عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۵ - و برای او همچنین
ز دولت نخل امید کسی گر بارور گردد
بباید با ضعیفانش محبت بیشتر گردد
به آب تلخ سازد چون صدف کان گهر گردد
ترا گر کشتی تن خواهی از غم بیخطر گردد
مده آزار دلریشان که بینم دردسر گردد
همه روی زمین ملک تو شد دیگر چه میخواهی
به جز طبل نفیر و زینت و افسر چه میخواهی
به غیر از حشمت و اسباب و سیم و زر چه میخواهی
ز خون این ضعیفان ستمپرور چه میخواهی
نمیترسی که روزی روی دولت از تو برگردد
به بازوی یلی گیری ز سر گر افسر دارا
چه فرعون ار نمائی ادعای «ربکم اعلی»
چو اندر حق گذاری نیست پای عدل تو برجا
ستون خیمهات گر بگذرد زین گبند خضرا
به یک آه سحرگاهی همه زیر و زبر گردد
تو را گفتند سلطان یعنی ای سلطان عدالت کن
تو را خواندند عادل پس ز مظلومان حمایت کن
تو را گویند راعی پس رعیت را حمایت کن
نگفتندت که بر بالین راحت استراحت کن
بود سلطان کسی کز زیردستان باخبر گردد
شبی هرگز گدایی را به خوان خود نمیخوانی
نمیبخشی به یک سائل بهای لقمه نانی
بجوزا گر نروید حاصلت از تخم میزانی
شوی شاکی ز دست کردگار اما نمیدانی
که آن قحط مروت باعث قطع ممر گردد
دمی ای تابع حرص و هوا از خویش یادآور
خیال جمعی ار داری مکن در جمع سیم و زر
چه خواهی کرد در میزان عدل حضرت داور
تو را کامروز در خاطر نباشد خوف از محشر
گناه کیست در فردا تو را جا در سقر گردد
اگر بار املها را ز دوش خویش برداری
طمع از آرزوی نفس دوراندیش برداری
دل از شیطانی ابلیس کافر کیش برداری
توانی لشگر اندوه را از پیش برداری
گر عالم بر تو از سوراخ سوزن تنگتر گردد
به شمشیر طمع خون تمام خلق میریزی
نیندیشی ز برق کیفر آه سحر خیزی
به تعمیر درون خویشتن با خلق بستیزی
زنان شبههناکت در جهان چون نیست پرهیزی
مبین از چشم کوکب گر دعایت بیاثر گردد
خدایا بندگانت را به ظل لطف راهی ده
ز غوغای قیامت در جواز خود پناهی ده
به ما از این همه غفلت زبان عذر خواهی ده
(به صامت) از ره الطاف تخفیف گناهی ده
بر آن درگه نیاید کس که تا نومید برگردد
بباید با ضعیفانش محبت بیشتر گردد
به آب تلخ سازد چون صدف کان گهر گردد
ترا گر کشتی تن خواهی از غم بیخطر گردد
مده آزار دلریشان که بینم دردسر گردد
همه روی زمین ملک تو شد دیگر چه میخواهی
به جز طبل نفیر و زینت و افسر چه میخواهی
به غیر از حشمت و اسباب و سیم و زر چه میخواهی
ز خون این ضعیفان ستمپرور چه میخواهی
نمیترسی که روزی روی دولت از تو برگردد
به بازوی یلی گیری ز سر گر افسر دارا
چه فرعون ار نمائی ادعای «ربکم اعلی»
چو اندر حق گذاری نیست پای عدل تو برجا
ستون خیمهات گر بگذرد زین گبند خضرا
به یک آه سحرگاهی همه زیر و زبر گردد
تو را گفتند سلطان یعنی ای سلطان عدالت کن
تو را خواندند عادل پس ز مظلومان حمایت کن
تو را گویند راعی پس رعیت را حمایت کن
نگفتندت که بر بالین راحت استراحت کن
بود سلطان کسی کز زیردستان باخبر گردد
شبی هرگز گدایی را به خوان خود نمیخوانی
نمیبخشی به یک سائل بهای لقمه نانی
بجوزا گر نروید حاصلت از تخم میزانی
شوی شاکی ز دست کردگار اما نمیدانی
که آن قحط مروت باعث قطع ممر گردد
دمی ای تابع حرص و هوا از خویش یادآور
خیال جمعی ار داری مکن در جمع سیم و زر
چه خواهی کرد در میزان عدل حضرت داور
تو را کامروز در خاطر نباشد خوف از محشر
گناه کیست در فردا تو را جا در سقر گردد
اگر بار املها را ز دوش خویش برداری
طمع از آرزوی نفس دوراندیش برداری
دل از شیطانی ابلیس کافر کیش برداری
توانی لشگر اندوه را از پیش برداری
گر عالم بر تو از سوراخ سوزن تنگتر گردد
به شمشیر طمع خون تمام خلق میریزی
نیندیشی ز برق کیفر آه سحر خیزی
به تعمیر درون خویشتن با خلق بستیزی
زنان شبههناکت در جهان چون نیست پرهیزی
مبین از چشم کوکب گر دعایت بیاثر گردد
خدایا بندگانت را به ظل لطف راهی ده
ز غوغای قیامت در جواز خود پناهی ده
به ما از این همه غفلت زبان عذر خواهی ده
(به صامت) از ره الطاف تخفیف گناهی ده
بر آن درگه نیاید کس که تا نومید برگردد
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۶ - و برای او همچنین
نه تنها سیرم از مالم که عالم هم نمیخواهم
پی راحت می عشرت ز جام جم نمیخواهم
تن شاداب لب خندان دل خرم نمیخواهم
شب هجران به غیر از بیکسی همدم نمیخواهم
کسی را همنشین خویشتن یک دم نمیخواهم
نمیباشد به ما آوارگان تاج و کمر لازم
ندارد خاکسار بدر افسر بسر لازم
نباشد فانی بالله را گنج و گهر لازم
ندارد کشته شمشیر الفت نوحهگر لازم
به مرگ خویشتن هم مجلس ماتم نمیخواهم
از این گلزار ناکامی گل عشرت نمیبویم
نمیخواهم که باشد زرد از راه طمع رویم
بسازم یا بسوزم درد دل با کس نمیگویم
سبکباری همان از آمد و رفت جهان جویم
چون من عور آمدم بار کفن را هم نمیخواهم
چرا با دیده روشن شوم در چاه غفلت گم
ستاده کشتی عقل من و من غرقه در قلزم
به اصطبل طبیعت چون بهایم چند کویم سمه
چنان زخم زبانها دیدهام از الفت مردم
که بعد خویش الفت از بنیآدم نمیخواهم
یکی سر از غنیمت سرگردان برسیم و زر دارد
یکی در کنج عزلت نیمهخشتی زیر سردار
کدامین عاقبت تا شاهد عزت ببر دارد
سواد عشرت و راحت ره و رسم دگر دارد
نهال در دو داغم میوه جز غم نمیخواهم
گل توحید گلزار تجدد کرد هر کس بو
نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یک جو
اگر با کس نمیجوشم نخواند کس مرا بدخو
نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو
که از خود خاطر فرخنده یا درهم نمیخواهم
گل توحید گلزار تجرد کرد هر کس بو
نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یکجو
اگر با کس نمیجوشم نخواند کس مرا بدخو
نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو
که از خود خاظر فرخنده یا درهم نمیخواهم
ز بست از خودستاییها کشیدم ذلت و خواری
به دوش خود ز ما و من گرفتم بار بیزاری
نهادم پای گمنامی به اقلیم سبکباری
حریصم آنقدر اندر جهان (صامت) به غمخواری
که روزی غیر غم از سفره عالم نمیخواهم
پی راحت می عشرت ز جام جم نمیخواهم
تن شاداب لب خندان دل خرم نمیخواهم
شب هجران به غیر از بیکسی همدم نمیخواهم
کسی را همنشین خویشتن یک دم نمیخواهم
نمیباشد به ما آوارگان تاج و کمر لازم
ندارد خاکسار بدر افسر بسر لازم
نباشد فانی بالله را گنج و گهر لازم
ندارد کشته شمشیر الفت نوحهگر لازم
به مرگ خویشتن هم مجلس ماتم نمیخواهم
از این گلزار ناکامی گل عشرت نمیبویم
نمیخواهم که باشد زرد از راه طمع رویم
بسازم یا بسوزم درد دل با کس نمیگویم
سبکباری همان از آمد و رفت جهان جویم
چون من عور آمدم بار کفن را هم نمیخواهم
چرا با دیده روشن شوم در چاه غفلت گم
ستاده کشتی عقل من و من غرقه در قلزم
به اصطبل طبیعت چون بهایم چند کویم سمه
چنان زخم زبانها دیدهام از الفت مردم
که بعد خویش الفت از بنیآدم نمیخواهم
یکی سر از غنیمت سرگردان برسیم و زر دارد
یکی در کنج عزلت نیمهخشتی زیر سردار
کدامین عاقبت تا شاهد عزت ببر دارد
سواد عشرت و راحت ره و رسم دگر دارد
نهال در دو داغم میوه جز غم نمیخواهم
گل توحید گلزار تجدد کرد هر کس بو
نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یک جو
اگر با کس نمیجوشم نخواند کس مرا بدخو
نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو
که از خود خاطر فرخنده یا درهم نمیخواهم
گل توحید گلزار تجرد کرد هر کس بو
نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یکجو
اگر با کس نمیجوشم نخواند کس مرا بدخو
نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو
که از خود خاظر فرخنده یا درهم نمیخواهم
ز بست از خودستاییها کشیدم ذلت و خواری
به دوش خود ز ما و من گرفتم بار بیزاری
نهادم پای گمنامی به اقلیم سبکباری
حریصم آنقدر اندر جهان (صامت) به غمخواری
که روزی غیر غم از سفره عالم نمیخواهم
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۷ - و برای او
دوش با جسمی پر از اندوهجانی پر ملال
برگزیدم خلوت دل چون برون از قبل و قال
ناگهان شد مرغ روحم همره کبک خیال
سوی معراج تفکر هر دو بگشودند بال
وه چه معراجی که در یک پلهاش بس ماه و سال
پر زنان باشی و بر خود عجز را مصدر کنی
خیل و سیل روزگار و حب دنیا یک طرف
جیش عیش و عشرت و راه تمنا یک طرف
فکر و ذکر مهوشان خوب و زیبا یک طرف
حرف صرف و نحو اشکال و معما یک طرف
یاد زاد و خوف و بیم راه عقبی یک طرف
