عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
دست قدرت بر عذارت خال مشکین تا نهاد
جان فتاد از غم بر آتش، دل بر آن سودا نهاد
تا که ترک سر نگویی، دعوی عشقش مگو
زان که با سودای سر، در عشق نتوان پا نهاد
دل ز زلفش برگرفتم تا نهم جای دگر
جان ز من بستد روانش باز برد آنجا نهاد
هر زمان در کشور دل غارت عقل است و دین
لشکر عشق رخش تا دست بر یغما نهاد
سر اسما بر ملک مخفی نماند بعد از این
دانه خال رخش چون نقطه بر اسما نهاد
تا کمال دلبری ایزد به ابروی تو داد
فتنه چشم تو از حد رفت و پا بالا نهاد
آن که در آیینه روی تو روی حق ندید
نام او را در حقیقت عشق نابینا نهاد
عشق آن زیبا نهادم در نهاد افتاد و من
در نهادم نیست الا عشق آن زیبا نهاد
چون نداری مثل و همتا هم به سیرت هم به حسن
عارف حق بین از آن نام تو بی همتا نهاد
تا صبا واقف شد از اسرار زلف و عارضت
راز جان عاشقان را جمله بر صحرا نهاد
تا به دست دل نسیمی دامن زلفت گرفت
پای رفعت بر فراز طارم مینا نهاد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ماه نو چون دیدم ابروی توام آمد به یاد
چون نظر کردم به گل، روی توام آمد به یاد
طره مشکین شبی دیدم مسلسل بر قمر
سنبل زلفین هندوی توام آمد به یاد
معجزات انبیا می خواند ارباب معین
سحر چشم مست جادوی توام آمد به یاد
از شب قدر آیتی تفسیر می کرد آفتاب
قصه سودای گیسوی توام آمد به یاد
وصف باغ خلد می کردند با هم زاهدان
جنت آباد سر کوی توام آمد به یاد
ساقیان روضه می کردند ذکر سلسبیل
ذوق جام لعل دلجوی توام آمد به یاد
چون رقیبانت به خونم نیز می کردند تیغ
ساعد سیمین بازوی توام آمد به یاد
عابدان از قبله می گفتند هر یک نکته ای
گوشه محراب ابروی توام آمد به یاد
(حاصلی از بهر دستاویز روز آخرت
فکر می کردم شبی موی توام آمد به یاد)
می زد اشعار نسیمی دم ز انفاس مسیح
از دم جان بخش خوشبوی توام آمد به یاد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دلی دارم که در وی غم نگنجد
چه جای غم؟ که شادی هم نگنجد
میان ما و یار همدم ما
اگر همدم نباشد دم نگنجد
دلی کو فارغ است از سور و ماتم
در او هم سور و هم ماتم نگنجد
جز انگشتی که عالم خاتم اوست
دگر چیزی در این خاتم نگنجد
زبان درکش نسیمی خود ز گفتار
مگو چیزی که در عالم نگنجد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
گل صدبرگ من سنبل بر اطراف سمن دارد
رخ یار من از نسرین خطی بر نسترن دارد
عذارش گرچه از نسرین سواد مشک پیدا کرد
ز مشک سوده رخسارش غباری بر سمن دارد
به چین زلف پرچینش که کرده سنبلش صد ره
به است از نافه مشکی که آهوی ختن دارد
سرابستان خوبی را جمال امروز حاصل کرد
که از رخسار و بالایش گل و سرو چمن دارد
دو فتان نرگس جادوش جان می خواهد از مردم
ندارد جان دریغ آن کو که جانی در بدن دارد
اگر بیند گل اندام مرا روح القدس روزی
شود حیران آن خطی که آن پاکیزه تن دارد
دمش چون نفحه عیسی به عاشق روح می بخشد
تعالی الله! چه لطف است این که آن شیرین دهن دارد
وطن، کوی خرابات است و دور افتادم از آنجا
ولی زین رهگذر شادم که جان عزم وطن دارد
شب قدر، ای قمر! چندان به حسن خود مناز آخر
که زلفش چون مه تابان به زیر هر شکن دارد
