عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
حاجت بعرض حاجت و اظهار حال نیست
آنجا که جود اوست مجال سؤال نیست
از پیشگاه عشق مثالی رسیده است
جستم زعقل چاره بجز امتثال نیست
دل داده ایم و سر بکمندت نهاده ایم
سر را مجال از تو و دل را ملال نیست
سرتاسر جهان همه دشمن اگر بود
ما را بغیر دوست کسی در خیال نیست
با زلف و خال عاریتی دل همی برد
دنیا عجوزه ایست که او را جمال نیست
این یار پنجره و زه غم آرد نشاط او
دل با کسی سپار که او را زوال نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
پیوند غمت گسستنی نیست
صید تو ز قید رستنی نیست
پیمانه شکسته ایم و خم نیز
این توبه دگر شکستنی نیست
گردی که ز راه عقل خیزد
بر دامن ما نشستنی نیست
عهدی که توان گسستن او را
در مذهب عشق بستنی نیست
مهر از ازل است و تا ابد هست
پیوستنی و گسستنی نیست
پیوند ز زلف دوست دارد
این عهد دگر گسستنی نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
بعد از این فارغ ز غوغای جهان میخواهمت
شاد باش ای دل کزین پس شادمان میخواهمت
ساده لوحی را نگر ای دوست کز تاثیر عشق
خود چنانم با تو با خود آنچنان میخواهمت
هیچ کامی از تو چون حاصل نخواهد (بد) مرا
زین سپس من هم بکام دیگران میخواهمت
چون بهر خشمی فزاید رحمتت با من ترا
سر گران گاهی و گاهی مهربان میخواهمت
هر زیانت گرچه سودی شد ولی زین پس نشاط
در جهان آسوده از سود و زیان میخواهمت
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
مثال هستی با نیستی روان و تن است
روان حقیقت هستی و نیستی بدن است
نه صرف هست هویدا نه صرف نیست پدید
نمایش خوش از آمیزش دو مقترن است
نه هست نیست شدستی نه نیست هست شود
نه حق جهان نه جهان حق نه جای این سخن است
مرا چه حد که بگویند آن من است و من او
هر آنچه هست وی است و هر آنچه نیست من است
نه عکس شخص و نه ظل و نه موج بحر و نه یم
که ظل و شخص و نم و بحر جمله خویشتن است
بگوش کس نرود این حدیث نغز نشاط
بدل بگو، نه بهر دل، دلی که ممتحن است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
روز آسایش و آرایش و دین و دنیاست
روز افزایش و فضل و کرم و بذل و عطاست
هر طرف میگذری مجلس شکر است و سپاس
هر کجا مینگری حلقه ی ذکر است و دعاست
هر کجا دل همه خرسندی و وجداست و نشاط
هر کجا دیده همه روشنی و نور و ضیاست
من همه جرم و چه غم نوبت عفو است و گذشت
من همه درد و چه غم وقت علاج است و دواست
بجهان دگر از قید تو گفتم بر هم
می ندانستم کاین سلسله از زلف دوتاست
جان بدشواری میدادم، غافل که همی
کشتگان نگهش را غم او جان افزاست
ما کجا عشق کجا! ای دل و ای جان حذری
ما سفاهانی و او ترک وش و بی پرواست
از جمالت بخیال تو تولا جستم
کاین همی خواب رباینده و آن هوش رباست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
کشتن عاشق مباحستی مباح
اقتلولی لیس فی قتلی جناح
جرح سیف ام رشیح من قدح
قرح سهم ام معلی من قداح
لن تنالوالبر حتی تنفقوا
زاهدان از روح میخواران زراح
انفتاح العین فی صیب السهام
انشراح الصدر فی طعن الرماح
الرحیل است الرحیل ای کاروان
مالکم لم تسمعوا هذا الصباح
مهر پنهانست وظلمتها پدید
