عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
آیینه دل پاک دار، ای طالب دیدار او
باشد که اندازد نظر در آینه رخسار او
از مصحف رویش بخوان سی و دو حرف لم یزل
تا ره بری بر ذات حق، واقف شوی ز اسرار او
ذاتی که بود از جسم و جان، در پرده عزت نهان
رخساره بنماید عیان، هم بشنوی گفتار او
میزان عدل آورده است آن مه برای مشتری
قلب و دغل بگذار اگر داری سر بازار او
صراف عشق است آن صنم، صافی شو ای دل همچو زر
زانرو که نتوان داشتن سیم دغل در کار او
بگذر به خط استوا تا بازیابی طالبا
راه صراط المستقیم از قامت و رفتار او
خواهی که باشی پاکدین چون طیبین و طاهرین
حاصل کن ایمان و یقین از زلف چون زنار او
از لوح روی دلبران سی و دو حرف حق بخوان
اسرار «ما اوحی » ببین از چار هفت و چار او
گر می توانی چون خلیل ای عاشق حق سوختن
در آتش نمرود شو آنگه ببین گلزار او
کشت او نسیمی را به غم، کارش نه امروز است و بس
کز لطف خود با عاشقان، این است دایم کار او
باشد که اندازد نظر در آینه رخسار او
از مصحف رویش بخوان سی و دو حرف لم یزل
تا ره بری بر ذات حق، واقف شوی ز اسرار او
ذاتی که بود از جسم و جان، در پرده عزت نهان
رخساره بنماید عیان، هم بشنوی گفتار او
میزان عدل آورده است آن مه برای مشتری
قلب و دغل بگذار اگر داری سر بازار او
صراف عشق است آن صنم، صافی شو ای دل همچو زر
زانرو که نتوان داشتن سیم دغل در کار او
بگذر به خط استوا تا بازیابی طالبا
راه صراط المستقیم از قامت و رفتار او
خواهی که باشی پاکدین چون طیبین و طاهرین
حاصل کن ایمان و یقین از زلف چون زنار او
از لوح روی دلبران سی و دو حرف حق بخوان
اسرار «ما اوحی » ببین از چار هفت و چار او
گر می توانی چون خلیل ای عاشق حق سوختن
در آتش نمرود شو آنگه ببین گلزار او
کشت او نسیمی را به غم، کارش نه امروز است و بس
کز لطف خود با عاشقان، این است دایم کار او
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
زلفت شب است ای سیمتن! رویت مه تابان در او
خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او
بی شمع رویت کی برد جان ره به نور معرفت
ای زلف شب! پیرامنت کفری که هست ایمان در او
روزی که باشم در لحد ای جان! چو بر من بگذری
هر ذره از خاکم بود مهرت به جای جان در او
با آن که بی جرم و خطا خواهی به دستان کشتنم
بادا حلالت خون من گر می نهی دستان در او
جانا! چه می پرسی ز من حال دل سودازده
از تیر مژگانت ببین بنشسته صد پیکان در او
چون چشم ترکت ای پری! مردم نشین شد از چه رو
هر لحظه راهی می زند جادوی هندستان در او
از چشم گوهربار من اندر کنار من نگر
بحری که چندان در بود پاکیزه و غلطان در او
باغی است ای دلبر! دلم، کز قامت و رخسار تو
پیوسته می بینم بسی سرو گل خندان در او
بی جانگدازی کی بود شب ها چو شمع از سوز دل
جایی که آتش در زند عشق رخ جانان در او
دانم که در سنگین دلت دم درنمی گیرد، ولی
آه ار کند روزی اثر آه گرفتاران در او
دارد نسیمی در جهان از هستی کون و مکان
جانی که هست از دلبران صد درد بی درمان در او
خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او
بی شمع رویت کی برد جان ره به نور معرفت
ای زلف شب! پیرامنت کفری که هست ایمان در او
روزی که باشم در لحد ای جان! چو بر من بگذری
هر ذره از خاکم بود مهرت به جای جان در او
با آن که بی جرم و خطا خواهی به دستان کشتنم
بادا حلالت خون من گر می نهی دستان در او
جانا! چه می پرسی ز من حال دل سودازده
از تیر مژگانت ببین بنشسته صد پیکان در او
چون چشم ترکت ای پری! مردم نشین شد از چه رو
هر لحظه راهی می زند جادوی هندستان در او
از چشم گوهربار من اندر کنار من نگر
بحری که چندان در بود پاکیزه و غلطان در او
باغی است ای دلبر! دلم، کز قامت و رخسار تو
پیوسته می بینم بسی سرو گل خندان در او
بی جانگدازی کی بود شب ها چو شمع از سوز دل
جایی که آتش در زند عشق رخ جانان در او
دانم که در سنگین دلت دم درنمی گیرد، ولی
آه ار کند روزی اثر آه گرفتاران در او
دارد نسیمی در جهان از هستی کون و مکان
جانی که هست از دلبران صد درد بی درمان در او
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دل مردم به جان آمد ز دست آن کمان ابرو
تعالی الله از آن چشمان، جلال الله از آن ابرو
مخوان روی نگارم را به جان ای ساده دل زانرو
که چون روی دلارایش ندارد روی جان ابرو
نهان از غمزه با مردم نگفتی راز و نشنودی
اگر با مردم چشمش نبودی در میان ابرو
دلا بی ترک جان و سر، مکن سودای ابرویش
که نتوانی کشید آسان کمان آنچنان ابرو
به ظاهر فتنه، خوبان را رخ و زلف است و خال اما
به چشم و غمزه خون خلق می ریزد نهان ابرو
هلال از نون ابرویت نشانی می دهد لیکن
به پیشانی مگر نامش نهد آن دلستان ابرو
برای فتنه عالم بس است ابرویت ای حوری
چرا از وسمه می بندی دگر بر ابروان ابرو
تو را اقلیم زیبایی مسلم گشت و سلطانی
که بر خورشید تابان زد چو زلفت سایبان ابرو
ز روی چون گل خندان برافکن پرده ای دلبر!
