عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
سلطنت کی کند آن شاه که درویش نشد
آشنا کی شود آن دل که به خود خویش نشد
می کند آرزوی وصل تو هرکس لیکن
کار دولت به هوا و هوسی پیش نشد
قیمت مرهم وصل تو ندانست آنکو
در ره وصل تواش پای طلب ریش نشد
طالب درد تو هرگز نکند یاد دوا
کان که بیمار تو شد عافیت اندیش نشد
گرچه شد صبر من و عشق تو، هردم کم و بیش
با تو عهدی که دلم بست کم و بیش نشد
آن که از خوان وصالت به نوایی برسید
از نعیم دو جهان مفلس و درویش نشد
تا ابد دوستی روی نکو دین من است
هیچ صاحب نظری منکر این کیش نشد
جان اگر شد ز می عشق تو بی خود چه عجب
کیست از مستی این جرعه که بی خویش نشد
به وصال تو نسیمی چه کند ملک جهان
با چنان نوش کسی ملتفت نیش نشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
آن آفتاب دولت بر چرخ ما برآمد
وان زهره سعادت در چنگ ما درآمد
آیینه کرد ما را، در ما شد آشکارا
آن گوهری کز اشیا چون چرخ بر سر آمد
عید است و عید قربان، رو در حرم کن ای جان
کز سوی عرش رحمان الله اکبر آمد
ای مطرب خدایی! بی گفت وگو چرایی
بنواز عود و نی را، کان سرو در برآمد
ای مفلسان عاشق، گنج خفی عیان شد
وی تشنگان خاکی آن آب کوثر آمد
دامن ز بی نیازی بر هر دو عالم افشان
کان شاه کشور دل با گنج و گوهر آمد
برکن ز دام تن دل، ای جان که صید ما شد
مرغی که جبرئیلش در سایه پر آمد
هست آبدار لفظم، چون ذوالفقار حیدر
زانروی بر منافق شمشیر و خنجر آمد
تا بوی زلف یارم افتاد در خراسان
باد سحر ز مشرق با مشک و عنبر آمد
ای وحشی از بیابان بازآ به خانه جان
کان مه لباس انسان پوشید و در برآمد
ای دین و دلبر از رخ بردار پرده کز غم
چندین هزار زاهد از دین و دل برآمد
شد سینه نسیمی لوح کتاب یزدان
چون حرف و نقطه زانرو بر وجه دفتر آمد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
روح القدس از کوی خرابات برآمد
مشتاق تجلی به مناجات برآمد
خورشید یقین از افق غیب عیان شد
انوار حق از مطلع ذرات برآمد
سلطان ابد سنجق منصور برافراخت
«الحق أنا» از ارض و سماوات برآمد
ای مصحف حق روی تو آن آیت نور است
از سی و دو حرفش علم ذات برآمد
جز روی تو ای آینه صورت رحمان
بر وجه که این شکل و علامات برآمد
ای عابد حق واقف از آن نور خدا شو
کز صورت و روی وثن و لات برآمد
گر منتظر وعده دیدار کلیمی
ای چله نشین وعده میقات برآمد
ای شغل تو در خرقه همه شعبده بازی
زین تخم که کشتی چه کرامات برآمد
بر تخت وجود آن که نشد شاه حقیقی
از عرصه اش آوازه شهمات برآمد
المنه لله که ز حق حاجت رندان
بی توبه سالوسی و طامات برآمد
مقصود نسیمی ز دو عالم همه حق بود
مقصود میسر شد و حاجات برآمد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
تا فضل خدا بر صفت ذات برآمد
مطلوب میسر شد و حاجات برآمد
بی کیف و کم آن کس که چو ما نطق خدا شد
چون عیسی مریم به سماوات برآمد
از مصحف روی تو به فال من درویش
گه نون و گهی سوره صافات برآمد
ابلیس چو پیچید سر از سجده رویت
مردود خدا گشت و ز جنات برآمد
صوفی که ندید از رخ تو معنی دل را
محروم ز الا شد و از لات برآمد
تا مصحف رخسار ترا دید وجودی
از دایره گلشن لمعات برآمد
تا خواند نسیمی ز رخت آیت رحمت
ایمن ز بلا گشت و ز آفات برآمد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
گشودم در ازل مصحف، رخ یارم به فال آمد
زهی فالی که تفسیرش همه حسن و جمال آمد
ز رویت خوبتر نقشی نیامد در خیال من