به بازار سر زلفش دل و جان برده ام لیکن
کجا آن سنبل مشکین سر سودای من دارد
حروفی زان شدم در دور زلف و نقطه خالش
که نون ابرو و میم دهانش نقش «من » دارد
نسیمی از لب جانان به دست آورد جام جم
چو رند یک جهت زانرو صفا با درد دن دارد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
شمع رویت صفت نور تجلی دارد
بوی جان پرور زلفت دم عیسی دارد
بر در مکتب عشقت چو خرد روح امین
در کنار آمد و لوح الف و بی دارد
بر سر کوی تو آن دل که مقیم است چو خاک
صحن باغ ارم و جنت اعلی دارد
حال مجنون گرفتار چه داند عاقل
مگر آن کز همه عالم غم لیلی دارد
هست محجوب ز انوار جمالت زاهد
تاب خورشید کجا دیده اعمی دارد
هر که را نام گدایی ز درت حاصل شد
خاتم و جام جم و ملکت کسری دارد
چشم من روی تو را دید و خیال تو گرفت
پشت بر نقش صنم خامه مانی دارد
تا جهان هست ندیده است و نبیند هرگز
صورتی همچو رخت کاین همه معنی دارد
مدعی بی خبر از عالم معنی است از آن
در سر از حجت خشک این همه دعوی دارد
باطنم زان همه پرنور اناالله شده است
که درخت دل ما آتش موسی دارد
طرفه این است که حسنت زورع مستغنی است
متقی تکیه بر آن کرده که تقوی دارد
ای نسیمی به وصال رخ جانان نرسد
آن که در سر طلب دنیی و عقبی دارد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
احوال درد ما بر درمان که می برد؟
وین تشنه را به چشمه حیوان که می برد؟
غرقم در آب دیده گریان و خون دل
وین ماجرا بدان گل خندان که می برد؟
ما ذره ایم در خم چوگان زلف دوست
تا گوی وصل آن مه تابان که می برد؟
(ای دل اگر نه جذبه فضلش مدد کند
زین بحر بی کرانه به در، جان که می برد)
کس در محیط عالم عشق آشنا چو نیست
یارب سلام قطره به عمان که می برد؟
فرهاد بیدل از غم شیرین هلاک شد
این قصه را به خسرو خوبان که می برد؟
رند فقیر بر در میخانه گنج یافت
این مژده را به گوشه نشینان که می برد؟
جان می دهم به دوست از این مور تنگدل
پای ملخ به نزد سلیمان که می برد؟
پیغام ذره ای که به خورشید قایم است
نزدیک آفتاب درخشان که می برد؟
خون شد ز جور خار، دل ریش عندلیب
زان عاشق این خبر به گلستان که می برد؟
چشمش به عشوه خون دل مردمان بریخت
زان شوخ فتنه، داد به سلطان که می برد؟
یارب گر آب دیده نباشد رسول ما
پیغام ما به سرو خرامان که می برد؟
صبح وصال اگر ننماید ز غیب روی
شام شب فراق به پایان که می برد؟
(جز وصل چاره ساز تو، بیمار هجر را
دارو که می فرستد و درمان که می برد؟)
ما می گزیم دست به دندان ز حسرتش
تا کام دل از آن لب و دندان که می برد؟
دادی به زلف کافرش ایمان نسیمیا
آری ز زلف کافرش ایمان که می برد؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
در کوی خرابات مناجات توان کرد
در طور لقا عیش خرابات توان کرد
گر بازی شطرنج خط و خال تو این است
لیلاج جهان را به رخت مات توان کرد
ای زاهد مغرور به طاعت مکن افغان
شیخی به چنین کشف و کرامات توان کرد
گر مرکب تحقیق توانی به کف آری
سیاره صفت سیر سماوات توان کرد
تا کی سخن از خرقه و سجاده و پرهیز
ارشاد بدین کهنه خرافات توان کرد
کی بر سر بازار خرابات مغان خرج
سیم دغل از توبه و طامات توان کرد
