرم خوش است برآنم که از سر مستی
سری بر آورم از جیب و زاستین دستی
هوای سرکشی و لاف عاشقی حاشا
که سیل ره نبرد جز بجانب پستی
جمال روی تو راز دل منست مگر
که آشکار نشد تا که پرده بر بستی
زهی کریم و خداوند و کردگار حلیم
که از تو هر چه بریدم تو باز پیوستی
سر نیاز بر این آستان نهاده نشاط
مگر که باز بر آید ز آستین دستی
سری بر آورم از جیب و زاستین دستی
هوای سرکشی و لاف عاشقی حاشا
که سیل ره نبرد جز بجانب پستی
جمال روی تو راز دل منست مگر
که آشکار نشد تا که پرده بر بستی
زهی کریم و خداوند و کردگار حلیم
که از تو هر چه بریدم تو باز پیوستی
سر نیاز بر این آستان نهاده نشاط
مگر که باز بر آید ز آستین دستی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
من فاش کنم غم نهانی
حاشا نکنم که خود تو دانی
با تو بزبان چه راز گویم
هم راز منی تو هم زبانی
نیک و بد من تو میشناسی
بد راهم و نیک میتوانی
گر شهد رواست میفرستی
گر زهر سزاست میچشانی
جانم ببری و غم ندارم
زیرا که تو خوبتر زجانی
خصم تنی و حبیب روحی
درد دلی و طبیب جانی
کز دل شکنی تو جای شکر است
کارام دل شکستگانی
هر گونه که خواهیم چنان کن
زانگونه که خواهمت چنانی
غمخوار نشاط جز تو کس نیست
آخر نه تو یار بیکسانی
حاشا نکنم که خود تو دانی
با تو بزبان چه راز گویم
هم راز منی تو هم زبانی
نیک و بد من تو میشناسی
بد راهم و نیک میتوانی
گر شهد رواست میفرستی
گر زهر سزاست میچشانی
جانم ببری و غم ندارم
زیرا که تو خوبتر زجانی
خصم تنی و حبیب روحی
درد دلی و طبیب جانی
کز دل شکنی تو جای شکر است
کارام دل شکستگانی
هر گونه که خواهیم چنان کن
زانگونه که خواهمت چنانی
غمخوار نشاط جز تو کس نیست
آخر نه تو یار بیکسانی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
زهر سو بر بن در بینوایی
خداوندان فضل آخر عطایی
بدین بیگانگان سر چون توان برد
مگر دستم بگیرد آشنایی
ز ما تا کوی او راهیست پنهان
که در وی می نگنجد رهنمایی
برون از دهر باید شد نه از شهر
زخود باید شدن نه از سرایی
چه سود از سر بصحرا بر نهادن
اگر سر مینهی باری به پایی
بروز باز پس از ما چه خواهند
چه خواهد پادشاهی از گدایی
اگر تیغم زنی یا جام بخشی
نمیآید ز من جز مرحبایی
نشاط از تو خطا از وی صوابست
مجو جز این صوابی یا خطایی
خداوندان فضل آخر عطایی
بدین بیگانگان سر چون توان برد
مگر دستم بگیرد آشنایی
ز ما تا کوی او راهیست پنهان
که در وی می نگنجد رهنمایی
برون از دهر باید شد نه از شهر
زخود باید شدن نه از سرایی
چه سود از سر بصحرا بر نهادن
اگر سر مینهی باری به پایی
بروز باز پس از ما چه خواهند
چه خواهد پادشاهی از گدایی
اگر تیغم زنی یا جام بخشی
نمیآید ز من جز مرحبایی
نشاط از تو خطا از وی صوابست
مجو جز این صوابی یا خطایی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
ای جم از این می اگر جامی زنی
دست یازد بر تو کی اهریمنی
از رکابی گر بر انگیزی کمیت
باز داری چرخ را از توسنی
دست بر کاری زدن بیحاصلی ست
دست باید زد ولی بر دامنی
عشق اگر از عقل خیزد رهبر است
لیک اگر از نفس زاید رهزنی
این جهان ز آمیزش عقل است و عشق
مرد کی فرزند آرد بی زنی
موکب شاه است بیرون سرای
گر برون نایی ببین از روزنی
جز دل غمگین مسکینان نشاط
جان جانها را نباشد مسکنی
دست یازد بر تو کی اهریمنی
از رکابی گر بر انگیزی کمیت
باز داری چرخ را از توسنی
دست بر کاری زدن بیحاصلی ست
دست باید زد ولی بر دامنی
عشق اگر از عقل خیزد رهبر است
لیک اگر از نفس زاید رهزنی
این جهان ز آمیزش عقل است و عشق
مرد کی فرزند آرد بی زنی
موکب شاه است بیرون سرای
گر برون نایی ببین از روزنی
جز دل غمگین مسکینان نشاط
جان جانها را نباشد مسکنی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
یک بار نخواندند و نگفتند کجایی
تا چند توان رفتن تا خوانده بجایی
ترسم ز خرابی دل ای دوست که گویند
این خانه نبودست در آن خانه خدایی
تا غیر شود شاد ز آزردگی من
دانسته زمن پرسی کازرده چرایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
شادم که بجز من نکند دوست جفایی
سر گشته شتابان ز پیت تا بکی این خلق
بگذار بگوییم که در خانه ی مایی
این وادی عشق است نه جولانگه شاهان
اینجاست که بخشند شهی را بگدایی
هر کس بمراد دل خود شاد بچیزیست
ماییم و غم یار،خدایا تو گوایی
ما را طمعی از تو جز این نیست که رویت
از دور ببینیم و بگوییم دعایی
چندان که ملولی ز نشاط او زتو خرسند
جز مهر خطایی نه و جز جور عطایی
تا چند توان رفتن تا خوانده بجایی
ترسم ز خرابی دل ای دوست که گویند
این خانه نبودست در آن خانه خدایی
تا غیر شود شاد ز آزردگی من
دانسته زمن پرسی کازرده چرایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
شادم که بجز من نکند دوست جفایی
سر گشته شتابان ز پیت تا بکی این خلق
بگذار بگوییم که در خانه ی مایی
این وادی عشق است نه جولانگه شاهان
اینجاست که بخشند شهی را بگدایی
هر کس بمراد دل خود شاد بچیزیست
ماییم و غم یار،خدایا تو گوایی
ما را طمعی از تو جز این نیست که رویت
از دور ببینیم و بگوییم دعایی
چندان که ملولی ز نشاط او زتو خرسند
جز مهر خطایی نه و جز جور عطایی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
شب تیره وره سخت، چنین سست چرایی
بشتاب اگر بر اثر ناقه ی مایی
زاندیشه ی رهزن بود این راهبران را
در دست نه شمعی و نه بر ناقه درایی
رهبر ز پس قافله و راهرو از پیش
تا عقل نماند نرسد عشق بجایی
فردا که سر از خاک برآرند خلایق
ترسم نتواند که برد راه بجایی
آن پا که نپیموده رهی بر سر کویی
وان سر که نیاسوده دمی بر کف پایی
گر درد بود هست دوا، دکه ی عطار
باز است و یکی نیست خریدار دوایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
غم نیست اگر دید نشاط از تو جفایی
بشتاب اگر بر اثر ناقه ی مایی
زاندیشه ی رهزن بود این راهبران را
در دست نه شمعی و نه بر ناقه درایی
رهبر ز پس قافله و راهرو از پیش
تا عقل نماند نرسد عشق بجایی
فردا که سر از خاک برآرند خلایق
ترسم نتواند که برد راه بجایی
آن پا که نپیموده رهی بر سر کویی
وان سر که نیاسوده دمی بر کف پایی
گر درد بود هست دوا، دکه ی عطار
باز است و یکی نیست خریدار دوایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
غم نیست اگر دید نشاط از تو جفایی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
این شهد نمیرسد بکامی
این صید نمی فتد بدامی
سد جو برهش ز دیده بستم