که عینت فتنه پیدا کرد و آشوب از کران ابرو
اگر خواهی که بگشایی صیام روزه داران را
برآ بر طرف بام ای ماه! و بنما ناگهان ابرو
ز «مازاغ البصر» حرفی به چشم توست ظاهر کن
که کرد اسرار «مااوحی » ز مژگانت عیان ابرو
نسیمی قبله جز رویت نخواهد کرد چندانی
که باشد بر سر بالین چشم دلبران ابرو
تعالی الله از آن چشمان، جلال الله از آن ابرو
مخوان روی نگارم را به جان ای ساده دل زانرو
که چون روی دلارایش ندارد روی جان ابرو
نهان از غمزه با مردم نگفتی راز و نشنودی
اگر با مردم چشمش نبودی در میان ابرو
دلا بی ترک جان و سر، مکن سودای ابرویش
که نتوانی کشید آسان کمان آنچنان ابرو
به ظاهر فتنه، خوبان را رخ و زلف است و خال اما
به چشم و غمزه خون خلق می ریزد نهان ابرو
هلال از نون ابرویت نشانی می دهد لیکن
به پیشانی مگر نامش نهد آن دلستان ابرو
برای فتنه عالم بس است ابرویت ای حوری
چرا از وسمه می بندی دگر بر ابروان ابرو
تو را اقلیم زیبایی مسلم گشت و سلطانی
که بر خورشید تابان زد چو زلفت سایبان ابرو
ز روی چون گل خندان برافکن پرده ای دلبر!
که عینت فتنه پیدا کرد و آشوب از کران ابرو
اگر خواهی که بگشایی صیام روزه داران را
برآ بر طرف بام ای ماه! و بنما ناگهان ابرو
ز «مازاغ البصر» حرفی به چشم توست ظاهر کن
که کرد اسرار «مااوحی » ز مژگانت عیان ابرو
نسیمی قبله جز رویت نخواهد کرد چندانی
که باشد بر سر بالین چشم دلبران ابرو
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
دویی شرک است از آن بگذر، موحد باش و یکتا شو
وجود ما سوی الله را به لا بگذار و الا شو
سر توحید اگر داری چو یکرنگان سودایی
درآ در حلقه زلفش ز یکرنگان سودا شو
مسیح از نفخه آدم مصور گشت و دم دم شد
تو گر می خواهی آن دم را، بیا و همدم ما شو
رخ و زلف و خط و خالش کلام ایزدی می دان
اگر تفسیر می خواهی امین سر اسما شو
مشو چون عیسی مریم به چرخ چارمین قانع
دل از حد و جهت برکن، مکان بگذار و بالا شو
چو هست آیینه مؤمن به قول مصطفی مؤمن
بیا در صورت خوبان ببین حق را و دانا شو
اگر چون موسی عمران تمنای لقا داری
جلا ده دیده دل را، به حق دانا و بینا شو
به چوگان سر زلفش فلک را پا و سر بشکن
به دور نقطه خالش چو خالش بی سر و پا شو
چو بینی مصحف رویش سخن ز انا فتحنا گو
چو یابی عقد گیسویش به الرحمن و طه شو
به عین و لام و میم ما رموز کن فکان دریاب
به فا و ضاد و لام او در اشیا عین اشیا شو
ز امر کاف و نون کن نه امروز آمدی بیرون
نداری اول و آخر، برو خالی ز فردا شو
تو گنج گوهر جانی مشو در آب و گل پنهان
در اشیا چون گرفتی جا، رها کن جا و بیجا شو
نباشد معدن لؤلؤ کنار خشک بحر ای دل!
اگر دردانه می خواهی فرو در قعر دریا شو
نسیمی شد به حق واصل به فضل دولت یزدان
تو نیز این بخت اگر خواهی فدای روی زیبا شو
وجود ما سوی الله را به لا بگذار و الا شو
سر توحید اگر داری چو یکرنگان سودایی
درآ در حلقه زلفش ز یکرنگان سودا شو
مسیح از نفخه آدم مصور گشت و دم دم شد
تو گر می خواهی آن دم را، بیا و همدم ما شو
رخ و زلف و خط و خالش کلام ایزدی می دان
اگر تفسیر می خواهی امین سر اسما شو
مشو چون عیسی مریم به چرخ چارمین قانع
دل از حد و جهت برکن، مکان بگذار و بالا شو
چو هست آیینه مؤمن به قول مصطفی مؤمن
بیا در صورت خوبان ببین حق را و دانا شو
اگر چون موسی عمران تمنای لقا داری
جلا ده دیده دل را، به حق دانا و بینا شو
به چوگان سر زلفش فلک را پا و سر بشکن
به دور نقطه خالش چو خالش بی سر و پا شو
چو بینی مصحف رویش سخن ز انا فتحنا گو
چو یابی عقد گیسویش به الرحمن و طه شو
به عین و لام و میم ما رموز کن فکان دریاب
به فا و ضاد و لام او در اشیا عین اشیا شو
ز امر کاف و نون کن نه امروز آمدی بیرون
نداری اول و آخر، برو خالی ز فردا شو
تو گنج گوهر جانی مشو در آب و گل پنهان
در اشیا چون گرفتی جا، رها کن جا و بیجا شو
نباشد معدن لؤلؤ کنار خشک بحر ای دل!
