عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ای برق نژاد آهن اندام
مغناطیس عقول و افهام
جاسوس امور شرک و توحید
ناموس رموز کفر و اسلام
پیغمبر ناطق جمادی
انموزج داستان الهام
دانای سخنگذار بی لب
سیاح جهان نور بی گام
در یم شوی و شنا ندانی
گیتی سپری و داری آرام
مانند حمامة الهوادی
نامه ببری بوقت و هنگام
از مانی پلاتر و رستبر
داری پسری الکترون نام
و آن کودک نوبهر زمانی
داناست ز ابتدا و انجام
خواهم ز زبان بندگانش
بگذاری نزد میر پیغام
کای میر ستوده مؤید
وی داور مهتر نکو نام
تشریف ایالت خراسان
فرخ بادت بفرخ اندام
بر صفحه روزگار مانی
در سایه شهریار پدرام
مغناطیس عقول و افهام
جاسوس امور شرک و توحید
ناموس رموز کفر و اسلام
پیغمبر ناطق جمادی
انموزج داستان الهام
دانای سخنگذار بی لب
سیاح جهان نور بی گام
در یم شوی و شنا ندانی
گیتی سپری و داری آرام
مانند حمامة الهوادی
نامه ببری بوقت و هنگام
از مانی پلاتر و رستبر
داری پسری الکترون نام
و آن کودک نوبهر زمانی
داناست ز ابتدا و انجام
خواهم ز زبان بندگانش
بگذاری نزد میر پیغام
کای میر ستوده مؤید
وی داور مهتر نکو نام
تشریف ایالت خراسان
فرخ بادت بفرخ اندام
بر صفحه روزگار مانی
در سایه شهریار پدرام
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دامن دل ز کف صبر رها می بینم
هر که عاشق شده داند که چها می بینم
تا درخشید رخ بدر من از مطلع حسن
شمس روشن بر رویش چو سها می بینم
صنما چون و چرا با من مسکین بگذار
که دلم فارغ ازین چون و چرا می بینم
غیر حرمان تو هر درد که رانی بدلم
خویش را در ره تسلیم و رضا می بینم
تو بمن جور روا داری و من در همه وقت
طاعت امر تو بر خویش روا می بینم
چهره ات آینه حسن الهی باشد
سینه گنجینه اسرار خدا می بینم
زخم تیرت بتن ریش چو مرهم دانم
درد عشقت بدل خویش دوا می بینم
نه ازین ورطه رهائی بدعا بتوانم
نه ازین لجه خلاصی بشنا می بینم
آتشی در دلم افروخته ای این عجب است
که بدل شعله بلب آب بقا می بینم
برخی شعر تو جان کردم و خود را بدرت
تاج عشاق و امیرالشعرا می بینم
هر که عاشق شده داند که چها می بینم
تا درخشید رخ بدر من از مطلع حسن
شمس روشن بر رویش چو سها می بینم
صنما چون و چرا با من مسکین بگذار
که دلم فارغ ازین چون و چرا می بینم
غیر حرمان تو هر درد که رانی بدلم
خویش را در ره تسلیم و رضا می بینم
تو بمن جور روا داری و من در همه وقت
طاعت امر تو بر خویش روا می بینم
چهره ات آینه حسن الهی باشد
سینه گنجینه اسرار خدا می بینم
زخم تیرت بتن ریش چو مرهم دانم
درد عشقت بدل خویش دوا می بینم
نه ازین ورطه رهائی بدعا بتوانم
نه ازین لجه خلاصی بشنا می بینم
آتشی در دلم افروخته ای این عجب است
که بدل شعله بلب آب بقا می بینم
برخی شعر تو جان کردم و خود را بدرت
تاج عشاق و امیرالشعرا می بینم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
تا بدانی کاندرین سودا چه سود اندوختم
عقل و هوش و جان خریدم دین و دل بفروختم
غوره بودم عشق شهدم داد و غیرت چاشنی
خام بودم در محبت پختم از غم سوختم
راه دولت را در آئین گدائی یافتم
درس شاهی را ز لوح بندگی آموختم
از کف عیسی شراب سلسبیل اندر زدم
در ره هرچه چراغ جبرئیل افروختم
گو بدوزد دیده با تیرم که بر روی خوشش
دیده بگشودم نظر از ماسوی بردوختم
چون امیری با اسیری ساختم تا عاقبت
رنجها از یاد شد وین گنجها اندوختم
عقل و هوش و جان خریدم دین و دل بفروختم
غوره بودم عشق شهدم داد و غیرت چاشنی
خام بودم در محبت پختم از غم سوختم
راه دولت را در آئین گدائی یافتم
درس شاهی را ز لوح بندگی آموختم
از کف عیسی شراب سلسبیل اندر زدم
در ره هرچه چراغ جبرئیل افروختم
گو بدوزد دیده با تیرم که بر روی خوشش
دیده بگشودم نظر از ماسوی بردوختم
چون امیری با اسیری ساختم تا عاقبت
رنجها از یاد شد وین گنجها اندوختم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
دوش بدرالدوله را بوس از جبین برداشتم
با مژه از چهره خوی از زلف چین برداشتم
دست اندر عروة الوثقای زلفش آختم
وز کمند گیسویش حبل المتین برداشتم
پرده ی شرم از نگار مهربان یکسو زدم
برقع ناز از جمال نازنین برداشتم
تا دو دستم بند شد بر گوشه دامان او
دست از دامان خیرالمرسلین برداشتم
پشت پا بر گردن افلاکیان زد آن صنم
تا دو . . . را بگردن از زمین برداشتم
مست بودم کردمش با . . . خود از جا بلند
آنچنان مردم که او را اینچنین برداشتم
ناگهان بدرالملوک از در درآمد دید من
. . . ش را پای بر چرخ برین برداشتم
آفرینم خواند و نوشاندم قدح تا بر سپهر
آفرین از آن لب نوش آفرین برداشتم
گفت باشد مادرم ختم بتان در دلبری
گفتمش این ختم را یک اربعین برداشتم
ژاپن و ماچین بچین ژوپن و پاچین چو داشت
کام دل از ژاپن و ماچین و چین برداشتم
خوشه پروین بدستی داشتم از سنبلش
دست دیگر خرمن سیم . . . برداشتم
پیش . . . گشودم . . . توران الملوک
در بر غلمان نقاب از حور عین برداشتم
چون مسخر گشت در زیر نگینم آن پری
خاتم ملک سلیمان را نگین برداشتم
پیرهن پر لعل و دامان پر ز مرجان شد مرا
تا که مهر از کوزه ماء معین برداشتم
مهر آن گنجینه را برداشتن بیخون دل
او گمان می کرد اما من یقین برداشتم
حق عذرم خواست تابو عذره بر عذرا شدم
آستینش با دم روح الامین برداشتم
گفتمش از آستینت برنخواهم داشت دست
گفت من پیش از تو دست از آستین برداشتم
چرخ . . . دید و دستی بر سرش مالید و گفت
زین سپس دست از سر طغر لتگین برداشتم
اعتضادالملک بود این انگبین را خود مگس
سعی کردم تا مگس را زانگبین برداشتم
چون تکلتو جابجا شد از پی تاریخ آن
گفتمش از اعتضاد الملک زین برداشتم
با مژه از چهره خوی از زلف چین برداشتم
دست اندر عروة الوثقای زلفش آختم
وز کمند گیسویش حبل المتین برداشتم
پرده ی شرم از نگار مهربان یکسو زدم
برقع ناز از جمال نازنین برداشتم
تا دو دستم بند شد بر گوشه دامان او
دست از دامان خیرالمرسلین برداشتم
پشت پا بر گردن افلاکیان زد آن صنم
تا دو . . . را بگردن از زمین برداشتم
مست بودم کردمش با . . . خود از جا بلند
آنچنان مردم که او را اینچنین برداشتم
ناگهان بدرالملوک از در درآمد دید من
. . . ش را پای بر چرخ برین برداشتم
آفرینم خواند و نوشاندم قدح تا بر سپهر
آفرین از آن لب نوش آفرین برداشتم
گفت باشد مادرم ختم بتان در دلبری
گفتمش این ختم را یک اربعین برداشتم
ژاپن و ماچین بچین ژوپن و پاچین چو داشت
کام دل از ژاپن و ماچین و چین برداشتم
خوشه پروین بدستی داشتم از سنبلش
دست دیگر خرمن سیم . . . برداشتم
پیش . . . گشودم . . . توران الملوک
در بر غلمان نقاب از حور عین برداشتم
چون مسخر گشت در زیر نگینم آن پری
خاتم ملک سلیمان را نگین برداشتم
پیرهن پر لعل و دامان پر ز مرجان شد مرا
تا که مهر از کوزه ماء معین برداشتم
مهر آن گنجینه را برداشتن بیخون دل
او گمان می کرد اما من یقین برداشتم
حق عذرم خواست تابو عذره بر عذرا شدم
آستینش با دم روح الامین برداشتم
گفتمش از آستینت برنخواهم داشت دست
گفت من پیش از تو دست از آستین برداشتم
چرخ . . . دید و دستی بر سرش مالید و گفت
زین سپس دست از سر طغر لتگین برداشتم
اعتضادالملک بود این انگبین را خود مگس
سعی کردم تا مگس را زانگبین برداشتم
چون تکلتو جابجا شد از پی تاریخ آن
گفتمش از اعتضاد الملک زین برداشتم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۵ - ماده تاریخ
در قعر این وحشت سرا در ساحت این خاکدان
هر روز را باشد شبی هر نوبهاری را خزان
آن کو ز خاک آید همی خواهد بخاک اندر شدن
آری درین گیتی کسی باقی نماند جاودان
مرگ است همچون اژدها جان می ستاند بی بها