مرا خود کی به جز روی تو نقشی در خیال آمد
غم دوری نخواهد بود و هجران تا ابد ما را
ز خوان «نحن نرزق » چون نصیب ما وصال آمد
رموز «من لدن » بر من از آن شد مو به مو روشن
که در تحقیق این علمم دلیل آن خط و خال آمد
شراب کوثر لعلش که بود از دیده ها غایب
به فضل حق رسید این عین و آن آب زلال آمد
ز هر نقشی که می بندد فلک، روی تو است آن رو
که در خوبی و زیبایی کمال هر کمال آمد
معلق چرخ ازرق را به سر چندانکه می گردد
نه چون روی تو شد بدری نه چون ابرو هلال آمد
به صورت گرچه می خواند تو را نادان بشر لیکن
بشر در صورت رحمان چنین کی بی مثال آمد
مرا چشم و لب ساقی «بیا می نوش » می گوید
که در میخانه وحدت، شراب لایزال آمد
چو با عشق رخش ما را قدیم افتاده بود الفت
جمال او و عشق ما قدیم بی زوال آمد
نسیمی ظلمت هستی ببرد از چهره عالم
بدان نوری که در نطقش ز فضل ذوالجلال آمد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
چنین که چهره خوب تو دلبری داند
نه حسن حور و نه رخساره پری داند
به خاک پای تو کآب حیات ممکن نیست
که همچو لعل لبت روحپروری داند
ستمگری نه پریچهره مرا کارست
که هرکه هست پریرو ستمگری داند
نشان آینه جم ز جام لعلش پرس
که جم، حقیقت جام سکندری داند
چگونه سرکشد از عشق و ترک جان نکند
مجردی که چو عیسی قلندری داند
سری که هست ز دولت بر آستانه دوست
گر التفات نمایند سروری داند
مرا به نور تجلی رخ تو شد هادی
چو مرشدی که به تحقیق رهبری داند
دلی که چهره به اکسیر مهر چون زر کرد
عجب نباشد اگر کیمیاگری داند
شراب لعل ترا جان من شناسد قدر
چنانکه قیمت یاقوت جوهری داند
به سحر و عربده هاروت اگرچه مشهور است
کجا چو مردم چشم تو ساحری داند
مقصر است نسیمی ز شرح غمزه دوست
اگرچه در صفتش سحر سامری داند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
عارفان از دو جهان صحبت جانان طلبند
تنگ چشمان گدا ملک سلیمان طلبند
اعتباری نکنند اهل دل آن طایفه را
که نه از بهر لقا روضه رضوان طلبند
بی لب و چشم و رخ و زلف تو ذوقی ندهد
که شراب و شکر و شمع شبستان طلبند
آرزومند تو از جان و دلند اهل نظر
لاجرم وصل دهانت به دل و جان طلبند
من گدای در ایشان که سلاطین جهان
همتی گر طلبند از در ایشان طلبند
گرچه در سفره شاهان بود انواع نعم
لقمه عافیت از خوان گدایان طلبند
صبر بر سرزنش خار جفا چون نکنند
بلبلانی که وصال گل خندان طلبند
خبر از لذت عشق تو ندارند آنان
که نسازند به درد تو و درمان طلبند
حاجت از چشم تو می خواهم و باشد مقبول
حاجتی کان ز چنین گوشه نشینان طلبند
شده ام بر سر کوی عدم آباد مقیم
گر نشانی ز من بی سر و سامان طلبند
چون نسیمی ز در یار طلب، حاجت خویش
کاهل دل حاجت خویش از در یزدان طلبند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تقلید روان از ره توحید بعیدند
زان است که هرگز به حقیقت نرسیدند
ره در حرم کعبه مقصود نبردند
هرچند در این بادیه هر سوی دویدند
در گفت و شنیدند و طلبکار همه عمر
وین طرفه که همواره در این گفت و شنیدند
آن شاهد گلچهره ز رخ پرده برانداخت
وین کوردلان رنگی از آن چهره ندیدند
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده توحید چشیدند
مردان خدا زنده جاوید بمانند
زان روح الهی که در ایشان بدمیدند
زنده به خدایند چو از خویش بمردند
پیوسته به حقند چو از خویش بریدند
پیری طلبی، راه مریدی سپر اول
پیران جهان جمله در این راه مریدند
این راه به کوشش نتوان یافت نسیمی
