عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
غرقه در دریای عشقش حال ما داند که چیست
این سخن آسوده بر ساحل کجا داند که چیست
حال آن زلف پریشان بشنو از من مو به مو
آن پریشانی گرفتار بلا داند که چیست
(عشق خوبان در دلم گنجی است ز اندازه برون
گوهر آن گنج را، قیمت خدا داند که چیست)
ناتوان چشم یارم وز لبش دارم شفا
آن چنان بیمار، قدر این شفا داند که چیست
تا ابد ماییم و روی ساقی و جام شراب
رمز عارف، صوفی صاحب صفا داند که چیست
در میان جان ما و زلف عنبرسای دوست
نیست اسراری که این باد صبا داند که چیست
روی ساقی در مقابل موسی ارنی از چه گفت
معنی این نکته را مست لقا داند که چیست
صوفی خلوت نشین از خانقه دارد نصیب
حاصل میخانه رند آشنا داند که چیست
آنچه در حسن تو هست ادراک صورت بین کجا
گرد بازارش تواند گشت یا داند که چیست
می کند قیمت به صد جان بوسه لعل لبت
هر که آن کالا شناسد، این بها داند که چیست
چون نسیمی هر که شد دیوانه زلف و رخش
حلقه زنجیر آن زلف دو تا داند که چیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مشرک بی دیده کی احوال ما داند که چیست
مرد حق بین معنی سر خدا داند که چیست
گمرهی کز خط وجه دوست، روی حق ندید
شرح بیست و هشت و سی و دو کجا داند که چیست
همچو ما سبع المثانی از کتاب روی یار
هر که خواند معنی این آیه ها داند که چیست
هر که از شق القمر پی بر صراط الله نبرد
سوی خط کی ره برد یا استوا داند که چیست
آنچه ما از فی و ضاد و لام حق دانسته ایم
در تصوف صوفی صاحب صفا داند که چیست
چین زلف عنبرینت حلقه دام بلاست
بسته زنجیر، قدر این بلا داند که چیست
در میان جان ما و زلف عنبر بوی یار
نیست اسراری که آن باد صبا داند که چیست
سلسبیل و کوثر لعلش هر آن کو نوش کرد
چون نسیمی لذت جام بقا داند که چیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
خلاق دو عالم بجز از فضل خدا نیست
او ذات و صفاتش بجز از سی و دو تا نیست
آن سی و دو تا اصل کمال است به تحقیق
خود نیست که در جانش از این سی و دو تا نیست
در ظاهر و باطن به مجازی و حقیقت
داننده و بیننده بجز فضل علا نیست
تقسیم سماوات و زمین کرده به شش روز
قایم شده بر عرش و بر این هیچ خطا نیست
آن جان که او پرورش از فضل خدا یافت
فی الجمله حق اوست، در این چون و چرا نیست
پس هست تجلیگه حق آدم خاکی
در صورت او دید، کسی را که ریا نیست
چون صورت او سی و دو آیات خدا بود
ای بی بصر! از آیت حق هیچ جدا نیست
بر ذات مصفا به کلام متکلم
هرکس که بدانست بر او موت و فنا نیست
بر فضل خدا تکیه نسیمی صمدی کرد
خونش دگر از طعنه شیطان دغا نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جز وصل رخت چاره درد دل ما نیست
این حال که را باشد و این درد که را نیست
تا در نظرم نقش خیال تو درآمد
در خانه چشمم به جز از نور خدا نیست
تا ره به شب قدر سر زلف تو بردم
عهدم به جز از روی تو، ای بدر دجا نیست
ای کرده غمت در حرم تنگ دلم جا
بیرون ز تو منزل نه و خالی ز تو جا نیست
گفتی که مرا با تو سر مهر و وفا هست
چون باورم آید چو تو را مهر و وفا نیست
آن را که نشد سینه پر از مهر جمالت
در چهره چو صبحش اثر صدق و صفا نیست
محروم شد از وصل حیات ابد آن کو
دل زنده و جان داده به بویت چو صبا نیست
از شربت بی زخم طبیب ای دل بیمار
صحت مطلب زان که در او بوی شفا نیست
از ناز و نعیم دو جهان بهره ندارد
