عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۵
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۹
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۵
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
کمال خجندی : مفردات
شمارهٔ ۶
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بلندآوازه بلبل در گلستان کرد دستان را
که در جای بلند آنجا نباید داد بستان را
تقاضای جهان کرد از چمن آواره بلبل را
که تا سرمنزل زاغ و زعن سازد گلستان را
به جای بغی و عدوان خهوشتر آن باشد که بنوازی
به شکر روزگار بینیازی تنگدستان را
کلید دولت وارستگی کی اوفتد بر کف
ازاین ده روزه دنیا به دنیا پای بستان را
پرشان کرده از بهر ریاست کار عالم را
خدایا در دین داری بده دنیاپرستان را
یقین دارم که از داروی پر زهر اجل چیزی
نیارد بوی هشیاری به مغز این تازه مستان را
مگر (صامت) شود ظاهر به عالم مهدی غائب
که تا اندازد از پا ریشه این مکر و دستان را
که در جای بلند آنجا نباید داد بستان را
تقاضای جهان کرد از چمن آواره بلبل را
که تا سرمنزل زاغ و زعن سازد گلستان را
به جای بغی و عدوان خهوشتر آن باشد که بنوازی
به شکر روزگار بینیازی تنگدستان را
کلید دولت وارستگی کی اوفتد بر کف
ازاین ده روزه دنیا به دنیا پای بستان را
پرشان کرده از بهر ریاست کار عالم را
خدایا در دین داری بده دنیاپرستان را
یقین دارم که از داروی پر زهر اجل چیزی
نیارد بوی هشیاری به مغز این تازه مستان را
مگر (صامت) شود ظاهر به عالم مهدی غائب
که تا اندازد از پا ریشه این مکر و دستان را
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
اختلاف اهل دل خوبس اهل دل کجاست
آنکه حل سازد یکی از این همه مشکل کجاست
روزگاری شد که سرگردان دشت حیرتم
یک نفر یدا نشد تا گویدم منزل کجاست
غرقه در دریای خودبینی شدم دردا که نیست
ناخدای کاملی تا گویدم ساحل کجاست
لیلی ما را همی گویند کاندر محمل است
کس نمیگوید کدامین کاروان محمل کجاست
من که هرگز بر جنون خویش منکر نیستم
با من مجنون نمیگوید کسی عاقل کجاست
دانه امید بس در مزرع دل کاشتم
گر حقیقت داشت پس آن دانه را حاصل کجاست
(صامتا) هر کس به جز من دور از دلدار ماند
پس در این درگه ندانم بنده مقبل کجاست
آنکه حل سازد یکی از این همه مشکل کجاست
روزگاری شد که سرگردان دشت حیرتم
یک نفر یدا نشد تا گویدم منزل کجاست
غرقه در دریای خودبینی شدم دردا که نیست
ناخدای کاملی تا گویدم ساحل کجاست
لیلی ما را همی گویند کاندر محمل است
کس نمیگوید کدامین کاروان محمل کجاست
من که هرگز بر جنون خویش منکر نیستم
با من مجنون نمیگوید کسی عاقل کجاست
دانه امید بس در مزرع دل کاشتم
گر حقیقت داشت پس آن دانه را حاصل کجاست
(صامتا) هر کس به جز من دور از دلدار ماند
پس در این درگه ندانم بنده مقبل کجاست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
دو زلفت ای صنم چون عقرب جرار میماند
شکنج طره خم در خمت چون مار میماند
به صیادی چون آهوی دو چشمت میشود مایل
دو ابروی کجست چو نخنجر خونخوار میماند
به گلزار جمال بیمثالت بستهام دل را
که آب و تاب وی با عارض دلدار میماند
ز باغ ای باغبان بیرون مکن بیچاره گلچین را
که بیگل در خزان زین باغها بسیار میماند
دریغ از عمر کوتاغه من و هنگامه هجران
که بر دل داغ وصل بینشان یار میماند
ز سر نقطه لعل لبت بس گفتگو باشد
ولی اسرار وی در پرده پندار میماند
بشو از آب ای واعظ خدا را دفتر خود را
که گفتار خوشت برعکس این رفتار میماند
علو قدر اهل فقر را اندر قیامت بین
کنون در پیش چشم اهل دنیا خوار میماند
بتبر طعنه دشمن صبوری پیشه کن(صامت)
اگرچه صبر قدری درنظر دشوار میماند
شکنج طره خم در خمت چون مار میماند
به صیادی چون آهوی دو چشمت میشود مایل
دو ابروی کجست چو نخنجر خونخوار میماند
به گلزار جمال بیمثالت بستهام دل را
که آب و تاب وی با عارض دلدار میماند
ز باغ ای باغبان بیرون مکن بیچاره گلچین را
که بیگل در خزان زین باغها بسیار میماند
دریغ از عمر کوتاغه من و هنگامه هجران
که بر دل داغ وصل بینشان یار میماند
ز سر نقطه لعل لبت بس گفتگو باشد
ولی اسرار وی در پرده پندار میماند
بشو از آب ای واعظ خدا را دفتر خود را
که گفتار خوشت برعکس این رفتار میماند
علو قدر اهل فقر را اندر قیامت بین
کنون در پیش چشم اهل دنیا خوار میماند
بتبر طعنه دشمن صبوری پیشه کن(صامت)
اگرچه صبر قدری درنظر دشوار میماند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
همیشه افسر فرماندهی بر سر نمیماند
اگر ماند دمی ماندم دم دیگرْ نمیماند
به شکر سلطنت منما عدول از عدل در عالم
که این ملک و اساس و کشور و لشکر نمیماند