اگر دردانه می خواهی فرو در قعر دریا شو
نسیمی شد به حق واصل به فضل دولت یزدان
تو نیز این بخت اگر خواهی فدای روی زیبا شو
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
در عشق تو ای مهرو! عاشق چو منی کوکو؟
تا بر سر ویرانها چون کوف زند «کو کو»
سوزد به غمت، سازد، در راه تو جان بازد
وانگه نظر اندازد بر روی تو از شش سو
ای غیرت ماه و خور، بردار نقاب از رخ
تا پیش مه رویت بر خاک نهد مه رو
تا بر اثر پایت مالم رخ و پیشانی
افتاده چو خورشیدم بر خاک سر هر کو
در دور سر زلفت کی امن و امان باشد
چون دزد دل و جان شد آن دل سیه هندو
پرنور کنم چون مه از مهر دو عالم را
از زلف تو گر روزی افتد به کفم یک مو
ای بخت من از چشمت با دولت بیداران
صد رحمت حق هردم بر غمزه آن جادو
ای در طلب وصلت چون چرخ به سر گردان
هم عابد «یاهو» زن، هم زاهد «یا من هو»
چشم تو دل عارف گیرد چو به صید آید
هی هی که چه فتان است آن شیر شکار آهو
ای روی ترش صوفی مفروش به ما سرکه
کز یاد لبش ما را پر شد ز عسل کندو
ای بر سر سجاده تسبیح کنان بشنو
فریاد اناالحق ها در حلقه آن گیسو
معراج نسیمی شد قوسین دو ابرویت
ای شمع شب اسرا، وی بدر هلال ابرو
تا بر سر ویرانها چون کوف زند «کو کو»
سوزد به غمت، سازد، در راه تو جان بازد
وانگه نظر اندازد بر روی تو از شش سو
ای غیرت ماه و خور، بردار نقاب از رخ
تا پیش مه رویت بر خاک نهد مه رو
تا بر اثر پایت مالم رخ و پیشانی
افتاده چو خورشیدم بر خاک سر هر کو
در دور سر زلفت کی امن و امان باشد
چون دزد دل و جان شد آن دل سیه هندو
پرنور کنم چون مه از مهر دو عالم را
از زلف تو گر روزی افتد به کفم یک مو
ای بخت من از چشمت با دولت بیداران
صد رحمت حق هردم بر غمزه آن جادو
ای در طلب وصلت چون چرخ به سر گردان
هم عابد «یاهو» زن، هم زاهد «یا من هو»
چشم تو دل عارف گیرد چو به صید آید
هی هی که چه فتان است آن شیر شکار آهو
ای روی ترش صوفی مفروش به ما سرکه
کز یاد لبش ما را پر شد ز عسل کندو
ای بر سر سجاده تسبیح کنان بشنو
فریاد اناالحق ها در حلقه آن گیسو
معراج نسیمی شد قوسین دو ابرویت
ای شمع شب اسرا، وی بدر هلال ابرو
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ای جان عاشق از لب جانان ندا شنو
آواز «ارجعی » به جهان بقا شنو
از سالکان عالم غیبی ز هر طرف
چندین هزار مژده وصل و لقا شنو
عالم صدای صوت «اناالحق » فرو گرفت
ای سامع! این سخن تو به سمع رضا شنو
ای آنکه اهل میکده را منکری بیا
از صوفیان صومعه بوی ریا شنو
صوفی کجا و ذوق می صاف از کجا
این نکته را ز درد کش آشنا شنو
از سوز عود و نغمه چنگ و نوای نی
شرح درون خسته پردرد ما شنو
هر صبحدم شمامه آن زلف عنبرین
ز انفاس روح پرور باد صبا شنو
ای سروناز بر سر و چشمم ز روی لطف
بنشین دمی و قصه این ماجرا شنو
گفتی ز روی لطف که: «ادعونی استجب »
بنگر به سوی ما و هزاران دعا شنو
بعد از وفات بر سر خاک و عظام من
بگذر دمی و غلغله مرحبا شنو
یکدم عنان زلف پریشان به دست باد
بگذار و حال نافه مشک خطا شنو
روزی خطاب کن ز کرم کای گدای من!
کوس جلال و طنطنه کبریا شنو
شرح غم نسیمی آشفته مو به مو
ای باد صبح زان سر زلف دو تا شنو
آواز «ارجعی » به جهان بقا شنو
از سالکان عالم غیبی ز هر طرف
چندین هزار مژده وصل و لقا شنو
عالم صدای صوت «اناالحق » فرو گرفت
ای سامع! این سخن تو به سمع رضا شنو
ای آنکه اهل میکده را منکری بیا
از صوفیان صومعه بوی ریا شنو
صوفی کجا و ذوق می صاف از کجا
این نکته را ز درد کش آشنا شنو
از سوز عود و نغمه چنگ و نوای نی
شرح درون خسته پردرد ما شنو
هر صبحدم شمامه آن زلف عنبرین
ز انفاس روح پرور باد صبا شنو
ای سروناز بر سر و چشمم ز روی لطف
بنشین دمی و قصه این ماجرا شنو
گفتی ز روی لطف که: «ادعونی استجب »
بنگر به سوی ما و هزاران دعا شنو
بعد از وفات بر سر خاک و عظام من
بگذر دمی و غلغله مرحبا شنو
یکدم عنان زلف پریشان به دست باد
بگذار و حال نافه مشک خطا شنو
روزی خطاب کن ز کرم کای گدای من!