این سرو نمیکند خرامی
دستم رسد ار بچین زلفش
سد صبح بر آورم ز شامی
ما را که بهیچ میفروشند
ای خواجه نمیخری غلامی
باز آن رخ آتشین بر افروز
یک شعله چه میکند بخامی
دارم ز تو چشم یک نگه باز
من مست نمیشوم ز جامی
بی عشق چه خاصیت دهد عقل
بی تیغ چه آید از نیامی
بی عزم چه سود آورد حزم
بی شیر چه خیزد از کنامی
از خویش برون شو اول آنگاه
بگذار براه دوست گامی
رسوای غمت نشاط و غم نیست
این ننگ نمیدهد بنامی
این صید نمی فتد بدامی
سد جو برهش ز دیده بستم
این سرو نمیکند خرامی
دستم رسد ار بچین زلفش
سد صبح بر آورم ز شامی
ما را که بهیچ میفروشند
ای خواجه نمیخری غلامی
باز آن رخ آتشین بر افروز
یک شعله چه میکند بخامی
دارم ز تو چشم یک نگه باز
من مست نمیشوم ز جامی
بی عشق چه خاصیت دهد عقل
بی تیغ چه آید از نیامی
بی عزم چه سود آورد حزم
بی شیر چه خیزد از کنامی
از خویش برون شو اول آنگاه
بگذار براه دوست گامی
رسوای غمت نشاط و غم نیست
این ننگ نمیدهد بنامی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ای نفس اگر بخود نفسی نیک بنگری
مقصود خود ز خود طلبی نی ز دیگری
هرچ آن فزون ز درک تو افزون ز قصد تست
وز آنچه مدرک تو بود کی تو کمتری
بیخود شو آنگه از خود مقصود خود طلب
بهتر ز بیخودیت بخود نیست رهبری
چشم امید چند گشایی بهر رخی
روی نیاز چند بسایی بهر دری
گه در هوای صحبت پیران هوش بخش
گه مبتلای مهر جوانان دلبری
از رای پیر و روی جوانت بود چه سود
این را زیان ز مویی و آنرا ز ساغری
جز یاد خود ز سر بنه آنگاه سر بنه
بر پای خود که این نه حدیثی ست سرسری
ره یافت تا ز بیخودی خود بخود نشاط
افزون ز ملک خویش ندیدست کشوری
مقصود خود ز خود طلبی نی ز دیگری
هرچ آن فزون ز درک تو افزون ز قصد تست
وز آنچه مدرک تو بود کی تو کمتری
بیخود شو آنگه از خود مقصود خود طلب
بهتر ز بیخودیت بخود نیست رهبری
چشم امید چند گشایی بهر رخی
روی نیاز چند بسایی بهر دری
گه در هوای صحبت پیران هوش بخش
گه مبتلای مهر جوانان دلبری
از رای پیر و روی جوانت بود چه سود
این را زیان ز مویی و آنرا ز ساغری
جز یاد خود ز سر بنه آنگاه سر بنه
بر پای خود که این نه حدیثی ست سرسری
ره یافت تا ز بیخودی خود بخود نشاط
افزون ز ملک خویش ندیدست کشوری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ما را که جام نبود رنجیم کی ز سنگی
آنکس که نام دارد گورنجه شو زننگی
زابنای دهر ما را غیر از ستم طمغ نیست
دیوانه ایم و سرخوش از کودکان بسنگی
در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی
ماندیم روزگاری فارغ ز بو و رنگی
از ره فتادگانیم تا صبح سر بر آرد
ای آسمان شتابی ای کاروان درنگی
صید توام من ای شوخ از این و آن چه خواهی
هر سو بامتحانی ضایع مکن خدنگی
زین پس نشاط یکچند آسوده میتوان بود
کس را بمانه صلحی ما را بکس نه جنگی
آنکس که نام دارد گورنجه شو زننگی
زابنای دهر ما را غیر از ستم طمغ نیست
دیوانه ایم و سرخوش از کودکان بسنگی
در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی
ماندیم روزگاری فارغ ز بو و رنگی
از ره فتادگانیم تا صبح سر بر آرد
ای آسمان شتابی ای کاروان درنگی
صید توام من ای شوخ از این و آن چه خواهی
هر سو بامتحانی ضایع مکن خدنگی
زین پس نشاط یکچند آسوده میتوان بود
کس را بمانه صلحی ما را بکس نه جنگی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
نه دل بدست یاری نه سر بزیر باری
آسوده بایدم زیست یکچند بر کناری
خرم بروز گاران از دوستان بخشمی
خرسند در بهاران از بوستان بخاری
آیینه ی دل ما دیریست تا ندیدست
از دوستان صفایی وز دشمنان غباری
یاران بطاعت امید دارند و ما بر امید
نومید بر نگشتست زین در امیدواری
از من برید و با دوست پیوست دل که نیکوست
خصمی جدا ز خصمی، یاری قرین یاری
بیهوده روزگاری بردی بسر نشاطا
تا چند وقت خود را ضایع همی گذاری
یا بازویی که زخمی کاری زند طلب کن
یا مرهمی که سودی بخشد بزخم کاری
آسوده بایدم زیست یکچند بر کناری
خرم بروز گاران از دوستان بخشمی
خرسند در بهاران از بوستان بخاری
آیینه ی دل ما دیریست تا ندیدست
از دوستان صفایی وز دشمنان غباری
یاران بطاعت امید دارند و ما بر امید
نومید بر نگشتست زین در امیدواری
از من برید و با دوست پیوست دل که نیکوست
خصمی جدا ز خصمی، یاری قرین یاری
بیهوده روزگاری بردی بسر نشاطا
تا چند وقت خود را ضایع همی گذاری
یا بازویی که زخمی کاری زند طلب کن
یا مرهمی که سودی بخشد بزخم کاری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
نبود عجب ار برقی در خرمن ما بینی
باشد عجب ار برگی در گلشن ما بینی
دیوانگی ما را امروز مبین، فرداست
کان سلسله ی مشکین در گردن ما بینی
جز جام سفالینم خشتی دو ببالین نیست
در کنج خرابات آی تا مخزن ما بینی
مهر فلک ار خواهی زایوان ملک جویی
مهر ملک ار جویی از روزن ما بینی
این کشت که دیدی بود آبش همه از این ابر
شاید اگر از وی برق در خرمن ما بینی
باشد عجب ار برگی در گلشن ما بینی
دیوانگی ما را امروز مبین، فرداست
کان سلسله ی مشکین در گردن ما بینی
جز جام سفالینم خشتی دو ببالین نیست
در کنج خرابات آی تا مخزن ما بینی
مهر فلک ار خواهی زایوان ملک جویی
مهر ملک ار جویی از روزن ما بینی
این کشت که دیدی بود آبش همه از این ابر
شاید اگر از وی برق در خرمن ما بینی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
با بنده ی صادق چه عتابی چه عطایی
با خواجه ی مشفق چه ثوابی چه گناهی
تدبیر من اینست که تقدیر تو خواهم
با جنبش صرصر چه کند پیکر کاهی
غم نیست اگر بیکسم و هیچکسم نیست
آنرا که پناهیش نباشد تو پناهی
شادم که سیه روزی و آشفتگی من
رهبر شود آخر بسر زلف سیاهی
اکنون که خصلت سر زده بر ما نظری کن
درویشم و قانع ز گلستان بگیاهی
گفتم ز نشاطت خبری هست بگو گفت
زینگونه بسی هست گدا بردر شاهی
با خواجه ی مشفق چه ثوابی چه گناهی
تدبیر من اینست که تقدیر تو خواهم
با جنبش صرصر چه کند پیکر کاهی
غم نیست اگر بیکسم و هیچکسم نیست
آنرا که پناهیش نباشد تو پناهی
شادم که سیه روزی و آشفتگی من
رهبر شود آخر بسر زلف سیاهی
اکنون که خصلت سر زده بر ما نظری کن
درویشم و قانع ز گلستان بگیاهی
گفتم ز نشاطت خبری هست بگو گفت
زینگونه بسی هست گدا بردر شاهی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
سقی من وابل لامن طلالی
بوادی الطف ار باع المعالی
خوشا و خرما روزی که بینم
مطایا ناتساق الی الرحالی
فهل لی ناقة الاغرامی