ز دست دار و گیر خلق بهر منصوب و مکنت
جهان آسوده یک ساعت ز شور و شر نمیماند
ز فتواهای ناحق عنقریسست اینکه در عالم
که اسم و رسمی از آئین پیغمبر نمیماند
ز ملک و مال این ویرانسرای عاریت بگذر
ز نام نیک چیزی در جهان بهتر نمیماند
به بذل و بخش خود منمای پروا از تهیدستی
سخاوت پیشه در آفاق هرگز در نمیماند
خوشم زین منزلت (صامت) که در عالم به جای من
اساس و فرش و نقد و جنس و سیم و زر نمیماند
اگر ماند دمی ماندم دم دیگرْ نمیماند
به شکر سلطنت منما عدول از عدل در عالم
که این ملک و اساس و کشور و لشکر نمیماند
ز دست دار و گیر خلق بهر منصوب و مکنت
جهان آسوده یک ساعت ز شور و شر نمیماند
ز فتواهای ناحق عنقریسست اینکه در عالم
که اسم و رسمی از آئین پیغمبر نمیماند
ز ملک و مال این ویرانسرای عاریت بگذر
ز نام نیک چیزی در جهان بهتر نمیماند
به بذل و بخش خود منمای پروا از تهیدستی
سخاوت پیشه در آفاق هرگز در نمیماند
خوشم زین منزلت (صامت) که در عالم به جای من
اساس و فرش و نقد و جنس و سیم و زر نمیماند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
تا مرا گردن به طوق آشنایی بستهاند
روز و شب انجام کارم با جدایی بستهاند
هر چه با ما بیوفایی میکنی جرم تو نیست
جمع دنیا را ز روی بیوفایی بستهاند
دل بهر نو عاشقی مسپار کاین ناپختگان
تهمتی بر خود برای خودنمایی بستهاند
وقت آنان خوش که بیرون از جهان آرزو
دائماً دل را به الطاف خدایی بستهاند
بیاطاعت دل به لطف او نهادن غره گیست
خلق دل بر ای سخنهایی هوایی بستهاند
بعد ازین خواهی قفس را بند خواهی باز کن
بستگانت چشم از فکر رهایی بستهاند
(صامتا) با هیچکس خوبان ندارند الفتی
یا بکار ما در مشکل گشایی بستهاند
روز و شب انجام کارم با جدایی بستهاند
هر چه با ما بیوفایی میکنی جرم تو نیست
جمع دنیا را ز روی بیوفایی بستهاند
دل بهر نو عاشقی مسپار کاین ناپختگان
تهمتی بر خود برای خودنمایی بستهاند
وقت آنان خوش که بیرون از جهان آرزو
دائماً دل را به الطاف خدایی بستهاند
بیاطاعت دل به لطف او نهادن غره گیست
خلق دل بر ای سخنهایی هوایی بستهاند
بعد ازین خواهی قفس را بند خواهی باز کن
بستگانت چشم از فکر رهایی بستهاند
(صامتا) با هیچکس خوبان ندارند الفتی
یا بکار ما در مشکل گشایی بستهاند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دلم دائم ز هجرت خویش را بیمار میخواهد
ز تیغ بیدریغت سینه را افکار میخواهد
نمیخواهم که داغ عارضت از آب و تاب افتد
بلی بلبل همیشه رونق گلزار میخواهد
چه تاثیری بود بیاشک در آه سحر گاهی
که لشکر موسم جنگ و هنر سردار میخواهد
کسی کز بهر کفر و دین به ما ایراد میگیرد
بگو این گفتگوهاآدم بیکار میخواهد
ز بس از دوستان رنجیده قلب زودرنج من
که دیگر راه و رسم یاری از اغیار میخواهد
به محض ادعا کی حق شناسی میشود ثابت
هر آن کس را که گفتاری بود کردار میخواهد
اگر (صامت) وصال یار خود را آرزو داری
بود ممکن ولیکن زحمت بسیار میخواهد
ز تیغ بیدریغت سینه را افکار میخواهد
نمیخواهم که داغ عارضت از آب و تاب افتد
بلی بلبل همیشه رونق گلزار میخواهد
چه تاثیری بود بیاشک در آه سحر گاهی
که لشکر موسم جنگ و هنر سردار میخواهد
کسی کز بهر کفر و دین به ما ایراد میگیرد
بگو این گفتگوهاآدم بیکار میخواهد
ز بس از دوستان رنجیده قلب زودرنج من
که دیگر راه و رسم یاری از اغیار میخواهد
به محض ادعا کی حق شناسی میشود ثابت
هر آن کس را که گفتاری بود کردار میخواهد
اگر (صامت) وصال یار خود را آرزو داری
بود ممکن ولیکن زحمت بسیار میخواهد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
هر چه خواهی بر من ای دنیا ز تلخی تنگ گیر
هی به قصد شیشه دلهای نازک سنگ گیر
تا توانی یا لئیمان گرم کن طرح و فاق
تا توانی یکدلی را بر ضعیفان تنگ گیر
من نه از مهرت شوم خوشدل نه از قهرت ملول
دیگران را رو بدام خود بر یور رنگ گیر
من سپر انداختم روز نخستین پیش تو
بهر قتل تنگ چشمان رویراق جنگ گیر
(صامت) اردنیا تو را سازد ز قید خود خلاص
تو ز بهر پیشکش جان را به روی چنگ گیر
هی به قصد شیشه دلهای نازک سنگ گیر
تا توانی یا لئیمان گرم کن طرح و فاق
تا توانی یکدلی را بر ضعیفان تنگ گیر
من نه از مهرت شوم خوشدل نه از قهرت ملول
دیگران را رو بدام خود بر یور رنگ گیر
من سپر انداختم روز نخستین پیش تو
بهر قتل تنگ چشمان رویراق جنگ گیر
(صامت) اردنیا تو را سازد ز قید خود خلاص
تو ز بهر پیشکش جان را به روی چنگ گیر
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۰ - در استغاثه به حضرت امام زمان ارواح العالمین له الفداء
ای دل غمگین به حال خویش حیرانی چرا؟
با همه جمعیت خاطر پریشانی چرا؟
ز انقلاب عرصه امکان هراسانی چرا؟