گفتم ای دل درس غفلت تابکی از برکنی
جهد کن داری به کف تا خود زمام اختیار
یوسف خود را از این چاه هوسناکی برآر
بر به مصر عزت و بنشان به تخت افتخار
این زلیخای جهان ز الست و شت و نابکار
عصمت جان ز تکلیفات او شو پردهدار
تا که جا در قاف قرب حضرت داور کنی
سعی تا کی بهر جمع مال دنیا میکنی
آتش سوزان برای خود تمنا میکنی
نقد عمر خویش را با جهل سودا میکنی
خویش را در روز محشر خوار و رسوا میکنی
از برای توبه هی امروز و فردا میکنی
وای بر حال تو چون جا در صف محشر کنی
نکتهها دارد مسلمانی به حق ذوالمنن
رو عبث نام مسلمانی منه بر خویشتن
خود بده انصاف آخر کی روا بد جان من
تو بکنح راحت و انواع نعمت مقترن
خانه همسایهات از فقر چون بیتالحزن
هر چه او زاری کند تو گوش خود را کر کنی
ای بسا کافر که اندرو وقت مردن خوب مرد
وی بسا مسلم که اندر عین زشتی جان سپرد
نصف نانی داشت آن کافر ولی تنها نخورد
و آن مسلمان پنجه انفاق و بذل خود فشرد
این به جز راحت ندید و آن بجز حسرت نبرد
حیف نبود ای مسلمان خویش را کافر کنی
من نمیگویم گدا را کن غنی خود را فقیر
یا که او را از فتوت کن عزیز و خود اسیر
گاهگاهی عذر او در زیردستی در پذیر
گاهگاهی گر ز پا افتاد او را دستگیر
تا سعادت در دم رفتن تو را باشد بشیر
سر «ارحم ترحم» از حق آن زمان باور کنی
داری از سائل دریغ از لقمه نان خویشتن
پس بدو مفروش باد عزو شان خویشتن
باز دار از طعنهاش طعن زبان خویشتن
گر به یاد ظلم دادی آشیان خویشتن
یا نمیترسی ز عرض خویش و جان خویشتن
پس چه خاکی در میان گور خود بر سر کنی
ای که سقف آشیان را تا ثریا میبری
پایه دیوار هستی را به دریا منبری
خود ببین امروز تا آخر به فردا میبری
چند مال مردمان را بیمحابا میبری
کی به غیر یک کفن با خود ز دنیا میبری
گر مسخر هفت کشور را چه اسکندر کنی
کو کسانی را که زیب و زینت و فرداشتند
حشمت جاه و جلال و اسب و استر داشتند
تخت و تاج و ملک و مال و گنج و گوهر داشتند
باغ و بستان قصر و ایوان کاخ ششدر داشتند
فرش دیبا رخت کمخا بالش پر داشتند
خاک ایشان را تو اکنون خشت بام و درکنی
کو کیومرث چه شد طهمورث و هوشنگ رجم
شد کجا ضحاک و افریدون شه صاحب علم
سلم و تور و ایراج و بوذر منوچهر دژم
کو پشتک و بهم و اسفندیار و زادشم
کو سلاطین عرب کوه شهریان عجم
جان ایشان را تو قصر و مسکن و منظر کن
الغرض اموال دنیا را دو خسران بیش نیست
مرد منعم هیچوقتی فارغ از تشویق نیست
در جهان از خوف سلطان نوش او بینیش نیست
در قیامت ایمنی از خوف حساب خویش نیست
ترس و بیمی زین دو جا اندر دل درویش نیست
ای توانگر فخر تا کی بهر سیم و زر رکنی
حق تو را دست طلب پای توانا داده است
عقل دانا فهم برنا چشم بینا داده است
دیده و هوش و تمیز و درک معنی داده است
در تصرف ملک تن را بر تو یک جا داده است
دیده روشن به کسب دین و دنیا داده است
تا تمیز نیک و بد ادراک خیر و شر کنی
گوئیا از راه دور خویش غافل گشتهای
گشته از حق گریزان محو باطل گشتهای
پشت از پیری خمید باز جاهل گشتهای
در ره توفیق و طاعت کند و کاهل گشتهای
ناگهان با مرگ بیفرصت مقابل گشتهای
کز پشیمانی در آن دم چشم حسرت تر کنی
(صامتا) از کید دنیای دنی هشیار باش
بس بود خواب گران رو اندکی بیدار باش
بهر تحصیل سعادت روز و شب در کار باش
جوئی ار عزت به نزد اهل دنیاخوار باش
خاکساری پیشه کن از ما و من بیزار باش
تا به محشر خلعت وارستگی در برکنی
برگزیدم خلوت دل چون برون از قبل و قال
ناگهان شد مرغ روحم همره کبک خیال
سوی معراج تفکر هر دو بگشودند بال
وه چه معراجی که در یک پلهاش بس ماه و سال
پر زنان باشی و بر خود عجز را مصدر کنی
خیل و سیل روزگار و حب دنیا یک طرف
جیش عیش و عشرت و راه تمنا یک طرف
فکر و ذکر مهوشان خوب و زیبا یک طرف
حرف صرف و نحو اشکال و معما یک طرف
یاد زاد و خوف و بیم راه عقبی یک طرف
گفتم ای دل درس غفلت تابکی از برکنی
جهد کن داری به کف تا خود زمام اختیار
یوسف خود را از این چاه هوسناکی برآر
بر به مصر عزت و بنشان به تخت افتخار
این زلیخای جهان ز الست و شت و نابکار
عصمت جان ز تکلیفات او شو پردهدار
تا که جا در قاف قرب حضرت داور کنی
سعی تا کی بهر جمع مال دنیا میکنی
آتش سوزان برای خود تمنا میکنی
نقد عمر خویش را با جهل سودا میکنی
خویش را در روز محشر خوار و رسوا میکنی
از برای توبه هی امروز و فردا میکنی
وای بر حال تو چون جا در صف محشر کنی
نکتهها دارد مسلمانی به حق ذوالمنن
رو عبث نام مسلمانی منه بر خویشتن
خود بده انصاف آخر کی روا بد جان من
تو بکنح راحت و انواع نعمت مقترن
خانه همسایهات از فقر چون بیتالحزن
هر چه او زاری کند تو گوش خود را کر کنی
ای بسا کافر که اندرو وقت مردن خوب مرد
وی بسا مسلم که اندر عین زشتی جان سپرد
نصف نانی داشت آن کافر ولی تنها نخورد
و آن مسلمان پنجه انفاق و بذل خود فشرد
این به جز راحت ندید و آن بجز حسرت نبرد
حیف نبود ای مسلمان خویش را کافر کنی
من نمیگویم گدا را کن غنی خود را فقیر
یا که او را از فتوت کن عزیز و خود اسیر
گاهگاهی عذر او در زیردستی در پذیر
گاهگاهی گر ز پا افتاد او را دستگیر
تا سعادت در دم رفتن تو را باشد بشیر
سر «ارحم ترحم» از حق آن زمان باور کنی
داری از سائل دریغ از لقمه نان خویشتن
پس بدو مفروش باد عزو شان خویشتن
باز دار از طعنهاش طعن زبان خویشتن
گر به یاد ظلم دادی آشیان خویشتن
یا نمیترسی ز عرض خویش و جان خویشتن
پس چه خاکی در میان گور خود بر سر کنی
ای که سقف آشیان را تا ثریا میبری
پایه دیوار هستی را به دریا منبری
خود ببین امروز تا آخر به فردا میبری
چند مال مردمان را بیمحابا میبری
کی به غیر یک کفن با خود ز دنیا میبری
گر مسخر هفت کشور را چه اسکندر کنی
کو کسانی را که زیب و زینت و فرداشتند
حشمت جاه و جلال و اسب و استر داشتند
تخت و تاج و ملک و مال و گنج و گوهر داشتند
باغ و بستان قصر و ایوان کاخ ششدر داشتند
فرش دیبا رخت کمخا بالش پر داشتند
خاک ایشان را تو اکنون خشت بام و درکنی
کو کیومرث چه شد طهمورث و هوشنگ رجم
شد کجا ضحاک و افریدون شه صاحب علم
سلم و تور و ایراج و بوذر منوچهر دژم
کو پشتک و بهم و اسفندیار و زادشم
کو سلاطین عرب کوه شهریان عجم
جان ایشان را تو قصر و مسکن و منظر کن
الغرض اموال دنیا را دو خسران بیش نیست
مرد منعم هیچوقتی فارغ از تشویق نیست
در جهان از خوف سلطان نوش او بینیش نیست
در قیامت ایمنی از خوف حساب خویش نیست
ترس و بیمی زین دو جا اندر دل درویش نیست
ای توانگر فخر تا کی بهر سیم و زر رکنی
حق تو را دست طلب پای توانا داده است
عقل دانا فهم برنا چشم بینا داده است
دیده و هوش و تمیز و درک معنی داده است
در تصرف ملک تن را بر تو یک جا داده است
دیده روشن به کسب دین و دنیا داده است
تا تمیز نیک و بد ادراک خیر و شر کنی
گوئیا از راه دور خویش غافل گشتهای
گشته از حق گریزان محو باطل گشتهای
پشت از پیری خمید باز جاهل گشتهای
در ره توفیق و طاعت کند و کاهل گشتهای
ناگهان با مرگ بیفرصت مقابل گشتهای
کز پشیمانی در آن دم چشم حسرت تر کنی
(صامتا) از کید دنیای دنی هشیار باش
بس بود خواب گران رو اندکی بیدار باش
بهر تحصیل سعادت روز و شب در کار باش
جوئی ار عزت به نزد اهل دنیاخوار باش
خاکساری پیشه کن از ما و من بیزار باش
تا به محشر خلعت وارستگی در برکنی
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۹ - و برای او علیه الرحمه
دردا که شده فتنه و آشوب جهانگیر
دین میرود از دست چو از بحر کمان تیر
گشته عقلا جمله چو دیوانه به زنجیر
سخریه جهال شکسته کمر پیر
رو به زده خرگاه در آرامگه شیر
ای شاه جوانبخت و جاندار و جهانگیر
گشتند محبان تو از جان و جهان سیر
ای مهدی موعود بزن دست به شمشیر
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای داده با جلال تو نام تو گواهی
پی برده به اسرار خداوند کماهی
خاک قدمت زیب ده افسر شاهی
مشهور ز انوار رخت فر الهی
وصف تو چو اوصاف خدا نامتناهی
در عهده سرپنجه تو رفع مناهی
بین چهره احباب تو ازغم همه کاهی
از غیبت تو کشتی دین یافت تباهی
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
مردم همه از بهر درم جامه درانند
دنبال زر و سیم شب و روز دوانند
در کشمکش خانه و اسباب جهانند
اندر پی دنبال طلبی پیر و جوانند
مردم پی دلجویی و آمال زنانند
زیبا پسران را به تجارت بنشانند
تا سیم و زر حسن فروشی بستانند