از جذبه که را تا به سوی خویش کشیدند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
آنان که به تقلید مجرد گرویدند
دورند ز حق، زان به حقیقت نرسیدند
خورشید یقین از افق غیب برآمد
این بی بصران دیده ببستند و ندیدند
نزدیکتر از مردم چشم است ولیکن
بی معرفتان از رخ آن ماه بعیدند
دور از حرم و کعبه و خلدند همه عمر
در وادی جهل از پی پندار دویدند
اعمی شمر آن بی بصران را که ز تحقیق
در دیده دل کحل بصیرت نکشیدند
(مستان هوا در ظلماتند و ضلالت
از عین حیات آب بقا زان نچشیدند)
قومی که پرستند خدا را به تصور
از نور یقین دور چو شیطان پلیدند
دیوان رجیمند به سیرت نه به صورت
هرچند که از روی صفت شیخ و رشیدند
آن زمره که شد نور یقین هادی ایشان
در مرتبه صدق چو قرآن مجیدند
بر طور دل از شوق چو موسی «ارنی » گوی
دیدار خدا دیده و در گفت و شنیدند
هستند به حق یافته راه از سر تحقیق
ایمن شده از «ان عذابی لشدید»ند
آنها که نگشتند به حق زنده جاوید
پژمرده و خوشیده به جا همچو قدیدند
خورشید پرستان طریقت چو نسیمی
از فضل الهی همه در ظل مدیدند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
کیست که از ره کرم حاجت ما روا کند
واقف حال ما شود، چاره کار ما کند
آن که دو عالم از پی اش غرقه بحر حیرتند
جان به لب رسیده را با غمش آشنا کند
سر به وفا نهاده ام پیش سگان درگهش
می کشم این جفا به سر، عمرم اگر وفا کند
نیستم آن که چون قلم سرکشم از خطت دمی
بند ز بند من اگر تیغ اجل جدا کند
رهبر ما شود یقین خضر به آب زندگی
گر نظری به مردمی چشم تو سوی ما کند
گفتمش از ازل خدا مهر تو با گلم سرشت
گفت ندانی این قدر، هرچه کند خدا کند
در شب هجر چون برد خسته نسیمی ره به تو
شمع هدایتی مگر لطف تو رهنما کند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
تشبیه رویت آن که به گل یاسمن کند
چشم از رخت بگو به گل و یاسمن کند
باد از وصال قد تو محروم و بی نصیب
آن دل که میل طوبی و سرو چمن کند
باشد قبول، طاعت بی نفع بت پرست
گر سجده پیش قبله رویت چو من کند
بر زلف عنبرین تو چون بگذرد صبا
عالم پر از شمامه مشک ختن کند
گر در رخ لبت از تو نباشد نشانه ای
کافر چگونه سجده لات و وثن کند
(کو دیده ای که در غم یوسف بود ضریر
تا اکتساب فایده از پیرهن کند)
وصف دهان تنگ تو دانی که را رسد
بیننده ای که از سر دانش سخن کند
هردم سخن کنی و دهانت پدید نیست
نشنیده ام کسی که سخن بی دهن کند
گر جوهری ز گفته من باخبر شود
دیگر کم التفات به در عدن کند
وجه حسن مشاهده کردن بود حسن
منکر چرا نظر نه به وجه حسن کند
هر ساعت از لب تو نسیمی چو دم زند
صد مرده را به بوی تو جان در بدن کند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
چشمی که جز مطالعه روی او کند
آن به که بر جهان در منظر فرو کند
از زلفش آن دلی که زند دم، چگونه او
یاد آورد ز نافه و عنبر به بو کند
دولت در آن سر است که چوگان زلف یار
غلطان ز دوش آورد او را چو گو کند
در مهر روی او تن ما گر شود رمیم
اجزای ما هنوز تمنای او کند
طوفان نوح خیزد اگر سیل اشک ما
از ناودان دیده ما سر فرو کند
بوی شراب لعل تو آید ز خاک ما
روزی که کاسه گر ز گل ما سبو کند
سروی چو قامت تو نیابد جهان اگر
عمری دراز در سر این جست و جو کند
دانی که را به جان نبود میل دل به تو
بی روح صورتی که دل از سنگ و رو کند
باشد ملول خاطرش از شادی دو کون
دلخسته ای که با غم عشق تو خو کند
خواهد نسیمی از سر زلف تو دم زدن