همچو بوتیمار سر اندر گریبانی چرا؟
غافلی کاین دردهای بیدوا درمان تست
ای گرامی امت مرحومه خیرالبشر
وی ز کتم خیر امه سر فراز دادگر
سوی تسلیم و رضای حق بنه برخاک سر
مشکلات دهر را آسان کن و بنما نظر
در «عسی ان تکرهوا شیئاً» که در قرآن توست
گرچه تاخیر اوفتاد عمر از تقاضای جهان
تا فتادی در کند فتنه آخر زمان
اینکه بینی منقلب گردید وضع کن فکان
«ان بعدالعسریسراً» را کند خاطرنشان
جسم گر کاهیده شد بهر حیات جان تست
در جهان هر وقعه معظم که افتد اتفاق
طعم راحت مردمان را تلخ سازد بر مذاق
جان کشد از الفت تن ناله هذا فراق
از فتور هر علامت در ظهور اشتیاق
تاکنون از صدر خلقت یک به یک برهان توست
پیشتر از خلقت آدم ز مزج ماء و طبن
کرد تبعید بنیجان ایزد از روی زمین
قصه طوفان به عهدٍ نوح شیخ المرسلین
دعوی نمرودی و طغیان فرعون لعین
قبل از ابراهیم و موسی شاهد اذعان توست
آن حوادثهای چرخ علوی و آن اضطراب
منع شیطان ز استراق سمع با تیغ شهاب
و آن علامتهای ارض سفلی و آن انقلاب
کاتفاق افتاد بعد از بعثت ختمی مآب
این اشارتها بشارات تو از حرمان تست
پس بنا بر این همه اخبار آثار متین
عقل قاطع را بود ظنی به نزدیکیقین
کانچه ظاهر گشته در ایران و روم و روس و چین
جمله آیات و علامت سماوات و زمین
موجب تسکین قلب و خاطر حیران توست
آنچه فرمود اهل عصمت جمله از راه صفا
در علامات ظهور نور ختم اوصیا
آشکارا گشت یک یک از خفا اندر ملا
ای جناب صاحب الامر از برای التجا
موسم تجدید عهد و بستن پیمان تُست
یا غیاب المستغیثین یا ملاذ المذنبین
یا ملاذ العابدین یابن هداه المهتدین
یا سلیل عتره الاطهار فخرالراشدین
ممتلی از فرط جور و ظلم شد روی زمین
وقت بسط عدل و عون و یاری و احسان توست
رفع ید فرموده ای ذوالید ذوالاقتدار
ملک خود را کرده در دست دشمن واگذار
اهرمنها گشته بر تخت سلیمان برقرار
جهد کن ای وارث ارث علی با ذوالفقار
عرصه گیتی مهیای تو و جولان تست
هرج و مرج بیحساب عالم امکان ببین
کشتی اسلام را در معرض طوفان ببین
شرع را بیرونق و بازیچه طفلان ببین
علم را کاسد متاع فضل در نقصان ببین
وقت ابراز جلال و جاه و عز و شان تُست
لشگر شیطان مسخر کرد دنیا را تمام
روز و شب دارد به تخریب شریعت اهتمام
سلب گردیده ز اهل علم فر و احترام
اکل و شرب اهل عالم جمله شد غصب و حرام
از پی اصلاح دنیا موسم دیوان توست
ای بنای موسوی را بانی از حکم خدا
در تزلزل بین ز زلزال فتن ارض و سما
بیم ویرانی است در ارکان ملک ماسوی
دهر را تجدید کن ای شبل شاه لافتی
چون همه ملک و ملک امروز در فرمان توست
ای نگهدار زمین وای قوام آسمان
دادخواهی کن برای دوستان از دشمنان
دوستان را همچو سبطی بین ذلیل قبطیان
پیشکش بننموده حاضر دوستان بهر تو جان
با همه ناقابلی گر قابل قربان تُوست
ای پناه بیپناهان امت فخر امم
شد سراپا پایمال زحمت و جور و رستم
ای تراب مقدمت فرق جهان از بیش و کم
از برای دادخواهی رنجه کن یک دم قدم
دست ما ای دستگیر خلق بر دامان تست
ای ولی حق به حق ایزد یکتا قسم
بر محمد شهسوار لیله الاسری قسم
بر امیرالمومنین اول امام ما قسم
سرورا شاها به حق حضرت زهرا قسم
جلوه فرما که دهر از شش جهت میدان تست
ای شهنشاه بلند افسر به حق مجتبی
حرمت خون حسین وجد تو زین العبا
حق جاه باقر و صادق به موسی و رضا
بر تقی و بر نقی و عسکری مقتدا
وقت یاری کردن دین نصرت ایمان تست
گردن ما شد ذلیل ذلت ذل و رقاب
کفر شد روپوش ایمان ون سحاب آفتاب
رخ ز ما ای آفتاب لطف و احسان بر متاب
سرگذشت ما اگر خواهی ز سربگذشت آب
کار ما محتاج لطف وجود بیپایان توست
اجنبی بنمود بر پا بیرق عدوان کج
قبله توحید را تثلیثیان کردند کج
مضطرب شد از چلیپا حرمت احرام حج
با معزالمسلمین افتح لنا باب الفرج
چاره این دردها در حیط امکان تست
زان جسارتها که در ملک خراسان کرد روس
بر مزار فائض الانوار شاه ارض طوس
گرچه نبود نقص یزدان جنگ نمرود عبوس
لیک ننمایی تلافی گر از آن قوم مجوس
در بر ظاهرپرستان مایه نقصان تست
زینهمه تالان و قتل و غارت و فسق و فجور
کاتفاق افتاد از این خلق مختالافخور
دادخواهی کن ز لطف ای مظهر ذات غفور
این بلای عام را بیرون کن از دارالسرور
تا سمند قدرت و شوکن به زیر ران توست
صدمه قحط و غلا پشت محبان را شکست
شستهاند از مال و جان خویشتن یکباره دست
فتنه یک مشت شیطان طنیت دنیاپرست
تار و پود رونق دنیا و دین از هم گسست
زن بهم این دوره را تا نوبت دوران توست
خسروا فعل بد ما گشته دامنگیر ما
زشتی اعمال کرد این آبها در شیر ما
خود بخود کردیم و بیحاصل بود تدبیر ما
عفو کن ای معدن عفو و عطا تقصیر ما
کن خیال اینکه جان ما بلا گردان تُست
یک طرف ناایمنی از چشم ما بربوده خواب
یک طرف بر روی ما سد گشته راه نان و آب