آن دل که سزاوار به تشریف بلا نیست
عشق رخ دلدار مرا بی سر و پا کرد
چون گردش افلاک از آنرو سر و پا نیست
منکر ز خطا فکر غلط می کند اما
در دیده حق بین غلط و سهو و خطا نیست
تا کام نسیمی تو شدی از همه عالم
از کام دل و روشنی دیده جدا نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
جانا بیا که صحبت جان بی تو هیچ نیست
ناز و نعیم هر دو جهان بی تو هیچ نیست
هر کام و ذوق و عشرت و عیش و طرب که هست
ای آرزوی جان من، آن بی تو هیچ نیست
فردوس و حور بی تو نخواهم که پیش من
جنات عدن و حور و جنان بی تو هیچ نیست
تاج قباد و ملک سلیمان به نیم جو
چون حاصل زمین و زمان بی تو هیچ نیست
باغ بهشت و سایه طوبی کجا برم
کآن ها به چشم زنده دلان بی تو هیچ نیست
هیچ است بی وجود وصال تو هر دو کون
یعنی وجود کون و مکان بی تو هیچ نیست
صهبای کوثر از لب رضوان به بزم خلد
ای نوش لعل پسته دهان، بی تو هیچ نیست
در باغ چشمم آب روان می رود ولی
ای سرو ناز آب روان بی تو هیچ نیست
بگذر ز نام و نفی نشان کن نسیمیا
چون نیستی تو، نام و نشان بی تو هیچ نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
هر که با جام می لعل لبش همدم نیست
در حریم حرم حرمت ما محرم نیست
دل به نیش است که هر نوش ندارد سودش
سینه زخمی است که خوشنود به هر مرهم نیست
کمر صحبت این راه ببندی ور نه
هر که زد بخیه بر اندام کله، ادهم نیست
زاهد ار از تو دم حال بپرسد گویش
صحبت جام طرب کش که از این به دم نیست
دیده بگشای و بر اعجاز نسیمی بنگر
کاین نسیم است که منفوخ به هر مریم نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
خاک باد آن سر که در وی سر سودای تو نیست
دور باد از شادی، آن کو یار غمهای تو نیست
سرو در بالا کمال راستی دارد ولی
در کمال حسن و زیبایی چو بالای تو نیست
گرچه خورشید اقتباس از شمع رویت می کند
روشن و تابان چو نور صبح سیمای تو نیست
لا نظیری در جهان حسن و لطف و دلبری
سر برآر از جیب یکتایی که همتای تو نیست
کی درآرندش به چشم اهل نظر چون توتیا
آن که او چون خاک راه افتاده در پای تو نیست
آن که در بند سر و جان است و فکر دین و دل
خودپرست و پست همت مرد سودای تو نیست
نیست از اهل بصیرت آن که او را چشم جان
تا ابد روشن به روی عالم آرای تو نیست
کعبه ارباب تحقیق است رویت زان جهت
قبله تحقیق ما جز روی زیبای تو نیست
کی به ذیل عروة الوثقی تمسک باشدش
هر که را حبل المتین زلف سمن سای تو نیست
در کجی ماند به ابروی تو ماه نو ولی
راستی را مثل ابروی چو طغرای تو نیست
ای نسیمی چون خدا گفت: «ان ارضی واسعه »
خطه «باکی » به جا بگذار کاین جای تو نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
حیات زنده دلان جز به عشقبازی نیست
مباز عشق به بازی، که عشق، بازی نیست
دلا بسوز ز عشقش چو شمع و جان بگداز
که کار عشق بجز سوز و جانگدازی نیست
طهارتی که نسازی به خون دل، می دان
که در شریعت صاحبدلان نمازی نیست
متاب روی ز خدمت که بر در محمود
طریق بنده مخلص بجز ایازی نیست
نمی خورد غم حالم چنین که می بینم
طبیب درد مرا عزم چاره سازی نیست
به جور و عشوه و نازم چه می کشی هردم
که گفت یار مرا رسم دلنوازی نیست
به خاک پاک شهیدان عشق خونریزت
که هرکه پیش تو خود را نکشت غازی نیست
وصال زلف تو خوشتر ز عمر جاویدان
که بر سر آمده عمری بدین درازی نیست
به دولت غم عشق رخت نسیمی را
