عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چه غم ار نه برگ و باری و نه زاد راه دارم
منم آن گدا که عزم در پادشاه دارم
نظری برویش امشب نظری بماه دارم
که میان ماه و رویش بسی اشتباه دارم
من اگر بدم چه باکم که تویی بدین نکویی
چه نکوییم از این به که تو نیکخواه دارم
برخ از هجوم زلفت نبود مجال دیدن
که میان روز روشن دو شب سیاه دارم
نظر ار کنم برویت اثری ز من نماند
بتو زحمتی که دارم به یکی نگاه دارم
چو گدای روستایی که ببزم شه در آید
چه کنم ادب ندانم که چسان نگاه دارم
چه زیان بمن که از من اثری بجا نماند
که امید باز گشتن نه بجایگاه دارم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
همین نه بنده ی حکم و مطیع فرمانم
چو سایه بر اثر آفتاب تابانم
چو او بکوی در آید ببام دارم جای
چو او ببام کند جای من در ایوانم
اگر بخواند در پیشتر نیارم رفت
و گر براند دوری نباشد امکانم
گهی زهمرهی او بکوه همسنگم
گهی ز پیروی او بخاک یکسانم
بزلفی ار گذرد لعبگاه اهرمنم
برویی ار نگرد جلوه گاه یزدانم
گذر بباغ کند عیب ساز خاربنم
قدم بباغ نهد عطر بخش ریحانم
نه راحتی بگلستان نه زحمتی از دشت
تفاوتی نکند گلبن از مغیلانم
عنان کشیده روم، کز شمار همراهان
کسی نماند که تاب آورد بجولانم
چو میخرند بهیچم گران خرید و کنون
اگر بهردو جهانم فروشد ارزانم
به بندگیش که شرمنده ام زخواجه نشاط
که من نه در خور این پایه فضل و احسانم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
هوسی کرده ام امروز که دیوانه شوم
دست دل گیرم و از خانه به ویرانه شوم
زاهد از مجلس ما گر نرود گو نرود
خانه بگذارم و از خانه به میخانه شوم
سست شد پایه و هم رخنه در افتاد به سقف
پیشتر زانکه فرود آید از این خانه شوم
زحمت خصم کنم کوته و از رحمت دوست
قصه ها سازم و ز افسانه به افسانه شوم
یار یار دگر و خصم دگر خصم نشاط
وقت آنست که من از همه بیگانه شوم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
گفتم از میکده یکچند سوی خانه شوم
مستی از سر نهم و عاقل و فرزانه شوم
حلقه زد بر در دل سلسله ی طره ی دوست
چکنم قسمتم اینست که دیوانه شوم
خمی از باده بکاشانه نهان ساخته ام
گو دو روزی نتوانم که بمیخانه شوم
رهنمایی کنمش تا بسر گنج مراد
دست دل گیرم و ویرانه بویرانه شوم
زین پس از من طمع عقل مدارید که من
فرض تر دارم ازین کار که فرزانه شوم
از نشاط این چه توقع که غمین بنشیند
قدحی برکشم و سر خوش و مستانه شوم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
زتست پای گریزم ز تست دست ستیزم
هم از تو با تو ستیزم هم از تو در تو گریزم
بعجز خویش نبردیم هست با تو و نازت
وگر نه خشم تو داند که من نه مرد ستیزم
پس از نگاه بسویم اشارتی کن از ابرو
فکندیم چو به تیری به تیغ زن که نخیزم
خیال طره ی تو اژدهای حادثه خوار است
بپاس گنج دل از رنج نفس حادثه خیزم
حکایتی مگر آرم بنامه از خم زلفت
ز سطر سلسله سازم ز نقطه غالیه بیزم
بیا ببزم حریفان ببین کرامت ساقی
بجام صاف شراب و بکام خنجر تیزم
نشاط را چه ملامت کنی زمهر نکویان
بگو ملامت آنکس که عقل داد و تمیزم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آمدم تا رسم تو در عاشقی پیدا کنم
عشق را فرزانه سازم عقل را شیدا کنم