ای سلیل بوتراب ای زاده ختمی مآب
اینکه کاری نیست مار او ارهنی زین عذاب
ما سوی اندر سر خوان عطا مهمان توست
هر کجا باشد گلستانی به گلزار جهان
صدهزاران خار پای هر گلی دارد مکان
خار را از بهر گل جا میدهد در بوستان
آبیاری بهر گل از خارساز دباغیان
خسروا این خارها هم رونق بستان تست
از برای جلب نفع خویش جمعی بیادب
از خدا بیگانههای خود سر دنیاطلب
غرق اندر خون و مال خلق گشته روز و شب
این ریاست پیشگان را ای شه والانسب
درد سر بهر دم شمشیر سر افشان توست
میگذاری تابکی بهر اجابت دست پیش
کن خراب ارکان ظلم ظالمان کفر کیش
سینه ما را مکن زین بیشتر از غصه ریش
چشم ما بهر خدا روشن کن از دیدار خویش
دیدهها در انتظار طلعت تابان توست
نیست ما را غیر شرم و خجلت از جرم و گناه
تیره شد روز خفید جمله از روی سیاه
عفو عام خویش را نمای شاهد عذرخواه
جا به تخت جاه کن ای یوسف کنعان ز چاه
گرچه دنیا از وفور معصیت زندان توست
تا کی ای بثر معطل چندای قصر میشد
برکشد چون لوط خلقی از سیاه و از سفید
سوی تو فریاد «او آوی الی رکن شدید»
طول غیبت را به دل بر مطلع شمس امید
کن ز یاری چون زمان یاری یاران تست
دشمن بیدین به ما تا چند استهزا کند؟
خنده و سخریه ازلامذهبی بر ما کند؟
هستیت را ای مسیح خضر دم حاشا کند
موش کور انکار ضوء بیضه بر بیضا کند
وقت اعلان و صلاحی دعوت پنهان توست
قصه دجال را هستی اگر در انتظار
هرطرف دجالها گردیده ظاهر صدهزار
ای شه دجال کش دست یداللهی برآر
ناسزای جمله را یک یک گذاردی در کنار
چون سر هر سرکشی گوی خم چوگان تُوست
دشمنی چندان جهان با آل پیغمبر نمود
تا حسین جد تو را در کربلا بیسر نمود
چون به روی نعش او جا زینب مضطر نمود
تا مدینه رو به پیغمبر به چشم تر نمود
کاین تن غلطیده در خون گوهر غلطان تُست
یا رسول الله ای جد گرام تاجدار
از مدینه در زمین کربلا بنما گذار
روزی نقش نور عین خود به چشم اشکبار
این تن صدپاره مجروه بیدفن و مزار
جسم صد چاک حسین تشنه عریان است
لاله بستان زهرا سرو باغ بوتراب
بیکفن غلطان به خون عطشان لب دریای آب
زیر تیغ شمر بهر آب دارد اضطراب
کام خشکش را ز آبی ترکن از راه ثواب
این غریب آخر حسین بیکس عطشان توست
گوشوار عرش اندر فرش ماوا کرده است
خاک را از نور خود چون طور سینا کرده است
کربلا را طور انوار تجلی کرده است
این تنصدپاره کاندر این زمان جا کرده است
آفتاب چرخ عزت کوکب رخشان تست
بین سر بیچادر اهل عیال خویشتن
پیش چشم مردم نامحرم و هر انجمن
همچو نیلوفور بود نیلی ز سیلی از محن
روی گلگون سکینه ای رسول ذوالمنن
آخر این نورس مضطرب ویلان تُست
این سر ی کاندر سنان چون ماه نو تابان بود
بر سر نی همچو خورشید فلک درخشان بود
ورد یاقوت لب او خواندن قرآن بود
چشم او خیره به سوی خواهر و طفلان بود
زینب آغوش زهرا جان من جانان من
ای امام ابن الامام ابن الامام ابن الامام
رهنمای دین و دنیا مهدی والامقام
(صامت) اندر کهف عون نصرت لطف مدام
با جناب حاج میرزامهدی اندر صبح و شام
منتظر بهر بروز جاه جاویدان توست
با همه جمعیت خاطر پریشانی چرا؟
ز انقلاب عرصه امکان هراسانی چرا؟
همچو بوتیمار سر اندر گریبانی چرا؟
غافلی کاین دردهای بیدوا درمان تست
ای گرامی امت مرحومه خیرالبشر
وی ز کتم خیر امه سر فراز دادگر
سوی تسلیم و رضای حق بنه برخاک سر
مشکلات دهر را آسان کن و بنما نظر
در «عسی ان تکرهوا شیئاً» که در قرآن توست
گرچه تاخیر اوفتاد عمر از تقاضای جهان
تا فتادی در کند فتنه آخر زمان
اینکه بینی منقلب گردید وضع کن فکان
«ان بعدالعسریسراً» را کند خاطرنشان
جسم گر کاهیده شد بهر حیات جان تست
در جهان هر وقعه معظم که افتد اتفاق
طعم راحت مردمان را تلخ سازد بر مذاق
جان کشد از الفت تن ناله هذا فراق
از فتور هر علامت در ظهور اشتیاق
تاکنون از صدر خلقت یک به یک برهان توست
پیشتر از خلقت آدم ز مزج ماء و طبن
کرد تبعید بنیجان ایزد از روی زمین
قصه طوفان به عهدٍ نوح شیخ المرسلین
دعوی نمرودی و طغیان فرعون لعین
قبل از ابراهیم و موسی شاهد اذعان توست
آن حوادثهای چرخ علوی و آن اضطراب
منع شیطان ز استراق سمع با تیغ شهاب
و آن علامتهای ارض سفلی و آن انقلاب
کاتفاق افتاد بعد از بعثت ختمی مآب
این اشارتها بشارات تو از حرمان تست
پس بنا بر این همه اخبار آثار متین
عقل قاطع را بود ظنی به نزدیکیقین
کانچه ظاهر گشته در ایران و روم و روس و چین
جمله آیات و علامت سماوات و زمین
موجب تسکین قلب و خاطر حیران توست
آنچه فرمود اهل عصمت جمله از راه صفا
در علامات ظهور نور ختم اوصیا
آشکارا گشت یک یک از خفا اندر ملا
ای جناب صاحب الامر از برای التجا
موسم تجدید عهد و بستن پیمان تُست
یا غیاب المستغیثین یا ملاذ المذنبین