روی تو به خوبی نه بدان مرتبه دیدم
کاندیشه حسنش به خیالات توان کرد
گر دیده تحقیق بود درک تجلی
از چهره هر ذره ذرات توان کرد
دادند نشان رخت آن زمره که گفتند
سجده ز برای صنم و لات توان کرد
چون پیش نسیمی صفت و ذات یکی شد
کی فرق میان صفت و ذات توان کرد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
قاصدی کو تا به جان پیغام دلدار آورد
یا هوایی کز نسیم طره یار آورد
آن کس از دنیا و عقبی باشد آزادی چو ما
دردمندی را که عشق یار در کار آورد
گر اناالحق های ما را بشنود منصور مست
هم به خون ما دهد فتوی و هم دار آورد
گر برد بویی به چین از طره زلفت نسیم
مشک را در ناف آهویان به زنهار آورد
از خطا آید سیه رو گر برد باد صبا
بوی گیسویش به چین و مشک تاتار آورد
گر به جان بتوان خریدن وصل آن محبوب را
نیم جانی هر که را باشد به بازار آورد
زلف و رخسات عیان شد منکر رویت کجاست
تا به ایمان سر زلف تو اقرار آورد
نور و ظلمت را یکی بیند ز روی اتحاد
عارفی کو در خیال آن زلف و رخسار آورد
با لب و چشم نگارم وقت آن آمد که رند
اهل تقوی را به دوش از کوی خمار آورد
چون قدش سروی نخواهد رست چون رویش گلی
تا ابد چندان که روید سرو و گل بار آورد
ای نسیمی هر که را رهبر شود فضل اله
از وجود خویش و غیرش جمله بیزار آورد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
دلم ز مهر تو آن دم چو صبح دم می زد
که آفتاب رخت در قدم علم می زد
ز جام عشق تو بودم خراب و مست آنروز
که نقش بند قضا، رسم جام جم می زد
به بوی زلف تو آشفته آن زمان بودم
که منشی کن از آن کاف و نون به هم می زد
نبود خانه چشمم هنوز بر بنیاد
که عشق روی تو بر جان در حرم می زد
شبی که دیده من خلوت خیال تو بود
فلک هنوز سراپرده بر عدم می زد
به جست و جوی وصال تو من کجا بودم
که در جهان قدم جان من قدم می زد
هنوز چهره شادی ز عقل پنهان بود
که عشق بر رخ جانم نشان غم می زد
هنوز خامه فطرت به امر «کن » جاری
نگشته بود که بر من غمت رقم می زد
کلیم و طور هنوز از عدم خبر می داد
که جان من «ارنی » با تو دم به دم می زد
کجا شود ز خطا پاک نامه عملم
اگر نه منشی عفوت بر آن قلم می زد
چگونه قلب نسیمی چو زر شدی رایج
اگر نه فضل تواش سکه بر درم می زد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
مشتاق گل از سرزنش خار نترسد
جویان رخ یار ز اغیار نترسد
عیار دلاور که کند ترک سر خویش
از خنجر خونریز و سر دار نترسد
آن کس که چو منصور زند لاف اناالحق
از طعنه نامحرم اسرار نترسد
ای طالب گنج و گهر از مار میندیش
گنج و گهر آن برد که از مار نترسد
گر بی بصری می کند انکار من از عشق
سهل است چه غم، عاشق از انکار نترسد
در حیرتم از چشم تو کان ترک سیه چشم
مست است و چه مستی که ز هشیار نترسد
در کار غم عشق تو، دانی که کند سر؟
آن عاشق سرگشته که از کار نترسد
در عشق تو بیم سر و جان است ولیکن
ای دلبر از اینها دل عیار نترسد
من عاشق شمع رخ یارم، چه غم از نار
پروانه دلسوخته از نار نترسد
اندیشه ندارم ز رقیبان بداندیش
از خار جفا عاشق گلزار نترسد
در سایه عشق ایمن از آن است نسیمی
کان شیردل از عشق جگرخوار نترسد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ز تو چشم وفا داریم و هیهات این کجا باشد