و هل لی رخله الا ابتهالی
پرستاران پی درمان دردم
سکونی لیس الا فی ارتحالی
طبیبان خسته از تدبیر رنجم
دوائی من عقام لا عضالی
قفس را رخنه ها افتاده بر تن
تو نیز ای مرغ جان بگشای بالی
خلیلی خلنی حتی اموتا
چه سود از زندگی غیر ازو بالی
حیات جاودان جوییم خوشتر
فلایبقی لک الدنیا و لالی
هوسها در سر افتادست از تن
عقود فی شکال من جبالی
دریغا عقلها مغلوب نفس است
و قد تعلو النساء علی الرجالی
خیال نیکوان باری نکوتر
چو عالم نیست یکسر جز خیالی
نشاط از طعن بی دردان میندیش
معالی العز مختلف المعالی
بوادی الطف ار باع المعالی
خوشا و خرما روزی که بینم
مطایا ناتساق الی الرحالی
فهل لی ناقة الاغرامی
و هل لی رخله الا ابتهالی
پرستاران پی درمان دردم
سکونی لیس الا فی ارتحالی
طبیبان خسته از تدبیر رنجم
دوائی من عقام لا عضالی
قفس را رخنه ها افتاده بر تن
تو نیز ای مرغ جان بگشای بالی
خلیلی خلنی حتی اموتا
چه سود از زندگی غیر ازو بالی
حیات جاودان جوییم خوشتر
فلایبقی لک الدنیا و لالی
هوسها در سر افتادست از تن
عقود فی شکال من جبالی
دریغا عقلها مغلوب نفس است
و قد تعلو النساء علی الرجالی
خیال نیکوان باری نکوتر
چو عالم نیست یکسر جز خیالی
نشاط از طعن بی دردان میندیش
معالی العز مختلف المعالی
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱
هوا باد و هوس باران طمع خاک و خطر خضرا
در این گلشن زهی نادان که بندد دل گشاید پا
مرا از طرف این هامون نشد حاصل جز این کاکنون
به پا دارم بسی منت ز خار و بر سر از خارا
در این سودا اگر سودی بود در نیستی باشد
چه حاصل ها که رند از سبحه دارد زاهد از مینا
به شاخ گل به جام مل گشایی دست و بندی دل
یکی پیوسته با حارو یکی بشکسته از خارا
پی جانی که بسپاری چه داری باک از مردن
پی مالی که بگذاری چه آری دست بریغما
گذاری رنج بر یاران سپاری گنج بر ماران
طمع داری زهشیاران از این احسنت از آن اهلا
تو را بر گرد این خانه مثال از شمع و پروانه
تو را بر حرص این دانه قیاس از آب و استسقا
چو ره بر سیل بگشادی چه ویرانی چه آبادی
چو دل بر مرگ بنهادی چه بر خارا چه بر دیبا
نفس را ساز بستن بین بیا پای هوس بر بند
قفس را رخنه بر تن بین بیابال خرد بگشا
سراسر اهرمن وادی نهان از رهروان هادی
در این تاریک شب مشکل که جوید راه نابینا
دلی را کز هوس چندی به هر جانب پراکندی
روا باشد اگر بندی بدان دلدار جان بخشا
که بندد نقش تن از گل پس از تن بر نگارد دل
ز دل جان آورد حاصل ز جان جانان کند پیدا
ز جود او وجود تو به بود او نمود تو
هم او رب ودود تو حکیم و قدر و بینا
جز او فانی و از فانی نیندیشد مگر نادان
هم او باقی و از باقی نیاساید مگر دانا
به دل سلطان جانت بس مده دل بر رخ هر کس
مگر بر عارض لا بنگری از دیده ی الا
ز کثرت توشه برداری ره توحید بسپاری
ز کشورها گذر آری ولی حد ها نهی بر جا
معانی از صور خوانی نه معنی را صور دانی
به باقی بینی از فانی به عقبا بینی از دنیا
دگر بی دوست ننشینی چه در پیدا چه در پنهان
خلاف دوست نگزینی چه در سرا چه در ضرا
به سویش گر نظر داری چه در دیر و چه در مسجد
به کویش گر گذر آری چه با شیخ و چه باترسا
چو از قید هوس رستی چه سلطانی چه درویشی
چو دل با دوست پیوستی چه جا بلقا چه جا بلسا
چو کالا ایمن از دزدان چه در مخزن چه در هامون
چو کشتی ایمن از توفان چه بر ساحل چه در دریا
چرا مانی ز حق غافل نبینی کیف مدالظل
ببین در خسرو و عادل جهاندار و جهان آرا
فروغ سایه ی یزدان بر اقطار جهان تابان
مگو خورشید را پنهان چو بینی سایه نور افزا
شهنشاه جهان فتح علی شه آنکه رای او
فروزد بر خرد زان سان که تابد بر فلک بیضا
جهانداری که ذات او دلیل شرک و وحدت شد
یکی در مذهب نادان یکی در مشرب دانا
سخن آشفته از دهشت تو گوش اندوده با غفلت
حدیثی بس شگفت است این که در یابی حدیث ما
مگر چشم از غرص پوشی بگوش این نکته بنیوشی
پی فهم سخن کوشی نه در بیهوده گفتن ها
ز یک آب و هوا زادیم و راز ما ندانستی
زبان مرغ صحرائی نداند صخره ی صما
زبان از راز بیداران اگر کوته کنی شاید
شبی نغنوده بر آن در دمی ناسوده بر آن پا
تو را آلوده از فعل طبیعت جیب تا دامان
چه افشانی بپاکان آستین هم سوی خود بازآ
تنی کوشیده در محنت رخی پوشیده در ظلمت
دلی آغشته با شهوت سری سر گشته از سودا
دریغت ناید از آنان که تن پرورده اند از جان
سری با زحمت از سامان دلی در راحت از غوغا
دلا از طعن نادانان چه اندیشی ندیدستی
که مفلس از تهیدستی گذارد عیب بر کالا
ترا بر بال و پر از خود اگر آلایشی نبود
ز غوغای مگس طبعان چه داری باک ای عنقا
بفکری عاطل از اغراض و ذکری حاصل از اخلاص
دلی آسوده از احباب و جانی فارغ از اعدا
گهی از حمد یزدان جو بقای خسرو عادل
گهی از مدح سلطان گو ثنای خالق یکتا
یکی سلطان یکی یزدان یکی پیدا یکی پنهان
یکی عکس و یکی اصل و یکی لفظ و یکی معنا
ترا بس ز اول و آخر چه میجویی دگر بگذر
ازین اسماء نا موضوع ازین اشباح بی اشیا
در این گلشن زهی نادان که بندد دل گشاید پا
مرا از طرف این هامون نشد حاصل جز این کاکنون
به پا دارم بسی منت ز خار و بر سر از خارا
در این سودا اگر سودی بود در نیستی باشد
چه حاصل ها که رند از سبحه دارد زاهد از مینا
به شاخ گل به جام مل گشایی دست و بندی دل
یکی پیوسته با حارو یکی بشکسته از خارا
پی جانی که بسپاری چه داری باک از مردن
پی مالی که بگذاری چه آری دست بریغما
گذاری رنج بر یاران سپاری گنج بر ماران
طمع داری زهشیاران از این احسنت از آن اهلا
تو را بر گرد این خانه مثال از شمع و پروانه
تو را بر حرص این دانه قیاس از آب و استسقا
چو ره بر سیل بگشادی چه ویرانی چه آبادی
چو دل بر مرگ بنهادی چه بر خارا چه بر دیبا
نفس را ساز بستن بین بیا پای هوس بر بند
قفس را رخنه بر تن بین بیابال خرد بگشا
سراسر اهرمن وادی نهان از رهروان هادی
در این تاریک شب مشکل که جوید راه نابینا
دلی را کز هوس چندی به هر جانب پراکندی
روا باشد اگر بندی بدان دلدار جان بخشا
که بندد نقش تن از گل پس از تن بر نگارد دل
ز دل جان آورد حاصل ز جان جانان کند پیدا
ز جود او وجود تو به بود او نمود تو
هم او رب ودود تو حکیم و قدر و بینا
جز او فانی و از فانی نیندیشد مگر نادان
هم او باقی و از باقی نیاساید مگر دانا
به دل سلطان جانت بس مده دل بر رخ هر کس
مگر بر عارض لا بنگری از دیده ی الا
ز کثرت توشه برداری ره توحید بسپاری
ز کشورها گذر آری ولی حد ها نهی بر جا
معانی از صور خوانی نه معنی را صور دانی