یا ملاذ العابدین یابن هداه المهتدین
یا سلیل عتره الاطهار فخرالراشدین
ممتلی از فرط جور و ظلم شد روی زمین
وقت بسط عدل و عون و یاری و احسان توست
رفع ید فرموده ای ذوالید ذوالاقتدار
ملک خود را کرده در دست دشمن واگذار
اهرمنها گشته بر تخت سلیمان برقرار
جهد کن ای وارث ارث علی با ذوالفقار
عرصه گیتی مهیای تو و جولان تست
هرج و مرج بیحساب عالم امکان ببین
کشتی اسلام را در معرض طوفان ببین
شرع را بیرونق و بازیچه طفلان ببین
علم را کاسد متاع فضل در نقصان ببین
وقت ابراز جلال و جاه و عز و شان تُست
لشگر شیطان مسخر کرد دنیا را تمام
روز و شب دارد به تخریب شریعت اهتمام
سلب گردیده ز اهل علم فر و احترام
اکل و شرب اهل عالم جمله شد غصب و حرام
از پی اصلاح دنیا موسم دیوان توست
ای بنای موسوی را بانی از حکم خدا
در تزلزل بین ز زلزال فتن ارض و سما
بیم ویرانی است در ارکان ملک ماسوی
دهر را تجدید کن ای شبل شاه لافتی
چون همه ملک و ملک امروز در فرمان توست
ای نگهدار زمین وای قوام آسمان
دادخواهی کن برای دوستان از دشمنان
دوستان را همچو سبطی بین ذلیل قبطیان
پیشکش بننموده حاضر دوستان بهر تو جان
با همه ناقابلی گر قابل قربان تُوست
ای پناه بیپناهان امت فخر امم
شد سراپا پایمال زحمت و جور و رستم
ای تراب مقدمت فرق جهان از بیش و کم
از برای دادخواهی رنجه کن یک دم قدم
دست ما ای دستگیر خلق بر دامان تست
ای ولی حق به حق ایزد یکتا قسم
بر محمد شهسوار لیله الاسری قسم
بر امیرالمومنین اول امام ما قسم
سرورا شاها به حق حضرت زهرا قسم
جلوه فرما که دهر از شش جهت میدان تست
ای شهنشاه بلند افسر به حق مجتبی
حرمت خون حسین وجد تو زین العبا
حق جاه باقر و صادق به موسی و رضا
بر تقی و بر نقی و عسکری مقتدا
وقت یاری کردن دین نصرت ایمان تست
گردن ما شد ذلیل ذلت ذل و رقاب
کفر شد روپوش ایمان ون سحاب آفتاب
رخ ز ما ای آفتاب لطف و احسان بر متاب
سرگذشت ما اگر خواهی ز سربگذشت آب
کار ما محتاج لطف وجود بیپایان توست
اجنبی بنمود بر پا بیرق عدوان کج
قبله توحید را تثلیثیان کردند کج
مضطرب شد از چلیپا حرمت احرام حج
با معزالمسلمین افتح لنا باب الفرج
چاره این دردها در حیط امکان تست
زان جسارتها که در ملک خراسان کرد روس
بر مزار فائض الانوار شاه ارض طوس
گرچه نبود نقص یزدان جنگ نمرود عبوس
لیک ننمایی تلافی گر از آن قوم مجوس
در بر ظاهرپرستان مایه نقصان تست
زینهمه تالان و قتل و غارت و فسق و فجور
کاتفاق افتاد از این خلق مختالافخور
دادخواهی کن ز لطف ای مظهر ذات غفور
این بلای عام را بیرون کن از دارالسرور
تا سمند قدرت و شوکن به زیر ران توست
صدمه قحط و غلا پشت محبان را شکست
شستهاند از مال و جان خویشتن یکباره دست
فتنه یک مشت شیطان طنیت دنیاپرست
تار و پود رونق دنیا و دین از هم گسست
زن بهم این دوره را تا نوبت دوران توست
خسروا فعل بد ما گشته دامنگیر ما
زشتی اعمال کرد این آبها در شیر ما
خود بخود کردیم و بیحاصل بود تدبیر ما
عفو کن ای معدن عفو و عطا تقصیر ما
کن خیال اینکه جان ما بلا گردان تُست
یک طرف ناایمنی از چشم ما بربوده خواب
یک طرف بر روی ما سد گشته راه نان و آب
ای سلیل بوتراب ای زاده ختمی مآب
اینکه کاری نیست مار او ارهنی زین عذاب
ما سوی اندر سر خوان عطا مهمان توست
هر کجا باشد گلستانی به گلزار جهان
صدهزاران خار پای هر گلی دارد مکان
خار را از بهر گل جا میدهد در بوستان
آبیاری بهر گل از خارساز دباغیان
خسروا این خارها هم رونق بستان تست
از برای جلب نفع خویش جمعی بیادب
از خدا بیگانههای خود سر دنیاطلب
غرق اندر خون و مال خلق گشته روز و شب
این ریاست پیشگان را ای شه والانسب
درد سر بهر دم شمشیر سر افشان توست
میگذاری تابکی بهر اجابت دست پیش
کن خراب ارکان ظلم ظالمان کفر کیش
سینه ما را مکن زین بیشتر از غصه ریش
چشم ما بهر خدا روشن کن از دیدار خویش
دیدهها در انتظار طلعت تابان توست
نیست ما را غیر شرم و خجلت از جرم و گناه
تیره شد روز خفید جمله از روی سیاه
عفو عام خویش را نمای شاهد عذرخواه
جا به تخت جاه کن ای یوسف کنعان ز چاه
گرچه دنیا از وفور معصیت زندان توست
تا کی ای بثر معطل چندای قصر میشد
برکشد چون لوط خلقی از سیاه و از سفید
سوی تو فریاد «او آوی الی رکن شدید»
طول غیبت را به دل بر مطلع شمس امید
کن ز یاری چون زمان یاری یاران تست
دشمن بیدین به ما تا چند استهزا کند؟
خنده و سخریه ازلامذهبی بر ما کند؟
هستیت را ای مسیح خضر دم حاشا کند
موش کور انکار ضوء بیضه بر بیضا کند
وقت اعلان و صلاحی دعوت پنهان توست
قصه دجال را هستی اگر در انتظار
هرطرف دجالها گردیده ظاهر صدهزار
ای شه دجال کش دست یداللهی برآر
ناسزای جمله را یک یک گذاردی در کنار
چون سر هر سرکشی گوی خم چوگان تُوست