قطع این ره لیک نتوان بی رواح
انبیاء جمله دلیل و رهبرند
هم نجوم اللیل و النجم الصباح
یا رسول الله انی تصرفون
مالهم من دونکم سعی الفلاح
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
هم سبزه سر زد از چمن و هم سمن ز شاخ
ساقی بساط باده به بستان ببر ز کاخ
فرصت مده زکف که دوا می نمیکند
این می درون شیشه و این گل فراز شاخ
جز با جمال دلبر و جز با مقال دوست
نشتر بدیده خوشتر و سیماب در صماخ
یک سو امید رخت ببندد که الرحیل
یک سو نیاز بار گشاید که المناخ
گوتن ضعیف باش، اگر هست جان قوی
گو دست تنگ باش، اگر هست دل فراخ
با کام دل مخواه مراد دل حبیب
با باز آبگینه مجو ره بسنگلاخ
طفلان سنگ بر کف دیوانه جو نشاط
بردر ستاده بیهده منشین دگر بکاخ
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
من و دل را بکویی منزلی بود
که در هر سو دلی با بیدلی بود
چرا خود عشق زینسان مشکل افتاد
که آسان شد از وهر مشکلی بود
میان بحر ره گم کرده ای را
چه سود ار رهبری بر ساحلی بود
دل از پیش و من از پی تابکویش
شهیدی رهنمای بسملی بود
بدان حسرت زکویش رخت بستم
که هر گامی ز راهم منزلی بود
برون از هر دو عالم راه جستم
ولی از عشق گام اولی بود
همی گریم همی سوزم ازین غم
که یارم دوش شمع محفلی بود
بهر عضو نی و مجمر ببزمش
نهان از من زبانی و دلی بود
نشاط امشب مگر دیوانه شد باز
که دیدم همنشین عاقلی بود
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
دل از سر کویت هوس خانه ندارد
دیوانه ی عشقت سر ویرانه ندارد
جز محنت و غم راه باین خانه ندارد
این خانه مگر راه بمیخانه ندارد
پیمانه چه غم گر شکند محتسب شهر
مستیم از آن باده که پیمانه ندارد
دل را هوس الفت ما نیست ببینید
دیوانه سر صحبت دیوانه ندارد
مستند دو عالم همه از ساغر وحدت
خوش باش درین بزم که بیگانه ندارد
از آتش معشوق شراری بود این عشق
شمعی که نیفروخته پروانه ندارد
یک بار ندیدیم نشاط آید ازین راه
این کوچه مگر راه بمیخانه ندارد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
اگر اینست غم عشق فزون خواهد شد
اگر اینست دل غمزده خون خواهد شد
میکند زلف تو گر سلسله داری زینسان
عقلها بر سر سودای جنون خواهد شد
جلوه ی سرو قبا پوش من ار خواهد دید
زاهد از خرقه ی سالوس برون خواهد شد
موکب عشق جهان تا بجهان خواهد تاخت
رایت عقل بیک گام نگون خواهد شد
جان برون میرود و میرسد از پی جانان
گودرون آی که بیگانه برون خواهد شد
دولت حسن جهانگیر تو ای شوخ مگر
ملک شاه است که هر روز فزون خواهد شد
ره بجان آری از ناله ی جانسوز نشاط
بانک بلبل سوی گل راهنمون خواهد شد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
دل عاشق اگر غمگین پسندند
مگو با مهربانان کین پسندند
پی صیدد گر مرغان بقید است
نه قید است آنکه بر شاهین پسندند
ز گلشن تا ببزم شاهش آرند
گلی را در کف گلچین پسندند
تو با دل باش و با دین باش ناصح
که ما را بیدل و بیدین پسندند
گهی درد و گهی درمان فرستند
گهی شاد و گهی غمگین پسندند
گهی زهر و گهی تریاق بخشند
گهی تلخ و گهی شیرین پسندند
به یک غم سد نشاط آرند از پی
چه غم وقتی اگر غمگین پسندند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
این نکویان که بلای دل اهل نظرند
دشمن جان و دل و از دل و جان خوبترند
عاشقان را نتوان داد دل غمزده داد
ورنه خوبان نه ستم پیشه مه بیداد گرند
پاک کن دل زهر آلایش و آنگه بدر آی
که مقیمان در میکده صاحبنظرند
پای بر فرق جهان سر بکف پای حبیب
تا نگویی تو که این طایفه بی پاو سرند
غم کاریت بباید که در آن شادی اوست
ورنه شادی و غم کار جهان در گذرند
خط بگرد رخش آید بشبیخون روزی
عاشقان بی خبر از فتنه ی دور قمرند
من و باد سحر از بوی تو سر گشته همین
یا همه شیفتگان تو چنین در بدرند
غارت آورد بر افواج خزان خیل بهار
بلبلان نغمه سرا زآیت فتح و ظفرند
آب در جنبش و تبدیل و تو خود پنداری
عکس سرو و گل نسرین و چمن ره سپرند
خبر از هستی خود خلق چه جویند نشاط
آب و آیینه نه در خورد خبر از صورند
باغ در سایه ی سرو سهی و دولت و دین
شاد در سایه ی شاهنشه خورشید فرند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
از سر کوی سلامت سفری میاید
بر سر راه ملامت گذری میباید
عشق در دعوت ما آمده ای دل بشتاب
که زخون جگرش ما حضری میباید
لوح دل سر بسر از گرد هوس گشت سیاه
شست و شویی بخود از چشم تری میباید
ترسمت سر خجل از خاک بر آری که بحشر
یادگاری برخ از خاک دری میباید
گمرهی خسته و درمانده و مسکین و غریب
زین ره ای خضر خدا را گذری میباید
بستم از هر دو جهان دیده که بینم برخت
یک ره ای دوست بکارم نظری میباید
چهره بنمای از آن زلف فرو هشته برخ
آخر این تیره شبان را سحری میباید
صبح عید است و نشاط از پی قربانی دوست
نیست لایق که از او خسته تری میباید
فربهی نیست سزاوار بقربانگه عشق
ناتوان جانی و افکنده سری میباید
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
هر چه جز ذکر تو افسانه ی لاطایل بود
هر چه جز یاد تو اندیشه ی بی حاصل بود
بهوس بیهده دادیم دل از دست و دریغ
کانچه جستیم و ندیدیم ز کس با دل بود
از طلب حاصلم این شد که کنون دانستم
کانچه را میطلبم بی طلبی حاصل بود
ستم هجر تو را نیست علاج ارنه بوصل
اثر سد ستم از نیم نگه باطل بود
نکنم گوش بافسانه ی ناصح که خود او
منع دیوانه نمیگرد اگر عاقل بود
دل قوی کن در این مرحله باسستی عزم
هر که بگذاشت قدم کار بر او مشکل بود
از تعب رنجه نشد، راحت از آن یافت نشاط
سرو از آن گشت سر افراز که پا در گل بود
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
شادمان غمزده و غمزدگان دلشادند
غم و شادی جهان بین که چه بی بنیادند
این جهان خود صوری مؤتلف از ابعاد است
یا طبایع که همی مجتمع از اضدادند
گر بپایند چه شادی و نپایند چه غم
خنک آنان که ازین شادی و غم آزادند
این من غمزده ام کز قبل روضه ی توس
دری از عرصه ی محشر برخم بگشادند
کرده های من سرگشته بالواح هوس
نقش بستند و به پیش نظرم بنهادند
سر بسر خواندم و دیدم بسیهکاری خویش
سیه آن دم که باین بخت سیاهم زادند
چاک کردند زبان، خاک فشاندند بچشم
لیک پنهان نظری جانب دل بگشادند
کام دل جستم و کردند براتیم دلی
سوی درگاه شهم باز حوالت دادند
اینک این فرق من و خاک در شاه نشاط
مخزن مارو گل و خار قرین افتادند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
پنجه از خون دل ماست که رنگین دارد
آنکه با دست بلورین دل سنگین دارد
سالک اندیشه نه از کفر و نه از دین دارد
وادی عشق بهر گام سد آیین دارد
عقل با عشق به بیهوده زند لاف مصاف
اسب تازی چه زیان از خر چو بین دارد
خواجه راهست غم دشمن و ما را غم دوست
هر که بینی دل ار اندیشه ی غمگین دارد
تلخکامان غمش را نگذارد دل تنگ
آنکه سد تنگ شکر در لب شیرین دارد
ناله ی بلبلش ار خواب رباید چه عجب
هر که در خانه درخت گل و نسرین دارد
باغبان گر در بستان بگشاید بیگاه
باز گویم حذر از غارت گلچین دارد
یا نهم سر بکف پای تو یا بر سر تیغ
بی تو خاکش بسر آنکو سر بالین دارد
او بر اشکم نگران من نگران بر رویش
من نظر سوی مه، او جانب پروین دارد
نظر خواجه بر اندازه ی خدمت باشد
ورنه با بنده کجا مهر و چراکین دارد
در همه شهر همین صاحب ما بود نشاط
که بزحمت نظری با من مسکین دارد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
تن بجان زنده و جان زنده بجانان باشد
جان که جانانش نباشد تن بیجان باشد
آنکه در صورتی اینسان که منم حیران نیست
حیوانیست که در صورت انسان باشد
در دم از کیست مپرسید بپرسید که کیست
آنکه بر گریه ی من بیند و خندان باشد
دل مجموع درین جمع نبینم بکسی
مگر آن کس که زیاد تو پریشان باشد
هوشمندان به سد اندیشه زهم نگشایند
مشکلی را که بیک جرعه می آسان باشد
گنج و رنج و غم و شادی جهان در گذرند
عاقل آن به که در اندیشه ی پایان باشد
یا رب این شاه کرم پرور درویش نواز
تا جهان است جهاندار و جهانبان باشد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
عشق از اول رخنه در تن میکند
خانه روشن خور ز روزن میکند
آنچنان آشفته ام کاشفتگی
زلف دلبر وام از من میکند
تیره روزم لیک هر شب چرخ را
آهم از یک شعله روشن میکند
تیغ عشق از مغز جان بگذشت و عقل
رشته بی حاصل بسوزن میکند
شهوت آتش نفس نمرود است و عشق
آنکه آتش رشک گلشن میکند
نفس اگر رویین تن آمد گوبیا
عشق کار سد تهمتن میکند
خار این گلزار و دامان نشاط
هر که بینی گل بدامن میکند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
دفتر دانش سراسر سوختند
هر کرا حرفی ز عشق آموختند
دیده و گوش خرد را دوختند
عشق را آنگه زبان آموختند
شد نخست از دیده ناپیدا جهان
هر کجا شمعی زعشق افروختند
هر چه را دادند بگرفتند باز
تا خریدند آنچه را بفروختند
تا شود شایسته ی دیدار شاه
دیده ی شاهین دو روزی دوختند
بند بند تن ز هم ریزد نشاط
در نیستان آتشی افروختند
تا چه آتش (بود) کز یک شعله اش
حاصل کونین در هم سوختند
تا چه آبست این که از یک قطره اش
بحر اشک وجوی خون اندوختند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
گذری باد بر آن زلف معنبر دارد
بازیارب دل آشفته چه بر سر دارد
دفتر معرفت آن به که بشوییم بجوی
که درخت چمن اوراق دی از بر دارد
در نظر بازی مژگان تو احوال دلم
داند آن خسته که دل بر سر خنجر دارد
رندبی پاو سر از کوی خرابات چه دید
که جهان را بنظر سخت محقر دارد
اختر طالع من روی فروزان تو بود
هر که بینی نظری جانب اختر دارد
ستم از لطف چسان فرق توان کرد که دوست
هم بکف خنجر و هم دست بساغر دارد
بطبیبان جفا پیشه چه گوییم نشاط
درد ما را بجز او کیست که باور دارد