عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فصل بهار و خلق بعشرت نشسته اند
                                    
مارا چو لاله ساغر عشرت شکسته اند
بیرون خرم ام ای گل خندان که در چمن
آیین نوبهار بیاد تو بسته اند
از خاک کشتگان غمت لاله می دمد
یعنی هنوز ز آتش داغت نرسته اند
بیچاره عاشقان که ز دست تو روی زرد
همچون گل دو رنگ بخوناب شسته اند
اهلی که مرغ هر چمنی بود شد کنون
ز آنها که پا شکسته بکنجی نشسته اند
                                                                    
                            مارا چو لاله ساغر عشرت شکسته اند
بیرون خرم ام ای گل خندان که در چمن
آیین نوبهار بیاد تو بسته اند
از خاک کشتگان غمت لاله می دمد
یعنی هنوز ز آتش داغت نرسته اند
بیچاره عاشقان که ز دست تو روی زرد
همچون گل دو رنگ بخوناب شسته اند
اهلی که مرغ هر چمنی بود شد کنون
ز آنها که پا شکسته بکنجی نشسته اند
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        وصل ما یکنفس از روی نکویی باشد
                                    
بلبل از صحبت گل مست ببویی باشد
زندگی چیست کناری و لبی بوسیدن
خاصه آنهم بکنار لب جویی باشد
دشمنم طالع خویش است که یارم سازد
هر کجا سنگدل عربده جویی باشد
با همه سازم و از خوی تو سوزم که چرا
بخلاف همه کس عادت و خویی باشد
گرچه اهلی بسخن بلبل سیرین نفس است
گرنه ذکر تو کند بیهده گویی باشد
                                                                    
                            بلبل از صحبت گل مست ببویی باشد
زندگی چیست کناری و لبی بوسیدن
خاصه آنهم بکنار لب جویی باشد
دشمنم طالع خویش است که یارم سازد
هر کجا سنگدل عربده جویی باشد
با همه سازم و از خوی تو سوزم که چرا
بخلاف همه کس عادت و خویی باشد
گرچه اهلی بسخن بلبل سیرین نفس است
گرنه ذکر تو کند بیهده گویی باشد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوشباس که روزی گل امید برآید
                                    
روشن شود این ظلمت و خورشید برآید
بی نور نماند شب تاریک کس آخر
گر مه نبود صبر که ناهید برآید
دولت ز در میکده جو زانکه بجامی
درویش بصد حشمت جمشید برآید
گل یک دو سه روزیست بیا ساغر می گیر
سرمست گلی باش که جاوید برآید
از غیر مجو فیض محبت که محال است
وین میوه محال است که از بید برآید
یاران سخن راست همین است که گفتم
در باغ جهان هرچه بکارید برآید
نومید مشو اهلی از ایام که آخر
مقصود شود حاصل و امید برآید
                                                                    
                            روشن شود این ظلمت و خورشید برآید
بی نور نماند شب تاریک کس آخر
گر مه نبود صبر که ناهید برآید
دولت ز در میکده جو زانکه بجامی
درویش بصد حشمت جمشید برآید
گل یک دو سه روزیست بیا ساغر می گیر
سرمست گلی باش که جاوید برآید
از غیر مجو فیض محبت که محال است
وین میوه محال است که از بید برآید
یاران سخن راست همین است که گفتم
در باغ جهان هرچه بکارید برآید
نومید مشو اهلی از ایام که آخر
مقصود شود حاصل و امید برآید
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عالم از سیل فنا گرچه خطرها دارد
                                    
هرکه در عالم مستی است چه پروا دارد
غم عالم بهل ایخواجه غم خویش بخور
ز آنکه عالم چه غم از ننک و بد ما دارد
ساقی مهوش و یک شیشه می و گوشه امن
هرکه افزود بر اینها سر غوغا دارد
چون کس امروز نداند که سر آرد یا نه
ابله است آنکه چو زاهد غم فردا دارد
اهلی دلشده چونشمع بسی سوخته است
تاکنون در نظر اهل دلان جا دارد
                                                                    
                            هرکه در عالم مستی است چه پروا دارد
غم عالم بهل ایخواجه غم خویش بخور
ز آنکه عالم چه غم از ننک و بد ما دارد
ساقی مهوش و یک شیشه می و گوشه امن
هرکه افزود بر اینها سر غوغا دارد
چون کس امروز نداند که سر آرد یا نه
ابله است آنکه چو زاهد غم فردا دارد
اهلی دلشده چونشمع بسی سوخته است
تاکنون در نظر اهل دلان جا دارد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        داغ پنهان دلم هر دیده مشکل بنگرد
                                    