دشمنی چندان جهان با آل پیغمبر نمود
تا حسین جد تو را در کربلا بیسر نمود
چون به روی نعش او جا زینب مضطر نمود
تا مدینه رو به پیغمبر به چشم تر نمود
کاین تن غلطیده در خون گوهر غلطان تُست
یا رسول الله ای جد گرام تاجدار
از مدینه در زمین کربلا بنما گذار
روزی نقش نور عین خود به چشم اشکبار
این تن صدپاره مجروه بیدفن و مزار
جسم صد چاک حسین تشنه عریان است
لاله بستان زهرا سرو باغ بوتراب
بیکفن غلطان به خون عطشان لب دریای آب
زیر تیغ شمر بهر آب دارد اضطراب
کام خشکش را ز آبی ترکن از راه ثواب
این غریب آخر حسین بیکس عطشان توست
گوشوار عرش اندر فرش ماوا کرده است
خاک را از نور خود چون طور سینا کرده است
کربلا را طور انوار تجلی کرده است
این تنصدپاره کاندر این زمان جا کرده است
آفتاب چرخ عزت کوکب رخشان تست
بین سر بیچادر اهل عیال خویشتن
پیش چشم مردم نامحرم و هر انجمن
همچو نیلوفور بود نیلی ز سیلی از محن
روی گلگون سکینه ای رسول ذوالمنن
آخر این نورس مضطرب ویلان تُست
این سر ی کاندر سنان چون ماه نو تابان بود
بر سر نی همچو خورشید فلک درخشان بود
ورد یاقوت لب او خواندن قرآن بود
چشم او خیره به سوی خواهر و طفلان بود
زینب آغوش زهرا جان من جانان من
ای امام ابن الامام ابن الامام ابن الامام
رهنمای دین و دنیا مهدی والامقام
(صامت) اندر کهف عون نصرت لطف مدام
با جناب حاج میرزامهدی اندر صبح و شام
منتظر بهر بروز جاه جاویدان توست
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۸ - همچنین من افکاره
زینب به حسین گفت که ای تاج سر ما
ای قافله سالار من و همسفر ما
آسوده بخوابی چه خوش از رهگذر ما
نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
دیدی که چها کرد به ما چشم تر ما
طاقت کم و غم بیش زمان کوته که تواند
تا درد گرفتاری ما بر تو رساند
کو مرگ که از قید حیاتم برهاند
احوال دل سوخته دل سوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما
ای کعبه اسلام کشیدیم سوی دیر
رخت از سوی کوی تو خداوند کند خیر
با شمر ستمکار جفا جوی سبکسیر
گو این همه شادی مکن از رفتن ما غیر
گاهی نبود بیش ز کویش سفر ما
داغ تو بر آورد ز کانون دلم دود
دودی که بسوزد ز تفش آتش نمرود
زین محنت بسیار که دارم همه موجود
غیرم به فسون کرد جدا از تو چه میبود
گر داشت اثر تیر دعای سحر ما
تا دهر چه خواهد ز من سوخته کوکب
کز داغ غمت روز مرا ساخته چون شب
وز سنگ عدو جان ز تعب آمده بر لب
تا از پی آزار که گرد آمده امشب
جمعند رقیبان بسر رهگذر ما
آمد به سر نعش تو خواهر پی دیدن
شد غنچه دیدار تو را موسم چیدن
ده گوش به دردم بود ارمیل شنیدم
شادم که ز کویت نتوانم به پریدن
بشکته شد از سنگ ستم بال و پر ما
تا تاب عطش لاله سیراب تو پژمرد
شمع رخ رنگین تو از صرصر کین برد
بر شیشه بیتابی من سنگ جفا خورد
زین بانک جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
از بس بشه تشنه جگر راز نهان گفت
راز غم پنهان به برادر به عیان گفت
(صامت) به امانم آمده هر دم به فغان گفت
امشب همه مجمر سخن از سوختگان گفت
ای قافله سالار من و همسفر ما
آسوده بخوابی چه خوش از رهگذر ما
نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
دیدی که چها کرد به ما چشم تر ما
طاقت کم و غم بیش زمان کوته که تواند
تا درد گرفتاری ما بر تو رساند
کو مرگ که از قید حیاتم برهاند
احوال دل سوخته دل سوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما
ای کعبه اسلام کشیدیم سوی دیر
رخت از سوی کوی تو خداوند کند خیر
با شمر ستمکار جفا جوی سبکسیر
گو این همه شادی مکن از رفتن ما غیر
گاهی نبود بیش ز کویش سفر ما
داغ تو بر آورد ز کانون دلم دود
دودی که بسوزد ز تفش آتش نمرود
زین محنت بسیار که دارم همه موجود
غیرم به فسون کرد جدا از تو چه میبود
گر داشت اثر تیر دعای سحر ما
تا دهر چه خواهد ز من سوخته کوکب
کز داغ غمت روز مرا ساخته چون شب
وز سنگ عدو جان ز تعب آمده بر لب
تا از پی آزار که گرد آمده امشب
جمعند رقیبان بسر رهگذر ما
آمد به سر نعش تو خواهر پی دیدن
شد غنچه دیدار تو را موسم چیدن
ده گوش به دردم بود ارمیل شنیدم
شادم که ز کویت نتوانم به پریدن
بشکته شد از سنگ ستم بال و پر ما
تا تاب عطش لاله سیراب تو پژمرد
شمع رخ رنگین تو از صرصر کین برد
بر شیشه بیتابی من سنگ جفا خورد
زین بانک جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
از بس بشه تشنه جگر راز نهان گفت
راز غم پنهان به برادر به عیان گفت
(صامت) به امانم آمده هر دم به فغان گفت
امشب همه مجمر سخن از سوختگان گفت
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۵ - همچنین
ای غمگین تو را با شادی دوران چکار