کی گردد از دامش رها پیل دمان شیر ژیان
در این سرای عاریت روزی دو مهمانیم ما
ناچار روزی می رود در خانه خود میهمان
بی شبهه و بی گفتگو بامرگ گردد روبرو
خرد و کلان زشت و نکو مرد و زن و پیر و جوان
چون شد هزار و سیصد و سی و سه از دور قمر
از هجرت ختم رسل پیغمبر آخر زمان
از ناظم السلطان مهی دارای عمر کوتهی
آورد در عقبا رهی بیرون شد از این خاکدان
خانم بزرگ نازنین با قدسیان شد همنشین
واندر جوار حور عین آسود در مهد جنان
نامش جهان را بدشرف عالم ز داغش در اسف
بحر شرافت را صدف مهر حیا را آسمان
کلک امیری لاجرم با ناله و اندوه و غم
چون خواست تاریخش رقم گفتا دریغا زآن جوان
هر روز را باشد شبی هر نوبهاری را خزان
آن کو ز خاک آید همی خواهد بخاک اندر شدن
آری درین گیتی کسی باقی نماند جاودان
مرگ است همچون اژدها جان می ستاند بی بها
کی گردد از دامش رها پیل دمان شیر ژیان
در این سرای عاریت روزی دو مهمانیم ما
ناچار روزی می رود در خانه خود میهمان
بی شبهه و بی گفتگو بامرگ گردد روبرو
خرد و کلان زشت و نکو مرد و زن و پیر و جوان
چون شد هزار و سیصد و سی و سه از دور قمر
از هجرت ختم رسل پیغمبر آخر زمان
از ناظم السلطان مهی دارای عمر کوتهی
آورد در عقبا رهی بیرون شد از این خاکدان
خانم بزرگ نازنین با قدسیان شد همنشین
واندر جوار حور عین آسود در مهد جنان
نامش جهان را بدشرف عالم ز داغش در اسف
بحر شرافت را صدف مهر حیا را آسمان
کلک امیری لاجرم با ناله و اندوه و غم
چون خواست تاریخش رقم گفتا دریغا زآن جوان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
شب ولادت فیروز شه مظفر دین
چو آسمان، مه و مهره و ستاره داشت زمین
نشسته نیر دولت بصدر و گشته بپای
وزیر و عارض و سالار و حاجب و نوئین
چنانکه در بر خورشید آسمان بینی
سهیل و مشتری و تیر و زهره و پروین
دمید از دل گلهای آتشین آنشب
به چرخ تافته پیکان و آخته ژوبین
همی تو گوئی کز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از یسار و یمین
کسیکه وارد آن بزم دلگشا گشتی
نشست کردی در روضه بهشت برین
قطوف دانیه چیدی ز شاخه طوبی
می طهور گرفتی زدست حورالعین
مراد خویش عیان سازم اندرین تشبیه
که خصم خیره نگوید مرا چنان و چنین
قطوف دانیه شد میوه محبت شه
می طهور بود باده پرستش دین
گرسنه ماند چشمی کزین نجوید کام
چو زهر باشد کامی کزان نشد شیرین
چو آسمان، مه و مهره و ستاره داشت زمین
نشسته نیر دولت بصدر و گشته بپای
وزیر و عارض و سالار و حاجب و نوئین
چنانکه در بر خورشید آسمان بینی
سهیل و مشتری و تیر و زهره و پروین
دمید از دل گلهای آتشین آنشب
به چرخ تافته پیکان و آخته ژوبین
همی تو گوئی کز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از یسار و یمین
کسیکه وارد آن بزم دلگشا گشتی
نشست کردی در روضه بهشت برین
قطوف دانیه چیدی ز شاخه طوبی
می طهور گرفتی زدست حورالعین
مراد خویش عیان سازم اندرین تشبیه
که خصم خیره نگوید مرا چنان و چنین
قطوف دانیه شد میوه محبت شه
می طهور بود باده پرستش دین
گرسنه ماند چشمی کزین نجوید کام
چو زهر باشد کامی کزان نشد شیرین
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
کعبه آمد در نماز ایدل سوی این کعبه رو کن
آنچه اندر کعبه می جستی در اینجا جستجو کن
کعبه می آید به استقبال مشتاقان کویش
هرچه می خواهد دلت از کعبه اینک آرزو کن
در منای عشق یعنی درگه جانان فنا شو
از سرشگ دیده یعنی زمزم غیرت وضو کن
در نماز ار سجده باید سر بنه بر خاک پایش
ور وضو شاید دل از آلایش تن شستشو کن
یا درون خویش را کن کعبه تا آرم نمازت
یا درون کعبه ساکن شو نماز از چارسو کن
چون خروس عشق در بام نظر تکبیر خواند
از درون لبیک طاعت زن ز بیرون های و هو کن
نیم شب چون نرگس مستش به بیداری گراید
درشکن مینای مستی خون خواب اندر سبو کن
عقل را دیوانگی ده مصلحت را زیر پا نه
هوش را کن مست و واله ناز را بی آبرو کن
پرده تقوی برافکن شیشه ناموس بشکن
آرزو را بیخ برکن آبرو را آب جو کن
عقل و دین را پای بر سر تیغ بر گردن فرانه
جسم و جانرا تیر در دل خار در مژگان فرو کن
رشته امید بگسل، دامن طاعت فرو هل
این و آن بارند بر دل، هر دو را قربان او کن
دفتر دل را بشوی این نامه را کمتر ورق زن
جامه تن را بسوز این ژنده را کمتر رفو کن
هر سحرگه بوئی از زلفش نسیم صبح آرد
دستبردی کن از او بستان و جانرا مشکبو کن
عاشقان را در سحر خیزی دو عالم مزد باشد
گر نصیبت شد دو عالم برخی یکتار مو کن
هرچه هست از خشک و تر در راه وی آتش بجان زن
هرچه بود از نیک وبد قربان آنروی نکو کن
گر رسد زخم از طبیبی سینه گو بر زخم تن ده
ور بود خار از حبیبی دیده گو با خار خو کن
هرچه می گوید امیری زهد و تقوی میفروشد
من از او باور نخواهم کرد اینک روبرو کن
آنچه اندر کعبه می جستی در اینجا جستجو کن
کعبه می آید به استقبال مشتاقان کویش
هرچه می خواهد دلت از کعبه اینک آرزو کن
در منای عشق یعنی درگه جانان فنا شو
از سرشگ دیده یعنی زمزم غیرت وضو کن
در نماز ار سجده باید سر بنه بر خاک پایش
ور وضو شاید دل از آلایش تن شستشو کن
یا درون خویش را کن کعبه تا آرم نمازت
یا درون کعبه ساکن شو نماز از چارسو کن
چون خروس عشق در بام نظر تکبیر خواند
از درون لبیک طاعت زن ز بیرون های و هو کن
نیم شب چون نرگس مستش به بیداری گراید
درشکن مینای مستی خون خواب اندر سبو کن
عقل را دیوانگی ده مصلحت را زیر پا نه
هوش را کن مست و واله ناز را بی آبرو کن
پرده تقوی برافکن شیشه ناموس بشکن
آرزو را بیخ برکن آبرو را آب جو کن
عقل و دین را پای بر سر تیغ بر گردن فرانه
جسم و جانرا تیر در دل خار در مژگان فرو کن
رشته امید بگسل، دامن طاعت فرو هل
این و آن بارند بر دل، هر دو را قربان او کن
دفتر دل را بشوی این نامه را کمتر ورق زن
جامه تن را بسوز این ژنده را کمتر رفو کن
هر سحرگه بوئی از زلفش نسیم صبح آرد
دستبردی کن از او بستان و جانرا مشکبو کن
عاشقان را در سحر خیزی دو عالم مزد باشد
گر نصیبت شد دو عالم برخی یکتار مو کن
هرچه هست از خشک و تر در راه وی آتش بجان زن
هرچه بود از نیک وبد قربان آنروی نکو کن
گر رسد زخم از طبیبی سینه گو بر زخم تن ده
ور بود خار از حبیبی دیده گو با خار خو کن
هرچه می گوید امیری زهد و تقوی میفروشد
من از او باور نخواهم کرد اینک روبرو کن
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای دل چو ز تن کاهی و در جان بفزائی
در جلوه ز صاحبنظران هوش ربائی
وربسته زنجیر سر زلف بتانی
سخت است ز زنجیر غمت روی رهائی
تا چند گرفتاری در چاه زنخدان
جهدی کن کز چاه طبیعت بدر آئی
انجام کمال است چو وارسته زمالی
پاداش هوان است چو در قید هوائی
گر قدر رخ خویش هر آئینه بدانی
این روی چو آئینه به هر کس ننمائی
تو مخزن یاقوتی و تو معدن گوهر
انصاف نباشد که کنی کاه ربائی
تو صورت رحمانی در کسوت انسان
بردار نقاب خودی از روی جدائی
آنرا که نگنجد بجهان در دل تو جاست
تا چند پیچیده در این تنگ قبائی
می نوش و قدح گیر که در خلوت انسی
بنشین و سخنگوی که همصحبت مائی
اندر خفقان است دل بلبله باید
امروز بیائی و رگ از وی بگشائی
در جلوه ز صاحبنظران هوش ربائی
وربسته زنجیر سر زلف بتانی
سخت است ز زنجیر غمت روی رهائی
تا چند گرفتاری در چاه زنخدان
جهدی کن کز چاه طبیعت بدر آئی
انجام کمال است چو وارسته زمالی
پاداش هوان است چو در قید هوائی
گر قدر رخ خویش هر آئینه بدانی
این روی چو آئینه به هر کس ننمائی
تو مخزن یاقوتی و تو معدن گوهر
انصاف نباشد که کنی کاه ربائی
تو صورت رحمانی در کسوت انسان
بردار نقاب خودی از روی جدائی