تاچه صاحب دیده یی باشد که در دل بنگرد
هرکه شمع خلوت جانش تو باشی در خیال
کور بادا دیده اش گر شمع محفل بنگرد
دل بیک نظاره از جا رفت و کی ماند بجا
دره یی کو آفتابی در مقابل بنگرد
چشم مجنون دیدن لیلی صلاح حال اوست
در صلاح حال عالم چشم عاقل بنگرد
چشم من بر حاصل وصل است اگر پاشم سرشک
هرکه پاشد دانه یی اول بحاصل بنگرد
مدعی با بت پرست از خودپرستی بد بود
عیب اهلی کی کند کو حق ز باطل بنگرد
                                                                    
                            تاچه صاحب دیده یی باشد که در دل بنگرد
هرکه شمع خلوت جانش تو باشی در خیال
کور بادا دیده اش گر شمع محفل بنگرد
دل بیک نظاره از جا رفت و کی ماند بجا
دره یی کو آفتابی در مقابل بنگرد
چشم مجنون دیدن لیلی صلاح حال اوست
در صلاح حال عالم چشم عاقل بنگرد
چشم من بر حاصل وصل است اگر پاشم سرشک
هرکه پاشد دانه یی اول بحاصل بنگرد
مدعی با بت پرست از خودپرستی بد بود
عیب اهلی کی کند کو حق ز باطل بنگرد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هرکه شد سامان طلب پیوسته دردسر کشد
                                    
وقت آن دیوانه خوش کش دردسر کمتر کشد
ساربان گرم ازچه رانی محمل لیلی چنین
نرم ران چندانکه مجنون خاری از پا درکشد
ساقیا غافل مباش از حال خاموشی که او
پرکند ساغر ز خون دیده و دم در کشد
چون مرا از دیدن آن شوخ بیم مردن است
آه اگر روزی بقصد کشتنم خنجر کشد
تنک میبیند جهان بر خویشتن اهلی بسی
رخت ازین عالم مگر در عالم دیگر کشد
                                                                    
                            وقت آن دیوانه خوش کش دردسر کمتر کشد
ساربان گرم ازچه رانی محمل لیلی چنین
نرم ران چندانکه مجنون خاری از پا درکشد
ساقیا غافل مباش از حال خاموشی که او
پرکند ساغر ز خون دیده و دم در کشد
چون مرا از دیدن آن شوخ بیم مردن است
آه اگر روزی بقصد کشتنم خنجر کشد
تنک میبیند جهان بر خویشتن اهلی بسی
رخت ازین عالم مگر در عالم دیگر کشد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عیسی گذاشت دنیا، قارون اسیر او شد
                                    
آن بر فلک برآمد این در زمین فرو شد
آب حیات وصلت تا روزی که گردد؟
نقد حیات ما را باری به جستجو شد
باصولجان عشقت مارا چه چاره باشد
جایی که چرخ گردون سرگشته همچو گو شد
چون خاک میشود تن خوش وقت آنکه دایم
در کوی می فروشان خاک مس سبو شد
ساقی ز درد دوشین جز درد سر چه گویی
می ده که عمر اهلی ضایع به گفتگو شد
                                                                    
                            آن بر فلک برآمد این در زمین فرو شد
آب حیات وصلت تا روزی که گردد؟
نقد حیات ما را باری به جستجو شد
باصولجان عشقت مارا چه چاره باشد
جایی که چرخ گردون سرگشته همچو گو شد
چون خاک میشود تن خوش وقت آنکه دایم
در کوی می فروشان خاک مس سبو شد
ساقی ز درد دوشین جز درد سر چه گویی
می ده که عمر اهلی ضایع به گفتگو شد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قاصد رسید و بوی خوشی باز میرسد
                                    
وین بوی خوش زیار سرافراز میرسد
ای از دو دیده دور چنان در دل منی
کز لب گشودنت بمن آواز میرسد
من زنده ام ببوی تو کز زلف عنبرین
بوی خوشت ز هند به شیراز میرسد
بازآ که گر تو باز نیایی ز اوج ناز
کی مرغ روح را بتو پرواز میرسد
بازآ که نیست صبرم و گر صبر هم بود
ناگاه مرگ خانه برانداز میرسد
کی بو صبا ز غنچه مکتوب ما برد
کاین راز سر بمهر به همراز میرسد
اهلی، ترا ز لعل لب آن مسیح دم
سحر سخن بپایه اعجاز میرسد
                                                                    