نظر به سلطنت از روی بی نیازی نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
خلاف خوی رضا، یار ما گرفت و گذاشت
نقیض و عکس وفا و جفا گرفت و گذاشت
ز مهر و کین چو به نقصان نمی رسید کمال
طریق بغض و محبت رها گرفت و گذاشت
ز فرقت رخ و زلفش دل چو آینه ام
غبار ظلمت و فیض ضیا گرفت و گذاشت
ز روی ناز و تکبر نگار دلبندم
رسوم عشوه و ناز و وفا گرفت و گذاشت
هوای مهر رخش تا به سوی مه ره یافت
مزاج آتش و طبع هوا گرفت و گذاشت
دل شکسته ز دست تطاول زلفت
هزار بار عنان صبا گرفت و گذاشت
دوای درد محبت ز یار چون درد است
دلم وظیفه درد و دوا گرفت و گذاشت
دلی که زهد رها کرد و بوی عشق خرید
نسیم صدق و شمیم ریا گرفت و گذاشت
ز خانه گرچه نسیمی مقیم میکده شد
ره صواب و طریق خطا گرفت و گذاشت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای که بردی تو به خوبی گرو از حور بهشت
مصحف روی تو را خامه تقدیر نوشت
آیتی از ورق حسن تو هر کس که بخواند
سر توحید عیان گشتش و تقلید بهشت
در ازل حق به چهل صبح به مهرت ای جان
گل ما را همه در مهر و محبت بسرشت
اهل تحقیق چو در صنع خدا می نگرند
هرچه بینند به نظرشان همه خوب است نه زشت
ساقیا فصل بهار است و گل و لاله خوش است
با حریفان غزلخوان و کنار و لب کشت
ما و جام می و رندی و خرابات مغان
صوفی و صومعه و زهد و ریا و سر و خشت
به امید لب شیرین تو ما را شده است
خاک درگاه تو، ای خسرو خوبان به کنشت (؟)
صوفی و مسجد و سالوسی و تزویر و ریا
کعبه روی تو ای ماه نسیمی و کنشت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دل بی تو از نعیم دو عالم ملال یافت
خرم کسی که با تو زمانی وصال یافت
آواره ای که بر سر کوی تو شد مقیم
مقدور قدر عزت و جاه و جلال یافت
جز سوختن چه کار کند پیش روی شمع
پروانه ای که پرتو نور جمال یافت؟
آن خسته ای که یاد تواش بر زبان گذشت
طعم حیات و لذت جان در مقال یافت
از خانقاه و مدرسه اعراض کرد و رفت
آواره ای که در طلبت ذوق و حال یافت
جانم ز غیر صورت روی تو، محو کرد
نقشی که بر صحیفه وهم و خیال یافت
اندیشه خلاص محال است اگر کند
مرغی که دام و دانه آن زلف و خال یافت
در کربلای عشق شهیدی که تشنه رفت
از کوثر وصال تو آب زلال یافت
شادی اهل عشق غم وصل دوست است
شاد آن دلی که با غم عشق اتصال یافت
جانی که با وصال تو شد یک نفس قرین
جاوید زنده گشت و جهانی کمال یافت
جان در میان نهاد نسیمی چو شمع از آن
در سلک عاشقان جمالت مجال یافت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
هر که را اندیشه زلف تو در دل جا گرفت
چون سر زلفت وجودش مو به مو سودا گرفت
با دهانت نکته ای می گفتم از اسرار غیب
سالک از راه حقیقت خرده ها بر ما گرفت
تا دم از بوی سر زلف تو زد باد صبا
آهوی چین نافه خود را به زیر پا گرفت
در ز رشک نظم دندان تو و گفتار من
شد ز چشم افتاده چون اشک و ره دریا گرفت
ایمن است از غارت اندیشه و تاراج عقل
عشقت ای سلطان خوبان کشور دل تا گرفت
چون تو بی همتا نگاری در دو عالم کس ندید
کو دو عالم را به حسن روی بی همتا گرفت
می خور، ای دل، می ز دست ساقی عشق و مباش
در غم زاهد که او نگرفت ساغر یا گرفت
در هوای عشقت آن مرغی که فانی شد ز خویش
بر سر قاف هویت منزل عنقا گرفت
ای که می خوانی به سرو و سدره قدش را خموش
کار سرو از قد و بالا کی چنین بالا گرفت
با تو امروز از کجا یابد مجال اتصال