تمنای محال است این که خوبان را وفا باشد
به شوخی دل ز ما بردی و روی از ما نهان کردی
نباشد عیب، پرسیدن: تو را خانه کجا باشد
جهانی با خیالت عشق می بازند اگر روزی
براندازی نقاب از روی الله تا چه ها باشد
دلم گم گشت در پیچ سر زلف پریشانت
نشانی ده که تا یابیم که این اقبال ما باشد
که یارد در سر زلف پریشان تو پیچیدن
اگر باشد چنین گستاخی از باد صبا باشد
فریب غمزه شوخت مرا سرمست می سازد
کس اندر دور چشم مست تو چون پارسا باشد
من آن خاک هوا دارم، فتاده بر سر کویت
که در هر ذره خاکم نهان مهر شما باشد
ز روی و موی مهرویان نگه دارد نظر زاهد
صوابی اندر او بیند که او عین خطا باشد
من آن خاک رهم اندر هوایش باد اگر روزی
غبارم از سر کویش برد چشم از قفا باشد
همه ذرات عالم را هوادار تو می بینم
سر مویی نمی یابم که از ذکرت جدا باشد
چه پرهیزی ز روی آن صنم زاهد؟ نمی دانم
که پرهیز از چنین شکل و شمایل کی روا باشد
نسیمی را چو از هستی حجابی نیست در عشقت
معاذالله حجابی در میان ما کجا باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
اگر گویم که مهر و مه، ز رخسارت حیا باشد
وگر گویم که انسانی، مرا شرم از خدا باشد
ملک را نیست آن صورت که نسبت کرده ام با او
کمال حسن و زیبایی بدینسان هم تو را باشد
ز چین و جعد گیسویت مرنج ار دم زند نافه
چه آید از سیه رویی که در اصلش خطا باشد
وصالت نیست آن گنجی که بر بیگانه بگشایند
که آن را حاصل است این در که با بحر آشنا باشد
نشان پرسیدم از دلبر، دل گم گشته را گفتا
بجز در بند گیسویم دل عاشق کجا باشد
تن خاکی چو گل گردد نیابی ذره ای در وی
که بی سودای آن جعد و سر زلف دو تا باشد
بیا با ما بشوی ای جان به آب دیده دست از دل
که دل تا زلف او بیند کجا در بند ما باشد
نباشد عهد خوبان را وفا، گویند و می گویم
که خوب آن را توان گفتن که عهدش بی وفا باشد
حریف ما شو ای صوفی که ذکر حلقه رندان
به است از طاعت و زهدی که با روی و ریا باشد
بیا ای ماه سیمین بر به خونم پنجه رنگین کن
کز اقبالت گر این حاجت روا گردد روا باشد
نسیمی با تو شد یکرو قفا زد هر دو عالم را
کسی کو رو به حق دارد دو کونش در قفا باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
مست شراب عشقش بی باده مست باشد
بی باده مست یعنی مست الست باشد
دست نگار دارم در دست، کی بریزد
دستی که بر کف او را زین گونه دست باشد
آن را که روی ساقی باشد شراب و ساغر
حق را به حق پرستد کی می پرست باشد
آن را که در سر افتد زین سرو سایه روزی
چرخ بلند پیشش کوتاه و پست باشد
اسرار چشم مستش روزی که فاش گردد
بازار زاهدان را روز شکست باشد
عشق است هست مطلق یعنی حقیقت حق
هستی ندارد آن کو بی عشق هست باشد
شست است زلف خوبان در بحر عشق زانرو
پیوسته ماهی جان جویان شست باشد
ذوق شراب و شاهد دانی که می شناسد؟
آن کز می حقیقت پیوست مست باشد
آن کز سر دو عالم برخاست چون نسیمی
او را به عشق دلبر دایم نشست باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
شب قدر بی قراران سر زلف یار باشد
مه عید نیکبختان رخ آن نگار باشد
ز غم نگار از آنرو شب و روز بی قرارم
که غمش نمی گذارد که مرا قرار باشد
من مست رند از آنم ز غم خمار فارغ
که نخورده ام من آن می که در او خمار باشد
به کمند زلف او دل به مراد خود ندادم
به بلا شدن مقید نه به اختیار باشد
هله بس کن ای مخالف که به طعنه ترک عشقش
نکند کسی که او را غم عشق کار باشد
ز رقیب دارم افغان نه ز جور دلبر آری
دل زار عاشق گل المش ز خار باشد
مکن آه و زاری ای دل که ز روی بی نیازی
گل از آن چه باک دارد که هزار زار باشد
به نوازشی دلم را به کرم چو وعده دادی
مگذار بیش از اینش که در انتظار باشد
سر ما ز سر عشقش سردار دارد آری
سر محرم اناالحق سر پای دار باشد
صنما به رغم دشمن نظری به دوستان کن
که نوازش محبان نه گنه نه عار باشد
به جز از هوای کویت نکند هوس نسیمی
ز محبت تو روزی که تنش غبار باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مأوای غمت جز دل پردرد نباشد
تشریف بلا جامه هر مرد نباشد
ای سرو گل اندام! که در باغ دو عالم
چون روی دلارای تو یک ورد نباشد
بر بوی سر زلف تو یک گوشه نشین نیست
امروز در این شهر که شبگرد نباشد
شهباز غم عشق رخت صید نسازد
آن را که دل از حادثه پردرد نباشد
در عشق رخت آنکه شد افروخته چون شمع
بی دیده گریان و رخ زرد نباشد
از گرمی اشکم چه عجب دیده اگر سوخت
خون جگر است اشک من آن سرد نباشد
گردی به من آر از درش ای باد کزان در
چون بهتر از این هیچ ره آورد نباشد
جز خون جگر هرچه خوری در غم عشقش
ای عاشق سودازده! در خورد نباشد
بر خاک درش آب زن، ای دیده خونبار!
تا بر در یار از ره ما گرد نباشد
گرچه همه درد است غم عشق تو، خون باد
آن دل که به جان طالب این درد نباشد
در عشق تو فرد است نسیمی ز دو عالم
عاشق نبود کز دو جهان فرد نباشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
در سر غم تو دارم دستار و سر چه باشد
جان و جهان چه ارزد یا سیم و زر چه باشد
گفتی نثار ما کن جان و سر و دل و دین
اینها چه قدر دارد وین مختصر چه باشد؟
گفتی به غمزه هردم بنوازمت به تیری
زین عهد اگر نگردی ای سیمبر چه باشد
در عشق اگر چه دارم صدگونه غصه بر دل
زان بیوفا کشیدن بار این قدر چه باشد
ای آن که عشق خوبان دردسر است گویی
هر بی بصر چه داند کاین دردسر چه باشد
خاک درش که مردم کحل فرشته خوانند
هر ذره هست جانی کحل بصر چه باشد
در خرقه کار زاهد چون هست حقه بازی
گر زان که عشق بازد صاحب نظر چه باشد
سر شراب عشقش مست مدام داند
هشیار چون نخورده است او را خبر چه باشد
پیش لبت که عیسی زنده شد از دم او
روح انفعال دارد شهد و شکر چه باشد
مرد از غم تو جانم از بهر زنده کردن
با باد اگر فرستی بوی سحر چه باشد
برهان حسن رویت شد هادی نسیمی
ای غیرت تجلی شمس و قمر چه باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چه نکته بود که ناگه ز غیب پیدا شد
هر آنکه واقف این نکته گشت شیدا شد
چه مجلس است و چه بزمی که از می وحدت
محیط قطره شد اینجا و قطره دریا شد
محیط بر همه اشیا از آن جهت شده ایم
که نون نطق الهی حقیقت ما شد
به غمزه مردم چشمت چه فتنه کرد ز پیش
که جان زنده دلانش اسیر سودا شد
رخت چه نقش نمود ای صنم در آیینه
که طوطی خرد آمد به نطق و گویا شد
دلم ز فتنه دجال از آن شده است ایمن