                            وین بوی خوش زیار سرافراز میرسد
ای از دو دیده دور چنان در دل منی
کز لب گشودنت بمن آواز میرسد
من زنده ام ببوی تو کز زلف عنبرین
بوی خوشت ز هند به شیراز میرسد
بازآ که گر تو باز نیایی ز اوج ناز
کی مرغ روح را بتو پرواز میرسد
بازآ که نیست صبرم و گر صبر هم بود
ناگاه مرگ خانه برانداز میرسد
کی بو صبا ز غنچه مکتوب ما برد
کاین راز سر بمهر به همراز میرسد
اهلی، ترا ز لعل لب آن مسیح دم
سحر سخن بپایه اعجاز میرسد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جان به فکر جهان نمی ارزد
                                    
این جهان هم به آن نمی ارزد
بر زمین یکزمان چو دلتنگی
به زمین و زمان نمی ارزد
سود عالم زیان عاقبت است
هیچ سود این زیان نمی ارزد
صحبت باغ اگرچه روح افزاست
منت باغبان نمی ارزد
پیش ما عاشقان نا پروا
زندگی رایگان نمی ارزد
ذوق مستی و می پرستی هم
طعنه ناکسان نمی ارزد
اهلی از کس مخواه مرهم دل
که به زخم زبان نمی ارزد
                                                                    
                            این جهان هم به آن نمی ارزد
بر زمین یکزمان چو دلتنگی
به زمین و زمان نمی ارزد
سود عالم زیان عاقبت است
هیچ سود این زیان نمی ارزد
صحبت باغ اگرچه روح افزاست
منت باغبان نمی ارزد
پیش ما عاشقان نا پروا
زندگی رایگان نمی ارزد
ذوق مستی و می پرستی هم
طعنه ناکسان نمی ارزد
اهلی از کس مخواه مرهم دل
که به زخم زبان نمی ارزد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا دردی است کز درمان کس تسکین نخواهد شد
                                    
طبیبم تا نخواهد کشتن از بالین نخواهد شد
مرا بی باده چون ساغر کسی در خنده چون آرد
شراب تلخ اگر نبود لبم شیرین نخواهد شد
اگر بخت اینچنین یاری دهد یار آنچنان باشد
کسی غیر از اجل یار من مسکین نخواهد شد
چنین بدخو که من دیدم که گردد شاد از او روزی
که روز دیگر از خوی بدش غمگین نخواهد شد
ز اشک و آه خود اهلی گرفتم ره کنی در سنگ
باینها رخنه یی در آن دل سنگین نخواهد شد
                                                                    
                            طبیبم تا نخواهد کشتن از بالین نخواهد شد
مرا بی باده چون ساغر کسی در خنده چون آرد
شراب تلخ اگر نبود لبم شیرین نخواهد شد
اگر بخت اینچنین یاری دهد یار آنچنان باشد
کسی غیر از اجل یار من مسکین نخواهد شد
چنین بدخو که من دیدم که گردد شاد از او روزی
که روز دیگر از خوی بدش غمگین نخواهد شد
ز اشک و آه خود اهلی گرفتم ره کنی در سنگ
باینها رخنه یی در آن دل سنگین نخواهد شد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چار دیوار جهان کز غصه دلها خون کند
                                    
نم کشید از خون ما کس تکیه بر آن چون کند؟
سر فرو بر در می و رندی که از مکر جهان
در زمین خواهی فرو رفتن گرت قارون کند
ناله کم کن ایدل از دردش و گر نالی چو نی
ناله یی باری که دردی از دلی بیرون کند
آتش ما گر بود در جان مجنون همچو شمع
مرغ نتواند که منزل بر سر مجنون کند
ترک خوبان کی کند عاشق بطعن و سرزنش
بلکه گفت و گوی مردم شوق او افزون کند
اهلی اکسیر سعادت نیست غیر از صابری
کیمیای صابری درویش را قارون کند
                                                                    
                            نم کشید از خون ما کس تکیه بر آن چون کند؟
سر فرو بر در می و رندی که از مکر جهان
در زمین خواهی فرو رفتن گرت قارون کند
ناله کم کن ایدل از دردش و گر نالی چو نی
ناله یی باری که دردی از دلی بیرون کند
آتش ما گر بود در جان مجنون همچو شمع
مرغ نتواند که منزل بر سر مجنون کند
ترک خوبان کی کند عاشق بطعن و سرزنش
بلکه گفت و گوی مردم شوق او افزون کند
اهلی اکسیر سعادت نیست غیر از صابری
کیمیای صابری درویش را قارون کند
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آنکه لعلش دم عیسی به کرامت دارد
                                    