هر که را دامن امید وعده فردا گرفت
تا عیان شد آتش انی انا الله از رخت
شعله نور تجلی در همه اشیا گرفت
چون نسیمی هر که رویت دید انا الحق می زند
رخ بپوشان ورنه خواهد کن فکان غوغا گرفت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ای سایه الهی ظل همای زلفت
جانها اسیر چشمت، سرها فدای زلفت
زلفت به هر دو عالم نفروشم ای پریرخ
کاین مختصر نباشد عشر بهای زلفت
کی جاودان بماند اندر بقای رویت
جانی که نیست او را، در سر هوای زلفت
چون جان ماست ای جان، زلف تو جان ما را
جانی که هست در تن، باشد به جای زلفت
در دور چشم مستت ز احیاء روح قدسی
صد محشر است هردم در حلقه های زلفت
ای فتنه خلایق عین سیاه مستت
غوغا گرفت عالم از هوی و های زلفت
زلفت دوتاست ای جان لیکن ز روی وحدت
در عالم هویت یکتاست تای زلفت
تا از صبا شنیدم زلف تو را پریشان
آشفته است حالم، هردم برای زلفت
دارد ز چین زلفت صد خانه پر ز عنبر
ای مطلع تجلی چین و خطای زلفت
پیمان شکن نگویم زلف تو را که هردم
جان می دمد در اشیا بوی وفای زلفت
در عین خضر خطت آب حیات دیدم
ای باده «سقاهم » آب بقای زلفت
(ای مشرق هویت دارالسلام رویت
وی مسکن سعادت ظلمت سرای زلفت)
شد هادی نسیمی زلفت به حور و جنت
ای بر هدی نهاده ایزد بنای زلفت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ای شمع فلک پرتوی از روی چو ماهت
وی ظلمت شب شمه ای از زلف سیاهت
صد سینه به سودای تو خون شد چو زلیخا
صد یوسف صدیق فرو رفته به چاهت
تا خاک کف پای تو در دیده کشد مهر
افتاده به پیشانی و رو بر سر راهت
بی جرم و گناه ار بکشی خلق جهان را
ای لطف الهی نبود هیچ گناهت
خورشید و مه و زهره که شاهان جهانند
بر مسند خوبی همه نازند به جاهت
ای صورت زیبای تو خود آیت رحمان
از چشم بدان باد نگهدار الهت
می سوز نسیمی و مزن آه، مبادا
تیره شود آن آینه ماه ز آهت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
ای نور رخت مطلع انوار هدایت
معلوم نشد عشق ترا مبداء و غایت
بر لوح دلم نقش خیال تو کشیدند
روزی که نبود از قلم و لوح حکایت
از دشمنی خلق جهان باک ندارد
آن را که بود از طرف دوست حمایت
گر لطف تو همراه شود بی خردان را
گو محو شو از روی زمین عقل و کفایت
صد سالم اگر رانی و یک روز بخوانی
جز شکر تو جایی نتوان برد شکایت
درد تو نه دردی که بود قابل درمان
عشق تو نه عشقی که رسد آن به نهایت
کس مثل نسیمی نتواند به حقیقت
ره سوی تو بردن مگر از روی هدایت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
گر به می تشنه شود آن لب باریک مزاج
نوش کن شربت ماء العنب از جام زجاج
ساقیا دردسری می دهدم رنج خمار
باده پیما که به یک جرعه بسازیم علاج
بر بناگوش تو آن خال سیه دانی چیست؟
ز آبنوسی است یکی نقطه بر آن تخته عاج
به تو محتاجم و روزی ز غلامان می پرس
صورت حال گدایان به سلطان محتاج
هندویی سنبل مشکین تو از هر طرفی
دید و بر گردن مشک ختن آورد خراج
تا شرف یافت ز خاک سر کوی تو سرم
به سر کوی تو سوگند، ندارم سر تاج
دیده بحر است و در آن بحر نسیمی غواص
غرقه خواهد شدن ار بحر برآرد امواج
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
سی و دو خط رخت گنج ترا افتتاح
ظلمت زلف تو شب، نور جمالت صباح
جان و جهان می دهم وصل ترا می خرم
بین که چه بیع و شری دید ضمیرم صلاح
راحت روحانیان از دم روح تو شد