آنرا که نگنجد بجهان در دل تو جاست
تا چند پیچیده در این تنگ قبائی
می نوش و قدح گیر که در خلوت انسی
بنشین و سخنگوی که همصحبت مائی
اندر خفقان است دل بلبله باید
امروز بیائی و رگ از وی بگشائی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
حاج باقر جان بقر بودی چرا بیقور گشتی
گاو بودی خر شدستی مار بودی مور گشتی
فرض با منکر شدی بر فسق خود اقرار کردی
بر تقلب های بی پایان خود مغرور گشتی
در هوای انگبین کندوی خود بر باد دادی
با دلی سوراخ همچون لانه زنبور گشتی
فحش مفتی خورد از مفتی و زر دادی بزاری
زر زرت شد بی نتیجه بی زر و بی زور گشتی
همچون ریحان سبز و چون گل سرخرو بودی به بستان
از سیاهی زرد رو وز من به بوری بور گشتی
شاه دستوری عمل کردی و از بدبختی آخر
سرنگون یا سربکون چون شیشه دستور گشتی
گر زبان بودت چرا از گفتن حق لال بودی
گر بصر داری چرا از دیدن حق کور گشتی
غوره ناگشته مویزی خواستی کردن ازیرا
خسته در زیر لگد چون دانه انگور گشتی
نیزه بازی یکه بودی از کجا جان بازگشتی
ذوالفقاری تیز بودی از چه ذی القنقور گشتی
گرم بودی با حریفان از چه رو سردی فزودی
جور بودی با ظریفان از چه رو ناجور گشتی
گاو بودی خر شدستی مار بودی مور گشتی
فرض با منکر شدی بر فسق خود اقرار کردی
بر تقلب های بی پایان خود مغرور گشتی
در هوای انگبین کندوی خود بر باد دادی
با دلی سوراخ همچون لانه زنبور گشتی
فحش مفتی خورد از مفتی و زر دادی بزاری
زر زرت شد بی نتیجه بی زر و بی زور گشتی
همچون ریحان سبز و چون گل سرخرو بودی به بستان
از سیاهی زرد رو وز من به بوری بور گشتی
شاه دستوری عمل کردی و از بدبختی آخر
سرنگون یا سربکون چون شیشه دستور گشتی
گر زبان بودت چرا از گفتن حق لال بودی
گر بصر داری چرا از دیدن حق کور گشتی
غوره ناگشته مویزی خواستی کردن ازیرا
خسته در زیر لگد چون دانه انگور گشتی
نیزه بازی یکه بودی از کجا جان بازگشتی
ذوالفقاری تیز بودی از چه ذی القنقور گشتی
گرم بودی با حریفان از چه رو سردی فزودی
جور بودی با ظریفان از چه رو ناجور گشتی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
سراج الهدی حاج ملاعلی
که نفسی زکی بود و حبری ملی
کنوز حکم در دلش مختفی
رموز هدی از لبش منجلی
دلش گنجی از ما سوی الله تهی
ز اسرار عین الیقین ممتلی
فلست اخاف من العاذلین
و لم اخش مما یقولون لی
چو فضلش برافروخت نارالقری
خرد مقتبس بود و او مصطلی
دبستان و محراب و منبر گذاشت
بفرزند فرزانه عبدالعلی
سفر کرد از این دارو در ماتمش
پریشان عدو گشت و گریان ولی
امیری بتاریخ گفتا لقد
قضی نحبه الحاج ملاعلی
که نفسی زکی بود و حبری ملی
کنوز حکم در دلش مختفی
رموز هدی از لبش منجلی
دلش گنجی از ما سوی الله تهی
ز اسرار عین الیقین ممتلی
فلست اخاف من العاذلین
و لم اخش مما یقولون لی
چو فضلش برافروخت نارالقری
خرد مقتبس بود و او مصطلی
دبستان و محراب و منبر گذاشت
بفرزند فرزانه عبدالعلی
سفر کرد از این دارو در ماتمش
پریشان عدو گشت و گریان ولی
امیری بتاریخ گفتا لقد
قضی نحبه الحاج ملاعلی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸ - تاریخ و مرثیه شیخ نظر علی
تاریک شد جهان ز ملال نظر علی
دریا گریست خون ز خیال نظر علی
ابر آورد قطیفه زنهار در کنار
گوید منم مصدق حال نظر علی
مرغ آورد بدیعه شوریده آشکار
کز من شنو جواب و سئوال نظر علی
کوه از کنار خویش یم خرده ساز کرد
در شستن حرام و حلال نظر علی
کمتر کسی بزاویه دیدم سپرده جان
محروم از عطا و نوال از نظر علی
وارسته گشت دامن قدرش ز ماسوی
کو شاخ بود و میوه ظلال نظرعلی
بنگر که شاهدان بکجا قائمند از آنک
کوته شود سخن بکمال نظرعلی
دلدارم از وثاق چو آمد بمهر خوان
بنشست گوشه ای به خیال نظرعلی
ناگه جمال فرخ وی را بدید باز
پیدا از او صفات و خصال نظرعلی
گفتا حقیقتی بود از سال مرگ او
گفتم کدام گفت جمال نظرعلی
دریا گریست خون ز خیال نظر علی
ابر آورد قطیفه زنهار در کنار
گوید منم مصدق حال نظر علی
مرغ آورد بدیعه شوریده آشکار
کز من شنو جواب و سئوال نظر علی
کوه از کنار خویش یم خرده ساز کرد
در شستن حرام و حلال نظر علی
کمتر کسی بزاویه دیدم سپرده جان
محروم از عطا و نوال از نظر علی
وارسته گشت دامن قدرش ز ماسوی
کو شاخ بود و میوه ظلال نظرعلی
بنگر که شاهدان بکجا قائمند از آنک
کوته شود سخن بکمال نظرعلی
دلدارم از وثاق چو آمد بمهر خوان
بنشست گوشه ای به خیال نظرعلی
ناگه جمال فرخ وی را بدید باز
پیدا از او صفات و خصال نظرعلی
گفتا حقیقتی بود از سال مرگ او
گفتم کدام گفت جمال نظرعلی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰ - ماده تاریخ تجدید یکی از بناهای شهر قم
ای فلک لاجورد گر بزمین بنگری
تن بتواضع دهی سر بسجود آوری
چرخی بینی بخاک مطلع جانهای پاک
گشته در آن تابناک مهر و مه و مشتری
روضه فردوس را نیست بر او افتخار
خرگه افلاک را نیست ازو برتری
چون بگه نفخ صور یبعث من فی القبور
فرش وی از زلف حور فرش جنان عبقری
ور فلک آرد بطاق مهرومه اندر نطاق
کوفته بر این رواق رایت پیغمبری
از حسن عسکری است مانده بجای این بنا
معنی ام القری زاده شاه غری
کوه ز حلمش بجوش یم ز کفش در خروش
حلقه امرش بگوش ساخته دیو و پری
گر بصنمخانه برعکس جمالش فتد
پشت کند برهمن بر صنم آذری
از پس سالی هزار چشم بد روزگار
برد ازین مرغزار لاله و ورد طری
دست قضا زین اساس ریخت در و بام و سقف
گشت گهر ناپدید از نظر گوهری
تا که علی النقی از پی تجدید آن
چتر سعادت فراشت بر فلک چنبری
حاجی والا نژاد پاکدل پاک زاد
مرد همایون راد صاحب فردسری
خواست بتاریخ آن مصرعی از بهر فکر
کلک امیری بداد داد سخن گستری
ذیل علی را کشید بر سر مصراع و گفت
حشر علی النقی با حسن عسگری
تن بتواضع دهی سر بسجود آوری
چرخی بینی بخاک مطلع جانهای پاک
گشته در آن تابناک مهر و مه و مشتری
روضه فردوس را نیست بر او افتخار
خرگه افلاک را نیست ازو برتری
چون بگه نفخ صور یبعث من فی القبور
فرش وی از زلف حور فرش جنان عبقری
ور فلک آرد بطاق مهرومه اندر نطاق
کوفته بر این رواق رایت پیغمبری
از حسن عسکری است مانده بجای این بنا
معنی ام القری زاده شاه غری
کوه ز حلمش بجوش یم ز کفش در خروش
حلقه امرش بگوش ساخته دیو و پری
گر بصنمخانه برعکس جمالش فتد
پشت کند برهمن بر صنم آذری
از پس سالی هزار چشم بد روزگار
برد ازین مرغزار لاله و ورد طری
دست قضا زین اساس ریخت در و بام و سقف
گشت گهر ناپدید از نظر گوهری
تا که علی النقی از پی تجدید آن
چتر سعادت فراشت بر فلک چنبری
حاجی والا نژاد پاکدل پاک زاد
مرد همایون راد صاحب فردسری
خواست بتاریخ آن مصرعی از بهر فکر
کلک امیری بداد داد سخن گستری
ذیل علی را کشید بر سر مصراع و گفت
حشر علی النقی با حسن عسگری
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱ - ماده تاریخ دیگر
زهی کاخ سرفراز که چرخ معلقی
ز رشکش کند طراز ز دیبای ازرقی
بنزد من این رواق بود بر زنه طباق
کنم ثابت این سخن ببرهان منطقی
ازیرا که آسمان بتازد ز آفتاب
کند چرخ آفتاب در این بام جوسقی
اگر کرده ماه و مهر ز نور و شعاع چهر
بشطرنج نه سپهر وزیری و بیدقی
بر این چرخ اختران بتابند بیکران
جنوبی و مغربی شمالی و مشرقی
بدستوری امام نهاد این بنای تام
یکی نایب همام یکی عالم تقی
بفرمان عسکری که در بحر حکمتش
بود عقل ناخدا کند چرخ زورقی
عطارد قلم بکف پی مدحش از شرف
گهی دعبلی کند زمانی فرزدقی
چو بگذشت قرن چند ازین طرح دلپسند
اساسی چنان بلند فتاد از منسقی
ز دادار جرم پوش رسید این سخن بگوش
ز همرازی سروش بحاجی علینقی
که این بقعه را ز نو برافراز کنگره
ازین تیره خاکدان بچرخ معلقی
