عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - در ستایش دانش بپارسی سره
از آندمی که پدیدار گشت هوش نخست
پی نماز کمر بست پیش یزدان چست
چو سرور است شد و چون بنفشه سر در پیش
چو غنچه دوخت لب از گفتگوی و چون گل رست
سپس بگفته یزدان شد از سپهر بخاک
نشست در سر دانا و مغز او را شست
ز کردگار رسیدش بگوش جان فر تاب
که پیشوای جهانی و گفته گفته تست
کجا که باشی کفشیر هر شکسته کنی
کجا که نیستی آنجا شکسته است درست
بگیر پورا دامان هوش و دست خرد
مگیر گفت مرا یاوه و گزافه و سست
خرد رهی است کز او هر که هرچه جوید یافت
خرد رهیست کزان هرکه هرچه خواهد جست
پی نماز کمر بست پیش یزدان چست
چو سرور است شد و چون بنفشه سر در پیش
چو غنچه دوخت لب از گفتگوی و چون گل رست
سپس بگفته یزدان شد از سپهر بخاک
نشست در سر دانا و مغز او را شست
ز کردگار رسیدش بگوش جان فر تاب
که پیشوای جهانی و گفته گفته تست
کجا که باشی کفشیر هر شکسته کنی
کجا که نیستی آنجا شکسته است درست
بگیر پورا دامان هوش و دست خرد
مگیر گفت مرا یاوه و گزافه و سست
خرد رهی است کز او هر که هرچه جوید یافت
خرد رهیست کزان هرکه هرچه خواهد جست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - مختوم بنام شاه ولایت
ای بر فلک افراشته خرگاه ولایت
وی صاحب تاج و کمر و گاه ولایت
ای از تو عیان ظاهر بینای شریعت
وی در تو نهان باطن آگاه ولایت
روی تو چراغ شب دیجور طریقت
نطق تو طباشیر سحرگاه ولایت
رخشنده ز رخسار تو اشباح حقایق
تابنده ز انوار تو اشباه ولایت
تو چشمه حیوانی در ظلمت گیتی
تو شمع فروزانی در راه ولایت
سوگند بذات احدیت که در اقلیم
امروز توئی پیرو شهنشاه ولایت
سالک نبود جز بتوره سوی حقیقت
زیرا که توئی پیرو شهنشاه ولایت
خورشید جمالی تو وگر دون جلالی
مهر فلک دولتی و ماه ولایت
تا السنه جهل ز علم تو بریدند
در مدح تو بگشوده شد افواه ولایت
ای هادی هر گمشده وی قاید هر کور
ما را برسان جانب خرگاه ولایت
تا سجده کنم در بر ایوان طریقت
تا بوسه زنم بر در درگاه ولایت
آمد به اسیری بکمند تو امیری
چون سائل مسکین بدر شاه ولایت
وی صاحب تاج و کمر و گاه ولایت
ای از تو عیان ظاهر بینای شریعت
وی در تو نهان باطن آگاه ولایت
روی تو چراغ شب دیجور طریقت
نطق تو طباشیر سحرگاه ولایت
رخشنده ز رخسار تو اشباح حقایق
تابنده ز انوار تو اشباه ولایت
تو چشمه حیوانی در ظلمت گیتی
تو شمع فروزانی در راه ولایت
سوگند بذات احدیت که در اقلیم
امروز توئی پیرو شهنشاه ولایت
سالک نبود جز بتوره سوی حقیقت
زیرا که توئی پیرو شهنشاه ولایت
خورشید جمالی تو وگر دون جلالی
مهر فلک دولتی و ماه ولایت
تا السنه جهل ز علم تو بریدند
در مدح تو بگشوده شد افواه ولایت
ای هادی هر گمشده وی قاید هر کور
ما را برسان جانب خرگاه ولایت
تا سجده کنم در بر ایوان طریقت
تا بوسه زنم بر در درگاه ولایت
آمد به اسیری بکمند تو امیری
چون سائل مسکین بدر شاه ولایت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - در وصف قنات عین الشرف که نیرالدوله در صحن مطهر جاری ساخته
این گهر از یم رخشنده که کان شرف است
ژرف بحریست که ماهش در و چرخش صدفست
اثر همت شهزاده رخشنده گهر
زاده طبع ملکزاده خورشید کف است
نیرالدوله که چون نیر اعظم در شرق
پرتو فضلش تابنده به بیت الشرفست
شد ز آمال امیران سلف برخوردار
کافتخار خلف و چشم و چراغ سلف است
خلفی بهتر ازین کار نشاید وی را
گرچه فرزند همایونش نعم الخلف است
باسکندر بگو ای خضر همایون که عبث
راه ظلمات مپو کآب حیات این طرفست
چشمه عین حیوان جاری ز سر کوی رضاست
که بهشتش صف و رضوان ز غلامان صف است
هر که زین باده کشد زنده جاوید بود
وانکه محروم دلش تیره و عمرش تلفست
منبع خیرات این روضه بود آری از آنک
مضجع پاک جگرگوشه شاه نجف است
شرف دنیا و عقبا چو ازین چشمه بزاد
نام این عین شرافت زا عین الشرفست
ژرف بحریست که ماهش در و چرخش صدفست
اثر همت شهزاده رخشنده گهر
زاده طبع ملکزاده خورشید کف است
نیرالدوله که چون نیر اعظم در شرق
پرتو فضلش تابنده به بیت الشرفست
شد ز آمال امیران سلف برخوردار
کافتخار خلف و چشم و چراغ سلف است
خلفی بهتر ازین کار نشاید وی را
گرچه فرزند همایونش نعم الخلف است
باسکندر بگو ای خضر همایون که عبث
راه ظلمات مپو کآب حیات این طرفست
چشمه عین حیوان جاری ز سر کوی رضاست
که بهشتش صف و رضوان ز غلامان صف است
هر که زین باده کشد زنده جاوید بود
وانکه محروم دلش تیره و عمرش تلفست
منبع خیرات این روضه بود آری از آنک
مضجع پاک جگرگوشه شاه نجف است
شرف دنیا و عقبا چو ازین چشمه بزاد
نام این عین شرافت زا عین الشرفست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
جهان مانا همه سمراد باشد
تهی از پایه و بنیاد باشد
همه مردم نژاد نیرو نودند
همه گفتارهاشان باد باشد
چو با دوشیزه هستی شدی جفت