یافت بقا آنکه یافت از در وصلت رواح
راح و رحیق غمت کرد جهان را غریق
بی خبران را نصیب نیست ازین روح و راح
باده باقی به ما، ساقی از آن خم بده
کز نم هر قطره اش پرشده جمله قداح
غازی میدان عشق پردل و یکدل بود
کز دل و جان بر میان بسته به مردی سلاح
پردلی و یکدلی در ره عشق آورد
زانکه نیابد وصال از سر لعب و مزاح
طالب حق کی شدی واصل ذات قدیم
گر نبدی در جهان حسن و جمالت ملاح
چونکه نسیمی رهید از سر پندار خویش
گشت بری، لاجرم، شد ز فنا استراح
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ز بند زلف تو جان مرا نجات مباد
دل مرا نفسی بی رخت حیات مباد
ز عشق، آن که ندارد حیات لم یزلی
نصیب او بجز از مردن و ممات مباد
دلی که عابد بیت الحرام روی تو نیست
عبادتش بجز از سؤ و سیئات مباد
دوای درد دل خود به درد اگر نکنی
دلا به درد دلی چون رسی دوات مباد
بجز وصال تو ما را اگر مرادی هست
میسرات حصولش ز ممکنات مباد
چو روح ناطقه جانی کاسیر زلف تو نیست
همیشه راه خلاصش ز شش جهات مباد
اگرچه زلف سیاه تو لیلة الاسراست
مرا جز آن شب قدر و شب برات مباد
صلات و قبله من هست اگر بجز رویت
چو عابد صنمم قبله و صلات مباد
چو حسن روی تو درویش را زکات دهد
فقیر عشق تو محروم از این زکات مباد
دلی که جز رخ و زلف تو بازدش شطرنج
به هر طرف که نهد رخ به غیر مات مباد
اگر نه رزق حسن صورت تو می دانم
نعیم جان و دل من ز طیبات مباد
ز عقد زلف تو شد مشکل نسیمی حل
که کار زلف تو جز حل مشکلات مباد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
تا از لب و چشم تو به عالم خبر افتاد
صد صومعه ویران شد و صد خانه برافتاد
بر طور دل افتاد شبی پرتو رویت
جان مست تجلی شد و از پای درافتاد
در کوی هوای تو قدم کی نهد آن کو
کرد از خطر اندیشه و در فکر سر افتاد
زاهد که طریقش همه شب ذکر و دعا بود
در عشق تو با ناله و آه سحر افتاد
(بردار سر از خواب خوش ای خفته که آتش
در جان گل از ناله مرغ سحر افتاد)
با غمزه بگو حاجت شمشیر زدن نیست
کان تیر که بر جان زده ای کارگر افتاد
(از پختن سودای سر زلف سیاهت
حاصل همه این بود که خون در جگر افتاد)
گر شعله زند بر دل خورشید بسوزد
این آتش سودا که مرا بر جگر افتاد
آمد به سر کوی دلم دوش خیالش
جان نعره زنان از حرم تن به در افتاد
مقبول نظرها شد و منظور الهی
آن دل که به نزد تو قبول نظر افتاد
در وصف گل روی تو پیچید نسیمی
اشعار منقش همه زان خوب و تر افتاد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
تا پرده ز رخسار چو ماه تو برافتاد
از پرده بسی راز نهانی به در افتاد
بود آتش رخسار تو چون میوه توحید
از بهر کلیم آتش از آن در شجر افتاد
با لاله صبا شرح گل روی تو می کرد
دلسوخته را آتش غم در جگر افتاد
مرغی که برش خرمن هستی به جوی بود
دام شکن زلف تو را دید و درافتاد
چشم تو نظر با دل صاحب نظران داشت
زان عاشق رویت همه صاحب نظر افتاد
ماه از هوس دیدن روی تو چو خورشید
از روزنه در خانه و از در به در افتاد
بس چشم تر ما و لب خشک بسوزد
چون آتش سودای تو در خشک و تر افتاد
تا غمزه فتان تو را شد هوس صید
چندین دل سودازده بر یکدگر افتاد
چون سرمه کجا در نظر اهل دل آید
آن کس که نشد خاک و بران رهگذر افتاد
پروانه مشتاق تو، ای شمع دل افروز
از شوق به جان آمد و از بال و پر افتاد
شرح لب شیرین تو می کرد نسیمی
نی ناله برآورد و فغان در شکر افتاد