که روح قدسی ما همدم مسیحا شد
نقاب زلف بپوشان بر آفتاب رخت
که سر هردو جهان در طبق هویدا شد
بیا و سر مسما از اسم آدم جوی
که مستحق سجود (ش) ملک به اسما شد
مرا به وعده فردا ز ره مبر کامروز
ز لعل یار همه کام دل مهیا شد
مزن ز سر نهان بعد از این دم، ای صوفی
که هرچه در تتق غیب بود پیدا شد
به بوی زلف تو چندان دوید آهوی چین
که ناگه از کمر افتاد و ناف او وا شد
نسیمی از دو جهان نفی غیر از آنرو کرد
که نور ذات تو عین وجود اشیا شد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
ندانم تا دگربار این دل ریشم چه شیدا شد
مگر عکس رخ دلبر به جان باز آشکارا شد
دگر چون با دلم لعلش نهان در گفت وگو آمد
صدای ناله زار دل ریشم به هرجا شد
به صحرا چون که بیرون رفت باز آن دلبر از خلوت
دل پردرد بیمارم ز عشقش بی سر و پا شد
به هر نقشی که خود می خواست رخ بنمود در عالم
گهی رنگ دو عالم گشت و گه بیرنگ اشیا شد
دمی روح نهان آمد، دمی جسم عیان گردید
دمی تنهای جان گردید و دیگر عین جانها شد
زمانی کثرت خود گشت و در وی وحدت خود دید
گهی پیدا و پنهان گشت و گه پنهان و پیدا شد
نسیمی روزگاری چونکه پنهان بود در زلفش
دگرباره چو رویش دید در عالم هویدا شد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد
خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد
نافه به بوی زلف تو، آمد و گشت خاک ره
گل ز هوای عارضت رفت و در آتش آب شد
سرو چو دید قامتت، رفت به خویشتن فرو
مه ز رخ تواش حیا آمد و در نقاب شد
چشم تو دوش در دلم بست خیال سرخوشی
چون قدح لب توام دیده پر از شراب شد
گفت که هستم، آفتاب، آینه دار روی تو
دود به سر برآمدش زلف تو زان بتاب شد
جمله لطف دلبران روی تو جمع کرد از آن
مصحف حسن را رخت فاتحة الکتاب شد
مطرب عشق نکته ای گفت مگر به گوش کس
کاین جگر حزین ما ز آتش او کباب شد
بخت سعادت ازل هست ملازم درش
آن که به روی دولتش وصل تو فتح باب شد
رفع حجاب کی کند از رخ بخت جاودان
آن که ز روی هستی اش یک سر مو حجاب شد
گنج وصال، آرزو هرکس اگرچه می کند
در سر و کار این طلب عاشق دل خراب شد
دل به دعا وصال او خواسته بود هاتفی
گفت نسیمی این دعا مژده که مستجاب شد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
مهر رخسار تو داغ عشق بر دل می کشد
سنبل زلف تو، مه را در سلاسل می کشد
منزل جان است گیسویت وز آنجا هر نفس
جذبه ای می آید و جان را به منزل می کشد
کعبه دل روی محبوب است اینک راه دور
گر کسی را دل به سوی کعبه گل می کشد
پیش رویت سجده آن کو حق نمی داند ز جهل
از سجود حق چو شیطان سر به باطل می کشد
در ازل عشقت نصیب اهل غفلت چون نبود
دولت جاوید از آن دامن ز غافل می کشد
ای کشان ما را به راه و رسم عقل از کوی عشق
دل عنان اختیار از دست عاقل می کشد
نار غیرت مدعی را رشته کوتاه عمر
می کشد از تن ولیکن سخت کاهل می کشد
من نمی خواهم خلاص از بحر عشقت یک نفس
گرچه جان غرقه را خاطر به ساحل می کشد
معجز چشمت که عارف خواندش سحر حلال
جان عاشق را به جذبه سوی بابل می کشد
جذبه زلف تو عمری کشکشانم می کشید
این زمانم نقش آن شکل و شمایل می کشد
چون نسیمی کشته چشم سیاهت هر که شد
شکر حق می گوید و منت ز قاتل می کشد