همان اندیشه ات داماد باشد
اگر خود شادمانی راست بودی
چرا یک تن نه بینی شاد باشد
بداند آن درخشان پرتوی کو
ز بند نیرنود آزاد باشد
که نه مردم بود نه گفت و نه کار
نه ویرانست و نه آباد باشد
چو نیکو بنگری کار جهانرا
همان سمراد و هم سمراد باشد
تهی از پایه و بنیاد باشد
همه مردم نژاد نیرو نودند
همه گفتارهاشان باد باشد
چو با دوشیزه هستی شدی جفت
همان اندیشه ات داماد باشد
اگر خود شادمانی راست بودی
چرا یک تن نه بینی شاد باشد
بداند آن درخشان پرتوی کو
ز بند نیرنود آزاد باشد
که نه مردم بود نه گفت و نه کار
نه ویرانست و نه آباد باشد
چو نیکو بنگری کار جهانرا
همان سمراد و هم سمراد باشد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۸ - چینیان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
درین چمن که هوار و به اهتراز آورد
گل شکفته از آنروی دلنواز آورد
غنیمتی است مرا زندگی که رضوان باز
در بهشت بروی حبیب باز آورد
گل و شکوفه دگرگون نموده پنداری
نشانی از رخ محبوب جانگداز آورد
زمین عجایب تاریخی آشکار کند
جهان حقیقت هر عیش بر مجاز آورد
گر از عجایب گیتی همی نویسم باز
و یا مجاز نگارم چگونه باز آورد
هزار شرح و هزاران قضیه می باید
یکی به بدرقه، آن یک به پیشباز آورد
بجز دو دوست زرافشان خواجه تا امروز
ندیده ام که گلی رنگ مه فراز آورد
گلی است دست سپهدار اعظم سلطان
که هر چه یابد گوئیش کارساز آورد
خدایگانا میرا توئی که از تحقیق
فلک بر روی تو سجده، زمین نیاز آورد
منم ستاده یکی پیر منحنی بدرت
که آسمان به سخن گفتنم نماز آورد
مرا تو مردم خواندی گمان نمی کردم
که مردمی منت رو باهتزار آورد
از آنکه حقه پندار در کفم دادی
شکسته دستم آیین به حقه باز آورد
نعوذبالله استغفرالله این نسبت
جماعتی را ای خواجه در گداز آورد
ز من که خاک توأم دل مگیر و سخت درآی
که نیکبخت نگاریت رسم ناز آورد
خدا کند که تو باشی همیشه مثل کسی
که نازنین دل او بر دو جهان جهاز آورد
چو راست گیری ابرو، جهان کنی روشن
چو چین برو فکنی دل بترکتاز آورد
گل شکفته از آنروی دلنواز آورد
غنیمتی است مرا زندگی که رضوان باز
در بهشت بروی حبیب باز آورد
گل و شکوفه دگرگون نموده پنداری
نشانی از رخ محبوب جانگداز آورد
زمین عجایب تاریخی آشکار کند
جهان حقیقت هر عیش بر مجاز آورد
گر از عجایب گیتی همی نویسم باز
و یا مجاز نگارم چگونه باز آورد
هزار شرح و هزاران قضیه می باید
یکی به بدرقه، آن یک به پیشباز آورد
بجز دو دوست زرافشان خواجه تا امروز
ندیده ام که گلی رنگ مه فراز آورد
گلی است دست سپهدار اعظم سلطان
که هر چه یابد گوئیش کارساز آورد
خدایگانا میرا توئی که از تحقیق
فلک بر روی تو سجده، زمین نیاز آورد
منم ستاده یکی پیر منحنی بدرت
که آسمان به سخن گفتنم نماز آورد
مرا تو مردم خواندی گمان نمی کردم
که مردمی منت رو باهتزار آورد
از آنکه حقه پندار در کفم دادی
شکسته دستم آیین به حقه باز آورد
نعوذبالله استغفرالله این نسبت
جماعتی را ای خواجه در گداز آورد
ز من که خاک توأم دل مگیر و سخت درآی
که نیکبخت نگاریت رسم ناز آورد
خدا کند که تو باشی همیشه مثل کسی
که نازنین دل او بر دو جهان جهاز آورد
چو راست گیری ابرو، جهان کنی روشن
چو چین برو فکنی دل بترکتاز آورد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
از خاک ری در گوش جان آواز اقدس میرسد
بانک انااللهی از آن ارض مقدس میرسد
گر چه نیارد یاد من آن لعبت آزاد من
از دوریش فریاد من بر چرخ اطلس میرسد
تا رفتم از آن گلستان کردم وداع دلستان
زخمم بدل نیشم بجان از خار و از خس میرسد
در محبس هجرش منم کز اشک تر شد دامنم
از قسمت جان و تنم زندان و محبس میرسد
پیک صبا در حضرتش بوسد زمین طاعتش
بر شاخ سرو قامتش کی دست هر کس میرسد
ایدل مشو تلخ و ترش کز زانکه بنشینی خمش
بس میوه شیرین خوش ز آن نخل نورس میرسد
مرهم ز بعد ریش شد نوش از پی هر نیش شد
چون درد و غم از پیش شد آسایش از پس میرسد
در این سپهر چنبری او زهره شد من مشتری
چون پروز من و آن پری بر آل افطس میرسد
بس کن امیری ماجرا با وی مکن چون و چرا
کالهام یزدانی ترا بر کلک اخرس میرسد
بانک انااللهی از آن ارض مقدس میرسد
گر چه نیارد یاد من آن لعبت آزاد من
از دوریش فریاد من بر چرخ اطلس میرسد
تا رفتم از آن گلستان کردم وداع دلستان
زخمم بدل نیشم بجان از خار و از خس میرسد
در محبس هجرش منم کز اشک تر شد دامنم
از قسمت جان و تنم زندان و محبس میرسد
پیک صبا در حضرتش بوسد زمین طاعتش
بر شاخ سرو قامتش کی دست هر کس میرسد
ایدل مشو تلخ و ترش کز زانکه بنشینی خمش
بس میوه شیرین خوش ز آن نخل نورس میرسد
مرهم ز بعد ریش شد نوش از پی هر نیش شد
چون درد و غم از پیش شد آسایش از پس میرسد
در این سپهر چنبری او زهره شد من مشتری
چون پروز من و آن پری بر آل افطس میرسد
بس کن امیری ماجرا با وی مکن چون و چرا
کالهام یزدانی ترا بر کلک اخرس میرسد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ازین مکتوب دانستم که دلدارم غمی دارد
چو زلف خود شبی تاریک و روز درهمی دارد
چرا نالد ز غم ماهی که بر تخت شهنشاهی
ز جم جام، از خضر لعل، از سلیمان خاتمی دارد
نفرساید ز فرعون آنکه در جیش ید بیضا
نیندیشد ز جادو آنکه اسم اعظمی دارد
اگر غم فی المثل افراسیابستی چه باک آنرا
که اندر لشکر حسن از محبت رستمی دارد
اگر دجال سرتاسر جهان را زیر حکم آرد
نترسد آنکه با خود همنفس عیسی دمی دارد
چه غم آن دلستان را از خم و پیچ جهان باشد
که اندر تار گیسو پیچ و در ابرو خمی دارد
نگوید با من آن غم چیست تا کوشم به درمانش
مرا پنداری اندر دیده چون نامحرمی دارد
نه راهم داد، در کویش نه بنشانده به پهلویش
مگر چون چشم آهویش به دل از من رمی دارد
ز بی بنیادی اوضاع گردون، غم مخور جانا
که عشق من به دیدارت اساس محکمی دارد
مگر رنج تو از درد شهیدانت فزونستی
و یا وزن تو از نه کرسی گردون کمی دارد
تو اندر کعبه دل آیت قدسی اگر خواندی
که کعبه هاجری بیت المقدس مریمی دارد
جمال روشنت با لعل میگون هست دارائی
که با آیینه اسکندری جام جمی دارد
چراغ غصه خامش کن غم گیتی فرامش کن
ز دور دهر دل خوش کن که اینهم عالمی دارد
به غیر از مرگ هر دردی که یابی باشدش درمان
بجز زخم زبان هر زخم کاری مرهمی دارد
الهی تا قیامت شاد و خرم باد دلدارم
که بر یادش دل من حال شاد و خرمی دارد
امیری را درون دل بود چون خانه ویران
که طوفان بیند از اشکی و سیل از شبنمی دارد
چو زلف خود شبی تاریک و روز درهمی دارد
چرا نالد ز غم ماهی که بر تخت شهنشاهی
ز جم جام، از خضر لعل، از سلیمان خاتمی دارد
نفرساید ز فرعون آنکه در جیش ید بیضا
نیندیشد ز جادو آنکه اسم اعظمی دارد
اگر غم فی المثل افراسیابستی چه باک آنرا
که اندر لشکر حسن از محبت رستمی دارد
اگر دجال سرتاسر جهان را زیر حکم آرد
نترسد آنکه با خود همنفس عیسی دمی دارد
چه غم آن دلستان را از خم و پیچ جهان باشد
که اندر تار گیسو پیچ و در ابرو خمی دارد
نگوید با من آن غم چیست تا کوشم به درمانش
مرا پنداری اندر دیده چون نامحرمی دارد
نه راهم داد، در کویش نه بنشانده به پهلویش
مگر چون چشم آهویش به دل از من رمی دارد
ز بی بنیادی اوضاع گردون، غم مخور جانا
که عشق من به دیدارت اساس محکمی دارد
مگر رنج تو از درد شهیدانت فزونستی
و یا وزن تو از نه کرسی گردون کمی دارد
تو اندر کعبه دل آیت قدسی اگر خواندی
که کعبه هاجری بیت المقدس مریمی دارد
جمال روشنت با لعل میگون هست دارائی
که با آیینه اسکندری جام جمی دارد
چراغ غصه خامش کن غم گیتی فرامش کن
ز دور دهر دل خوش کن که اینهم عالمی دارد
به غیر از مرگ هر دردی که یابی باشدش درمان
بجز زخم زبان هر زخم کاری مرهمی دارد
الهی تا قیامت شاد و خرم باد دلدارم
که بر یادش دل من حال شاد و خرمی دارد
امیری را درون دل بود چون خانه ویران
که طوفان بیند از اشکی و سیل از شبنمی دارد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
باد نوروزی به بستان مشک و کافور آورد
ابر فروردین نثار از در منثور آورد
چهره گل آب و رنگ از روی غلمان میبرد
طره سنبل شکن بر گیسوی حور آورد
آن یکی یاقوت رخشان از بدخشان یافته
آن یکی فیروزه از کان نشابور آورد
نرگس اندر باغ دارد کاسه زرین بکف
جام جم گوئی به شادروان شاپور آورد
باد اگر پیراهن یوسف ندارد نکهتش
چشم نرگس را چرا یعقوب سان نور آورد
چون بجنبد شاخ گل بر سبزه باغ بهار
گوئی اندر تخت خاقان تاج فغفور آورد
بط درون شط بسان کشتی نوح است لیک
غرش فواره یاد از فار تنور آورد
بلبل گویا فراز شاخ گل دستان سرای
داستانها با سرود نای و طنبور آورد
احسن الملکست پنداریکه از شعر ادیب
تحفه اندر درگه فرخنده دستور آورد
آن خداوندی که بوی خوی روح افزای او
مستی اندر مغز، همچون آب انگور آورد
صاحبا میرا منم استاده در این آستان
خادمت را منتظر تا خود چه دستور آورد
ابر فروردین نثار از در منثور آورد
چهره گل آب و رنگ از روی غلمان میبرد
طره سنبل شکن بر گیسوی حور آورد
آن یکی یاقوت رخشان از بدخشان یافته
آن یکی فیروزه از کان نشابور آورد
نرگس اندر باغ دارد کاسه زرین بکف
جام جم گوئی به شادروان شاپور آورد
باد اگر پیراهن یوسف ندارد نکهتش
چشم نرگس را چرا یعقوب سان نور آورد
چون بجنبد شاخ گل بر سبزه باغ بهار
گوئی اندر تخت خاقان تاج فغفور آورد
بط درون شط بسان کشتی نوح است لیک
غرش فواره یاد از فار تنور آورد
بلبل گویا فراز شاخ گل دستان سرای
داستانها با سرود نای و طنبور آورد
احسن الملکست پنداریکه از شعر ادیب
تحفه اندر درگه فرخنده دستور آورد
آن خداوندی که بوی خوی روح افزای او
مستی اندر مغز، همچون آب انگور آورد
صاحبا میرا منم استاده در این آستان
خادمت را منتظر تا خود چه دستور آورد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
پرده یکسو شد و معشوقه پدیدار آمد
دل در ایوان نظر از پی دیدار آمد
از رخ پردگیان حرم حسن و عفاف
پرده افتاد و رخ دوست پدیدار آمد
سرو بی کفش و کله مست خرامید به باغ
گل برهنه تن و بی پرده به گلزار آمد
ای زلیخای جوان زال نوان را بنگر
به خریداری یوسف سوی بازار آمد
گوهری را که تو با مایه جان خواسته
زال مسکین به کلافیش خریدار آمد
عزت از پرده نشینی مطلب ز آنکه به دهر
هر که در پرده گرامی ز برون خوار آمد
بت دوشیزه شود پرده نشین از در شرم
شیر مردان را از پرده بسی عار آمد
پرده را عیب نخست آنکه ز نشناختگی
دوست با دوست پس پرده به پیکار آمد
آشنایان چو پس پرده نهفتند جمال
سر بیگانه برون از پس دیوار آمد
بر رخ عیب سزد پرده و بر چهره زشت
لاجرم حق به خلایق همه ستار آمد
چند در پرده و سربسته سخن باید گفت
هله ای مستمعان نوبت گفتار آمد
چند باید بزبان مهر خموشی بنهاد
اندرین بزم که آسوده ز اغیار آمد
یار در خلوت جان با رخ روشن بنشست
دوست در خانه دل با دل بیدار آمد
مفتی مدرسه در کنج خرابات نشست
زاهد صومعه درد که خمار آمد
عقل با عشق مصاحب شد و هم پیمان گشت
حسن از عربده نادم شد و بیزار آمد
دولت اندر پی آسایش درویش افتاد
صحت اندر طلب راحت بیمار آمد
زهر فرعون هوی راز کرامات کلیم
نوشداروی روان از دهن مار آمد
معجز عیسوی و نفخه روح القدسی
باطل السحر جهودان سیه کار آمد
پرده از کار چو افتاد و پس پرده نماند
راز پنهان هله ای دوست گه کار آمد
راز بی پرده سرائید که در بزم صفا
هر که آمد بدرون محرم اسرار آمد
بشد آن روز که اندر گه مستی منصور
پرده از راز برافکند و سر دار آمد
هر چه خواهد دلت امروز ز اسرار نهان
فاش برگو که نیوشنده هشیوار آمد
تا درین پرده امیری بنواشد زاهد
خجل از خرقه و شرمنده ز دستار آمد
گفت با وی بست این رتبه که از پرتو بدر
چهره بخت تو چون ماه ده و چار آمد
بدر ما طعنه به خورشید جهانتاب زند
که رخ و دست و دلش مطلع انوار آمد
دل در ایوان نظر از پی دیدار آمد
از رخ پردگیان حرم حسن و عفاف
پرده افتاد و رخ دوست پدیدار آمد
سرو بی کفش و کله مست خرامید به باغ
گل برهنه تن و بی پرده به گلزار آمد
ای زلیخای جوان زال نوان را بنگر
به خریداری یوسف سوی بازار آمد
گوهری را که تو با مایه جان خواسته
زال مسکین به کلافیش خریدار آمد
عزت از پرده نشینی مطلب ز آنکه به دهر
هر که در پرده گرامی ز برون خوار آمد
بت دوشیزه شود پرده نشین از در شرم
شیر مردان را از پرده بسی عار آمد
پرده را عیب نخست آنکه ز نشناختگی
دوست با دوست پس پرده به پیکار آمد
آشنایان چو پس پرده نهفتند جمال
سر بیگانه برون از پس دیوار آمد
بر رخ عیب سزد پرده و بر چهره زشت
لاجرم حق به خلایق همه ستار آمد
چند در پرده و سربسته سخن باید گفت
هله ای مستمعان نوبت گفتار آمد
چند باید بزبان مهر خموشی بنهاد
اندرین بزم که آسوده ز اغیار آمد
یار در خلوت جان با رخ روشن بنشست
دوست در خانه دل با دل بیدار آمد
مفتی مدرسه در کنج خرابات نشست
زاهد صومعه درد که خمار آمد
عقل با عشق مصاحب شد و هم پیمان گشت
حسن از عربده نادم شد و بیزار آمد
دولت اندر پی آسایش درویش افتاد
صحت اندر طلب راحت بیمار آمد
زهر فرعون هوی راز کرامات کلیم
نوشداروی روان از دهن مار آمد
معجز عیسوی و نفخه روح القدسی
باطل السحر جهودان سیه کار آمد
پرده از کار چو افتاد و پس پرده نماند
راز پنهان هله ای دوست گه کار آمد
راز بی پرده سرائید که در بزم صفا
هر که آمد بدرون محرم اسرار آمد
بشد آن روز که اندر گه مستی منصور
پرده از راز برافکند و سر دار آمد
هر چه خواهد دلت امروز ز اسرار نهان
فاش برگو که نیوشنده هشیوار آمد
تا درین پرده امیری بنواشد زاهد
خجل از خرقه و شرمنده ز دستار آمد
گفت با وی بست این رتبه که از پرتو بدر
چهره بخت تو چون ماه ده و چار آمد
بدر ما طعنه به خورشید جهانتاب زند
که رخ و دست و دلش مطلع انوار آمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ولیلة طال سهادی بها
فزارنی ابلیس عندالرقاد
فقال لی هل لک فی شمعة
کیسة تطرد عنک السهاد
قلت نعم قال و فی قحبة
هندیة من اهل اکبر اباد
قلت نعم قال و فی حمزة
معصرة کانت من عهد عاد
قلت نعم قال و فی لعبة
فی وجنتیها للحیا اتقاد
قلت نعم قال و فی شادن
قد کحلت اجفانه بالسواد
قلت نعم قال و فی مطرب
اذارنا یرقص منه الجماد
قلت نعم قال فنم آمنا
یا کعبة الفسق و رکن الفساد
قطعه دوم منسوب به سناء الملک است ولی من بنده در دیوان زین الدین ابو حفص عمربن مظفربن عمرالوردی الشافعی آنرا یافته ام و آن اینست
بت و ابلیس اتی، بحیلة منتدبة
فقال ما قولک فی، حشیشة منتخبة
فقلت لا قال و لا، خمرة کرم مذهبة
فقلت لا قال و لا، اغید بالبدر اشتبه
فقلت لا قال و لا، ملیحة مطیعة
فقلت لا قال و لا، آلة لهو مطربة
فقلت لا قال فنم
ما انت الا حطبة
شب دوشین که تا قریب سحر
بودمی خسته از سهاد و سپهر
از پس پاس سیمین زان شب
سر نهادم بفکر در بستر
گرم چون گشت چشمم اندر خواب
دیدم ابلیس را بخواب اندر
گفت خواهی یکی فروزان شمع
که برد خواب را سبک از سر
گفتم آری بگفت لو لیکی
ز اکبر آباد هند یا کشمر
گفتم آری بگفت صاف مئی
که بود جمشید را دختر
گفتم آری بگفت دخترکی
که رخش زد بجان شرم شرر
گفتم آری بگفت شاهدکی
که ز مژگان به دل زند خنجر
گفتم آری بگفت مطربکی
کز ترانه اش برقص نجم و شجر
گفتم آری بگفت صد احسنت
بر تو ای خشک مغز دامن تر
شاد و آسوده خواب کن که توئی
کعبه فسق را سیاه حجر
چون بدین طعنه خاطرم آزرد
خرمن غیرتم گرفت آذر
جستم از هول و جستم از لاحول
بهر دفع بلیس نفس سپر
باز رفتم ز فکرت اندر خواب
دیدم او را بصورت دیگر
گفت ای یار سرخ رو خواهی
در می سبزه چون خط دلبر
گفتمش نی بگفت اگر باشد
قدحی ز آن شراب جان پرور
گفتمش نی بگفت اگر باشد
دختری لعل پوش و سیمین بر
گفتمش نی بگفت اگر باشد
ساده نازنین چو قرص قمر
گفتمش نی بگفت اگر باشد
مطربی با دف و نی و مزمر
گفتمش نی بگفت نیک بخسب
که نه زین شاخ برگ رست و نه بر
هیزم خشکی و ز زهد و ریا
میفروشی بخلق هیزم تر
فزارنی ابلیس عندالرقاد
فقال لی هل لک فی شمعة
کیسة تطرد عنک السهاد
قلت نعم قال و فی قحبة
هندیة من اهل اکبر اباد
قلت نعم قال و فی حمزة
معصرة کانت من عهد عاد
قلت نعم قال و فی لعبة
فی وجنتیها للحیا اتقاد
قلت نعم قال و فی شادن
قد کحلت اجفانه بالسواد
قلت نعم قال و فی مطرب
اذارنا یرقص منه الجماد
قلت نعم قال فنم آمنا
یا کعبة الفسق و رکن الفساد
قطعه دوم منسوب به سناء الملک است ولی من بنده در دیوان زین الدین ابو حفص عمربن مظفربن عمرالوردی الشافعی آنرا یافته ام و آن اینست
بت و ابلیس اتی، بحیلة منتدبة
فقال ما قولک فی، حشیشة منتخبة
فقلت لا قال و لا، خمرة کرم مذهبة
فقلت لا قال و لا، اغید بالبدر اشتبه
فقلت لا قال و لا، ملیحة مطیعة
فقلت لا قال و لا، آلة لهو مطربة
فقلت لا قال فنم
ما انت الا حطبة
شب دوشین که تا قریب سحر
بودمی خسته از سهاد و سپهر
از پس پاس سیمین زان شب
سر نهادم بفکر در بستر
گرم چون گشت چشمم اندر خواب
دیدم ابلیس را بخواب اندر
گفت خواهی یکی فروزان شمع
که برد خواب را سبک از سر
گفتم آری بگفت لو لیکی
ز اکبر آباد هند یا کشمر
گفتم آری بگفت صاف مئی
که بود جمشید را دختر
گفتم آری بگفت دخترکی
که رخش زد بجان شرم شرر
گفتم آری بگفت شاهدکی
که ز مژگان به دل زند خنجر
گفتم آری بگفت مطربکی
کز ترانه اش برقص نجم و شجر
گفتم آری بگفت صد احسنت
بر تو ای خشک مغز دامن تر
شاد و آسوده خواب کن که توئی
کعبه فسق را سیاه حجر
چون بدین طعنه خاطرم آزرد
خرمن غیرتم گرفت آذر
جستم از هول و جستم از لاحول
بهر دفع بلیس نفس سپر
باز رفتم ز فکرت اندر خواب
دیدم او را بصورت دیگر
گفت ای یار سرخ رو خواهی
در می سبزه چون خط دلبر
گفتمش نی بگفت اگر باشد
قدحی ز آن شراب جان پرور
گفتمش نی بگفت اگر باشد
دختری لعل پوش و سیمین بر
گفتمش نی بگفت اگر باشد
ساده نازنین چو قرص قمر
گفتمش نی بگفت اگر باشد
مطربی با دف و نی و مزمر
گفتمش نی بگفت نیک بخسب
که نه زین شاخ برگ رست و نه بر
هیزم خشکی و ز زهد و ریا
میفروشی بخلق هیزم تر
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - اصطلاحات عکاسی
ای عقل دوربین تو در اولین ظهور
بر کرسی ثبوت حقایق فکنده نور
تاریکخانه زمی از عکس چهره ات
روشن چنانکه صبح بهشت از جمال حور
ایجاد بر سه پایه گذارد پی وجود
حسن بدیع و عشق زکی عقل بیقصور
این هر سه پایه را بتو ظاهر کند مثال
تو مظهری و غیر ترا از تو شد ظهور
زیرا همیشه باشد عقل تو دوربین
عشق تو با طهارت و حسن تو بی غرور
گشت از چراغ چهره گلگون تو دلم
روشن چنانکه دیده موسی ز نخل طور
شد سینه ام چو شیشه حساس کاندر او
عشق تو جا گرفته چو مهر تو در صدور
از دیده تافت نور جمالت درون دل
چون پرتوی که از عدسیها کند عبور
عکس رخت به جام می افتاد و شیخ گفت
این است خلد و چهره حور و می طهور
ثابت قدم کسی است که مفتی شود به عشق
نزدیکتر به دوست تنی کو ز خویش دور
«بدرا» به معجزات امیری نگر که داشت
تن از بر تو غایب و دل با تو در حضور
بر کرسی ثبوت حقایق فکنده نور
تاریکخانه زمی از عکس چهره ات
روشن چنانکه صبح بهشت از جمال حور
ایجاد بر سه پایه گذارد پی وجود
حسن بدیع و عشق زکی عقل بیقصور
این هر سه پایه را بتو ظاهر کند مثال
تو مظهری و غیر ترا از تو شد ظهور
زیرا همیشه باشد عقل تو دوربین
عشق تو با طهارت و حسن تو بی غرور
گشت از چراغ چهره گلگون تو دلم
روشن چنانکه دیده موسی ز نخل طور
شد سینه ام چو شیشه حساس کاندر او
عشق تو جا گرفته چو مهر تو در صدور
از دیده تافت نور جمالت درون دل
چون پرتوی که از عدسیها کند عبور
عکس رخت به جام می افتاد و شیخ گفت
این است خلد و چهره حور و می طهور
ثابت قدم کسی است که مفتی شود به عشق
نزدیکتر به دوست تنی کو ز خویش دور
«بدرا» به معجزات امیری نگر که داشت
تن از بر تو غایب و دل با تو در حضور
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
دلدار بمن از همه کس بیش کند ناز
پیوسته بر این عاشق دلریش کند ناز
گه بر تنم از خامه پر نوش دهد جان
گه بر دلم از نامه پر نیش کند ناز
گو ناز کند بر دل مجروحم از یراک
نازش بکشم هر چه از اینبیش کند ناز
ترسم که در آیینه به بیند رخ خود را
گیرد نظر از عاشق و بر خویش کند ناز
درویش بنازد بشهان از کله فقر
وین شاه کله دار به درویش کند ناز
بیگانه در آن خانه محالست برد راه
کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز
نازش همه جا بر دل رنجور امیری است
اما بدو صد غصه و تشویش کند ناز
پیوسته بر این عاشق دلریش کند ناز
گه بر تنم از خامه پر نوش دهد جان
گه بر دلم از نامه پر نیش کند ناز
گو ناز کند بر دل مجروحم از یراک
نازش بکشم هر چه از اینبیش کند ناز
ترسم که در آیینه به بیند رخ خود را
گیرد نظر از عاشق و بر خویش کند ناز
درویش بنازد بشهان از کله فقر
وین شاه کله دار به درویش کند ناز
بیگانه در آن خانه محالست برد راه
کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز
نازش همه جا بر دل رنجور امیری است
اما بدو صد غصه و تشویش کند ناز
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۶ - جواب از زبان معشوق
ای یاد تو مرهم دل ریش
افتاده ای از چه رو به تشویش
چون قول ببندگیت دادم
پیمان شکنی نباشدم کیش
هر لحظه ارادتم فزون است
هر دم اخلاص بیش از پیش
جان در قدمت نثار سازم
آشفته مدار خاطر خویش
آزرده مشو ز وعده دیر
از طول مفارقت میندیش
لذت ندهد وصال بی هجر
گل با خار است و نوش با نیش
در قهر هزار لطف مخفی است
گر عاشق صادقی میندیش
یا رب بدوشنبه باز بینم
سلطان اندر فضای درویش
ای «بدر» دمی ادب نگهدار
در پیش ادیب دم مزن بیش
افتاده ای از چه رو به تشویش
چون قول ببندگیت دادم
پیمان شکنی نباشدم کیش
هر لحظه ارادتم فزون است
هر دم اخلاص بیش از پیش
جان در قدمت نثار سازم
آشفته مدار خاطر خویش
آزرده مشو ز وعده دیر
از طول مفارقت میندیش
لذت ندهد وصال بی هجر
گل با خار است و نوش با نیش
در قهر هزار لطف مخفی است
گر عاشق صادقی میندیش
یا رب بدوشنبه باز بینم
سلطان اندر فضای درویش
ای «بدر» دمی ادب نگهدار
در پیش ادیب دم مزن بیش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۳ - بمرحوم ملک التجار تهرانی که در ذوق و ادب معروف است نگاشته
روزگار از بسکه حلقومم فشارد ای ملک
عنقریب این تن بسختی جان سپارد ای ملک
چار درد روحی و جسمی ز بیرون و درون
بر تن رنجور زارم حمله آرد ای ملک
دامنم چون بوستان پر لاله و گل شد ز بس
اشکم از خون گاه گل گه لاله کارد ای ملک
مست افیون غمم هر چند جانم روز و شب
ساغر گلگلون ز خون دل گسارد ای ملک
دردها دارم که گر برابر آبانی نهند
ابر آبان جای باران خون ببارد ای ملک
همچو جاسوسان قضا در هر نفس شب تا سحر
ناله را بر جان رنجورم گمارد ای ملک
درد دل گفتن به ابنای زمان وز ناکسان
چاره جستن را روانم عار دارد ای ملک
قارن و سهلان گرم بر دل گذاری خوشتر است
که لئیمی بر تنم منت گذارد ایملک
خارم اندر رگ خلد ز آن به که از انگشت خود
ناز بینم گر شبی پشتم بخارد ای ملک
چاره آن دیدم که حالم را قلم با خون دل
با خطی روشن بلوحی بر نگارد ای ملک
دردهای مشکلم را خامه ام در چامه ای
مندرج سازد ببارت عرضه دارد ای ملک
بیژن بختم بچاه تیره شد گوهمتت
رستم آسا پیکرم زین چه برآرد ای ملک
گر چه دانم خاطرت را خسته دارد غرزنی
کز برای نیمجو چون زن بزارد ای ملک
تو از آن والاتری کاین غرزنانرا حشمتت
در حساب آرد و یا چیزی شمارد ای ملک
عنقریب این تن بسختی جان سپارد ای ملک
چار درد روحی و جسمی ز بیرون و درون
بر تن رنجور زارم حمله آرد ای ملک
دامنم چون بوستان پر لاله و گل شد ز بس
اشکم از خون گاه گل گه لاله کارد ای ملک
مست افیون غمم هر چند جانم روز و شب
ساغر گلگلون ز خون دل گسارد ای ملک
دردها دارم که گر برابر آبانی نهند
ابر آبان جای باران خون ببارد ای ملک
همچو جاسوسان قضا در هر نفس شب تا سحر
ناله را بر جان رنجورم گمارد ای ملک
درد دل گفتن به ابنای زمان وز ناکسان
چاره جستن را روانم عار دارد ای ملک
قارن و سهلان گرم بر دل گذاری خوشتر است
که لئیمی بر تنم منت گذارد ایملک
خارم اندر رگ خلد ز آن به که از انگشت خود
ناز بینم گر شبی پشتم بخارد ای ملک
چاره آن دیدم که حالم را قلم با خون دل
با خطی روشن بلوحی بر نگارد ای ملک
دردهای مشکلم را خامه ام در چامه ای
مندرج سازد ببارت عرضه دارد ای ملک
بیژن بختم بچاه تیره شد گوهمتت
رستم آسا پیکرم زین چه برآرد ای ملک
گر چه دانم خاطرت را خسته دارد غرزنی
کز برای نیمجو چون زن بزارد ای ملک
تو از آن والاتری کاین غرزنانرا حشمتت
در حساب آرد و یا چیزی شمارد ای ملک
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۴ - حاجی ملک التجار در جواب نوشته و در دیوان ادیب ضبط است
روزگار زن جلب پرور خرابست ای ادیب
چشمه ای از دور اگر بینی سرابست ای ادیب
خون احباب است اندر جام زهرآلود دهر
مست پندارد که لبریز از شرابست ای ادیب
ملک دیگرگون و کار ملک دیگرگون بود
وعد ساعت را تو گوئی انترابست ای ادیب
زین ثقیلان و گر آنجا نان جهان اندر ستوه
خاک لرزان عالم اندر اضطرابست ای ادیب
بسکه طبع آزرده زین آوازها در گوش من
نغمه طنبور چون بانگ غرابست ای ادیب
هر که بوسد از دل و جان خاک پای بو تراب
ورد او یالیتنی کنت ترابست ای ادیب
آنکه گریانست در محراب طاعت تا سحر
سخت خندان در صف طعن و ضرابست ای ادیب
کفشدوز آمد بکف انبان، سگ از میدان گریخت
کو بدانست آنچه او را در جوابست ای ادیب
چشمه ای از دور اگر بینی سرابست ای ادیب
خون احباب است اندر جام زهرآلود دهر
مست پندارد که لبریز از شرابست ای ادیب
ملک دیگرگون و کار ملک دیگرگون بود
وعد ساعت را تو گوئی انترابست ای ادیب
زین ثقیلان و گر آنجا نان جهان اندر ستوه
خاک لرزان عالم اندر اضطرابست ای ادیب
بسکه طبع آزرده زین آوازها در گوش من
نغمه طنبور چون بانگ غرابست ای ادیب
هر که بوسد از دل و جان خاک پای بو تراب
ورد او یالیتنی کنت ترابست ای ادیب
آنکه گریانست در محراب طاعت تا سحر
سخت خندان در صف طعن و ضرابست ای ادیب
کفشدوز آمد بکف انبان، سگ از میدان گریخت
کو بدانست آنچه او را در جوابست ای ادیب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۸ - حکیم دانا میرزا ابوالحسن جاوه فرماید:
ملک درویشی نه پنداری که بی لشکر گرفتم
این ولایت من بآه خشک و چشم تر گرفتم
من بحول و قوه خود می نکردم این عفیفی
بل بعون حق عنان نفس شهوتگر گرفتم
بود در سر نخوتم هر چند کوشیدم بنیرو
نخوتم زایل نشد تا آنکه ترک سر گرفتم
بود جانم کودکی حرصش پدر مامش طمع من
هم بجهدش زان پدر وز چنگ این مادر گرفتم
من درین دریای بی پایاب در یارستگی را
از قناعت کشتی و از خامشی لنگر گرفتم
آب حیوان بد قناعت جستم از ظلمات خلوت
این روش تعلیم من از خضر پیغمبر گرفتم
بی نیازم گرچه لیکن در گدائی بهر دانش
گوئیا عباس دوسم یا از او دختر گرفتم
دوش دل می گفت رستم از علایق جلوه گفتا
کافرم خوان این سخن گر از او من باور گرفتم
این ولایت من بآه خشک و چشم تر گرفتم
من بحول و قوه خود می نکردم این عفیفی
بل بعون حق عنان نفس شهوتگر گرفتم
بود در سر نخوتم هر چند کوشیدم بنیرو
نخوتم زایل نشد تا آنکه ترک سر گرفتم
بود جانم کودکی حرصش پدر مامش طمع من
هم بجهدش زان پدر وز چنگ این مادر گرفتم
من درین دریای بی پایاب در یارستگی را
از قناعت کشتی و از خامشی لنگر گرفتم
آب حیوان بد قناعت جستم از ظلمات خلوت
این روش تعلیم من از خضر پیغمبر گرفتم
بی نیازم گرچه لیکن در گدائی بهر دانش
گوئیا عباس دوسم یا از او دختر گرفتم
دوش دل می گفت رستم از علایق جلوه گفتا
کافرم خوان این سخن گر از او من باور گرفتم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ای که گفتی ملک درویشی نه بی لشکر گرفتم
با سپاه اشک و فوج آه این کشور گرفتم
همت مردان راه حق ازین صد ره فزون شد
هر چه گوئی بیش از این همتت باور گرفتم
لیک سخت اندر شگفتم زآنکه گفتی از نکویان
ساعتی دلبر گرفتم ساعتی دل بر گرفتم
از کنار خوبرویان سوی بدنامی نرفتم
وز درخت نیکنامی تخم کشتم برگرفتم
بوسه را اقرار داری وز کنار انکار داری
یا چنان اقرار انگاری چنین منکر گرفتم
چون حکیمان جهان گفتند کار، از کار خیزد
ایندو را من لازم و ملزوم همدیگر گرفتم
بوسه مفتاح کنار آمد کنار از وی نشاید
کاین کنار از جویبار خلد من خوشتر گرفتم
گر نمی جستی کنار ایدر چرا برگرد بوسه
گشته ای من عقل را شاهد بر این محضر گرفتم
عقل گوید چون زمام نفس در دست دل آمد
قلب را مشرک شمردم نفس را کافر گرفتم
جز که فرمائی بعون حق زمام نفس مشرک
از کف دل با کمند همت حیدر گرفتم
قل هوالله را بشیطان هیولا بردمیدم
آیت سبح المثانی زال پیغمبر گرفتم
هر کجا منصور بودم عقل را یاور شمردم
هر زمان مغلوب گشتم شرع را داور گرفتم
رهبرم جوع و سهر بودند در سرآء و ضرآء
ایندو تن را در بیابان طلب رهبر گرفتم
بردم از ظلمات کثرت پی بآب خضر وحدت
خاتم از دست سلیمان تاج از اسکندر گرفتم
گاه از سفره شهود اندر غذای روح خوردم
گاه از کوزه وجود اندر می احمر گرفتم
جرعه حیوان ننوشم از کف خضر پیمبر
چون ز دست ساقی کوثر می کوثر گرفتم
با ولای چارده تن ز اولیا هفتاد نوبت
هفت گردون سودم و آهو ز هفت اختر گرفتم
در جوانی مادر رز را بخاک تیره کردم
چون زمان پیری آمد پیش از او دختر گرفتم
دادم از کف طره سیمین بران و اندر پی آن
اشک چون سیماب جاری بر رخ چون زر گرفتم
سبزهای این چمن کمتر ز خضرآء الدمن شد
لاله زار خاکیان را تل خاکستر گرفتم
کی ز خضرآء الدمن روشن شود چشمم که اکنون
بالش از خورشید و فرش از طارم اخضر گرفتم
جلوه دیدار اندر خلوت اسرار دیدم
مرگ را پیش از زمان نیستی زیور گرفتم
سال و ماهم جملگی اردیبهشت و فروردین شد
کی به دل اندیشه از مرداد و شهریور گرفتم
چشمت ای پروانه مات جلوه شمع هدی شد
عنقریب از آتش غیرت تراپی پر گرفتم
با سپاه اشک و فوج آه این کشور گرفتم
همت مردان راه حق ازین صد ره فزون شد
هر چه گوئی بیش از این همتت باور گرفتم
لیک سخت اندر شگفتم زآنکه گفتی از نکویان
ساعتی دلبر گرفتم ساعتی دل بر گرفتم
از کنار خوبرویان سوی بدنامی نرفتم
وز درخت نیکنامی تخم کشتم برگرفتم
بوسه را اقرار داری وز کنار انکار داری
یا چنان اقرار انگاری چنین منکر گرفتم
چون حکیمان جهان گفتند کار، از کار خیزد
ایندو را من لازم و ملزوم همدیگر گرفتم
بوسه مفتاح کنار آمد کنار از وی نشاید
کاین کنار از جویبار خلد من خوشتر گرفتم
گر نمی جستی کنار ایدر چرا برگرد بوسه
گشته ای من عقل را شاهد بر این محضر گرفتم
عقل گوید چون زمام نفس در دست دل آمد
قلب را مشرک شمردم نفس را کافر گرفتم
جز که فرمائی بعون حق زمام نفس مشرک
از کف دل با کمند همت حیدر گرفتم
قل هوالله را بشیطان هیولا بردمیدم
آیت سبح المثانی زال پیغمبر گرفتم
هر کجا منصور بودم عقل را یاور شمردم
هر زمان مغلوب گشتم شرع را داور گرفتم
رهبرم جوع و سهر بودند در سرآء و ضرآء
ایندو تن را در بیابان طلب رهبر گرفتم
بردم از ظلمات کثرت پی بآب خضر وحدت
خاتم از دست سلیمان تاج از اسکندر گرفتم
گاه از سفره شهود اندر غذای روح خوردم
گاه از کوزه وجود اندر می احمر گرفتم
جرعه حیوان ننوشم از کف خضر پیمبر
چون ز دست ساقی کوثر می کوثر گرفتم
با ولای چارده تن ز اولیا هفتاد نوبت
هفت گردون سودم و آهو ز هفت اختر گرفتم
در جوانی مادر رز را بخاک تیره کردم
چون زمان پیری آمد پیش از او دختر گرفتم
دادم از کف طره سیمین بران و اندر پی آن
اشک چون سیماب جاری بر رخ چون زر گرفتم
سبزهای این چمن کمتر ز خضرآء الدمن شد
لاله زار خاکیان را تل خاکستر گرفتم
کی ز خضرآء الدمن روشن شود چشمم که اکنون
بالش از خورشید و فرش از طارم اخضر گرفتم
جلوه دیدار اندر خلوت اسرار دیدم
مرگ را پیش از زمان نیستی زیور گرفتم
سال و ماهم جملگی اردیبهشت و فروردین شد
کی به دل اندیشه از مرداد و شهریور گرفتم
چشمت ای پروانه مات جلوه شمع هدی شد
عنقریب از آتش غیرت تراپی پر گرفتم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۱ - حماسه
گر چه دارم مردمی بسیار ازین مردم نیم
همچو دیوان نیز با چنگال و شاخ و دم نیم
در بلاد خود غریبم زانکه ناجنسند خلق
من بحمدالله تعالی جنس این مردم نیم
مردم آزارند همچون افعی و کژدم، زجهل
من نیازارم تنی چون افعی و کژدم نیم
تخت خوابم تخته تابوت موتی نیست بل
زنده از حلوا نباشم مرده خوار قم نیم
غلغل مینا نخواهم بانگ بربط نشنوم
جز به ذکر آیه نور و قل اللهم نیم
نه مرا جانانه یار است و نه با پیمانه کار
عاشق دلداده و مخمور پای خم نیم
خواستار نافه آهوی مشکین نیستم
در پی زین و ستام و رخش زرین سم نیم
هر دو عالم را ز استغنا جوی دانم از آنک
همچو آدم در بهشت اندر پی گندم نیم
شیخ بن عمرانم ارچه پیر مدین نیستم
یار اسماعیلم ار چه سید جر هم نیم
روح امکانم اگر چه عقل اول نیستم
اصل ایجادم اگرچه عنصر پنجم نیم
معرفت آموز خلقم گرچه عارف نیستم
انجمن افروز چرخم گرچه از انجم نیم
چون سپهدار فریقم ملک را فرماندهم
چون قلاورز طریقم از ره حق گم نیم
نه کمند از بهر قید آرم نه دام از بهر صید
شاه روم ار نیستم باری کشیش رم نیم
هفت آبا و امهاتم طیبین و طاهرین
چون وزیران و وکیلان بی آب و بی ام نیم
همچو دیوان نیز با چنگال و شاخ و دم نیم
در بلاد خود غریبم زانکه ناجنسند خلق
من بحمدالله تعالی جنس این مردم نیم
مردم آزارند همچون افعی و کژدم، زجهل
من نیازارم تنی چون افعی و کژدم نیم
تخت خوابم تخته تابوت موتی نیست بل
زنده از حلوا نباشم مرده خوار قم نیم
غلغل مینا نخواهم بانگ بربط نشنوم
جز به ذکر آیه نور و قل اللهم نیم
نه مرا جانانه یار است و نه با پیمانه کار
عاشق دلداده و مخمور پای خم نیم
خواستار نافه آهوی مشکین نیستم
در پی زین و ستام و رخش زرین سم نیم
هر دو عالم را ز استغنا جوی دانم از آنک
همچو آدم در بهشت اندر پی گندم نیم
شیخ بن عمرانم ارچه پیر مدین نیستم
یار اسماعیلم ار چه سید جر هم نیم
روح امکانم اگر چه عقل اول نیستم
اصل ایجادم اگرچه عنصر پنجم نیم
معرفت آموز خلقم گرچه عارف نیستم
انجمن افروز چرخم گرچه از انجم نیم
چون سپهدار فریقم ملک را فرماندهم
چون قلاورز طریقم از ره حق گم نیم
نه کمند از بهر قید آرم نه دام از بهر صید
شاه روم ار نیستم باری کشیش رم نیم
هفت آبا و امهاتم طیبین و طاهرین
چون وزیران و وکیلان بی آب و بی ام نیم