عالمی کشت چه پروای قیامت دارد
عشق را خاصیت این است که با هرکه بود
روزگار از همه دردش بسلامت دارد
داشت دعوی بقدت قامت طوبی که فلک
تا ابد بر سر پایش بغرامت دارد
عاقبت خاک شود در ره سروی به هوس
هرکه در سر هوس آن قد و قامت دارد
اهلی از راهروان است درین خانه خاک
دو سه روزی بهوای تو اقامت دارد
                                                                    
                            عالمی کشت چه پروای قیامت دارد
عشق را خاصیت این است که با هرکه بود
روزگار از همه دردش بسلامت دارد
داشت دعوی بقدت قامت طوبی که فلک
تا ابد بر سر پایش بغرامت دارد
عاقبت خاک شود در ره سروی به هوس
هرکه در سر هوس آن قد و قامت دارد
اهلی از راهروان است درین خانه خاک
دو سه روزی بهوای تو اقامت دارد
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلا چو باز گریزان ز وصل مردم باش
                                    
دمی بهر که بر آری دمی دگر گم باش
اگر هوای نشستن به صحبتی داری
درون میکده بنشین مصاحب خم باش
مباش بیهده گو بلبل خوش الحان شو
گهی خموش نشین گاه در تکلم باش
به رغم مدعیان همچو شمع اگر سوزی
میان آتش سوزنده در تبسم باش
هوای مسند شاهی چه میکنی اهلی
گدای گوشه نشین شو بصد تنعم باش
                                                                    
                            دمی بهر که بر آری دمی دگر گم باش
اگر هوای نشستن به صحبتی داری
درون میکده بنشین مصاحب خم باش
مباش بیهده گو بلبل خوش الحان شو
گهی خموش نشین گاه در تکلم باش
به رغم مدعیان همچو شمع اگر سوزی
میان آتش سوزنده در تبسم باش
هوای مسند شاهی چه میکنی اهلی
گدای گوشه نشین شو بصد تنعم باش
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۷۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یار باید بر سر ما سایه گستر بودنش
                                    
هرکه شد خورشید باید ذره پرور بودنش
پیش ما سهل است چون فرهاد ترک جان ولی
حیف باشد خسرو خوبان ستمگر بودنش
ما بهمت چون سکندر دست شستیم از حیات
تا نباید آب خضر از ما مکدر بودنش
دست و پا نتوان زدن در بحر عشق از زیرکی
غرقه طوفان چه حاصل از شناور بودنش
در طریق عاشقی اهلی سر و سامان مجوی
هرکه این ره میرود باید قلندر بودنش
                                                                    
                            هرکه شد خورشید باید ذره پرور بودنش
پیش ما سهل است چون فرهاد ترک جان ولی
حیف باشد خسرو خوبان ستمگر بودنش
ما بهمت چون سکندر دست شستیم از حیات
تا نباید آب خضر از ما مکدر بودنش
دست و پا نتوان زدن در بحر عشق از زیرکی
غرقه طوفان چه حاصل از شناور بودنش
در طریق عاشقی اهلی سر و سامان مجوی
هرکه این ره میرود باید قلندر بودنش
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای اجل مهلت من ده که ببوسم دامنش
                                    
دشمنم نیزمکش تا بکشد رشگ منش
چون شکایت کنم از دوست که خون ریخت مرا
هرکه شد کشته ز معشوق نباشد سخنش
دهنش گفت که دردت کنم از بوسه دوا
جای آنست که صد بوسه زنم بر دهنش
مبتلای قفس تن نشدی طوطی جان
گر نبودی هوس آن لب شکر شکنش
اهلی آن روز که چون لاله سر از خاک زند
غرقه در خون جگر سوخته بینی کفنش
                                                                    
                            دشمنم نیزمکش تا بکشد رشگ منش
چون شکایت کنم از دوست که خون ریخت مرا
هرکه شد کشته ز معشوق نباشد سخنش
دهنش گفت که دردت کنم از بوسه دوا
جای آنست که صد بوسه زنم بر دهنش
مبتلای قفس تن نشدی طوطی جان
گر نبودی هوس آن لب شکر شکنش
اهلی آن روز که چون لاله سر از خاک زند
غرقه در خون جگر سوخته بینی کفنش
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        موسم خزان ایگل در چمن گذاری کن
                                    