بین تا به کجا خلق طمع را برسانند
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای واسطه هستی نه گنبد گردون
سرمایه فیض ابدی مظهر بیچون
دانای رموز ازل و نکته بیچون
کنز خفی بار خدا گوهر مخزون
از سیل حوادث همه گیتی ز تو مامون
تو راه و زبور و صحف از فضل تو مشحون
دفع علل ساریه را لطف تو معجون
شد چشم محبان ز غمت چون شطّ جیحون
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی و بابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقهها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گردانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصام کجا تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاجر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علمارفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زنها عوض مسئله و غسل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نی افتاه ز رونق
ای شیر خدا را خلف و سبط و نبیره
فخر ام و علم اب و سردار عشیره
در چشم شده روز جهان چون شب تیره
گردیده غم دهر به احباب تو چیره
غالب شده از بس که به ما سوء سریره
در دادن خمس آن همه اخبار کثیره
در ترک ز کات این همه عصیان کبیره
هستیم چو قارون همه در فکر ذخیره
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عفت شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن او را رد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم بپیله
ای صف شکن معرکه ای میر قبیله
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عقف شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن اوراد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم به پیله
ای صف شکن معرکهای میر قبیله
ای کهف دری کنز فی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی وبابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقهها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گرانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرح نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصمام کج تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاخر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علما رفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زنها عوض مسئله و غل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای ختم وصایت به تو در امر رسالت
تا روی تو ای نیر گردون جلالت
مستور شد از دیده ارباب ضلالت
تجدید نمودند ز نور رسم جهالت
در پیروی شرع فزون گشته کسالت
طاعات خلایق همه از فرط به طالت
سرمایه خسران شد و اسباب خجالت
پر زنگ شد آئینه دلها از ملالت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
سد طرق خیر شد از کامل و جاهل
شد منکبر و معروف به یک پیله مقابل
پیدا یکی از صد نبود عالم عامل
از بهر زر و سیم بود اخذ مسائل
از امثله و القیه و صرف و عوامل
گردیده به تحصیل درم اصل رسائل
خون جای سرشک ارچکده از دیده سائل
بر او نکند کس از جاهل و کامل
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
گر لطف تو بر گمشدگان یار نباشد
یا رایت عون تو مددکار نباشد
وارستگی از این غم بسیار نباشد
آسودگی از صدمه اغیار نباشد
درپرده تو را گرگل رخسار نباشد
دلجویی ما بهر تو دشوار نباشد
گر دیده ما قابل دیدار نباشد
از ماست که بر ماست تو را کار نباشد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
معموره بدعت شده از شش جهت آباد
فریادرسی نیست که گیرد ز کسی داد
د رظلم شده مردم دنیا همه استاد
شیط متحیر بود از شدت بیداد
شاگردی این خلق کند از پی ارشاد
شرک و شره و شیطنت و شیوه شیاد
بگرفته عزازیل ز ابنای زمان یاد
(صامت) چکند جز تو به نزد که برد داد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
دین میرود از دست چو از بحر کمان تیر
گشته عقلا جمله چو دیوانه به زنجیر
سخریه جهال شکسته کمر پیر
رو به زده خرگاه در آرامگه شیر
ای شاه جوانبخت و جاندار و جهانگیر
گشتند محبان تو از جان و جهان سیر
ای مهدی موعود بزن دست به شمشیر
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای داده با جلال تو نام تو گواهی
پی برده به اسرار خداوند کماهی
خاک قدمت زیب ده افسر شاهی
مشهور ز انوار رخت فر الهی
وصف تو چو اوصاف خدا نامتناهی
در عهده سرپنجه تو رفع مناهی
بین چهره احباب تو ازغم همه کاهی
از غیبت تو کشتی دین یافت تباهی
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
مردم همه از بهر درم جامه درانند
دنبال زر و سیم شب و روز دوانند
در کشمکش خانه و اسباب جهانند
اندر پی دنبال طلبی پیر و جوانند
مردم پی دلجویی و آمال زنانند
زیبا پسران را به تجارت بنشانند
تا سیم و زر حسن فروشی بستانند
بین تا به کجا خلق طمع را برسانند
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای واسطه هستی نه گنبد گردون
سرمایه فیض ابدی مظهر بیچون
دانای رموز ازل و نکته بیچون
کنز خفی بار خدا گوهر مخزون
از سیل حوادث همه گیتی ز تو مامون
تو راه و زبور و صحف از فضل تو مشحون
دفع علل ساریه را لطف تو معجون
شد چشم محبان ز غمت چون شطّ جیحون
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی و بابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقهها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گردانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصام کجا تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاجر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علمارفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زنها عوض مسئله و غسل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نی افتاه ز رونق
ای شیر خدا را خلف و سبط و نبیره
فخر ام و علم اب و سردار عشیره
در چشم شده روز جهان چون شب تیره
گردیده غم دهر به احباب تو چیره
غالب شده از بس که به ما سوء سریره
در دادن خمس آن همه اخبار کثیره
در ترک ز کات این همه عصیان کبیره
هستیم چو قارون همه در فکر ذخیره
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عفت شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن او را رد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم بپیله
ای صف شکن معرکه ای میر قبیله
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عقف شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن اوراد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم به پیله
ای صف شکن معرکهای میر قبیله
ای کهف دری کنز فی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی وبابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقهها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گرانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرح نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصمام کج تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاخر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علما رفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زنها عوض مسئله و غل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای ختم وصایت به تو در امر رسالت
تا روی تو ای نیر گردون جلالت
مستور شد از دیده ارباب ضلالت
تجدید نمودند ز نور رسم جهالت
در پیروی شرع فزون گشته کسالت
طاعات خلایق همه از فرط به طالت
سرمایه خسران شد و اسباب خجالت
پر زنگ شد آئینه دلها از ملالت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
سد طرق خیر شد از کامل و جاهل
شد منکبر و معروف به یک پیله مقابل
پیدا یکی از صد نبود عالم عامل
از بهر زر و سیم بود اخذ مسائل
از امثله و القیه و صرف و عوامل
گردیده به تحصیل درم اصل رسائل
خون جای سرشک ارچکده از دیده سائل
بر او نکند کس از جاهل و کامل
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
گر لطف تو بر گمشدگان یار نباشد
یا رایت عون تو مددکار نباشد
وارستگی از این غم بسیار نباشد
آسودگی از صدمه اغیار نباشد
درپرده تو را گرگل رخسار نباشد
دلجویی ما بهر تو دشوار نباشد
گر دیده ما قابل دیدار نباشد
از ماست که بر ماست تو را کار نباشد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