بنه نام خویش را بطومار مهتران
چو آل سبکتکین به تاریخ بیهقی
چو بر حاجی این ندا رسید از سروش غیب
بمعراج ارتقا دلش گشت مرتقی
یکی طرح نونگاشت یکی تخم تازه کاشت
سنمارسان فراشت اساس خورتقی
شدش گنج سیم و زر چو خاشاک در نظر
بگوشش حدیث بخل همیکرد زیبقی
پراکند گنج مال فراوانتر از رمال
ز دادار بیهمال رسیدش موفقی
بیاراست بقعه ای که آمد بگوش جان
ز هر سنگریزه اش صدای اناالحقی
شنیدم رسول گفت که در بطن مادران
سعادت برد سعید شقاوت خرد شقی
کلام رسول را ز کردار این بزرگ
گر انصاف باشدت بیاید مصدقی
کز آغاز عمر زاد همی خیز از این نهاد
چو رادی ز طبع راد چو تقوی ز متقی
کسی کو ز خیر خویش ندارد رهی به پیش
زهی جهل و ابلهیش زهی لؤم و احمقی
بزرگا مکرما کسی کو بروزگار
الی الله یلتجی من الله یتقی
چو آن آسمان نور ازین وادی غرور
شد اندر لقای حور بفردوس ملتقی
محمدعلی که هست ورا بهترین خلف
نکوتر ز ما سبق بیاراست مابقی
به تاریخ این بنا خرد خواست مصرعی
چو ابیات انوری به دوران سلجقی
امیری قلم گرفت بتاریخ زد رقم
«بماند این اثر بقم ز حاجی علینقی »
ز رشکش کند طراز ز دیبای ازرقی
بنزد من این رواق بود بر زنه طباق
کنم ثابت این سخن ببرهان منطقی
ازیرا که آسمان بتازد ز آفتاب
کند چرخ آفتاب در این بام جوسقی
اگر کرده ماه و مهر ز نور و شعاع چهر
بشطرنج نه سپهر وزیری و بیدقی
بر این چرخ اختران بتابند بیکران
جنوبی و مغربی شمالی و مشرقی
بدستوری امام نهاد این بنای تام
یکی نایب همام یکی عالم تقی
بفرمان عسکری که در بحر حکمتش
بود عقل ناخدا کند چرخ زورقی
عطارد قلم بکف پی مدحش از شرف
گهی دعبلی کند زمانی فرزدقی
چو بگذشت قرن چند ازین طرح دلپسند
اساسی چنان بلند فتاد از منسقی
ز دادار جرم پوش رسید این سخن بگوش
ز همرازی سروش بحاجی علینقی
که این بقعه را ز نو برافراز کنگره
ازین تیره خاکدان بچرخ معلقی
بنه نام خویش را بطومار مهتران
چو آل سبکتکین به تاریخ بیهقی
چو بر حاجی این ندا رسید از سروش غیب
بمعراج ارتقا دلش گشت مرتقی
یکی طرح نونگاشت یکی تخم تازه کاشت
سنمارسان فراشت اساس خورتقی
شدش گنج سیم و زر چو خاشاک در نظر
بگوشش حدیث بخل همیکرد زیبقی
پراکند گنج مال فراوانتر از رمال
ز دادار بیهمال رسیدش موفقی
بیاراست بقعه ای که آمد بگوش جان
ز هر سنگریزه اش صدای اناالحقی
شنیدم رسول گفت که در بطن مادران
سعادت برد سعید شقاوت خرد شقی
کلام رسول را ز کردار این بزرگ
گر انصاف باشدت بیاید مصدقی
کز آغاز عمر زاد همی خیز از این نهاد
چو رادی ز طبع راد چو تقوی ز متقی
کسی کو ز خیر خویش ندارد رهی به پیش
زهی جهل و ابلهیش زهی لؤم و احمقی
بزرگا مکرما کسی کو بروزگار
الی الله یلتجی من الله یتقی
چو آن آسمان نور ازین وادی غرور
شد اندر لقای حور بفردوس ملتقی
محمدعلی که هست ورا بهترین خلف
نکوتر ز ما سبق بیاراست مابقی
به تاریخ این بنا خرد خواست مصرعی
چو ابیات انوری به دوران سلجقی
امیری قلم گرفت بتاریخ زد رقم
«بماند این اثر بقم ز حاجی علینقی »
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
اگر یک تن به گیتی درد یاران را طبیبستی
خداوند محبت شاه مهرویان حبیبستی
ز صوت عندلیب اندر چمن جانها برقص آید
مگر در وصف او سرگرم دستان عندلیبستی
گر او را بر فلک جانیست یا رب از چه رودایم
رخش چون آفتاب و پنجه چون کف الخضیبستی
چنان آویختم در دامن مهرش که پنداری
ز حلق کودکان آویخته عود الصلیبستی
به گیتی هر کسی را حق نصیبی داده است اما
مرا از ملک و مال این جهان مهرش نصیبستی
امیری را از او باید ادب آموختن گرچه
به فرمان مظفر شه ممالک را ادیبستی
خداوند محبت شاه مهرویان حبیبستی
ز صوت عندلیب اندر چمن جانها برقص آید
مگر در وصف او سرگرم دستان عندلیبستی
گر او را بر فلک جانیست یا رب از چه رودایم
رخش چون آفتاب و پنجه چون کف الخضیبستی
چنان آویختم در دامن مهرش که پنداری
ز حلق کودکان آویخته عود الصلیبستی
به گیتی هر کسی را حق نصیبی داده است اما
مرا از ملک و مال این جهان مهرش نصیبستی
امیری را از او باید ادب آموختن گرچه
به فرمان مظفر شه ممالک را ادیبستی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴ - تاریخ و مرثیه شیخ نظر علی
تاریک شد جهان ز ملال نظرعلی
دریا کریست خون ز خیال نظرعلی
ابر آورد قطیفه زنهار در کنار
گوید منم مصدق حال نظر علی
مرغ آورد بدیعه شوریده آشکار
کز من شنو جواب و سئوال نظرعلی
کوه از کنار خویش یم خرده ساز کرد
در شستن حرام و حالا نظرعلی
کمتر کسی به زاویه دیدم سپرده جان
محروم از عطا و نوال نظرعلی
وارسته گشت دامن قدرش ز ماسوی
کو شاخ بود و میوه ظلال نظرعلی
بنگر که شاهدان به کجا قائمند از آنک
کوته شود سخن به کمال نظرعلی
دلدارم از وثاق چو آمد به مهر خوان
بنشست گوشه ای به خیال نظرعلی
تاگه جمال فرخ وی را بدید باز
پیدا از او صفات و خصال نظرعلی
گفتا حقیقتی بود از سال مرگ او
گفتم کدام گفت جمال نظرعلی
دریا کریست خون ز خیال نظرعلی
ابر آورد قطیفه زنهار در کنار
گوید منم مصدق حال نظر علی
مرغ آورد بدیعه شوریده آشکار
کز من شنو جواب و سئوال نظرعلی
کوه از کنار خویش یم خرده ساز کرد
در شستن حرام و حالا نظرعلی
کمتر کسی به زاویه دیدم سپرده جان
محروم از عطا و نوال نظرعلی
وارسته گشت دامن قدرش ز ماسوی
کو شاخ بود و میوه ظلال نظرعلی
بنگر که شاهدان به کجا قائمند از آنک
کوته شود سخن به کمال نظرعلی
دلدارم از وثاق چو آمد به مهر خوان
بنشست گوشه ای به خیال نظرعلی
تاگه جمال فرخ وی را بدید باز
پیدا از او صفات و خصال نظرعلی
گفتا حقیقتی بود از سال مرگ او
گفتم کدام گفت جمال نظرعلی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
دوش آن بت سیمین لب آمد ببالینم همی
برداز نگاهی بوالعجب جان و دل و دینم همی
بدرالدجی شمس الحقی در کار دادم رونقی
زان پس که بودم بیدقی بنمود فرزینم همی
چون برگ گل رخساره اش در دشت زرین باره اش
روشن شد از نظاره اش چشم جهان بینم همی
چون دید از جور و ستم افتاده ام در بحر غم
بخشید آن زیبا صنم بر جان مسکینم همی
گفتا غمم فرموش کن گفتارم اندر گوش کن
برخیز و جامی نوش کن از لعل شیرینم همی
نشناختم آن ماه را شمع و چراغ راه را
نادید چشمم شاه را از اشک خونینم همی
برداز نگاهی بوالعجب جان و دل و دینم همی
بدرالدجی شمس الحقی در کار دادم رونقی
زان پس که بودم بیدقی بنمود فرزینم همی
چون برگ گل رخساره اش در دشت زرین باره اش
روشن شد از نظاره اش چشم جهان بینم همی
چون دید از جور و ستم افتاده ام در بحر غم
بخشید آن زیبا صنم بر جان مسکینم همی
گفتا غمم فرموش کن گفتارم اندر گوش کن
برخیز و جامی نوش کن از لعل شیرینم همی
نشناختم آن ماه را شمع و چراغ راه را
نادید چشمم شاه را از اشک خونینم همی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای سوده برتر از عرش دیهیم سرفرازی
تا چند همچو طفلان مشغول خاکبازی
سرمایه ای که در عمر اندوختی بزحمت
از یک کرشمه بربود ترکی به ترک تازی
چون کودکان ربودند هوشت بنقل و بادام
آن ترک قندهاری و آن لعبت طرازی
اندر مقام محمود چون راه نمیدهندت
در معرض حریفان دعوی مکن ایازی
بر طلعت مجدر زشت است نیل و غازه
بر قامت محدب عیب است رخت غازی
از جانور نشاید گفتار آدمیزاد
از پارسی نیاید لحن و سرود تازی
مقتول تیغ طبعی از زندگی چو لافی
مخذول دیو نفسی از چیرگی چو نازی
گیرم که جغد و کرکس سازند صید مرغان
کو فره همائی کو پر شاهبازی
اسباب عافیت را از دست دادی ایدل
اینک بر طبیبان رو بهر چاره سازی
درمان درد عاشق ماء الحیوة وصل است
یا نوشدار وی مهر یا شهد دلنوازی
گر خواستار وصلی باید بمحفل غم