آفت جوانی بین چشم اعتباری کن
آخر ایکمان ابرو صید دل غنیمت دان
تا بکف کمان داری از کمان شکاری کن
صحبت جهانداران درد سر نمیارزد
جرعه یی بکف آور وز میان کناری کن
عاقلی هنر نبود کار رهروان عشق است
بی هنر چکار آید خیز و فکر کاری کن
همچو خضر اگر خواهی عمر جاودان اهلی
نقد زندگانی را صرف راه یاری کن
                                                                    
                            آفت جوانی بین چشم اعتباری کن
آخر ایکمان ابرو صید دل غنیمت دان
تا بکف کمان داری از کمان شکاری کن
صحبت جهانداران درد سر نمیارزد
جرعه یی بکف آور وز میان کناری کن
عاقلی هنر نبود کار رهروان عشق است
بی هنر چکار آید خیز و فکر کاری کن
همچو خضر اگر خواهی عمر جاودان اهلی
نقد زندگانی را صرف راه یاری کن
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۶۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بد فرصتت چرخ فلک تن فرو مده
                                    
می ده اگر فلک ندهد کام گو مده
میدزدد از جمال تو آیینه رنگ حسن
ای آفتاب حسن بآیینه رو مده
منع شمیم زلف مکن گر بما رسد
هرگز کسی بمشک نگفتست بو مده
آنرا که خضر دست نگیرد بجرعه یی
گو آبروی خویش پی آب جو مده
گر آرزوی باده بود بی لب توام
گو جام بخت هرگزم این آرزو مده
مخمور عشق را لب میگون دوا کند
اهلی خموش و درد سر از گفتگو مده
                                                                    
                            می ده اگر فلک ندهد کام گو مده
میدزدد از جمال تو آیینه رنگ حسن
ای آفتاب حسن بآیینه رو مده
منع شمیم زلف مکن گر بما رسد
هرگز کسی بمشک نگفتست بو مده
آنرا که خضر دست نگیرد بجرعه یی
گو آبروی خویش پی آب جو مده
گر آرزوی باده بود بی لب توام
گو جام بخت هرگزم این آرزو مده
مخمور عشق را لب میگون دوا کند
اهلی خموش و درد سر از گفتگو مده
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو بپای خم نهم سر نبری گمان مستی
                                    
که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی
بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم
که سفال دردی او شکند سفال هستی
ز گدایی دردل سر پادشاهیم نیست
که بلند همتان را نبود هوای پستی
چو سبو پر است ساقی بقدح شراب اولی
نخورد فراخ روزی غم روز تنگدستی
ز تو خوشدلیم اهلی بهمین که دامن از می
همه کس بآب شوید تو بگریه های مستی
                                                                    
                            که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی
بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم
که سفال دردی او شکند سفال هستی
ز گدایی دردل سر پادشاهیم نیست
که بلند همتان را نبود هوای پستی
چو سبو پر است ساقی بقدح شراب اولی
نخورد فراخ روزی غم روز تنگدستی
ز تو خوشدلیم اهلی بهمین که دامن از می
همه کس بآب شوید تو بگریه های مستی
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو ساقی گر بجامم دست بودی
                                    
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
                                                                    
                            نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از جهان این بس که نانی خشک و آبی خوش کنی
                                    
وانگهی در گوشه یی افتی و خوابی خوش کنی
گنج قارون صرف راه کعبه کردن هیچ نیست
سعی آن کن تا دل و جان خرابی خوش کنی
ساقیا شاید که جرم می زدن عفوت کنند
گر دل مخموری از درد شرابی خوش کنی
عیش پنهان خوش بود من نیز رخصت میدهم
گر توانی کز نکویان انتخابی خوش کنی
ایخوش آنساعت که خندد شمع من اهلی و تو
چون سپند افتی در آتش اضطرابی خوش کنی
                                                                    
                            وانگهی در گوشه یی افتی و خوابی خوش کنی
گنج قارون صرف راه کعبه کردن هیچ نیست
سعی آن کن تا دل و جان خرابی خوش کنی
ساقیا شاید که جرم می زدن عفوت کنند
گر دل مخموری از درد شرابی خوش کنی
عیش پنهان خوش بود من نیز رخصت میدهم
گر توانی کز نکویان انتخابی خوش کنی
ایخوش آنساعت که خندد شمع من اهلی و تو
چون سپند افتی در آتش اضطرابی خوش کنی