صید شمشیر اجل را با لب خندان چکار
مشت خاکی را به کبر و کنینه و طغیان چکار
واله و آشفته را کفر و با ایمان چکار
مردم دیوانه را با شحنه و سلطان چکار
کار را از بهر دنیا کرده بر خویش تنگ
میزنی بر شیشه قلب ضعیفان چند سنگ
میبری تا کی به خون مردمان از ظلم چنگ
هر که در بحر عمیق افتاده در کام نهنگ
دیگرش با کار نوح و صدمه طوفان چه کار
از سر پی افسر خود دور کن تاج غرور
تا نگردی پایمال خلق محشر همچو مور
تا توانی با خدا شو آشنا ز ابلیس دور
زاهدان را چشم بر فردوس و حور است و قصور
عاشقان را با بهشت و کوثر و غلمان چکار
نیمه شب از بستر غفلت گهی بردار سر
عذرخواهی کن ز جرم خود به نزد دادگر
تا شود اندر دلت نور حقیقت جلوهگر
بلبلان گر راز دل گویند با گل در سحر
بوم را با ارغوان و نرگس خندان چکار
ای در آغوش عروس جهل روز شب بخوانب
یا مبر مال کسان را یا نما فکر جواب
میکمنی تا کی ز ظلم خود دل مردم کباب
هر که در فکر قیامت باشد و یوم حساب
کار او با اهل ظلم و دفتر دیوان چکار
ای خوشا آنان که پیش لطمه چوگان عشق
پای افشاندند خویش مردانه در میدان عشق
جان چون (صامت) باختند اندر سر پیمان عشق
سعدیا تا چند گویی درد بیدرمان عشق
کشتگان دوست را با درد و با درمان چکار
صید شمشیر اجل را با لب خندان چکار
مشت خاکی را به کبر و کنینه و طغیان چکار
واله و آشفته را کفر و با ایمان چکار
مردم دیوانه را با شحنه و سلطان چکار
کار را از بهر دنیا کرده بر خویش تنگ
میزنی بر شیشه قلب ضعیفان چند سنگ
میبری تا کی به خون مردمان از ظلم چنگ
هر که در بحر عمیق افتاده در کام نهنگ
دیگرش با کار نوح و صدمه طوفان چه کار
از سر پی افسر خود دور کن تاج غرور
تا نگردی پایمال خلق محشر همچو مور
تا توانی با خدا شو آشنا ز ابلیس دور
زاهدان را چشم بر فردوس و حور است و قصور
عاشقان را با بهشت و کوثر و غلمان چکار
نیمه شب از بستر غفلت گهی بردار سر
عذرخواهی کن ز جرم خود به نزد دادگر
تا شود اندر دلت نور حقیقت جلوهگر
بلبلان گر راز دل گویند با گل در سحر
بوم را با ارغوان و نرگس خندان چکار
ای در آغوش عروس جهل روز شب بخوانب
یا مبر مال کسان را یا نما فکر جواب
میکمنی تا کی ز ظلم خود دل مردم کباب
هر که در فکر قیامت باشد و یوم حساب
کار او با اهل ظلم و دفتر دیوان چکار
ای خوشا آنان که پیش لطمه چوگان عشق
پای افشاندند خویش مردانه در میدان عشق
جان چون (صامت) باختند اندر سر پیمان عشق
سعدیا تا چند گویی درد بیدرمان عشق
کشتگان دوست را با درد و با درمان چکار
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
از دور زمان دلم کباب است
بشنو که عجب پر انقلاب است
این نقش و نگار خوش که بینی
نقشی است که پایهاش بر آب است
ای تشنه چشمه سار رحمت
بر گرد که آب نه سر آب است
پرواز بده همای همت
زین جیفه که طعمه کلاب است
بشتاب به سوی کوی معنی
تا مرکب عمر در شتاب است
چند از پی جمع کردن مال
بر گردنت از طمع طناب است
دوران جهان چو موج دریاست
در وی تن آدمی حباب است
نی نی بود او چه خانه مور
این خانه به شبنمی خراب است
تفصیل زمانه و ثباتش
دیباچه و ختم این کتاب است
بسیار دوندگان دویدند
کز نام جهان نشان ندیدند
بس مرغ دل از برای این صید
صیاد صفت به خون طپیدند
زین باغ بسی گذشت گلچین
کز وی گل آرزو نچیدند
بس سبز خطان که زیر این خاک
دامان امید بر کشیدند
بس خاک شدند و بعد صد سال
چون سبزه ز خاک بردمیدند
بس آهوی جان که اندرین دشت
از کالبد بدن رمیدند
بس طفل کزین عجوز مادر
پستان مفارقت مکیدند
جز زهر اجل نداشت طعمی
آنها که از این عسل چشیدند
عالم همه گر گدا و گر شاه
گر ز آنکه سیاه یا سفیدند
گو طبل رحیل خود بکوبند
زین کهنه رباط تا رسیدند
کاین مهلکه خوابگاه شیر است
شیری که به دمی دلیر است
این مرحله خوفناک و دور است
زاد سفری تو را ضرور است
تاریک شبست و راه تاریک
ایوای به رهروری که کور است
دزدیست اجل که گاو و بیگاه
در بردن نقد جان جسور است
لشگر شکنی بود که تنها
و همزن جیش سلم و نور است
شیرینی روزگار تلخ است
تا چشم بد ز مانه شور است
از یک سر پا غبار راه است
این کاسه سر که پرغرور است
دنیاطلبی شعارکردن
دیوانگی است کی شعور است
فرزانگی از کسی طلب کن
کز کسوت کائنات دور است
آبادی کاخ و تن چه حاصل
کو مسکن مار و ملک مور است
راحت به جهان به کس ندادند
تو میطلبی مگر به زور است
اینجا زرو زور را بها نیست
این فکر محال خوشنما نیست
تا کی غم روزگار داری؟
زین غم دل خود فکار داری؟
از یاد محبت زر و سیم
پیوسته به دوش بار داری
ای مست شراب خودپسندی
بر سر چقدر خمار دادی
اندر سر این پل شکسته
آسوده عجب قرار داری
آخر به کدام فضل و رتبت
بر سر هوس شکار داری
به جهان ز جهان سمند همت
با اهل جهان چکار داری؟!
بگشا سوی کاروان این حی
اگر دیده اعتبار داری
رفتند و تو همچنان بخوابی
از بهر که انتظار داری
با دست تهی ز هی خجالت
عزم سر کوی یار داری
اینگونه طریق زندگی نیست
هرگز که نشان زندگی نیست
دنیای دنی وفا نکرده
با خلق به جز جفا نکرده
هر کام که بود ناروا کرده
کامی ز کسی روا نکرده
کو جمعیتی که آخرالامر
از یکدگرش جدا نکرده
این کهنه طبیب عاقبت سوز
دردی ز کسی دوا نکرده
این کهنه طبیب عاقبتسوز
دردی ز کسی دوا نکرده
یک لحظه در این الم سرا دست
از دامن کس رها نکرده
کویک دل خرمی که در وی
اسباب عزا بپا نکرده؟
تا تیر فناست در کمانش
بیگانه و آشنا نکرده
گر دشمن خود بود و گر دوست
هرگز ز کسی حیا نکرده
هر نفس که کشته است و از وی
کس دعوی خونبها نکرده
تا ابلق چرخ زیر زبن است
سرتاسر کار او چنین است
صاحب نظری که ارجمند است
بر ملک جهان چه پایبند است
بر قبر گذشتگان گذشتن
کافی بود ار برای پند است
بنگر که جدا چگونه از هم
اعضای تمام بند بند است
پس گوش بدار و بین ز هر بند
مانند نی این نوا بلند است
کی غزوه دوستان شما را
رغبت بزمانه تا به چند است
جوئید چگونه استراحت
زین خانه که معدن گزند است
زهر است به جام دهر او را
مردانه کشی به سر که قند است
بر خنده این عجوزه مکار
مغرور مشو که ریشخند است
تا کی به هوای مال و اموال
در مجمر غم دلت سپند است
در بند علایقات دنیا
تا چند تو را علاقه بند است
گر گوش به قول ما نداری
پروا ز خدا چرا نداری
روزی که جهان به کام ما بود
آهوی زمانه رام ما بود
در حجره دل عروس غفلت
همخوابه صبح و شام ما بود
پیوسته میمحبت دهر
مانند شما به جام ما بود
هر لحظه به پیشگاه خدمت
زرین کمی غلام ما بود
صف بسته ز سرکشان دو صد صف
در بارگه سلام ما بود
بس جم خدم و ملک حشمها
در سایه احتشام ما بود
نوبت زن چرخ کوس دولت
هر دم که زدی به نام ما بود
بگشودن عقدههای مشکل
در عهده اهتمام ما بود
چون مرغ به آب و دانه مشغول
غافل ز اجل که دام ما بود
(چون صامت) از این جهان پرشور
رفتیم و شدیم ساکن گور
بشنو که عجب پر انقلاب است
این نقش و نگار خوش که بینی
نقشی است که پایهاش بر آب است
ای تشنه چشمه سار رحمت
بر گرد که آب نه سر آب است
پرواز بده همای همت
زین جیفه که طعمه کلاب است
بشتاب به سوی کوی معنی
تا مرکب عمر در شتاب است
چند از پی جمع کردن مال
بر گردنت از طمع طناب است
دوران جهان چو موج دریاست
در وی تن آدمی حباب است
نی نی بود او چه خانه مور
این خانه به شبنمی خراب است
تفصیل زمانه و ثباتش
دیباچه و ختم این کتاب است
بسیار دوندگان دویدند
کز نام جهان نشان ندیدند
بس مرغ دل از برای این صید
صیاد صفت به خون طپیدند
زین باغ بسی گذشت گلچین
کز وی گل آرزو نچیدند
بس سبز خطان که زیر این خاک
دامان امید بر کشیدند
بس خاک شدند و بعد صد سال
چون سبزه ز خاک بردمیدند
بس آهوی جان که اندرین دشت
از کالبد بدن رمیدند
بس طفل کزین عجوز مادر
پستان مفارقت مکیدند
جز زهر اجل نداشت طعمی
آنها که از این عسل چشیدند
عالم همه گر گدا و گر شاه
گر ز آنکه سیاه یا سفیدند
گو طبل رحیل خود بکوبند
زین کهنه رباط تا رسیدند
کاین مهلکه خوابگاه شیر است
شیری که به دمی دلیر است
این مرحله خوفناک و دور است
زاد سفری تو را ضرور است
تاریک شبست و راه تاریک
ایوای به رهروری که کور است
دزدیست اجل که گاو و بیگاه
در بردن نقد جان جسور است
لشگر شکنی بود که تنها
و همزن جیش سلم و نور است
شیرینی روزگار تلخ است
تا چشم بد ز مانه شور است
از یک سر پا غبار راه است
این کاسه سر که پرغرور است
دنیاطلبی شعارکردن
دیوانگی است کی شعور است
فرزانگی از کسی طلب کن
کز کسوت کائنات دور است
آبادی کاخ و تن چه حاصل
کو مسکن مار و ملک مور است
راحت به جهان به کس ندادند
تو میطلبی مگر به زور است
اینجا زرو زور را بها نیست
این فکر محال خوشنما نیست
تا کی غم روزگار داری؟
زین غم دل خود فکار داری؟
از یاد محبت زر و سیم
پیوسته به دوش بار داری
ای مست شراب خودپسندی
بر سر چقدر خمار دادی
اندر سر این پل شکسته
آسوده عجب قرار داری
آخر به کدام فضل و رتبت
بر سر هوس شکار داری
به جهان ز جهان سمند همت
با اهل جهان چکار داری؟!
بگشا سوی کاروان این حی
اگر دیده اعتبار داری
رفتند و تو همچنان بخوابی
از بهر که انتظار داری
با دست تهی ز هی خجالت
عزم سر کوی یار داری
اینگونه طریق زندگی نیست
هرگز که نشان زندگی نیست
دنیای دنی وفا نکرده
با خلق به جز جفا نکرده
هر کام که بود ناروا کرده
کامی ز کسی روا نکرده
کو جمعیتی که آخرالامر
از یکدگرش جدا نکرده
این کهنه طبیب عاقبت سوز
دردی ز کسی دوا نکرده
این کهنه طبیب عاقبتسوز
دردی ز کسی دوا نکرده
یک لحظه در این الم سرا دست
از دامن کس رها نکرده
کویک دل خرمی که در وی
اسباب عزا بپا نکرده؟
تا تیر فناست در کمانش
بیگانه و آشنا نکرده
گر دشمن خود بود و گر دوست
هرگز ز کسی حیا نکرده
هر نفس که کشته است و از وی
کس دعوی خونبها نکرده
تا ابلق چرخ زیر زبن است
سرتاسر کار او چنین است
صاحب نظری که ارجمند است
بر ملک جهان چه پایبند است
بر قبر گذشتگان گذشتن
کافی بود ار برای پند است
بنگر که جدا چگونه از هم
اعضای تمام بند بند است
پس گوش بدار و بین ز هر بند
مانند نی این نوا بلند است
کی غزوه دوستان شما را
رغبت بزمانه تا به چند است
جوئید چگونه استراحت
زین خانه که معدن گزند است
زهر است به جام دهر او را
مردانه کشی به سر که قند است
بر خنده این عجوزه مکار
مغرور مشو که ریشخند است
تا کی به هوای مال و اموال
در مجمر غم دلت سپند است
در بند علایقات دنیا
تا چند تو را علاقه بند است
گر گوش به قول ما نداری
پروا ز خدا چرا نداری
روزی که جهان به کام ما بود
آهوی زمانه رام ما بود
در حجره دل عروس غفلت
همخوابه صبح و شام ما بود
پیوسته میمحبت دهر
مانند شما به جام ما بود
هر لحظه به پیشگاه خدمت
زرین کمی غلام ما بود
صف بسته ز سرکشان دو صد صف
در بارگه سلام ما بود
بس جم خدم و ملک حشمها
در سایه احتشام ما بود
نوبت زن چرخ کوس دولت
هر دم که زدی به نام ما بود
بگشودن عقدههای مشکل
در عهده اهتمام ما بود
چون مرغ به آب و دانه مشغول
غافل ز اجل که دام ما بود
(چون صامت) از این جهان پرشور
رفتیم و شدیم ساکن گور