یا همچو عود سوزی یا همچو رود سازی
ور طالب خلاصی باید بنار اخلاص
یا همچو سیم تابی یا همچو زر گدازی
بگشای بال فکرت بگذر به پای همت
در عالم حقیقت زین قنطره مجازی
اسرار عشق و مستی از اهل راز بشنو
نز عارف عراقی وز مفتی حجازی
این رازهای پنهان بنیوش از امیری
تا نیمجو فروشی تحقیق فخر رازی
تا چند همچو طفلان مشغول خاکبازی
سرمایه ای که در عمر اندوختی بزحمت
از یک کرشمه بربود ترکی به ترک تازی
چون کودکان ربودند هوشت بنقل و بادام
آن ترک قندهاری و آن لعبت طرازی
اندر مقام محمود چون راه نمیدهندت
در معرض حریفان دعوی مکن ایازی
بر طلعت مجدر زشت است نیل و غازه
بر قامت محدب عیب است رخت غازی
از جانور نشاید گفتار آدمیزاد
از پارسی نیاید لحن و سرود تازی
مقتول تیغ طبعی از زندگی چو لافی
مخذول دیو نفسی از چیرگی چو نازی
گیرم که جغد و کرکس سازند صید مرغان
کو فره همائی کو پر شاهبازی
اسباب عافیت را از دست دادی ایدل
اینک بر طبیبان رو بهر چاره سازی
درمان درد عاشق ماء الحیوة وصل است
یا نوشدار وی مهر یا شهد دلنوازی
گر خواستار وصلی باید بمحفل غم
یا همچو عود سوزی یا همچو رود سازی
ور طالب خلاصی باید بنار اخلاص
یا همچو سیم تابی یا همچو زر گدازی
بگشای بال فکرت بگذر به پای همت
در عالم حقیقت زین قنطره مجازی
اسرار عشق و مستی از اهل راز بشنو
نز عارف عراقی وز مفتی حجازی
این رازهای پنهان بنیوش از امیری
تا نیمجو فروشی تحقیق فخر رازی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹ - خطاب به شیخ نظرعلی
گر نظر علی بمن درفکند نظاره ای
از پس مرگ بخشدم زندگی دوباره ای
پیرو دلیل عاشقان آنکه ز نور معرفت
پیر خرد بحضرتش کودک شیرخواره ای
از سخنی چو انگبین کرده ز موم نرمتر
خاطر منکری که شد سخت چو سنگخاره ای
ما همه کودکان او کارگر دکان او
در طلب مکان او خسته ز هر کناره ای
ما پی دفع خواب خوش خاسته از مقام خود
او ز برای خواب ما ساخته گاهواره ای
بستر و خوابگا همان نیست در آستان او
جز دل شرحه شرحه ای یا تن پاره پاره ای
زاهد جرعه نوش اگر مست شد از عصیر می
صوفی خرقه پوش اگر چرخ زد از عصاره ای
مامی و کو کنار را کرده فدای یک نظر
بی مدد پیاده ای یا نفس سواره ای
جز نظر علی در این بستر آفت و مرض
پیکر دردمند را نیست علاج و چاره ای
ای نظر علی دلم در ره انتظار تو
هست پی فدا شدن منتظر اشاره ای
جسم من از عنایتت دوخته سبز جامه ای
گوش من از حکایتت ساخته گوشواره ای
ناله شوق سر کنم دیده ز اشک تر کنم
سبحه ات از گهر کنم تا کنی استخاره ای
سنگ من از تو زر شود لنگ چو مسرعان دود
اشتر مست می رود بر زبر مناره ای
سینه تو ز نور حق روشن و با فروغ شد
چون ز شراب لعلگون مغز شرابخواره ای
قلب مسیح خرم است از برکات مریمی
بزم خلیل روشن است از حرکات ساره ای
خیز ز نور هفت تن باش چراغ انجمن
ای پی الصلا بزن نعرة البشاره ای
چار فرشته را بخوان تا که بگسترند خوان
کامده بهر استخوان کرکس و لاشخواره ای
هفت تنان و هفتخوان چار دهند در شمر
زانکه به از چهارده نیست دگر شماره ای
هر که بدید در فلک شمع مه چهارده
کی بنظر خوش آیدش روشنی ستاره ای
پیش در مغار تو جامه خصم شد گرو
خفته پلنگ تیز دو در بن هر مغاره ای
نایب و جانشین حق تازه نماید این ورق
برده ز انبیا سبق رانده بدشت باره ای
ساقی رو گشاده ای مست ز جام باده ای
شاهی و شاهزاده ای ماهی و ماهپاره ای
بحر خجل ز موج او، چرخ کمینه اوج او
ساخته نیست فوج او، از صده و هزاره ای
شه چو باصفهان رود، دجال از جهان رود
تا که ز شهشهان رود جنگ به جوی باره ای
نوبت سرمدی زند، طبل محمدی زند
نغمه داودی زند، با دهل و نقاره ای
غیر شهاب و بوالوفامیر و حبیب و مصطفی
نیست بصفه صفا انجمن و اداره ای
ای تن خسته حزین از برکات یوم دین
مالک خاتم و نگین صاحب طوق و پاره ای
تو ز هنر صحیفه هم بخرد خلیفه ای
پیر بنی حنیفه ای میر بنی فرازه ای
زیر لوای حیدری همسفر حذیفه ای
پیش بساط جعفری همقدم زراره ای
نزد خلیفه جوان منتصر الخلافه ای
پای سریر خسروان منتظر الصداره ای
هست رخ تو چون زری سینه تنور اخگری
اشک تو عقد گوهری چشم تو چون فواره ای
باش بفکر بستگی تا برهی ز خستگی
کی رسدت شکستگی گر تو درستکاره ای
آور گاو خویش را ماله و گاو و خیش را
بین پس کار و پیش را گر ز پی بهاره ای
گفتمت این غزل از آن بحر که گفته مولوی
یاور من توئی بکن بهر خدای چاره ای
از پس مرگ بخشدم زندگی دوباره ای
پیرو دلیل عاشقان آنکه ز نور معرفت
پیر خرد بحضرتش کودک شیرخواره ای
از سخنی چو انگبین کرده ز موم نرمتر
خاطر منکری که شد سخت چو سنگخاره ای
ما همه کودکان او کارگر دکان او
در طلب مکان او خسته ز هر کناره ای
ما پی دفع خواب خوش خاسته از مقام خود
او ز برای خواب ما ساخته گاهواره ای
بستر و خوابگا همان نیست در آستان او
جز دل شرحه شرحه ای یا تن پاره پاره ای
زاهد جرعه نوش اگر مست شد از عصیر می
صوفی خرقه پوش اگر چرخ زد از عصاره ای
مامی و کو کنار را کرده فدای یک نظر
بی مدد پیاده ای یا نفس سواره ای
جز نظر علی در این بستر آفت و مرض
پیکر دردمند را نیست علاج و چاره ای
ای نظر علی دلم در ره انتظار تو
هست پی فدا شدن منتظر اشاره ای
جسم من از عنایتت دوخته سبز جامه ای
گوش من از حکایتت ساخته گوشواره ای
ناله شوق سر کنم دیده ز اشک تر کنم
سبحه ات از گهر کنم تا کنی استخاره ای
سنگ من از تو زر شود لنگ چو مسرعان دود
اشتر مست می رود بر زبر مناره ای
سینه تو ز نور حق روشن و با فروغ شد
چون ز شراب لعلگون مغز شرابخواره ای
قلب مسیح خرم است از برکات مریمی
بزم خلیل روشن است از حرکات ساره ای
خیز ز نور هفت تن باش چراغ انجمن
ای پی الصلا بزن نعرة البشاره ای
چار فرشته را بخوان تا که بگسترند خوان
کامده بهر استخوان کرکس و لاشخواره ای
هفت تنان و هفتخوان چار دهند در شمر
زانکه به از چهارده نیست دگر شماره ای
هر که بدید در فلک شمع مه چهارده
کی بنظر خوش آیدش روشنی ستاره ای
پیش در مغار تو جامه خصم شد گرو
خفته پلنگ تیز دو در بن هر مغاره ای
نایب و جانشین حق تازه نماید این ورق
برده ز انبیا سبق رانده بدشت باره ای
ساقی رو گشاده ای مست ز جام باده ای
شاهی و شاهزاده ای ماهی و ماهپاره ای
بحر خجل ز موج او، چرخ کمینه اوج او
ساخته نیست فوج او، از صده و هزاره ای
شه چو باصفهان رود، دجال از جهان رود
تا که ز شهشهان رود جنگ به جوی باره ای
نوبت سرمدی زند، طبل محمدی زند
نغمه داودی زند، با دهل و نقاره ای
غیر شهاب و بوالوفامیر و حبیب و مصطفی
نیست بصفه صفا انجمن و اداره ای
ای تن خسته حزین از برکات یوم دین
مالک خاتم و نگین صاحب طوق و پاره ای
تو ز هنر صحیفه هم بخرد خلیفه ای
پیر بنی حنیفه ای میر بنی فرازه ای
زیر لوای حیدری همسفر حذیفه ای
پیش بساط جعفری همقدم زراره ای
نزد خلیفه جوان منتصر الخلافه ای
پای سریر خسروان منتظر الصداره ای
هست رخ تو چون زری سینه تنور اخگری
اشک تو عقد گوهری چشم تو چون فواره ای
باش بفکر بستگی تا برهی ز خستگی
کی رسدت شکستگی گر تو درستکاره ای
آور گاو خویش را ماله و گاو و خیش را
بین پس کار و پیش را گر ز پی بهاره ای
گفتمت این غزل از آن بحر که گفته مولوی
یاور من توئی بکن بهر خدای چاره ای
ادیب الممالک : مسمطات
شمارهٔ ۴ - تضمین غزل زمان آقای سفیرالعارفین در مدح جلال الدین محمد مجدالاشراف
چو دلها را بتان کاشانه کردند
در اشگ از بصرها دانه کردند
سر زلف پریشان شانه کردند
زمان را در جهان افسانه کردند
مکان او را در این ویرانه کردند
چو سامانش ز هستی گشت مختل
غمش بر عیش و شادی شد مبدل
سر و کارش به مستی شد محول
می لاتقنطوا از روز اول
بکامش ریخته مستانه کردند