چندان که عمر در سر این گفت وگو کند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ماه بدر از روی خورشیدم حکایت می کند
وین سخن در جان اهل دل سرایت می کند
گرچه می خواهد که ریزد چشم مستش خون دل
زلفش از روی کرم چندین حمایت می کند
شهر دل معمور می دارد شه عشقش ولی
لشکر شوقش خرابی در ولایت می کند
کی تواند محرم اسرار عشق او شدن
ابلهی کو تکیه بر عقل و کفایت می کند
شکر ایام وصال گل چه داند بلبلی
کز جفای خار نالش یا شکایت می کند
آنکه مست چشم خوبان نیست ای دل! مجرم است
شحنه عشقش بدین معنی جنایت می کند
هست با حق در میان کعبه و دیر و کنشت
چون نسیمی هر کرا فضلش هدایت می کند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
عقل را سودای گیسوی تو مجنون می کند
فکر آن زنجیر پر سودا عجب چون می کند
هست ابروی تو آن حرفی که نامش را اله
در کلام کبریا قبل از «قلم » «نون » می کند
صورت روی تو بر هر دل که می آید فرو
نقش هر اندیشه را زان خانه بیرون می کند
آن که می خواند به لؤلؤ نظم دندان ترا
بی ادب، کم حرمتی با در مکنون می کند
در ازل با عشق رویت جان ما بود آشنا
عشقبازی جان من با تو نه اکنون می کند
عشق ما زان لایزال آمد که عیش مست عشق
نیست آن عشقی که مست خمر و افیون می کند
چشم بهبودی چه داری زان طبیب ای دل که او
چاره بیماری سودا به معجون می کند
هر که را نامش به درویشی برآمد بر درت
کی نظر در ملک جم یا گنج قارون می کند
ز آتش مهرت وجودم گرچه می کاهد چو شمع
جانم آن سوزی که دارد در دل افزون می کند
خرقه خلوت نشینان چون سیاه و ازرق است
ای خوشا آن کو به می رخساره گلگون می کند
بر نسیمی سایه زلف تو تا افتاده است
سلطنت در تحت آن ظل همایون می کند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
صاحب نظران قیمت سودای تو دانند
خورشیدپرستان سبق عشق تو خوانند
بردار ز رخ دامن برقع که محبان
از شوق جمال گل تو جامه درانند
تنها نه مرا هست نظر با رخت ای دوست
بنگر که ز هر گوشه چه صاحب نظرانند
از کوی خودم گر تو برانی که نرانی
غم نیست اگر جمله آفاق برانند
بر حال محبان نظری کن ز سر لطف
در آتش شوق تو صبوری نتوانند
آنند گدایان درت کز سر همت
بر سلطنت هر دو جهان دست فشانند
ای حور بهشتی که گل و لاله به رویت
مانند به حسن اندک و، بسیار نمانند
دیگر نکند یاد لب چشمه حیوان
گر زانکه به خضر آب وصال تو چشانند
آنان که شدند از نظر عید رخت شاد
فارغ ز غم و خرمی کون و مکانند
بگشای نقاب ای گل خندان که جهانی
مانند نسیمی به جمالت نگرانند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
عارفان روی تو را نور یقین می خوانند
عروه موی تو را حبل متین می خوانند
آنچه بر لوح قضا منشی تقدیر نوشت
عاشقانت ز رخ و زلف و جبین می خوانند
صفت چشم تو است آیت «مازاغ » از آن
گوشه گیران دو ابروی تو این می خوانند
نظم دندان تو را کآب حیاتش نام است
خرده بینان تواش در ثمین می خوانند
جنت عدن سر کوی تو را مشتاقان
صحن باغ ارم و خلد برین می خوانند
بیدلانی که مدام از سر سودا مستند
مردم چشم تو را گوشه نشین می خوانند
نظر، آن زمره که گویند به روی تو خطاست
نقش های غلط و لعبت چین می خوانند
دل و دین می برد از خلق رخت زان جهتش
آفت خلق و بلای دل و دین می خوانند
جنت و حور و لقا گرچه به وجه دگر است
اهل دل نور سماوات و زمین می خوانند
آب حیوان که لب لعل تو است، آن به یقین
در بهشت ابدش ماء معین می خوانند
چون نسیمی ز تو آنان که رسیدند به حق