کوس جلال و طنطنه کبریا شنو
شرح غم نسیمی آشفته مو به مو
ای باد صبح زان سر زلف دو تا شنو
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
با غیر مگو حالم، کاغیار نداند به
پروانه آن شمعم، گر نار نداند به
از جام می باقی، یعنی لب آن ساقی
مستم، اگر این معنی هشیار نداند به
با غیر نمی گویم سر سخن عشقت
گر شرح رموز غیب اغیار نداند به
سهل است سر خود را بر دار زدن، لیکن
اسرار سر عارف گر دار نداند به
هست از کرم حسنت محروم رقیب، آری
گر لطف دم عیسی مردار نداند به
در صومعه با صوفی در کار درا گویی
ای زاهد! اگر عاشق این کار نداند به
با روی گل خندان، بلبل نظری دارد
این مژده نازک را، گر خار نداند به
در مصطبه معنی بی صورت سالوسی
وا یافته ام گنجی گر مار نداند به
اشعار نسیمی را صد معجزه هست، آری
گر سر ید بیضا سحار نداند به
پروانه آن شمعم، گر نار نداند به
از جام می باقی، یعنی لب آن ساقی
مستم، اگر این معنی هشیار نداند به
با غیر نمی گویم سر سخن عشقت
گر شرح رموز غیب اغیار نداند به
سهل است سر خود را بر دار زدن، لیکن
اسرار سر عارف گر دار نداند به
هست از کرم حسنت محروم رقیب، آری
گر لطف دم عیسی مردار نداند به
در صومعه با صوفی در کار درا گویی
ای زاهد! اگر عاشق این کار نداند به
با روی گل خندان، بلبل نظری دارد
این مژده نازک را، گر خار نداند به
در مصطبه معنی بی صورت سالوسی
وا یافته ام گنجی گر مار نداند به
اشعار نسیمی را صد معجزه هست، آری
گر سر ید بیضا سحار نداند به
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
باز آمد آن خورشید جان در رخ نقاب انداخته
وز عنبر تر برقعی بر آفتاب انداخته
شیرین لب جان پرورش بشکسته بازار شکر
سودای چشمش مستی ای اندر شراب انداخته
ای سنبلت روز مرا از چهره چون شب ساخته
وی غمزه ات بخت مرا در دیده خواب انداخته
تا دیده صورتگران حیران بماند در رخت
هست از خیالت نقش ها در خاک و آب انداخته
ای موسی یوسف لقا در خیمه میقات ما
زلف تو از هر جانبی پنجه طناب انداخته
ای رشته جان مرا زلف جهانسوز رخت
از طره عنبرشکن در پیچ و تاب انداخته
از عشق رویت در جهان، ای آفتاب عاشقان
سر تا قدم گنجم ولی خود در خراب انداخته
این آتش قدسی مرا هرگز نخواهد کم شدن
سوزی که هست آن از توام در جان کباب انداخته
این شربت قند لبت در آرزوی وصل خود
چندین هزاران تشنه را سر در سراب انداخته
ما را به زهد ای مدعی! دعوت مکن بیهوده چون
هست آنکه عاشق می شود چشم از ثواب انداخته
ای از بیاض عارضت زلف سیه دل روز و شب
جان من آشفته را در اضطراب انداخته
ای برده زلف کافرت آرام و عقل مرد و زن
وی چشم جادویت فغان در شیخ و شاب انداخته
ای بر درت کاف کنف انوار کوکب ریخته
وی پیش مرجانت صدف در خوشاب انداخته
تا بوی زلف و عارضت شد با نسیمی همنفس
بر آتشت آهو و گل مشک و گلاب انداخته
وز عنبر تر برقعی بر آفتاب انداخته
شیرین لب جان پرورش بشکسته بازار شکر
سودای چشمش مستی ای اندر شراب انداخته
ای سنبلت روز مرا از چهره چون شب ساخته
وی غمزه ات بخت مرا در دیده خواب انداخته
تا دیده صورتگران حیران بماند در رخت
هست از خیالت نقش ها در خاک و آب انداخته
ای موسی یوسف لقا در خیمه میقات ما
زلف تو از هر جانبی پنجه طناب انداخته
ای رشته جان مرا زلف جهانسوز رخت
از طره عنبرشکن در پیچ و تاب انداخته
از عشق رویت در جهان، ای آفتاب عاشقان
سر تا قدم گنجم ولی خود در خراب انداخته
این آتش قدسی مرا هرگز نخواهد کم شدن
سوزی که هست آن از توام در جان کباب انداخته
این شربت قند لبت در آرزوی وصل خود
چندین هزاران تشنه را سر در سراب انداخته
ما را به زهد ای مدعی! دعوت مکن بیهوده چون
هست آنکه عاشق می شود چشم از ثواب انداخته
ای از بیاض عارضت زلف سیه دل روز و شب
جان من آشفته را در اضطراب انداخته
ای برده زلف کافرت آرام و عقل مرد و زن
وی چشم جادویت فغان در شیخ و شاب انداخته
ای بر درت کاف کنف انوار کوکب ریخته
وی پیش مرجانت صدف در خوشاب انداخته
تا بوی زلف و عارضت شد با نسیمی همنفس
بر آتشت آهو و گل مشک و گلاب انداخته
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ای خیال چشم مستت خون صهبا ریخته
زلف مشکین تو را سرهاش در پا ریخته
حقه مرجان منظوم تو پیش جوهری
از دو لعل، آب رخ لؤلؤی لا لا ریخته
روی چون گلبرگ شیرین تو، ای گلزار حسن!
مشک و عنبر بر گل از مشک سمن سا ریخته
در چمن پیش خیال عارضت باد صبا
کرده ابتر مصحف گل را و اجزا ریخته
مهر خورشید رخت هردم ز روی تربیت
در کنار دیده ما، لعل و درها ریخته
چشم بیمار تو در خون دل ما برده دست
روح را سودا گرفته، عقل صفرا ریخته
از خیال جام نوشین تو دارم جای خلد
ساقی رضوان ز کف راح مصفا ریخته
ای نوشته بر لب لعلت که: من یحیی العظام
جان در اعضای جهان از جرعه ما ریخته
عکس رخسار تو در پیمانه چشم خرد
همچو راح آتشین در کاس مینا ریخته
(ز آفرینش دانه ای افشانده زلفت در ازل
صد جهان جان پریشانش ز هر تا ریخته)
هردم از انفاس جان پرور نسیمی چون خطت
باده روح القدس در جام اشیا ریخته
زلف مشکین تو را سرهاش در پا ریخته
حقه مرجان منظوم تو پیش جوهری
از دو لعل، آب رخ لؤلؤی لا لا ریخته
روی چون گلبرگ شیرین تو، ای گلزار حسن!