به باقی بینی از فانی به عقبا بینی از دنیا
دگر بی دوست ننشینی چه در پیدا چه در پنهان
خلاف دوست نگزینی چه در سرا چه در ضرا
به سویش گر نظر داری چه در دیر و چه در مسجد
به کویش گر گذر آری چه با شیخ و چه باترسا
چو از قید هوس رستی چه سلطانی چه درویشی
چو دل با دوست پیوستی چه جا بلقا چه جا بلسا
چو کالا ایمن از دزدان چه در مخزن چه در هامون
چو کشتی ایمن از توفان چه بر ساحل چه در دریا
چرا مانی ز حق غافل نبینی کیف مدالظل
ببین در خسرو و عادل جهاندار و جهان آرا
فروغ سایه ی یزدان بر اقطار جهان تابان
مگو خورشید را پنهان چو بینی سایه نور افزا
شهنشاه جهان فتح علی شه آنکه رای او
فروزد بر خرد زان سان که تابد بر فلک بیضا
جهانداری که ذات او دلیل شرک و وحدت شد
یکی در مذهب نادان یکی در مشرب دانا
سخن آشفته از دهشت تو گوش اندوده با غفلت
حدیثی بس شگفت است این که در یابی حدیث ما
مگر چشم از غرص پوشی بگوش این نکته بنیوشی
پی فهم سخن کوشی نه در بیهوده گفتن ها
ز یک آب و هوا زادیم و راز ما ندانستی
زبان مرغ صحرائی نداند صخره ی صما
زبان از راز بیداران اگر کوته کنی شاید
شبی نغنوده بر آن در دمی ناسوده بر آن پا
تو را آلوده از فعل طبیعت جیب تا دامان
چه افشانی بپاکان آستین هم سوی خود بازآ
تنی کوشیده در محنت رخی پوشیده در ظلمت
دلی آغشته با شهوت سری سر گشته از سودا
دریغت ناید از آنان که تن پرورده اند از جان
سری با زحمت از سامان دلی در راحت از غوغا
دلا از طعن نادانان چه اندیشی ندیدستی
که مفلس از تهیدستی گذارد عیب بر کالا
ترا بر بال و پر از خود اگر آلایشی نبود
ز غوغای مگس طبعان چه داری باک ای عنقا
بفکری عاطل از اغراض و ذکری حاصل از اخلاص
دلی آسوده از احباب و جانی فارغ از اعدا
گهی از حمد یزدان جو بقای خسرو عادل
گهی از مدح سلطان گو ثنای خالق یکتا
یکی سلطان یکی یزدان یکی پیدا یکی پنهان
یکی عکس و یکی اصل و یکی لفظ و یکی معنا
ترا بس ز اول و آخر چه میجویی دگر بگذر
ازین اسماء نا موضوع ازین اشباح بی اشیا
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲
چیست آن روشندلی کز تیره سنگش گوهر است
عاشقی روشن ضمیر و دلبری سیمین بر است
گه دلش از سنگ و گه ز آهن ولی سنگین دلش
از دل عشاق و طبع دلبران نازکتر است
ساده لوح و پاکدل چون عاشقان آمد ولی
هر زمانش چون هوسناکان نگاری در بر است
عارض خوبان فروزان است ز آه عاشقان
روی این ز آهی زروز عاشقان تیره تر است
ساده همچون خاطر عاشق بجز از عکس یار
لیک اصل و عکس هر یک را بعکس دیگر است
ممتنع از این فراق و ممتنع با آن وصال
آن ز منظور است تمثال ابن مثال از ناظر است
زشت رویان زشت بینندش نکو رویال نکو
وین عجب نه زشتر و باشد نه نیکو منظر است
نکته جوی و عیب گوی و خودنما آمد مگر
ناصحی بسیاردان یا زاهدی دانشور است
گر رود کس سوی او رو سوی او آرد بلی
شاهد از اهل نظر دوری نجوید خوشتر است
مردمان را ننگ از همنامیش باشد ولی
نام او را از شرف جا بر تر از اسکندر است
منطبع دروی صور یا منعکس از وی شعاع
همچو رای وروی دارای سکندر چاکراست
در کف شاه جهان بدریست گویی در هلال
یا سپهری وندر آن تا بنده مهر انوراست
افتخار خسروان فتح علی شه ای که جود
بی وجود دست تو همچون عرض بی جوهر است
پادشاهان را همی زین پیش گفتندی بمدح
کاین سکندر قدر و دارارای و افریدون فر است
چاکران پیشگاهت گر بر نجیدی همی
گفتم اینت پیشکار آن بنده این فرمانبر است
سایه را هرگز نبیند کس جدا از آفتاب
پس کسی کو منکر ذات تو باشد کافر است
عقل گوید چون بگاه رزم آری زیر پای
باد رفتاری که گویی نعلش اندر آذر است
سرعت برق است در زین یا بزیرت توسن است
صورت مجد است پیدا یا بفرقت افسر است
آیت فتح است بر پا یا به پیشت رایت است
مرگ خصم است آشکارا یا بدستت خنجر است
این تنت یا آسمانی در میان جوشن است
این رخت یا آفتابی در کنار مغفر است
با خرد گفتم چو دیدم دوش سوی اختران
این بداندیشان کز ایشان دهر پرشور و شر است
هیچ دانی نامشان یا یک بیک اجرامشان
جنبش و آرامشان کاین ثابت است آن سایراست
گفت بر مه بین که در هر مه بامیدی همی
گه چو زرین نعل و گاهی همچو سیمین ساغر است
رایضان و ساقیانش چون بچیزی نشمرند
از چه در ماه دگر گه فربه و گه لاغر است
تیر را بنگر که از شرم دبیران ملک
گاهی اندر باختر پنهان گهی در خاور است
وین نه ناهید است بر طرف افق هر شب چنان
کز خیالی بیدلی در انتظار دلبر است
لعبتی با بربطی در انتظار رخصتی
خادمان بزم شه را تا سحر بر معبر است
دیده در بر جوشنش ترک فلک روزی برزم
تا کنون از اطلس چرخش بسر بر معجر است
مشتری را بین که همچون واعظان بلفضول
صبح و شام و روز و شب هر دم فراز منبر است
تا خطیانش بود روزی بایوان آورند
گاه و بیگه شاه را خطبه سرا مدحتگر است
وین ثوابت را که بینی پیش و پس پویان همی
جانب مغرب شتابان از پی یکدیگر است
آفتاب سلطنت گویی گذشتستی و باز
مانده بر ره فوجی از واماندگان لشگر است
با خرد گفتم بگو تا کیست این روشن ضمیر
پیر پر تمکین که رای او ز رویش انواراست
گفت اینک گفتمت بشنو ادب را پاس دار
این ملک را پاسبان است این فلک را سرور است
سوی این در گه چو سوی کاروان بانگ درای
کاروان آز را بانگ صریرش رهبر است
بر فلک بهتان اگر با عدل او بودی روا
آسمان را گفتمی با آستانش همسر است
در جهان را وسعتی با رای او بودی بجای
جاه او را گفتمی اینک جهانی دیگر است
تا فروغ روی خورشیدی فلک هر صبحگاه
زنگ پرداز سواد شب ز سطح اغبر است
شاهد کامش نماید چهره در مرآت بخت
زانکه مرآت جهان را بحت او صیقلگر است
عاشقی روشن ضمیر و دلبری سیمین بر است
گه دلش از سنگ و گه ز آهن ولی سنگین دلش
از دل عشاق و طبع دلبران نازکتر است
ساده لوح و پاکدل چون عاشقان آمد ولی
هر زمانش چون هوسناکان نگاری در بر است
عارض خوبان فروزان است ز آه عاشقان
روی این ز آهی زروز عاشقان تیره تر است
ساده همچون خاطر عاشق بجز از عکس یار
لیک اصل و عکس هر یک را بعکس دیگر است
ممتنع از این فراق و ممتنع با آن وصال
آن ز منظور است تمثال ابن مثال از ناظر است
زشت رویان زشت بینندش نکو رویال نکو
وین عجب نه زشتر و باشد نه نیکو منظر است
نکته جوی و عیب گوی و خودنما آمد مگر
ناصحی بسیاردان یا زاهدی دانشور است
گر رود کس سوی او رو سوی او آرد بلی
شاهد از اهل نظر دوری نجوید خوشتر است
مردمان را ننگ از همنامیش باشد ولی
نام او را از شرف جا بر تر از اسکندر است
منطبع دروی صور یا منعکس از وی شعاع
همچو رای وروی دارای سکندر چاکراست