چو از نامحرمانش دور دیدند
سرش از عشق حق پرشور دیدند
تنش از جان و دل پرنور دیدند
سراپای وجودش عور دیدند
لباس هستیش شاهانه کردند
طلب کاران به همت پا فشردند
خداوندان ره رحمت سپردند
گدائی را به عرش از فرش بردند
زمان را از سگان خود شمردند
کریمان همت مردانه کردند
چو شد سرمست جام ارغوانی
ز الفاظ و کنایات و معانی
نماندش هیچ جز سبع المثانی
ز عشق آن جمال شعشعانی
سویدای دلش را خانه کردند
بتی جا داد در بزم وصالش
که عالم مات و حیران از جمالش
هویدا نام پاکش از خصالش
جلال الدین محمد کز جلالش
هزاران کس چو من دیوانه کردند
در اشگ از بصرها دانه کردند
سر زلف پریشان شانه کردند
زمان را در جهان افسانه کردند
مکان او را در این ویرانه کردند
چو سامانش ز هستی گشت مختل
غمش بر عیش و شادی شد مبدل
سر و کارش به مستی شد محول
می لاتقنطوا از روز اول
بکامش ریخته مستانه کردند
چو از نامحرمانش دور دیدند
سرش از عشق حق پرشور دیدند
تنش از جان و دل پرنور دیدند
سراپای وجودش عور دیدند
لباس هستیش شاهانه کردند
طلب کاران به همت پا فشردند
خداوندان ره رحمت سپردند
گدائی را به عرش از فرش بردند
زمان را از سگان خود شمردند
کریمان همت مردانه کردند
چو شد سرمست جام ارغوانی
ز الفاظ و کنایات و معانی
نماندش هیچ جز سبع المثانی
ز عشق آن جمال شعشعانی
سویدای دلش را خانه کردند
بتی جا داد در بزم وصالش
که عالم مات و حیران از جمالش
هویدا نام پاکش از خصالش
جلال الدین محمد کز جلالش
هزاران کس چو من دیوانه کردند
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - در اندرز احزاب سیاسی باتحاد و ترک اختلاف
دست شوی ای طبیب ازین بیمار
محتضر را به حال خود بگذار
منشین در کنار بیماری
که سلامت ازو گرفته کنار
سود ندهد دوا و معجونت
که طبیعت فتاده است از کار
جانش اندر لب است و ناله به دل
هان بسختی گلوی او مفشار
حیف ازین ناتوان بی تن و توش
آوخ از این مریض بی غمخوار
که پرستارش آورد شب و روز
جای جلاب زهر کژدم و مار
تخته امتحان اطفال است
سینه دردمند این بیمار
ای پدر چشم پوش ازین فرزند
ای پسر زین پدر نظر بردار
این چنین خسته کی شود سالم
این چنین خفته کی شود بیدار
قالب مردمان تهی گردد
ساغر عمر چون شود سرشار
خواجه اندر شکار گور نر است
ناگهان گور گیردش بشکار
مرد ریگش به اقربا نرسد
گرچه هستند وارثان بسیار
لیک هستند خیل مدعیان
زیرک و رند و چابک و عیار
اقربا را نمانده فرصت آن
که نمایند راز خود اظهار
لاشه خر سقط شد است و دود
بر سرش جوق گرگ مردم خوار
خواجه چون خفت و پاسبان شد مست
سر دشمن در آمد از دیوار
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای عزیزان کرم بجای آرید
اختلاف از میانه بردارید
دل دشمن میاورید بدست
خاطر دوستان میازارید
خائنان را بدر کنید از خوان
دنبه را دست گرگ مسپارید
نقد عمر عزیز را امروز
خوار و ارزان ذخیره مشمارید
بستانید داده راز حریف
برده خویش را نگهدارید
دشمن ار کژدم است پیکروی
همچو مار سیه بر او بارید
چشمتان گر بدوست کژ نگرد
دشمن جان خویش پندارید
جانتان گر عدوی انجمن است
نقش او را ندیده انگارید
پند ننیوش زشت حنجره را
گوش مالید و حلق بفشارید
تا توانید در مزارع خویش
دانه دوستی همی کارید
نفس عافیت بر او بدمید
آب رحمت بر او فرو بارید
اندرین کشتزارهای وسیع
پاسبان ها ز صدق بگمارید
مکنید آنچه از پشیمانیش
دست خائید و سر همی خارید
هر زمان کار شد بعکس مراد
نکته ای گویم ار بجای آرید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
سبب ضعف و بی خیالی چیست
نالهای علی التوالی چیست
در بر رای بخردان غیور
فکر درویش لاابالی چیست
غیر تعطیل و انقلاب ثمر
ز انقلابی و اعتدالی چیست
دغلیهای ارتجاعیون
کارهای ابوالمعالی چیست
انجمن های شوم بنیان کن
گشته دایر درین لیالی چیست
اینک از فرط جهل نکته عقل
بر تو نتوان نمود حالی چیست
با سر پر ز باد و دست تهی
این افادات خشک و خالی چیست
با رفیقان حدیث . . . ر بطاق
از عدو عجز و خایه مالی چیست
حکم چون با وزیر داخله شد
طفره حکمران زوالی چیست
خانه آباد و دوست آزاد است
جای دشمن درین حوالی چیست
چون یقین است فتح و نصرت ما
این خطرهای احتمالی چیست
وزرا هر یکی به مرکز خود
گشته مشغول ماستمالی چیست
بهر اصلاح کار و بستن بار
انتظار جنابعالی چیست
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
حزب دیموکرات را چکنم
تشنه مردم فرات را چکنم
سعی دارم بعیش و راحت و نوش
حکم من عاش مات را چکنم
پارتی خانه گشته پارلمان
حل این مشکلات را چکنم
بهر دفع عدو کمر بستم
ملت بی ثبات را چکنم
الخبیثات للخبیثین است
طیبین طیبات را چکنم
شد سکندر اسیر ظلمت طبع
خضر و آب حیات را چکنم
زهر در کام و حنظل اندر جام
انگبین و نبات را چکنم
چونکه مسجد خراب و رفت امام
حافظوا للصلوة را چکنم
کیسه از زر تهی است سفره ز نان
صدقات و زکات را چکنم
بیدقی گر بجهد فرزین شد
بازی شاهمات را چکنم
صلح کردم به مرزبان بلوچ
حکمدار هرات را چکنم
ساختم با وکیل و مستنطق
رای اقضی القضات را چکنم
تره بر ریش او نمودم خرد
دفتر ترهات را چکنم
حفظ کردم ز آتش این صندوق
کیف قبض و برات را چکنم
ای که پرسی ز من به دام خطر
که طریق نجات را چکنم
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای پسر شب گذشت و روز رسید
باغ را، دی شد و تموز رسید
خصم را از پی جواز ستم
رقم حکم لایجوز رسید
خاک افسرده را حرارت و نور
ز آفتاب جهان فروز رسید
نایب السلطنه بفر خدای
از پی حل این رموز رسید
دم برد العجوز شد خامش
مژده بر شیخ و بر عجوز رسید
کشتی گوهر آمد از عمان
کاروان شکر ز خوز رسید
باز اندر شکار کبک آمد
شیر غژمان به صید یوز رسید
دزد را گو ممان درین اقلیم
که جوانمرد کینه توز رسید
از پی انتقام کار بدت
در کمان تیر سینه دوز رسید
خانه خصم را ز زند قضا
آتش تیز خانه سوز رسید
ظلم را موسم خفا آمد
عدل را موقع بروز رسید
شمع بگذار و سوی جمع گرای
پرده شب بدر که روز رسید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
روشنی یافت شمع پارلمان
مردمی کرد جمع پارلمان
دل چو پروانه خویشتن را کرد
به فدا پیش شمع پارلمان
بهر مشروطه همچو مروارید
در لگن ریخت دمع پارلمان
عدل و انصاف تو امان آمد
سوی ایران بطمع پارلمان
کیست کز من رساند این پیغام
آشکارا به سمع پارلمان
که کمر بسته ارتجاعیون
از پی قلع و قمع پارلمان
ای هواخواه مجلس ملی
خیز و درشو بجمع پارلمان
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
عقل مجنون مجلس ملی است
هوش مفتون مجلس ملی است
صحف هوشنگ و دفتر جاماسب
فرع قانون مجلس ملی است
بنده آن حکیم با خردم
که فلاطون مجلس ملی است
دل دانا و عقل روشن او
شمس گردون مجلس ملی است
بهتر از نخل طور و قامت حور
سرو موزون مجلس ملی است
عقل موسای دار شوری شد
عدل هارون مجلس ملی است
چرخ برجیس و زهره و کیوان
همه مادون مجلس ملی است
غم مخور گر شغال گرسنه ای
تشنه بر خون مجلس ملی است
از در ما درون نخواهد شد
هر که بیرون مجلس ملی است
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای وزیران گر اتفاق کنید
ترک این حیله و نفاق کنید
ملک را ایمن از بهانه خصم
وز تکالیف لایطاق کنید
از کمال و فضیلت و تقوی
زیور و افسر و نطاق کنید
خر عیسی چو جفته اندازد
کیفرش با سم و یراق کنید
پسران را که ناخلف باشند
بری از ارث کرده عاق کنید
ید یمنی، دراز، جانب فارس
ید یسری، سوی عراق کنید
ای وکیلان خدای را با هم
عهد و میثاق در وثاق کنید
وزرا را بدام مهر کشید
ملک را خانه وفاق کنید
با غرض کوس الوداع زنید
با مرض بانک الفراق کنید