مشک و عنبر بر گل از مشک سمن سا ریخته
در چمن پیش خیال عارضت باد صبا
کرده ابتر مصحف گل را و اجزا ریخته
مهر خورشید رخت هردم ز روی تربیت
در کنار دیده ما، لعل و درها ریخته
چشم بیمار تو در خون دل ما برده دست
روح را سودا گرفته، عقل صفرا ریخته
از خیال جام نوشین تو دارم جای خلد
ساقی رضوان ز کف راح مصفا ریخته
ای نوشته بر لب لعلت که: من یحیی العظام
جان در اعضای جهان از جرعه ما ریخته
عکس رخسار تو در پیمانه چشم خرد
همچو راح آتشین در کاس مینا ریخته
(ز آفرینش دانه ای افشانده زلفت در ازل
صد جهان جان پریشانش ز هر تا ریخته)
هردم از انفاس جان پرور نسیمی چون خطت
باده روح القدس در جام اشیا ریخته
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
ماییم دل ز عالم بر زلف یار بسته
از دست پرنگارش دل در نگار بسته
سودای چشم مستش در جان و دل نشسته
در خاطر از خیالش فکر خمار بسته
باشد ز حسن و زلفش پای صبا گشاده
از مشک رو سیه شد راه تتار بسته
ای پرده ای ز سنبل بر یاسمن کشیده
وی برقعی ز ریحان بر لاله زار بسته
ای صورت خدایی، ظاهر در آب و خاکی
وی پیکر الهی بر باد و نار بسته
ای زلف بی قرارت بشکسته چون دل من
عهدی که با دل و جان آن بی قرار بسته
وقت صلوة و سجده، دارم حضور دل چون
نقش تو در دلم هست ای گلعذار بسته
ای خال عنبرینت بر «بی » نهاده نقطه
وز مشک سوده خطی بر گل غبار بسته
ای زلف جان شکارت در حلقه های سودا
جان و دل اسیران چندین هزار بسته
از گفتن انا الحق سر تا ابد نپیچد
آن سر که باشد ای جان در فوق دار بسته
زلف تو با نسیمی ای نور دیده تا کی
باشد به کین میان را چون روزگار بسته
از دست پرنگارش دل در نگار بسته
سودای چشم مستش در جان و دل نشسته
در خاطر از خیالش فکر خمار بسته
باشد ز حسن و زلفش پای صبا گشاده
از مشک رو سیه شد راه تتار بسته
ای پرده ای ز سنبل بر یاسمن کشیده
وی برقعی ز ریحان بر لاله زار بسته
ای صورت خدایی، ظاهر در آب و خاکی
وی پیکر الهی بر باد و نار بسته
ای زلف بی قرارت بشکسته چون دل من
عهدی که با دل و جان آن بی قرار بسته
وقت صلوة و سجده، دارم حضور دل چون
نقش تو در دلم هست ای گلعذار بسته
ای خال عنبرینت بر «بی » نهاده نقطه
وز مشک سوده خطی بر گل غبار بسته
ای زلف جان شکارت در حلقه های سودا
جان و دل اسیران چندین هزار بسته
از گفتن انا الحق سر تا ابد نپیچد
آن سر که باشد ای جان در فوق دار بسته
زلف تو با نسیمی ای نور دیده تا کی
باشد به کین میان را چون روزگار بسته
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ای بر گل عذارت ریحان تر نوشته
وز مشک سوده نسخی بر گلشکر نوشته
سی و دو حرف موزون مانند در مکنون
ایزد بر آن رخ چون شمس و قمر نوشته
ای مصحف جمالت خطی که دست قدرت
بود از برای موسی بر لوح زر نوشته
تا کن فکان بدانند اسرار حسن رویت
نام رخ تو را حق بر ماه و حور نوشته
ای میم و جیم و دالت بر جان اهل معنی
هردم ز لوح صورت نقش دگر نوشته
ای چاره ساز عشقت، درمان درد ما را
دارو: ز درد و، شربت: خون جگر نوشته
(ای کلک منشی «کن » بر آفتاب حسنت
اسرار «کنت کنزا» پا تا به سر نوشته)
ای حرف خط و خالت چون آیت قیامت
بر لوح چهره تو پر شور و شر نوشته
صورت نگار اشیا بیننده رخت را
نامش در آفرینش صاحب نظر نوشته
تا وحدت جمالت، ثابت شود به برهان
هست از رخت نشان ها بر بحر و بر نوشته
بر صورت تو آنکو عاشق نگشت و شیدا
نقشی است او بر آهن یا بر حجر نوشته
تحصیل نیکنامی آن را بود که شاید
در دفتر تو نامش اهل بصر نوشته
صوفی و ذکر و خلوت، ما و شراب و شاهد
در قسمت این ز حق شد، ای بی خبر نوشته
وصف تو را نسیمی چون در عبارت آرد
آن هم به یمن فضلت شد این قدر نوشته
وز مشک سوده نسخی بر گلشکر نوشته
سی و دو حرف موزون مانند در مکنون
ایزد بر آن رخ چون شمس و قمر نوشته
ای مصحف جمالت خطی که دست قدرت
بود از برای موسی بر لوح زر نوشته
تا کن فکان بدانند اسرار حسن رویت
نام رخ تو را حق بر ماه و حور نوشته
ای میم و جیم و دالت بر جان اهل معنی
هردم ز لوح صورت نقش دگر نوشته
ای چاره ساز عشقت، درمان درد ما را
دارو: ز درد و، شربت: خون جگر نوشته
(ای کلک منشی «کن » بر آفتاب حسنت
اسرار «کنت کنزا» پا تا به سر نوشته)
ای حرف خط و خالت چون آیت قیامت
بر لوح چهره تو پر شور و شر نوشته
صورت نگار اشیا بیننده رخت را
نامش در آفرینش صاحب نظر نوشته
تا وحدت جمالت، ثابت شود به برهان
هست از رخت نشان ها بر بحر و بر نوشته
بر صورت تو آنکو عاشق نگشت و شیدا
نقشی است او بر آهن یا بر حجر نوشته
تحصیل نیکنامی آن را بود که شاید
در دفتر تو نامش اهل بصر نوشته
صوفی و ذکر و خلوت، ما و شراب و شاهد
در قسمت این ز حق شد، ای بی خبر نوشته
وصف تو را نسیمی چون در عبارت آرد
آن هم به یمن فضلت شد این قدر نوشته
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
ای نوبت جمال تو در ملک جان زده