در کف شاه جهان بدریست گویی در هلال
یا سپهری وندر آن تا بنده مهر انوراست
افتخار خسروان فتح علی شه ای که جود
بی وجود دست تو همچون عرض بی جوهر است
پادشاهان را همی زین پیش گفتندی بمدح
کاین سکندر قدر و دارارای و افریدون فر است
چاکران پیشگاهت گر بر نجیدی همی
گفتم اینت پیشکار آن بنده این فرمانبر است
سایه را هرگز نبیند کس جدا از آفتاب
پس کسی کو منکر ذات تو باشد کافر است
عقل گوید چون بگاه رزم آری زیر پای
باد رفتاری که گویی نعلش اندر آذر است
سرعت برق است در زین یا بزیرت توسن است
صورت مجد است پیدا یا بفرقت افسر است
آیت فتح است بر پا یا به پیشت رایت است
مرگ خصم است آشکارا یا بدستت خنجر است
این تنت یا آسمانی در میان جوشن است
این رخت یا آفتابی در کنار مغفر است
با خرد گفتم چو دیدم دوش سوی اختران
این بداندیشان کز ایشان دهر پرشور و شر است
هیچ دانی نامشان یا یک بیک اجرامشان
جنبش و آرامشان کاین ثابت است آن سایراست
گفت بر مه بین که در هر مه بامیدی همی
گه چو زرین نعل و گاهی همچو سیمین ساغر است
رایضان و ساقیانش چون بچیزی نشمرند
از چه در ماه دگر گه فربه و گه لاغر است
تیر را بنگر که از شرم دبیران ملک
گاهی اندر باختر پنهان گهی در خاور است
وین نه ناهید است بر طرف افق هر شب چنان
کز خیالی بیدلی در انتظار دلبر است
لعبتی با بربطی در انتظار رخصتی
خادمان بزم شه را تا سحر بر معبر است
دیده در بر جوشنش ترک فلک روزی برزم
تا کنون از اطلس چرخش بسر بر معجر است
مشتری را بین که همچون واعظان بلفضول
صبح و شام و روز و شب هر دم فراز منبر است
تا خطیانش بود روزی بایوان آورند
گاه و بیگه شاه را خطبه سرا مدحتگر است
وین ثوابت را که بینی پیش و پس پویان همی
جانب مغرب شتابان از پی یکدیگر است
آفتاب سلطنت گویی گذشتستی و باز
مانده بر ره فوجی از واماندگان لشگر است
با خرد گفتم بگو تا کیست این روشن ضمیر
پیر پر تمکین که رای او ز رویش انواراست
گفت اینک گفتمت بشنو ادب را پاس دار
این ملک را پاسبان است این فلک را سرور است
سوی این در گه چو سوی کاروان بانگ درای
کاروان آز را بانگ صریرش رهبر است
بر فلک بهتان اگر با عدل او بودی روا
آسمان را گفتمی با آستانش همسر است
در جهان را وسعتی با رای او بودی بجای
جاه او را گفتمی اینک جهانی دیگر است
تا فروغ روی خورشیدی فلک هر صبحگاه
زنگ پرداز سواد شب ز سطح اغبر است
شاهد کامش نماید چهره در مرآت بخت
زانکه مرآت جهان را بحت او صیقلگر است
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴
باد نوروزی مگر از کوی جانان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵
بزم غیب از شمع ذاتش چون منور داشتند
پرده داران صفاتش پرده بر در داشتند
خواست بر نامحرمان پیدا شود حسن ازل
محرمانش صد ره از اول نهان تر داشتند
شاهدان غیب را دادند اطوار ظهور
رویشان بس در ظهور خویش مضمر داشتند
خامه ی اظهار چون بر لوح امکان نقش بست
از نخستین صورت نوری مصور داشتند
گاه خواندندش محمد گاه گفتندش علی
گه بعقل اولین او را معبر داشتند
نفس کل کز سایه اش طبع هیولا پایه یافت
مقتبس از نور آن فرخنده جوهر داشتند
وندر آن نور آنچه از نقصان و پستی یافتند
عرش نامیدند و زان کرسی فروتر داشتند
وز کف و دود هیولا از پس بگداختن
چرخ اخضر بر فراز ارض اغبر داشتند
با زلال عشق پس آن جمله را آمیختند
وانگه از وی طبنت آدم مخمر داشتند
بوالبشر را بر بشر گر برتری دادند لیک
پایه ی خیرالبشر برتر ز برتر داشتند
ذات او واجب نشاید گفت و ممکن هم از آنک
از وجوبش کمتر از امکان فزونتر داشتند
گه دم عیسی ز فیضش روح پرور یافتند
گاه دست موسی از نورش منور داشتند
جودی از بحر سخایش شامل آمد نوح را
کشتیش را کوه جودی جای لنگر داشتند
قهر مهر آمیز او را مظهری جستند باز
آذر نمرود از ابراهیم آذر داشتند
بر جمالش پرده بستند از جمال یوسفی
پرده ی عصمت زلیخا را ز رخ برداشتند
وز جلال او چو مرآت وجودش عکس یافت
تخت دارا عرضه بر تخت سکندر داشتند
ز اختلاف روزن اندر تابش یک آفتاب
سایه را از هر طرف بر شکل دیگر داشتند
عاشق میخواره را کردند سرمست جنون
واعظ بیچاره را پا بست منبر داشتند
قد سرو و نارون دادند خوبان را ولی
عاشقان را پای در گل دست بر سر داشتند
پیشکاران ازل کز پیشگاه لم یزل
نفعها هر سو روان در دفع هرضر داشتند
تا نگویی خیر و شر بی عزمشان آمد پدید
یا نپنداری که بی موجب سرشر داشتند
فعلشان بر مقتضای قابل آمد در وجود
زان ستمکش خواستند آن و ین ستمگر داشتند
قوه ها را راه سوی فعل دادند ارنه کی
آنکه را مؤمن توانستند کافر داشتند
می نبینی سایه ها را بیش و کم نزدیک و دور
در خور خود پرتوی از تابش خور داشتند
انبساطات وجود از اعتبارات حدود
همچو ظل در قرب و بعد مهر انور داشتند
ور بگویی ز اعتباری کی اثر آمد پدید
گویم این آثار هم اوهام مظهر داشتند
چون در انسان عالم معنی و صورت را پدید
زامتزاج خاک و آب و باد و آذر داشتند
از پی نظم دو عالم از پی هم یک بیک
شاه بر شاه و پیمبر بر پیمبر داشتند
در ظهور احمدی ختم نبوت خواستند
سلطنت را ختم بر شاه مظفر داشتند
تاج فرق خسروی فتح علی شه کز شرف
خسروان خاک رهش را زیب افسر داشتند
بی قضای او قدر را کی مقرر یافتند
بی رضای او قدر را کی مقدر داشتند
وقف بر اوقات دانی از چه شد حکم خلود
حنجر بدخواه او را وقف خنجر داشتند
گفتمی فردا ودی گر مجتمع گشتی بهم
چرخ را در سیر با عزمش برابر داشتند
در مشاهد حادث فردا چو دی شد گفتمی
مهر را از نور رای او منور داشتند
کی فری یابد که یابد کیفر خصم ترا
از مکافات ایمن و فارغ ز کیفر داشتند
کشورت را ایمن از آفات لشکر ساختند
لشکرت را آفت سد گونه کشور داشتند
چون بعزم رزمگه ترتیب لشکر ساختی
هم زنامت فتح پیشاپیش لشکر داشتند
زیر رانت آسمان آسا ز عنصر پیکری
کامتزاج او همین از باد و آذر داشتند
لوحش الله باد پایی مسرعان فکر و وهم
سرعتش با سرعت عزم تو همسر داشتند
از خرامش چرخی اندر ارض اغبر یافتند
وزغبارش ارضی اندر چرخ اخضر داشتند
این نه مهر است و نه ماه آن کار پردازان دهر
چون بنای طرح این فرخنده نظر داشتند
از پی نعل سمش جسمی منور ساختند
وز پی گوی دمش جرمی مدور داشتند
اسب تازی رزم سازی دست یازی بی دریغ
موی تیغ آن کش ظفر از وی مصور داشتند
رزم جویی مفرد آری در تصاریف قتال
کثرت خصم ترا جمع مکسر داشتند
دشمنت را جای درد دوزخ شد اکنون باز گرد
مقدمت را بزم از جنت نکوتر داشتند
حبذا زان بزم خلد آسا که در هر شامگاه