عشق را زیبق بگوش و عقل را نشتر بچشم
تا چه زاید این اصم را جفت آن اعما کنم
زحمت ساقی، که عمرش بادباقی، تا بکی
رخصتی خواهم که تالب بر لب دریا کنم
عشق را از دیده سوی دل برم از دل بجان
باده را از لب بجام از جام در مینا کنم
من زبان بربسته ام، تو گوش بر بند ای ندیم
تا زبان بیزبانی را مگر گویا کنم
عقل میگوید که لامعبود الاالله و من
لای مطلق فانی اندر مطلق الا کنم
تا چو امروزم نباشد بر فوات دی دریغ
لاجرم امروز باید چاره ی فردا کنم
آتش دل آب چشم آورده ام با خود که من
سنگ این آیینه سازم خار آن خرما کنم
پاس نام دوست دارم ورنه من در عاشقی
نام نیک آنگه کنم حاصل که خود رسوا کنم
گر شوم از خویش پنهان او عیان گردد نشاط
آنچه را گم کرده ام چون گم شود پیدا کنم
ملک دل را با صفای نیستی آراستم
تا دعای هستی دارای ملک آرا کنم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
در دست نفس سرکش مقهور و مضطریم
یا مطلق الاساری ادعوک یا کریم
قلبی که از خزانه ی صنعت بما رسید
صراف عدل ار نپذیرد کجا بریم
تو خو برو چرا فکنی پرده بر جمال
بر ما بپوش پرده که ما زشت منظریم
با دیده ای که غیر ترا بیند آن عجب
داریم چشم آنکه بروی تو ننگریم
از فیض عقل سر خوش و از سوز عشق تیز
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
تمام عیبم و از عیب خویش بی خبرم
که حسن روی تو نگذاشت عیب خود نگرم
همین نه بنده ی نا سودمند بی هنرم
بدی و زشتی و عیب است پای تا بسرم
بدین بدی که منم کس مرا نداند و من
از آنچه دانم دانم که باز من بترم
اگر به بیهنری خواندم زهی تشریف
که فضل خواجه بپوشد معایب دگرم
خبر ز دوست ندارم جز آنکه با خبر اوست
خبر ز خویش ندارم جز اینکه بیخبرم
بدست لطف مرا کشت باغبان ورواست
کنون بخشم اگر بر کند که بی ثمرم
نه زاسمان و نه زابرم شکایتست که من
زمین شوره ام و نیست سودی از مطرم
اگر بدیده ی بیگانه جلوه کرد رخش
چه جای شکوه که من آشنای بی بصرم
چو اصل هر هنر آمد وجود خواجه نشاط
مرا از این چه هنر به که عاری از هنرم
کمال آینه در سادگی و بی نقشی ست
خوشم که پاک شد از نقش مختلف گهرم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
تا در پناه درگه خاقان اکبریم
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
اکنون که مانده دور از آن خاک آستان
بی آب جویباری و بی شعله مجمریم
در مجمر مکاره چون مرغ با بزن
در حلقه ی مقاصد چون حلقه بر دریم
از ما بهیچ کار نبینی ظفر که ما
تا دور از رکاب خدیو مظفریم
بستان بی بهار و شبستان بی نگار
بازار بی متاع و خریدار بی زریم
مغز تهی ز عقل و دل بیخبر ز عشق
جام تهی زباده، نی بی نوا گریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گفتم که فاش میکند از پرده راز من
گفتا نگار پرده در فتنه ساز من
گفتم گشاد بستگی کارم از کجاست
گفت گره گشاست کف کار ساز من
گفتم بعمر کوته من هیچ امید نیست
گفتا امیدهاست بزلف دراز من
گفتم بکام من شوی ای دوست تا کجا
گفتا فزون ز عجز تو، کمتر زنار من
گفتم گناهکارم و امیدوار نیز
گفتا بفضل و رحمت مسکین نواز من
گفتم بدوستی که ندارم ز خصم باک
گفتا بیمن همت دشمن گداز من
گفتم وصال را نشناسم من از فراق
گفتا نظر زهستی خود پوش یا ز من
گفتم نشاط بیخود و آشفته است و مست