حسن رخ تو گوی «لمن » در جهان زده
خورشید خورده جرعه جام جمال تو
خود را چو مست بر در و دیوار از آن زده
ماه دو هفته تا سحر از مهر طلعتت
هر شب هزار چرخ بر این آسمان زده
تشبیه خویش کرده به لعل تو جام می
صاحب طریق میکده اش بر دهان زده
اسرار زلف و شرح دهان تو، نطق را
بر لب نهاده مهر و گره بر زبان زده
در دور جام لعل تو خرم دلی که او
از توبه دست شسته و رطل گران زده
ای تا ابد به نام و رخ بی مثال تو
فرمان نوشته حسن و ملاحت نشان زده
هردم ز گوشه چشم تو چندان شکار جان
ز ابروی گوشه گیر به چاچی کمان زده
سودای زلف و خال تو در راه عقل و دین
صد شهر غارتیده و صد کاروان زده
(هست از برای فتنه بر آن رخ نهاده سر
مشکین خطی و نقطه عنبرنشان زده)
ای چشم جان شکار تو هردم، ز هر طرف
تیری ز غمزه بر جگر عاشقان زده
(بر بوی جام لعل تو صوفی هزار بار
خود را چو حلقه بر در دیر مغان زده)
مشکین کمند زلف تو بر پای جان من
چندین گره به طره عنبرفشان زده
خاک ار شود وجود نسیمی، بود هنوز
در زلف دلبران، چو صبا، دست جان زده
حسن رخ تو گوی «لمن » در جهان زده
خورشید خورده جرعه جام جمال تو
خود را چو مست بر در و دیوار از آن زده
ماه دو هفته تا سحر از مهر طلعتت
هر شب هزار چرخ بر این آسمان زده
تشبیه خویش کرده به لعل تو جام می
صاحب طریق میکده اش بر دهان زده
اسرار زلف و شرح دهان تو، نطق را
بر لب نهاده مهر و گره بر زبان زده
در دور جام لعل تو خرم دلی که او
از توبه دست شسته و رطل گران زده
ای تا ابد به نام و رخ بی مثال تو
فرمان نوشته حسن و ملاحت نشان زده
هردم ز گوشه چشم تو چندان شکار جان
ز ابروی گوشه گیر به چاچی کمان زده
سودای زلف و خال تو در راه عقل و دین
صد شهر غارتیده و صد کاروان زده
(هست از برای فتنه بر آن رخ نهاده سر
مشکین خطی و نقطه عنبرنشان زده)
ای چشم جان شکار تو هردم، ز هر طرف
تیری ز غمزه بر جگر عاشقان زده
(بر بوی جام لعل تو صوفی هزار بار
خود را چو حلقه بر در دیر مغان زده)
مشکین کمند زلف تو بر پای جان من
چندین گره به طره عنبرفشان زده
خاک ار شود وجود نسیمی، بود هنوز
در زلف دلبران، چو صبا، دست جان زده
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
ای رخ ماه پیکرت شاهد بر پری زده
حسن تو در جهان جان تخت سکندری زده
روی تو شمس والضحی، خط تو نون والقلم
لوح و دوات و کلک را بر سر مشتری زده
دفتر لاله را رخت شسته ورق بر آب جو
خاتم حسن و لطف را ختم پیمبری زده
مهره مهر طلعتت ای قمر منیر من
طلعت آفتاب را طعنه بر انوری زده
خطبه حسن بر فلک کرده رخت به نام خود
بر زر و سیم مهر و مه سکه دلبری زده
جان مسیح از دمت گفته که همدمم ولی
از دم او، دمت دم آدمی و پری زده
معتکف در تو بر عرش نهاده متکا
سالک عشقت آستین بر سر سروری زده
بر سر کوی وحدتت عشق تو، ای خلیل جان!
از گل رویت آتشی در بت آزری زده
خاک نشین حضرتت یافته دولت ابد
بر ملکوت لامکان نوبت قیصری زده
ای ز در توانگرت پیش گدای کوی تو
صاحب تاج و سلطنت دم ز قلندری زده
هست نسیم زان جهت اعرف آشنا که او
بر در کعبه صفا حلقه حیدری زده
حسن تو در جهان جان تخت سکندری زده
روی تو شمس والضحی، خط تو نون والقلم
لوح و دوات و کلک را بر سر مشتری زده
دفتر لاله را رخت شسته ورق بر آب جو
خاتم حسن و لطف را ختم پیمبری زده
مهره مهر طلعتت ای قمر منیر من
طلعت آفتاب را طعنه بر انوری زده
خطبه حسن بر فلک کرده رخت به نام خود
بر زر و سیم مهر و مه سکه دلبری زده
جان مسیح از دمت گفته که همدمم ولی
از دم او، دمت دم آدمی و پری زده
معتکف در تو بر عرش نهاده متکا
سالک عشقت آستین بر سر سروری زده
بر سر کوی وحدتت عشق تو، ای خلیل جان!
از گل رویت آتشی در بت آزری زده
خاک نشین حضرتت یافته دولت ابد
بر ملکوت لامکان نوبت قیصری زده
ای ز در توانگرت پیش گدای کوی تو
صاحب تاج و سلطنت دم ز قلندری زده
هست نسیم زان جهت اعرف آشنا که او
بر در کعبه صفا حلقه حیدری زده
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
دلیل ما شد آن ساقی به دارالعیش میخانه
بیا گر آرزومندی به جام لعل جانانه
به دور دانه خالش دل و جانی نمی بینم
که در دام سر زلفت نیفتاده است از این دانه
زمان وصل رویت را طلبکارم به جان گرچه
هنوز ارزان بود دادن دو عالم را به شکرانه
جهان و جان و دین و دل، برو در کار زلفش کن
که از مردان مرد آید همیشه کار مردانه
زمان زرق و سالوسی گذشت ای زاهد رعنا
بیا می خور که تقوی را لبالب گشت پیمانه
حدیث عشق گو با من، نه زهد و توبه و تقوی
که عاشق را نمی گیرد به گوش افسون و افسانه
مجو با آتش رویش تقرب، گر همی خواهی
که دور از شمع رخسارش بسوزی همچو پروانه
چو رویش چرخ صورتگر نبندد صورت دیگر
به سر چندان که می گردد در این پیروزه کاشانه
در گنج حقیقت را لبش مفتاح معنی شد
زهی گنج و زهی گوهر، زهی مفتاح و دندانه
نسیمی! پای دل مگشا ز بند زلف او هرگز
که در زنجیر می باید همیشه پای دیوانه
بیا گر آرزومندی به جام لعل جانانه
به دور دانه خالش دل و جانی نمی بینم
که در دام سر زلفت نیفتاده است از این دانه
زمان وصل رویت را طلبکارم به جان گرچه
هنوز ارزان بود دادن دو عالم را به شکرانه
جهان و جان و دین و دل، برو در کار زلفش کن
که از مردان مرد آید همیشه کار مردانه
زمان زرق و سالوسی گذشت ای زاهد رعنا
بیا می خور که تقوی را لبالب گشت پیمانه
حدیث عشق گو با من، نه زهد و توبه و تقوی
که عاشق را نمی گیرد به گوش افسون و افسانه
مجو با آتش رویش تقرب، گر همی خواهی
که دور از شمع رخسارش بسوزی همچو پروانه
چو رویش چرخ صورتگر نبندد صورت دیگر
به سر چندان که می گردد در این پیروزه کاشانه
در گنج حقیقت را لبش مفتاح معنی شد
زهی گنج و زهی گوهر، زهی مفتاح و دندانه
نسیمی! پای دل مگشا ز بند زلف او هرگز
که در زنجیر می باید همیشه پای دیوانه
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
منم آن رند فرزانه که دادم جان به جانانه
چو از اغیار ببریدم شدم با یار همخانه
من آن پیمانه مستی که نوشیدم نیندیشم
که گردم مست و از مستی زنم بر سنگ پیمانه
من آن می چون بنوشیدم لباس عشق پوشیدم
چو بوم از بیت معمورش شدم با کنج ویرانه
مکان را و مکانی را نشان پرسی اگر از من
برآ بر عرش وجه ما ببین آن روی جانانه
نه ملحد داند این معنی نه زاهد و شحنه دعوی (؟)
کز این کونین پا بر جای هست این جای شاهانه
خطاب سی و دو خطش دلیل از زلف ما بشنو
جواب انی اناالله را چو موسی گوی مردانه
اگر باور نمی داری که شد روز پسین ظاهر
بیا بشنو همه اشیا کنون گویا شدند یا نه
همه گویای سی و دو کلام فضل حق گشتند
ولی نشنید دیو این را به صد پند و صد افسانه
نسیمی گر کنی کاری الهی فضل یزدانت
چو از رحمت ببخشاید سجود آرم به شکرانه
چو از اغیار ببریدم شدم با یار همخانه
من آن پیمانه مستی که نوشیدم نیندیشم
که گردم مست و از مستی زنم بر سنگ پیمانه
من آن می چون بنوشیدم لباس عشق پوشیدم
چو بوم از بیت معمورش شدم با کنج ویرانه
مکان را و مکانی را نشان پرسی اگر از من
برآ بر عرش وجه ما ببین آن روی جانانه
نه ملحد داند این معنی نه زاهد و شحنه دعوی (؟)
کز این کونین پا بر جای هست این جای شاهانه
خطاب سی و دو خطش دلیل از زلف ما بشنو
جواب انی اناالله را چو موسی گوی مردانه
اگر باور نمی داری که شد روز پسین ظاهر
بیا بشنو همه اشیا کنون گویا شدند یا نه
همه گویای سی و دو کلام فضل حق گشتند
ولی نشنید دیو این را به صد پند و صد افسانه
نسیمی گر کنی کاری الهی فضل یزدانت
چو از رحمت ببخشاید سجود آرم به شکرانه
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
ای ماه من چرا ستم از سر گرفته ای
وز من چه دیده ای که نظر برگرفته ای
ای زلف یار من! چه همایی که روز و شب
بر فرق آفتاب رخش پر گرفته ای
ای شمع جان گداز! که با گریه ای و سوز
معلوم شد کز آتش دل درگرفته ای
با زاهدان صومعه اسرار می مگوی
ای رند حق شناس! که ساغر گرفته ای
جز اهل دار، وصل اناالحق نیافتند
ای آنکه راه مسجد و منبر گرفته ای
دامن تو را رسد که فشانی به کاینات
ای عاشقی که دامن دلبر گرفته ای
شد خانه خیال رخش خلوت نظر
ای خواب از آن سبب تو ره درگرفته ای
ای باد با تو هست دم عیسوی مگر
بویی از آن دو زلف معنبر گرفته ای
تا برگرفته ای ز رخش برقع ای صبا
صد خرده بر عذار گل تر گرفته ای
مرآت غمگسار اگر نیستم چرا
رویم چو پشت آینه در زر گرفته ای
روی زمین چو ابر بهاری نسیمیا
از آب دیده در در و گوهر گرفته ای
وز من چه دیده ای که نظر برگرفته ای
ای زلف یار من! چه همایی که روز و شب
بر فرق آفتاب رخش پر گرفته ای
ای شمع جان گداز! که با گریه ای و سوز
معلوم شد کز آتش دل درگرفته ای
با زاهدان صومعه اسرار می مگوی
ای رند حق شناس! که ساغر گرفته ای
جز اهل دار، وصل اناالحق نیافتند
ای آنکه راه مسجد و منبر گرفته ای
دامن تو را رسد که فشانی به کاینات
ای عاشقی که دامن دلبر گرفته ای
شد خانه خیال رخش خلوت نظر
ای خواب از آن سبب تو ره درگرفته ای
ای باد با تو هست دم عیسوی مگر
بویی از آن دو زلف معنبر گرفته ای
تا برگرفته ای ز رخش برقع ای صبا
صد خرده بر عذار گل تر گرفته ای
مرآت غمگسار اگر نیستم چرا
رویم چو پشت آینه در زر گرفته ای
روی زمین چو ابر بهاری نسیمیا
از آب دیده در در و گوهر گرفته ای
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ای که حاجت ز در اهل ریا می طلبی
نقد مقصود کجا و تو کجا می طلبی
جای آن است که خون تو بریزند ای دل!
سست همت! نظر از غیر چرا می طلبی؟
تا تو در بند خودی راه به جایی نبری
ترک خود گیر اگر زان که خدا می طلبی
تا به کی در طلبش این همه سرگردانی؟
دوست غایب ز تو چون نیست کرا می طلبی؟
چون نسیمی طلب خاک در میکده کن
گر تو اکنون چو خضر آب بقا می طلبی
نقد مقصود کجا و تو کجا می طلبی
جای آن است که خون تو بریزند ای دل!
سست همت! نظر از غیر چرا می طلبی؟
تا تو در بند خودی راه به جایی نبری
ترک خود گیر اگر زان که خدا می طلبی
تا به کی در طلبش این همه سرگردانی؟
دوست غایب ز تو چون نیست کرا می طلبی؟
چون نسیمی طلب خاک در میکده کن
گر تو اکنون چو خضر آب بقا می طلبی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
گر شبی دولت به دستم زلف یار انداختی
سایه اقبال بر من روزگار انداختی
چشم مستش گر نظر کردی بر اهل خانقاه
مردم خلوت نشین را در خمار انداختی
دولت دنیی و عقبی وصل یار است ای دریغ
بختم این دولت شبی گر در کنار انداختی
هم ز مژگانش دلم را ناوکی بودی نصیب
چشم ترکش گر چنین لاغر شکار انداختی
غم ز بیماری نبودی گر طبیب درد عشق
چشم رحمت بر من بیمار زار انداختی
گر نبودی بنده قدش صبا ز آب روان
بندها بر پای سرو جویبار انداختی
از سر سعد فلک برداشتی قدرم کلاه
بخت اگر در گردنم دست نگار انداختی
گر نسیم چین زلفش با صبا گشتی رفیق
تا در چین کاروان مشک تتار انداختی
گر به گوش نازک خوبان رسیدی شعر من
هر که را در گوش بودی گوشوار، انداختی
کاشکی برداشتی برقع ز روی گل نگار
تا بر آتش لاله را مانند خار انداختی
گر ز گفتار نسیمی باخبر بودی صدف
از دهان، لؤلؤی رطب آبدار انداختی
سایه اقبال بر من روزگار انداختی
چشم مستش گر نظر کردی بر اهل خانقاه
مردم خلوت نشین را در خمار انداختی
دولت دنیی و عقبی وصل یار است ای دریغ
بختم این دولت شبی گر در کنار انداختی
هم ز مژگانش دلم را ناوکی بودی نصیب
چشم ترکش گر چنین لاغر شکار انداختی
غم ز بیماری نبودی گر طبیب درد عشق
چشم رحمت بر من بیمار زار انداختی
گر نبودی بنده قدش صبا ز آب روان
بندها بر پای سرو جویبار انداختی
از سر سعد فلک برداشتی قدرم کلاه
بخت اگر در گردنم دست نگار انداختی
گر نسیم چین زلفش با صبا گشتی رفیق
تا در چین کاروان مشک تتار انداختی
گر به گوش نازک خوبان رسیدی شعر من
هر که را در گوش بودی گوشوار، انداختی
کاشکی برداشتی برقع ز روی گل نگار
تا بر آتش لاله را مانند خار انداختی
گر ز گفتار نسیمی باخبر بودی صدف
از دهان، لؤلؤی رطب آبدار انداختی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ای ز قیام قامتت هر طرفی قیامتی
جز تو که دارد این چنین خوب و لطیف قامتی
تا به سجود چون ملک پیش تو سر نهاده ام
دیو رجیم می کند هر نفسم ملامتی
هر که نکرد جان و دل با دو جهان نثار تو
هر نفسی که می زند هست بر او غرامتی
جان و جهان و دین و دل صرف ره تو می کنم
تا نبود به محشرم روز جزا ندامتی
تا به هوای دلبران از پی دیده رفت دل
هست ز دیده هر دمم بر سر دل علامتی
وقت نماز حاجتم هست حدیث قامتش
گر به خلاف این تو را هست بیار قامتی
سالک راه عشق شو، همدم عشق باش اگر
طالب گنج را چنین می طلبی سلامتی
حال نسیمی ای صبا! گر ز تو پرسد آن صنم
با غم قامتش بگو، هست در استقامتی
جز تو که دارد این چنین خوب و لطیف قامتی
تا به سجود چون ملک پیش تو سر نهاده ام
دیو رجیم می کند هر نفسم ملامتی
هر که نکرد جان و دل با دو جهان نثار تو
هر نفسی که می زند هست بر او غرامتی
جان و جهان و دین و دل صرف ره تو می کنم
تا نبود به محشرم روز جزا ندامتی
تا به هوای دلبران از پی دیده رفت دل
هست ز دیده هر دمم بر سر دل علامتی
وقت نماز حاجتم هست حدیث قامتش
گر به خلاف این تو را هست بیار قامتی
سالک راه عشق شو، همدم عشق باش اگر
طالب گنج را چنین می طلبی سلامتی
حال نسیمی ای صبا! گر ز تو پرسد آن صنم
با غم قامتش بگو، هست در استقامتی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
ای باغ جنت از گل روی تو آیتی
وصف کمال حسن تو ما لا نهایتی
آب حیات از لب لعل تو جرعه ای
پیش لب تو قصه شیرین حکایتی
در هر نظر ز نقش خیال تو صورتی
در هر دلی ز مهر جمالت سرایتی
هر درد و هر غم از تو دوایی و شربتی
هر جور و هر جفا ز تو فضل و عنایتی
آنکو نکرد در طلبت نقد عمر صرف
بی حاصل ابلهی است و ندارد کفایتی
(پروانه حریم وصال تو عاشقی است
کز نور شمع روی تو دارد هدایتی)
با آنکه جور و ظلم تو با من ز حد گذشت
صد شکر می کنم که ندارم شکایتی
چون حسن با ملاحت اگر دارد اتفاق
زیبا بود دو پادشه اندر ولایتی
دارد نسیمی از همه عالم تو را و بس
ای اولی که هیچ نداری نهایتی!
وصف کمال حسن تو ما لا نهایتی
آب حیات از لب لعل تو جرعه ای
پیش لب تو قصه شیرین حکایتی
در هر نظر ز نقش خیال تو صورتی
در هر دلی ز مهر جمالت سرایتی
هر درد و هر غم از تو دوایی و شربتی
هر جور و هر جفا ز تو فضل و عنایتی
آنکو نکرد در طلبت نقد عمر صرف
بی حاصل ابلهی است و ندارد کفایتی
(پروانه حریم وصال تو عاشقی است
کز نور شمع روی تو دارد هدایتی)
با آنکه جور و ظلم تو با من ز حد گذشت
صد شکر می کنم که ندارم شکایتی
چون حسن با ملاحت اگر دارد اتفاق
زیبا بود دو پادشه اندر ولایتی
دارد نسیمی از همه عالم تو را و بس
ای اولی که هیچ نداری نهایتی!