خادمانش از صباح عید خوشتر داشتند
در هوایش طبع عنصر با فلک آمیختند
کافتاب و ماه بر سرو و صنوبر داشتند
یا عزایم خوان شدندی مطربان کز هر طرف
در فضایش از پری فوجی مسخر داشتند
مجمر آسا عارض خوبان فروزان و ندر آن
جای عود از خط مشکین عنبر تر داشتند
ساقیان را دعوی اعجاز اگر باشد رواست
زانکه در ساغر عیان با آب آذر داشتند
هوش بردند و روان دادند گفتی ساقیان
آب خضرو آتش موسی بساغر داشتند
مهوشان در رقص از نزدیکی و دوری بهم
راست رفتار دو شعر او دو پیکر داشتند
نیستند ار دشمن جان جراحت دیدگان
جای دلها از چه در زلف معنبر داشتند
ور علاج ناتوانانشان نبودی در نظر
پس چرا از چشم و لب بادام و شکر داشتند
نقشبندان قدم در کارگاه حادثات
امتحان را هر زمانی نقش دیگر داشتند
گاه تمثالی زجم گه از فریدون ساختند
گاه نقشی از ملکشه گه ز سنجر داشتند
نیک و بد آموختند آنگاه نقش روی تو
کار بستند از سیه کاری قلم بر داشتند
تا ابد نقش است بر رخسار عالم بخت تو
نقش بستندی جز این خوشتر از این گر داشتند
شاد باش و شادمان تا شاد باشد عالمی
کانده و شادی بعالم از تو مصدر داشتند
پرده داران صفاتش پرده بر در داشتند
خواست بر نامحرمان پیدا شود حسن ازل
محرمانش صد ره از اول نهان تر داشتند
شاهدان غیب را دادند اطوار ظهور
رویشان بس در ظهور خویش مضمر داشتند
خامه ی اظهار چون بر لوح امکان نقش بست
از نخستین صورت نوری مصور داشتند
گاه خواندندش محمد گاه گفتندش علی
گه بعقل اولین او را معبر داشتند
نفس کل کز سایه اش طبع هیولا پایه یافت
مقتبس از نور آن فرخنده جوهر داشتند
وندر آن نور آنچه از نقصان و پستی یافتند
عرش نامیدند و زان کرسی فروتر داشتند
وز کف و دود هیولا از پس بگداختن
چرخ اخضر بر فراز ارض اغبر داشتند
با زلال عشق پس آن جمله را آمیختند
وانگه از وی طبنت آدم مخمر داشتند
بوالبشر را بر بشر گر برتری دادند لیک
پایه ی خیرالبشر برتر ز برتر داشتند
ذات او واجب نشاید گفت و ممکن هم از آنک
از وجوبش کمتر از امکان فزونتر داشتند
گه دم عیسی ز فیضش روح پرور یافتند
گاه دست موسی از نورش منور داشتند
جودی از بحر سخایش شامل آمد نوح را
کشتیش را کوه جودی جای لنگر داشتند
قهر مهر آمیز او را مظهری جستند باز
آذر نمرود از ابراهیم آذر داشتند
بر جمالش پرده بستند از جمال یوسفی
پرده ی عصمت زلیخا را ز رخ برداشتند
وز جلال او چو مرآت وجودش عکس یافت
تخت دارا عرضه بر تخت سکندر داشتند
ز اختلاف روزن اندر تابش یک آفتاب
سایه را از هر طرف بر شکل دیگر داشتند
عاشق میخواره را کردند سرمست جنون
واعظ بیچاره را پا بست منبر داشتند
قد سرو و نارون دادند خوبان را ولی
عاشقان را پای در گل دست بر سر داشتند
پیشکاران ازل کز پیشگاه لم یزل
نفعها هر سو روان در دفع هرضر داشتند
تا نگویی خیر و شر بی عزمشان آمد پدید
یا نپنداری که بی موجب سرشر داشتند
فعلشان بر مقتضای قابل آمد در وجود
زان ستمکش خواستند آن و ین ستمگر داشتند
قوه ها را راه سوی فعل دادند ارنه کی
آنکه را مؤمن توانستند کافر داشتند
می نبینی سایه ها را بیش و کم نزدیک و دور
در خور خود پرتوی از تابش خور داشتند
انبساطات وجود از اعتبارات حدود
همچو ظل در قرب و بعد مهر انور داشتند
ور بگویی ز اعتباری کی اثر آمد پدید
گویم این آثار هم اوهام مظهر داشتند
چون در انسان عالم معنی و صورت را پدید
زامتزاج خاک و آب و باد و آذر داشتند
از پی نظم دو عالم از پی هم یک بیک
شاه بر شاه و پیمبر بر پیمبر داشتند
در ظهور احمدی ختم نبوت خواستند
سلطنت را ختم بر شاه مظفر داشتند
تاج فرق خسروی فتح علی شه کز شرف
خسروان خاک رهش را زیب افسر داشتند
بی قضای او قدر را کی مقرر یافتند
بی رضای او قدر را کی مقدر داشتند
وقف بر اوقات دانی از چه شد حکم خلود
حنجر بدخواه او را وقف خنجر داشتند
گفتمی فردا ودی گر مجتمع گشتی بهم
چرخ را در سیر با عزمش برابر داشتند
در مشاهد حادث فردا چو دی شد گفتمی
مهر را از نور رای او منور داشتند
کی فری یابد که یابد کیفر خصم ترا
از مکافات ایمن و فارغ ز کیفر داشتند
کشورت را ایمن از آفات لشکر ساختند
لشکرت را آفت سد گونه کشور داشتند
چون بعزم رزمگه ترتیب لشکر ساختی
هم زنامت فتح پیشاپیش لشکر داشتند
زیر رانت آسمان آسا ز عنصر پیکری
کامتزاج او همین از باد و آذر داشتند
لوحش الله باد پایی مسرعان فکر و وهم
سرعتش با سرعت عزم تو همسر داشتند
از خرامش چرخی اندر ارض اغبر یافتند
وزغبارش ارضی اندر چرخ اخضر داشتند
این نه مهر است و نه ماه آن کار پردازان دهر
چون بنای طرح این فرخنده نظر داشتند
از پی نعل سمش جسمی منور ساختند
وز پی گوی دمش جرمی مدور داشتند
اسب تازی رزم سازی دست یازی بی دریغ
موی تیغ آن کش ظفر از وی مصور داشتند
رزم جویی مفرد آری در تصاریف قتال
کثرت خصم ترا جمع مکسر داشتند
دشمنت را جای درد دوزخ شد اکنون باز گرد
مقدمت را بزم از جنت نکوتر داشتند
حبذا زان بزم خلد آسا که در هر شامگاه
خادمانش از صباح عید خوشتر داشتند
در هوایش طبع عنصر با فلک آمیختند
کافتاب و ماه بر سرو و صنوبر داشتند
یا عزایم خوان شدندی مطربان کز هر طرف
در فضایش از پری فوجی مسخر داشتند
مجمر آسا عارض خوبان فروزان و ندر آن
جای عود از خط مشکین عنبر تر داشتند
ساقیان را دعوی اعجاز اگر باشد رواست
زانکه در ساغر عیان با آب آذر داشتند
هوش بردند و روان دادند گفتی ساقیان
آب خضرو آتش موسی بساغر داشتند
مهوشان در رقص از نزدیکی و دوری بهم
راست رفتار دو شعر او دو پیکر داشتند
نیستند ار دشمن جان جراحت دیدگان
جای دلها از چه در زلف معنبر داشتند
ور علاج ناتوانانشان نبودی در نظر
پس چرا از چشم و لب بادام و شکر داشتند
نقشبندان قدم در کارگاه حادثات
امتحان را هر زمانی نقش دیگر داشتند
گاه تمثالی زجم گه از فریدون ساختند
گاه نقشی از ملکشه گه ز سنجر داشتند
نیک و بد آموختند آنگاه نقش روی تو
کار بستند از سیه کاری قلم بر داشتند
تا ابد نقش است بر رخسار عالم بخت تو
نقش بستندی جز این خوشتر از این گر داشتند
شاد باش و شادمان تا شاد باشد عالمی
کانده و شادی بعالم از تو مصدر داشتند
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶
بشکل جام می آمد هلال عید پدید
اشارتیست که دور هلال جام رسید
کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون
ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید
چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب
که نقشبند بهاری بروی باغ کشید
برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار
عیان ز توده ی زنگار زعفران گردید
درخت ثور مگر شد که بر سرشاخش
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید
بساز عشرت مستان و زینت بستان
بچرخ ماه بر آمد بشاخ غنچه دمید
ز پرده های نواهای مطرب و بلبل
چه پرده ها که ز ناموس زهدها بدرید
بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان
که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید
کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود
کسی زهمت پیر مغان نشد نومید
گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت
کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
که کس مباد چو من مانده در غم جاوید
بباد رفت مرا گلستان عمر و دریغ
که دست من گلی از گلبن مراد نچید
کنون که عید و بهار است و روز و شب بنشاط
جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید
بروز خویش بباید مرا چو ابر گریست
ببخت خویش بباید مرا چو گل خندید
سروش عشق بگوشم رساند مژده که هان
غمین مباش که اینک ز راه یار رسید
نثار مقدم او جان رسیده بود بلب
ز در در آمد و بنشست یار وسویم دید
چه گفت گفت که گر عید روزه داران شد
چه گفت گفت که در باغ اگر شکوفه دمید
غمت مباد که باشد وثاق تو اینک
هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید
نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران
چو پیش خواجه ی بدخو گناهکار عبید
نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا
خطابهای فصیح و جوابهای سدید
نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان
بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید
ز حد گذشت چو هنگامه های ناز و نیاز
بر رسید چو افسانه های وعدو وعید
دلش بخستگی و ناتوانیم بخشود
لبش ببستگی و بی زبانیم بخشید
ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند
پس آنگه این لغز از من بامتحان پرسید
که باز گوی بمن خود چه باشد آن مرغی
که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید
نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم
نه گوش دارد و نه لب وزوست گفت و شنید
چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف
اگرچه بود یکی قطره چون زا بر چکید
درون بحر گهرجای دارد این عجب است
که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید
یکیست درو شده گوشوار چندین گوش
یکیست شمع و بسد خانه نور از آن تابید
جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز
در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید
دلش جواهر آثار غیب را مخزن
لبش خزاین اسرار عرش راست کلید
تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن
تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید
زمانه گفت که این قطره است و آن دریا
سپهر گفت که این دره است و آن خورشید
از آن زمان که من از تو جدا همی شده ام
جدا زهم نتوانم چه ماه روزه چه عید
دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار
صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید
از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه
در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید
یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود
یکی شمیم به شیراز از اسفهان بوزید
چه بود همره آن بود بوی پیرهنی
چه داشت این زیکی نامه بهر من تعویذ
بچشم کوری از آن بوی نور آمد باز
بجسم مرده از این نامه جان تازه رسید
چه نامه نامه و در آن قصیده ی غرا
چگونه غرا غیرت ده ظهیر و رشید
نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی
نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید
ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد
درون شکل حبابی محیط اگر گنجید
همان نه بهتر پویم ره ثنا بدعا
همان نه بهتر گویم به کردگار مجید
بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی
همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید
زتو بساطم چونان که بوستان زبهار
بتو نشاطم چونان که روزه دار بعید
امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب
که شد رسید مکرر در این قوافی و عید
در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام
نبود ورد زبانم جز این که عید رسید
اشارتیست که دور هلال جام رسید
کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون
ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید
چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب
که نقشبند بهاری بروی باغ کشید
برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار
عیان ز توده ی زنگار زعفران گردید
درخت ثور مگر شد که بر سرشاخش
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید
بساز عشرت مستان و زینت بستان
بچرخ ماه بر آمد بشاخ غنچه دمید
ز پرده های نواهای مطرب و بلبل
چه پرده ها که ز ناموس زهدها بدرید
بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان
که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید
کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود
کسی زهمت پیر مغان نشد نومید
گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت
کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
که کس مباد چو من مانده در غم جاوید
بباد رفت مرا گلستان عمر و دریغ
که دست من گلی از گلبن مراد نچید
کنون که عید و بهار است و روز و شب بنشاط
جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید
بروز خویش بباید مرا چو ابر گریست
ببخت خویش بباید مرا چو گل خندید
سروش عشق بگوشم رساند مژده که هان
غمین مباش که اینک ز راه یار رسید
نثار مقدم او جان رسیده بود بلب
ز در در آمد و بنشست یار وسویم دید
چه گفت گفت که گر عید روزه داران شد
چه گفت گفت که در باغ اگر شکوفه دمید
غمت مباد که باشد وثاق تو اینک
هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید
نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران
چو پیش خواجه ی بدخو گناهکار عبید
نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا
خطابهای فصیح و جوابهای سدید
نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان
بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید
ز حد گذشت چو هنگامه های ناز و نیاز
بر رسید چو افسانه های وعدو وعید
دلش بخستگی و ناتوانیم بخشود
لبش ببستگی و بی زبانیم بخشید
ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند
پس آنگه این لغز از من بامتحان پرسید
که باز گوی بمن خود چه باشد آن مرغی
که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید
نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم
نه گوش دارد و نه لب وزوست گفت و شنید
چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف
اگرچه بود یکی قطره چون زا بر چکید
درون بحر گهرجای دارد این عجب است
که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید
یکیست درو شده گوشوار چندین گوش
یکیست شمع و بسد خانه نور از آن تابید
جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز
در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید
دلش جواهر آثار غیب را مخزن
لبش خزاین اسرار عرش راست کلید
تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن
تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید
زمانه گفت که این قطره است و آن دریا
سپهر گفت که این دره است و آن خورشید
از آن زمان که من از تو جدا همی شده ام
جدا زهم نتوانم چه ماه روزه چه عید
دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار
صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید
از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه
در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید
یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود
یکی شمیم به شیراز از اسفهان بوزید
چه بود همره آن بود بوی پیرهنی
چه داشت این زیکی نامه بهر من تعویذ
بچشم کوری از آن بوی نور آمد باز
بجسم مرده از این نامه جان تازه رسید
چه نامه نامه و در آن قصیده ی غرا
چگونه غرا غیرت ده ظهیر و رشید
نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی
نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید
ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد
درون شکل حبابی محیط اگر گنجید
همان نه بهتر پویم ره ثنا بدعا
همان نه بهتر گویم به کردگار مجید
بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی
همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید
زتو بساطم چونان که بوستان زبهار
بتو نشاطم چونان که روزه دار بعید
امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب
که شد رسید مکرر در این قوافی و عید
در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام
نبود ورد زبانم جز این که عید رسید
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷
طلع الصبح و فاضت الانوار
یکی از خفتگان نشد بیدار
پند گیرید چند ازین غفلت
شرم دارید تا کی این پندار
ای بس آزادگان سرو خرام
پای خجلت بگل درین گلزار
ای بسا زیرکان پرمایه
دست حسرت بسر درین بازار
می ندانید یا ذوی الالباب
می نبینید یا اولی الابصار
مانده از رهروان درین وادی
ز اشک خونین و آه آتشبار
شعله های نهفته در دل سنگ
غنچه های شکفته بر سر خار
شد کمال آیت زوال ای دل
عسعس اللیل کادت الاسحار
تا درنگت بود شتابی کن
تا توانی برفت ره بسپار
تا که نشکسته شیشه، سنگ مجوی
تا نیفتاده پرده شرم بدار
تا توانی گسست عهد ببند
تا توانی شکست تو به بیار
خاکساری کزین نه سنگدلی
کاید از خاک گل ز سنگ شرار
کوش تا نقد دل بدست آری
که بجز دل نمی ستاند یار
آنکه سرمایه ی دو کونش بود
غیر حسرت نبرد ازین بازار
جیب جان چاک شد ز دست هوس
آخر ای عشق سر زجیب بر آر
آخر ای کشت دل گیاه بروی
آخر ای ابر دیده قطره ببار
آخر ای نفس یک نفس بشکیب
آخر ای عقل یک قدم بگذار
مانده ای از قفا صدایی زن
گمرهی گوش بر درایی دار
سست منشین مگر توانی جست
رهبری چست و مرکبی رهوار
مرکبت نیست غیر فضل یکی
رهبرت چیست مهر هشت و چهار
چند بر پرده نقش می فکنی
دع الا و ثان واکشف الاستار
پرده بردار تا عیان نگری
لیس فی الدار غیره دیار
شهر ها بینی اندر آن یکسان
مسجد و دیر و سبحه و زنار
بزمها بینی اندر آن یکرنگ
عاشق و یار و بیدل و دلدار
زخمه زن مطربان بیک آهنگ
هم نوا چنگ و بربط و مزمار
بی لب و گوش گرم گفت و شنید
مست بی باده بی خرد هشیار
ذکر آموز ذاکران طیور
راقدا بالعشی و الابکار
این ز خاموشیش بلب تسبیح
آن فراموشیش بدل اذکار
تاجداران کشور معنی
شهریاران عالم اسرار
ره بری گر بسویشان نگری
کبریائی بری ز استکبار
ملکها بینی اندر آن ملکان
رانده بیگاه و گه زخود سد بار
تخت خاقان چو گردی از پایش
تاج قیصر چو تابی از دستار
یکی از خفتگان نشد بیدار
پند گیرید چند ازین غفلت
شرم دارید تا کی این پندار
ای بس آزادگان سرو خرام
پای خجلت بگل درین گلزار
ای بسا زیرکان پرمایه
دست حسرت بسر درین بازار
می ندانید یا ذوی الالباب
می نبینید یا اولی الابصار
مانده از رهروان درین وادی
ز اشک خونین و آه آتشبار
شعله های نهفته در دل سنگ
غنچه های شکفته بر سر خار
شد کمال آیت زوال ای دل
عسعس اللیل کادت الاسحار
تا درنگت بود شتابی کن
تا توانی برفت ره بسپار
تا که نشکسته شیشه، سنگ مجوی
تا نیفتاده پرده شرم بدار
تا توانی گسست عهد ببند
تا توانی شکست تو به بیار
خاکساری کزین نه سنگدلی
کاید از خاک گل ز سنگ شرار
کوش تا نقد دل بدست آری
که بجز دل نمی ستاند یار
آنکه سرمایه ی دو کونش بود
غیر حسرت نبرد ازین بازار
جیب جان چاک شد ز دست هوس
آخر ای عشق سر زجیب بر آر
آخر ای کشت دل گیاه بروی
آخر ای ابر دیده قطره ببار
آخر ای نفس یک نفس بشکیب
آخر ای عقل یک قدم بگذار
مانده ای از قفا صدایی زن
گمرهی گوش بر درایی دار
سست منشین مگر توانی جست
رهبری چست و مرکبی رهوار
مرکبت نیست غیر فضل یکی
رهبرت چیست مهر هشت و چهار
چند بر پرده نقش می فکنی
دع الا و ثان واکشف الاستار
پرده بردار تا عیان نگری
لیس فی الدار غیره دیار
شهر ها بینی اندر آن یکسان
مسجد و دیر و سبحه و زنار
بزمها بینی اندر آن یکرنگ
عاشق و یار و بیدل و دلدار
زخمه زن مطربان بیک آهنگ
هم نوا چنگ و بربط و مزمار
بی لب و گوش گرم گفت و شنید
مست بی باده بی خرد هشیار
ذکر آموز ذاکران طیور
راقدا بالعشی و الابکار
این ز خاموشیش بلب تسبیح
آن فراموشیش بدل اذکار
تاجداران کشور معنی
شهریاران عالم اسرار
ره بری گر بسویشان نگری
کبریائی بری ز استکبار
ملکها بینی اندر آن ملکان
رانده بیگاه و گه زخود سد بار
تخت خاقان چو گردی از پایش
تاج قیصر چو تابی از دستار