جاودان مصحف روی تو چنین می خوانند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آنجا که وصف سرو گل اندام ما کنند
جانها به جای جامه به بویش قبا کنند
آنان که یافتند اثر کیمیای «فضل »
مس را به التفات نظر کیمیا کنند
ای خسته ای که بی خبر از درد دوستی
بی درد، فکر کن که تو را چون دوا کنند
بگذر ز کبر و رو به درش کن که بی ریا
مردان راه، رو به در کبریا کنند
ای در هوای مهر تو هر ذره جوهری
کز جسم پاکش آینه جم نما کنند
ارزان بود به جان عزیز تو یک نفس
وصل تو را به هر دو جهان گر بها کنند
روی تو را به چشم حقیقت ندیده اند
آنان که نفی دیدن حسن خدا کنند
چشمی که لوح چهره نشوید ز نقش غیر
کی با خیال روی تواش آشنا کنند
خاک در تو گوهر کحل بصیرت است
روحانیان از این شرفش توتیا کنند
خون در میان چشم و دل ما فتاده است
کو مجمعی که پرسش این ماجرا کنند؟
جان پرورند هر نفس از بوی روح بخش
در مجلسی که شعر نسیمی ادا کنند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
عابدان حق سجود قبله رویت کنند
عارفان حق از آن طوف سر کویت کنند
عاشقان رو به راه آورده مفرد لباس
ابتدای طوف حج از مشعر مویت کنند
روزه داران طریقت از برای روز عید
غره ماه از هلال نون ابرویت کنند
لیلة القدری که پیش حق به است از الف ماه
اهل دل تعبیر آن زلفین هندویت کنند
غمزه سحرآفرینت چون ببینند انبیا
آفرین بر معجزات چشم جادویت کنند
شیر گیر است آهوی چشم تو نتوان عیب کرد
شیر گیری ختم اگر بر چشم آهویت کنند
(در سجود آید مه از تعظیم و افتد بر زمین
چون که تکرار سواد وصف گیسویت کنند)
«أینما» آمد «تولوا ثم وجه الله » ولی
حق پرستان از همه سو روی دل سویت کنند
هندوان جعد زلفت چون قبول افتاده اند
از سعادت تکیه بر فرخنده زانویت کنند
راجح آیی در طریقت پیش صرافان عشق
با وجود هر دو عالم گر ترازویت کنند
ای نسیمی ناز ابروی کماندارش بکش
تا کمانداران عالم مدح بازویت کنند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
دردمندان تو اندیشه درمان نکنند
مستمندان غمت فکر سر و جان نکنند
زمره ای را که بود خاک درت آب حیات
چون سکندر طلب چشمه حیوان نکنند
پیش چشم تو بمیرم که غرامت باشد
جان اگر صرف چنین گوشه نشینان نکنند
سفر کعبه کویت چو کنند اهل صفا
حذر از بادیه و خار مغیلان نکنند
بوی جمعیت از آن حلقه نیاید که در او
ذکر آن سلسله زلف پریشان نکنند
پیش روی تو کنم سجده که ارباب یقین
قبله جز روی تو، ای قبله ایمان نکنند
مفلسان حرم کوی تو از حشمت و جاه
چون نسیمی هوس ملک سلیمان نکنند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
صور دمم تا همه بی جان شوند
جان چو نماند سوی جانان شوند
از تگ دوزخ به بهشتی روند
وز تگ طوبی به گلستان شوند
گرچه در این چاه بدن بوده اند
رفته کنون یوسف کنعان شوند
بال نه و هر دو جهان زیر پر
پای نه و بر فلک آسان شوند
جغدوشانند و شوند شاهباز
مور ضعیفند و سلیمان شوند
ذره گذارند و شوند آفتاب
قطره بمانند و چو عمان شوند
دامن دولت چو به چنگ آورند
در حرم حضرت سلطان شوند
بر زبر دایره لامکان
بی سر و بی پا همه رقصان شوند
گریه گذارند و غم و آرزو
خوشدل و فرخنده و خندان شوند
جهل نماند همه دانش شوند
کفر نماند همه ایمان شوند
نوبت خود بر سر گردون زنند
چون که در این راه تو قربان شوند
چرخ برآرند مسیحاوشان
وان که خرانند به کهدان شوند
از خر دجال اگر بگذرند
همنفس عیسی دوران شوند
از خود و از ننگ جهان وارهند
همچو نسیمی همه حیران شوند