خصم اگر شاه در عری فکنید
دزد اگر ماه در محاق کنید
نفس اماره را درین سودا
دست فرسوده ز احتراق کنید
مصدر شوم را ز اسم و ز فعل
ترک تصریف و اشتقاق کنید
این شیاطین انس را محروم
از فساد و ز استراق کنید
روی در کعبه وفاق نهید
پشت بر قبله شقاق کنید
سبق از درس دولتی گیرید
وندرین عرصه استباق کنید
از دوره کارتان برون نبود
گر بمیرید یا خناق کنید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
مرد را گر برند بند از بند
نتواند دل از وطن برکند
خانه دوست در کف دشمن
ندهد هیچ مرد غیرتمند
نار حب الوطن چو شعله زند
دل مؤمن بر او شود چو سپند
داغ فرزند سهل تر ز آن است
که سپاری بدشمنان فرزند
دوست گر پوشدت پلاس و گلیم
به که بیگانه پرنیان و پرند
مشرقی را بمغربی چه قیاس
کبک با جغد کی کند پیوند
نام بی همتی بخویش منه
داغ بی غیرتی بخود مپسند
رفته در خاک به که مانده به ننگ
مرده در گور به که زنده به بند
سوی قفقاز و هند دیده گشای
تا ز قفقاز و هند گیری پند
پرده در روی خود کشی تا کی
پنبه در گوش خود نهی تا چند
جرم خود را ز جهل بر ابلیس
یا بکج گردی زمانه مبند
گریه کن بر سیاه روزی خویش
به سیاهی روی غیر مخند
سایه قد و عکس روی تو بود
اینکه دیدی تو را بخنده فکند
ابلهی ابله آنقدر که جنون
بسبال تو می خورد سوگند
راستی ای پسر چو درمانی
متحیر میان عار و گزند
چاره ات از دو کار بیرون نیست
بشنو این نکته را ببانگ بلند
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ندهد هیچ مرد فرزانه
خانه خود بدست بیگانه
سر خود را برد اگر نبرد
پای بیگانه را از آن خانه
دست ازین شیوه بر ندارد مرد
گر ببرند دستش از شانه
مگس انگبین و مور ضعیف
ندهد راه غیر در لانه
تو ازین هر دو بی خیال تری
ای خر خیره دیو دیوانه
که سخن های اهل معنی را
فرض کردی فسون و افسانه
بسکه مستغرقی بمستی و خواب
کس نداند که زنده ای یا نه
ای برادر بروز تیره خویش
گریه کن چون ستون حنانه
تاکنون هیچکس نمی دانست
که چه داری درون انبانه
اینک آن رازهای پنهان را
فاش کردی بیک دو پیمانه
از تهی مغزی و سبک وزنی
مست گشتی ببوی میخانه
برد اندر خمار نی بقمار
زر و سیمت حریف جانانه
تو شدی در کنار کدبانو
دزد شد کدخدای کاشانه
این زمان کاو فتاده اندر بند
مرغ روح تو از پی دانه
چاره بند خویش اگر خواهی
پند من کار بند مردانه
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
مگر ایرانیان نه از بشرند
یا ز گرگ درنده پست ترند
ای نصاری مگر مسلمانان
دد و دیوند یا که جانورند
بخدا دیو دد نیند ولیک
همچو پیل دمان و شیر نرند
خونشان را مخور که زقومند
مشتشان بر مزن که نیشترند
دل ایرانیان شفیقستی
بگمانت که بی دل و جگرند
حیف باشد ز نوع آدمیان
کادمی را چو گاو و خر شمرند
نه خرند و نه گاو این مردم
که شرف را بخون خویش خرند
ما نژاد فرشته ایم و کسان
که مظالم خرند گاو و خرند
ما نکو سیرتیم و نیک اخلاق
گرگ درنده خلق بد سیرند
ای ستمکاره ای که از ستمت
همه خلق زمانه برحذرند
ظلم چندان سزد که بر ظلام
کس نگوید ز عدل بی خبرند
عضو یکدیگرند آدمیان
ز آنکه از یک نژاد و یک گهرند
آدمی زاده گان درین گیتی
همه با هم شریک خیر و شرند
غم یاران بخور که یارانت
روز تنگی همه غم تو خورند
هر چه خواهی بکن ولیک بدان
که بد و نیک جمله در گذرند
گر شغالان بخانه شیران
اندر آیند مانده در خطرند
خشم شیران، اگر بدل جنبید
پوستهاشان همی بتن بدرند
ای ستمدیده مرد ایرانی
که رقیبان بخانه تو درند
گر بخواهی که آبروی تو را
این خبیثان بیشرف نبرند
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای بیک جرعه داده عقل از دست
چند در بستر اوفتاده و مست
با خبر شو که دست مانده ز کار
بر حذر شو که کار رفته ز دست
مرغ عیار رفته اندر دام
ماهی زیرک اوفتاده به شست
جز بفن کی توان ز ورطه گریخت
جز به تدبیر چون توانی رست
نتوان زیست زیر دیواری
کش سکون اوفتاد و سقف شکست
دشمن شوخ چشم بی پروا
زر پرست است و تو خدای پرست
به تجارت تو را کند مغبون
چون ترا نیست هر چه او را هست
پست گردد بر تو با تعظیم
تا زمانی که بار خود بربست
چون ترازو که کفه پر او
در بر کفه ی تهی شده پست
بار خود را چو بست آن غدار
خاطرت را به تیر طعنه بخست
از پس آنکه انگبین تو خورد
ریخت در ساغر تو زهر و کبست
گر تو در هر هزار شصت بری
او بهر صد برد ز مال تو شصت
چون سرت در کمند خویش آورد
اوستادانه از کمند تو جست
او بمغرب شود تو در مشرق
هر کسی سوی اصل خود پیوست
چون چنین است پند من بشنو
که بود یادگار عهد الست
تو تن آسان بجای در منشین
کو تن آسان به جای در ننشست
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
محتضر را به حال خود بگذار
منشین در کنار بیماری
که سلامت ازو گرفته کنار
سود ندهد دوا و معجونت
که طبیعت فتاده است از کار
جانش اندر لب است و ناله به دل
هان بسختی گلوی او مفشار
حیف ازین ناتوان بی تن و توش
آوخ از این مریض بی غمخوار
که پرستارش آورد شب و روز
جای جلاب زهر کژدم و مار
تخته امتحان اطفال است
سینه دردمند این بیمار
ای پدر چشم پوش ازین فرزند
ای پسر زین پدر نظر بردار
این چنین خسته کی شود سالم
این چنین خفته کی شود بیدار
قالب مردمان تهی گردد
ساغر عمر چون شود سرشار
خواجه اندر شکار گور نر است
ناگهان گور گیردش بشکار
مرد ریگش به اقربا نرسد
گرچه هستند وارثان بسیار
لیک هستند خیل مدعیان
زیرک و رند و چابک و عیار
اقربا را نمانده فرصت آن
که نمایند راز خود اظهار
لاشه خر سقط شد است و دود
بر سرش جوق گرگ مردم خوار
خواجه چون خفت و پاسبان شد مست
سر دشمن در آمد از دیوار
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای عزیزان کرم بجای آرید
اختلاف از میانه بردارید
دل دشمن میاورید بدست
خاطر دوستان میازارید
خائنان را بدر کنید از خوان
دنبه را دست گرگ مسپارید
نقد عمر عزیز را امروز
خوار و ارزان ذخیره مشمارید
بستانید داده راز حریف
برده خویش را نگهدارید
دشمن ار کژدم است پیکروی
همچو مار سیه بر او بارید
چشمتان گر بدوست کژ نگرد
دشمن جان خویش پندارید
جانتان گر عدوی انجمن است
نقش او را ندیده انگارید
پند ننیوش زشت حنجره را
گوش مالید و حلق بفشارید
تا توانید در مزارع خویش
دانه دوستی همی کارید
نفس عافیت بر او بدمید
آب رحمت بر او فرو بارید
اندرین کشتزارهای وسیع
پاسبان ها ز صدق بگمارید
مکنید آنچه از پشیمانیش
دست خائید و سر همی خارید
هر زمان کار شد بعکس مراد
نکته ای گویم ار بجای آرید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
سبب ضعف و بی خیالی چیست
نالهای علی التوالی چیست
در بر رای بخردان غیور
فکر درویش لاابالی چیست
غیر تعطیل و انقلاب ثمر
ز انقلابی و اعتدالی چیست
دغلیهای ارتجاعیون
کارهای ابوالمعالی چیست
انجمن های شوم بنیان کن
گشته دایر درین لیالی چیست
اینک از فرط جهل نکته عقل
بر تو نتوان نمود حالی چیست
با سر پر ز باد و دست تهی
این افادات خشک و خالی چیست
با رفیقان حدیث . . . ر بطاق
از عدو عجز و خایه مالی چیست
حکم چون با وزیر داخله شد
طفره حکمران زوالی چیست
خانه آباد و دوست آزاد است
جای دشمن درین حوالی چیست
چون یقین است فتح و نصرت ما
این خطرهای احتمالی چیست
وزرا هر یکی به مرکز خود
گشته مشغول ماستمالی چیست
بهر اصلاح کار و بستن بار
انتظار جنابعالی چیست
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
حزب دیموکرات را چکنم
تشنه مردم فرات را چکنم
سعی دارم بعیش و راحت و نوش
حکم من عاش مات را چکنم
پارتی خانه گشته پارلمان
حل این مشکلات را چکنم
بهر دفع عدو کمر بستم
ملت بی ثبات را چکنم
الخبیثات للخبیثین است
طیبین طیبات را چکنم