معموره بدعت شده از شش جهت آباد
فریادرسی نیست که گیرد ز کسی داد
د رظلم شده مردم دنیا همه استاد
شیط متحیر بود از شدت بیداد
شاگردی این خلق کند از پی ارشاد
شرک و شره و شیطنت و شیوه شیاد
بگرفته عزازیل ز ابنای زمان یاد
(صامت) چکند جز تو به نزد که برد داد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۰ - ترکیب بند
ای به جان افکنده در لیل و نهار
در هوای درهم و دینار
هرگز از دینار دین ناری به دست
دین به دست آور که دینار است نار
جستهام کار جهان را مو به مو
دیدهام رفتار او را تار تارر
نیست کاری جز خیانت کار او
گشتی از غفلت به دین اغیار یار
ای به غفلت در بیابان عدم
تو بخواب و همرهان بستند بار
میرسد از کاروان بانک رحیل
سوی این آواز یک دم گوش دار
رو سعادت جوی از حسن عمل
تا به زشتی می نیابی اشتهار
چند باید بهر یک نانی نمود
جان هر مظلومی از آزار زار
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
ای سبک مغز این گران خوابی بس است
در ره آمال بیتابی بس است
هرزه گردی سست هدی کجروی
پیشهات چون چرخ و دولابی بس است
از ره توفیق پس پس رفتنت
همچو استاد رسن تابی بس است
مزرع امید را سیراب کن
کشت را اینقدر بیآبی بس است
خویش را خالص برآور از محک
ای زیر مغشوش قلابی بس است
از لباس عالم وارون اساس
سبز و زرد و آبی بس است
شو مهیا به تاراج خزان
غنچهات را میل شادابی بس است
روغن چشم ضعیفان را مگیر
کلبهات را شمع مهتابی بس است
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
بهر دنیا نقد ایمان میدهی
گوهری داری و ارزان میدهی
گاهی از دانشپژوهی در جهان
درس در حکمت بلقمان میدهی
گه به خود از ثروت و مال و منال
نسبت ملک سلیمان میدهی
لیک چون آید گدایی بر درت
جان برای لقمهای نان میدهی
حیرتم آید که با این بخل و حرص
پس به عزرائیل چون جان میدهی
از پی تحصیل جمع سیم و زر
آبروی خود گروگان میدهی
گر از این نوع است کسب و کار تو
زود بر تاراج دکان میدهی
اندرین میدان سوارا تا به کی
توسن بیداد جولان میدهی؟
مار ظلم و عقرب بیداد را
سر به جان هر مسلمان میدهی
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
تا ندانی که خدا از تو رضاست
خنده دندان نمایت بدنماست
هست دنیا گلخنی بسیار تنگ
گرچه در ظاهر وسیع و دلگشاست
دل ببر از منت ابنای دهر
اول و آخر چو کارت با خداست
گر مریضی کن شفا از وی طلب
لطف او از بهر هر دردی دواست
گر تهیدستی بدو کن عرض حال
فضل او سرمایه عز و غناست
سروری را چون کنی بسیار سر
این زمان با سروری در زیر پاست
هر زمان رنگین عذاری خوب رو
جان شیرینش ز وصل تو جداست
دم به دم مشکین خطی شمشاد قد
خاک او در معرض باد فناست
ظلم نی بر خود نه بر مخلوق کن
کین بنای زشت آخر بیبقاست
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
گر کنی گاهی به قبرستان عبور
بنگری بر ساکنان خاک گور
از مآل کار دنیای دنی
عبرتی گیری ز اصحاب قبور
بشنوی از بند بند هر کدام
ناله «یا قوم قد جاء النشور»
ای شده بر خوان عالم میهمان
«لاتکن فیالدهر مختال فخور»
چون شما بودیم ما هم در جهان
سالها سرگرم در وجد و سرور
جامها در دست از صهبای کبر
پنبهها در گوش از یاد غرور
ناگهان آمد ز دست انداز گور
تن ز جان نومید و جان از جسم عور
پیکبر پرورده اندر ناز ما
در لحد شد همنشین مار و مور
حالیا دارید در دنیا شما
آتش ما را کنون دستی ز دور
هر که چون ما طعم این حلوا چشید
آن زمان داند اگر تلخست و شور
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
نفس اماره ز روی ریشخند
سحت آورده تو را اندر کمند
از برای بندگی خلق تو کرد
چند در کار عبادت چون و چند
ای به بیدای جهالت تند تاز
اندکی آهستهتر میران سمند
شو تواضع پیشه و افتاده باش
تا شوی روز قیامت سربلند
سازد آن روزی که اندر زیر خاک
مرگ جسم نازنیت را نژند
آن زمان دانی که حرف تلخ ما
بود در کام تو شیرینتر ز قند
ای ببند مال و اسباب جهان
همتی خود را برون آور ز بند
تا روی در جرک نیکان سرخ رو
تا شوی در خیل خوبان ارجمند
از نصیحت دیده دانش مپوش
هوش اگر داری بده گوشی به پند
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
میزند نوبت زن پیک اجل
روز شب در هر مکان و هر محل
از زبان قطب امکام مرتضی
نوبت «یا من بدنیاه اشتغل»
اندر این ویران رباط بیثبات
یافتی «قد غرک طول الامال»
جهد کن «الموت یاتی بغتتا»
«لانتم والقبرصندوق العمل»
تا تو در فکر نجوم سعد و نحس
تا تو در تعداد مریخ و زحل
هادم اللذات اندر کام تو
تلخ چون حنظل کند طعم عسل
عاقبت چون هر کسی خواهد رسید
بر نصیب و قسمت روز ازل
کوشش کن تا ز بعد تو بدهر
نامت از نیکی شود ضرب المثل
(صامتا) آن به که کار خویش را
واگذاری با خدای لم یزل
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
در هوای درهم و دینار
هرگز از دینار دین ناری به دست
دین به دست آور که دینار است نار
جستهام کار جهان را مو به مو
دیدهام رفتار او را تار تارر
نیست کاری جز خیانت کار او
گشتی از غفلت به دین اغیار یار
ای به غفلت در بیابان عدم
تو بخواب و همرهان بستند بار
میرسد از کاروان بانک رحیل
سوی این آواز یک دم گوش دار
رو سعادت جوی از حسن عمل
تا به زشتی می نیابی اشتهار
چند باید بهر یک نانی نمود
جان هر مظلومی از آزار زار
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
ای سبک مغز این گران خوابی بس است
در ره آمال بیتابی بس است
هرزه گردی سست هدی کجروی
پیشهات چون چرخ و دولابی بس است
از ره توفیق پس پس رفتنت
همچو استاد رسن تابی بس است
مزرع امید را سیراب کن
کشت را اینقدر بیآبی بس است
خویش را خالص برآور از محک
ای زیر مغشوش قلابی بس است
از لباس عالم وارون اساس
سبز و زرد و آبی بس است
شو مهیا به تاراج خزان
غنچهات را میل شادابی بس است
روغن چشم ضعیفان را مگیر
کلبهات را شمع مهتابی بس است
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
بهر دنیا نقد ایمان میدهی
گوهری داری و ارزان میدهی
گاهی از دانشپژوهی در جهان
درس در حکمت بلقمان میدهی
گه به خود از ثروت و مال و منال
نسبت ملک سلیمان میدهی
لیک چون آید گدایی بر درت
جان برای لقمهای نان میدهی
حیرتم آید که با این بخل و حرص
پس به عزرائیل چون جان میدهی
از پی تحصیل جمع سیم و زر
آبروی خود گروگان میدهی
گر از این نوع است کسب و کار تو
زود بر تاراج دکان میدهی
اندرین میدان سوارا تا به کی
توسن بیداد جولان میدهی؟
مار ظلم و عقرب بیداد را
سر به جان هر مسلمان میدهی
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
تا ندانی که خدا از تو رضاست
خنده دندان نمایت بدنماست
هست دنیا گلخنی بسیار تنگ
گرچه در ظاهر وسیع و دلگشاست
دل ببر از منت ابنای دهر
اول و آخر چو کارت با خداست
گر مریضی کن شفا از وی طلب
لطف او از بهر هر دردی دواست
گر تهیدستی بدو کن عرض حال
فضل او سرمایه عز و غناست
سروری را چون کنی بسیار سر
این زمان با سروری در زیر پاست
هر زمان رنگین عذاری خوب رو
جان شیرینش ز وصل تو جداست
دم به دم مشکین خطی شمشاد قد
خاک او در معرض باد فناست
ظلم نی بر خود نه بر مخلوق کن
کین بنای زشت آخر بیبقاست
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
گر کنی گاهی به قبرستان عبور
بنگری بر ساکنان خاک گور
از مآل کار دنیای دنی
عبرتی گیری ز اصحاب قبور
بشنوی از بند بند هر کدام
ناله «یا قوم قد جاء النشور»
ای شده بر خوان عالم میهمان
«لاتکن فیالدهر مختال فخور»
چون شما بودیم ما هم در جهان
سالها سرگرم در وجد و سرور
جامها در دست از صهبای کبر
پنبهها در گوش از یاد غرور
ناگهان آمد ز دست انداز گور
تن ز جان نومید و جان از جسم عور
پیکبر پرورده اندر ناز ما
در لحد شد همنشین مار و مور
حالیا دارید در دنیا شما
آتش ما را کنون دستی ز دور
هر که چون ما طعم این حلوا چشید
آن زمان داند اگر تلخست و شور
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
نفس اماره ز روی ریشخند
سحت آورده تو را اندر کمند
از برای بندگی خلق تو کرد
چند در کار عبادت چون و چند
ای به بیدای جهالت تند تاز
اندکی آهستهتر میران سمند
شو تواضع پیشه و افتاده باش
تا شوی روز قیامت سربلند
سازد آن روزی که اندر زیر خاک
مرگ جسم نازنیت را نژند
آن زمان دانی که حرف تلخ ما
بود در کام تو شیرینتر ز قند
ای ببند مال و اسباب جهان
همتی خود را برون آور ز بند
تا روی در جرک نیکان سرخ رو
تا شوی در خیل خوبان ارجمند
از نصیحت دیده دانش مپوش
هوش اگر داری بده گوشی به پند
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
میزند نوبت زن پیک اجل
روز شب در هر مکان و هر محل
از زبان قطب امکام مرتضی
نوبت «یا من بدنیاه اشتغل»
اندر این ویران رباط بیثبات
یافتی «قد غرک طول الامال»
جهد کن «الموت یاتی بغتتا»
«لانتم والقبرصندوق العمل»
تا تو در فکر نجوم سعد و نحس
تا تو در تعداد مریخ و زحل
هادم اللذات اندر کام تو
تلخ چون حنظل کند طعم عسل
عاقبت چون هر کسی خواهد رسید
بر نصیب و قسمت روز ازل
کوشش کن تا ز بعد تو بدهر
نامت از نیکی شود ضرب المثل
(صامتا) آن به که کار خویش را
واگذاری با خدای لم یزل
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۴ - و برای او همچنین
به عزلت گوشه از هفت کشور داشتن بهتر
غم سر داشتن از تاج و افسر داشتن بهتر
زند آن کس که در ملک فقیری نوبت شادی
تواند آن زمان دل از جهان برداشتن بهتر
چه آخر طعمه موران خاکست این تن فربه
ز رنج گوشهگیری جسم لاغرداشتن بهتر
بود هر خنده را صدهزاران گریه اندر پی
ز اشک نیمهشبها دیده تر داشتن بهتر
چه آخر هست بهر دیگران و بایدت رفتن
سر خاک سیه از خاک قیصر داشتن بهتر
کم و بیش جهان خواهد گذشتن ای جهانداران
غم بیچارگی از روز محشر داشتن بهتر
گرفتم سر به سر زان تو باشد ملک اسکندر
تو را عبرت ز دارا و سکندر داشتن بهتر
ز اسباب تجمل کس نبرد از این جهان سودی
به صحرای قیامت کوکب و فرداشتن بهتر
حدیث «انما اموالکم» گر خواندهای دانی
ز آفات جهان خود را توانگر داشتن بهتر
مشو مغرور اگر در هفت اقلیمست اورنگت
خط آزادگی از هفت کشور داشتن بهتر
تو را چون فاعل مختار بنمودند ای عاقل
ز گودال جهنم حوض کوثر داشتن بهتر
منه طوق عبودیت به گردن در بر بنده
که گردن در کمندحکم داور داشتن بهتر
برون کن عادت گرگی ز سرایر و به مسکین
اگر مردی تور را طبع غضنفر داشتن بهتر
چرا خوکرده بر لاشه مردار هر کرکس
جهان را چون هما در سایه پرداشتن بهتر
ترا گر دعوی شیریست با گرگ اجل بستیز
بلی شمشیر وقت جنگ جوهر داشتن بهتر
نشد از سربلندی هیچکس را رتبه حاصل
به خاک هر قدم خود را برابر داشتن بهتر
مبین بر خنده دندان نمای دهر دون (صامت)
حذر از کید این زال مذور داشتن بهتر
غم سر داشتن از تاج و افسر داشتن بهتر
زند آن کس که در ملک فقیری نوبت شادی
تواند آن زمان دل از جهان برداشتن بهتر
چه آخر طعمه موران خاکست این تن فربه
ز رنج گوشهگیری جسم لاغرداشتن بهتر
بود هر خنده را صدهزاران گریه اندر پی
ز اشک نیمهشبها دیده تر داشتن بهتر
چه آخر هست بهر دیگران و بایدت رفتن
سر خاک سیه از خاک قیصر داشتن بهتر
کم و بیش جهان خواهد گذشتن ای جهانداران
غم بیچارگی از روز محشر داشتن بهتر
گرفتم سر به سر زان تو باشد ملک اسکندر
تو را عبرت ز دارا و سکندر داشتن بهتر
ز اسباب تجمل کس نبرد از این جهان سودی
به صحرای قیامت کوکب و فرداشتن بهتر
حدیث «انما اموالکم» گر خواندهای دانی
ز آفات جهان خود را توانگر داشتن بهتر
مشو مغرور اگر در هفت اقلیمست اورنگت
خط آزادگی از هفت کشور داشتن بهتر
تو را چون فاعل مختار بنمودند ای عاقل
ز گودال جهنم حوض کوثر داشتن بهتر
منه طوق عبودیت به گردن در بر بنده
که گردن در کمندحکم داور داشتن بهتر
برون کن عادت گرگی ز سرایر و به مسکین
اگر مردی تور را طبع غضنفر داشتن بهتر
چرا خوکرده بر لاشه مردار هر کرکس
جهان را چون هما در سایه پرداشتن بهتر
ترا گر دعوی شیریست با گرگ اجل بستیز
بلی شمشیر وقت جنگ جوهر داشتن بهتر
نشد از سربلندی هیچکس را رتبه حاصل
به خاک هر قدم خود را برابر داشتن بهتر
مبین بر خنده دندان نمای دهر دون (صامت)
حذر از کید این زال مذور داشتن بهتر
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۶ - و برای او فی الحکایه
دوستی از من گمنام پی ضرب مثل
خواست کیفیت تشبیه خلایق به جعل
گرچه در عهده ابن ذره بیقدر نبود
که کند مشگل ارباب مودت راحل
لیک از غایت نادانی و در عین قصور
خواستم تا نبود عقده او لاینحل
خامه برداشته و ساختم او را عنوان
تا پدیدار شود مختصری از مجمل
عمره بیچاره جعل سال و مه و هفته و روز
هست در جمعیت فضله به دوران مختل
عوض فایده زندگی و کسب و حیات
غیر سرگین کشیش نیست دگر شغل و عمل
فضله از مخرج انعام نیفتاده هنوز
که کشد تنگ چو فرزند عزیزش به بغل
کوس کشتی زند از فرط طمع با سرگین
افکند پنجه در آن فضله چو گرشاسب یل
به سر و سینه و پا و شکم پهلو و دست
کشد او را سویسوراخ به الطاف حیل
چون شود داخل منزل جعل خسته لنگ
فضله برگرد و غلطد به مقام اول
اهل دنیا جعل و جیفه وی چون سرگین
قبر سوراخ جعل زحمت وی طول امل
هر کرامینگری در طلب عزت و جاه
غرق در لجه غفلتشده چون خربوحل
گوهر عمر گرانمایه خود را کرده است
سربهسر در هوس حرص و هوا مستعمل
نه در افسوس طلب کردن عمر ماضی
نه مهیای علاج و عمل مستقبل
گه در پیلهوری در سفر شهر و بلوک
گاه در راهزنی رهسپر تل و جبل
گهی از شرک خفی گه به عبادات جلی
گاه بینا و گهی کور و زمانی احول
هر دم از بهر گدایی ز پی لقمه نان
خویش را گاه کند فالج و گه سازد شل
سر فرو برده به لذات جهان فانی
همگی چون مگس نحل به اسراف عسل
ز پی خوردن خون دل هر بیوهزنی
دم به دم در صدد حیله چو روباه دغل
پی آبادی کاخ بدن خود مشغول
غافل از آنکه در او افتد از مرگ خلل
شود از روی محبت به عزازیل مرید
کند از کثرت عصیان به خداوند جدل
هر زمان پیرهنی پاره کند با چنگال
همچو بوزینه که سر کرده برون از جنگل
نفس در موسم اتفاق کند با چنگال
مده ای خواجه مبادا که شوی مستاصل
بره خواب و خور و بغی و ضلالت چالاک
موسم طاعت و احکام عبادات کسل
گشته بازال جهان در طرب و عیش قرین
غافل از وقت رحیل و اجل مستعجل
شیوه او ابدالدهر هوای زر و سیم
صفت وی همه دم یاد حریر و مخمل
نکند زخم دل خسته دلیرا درمان
نکند خاتمه امر کسی را فیصل
ناگهان حلقه زند بر در او قاصد مرگ
فکند رخنه به حصن املش یک اجل
شهد در ذائقه او شود از هول شرنک
عسل اندر دهن وی کند از غم حنظل
نهد اندوخته خویش و به زندان لحد
جا کند دست تهی با محن و رنج و علل
آنگه از خردل و خروار حساب کم و بیش
باز میجوید از او ذوالنعم عزوجل
(صامتا) آمدن و رفتن این دیر خراب
نشدی کاش نصیب من و تو روز ازل
خواست کیفیت تشبیه خلایق به جعل
گرچه در عهده ابن ذره بیقدر نبود
که کند مشگل ارباب مودت راحل
لیک از غایت نادانی و در عین قصور
خواستم تا نبود عقده او لاینحل
خامه برداشته و ساختم او را عنوان
تا پدیدار شود مختصری از مجمل
عمره بیچاره جعل سال و مه و هفته و روز
هست در جمعیت فضله به دوران مختل
عوض فایده زندگی و کسب و حیات
غیر سرگین کشیش نیست دگر شغل و عمل
فضله از مخرج انعام نیفتاده هنوز
که کشد تنگ چو فرزند عزیزش به بغل
کوس کشتی زند از فرط طمع با سرگین
افکند پنجه در آن فضله چو گرشاسب یل
به سر و سینه و پا و شکم پهلو و دست
کشد او را سویسوراخ به الطاف حیل
چون شود داخل منزل جعل خسته لنگ
فضله برگرد و غلطد به مقام اول
اهل دنیا جعل و جیفه وی چون سرگین
قبر سوراخ جعل زحمت وی طول امل
هر کرامینگری در طلب عزت و جاه
غرق در لجه غفلتشده چون خربوحل
گوهر عمر گرانمایه خود را کرده است
سربهسر در هوس حرص و هوا مستعمل
نه در افسوس طلب کردن عمر ماضی
نه مهیای علاج و عمل مستقبل
گه در پیلهوری در سفر شهر و بلوک
گاه در راهزنی رهسپر تل و جبل
گهی از شرک خفی گه به عبادات جلی
گاه بینا و گهی کور و زمانی احول
هر دم از بهر گدایی ز پی لقمه نان
خویش را گاه کند فالج و گه سازد شل
سر فرو برده به لذات جهان فانی
همگی چون مگس نحل به اسراف عسل
ز پی خوردن خون دل هر بیوهزنی
دم به دم در صدد حیله چو روباه دغل
پی آبادی کاخ بدن خود مشغول
غافل از آنکه در او افتد از مرگ خلل
شود از روی محبت به عزازیل مرید
کند از کثرت عصیان به خداوند جدل
هر زمان پیرهنی پاره کند با چنگال
همچو بوزینه که سر کرده برون از جنگل
نفس در موسم اتفاق کند با چنگال
مده ای خواجه مبادا که شوی مستاصل
بره خواب و خور و بغی و ضلالت چالاک
موسم طاعت و احکام عبادات کسل
گشته بازال جهان در طرب و عیش قرین
غافل از وقت رحیل و اجل مستعجل
شیوه او ابدالدهر هوای زر و سیم
صفت وی همه دم یاد حریر و مخمل
نکند زخم دل خسته دلیرا درمان
نکند خاتمه امر کسی را فیصل
ناگهان حلقه زند بر در او قاصد مرگ
فکند رخنه به حصن املش یک اجل
شهد در ذائقه او شود از هول شرنک
عسل اندر دهن وی کند از غم حنظل
نهد اندوخته خویش و به زندان لحد
جا کند دست تهی با محن و رنج و علل
آنگه از خردل و خروار حساب کم و بیش
باز میجوید از او ذوالنعم عزوجل
(صامتا) آمدن و رفتن این دیر خراب
نشدی کاش نصیب من و تو روز ازل
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۷ - و برای او علیه الرحمه
دو روز گردلی از عیش دهر آباد است
چه جای خنده که این خانه سست بنیاد است
در این سراچه فانی خوشا به حال کسی
که او ز بندگی روزگار آزاد است
چراغ عمر که روشن از اوست شام حیات
هنوز صبح نگردیده کشته باد است
نبسته طرف کسی از رفاقت نااهل
به احتیاط بزن مشت راکه فولاد است
ز مهربانی بیاصل او مشو ایمن
که روزگار گهی صید و گاه صیاد است
عجب گلیست جوانی برای آن گلچین
که عندلیب صفت هر سحر به فریاد است
سری که در گرو راحت جهان داری
به هوش باش که در زیر تیغ جلاد است
اگر برای خرایست روی خاک بس است
چه جای ساختن قصر و باغ شداد است
طریق راست روی را اگر همی طلبی
نه در طریقه مستان نه زهد زهاد است
نفس به سینه در این تنگ دگر شد تنگ
اجل بیا تو مدد کن که وقت امداد است
به آهن دل نادان نمیکند اثری
سخن اگرچه گرانتر ز پتک حداد است
نیافریده خداوند راحت اندر دهر
کسی چگونه ز دور زمانه دلشاد است
سخن به قاعده انشا نمیکنی (صامت)
هنوز طفل تو محتاج چوب استاد است
چه جای خنده که این خانه سست بنیاد است
در این سراچه فانی خوشا به حال کسی
که او ز بندگی روزگار آزاد است
چراغ عمر که روشن از اوست شام حیات
هنوز صبح نگردیده کشته باد است
نبسته طرف کسی از رفاقت نااهل
به احتیاط بزن مشت راکه فولاد است
ز مهربانی بیاصل او مشو ایمن
که روزگار گهی صید و گاه صیاد است
عجب گلیست جوانی برای آن گلچین
که عندلیب صفت هر سحر به فریاد است
سری که در گرو راحت جهان داری
به هوش باش که در زیر تیغ جلاد است
اگر برای خرایست روی خاک بس است
چه جای ساختن قصر و باغ شداد است
طریق راست روی را اگر همی طلبی
نه در طریقه مستان نه زهد زهاد است
نفس به سینه در این تنگ دگر شد تنگ
اجل بیا تو مدد کن که وقت امداد است
به آهن دل نادان نمیکند اثری
سخن اگرچه گرانتر ز پتک حداد است
نیافریده خداوند راحت اندر دهر
کسی چگونه ز دور زمانه دلشاد است
سخن به قاعده انشا نمیکنی (صامت)
هنوز طفل تو محتاج چوب استاد است
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۸ - همچنین
عنقریب است که این سلسله بر هم زدهاند
کوس ماتم بشکست دلم خرم زدهاند
ناگهان تیرسواران حوادث ز کمین
قلم سهو به طغرای بر و کم زدهاند
منشین غافل از آیات نهانی کاین قوم
پای بر افسر دارا و سر جم زدهاند
از قوی پنجگی خیل فنا عبرت گیر
کز دلیری به زمین قامت رستم زدهاند
نقد جان در بر آمال چه مرهون داری
این گروهند که آتش به دو عالم زدهاند
عبث از برق حسد خرمن طاعات مسوز
ای بسا قطره آتش به دل یم زدهاند
پردهداران شب و روز در این کهنه وثاق
دست بر سینه بیگانه و محرم زدهاند
فرصت دمزدن از بهر بنیآدم نیست
نیستند آدمی آنان که دمی دم زدهاند
آن عرق نیست که برروی تهیدستانست
به گل سوری خود خال ز شبنم زدهاند
چه دوخنگست شب و روز پی راحت تست
زین دو نوبت که بدین اشقر و ادهم زدهاند
کس ندارد خبر از قافله ره عدم
مهر گویی به لب ناطق و ابکم زدهاند
از طمع خواری ما نیست خبر آنان را
که ز افراط طمع طعنه به آدم زدهاند
حیرتم زین همه اسباب تعلق که چرا
تهمت سوزن بر عیسی مریم زدهاند
گر قدم در ره تحقیق زنی سست مزن
آن کسانیکه قدم را زده محکم زدهاند
مانده در ماتم اسباب و عجب بیخردی
ناگهانی به درت حلقه ماتم زدهاند
زنگ بیهوشی از آینه ادراک بشوی
تا کنی درک هر آن حرف که مبهم زدهاند
ندهد فقر و غنا سود به کس قرعه مرگ
چون به نام همه از مفس و منعم زدهاند
چشم بهبود خود از مرحمت خلق بپوش
کی به زخم کسی این طایفه مرهم زدهاند
باش خاک در آنانکه به اخلاص درست
دست بر دامن بسمالله اعظم زدهاند
اسدالله علی آنکه به نامش پی فخر
سکه جاه رسولان مکرم زدهاند
به جز از ختم رسول خیل رسولان عظام
علم عزتش از خویش مقدم زدهاند
(صامتا) جایزه نظم تو بس حب علی است
دیگران چه دم از خواهش درهم زدهاند
کوس ماتم بشکست دلم خرم زدهاند
ناگهان تیرسواران حوادث ز کمین
قلم سهو به طغرای بر و کم زدهاند
منشین غافل از آیات نهانی کاین قوم
پای بر افسر دارا و سر جم زدهاند
از قوی پنجگی خیل فنا عبرت گیر
کز دلیری به زمین قامت رستم زدهاند
نقد جان در بر آمال چه مرهون داری
این گروهند که آتش به دو عالم زدهاند
عبث از برق حسد خرمن طاعات مسوز
ای بسا قطره آتش به دل یم زدهاند
پردهداران شب و روز در این کهنه وثاق
دست بر سینه بیگانه و محرم زدهاند
فرصت دمزدن از بهر بنیآدم نیست
نیستند آدمی آنان که دمی دم زدهاند
آن عرق نیست که برروی تهیدستانست
به گل سوری خود خال ز شبنم زدهاند
چه دوخنگست شب و روز پی راحت تست
زین دو نوبت که بدین اشقر و ادهم زدهاند
کس ندارد خبر از قافله ره عدم
مهر گویی به لب ناطق و ابکم زدهاند
از طمع خواری ما نیست خبر آنان را
که ز افراط طمع طعنه به آدم زدهاند
حیرتم زین همه اسباب تعلق که چرا
تهمت سوزن بر عیسی مریم زدهاند
گر قدم در ره تحقیق زنی سست مزن
آن کسانیکه قدم را زده محکم زدهاند
مانده در ماتم اسباب و عجب بیخردی
ناگهانی به درت حلقه ماتم زدهاند
زنگ بیهوشی از آینه ادراک بشوی
تا کنی درک هر آن حرف که مبهم زدهاند
ندهد فقر و غنا سود به کس قرعه مرگ
چون به نام همه از مفس و منعم زدهاند
چشم بهبود خود از مرحمت خلق بپوش
کی به زخم کسی این طایفه مرهم زدهاند
باش خاک در آنانکه به اخلاص درست
دست بر دامن بسمالله اعظم زدهاند
اسدالله علی آنکه به نامش پی فخر
سکه جاه رسولان مکرم زدهاند
به جز از ختم رسول خیل رسولان عظام
علم عزتش از خویش مقدم زدهاند
(صامتا) جایزه نظم تو بس حب علی است
دیگران چه دم از خواهش درهم زدهاند
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۹ - و برای او
هر که به کف قوت صبح و شام ندارد
راحتی از زندگی به کام ندارد
در بر اغیار و یار هیچ ندارد
مرد تهیدست احترام ندارد
گر بود از نسل معن و حاتم وقا آن
نزد کسی اسم و رسم و نام ندارد
شمع حیات وی از شماتت دشمن
جز نفسی بیشتر دوام ندارد
هر که فقیر است غیر از آنکه بمیرد
زخم درون وی التیام ندارد
دولت دنیا به خرج میرود امروز
کار به شیرینی کلام ندارد
جامه چرکین فقر هر که ببر کرد
هیچ کسش رغبت سلام ندارد
دهر چراگاه اِغنیاست که هست
همچو خری گو بسر لجام ندارد
غیر خدا خوش به حال آنکه چو (صامت)
چشم تمنا ز خاص و عام ندارد
راحتی از زندگی به کام ندارد
در بر اغیار و یار هیچ ندارد
مرد تهیدست احترام ندارد
گر بود از نسل معن و حاتم وقا آن
نزد کسی اسم و رسم و نام ندارد
شمع حیات وی از شماتت دشمن
جز نفسی بیشتر دوام ندارد
هر که فقیر است غیر از آنکه بمیرد
زخم درون وی التیام ندارد
دولت دنیا به خرج میرود امروز
کار به شیرینی کلام ندارد
جامه چرکین فقر هر که ببر کرد
هیچ کسش رغبت سلام ندارد
دهر چراگاه اِغنیاست که هست
همچو خری گو بسر لجام ندارد
غیر خدا خوش به حال آنکه چو (صامت)
چشم تمنا ز خاص و عام ندارد
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۵ - در نفرت مجالست غنی با فقیر
یکی در خدمت ختم النبیین(ص)
نشسته بود با صد عز و تمکین
به دوران در شمار اغنیا بود
بسی از دست کار خود رضا بود
درآمد جامه چرکینی هم از در
نشست اندر کنار آن توانگر
توانگر زان فقیر آزرده جان شد
به کبر از پهلویش دامن فشان شد
شه ختمی مآب از کرده او
گره زدبر جبیب و چین بر ابرو
بگفت آن از سعادت در جهان فرد
چرا پهلو تهی کردی از این مرد
مگر ترسیدی از این مرد مهمان
که از فقرش شوی آلوده دامان
و یا چون مال داری بینهایت
غنای تو کند بر وی سرایت
و یا چرک لباسش بر تو گیرد
لباست را ز پا تا سر بگیرد
بگفتا هیچیک زینها نباشد
سرم سرگرم این سودا نباشد
ولی در هر مکان و جاه و منزل
مرا گردیده شیطانی موکل
که چون دست تصرف میگشاید
به چشم زشت را نیکو نماید
کنون در حضرتت از این خسارت
برای دفع این جرم و جنایت
به عالم هر چه از اموال دارم
زر و سیم و لباس و مال دارم
به نزد حضرتت تقسیم سازم
بدین مرد از صفا تقدیم سازم
شهی کز «قل کفی» پوشیده تشریف
بدان مرد گدا بنمود تکلیف
چو اصغا این سخن آن بینوا کرد
بترسید و بلرزید و ابا کرد
بگفت ای سرور کونین حاشا
به اخذ مال تکلیفم مفرما
من از رفتار او بینی ملولم
کجا گفتار او افتد قبولم
از آن ترسم که طوق خودپسندی
شود در گردنم تا حشر بندی
نماید از ره توفیق دورم
کند همخوابه با کبر و غرورم
دلم یا اغنیاء دمساز گردد
در دوزخ برویم بازگردد
به سرعت جست از جا و روان شد
بدان مرد غنی دامن فشان شد
بلی نفرت در اینجا بیسبب نیست
ز مردان خدا هرگز عجب نیست
بر آزاد مرد با تفکر
که سازد آخر خود را تصور
به چشمش مال و دولت خوشنما نیست
دلش مایل بدین رنگ و حنا نیست
کسی کز این حنا بر دست گیرد
به زودی رنگ بیرنگی پذیرد
به گردن باز میماند و بالش
به جز خسران نمیباشد مآلش
مگو (صامت) به نامردی چنین مرد
که پهلو از تهیدستان تهی کرد
نشسته بود با صد عز و تمکین
به دوران در شمار اغنیا بود
بسی از دست کار خود رضا بود
درآمد جامه چرکینی هم از در
نشست اندر کنار آن توانگر
توانگر زان فقیر آزرده جان شد
به کبر از پهلویش دامن فشان شد
شه ختمی مآب از کرده او
گره زدبر جبیب و چین بر ابرو
بگفت آن از سعادت در جهان فرد
چرا پهلو تهی کردی از این مرد
مگر ترسیدی از این مرد مهمان
که از فقرش شوی آلوده دامان
و یا چون مال داری بینهایت
غنای تو کند بر وی سرایت
و یا چرک لباسش بر تو گیرد
لباست را ز پا تا سر بگیرد
بگفتا هیچیک زینها نباشد
سرم سرگرم این سودا نباشد
ولی در هر مکان و جاه و منزل
مرا گردیده شیطانی موکل
که چون دست تصرف میگشاید
به چشم زشت را نیکو نماید
کنون در حضرتت از این خسارت
برای دفع این جرم و جنایت
به عالم هر چه از اموال دارم
زر و سیم و لباس و مال دارم
به نزد حضرتت تقسیم سازم
بدین مرد از صفا تقدیم سازم
شهی کز «قل کفی» پوشیده تشریف
بدان مرد گدا بنمود تکلیف
چو اصغا این سخن آن بینوا کرد
بترسید و بلرزید و ابا کرد
بگفت ای سرور کونین حاشا
به اخذ مال تکلیفم مفرما
من از رفتار او بینی ملولم
کجا گفتار او افتد قبولم
از آن ترسم که طوق خودپسندی
شود در گردنم تا حشر بندی
نماید از ره توفیق دورم
کند همخوابه با کبر و غرورم
دلم یا اغنیاء دمساز گردد
در دوزخ برویم بازگردد
به سرعت جست از جا و روان شد
بدان مرد غنی دامن فشان شد
بلی نفرت در اینجا بیسبب نیست
ز مردان خدا هرگز عجب نیست
بر آزاد مرد با تفکر
که سازد آخر خود را تصور
به چشمش مال و دولت خوشنما نیست
دلش مایل بدین رنگ و حنا نیست
کسی کز این حنا بر دست گیرد
به زودی رنگ بیرنگی پذیرد
به گردن باز میماند و بالش
به جز خسران نمیباشد مآلش
مگو (صامت) به نامردی چنین مرد
که پهلو از تهیدستان تهی کرد
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۷ - سخن گفتن خانه با صاحبخانه
یکی روز از سر عیش و فراخی
نشیمن بود جمعی را به کاخی
در درج سخن را باز کردند
ز عیب آن بنا آغاز کردند
یکی میگفت از بنیاد زشتش
یکی میکرد عیب خاک و خشتش
یکی راندی سخن ا زسقف پستش
که تنگست این مکان جای نشستش
یکی گفت ر شود ویرانه بهتر
بود ویرانه از این خانه بهتر
یکی میگفت معمارش که بوده؟
مهندس بهر دیوارش که بوده؟
عجب باد صنعتی در کار برده
ز طرحش دل بسی آزار برده
زبان حال کاخ این راز ننهفت
همانا با حریفان این چنین گفت
که ای نابخردان عاری از هوش
کشیده شاهد غفلت در آغوش
اگرچه پای تا سر من عیوبم
بود زشت از شمالم تا جنوبم
شما را با بنای من چکار است
اگر زشت و اگر ناپایدار است
بگیرید عبرت از دور زمانم
ز حال مالکان بینشانم
از آن روزی که شد بنیادم آباد
بسی جانها که در من رفته بر باد
بسی پیرو و جواتن از درد و غم فرد
که در من مینشستند از زن و مرد
برای غضب طاق و منظر من
چه دعواها که میشد بر سر من
یکی گفت از پدر بر من رسیده است
یکی میگفت ملک زرخرید است
مرا میبود از پایان مطلب
ز صلح و جنگ ایشان خنده بر لب
در آخر سینه از غم چاک کردم
تمامی را به زیر خاک کردم
اگر چشمی به عبرت باز باشد
و گرگوشی بدین آواز باشد
ز خشتم بنگرد صدق مقالم
ز خاکم بشنود شرحی ز حالم
بود خشتم ز خاک شهریاران
بود خاکم عذار گلعذاران
بپرسید از چه شد این خاک این خشت
میخوانیدم یکی خوب و یکی زشت
کنی (صامت) چو اندر گور مسکن
بگو افسوس بهر کنج گلخن
نشیمن بود جمعی را به کاخی
در درج سخن را باز کردند
ز عیب آن بنا آغاز کردند
یکی میگفت از بنیاد زشتش
یکی میکرد عیب خاک و خشتش
یکی راندی سخن ا زسقف پستش
که تنگست این مکان جای نشستش
یکی گفت ر شود ویرانه بهتر
بود ویرانه از این خانه بهتر
یکی میگفت معمارش که بوده؟
مهندس بهر دیوارش که بوده؟
عجب باد صنعتی در کار برده
ز طرحش دل بسی آزار برده
زبان حال کاخ این راز ننهفت
همانا با حریفان این چنین گفت
که ای نابخردان عاری از هوش
کشیده شاهد غفلت در آغوش
اگرچه پای تا سر من عیوبم
بود زشت از شمالم تا جنوبم
شما را با بنای من چکار است
اگر زشت و اگر ناپایدار است
بگیرید عبرت از دور زمانم
ز حال مالکان بینشانم
از آن روزی که شد بنیادم آباد
بسی جانها که در من رفته بر باد
بسی پیرو و جواتن از درد و غم فرد
که در من مینشستند از زن و مرد
برای غضب طاق و منظر من
چه دعواها که میشد بر سر من
یکی گفت از پدر بر من رسیده است
یکی میگفت ملک زرخرید است
مرا میبود از پایان مطلب
ز صلح و جنگ ایشان خنده بر لب
در آخر سینه از غم چاک کردم
تمامی را به زیر خاک کردم
اگر چشمی به عبرت باز باشد
و گرگوشی بدین آواز باشد
ز خشتم بنگرد صدق مقالم
ز خاکم بشنود شرحی ز حالم
بود خشتم ز خاک شهریاران
بود خاکم عذار گلعذاران
بپرسید از چه شد این خاک این خشت
میخوانیدم یکی خوب و یکی زشت
کنی (صامت) چو اندر گور مسکن
بگو افسوس بهر کنج گلخن
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۹ - صحبت غنی در وقت فوت با ملک الموت
مالداری بود در عهد قدیم
داشت افزون مال و ملک و زر و سیم
با همه دارایی آن مرد غنی
بد بخیل و پست و بیخبر و دنی
ساخت در شکل غریبی در بدر
قابض الارواح سوی او گذر
کرد دق الباب در درگاه او
خواست تا گردد به خواجه راهجو
حاجیان از در براندندش که رو
خواجه بیرون مینیاید باز شو
خواجه ما چون بود قدرش فزون
از برای چون تویی ناید برون
رفت عزرائیل و برگردید باز
زد بدر تا در نمایندش فراز
باز دربانان براندندش ز در
پس به تندی کرد بر ایشان نظر
گفت سوی خواجه بردارید صوت
کامد عزرائیل و باشد وقت موت
خادمان خواجه را از این وعید
پا و سر در لرزه شد مانند بید
چون سوی خواجه ببردند این خبر
مرتعش گردید از پا تا بسر
گفت بشتابید و بنمائید باز
در بروی وی به صد عجز و نیاز
پس بگوئیدیش که ای پیک اله
گوئیا فرموده تو اشتباه
دیگری را کرده گویا طلب
میکنی بر ما به جای وی غضب
خادمان خواجه بردند این پیام
نزد عزرائیل با صد احترام
گفت نی نی این همه افسانه است
کار من با صاحب این خانه است
پس نهاد اندر سریر خواجه گام
گفت برخیز و وصیت کن تمام
خواجه بدبخت با صد اضطراب
خواست کار و مال خود اندر حساب
برگشود از گنجهای بسته در
تا که بنماید حساب سیم و زر
چاکران میریختند از بیش و کم
آن طلا و نقرهها بر روی هم
خواجه سوی سیم و زر کردی نگاه
میکشیدی از دل پردرد آه
پس بگفتی لعن برمال جهان
اف به حال و مال و احوال جهان
کندی ای مال جهان بنیاد من
تا ببردی یاد حق از یاد من
روز و شب گشتم به جان مشغول تو
خوردم از بدبختی خود گول تو
مال و اموالش به امر کردگار
گشت گویا کسی پلید زشتکار
لعن حق بر تو که کج میباختی
قدر نعمتهای حق نشناختی
تو در اول بودی اندر روزگار
نزد عالم مفلس و بیاعتبار
کردگار بنده پرور از و داد
بر تو از مال جهان منت نهاد
تا ز استغنا شدی ای بیتمیز
نزد ابنای زمان یکسر عزیز
مینمودندی ز هر شهر و بلوک
پوزش تو همچو ابناء ملوک
در مجالس از جلال و شان و قدر
مینشاندندی تو را بر خویش صدر
از سلاطین جهان گر دختری
بد که بودندی جهانی مشتری
جمله را کردندی از درگاه دور
تا تو را آرند دختر در حضور
با چنین عزت چرا ای بیهنر
بستی از هنگامه محشر نظر
زین همه دولت چراغی پیش پیش
از چه نفرستادی اندر گور خویش
از چه ننمودی ایا گمگشته راه
جانب حال تهیدستان نگاه
گر گدایی داشت بر دست تو چشم
چشم او را کور میکردی ز خشم
نی خودت خوردی و نی دادی به خلق
تا اجل اکنون تو را بگرفت حلق
این زمان با حسرت من دل بگیر
جمله را میراث بگذار و بمیر
(صامتا) زین پندهای نو بنو
رو بگیر از مکنت دنیا گرو
داشت افزون مال و ملک و زر و سیم
با همه دارایی آن مرد غنی
بد بخیل و پست و بیخبر و دنی
ساخت در شکل غریبی در بدر
قابض الارواح سوی او گذر
کرد دق الباب در درگاه او
خواست تا گردد به خواجه راهجو
حاجیان از در براندندش که رو
خواجه بیرون مینیاید باز شو
خواجه ما چون بود قدرش فزون
از برای چون تویی ناید برون
رفت عزرائیل و برگردید باز
زد بدر تا در نمایندش فراز
باز دربانان براندندش ز در
پس به تندی کرد بر ایشان نظر
گفت سوی خواجه بردارید صوت
کامد عزرائیل و باشد وقت موت
خادمان خواجه را از این وعید
پا و سر در لرزه شد مانند بید
چون سوی خواجه ببردند این خبر
مرتعش گردید از پا تا بسر
گفت بشتابید و بنمائید باز
در بروی وی به صد عجز و نیاز
پس بگوئیدیش که ای پیک اله
گوئیا فرموده تو اشتباه
دیگری را کرده گویا طلب
میکنی بر ما به جای وی غضب
خادمان خواجه بردند این پیام
نزد عزرائیل با صد احترام
گفت نی نی این همه افسانه است
کار من با صاحب این خانه است
پس نهاد اندر سریر خواجه گام
گفت برخیز و وصیت کن تمام
خواجه بدبخت با صد اضطراب
خواست کار و مال خود اندر حساب
برگشود از گنجهای بسته در
تا که بنماید حساب سیم و زر
چاکران میریختند از بیش و کم
آن طلا و نقرهها بر روی هم
خواجه سوی سیم و زر کردی نگاه
میکشیدی از دل پردرد آه
پس بگفتی لعن برمال جهان
اف به حال و مال و احوال جهان
کندی ای مال جهان بنیاد من
تا ببردی یاد حق از یاد من
روز و شب گشتم به جان مشغول تو
خوردم از بدبختی خود گول تو
مال و اموالش به امر کردگار
گشت گویا کسی پلید زشتکار
لعن حق بر تو که کج میباختی
قدر نعمتهای حق نشناختی
تو در اول بودی اندر روزگار
نزد عالم مفلس و بیاعتبار
کردگار بنده پرور از و داد
بر تو از مال جهان منت نهاد
تا ز استغنا شدی ای بیتمیز
نزد ابنای زمان یکسر عزیز
مینمودندی ز هر شهر و بلوک
پوزش تو همچو ابناء ملوک
در مجالس از جلال و شان و قدر
مینشاندندی تو را بر خویش صدر
از سلاطین جهان گر دختری
بد که بودندی جهانی مشتری
جمله را کردندی از درگاه دور
تا تو را آرند دختر در حضور
با چنین عزت چرا ای بیهنر
بستی از هنگامه محشر نظر
زین همه دولت چراغی پیش پیش
از چه نفرستادی اندر گور خویش
از چه ننمودی ایا گمگشته راه
جانب حال تهیدستان نگاه
گر گدایی داشت بر دست تو چشم
چشم او را کور میکردی ز خشم
نی خودت خوردی و نی دادی به خلق
تا اجل اکنون تو را بگرفت حلق
این زمان با حسرت من دل بگیر
جمله را میراث بگذار و بمیر
(صامتا) زین پندهای نو بنو
رو بگیر از مکنت دنیا گرو
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۰ - و برای او
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۲۱ - دو بیت دیگر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
مرا بی تو آسوده حالی نباشد
دمی بی رخت بی ملالی نباشد
خیال نو باشد مرا در دل و بس
تمنای جاهی و مالی نباشد
من و آب چشمی و سودای سروی
چه همت بود آنکه عالی نباشد
ز سر دل جام غافل مباشید
ور او نیست یک رنگ خالی نباشد
مجود این مشرب از زاهد خشک
که کونته به جام سفالی نباشد
چه کار آید این زاهدی شیخ ما را
چرا عاشق لا ابالی نباشد
کمال ار برندان مصاحب نباشی
ترا هیچ صاحب کمالی نباشد
دمی بی رخت بی ملالی نباشد
خیال نو باشد مرا در دل و بس
تمنای جاهی و مالی نباشد
من و آب چشمی و سودای سروی
چه همت بود آنکه عالی نباشد
ز سر دل جام غافل مباشید
ور او نیست یک رنگ خالی نباشد
مجود این مشرب از زاهد خشک
که کونته به جام سفالی نباشد
چه کار آید این زاهدی شیخ ما را
چرا عاشق لا ابالی نباشد
کمال ار برندان مصاحب نباشی
ترا هیچ صاحب کمالی نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
هر کسی در سر ازینگونه هوسها دارند
که چوما چشم بقین و دل دانا دارند
شیوه اهل صفا هیچ ندانسته هنوز
خویشتن را همه صوفی وش و رعنا دارند
قول ایشان همه این کاهل یقینیم و شناخت
به خدا گر سر مونی خود از ینها دارند
محسن نشناخته و درد ندانسته که چیست
هوس عشق وصال و رخ زیبا دارند
و غافل از دل کشی خال و خط لاله رخان
برگ آشفته دلی و سر سودا دارند
با چنین مایه پستی که خود آن طالع راست
در دل اندیشه آن قامت و بالا دارند
عارفان واقف این نکته نگشتند کمال
خاصه این قوم که فهم سخن ما دارند
که چوما چشم بقین و دل دانا دارند
شیوه اهل صفا هیچ ندانسته هنوز
خویشتن را همه صوفی وش و رعنا دارند
قول ایشان همه این کاهل یقینیم و شناخت
به خدا گر سر مونی خود از ینها دارند
محسن نشناخته و درد ندانسته که چیست
هوس عشق وصال و رخ زیبا دارند
و غافل از دل کشی خال و خط لاله رخان
برگ آشفته دلی و سر سودا دارند
با چنین مایه پستی که خود آن طالع راست
در دل اندیشه آن قامت و بالا دارند
عارفان واقف این نکته نگشتند کمال
خاصه این قوم که فهم سخن ما دارند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
چراغ عمر ندارد فروغ بی رخ پار
کراس زهره که بیند طلوع انور یار
حدیث عشق مگو جز به رند باده پرست
که اهل زهد ندانند سر این اسرار
از علم زهد گذر دست از آن بیر و بشوی
که سر حجاب را تست مخامه خود دستار
تو گر ز مستی و هستی ز حمله بیخبری
بنوش جام می عشق تا شوی هشیار هزار
بروی دوست نه تنها من و تو حیرانیم
بلیل مستند اندر این گلزار
ز کوی عشق مرو سوی کعبه اسلام اضام
که هیچ کار نیاید ز صورت دیوار
اگر کمال بسوزد ز عشق نقصان نیست
به سوختن نرود زر سرخ را مقدار
کراس زهره که بیند طلوع انور یار
حدیث عشق مگو جز به رند باده پرست
که اهل زهد ندانند سر این اسرار
از علم زهد گذر دست از آن بیر و بشوی
که سر حجاب را تست مخامه خود دستار
تو گر ز مستی و هستی ز حمله بیخبری
بنوش جام می عشق تا شوی هشیار هزار
بروی دوست نه تنها من و تو حیرانیم
بلیل مستند اندر این گلزار
ز کوی عشق مرو سوی کعبه اسلام اضام
که هیچ کار نیاید ز صورت دیوار
اگر کمال بسوزد ز عشق نقصان نیست
به سوختن نرود زر سرخ را مقدار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
به دعوی قدت سرو سر افراز
تبر بر پای خود خواهد زدن باز
از سر تا پا گلی ای شاخ نازک
که برگت شیوه است و میوهات ناز
چو زر با بیدلان صافیم با تو
چو قلبی نیست ما را بیش مگداز
بروی خوب این برقع چه رسم است
بد است این رسم رسم بد برانداز
روان سازیم گفتی خونت از چشم
ز تأخیری چه سوزی جان روان ساز
چه ها ضایع می کنی آب دهانت
به خاک را بروی عاشق انداز
بر آن در حلقه زد جان آمدم حیف
که در گوشی رسد زان حلقه آواز
کمال این حلقه بر سندان زدن چیست
گرت جانیست در بازست در باز
تبر بر پای خود خواهد زدن باز
از سر تا پا گلی ای شاخ نازک
که برگت شیوه است و میوهات ناز
چو زر با بیدلان صافیم با تو
چو قلبی نیست ما را بیش مگداز
بروی خوب این برقع چه رسم است
بد است این رسم رسم بد برانداز
روان سازیم گفتی خونت از چشم
ز تأخیری چه سوزی جان روان ساز
چه ها ضایع می کنی آب دهانت
به خاک را بروی عاشق انداز
بر آن در حلقه زد جان آمدم حیف
که در گوشی رسد زان حلقه آواز
کمال این حلقه بر سندان زدن چیست
گرت جانیست در بازست در باز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
رفت عمر و نشد آن شوخ به ما بار هنوز
می کند جور به باران وفادار هنوز
طرفه کاری که رسید از غم او کار به جان
نکند زاری ما در دل او کار هنوز
دی در اثنای سخن گفت فلانی سگ ماست
هست در گوش من آن لذت گفتار هنوز
من از آن چشم خوش آن روز شدم توبه شکن
که نبود از می و از میکده آثار هنوز
چون توان داشت ازو چشم عنایت چون هست
چشم مرد افکن او بر سر آزار هنوز
زاهدان از پی آن عاشق رفتار خودند
که نیند آگه از آن قامت و رفتار هنوز
گرچه دل در مرض عشق تو از خویش برفت
آرزوی تو نرفت از دل بیمار هنوز
هر کس از بند غمی یافت نجات و کمال
همچنان هست به قید تو گرفتار هنوز
می کند جور به باران وفادار هنوز
طرفه کاری که رسید از غم او کار به جان
نکند زاری ما در دل او کار هنوز
دی در اثنای سخن گفت فلانی سگ ماست
هست در گوش من آن لذت گفتار هنوز
من از آن چشم خوش آن روز شدم توبه شکن
که نبود از می و از میکده آثار هنوز
چون توان داشت ازو چشم عنایت چون هست
چشم مرد افکن او بر سر آزار هنوز
زاهدان از پی آن عاشق رفتار خودند
که نیند آگه از آن قامت و رفتار هنوز
گرچه دل در مرض عشق تو از خویش برفت
آرزوی تو نرفت از دل بیمار هنوز
هر کس از بند غمی یافت نجات و کمال
همچنان هست به قید تو گرفتار هنوز