گفتا عبث نبود از او احتراز من
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
خرم آنان کافرید از نور خود یزدانشان
آفرینش تابشی از طلعت تابانشان
باز گردانند مهر از غرب و شق سازند ماه
آسمان گوییست گویی در خم چو گانشان
چون بحکم آیند و تمکین خاک تنشان خوابگاه
چون براق عزم در زین آسمان میدانشان
تشنه لب در رزم دشمن لیک اندر بزم دوست
چشمه ی خور دردی از ته جرعه ی دورانشان
نیستیشان تا بقوت شام وانگه کاینات
از ازل بر خوان هستی تا ابد مهمانشان
در قضای حق رضاشان راستی خواهی، قضا
هست اجمالی که تفصیلش بود فرمانشان
فارق حقند و باطل خون نا حق کشتگان
از لب هر زخم انا الحق میسراید جانشان
آنکه شادی بخش کونین است غمگینش مخوان
دیده شان گریان مبین بنگر دل خندانشان
نور یزدانند اینان بس عجب نبود اگر
باشد از رحمت نظر بر سایه ی یزدانشان
من بخود قالبی بیجان نمیبینم نشاط
جان عالم سر بسر بادا فدای جانشان
نا امید از ابر رحمت نیستم من کیستم
خاکی از ایوانشان یا خاری از بستانشان
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
چند گویی که سرانجام چو خواهد بودن
جرم یک بنده ی بد نام چه خواهد بودن
حالیا قسمت ما بیخودی و مستی بود
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن
میرسد پیکی و از کوی کسی میآید
تا ببینیم که پیغام چه خواهد بودن
کار خود را بخدا باز گذار ای زاهد
حاصل این همه ابرام چه خواهد بودن
آنچه با ذکر شهنشاه توان کرد قرین
جز دعای سحر و شام چه خواهد بودن
آنچه با نام شهنشاه توان کرد ردیف
زین قوافی بجز انعام چه خواهد بودن
خواجه ی ما بکرم نام برآورد، نشاط
جرم یک بنده ی بدنام چه خواهد بودن
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
صبح عید و دهر خرم از بهار است اینچنین
یاجهان یکسر بعهد شهریار است اینچنین
این منم یا آفتاب از رای دارای جهان
زرد روی و تیره روز و خاکسار است اینچنین
زر مگر از روی دشمن رنگ بگرفتست وام
کاین زمان در پیشگاه شاه خوار است اینچنین
این منم یا آسمان کز پایه و مقدار خویش
در شمار پیشکاران شرمسار است اینچنین
خاکسارم بین ولی از خاک پایی کز شرف
افتخار خسروان روزگار است اینچنین
این منم یا تیر شه کز جمع همکیشان خویش
دورتر زین راستی از شهریار است اینچنین
این منم یا تیغ شه کز ضربه های جان ستان
چهره پر خون آنچنان دل پر شرار است اینچنین
نی من آن رمح شهم کز طعنه های دلخراش
با تنی لرزان و با جسمی نزار است اینچنین
زلف یار است از نسیمی یا گنهکاری ز بیم
یا نشاط از انتظاری بی قرار است اینچنین
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
دگرانند بهر سو نگران
من بسوی تونهان از دگران
آنکه بگشود زروی تو نقاب
بست بر دیده ی این بی بصران
ورنه حاشا تو در آیی از در
دیده در باز کند بر دگران
خبر از خاک درت نتوان جست
جز زطرف کله تا جوران
اثر از گرد رهت نتوان یافت
جز که در دیده ی صاحبنظران
این چه راه است که در وی اثری
نیست از نقش پی پی سپران
این چه صحراست که تا گم نشوی
نبری راه سوی راهبران
این چه دریاست که جز غرقه نبرد
رخت از لطمه ی موجش بکران
تیز تک مرکب و رهبر در پیش
آه از سستی این همسفران
بنده ی شاه جهان است نشاط
نه که در بند جهان گذران
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
لله الحمد نمردیم و بدیدیم چنین
که نه یاریست زما شاد و نه خصمی غمگین
دلی افسرده ز عشق و سری آزرده ز عقل
سینه ای خسته ز مهر و نظری بسته زکین
سبحه ای رشته اش از طره ی ترسابچگان
ساغری باده اش از باده ی فردوس برین
شرمی ای نفس از اینگونه سخنها ی گزاف
تو کجا و طمع منزلت صدیقین
تویی و یک سروسد زاهد و یک سلسله بند
تویی و یک دل و سد جامه و سد وجه رهین
تا کی و تا بکجا میروی و میبریم
رهبران از تو جدا، راهبران با تو قرین
دستگیر ار نشود لطف شهنشاه نشاط
آوخ از کار پریشان تو در دنیی و دین
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
دل بدست آرو هر چه خواهی کن
بی زر و زور پادشاهی کن
سیمگون ساعدی و مه سیما
حکم از ماه تا بماهی کن
در هم آمیخت طلعت و زلفت
حذر ار آه صبحگاهی کن
با همه هر چه از تو میخواهند
با من ای دوست هر چه خواهی کن
چشم از غیر بر مدار و بما
زان نگه های گاهگاهی کن
زحمت خلق تا بچند نشاط
تکیه بر رحمت الاهی کن
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
خیر مقدم عشق آمد باز و غم رفت از میان
مقدم او هم مبارک باد بر دل هم بجان
بود جان بیت الحزن و ز مقدمش دارالسرور
بود دل دارالفتن وز موردش دارالامان
در رهش از بیخودی ما را بساط اندر بساط
با وی از کالای هستی کاروان در کاروان
رهبر گمکرده راهان بی سراغ و بی چراغ
رایض توسن خیالان بی رکاب و بی عنان
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
شاها هلال ماه نو از آفتاب خواه
ابروی یار بین وز ساقی شراب خواه
هر شب هلال عید ز ابروی یار بین
و ندر هلال جام ز می آفتاب خواه
چون دست صبحدم دهد اوراق گل بباد
گاهی بدست مصحف و گاهی کتاب خواه
روز از سماع گفته ی زاهد کنی بشب
کفاره از ترانه ی چنگ و رباب خواه
از پرسش حساب اگر اندیشه باشدت
از دست یار ساغر می بی حساب خواه
زان آب آتشین چو کشی جرعه خصم را
همچون خسی بر آتش و نقشی بر آب خواه
جز دلبران که دل برضای تو بادشان
هر دل که جز رضای تو خواهد خراب خواه
گلزار محفلت که همی باد با نشاط
پیوسته خرمش ز صبا و سحاب خواه
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
دوش آمد ببرم می زده خواب آلوده
چهره افروخته، خوی کرده، عتاب آلوده
شیشه در دست و قدح بر کف و بگشوده نظر
لب شکر شکن آن لعل شراب آلوده
گفت ای خفته ی آشفته ز اندوه جهان
حیف نبود چو تویی غمزده خواب آلوده
قدحی در کش و از دیده ی عفوش بنگر
تا ببینی چه گنه های ثواب آلوده
بر در پیر خرابات نگیرند بهیچ
خرقه ای را که نباشد بشراب آلوده
رازم از پرده برافتاد و دریغا که هنوز
نتوان گفت بدان طفل حجاب آلوده
سحری بیخبری گفت بگو چرخ چراست
چاک بر سینه و رخساره تراب آلوده
گفتم آمد ز در شاه نبینی که همی
همچو دهشت زد گانست شتاب آلوده
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
دیدیم کرانه تا کرانه
غیر از تو نبود در میانه
هم دست هزار آستینی
هم صدر هزار آستانه
یک گلبن و سد هزار گلشن
یک شاهد و سد هزار خانه
شادی زمانه جاودان نیست
اندوه تو عیش جاودانه
جرم دگر است طاعت ما
عفو تو نجوید ار بهانه
آسوده تر آنکه غرقه شد زود
کاین بحر نباشدش کرانه
دست ار نرسد بر آستینش
بگذار سری بر آستانه
شب را بنشاط خوش بصبح آر
تا صبح چه آورد زمانه