شد سکندر اسیر ظلمت طبع
خضر و آب حیات را چکنم
زهر در کام و حنظل اندر جام
انگبین و نبات را چکنم
چونکه مسجد خراب و رفت امام
حافظوا للصلوة را چکنم
کیسه از زر تهی است سفره ز نان
صدقات و زکات را چکنم
بیدقی گر بجهد فرزین شد
بازی شاهمات را چکنم
صلح کردم به مرزبان بلوچ
حکمدار هرات را چکنم
ساختم با وکیل و مستنطق
رای اقضی القضات را چکنم
تره بر ریش او نمودم خرد
دفتر ترهات را چکنم
حفظ کردم ز آتش این صندوق
کیف قبض و برات را چکنم
ای که پرسی ز من به دام خطر
که طریق نجات را چکنم
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای پسر شب گذشت و روز رسید
باغ را، دی شد و تموز رسید
خصم را از پی جواز ستم
رقم حکم لایجوز رسید
خاک افسرده را حرارت و نور
ز آفتاب جهان فروز رسید
نایب السلطنه بفر خدای
از پی حل این رموز رسید
دم برد العجوز شد خامش
مژده بر شیخ و بر عجوز رسید
کشتی گوهر آمد از عمان
کاروان شکر ز خوز رسید
باز اندر شکار کبک آمد
شیر غژمان به صید یوز رسید
دزد را گو ممان درین اقلیم
که جوانمرد کینه توز رسید
از پی انتقام کار بدت
در کمان تیر سینه دوز رسید
خانه خصم را ز زند قضا
آتش تیز خانه سوز رسید
ظلم را موسم خفا آمد
عدل را موقع بروز رسید
شمع بگذار و سوی جمع گرای
پرده شب بدر که روز رسید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
روشنی یافت شمع پارلمان
مردمی کرد جمع پارلمان
دل چو پروانه خویشتن را کرد
به فدا پیش شمع پارلمان
بهر مشروطه همچو مروارید
در لگن ریخت دمع پارلمان
عدل و انصاف تو امان آمد
سوی ایران بطمع پارلمان
کیست کز من رساند این پیغام
آشکارا به سمع پارلمان
که کمر بسته ارتجاعیون
از پی قلع و قمع پارلمان
ای هواخواه مجلس ملی
خیز و درشو بجمع پارلمان
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
عقل مجنون مجلس ملی است
هوش مفتون مجلس ملی است
صحف هوشنگ و دفتر جاماسب
فرع قانون مجلس ملی است
بنده آن حکیم با خردم
که فلاطون مجلس ملی است
دل دانا و عقل روشن او
شمس گردون مجلس ملی است
بهتر از نخل طور و قامت حور
سرو موزون مجلس ملی است
عقل موسای دار شوری شد
عدل هارون مجلس ملی است
چرخ برجیس و زهره و کیوان
همه مادون مجلس ملی است
غم مخور گر شغال گرسنه ای
تشنه بر خون مجلس ملی است
از در ما درون نخواهد شد
هر که بیرون مجلس ملی است
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای وزیران گر اتفاق کنید
ترک این حیله و نفاق کنید
ملک را ایمن از بهانه خصم
وز تکالیف لایطاق کنید
از کمال و فضیلت و تقوی
زیور و افسر و نطاق کنید
خر عیسی چو جفته اندازد
کیفرش با سم و یراق کنید
پسران را که ناخلف باشند
بری از ارث کرده عاق کنید
ید یمنی، دراز، جانب فارس
ید یسری، سوی عراق کنید
ای وکیلان خدای را با هم
عهد و میثاق در وثاق کنید
وزرا را بدام مهر کشید
ملک را خانه وفاق کنید
با غرض کوس الوداع زنید
با مرض بانک الفراق کنید
خصم اگر شاه در عری فکنید
دزد اگر ماه در محاق کنید
نفس اماره را درین سودا
دست فرسوده ز احتراق کنید
مصدر شوم را ز اسم و ز فعل
ترک تصریف و اشتقاق کنید
این شیاطین انس را محروم
از فساد و ز استراق کنید
روی در کعبه وفاق نهید
پشت بر قبله شقاق کنید
سبق از درس دولتی گیرید
وندرین عرصه استباق کنید
از دوره کارتان برون نبود
گر بمیرید یا خناق کنید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
مرد را گر برند بند از بند
نتواند دل از وطن برکند
خانه دوست در کف دشمن
ندهد هیچ مرد غیرتمند
نار حب الوطن چو شعله زند
دل مؤمن بر او شود چو سپند
داغ فرزند سهل تر ز آن است
که سپاری بدشمنان فرزند
دوست گر پوشدت پلاس و گلیم
به که بیگانه پرنیان و پرند
مشرقی را بمغربی چه قیاس
کبک با جغد کی کند پیوند
نام بی همتی بخویش منه
داغ بی غیرتی بخود مپسند
رفته در خاک به که مانده به ننگ
مرده در گور به که زنده به بند
سوی قفقاز و هند دیده گشای
تا ز قفقاز و هند گیری پند
پرده در روی خود کشی تا کی
پنبه در گوش خود نهی تا چند
جرم خود را ز جهل بر ابلیس
یا بکج گردی زمانه مبند
گریه کن بر سیاه روزی خویش
به سیاهی روی غیر مخند
سایه قد و عکس روی تو بود
اینکه دیدی تو را بخنده فکند
ابلهی ابله آنقدر که جنون
بسبال تو می خورد سوگند
راستی ای پسر چو درمانی
متحیر میان عار و گزند
چاره ات از دو کار بیرون نیست
بشنو این نکته را ببانگ بلند
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ندهد هیچ مرد فرزانه
خانه خود بدست بیگانه
سر خود را برد اگر نبرد
پای بیگانه را از آن خانه
دست ازین شیوه بر ندارد مرد
گر ببرند دستش از شانه
مگس انگبین و مور ضعیف
ندهد راه غیر در لانه
تو ازین هر دو بی خیال تری
ای خر خیره دیو دیوانه
که سخن های اهل معنی را
فرض کردی فسون و افسانه
بسکه مستغرقی بمستی و خواب
کس نداند که زنده ای یا نه
ای برادر بروز تیره خویش
گریه کن چون ستون حنانه
تاکنون هیچکس نمی دانست
که چه داری درون انبانه
اینک آن رازهای پنهان را
فاش کردی بیک دو پیمانه
از تهی مغزی و سبک وزنی
مست گشتی ببوی میخانه
برد اندر خمار نی بقمار
زر و سیمت حریف جانانه
تو شدی در کنار کدبانو
دزد شد کدخدای کاشانه
این زمان کاو فتاده اندر بند
مرغ روح تو از پی دانه
چاره بند خویش اگر خواهی
پند من کار بند مردانه
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
مگر ایرانیان نه از بشرند
یا ز گرگ درنده پست ترند
ای نصاری مگر مسلمانان
دد و دیوند یا که جانورند
بخدا دیو دد نیند ولیک
همچو پیل دمان و شیر نرند
خونشان را مخور که زقومند
مشتشان بر مزن که نیشترند
دل ایرانیان شفیقستی
بگمانت که بی دل و جگرند
حیف باشد ز نوع آدمیان
کادمی را چو گاو و خر شمرند
نه خرند و نه گاو این مردم
که شرف را بخون خویش خرند
ما نژاد فرشته ایم و کسان
که مظالم خرند گاو و خرند
ما نکو سیرتیم و نیک اخلاق
گرگ درنده خلق بد سیرند
ای ستمکاره ای که از ستمت
همه خلق زمانه برحذرند
ظلم چندان سزد که بر ظلام
کس نگوید ز عدل بی خبرند
عضو یکدیگرند آدمیان
ز آنکه از یک نژاد و یک گهرند
آدمی زاده گان درین گیتی
همه با هم شریک خیر و شرند
غم یاران بخور که یارانت
روز تنگی همه غم تو خورند
هر چه خواهی بکن ولیک بدان
که بد و نیک جمله در گذرند
گر شغالان بخانه شیران
اندر آیند مانده در خطرند
خشم شیران، اگر بدل جنبید
پوستهاشان همی بتن بدرند
ای ستمدیده مرد ایرانی
که رقیبان بخانه تو درند
گر بخواهی که آبروی تو را
این خبیثان بیشرف نبرند
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای بیک جرعه داده عقل از دست
چند در بستر اوفتاده و مست
با خبر شو که دست مانده ز کار
بر حذر شو که کار رفته ز دست
مرغ عیار رفته اندر دام
ماهی زیرک اوفتاده به شست
جز بفن کی توان ز ورطه گریخت
جز به تدبیر چون توانی رست
نتوان زیست زیر دیواری
کش سکون اوفتاد و سقف شکست
دشمن شوخ چشم بی پروا
زر پرست است و تو خدای پرست
به تجارت تو را کند مغبون
چون ترا نیست هر چه او را هست
پست گردد بر تو با تعظیم
تا زمانی که بار خود بربست
چون ترازو که کفه پر او
در بر کفه ی تهی شده پست
بار خود را چو بست آن غدار
خاطرت را به تیر طعنه بخست
از پس آنکه انگبین تو خورد
ریخت در ساغر تو زهر و کبست
گر تو در هر هزار شصت بری
او بهر صد برد ز مال تو شصت
چون سرت در کمند خویش آورد
اوستادانه از کمند تو جست
او بمغرب شود تو در مشرق
هر کسی سوی اصل خود پیوست
چون چنین است پند من بشنو
که بود یادگار عهد الست
تو تن آسان بجای در منشین
کو تن آسان به جای در ننشست
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست