عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نسبت شمشاد با آن سرو قامت چون کنم
ور کنم با طعنه اهل ملامت چون کنم
می کند رسوا مرا هر جا که باشم دود آه
سخت دشوارست رفع این علامت چون کنم
جز ملامت نیست رسم راه پیمایان عشق
من درین ره دعوی صبر و سلامت چون کنم
هست از سر دلم پیر مغان را آگهی
منکر حس چون شوم نفی کرامت چون کنم
در نمی آید بلای روز هجران در حساب
نسبت این روز با روز قیامت چون کنم
چون متاعی نیست جز محنت سرای درد را
من درین محنت سرا میل اقامت چون کنم
گر چه می فرمایدم ناصح فضولی ترک عشق
عاقلم کاری که می آرد ندامت چون کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
ازو پرسید سر آن دهان را من نمی دانم
خدا می داند این سر نهان را من نمی دانم
بجان نظاره او می کنم از دیده مستغنی
حیات من بدرد اوست جان را من نمی دانم
رقیب از مهربانیهای آن بت می زند لافی
دروغست این مگر رسم بتان را من نمی دانم
چه گونه شمع همرازم بود شبهای تنهایی
که گرد آرد زبانی آن زبان را من نمی دانم
مپرس ای همنشین آیین ارباب ریا از من
جمیع خلق می دانند آن را من نمی دانم
مکن در ترک جام و میل تقوی عیب من ساقی
تو می دانی بد و نیک جهان را من نمی دانم
فضولی گر همی خواهی که باشم با تو هم مشرب
تو خود بنما ره کوی مغان را من نمی دانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
در دل زار غمی ز آن لب می گون دارم
چه کنم آه چه سازم دل پرخون دارم
بر من ای شمع مزن خنده که سرمایه عشق
گر سرشکست و فغان من ز تو افزون دارم
من اسیر غم دل ماندم و مجنون فرسود
تاب من بر غم دل بیش ز مجنون دارم
سوختم قطره آبی نزدم بر آتش
گر چه از اشک وطن در دل جیحون دارم
حال بودست مرا بد همه وقت ولی
هرگز این حال نبودست که اکنون دارم
گه ز درد تو کنم ناله گه از طعن رقیب
وه که اندوه درون و غم بیرون دارم
گر چه آن ماه جفا کرد فضولی بر من
من ندارم گله از ماه ز گردون دارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
ما ترک دیدن رخ زیبا نمی کنیم
کاری که هیچ کس نکند ما نمی کنیم
تشبیه کرده ایم ببالاش سرورا
عمریست سر ز شرم ببالا نمی کنیم
گر بند بند ما کند از هم جدا رقیب
قطع نظر ز روی تو قطعا نمی کنیم
چون یار داده است بما وعده وصال
موقوف ساعتست تقاضا نمی کنیم
دنیا طلب نه ایم که خواهیم ملک و مال
از دوست غیر دوست تمنا نمی کنیم
از عرصه فساد کناری گرفته ایم
میلی بکار خانه دنیا نمی کنیم
رندی و می کشیست فضولی شعار ما
دعوا نمی کنیم که اینها نمی کنیم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
دل بصد عقد بجعد سر زلفت بستم
شکر الله ز غم گم شدن او رستم
چشم دارم که شود هستی من صرف غمت
غیر ازین نیست مراد دل من تا هستم
چه کشم بهر می از ساقی دوران منت
لله الحمد من از جام محبت مستم
هر کرا هست غم من ز تو پرسد حالم
که من از خویش بریدم بتو تا پیوستم
دل نبود آنکه سپردم بتو ای سنگین دل
شیشه بود که بر سنگ زدم بشکستم
یا بدامان تو یا بر سر خود خواهم زد
با سر و کار دگر کار ندارد دستم
منم آن شمع فضولی که بامید وصال
تا نمردم بره او ز طلب ننشستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
نی همین سرگرم سودای بتان تنها منم
هر که باشد عشق می ورزد همین رسوا منم
تاری از زلفیست در هر تن که می جنبد رگی
نی همین در بند محبوبان مه سیما منم
حیرتی دارم که در هر جا که باشد پیکرم
کس نمی داند که این نقشیست از من یا منم
بوده ام دلبسته هر تار مویت مدتی
آنکه ورزیدست سودای تو مدتها منم
زین ستم کز دست من امروز دامن می کشی
آنکه خواهد دست زد در دامنت فردا منم
جای گر زیر زمین سازم ز بیم غم چه سود
روی بر من می نهد سیلاب غم هر جا منم
اعتباری نیست دنیا را فضولی پیش ما
ترک دنیا کرده ای گر هست در دنیا منم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
گوش بر قول رقیبان بداندیش مکن
جور بر عاشق سودا زده خویش مکن
بیش ازین نیست مرا تاب جفاکاری تو
ای جفاکار جفاکاری ازین بیش مکن
نیستم من به همان حال که بودم زین پیش
تو همان جور که می کردی ازین پیش مکن
پادشاهی ز تو خوش نیست ستم بر درویش
رحم پیش آر ستم بر من درویش مکن
حذر از آه دل ریش کن از بهر خدا
خویش را مایل آزار دل ریش مکن
زندگی بهر چه باید چو مرا می گویند
می مخور ذوق مبین کام مزن عیش مکن
در یکی جو ز یکی خواه فضولی مقصد
نقد دین صرف ره هر بت بدکیش مکن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
می شود هر دم جنون ما ز ابرویت فزون
هست ابروی تو ما را سر خط مشق جنون
دل قدت را دید لعلت راست مایل مدتیست
می کشم از دل ملامت می خورم از دیده خون
دیده می ریزد درون از چاکهای سینه ام
دل ز راه دیده هر خونی که می آرد برون
عاشق از حال دل پر خون چه حاجت دم زند
می توان دانست از رنگ سرشگ لاله گون
رشته پیوند خود با تارهای زلف او
کرده ام محکم ولی می ترسم از بخت زبون
پنبه ننهاد کس بر داغهای سینه ام
کآتشی در سینه اش نگرفت از سوز درون
بهر دنیا منت دونان فضولی تا بکی
دل بعالی همتی بردار از دنیای دون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
نمی مردم از آن تیغی که زد آن سیمبر بر من
اگر از پی نمی زد سایه اش تیغ دگر بر من
بدین کز دیدنت در باختم دین چون شوم منکر
گواهی می دهد چون روز محشر چشم تر بر من
فکندی پرده از رخ نیستم از دیدنت غافل
بلایی می نمایی ازتو واجب شد حذر بر من
چو شمع از هجر آن خورشید شب تا روز می سوزم
عجب نبود اگر نالند مرغان سحر بر من
رخ از من تافت میل زینتش در دل فکن یارب
که در آیینه اندازد طفیل خود نظر بر من
طبیبا می فزاید ذوقم از سوز جگر هر دم
دوایی ده که آن افزون کند سوز جگر بر من
فضولی کمتر از مجنون نیم در عشق و رسوایی
چه خواهد کرد سودای بتان زین بیشتر بر من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
داریم در زمانه بد طالع زبون
طالع چنین زمانه چنان چون کنم چون
خور نیست هر سحر پی آزار ما فلک
دستی ز آستین جفا می کند برون
کم دیده ایم بر رخ زرد و سرشگ آل
رنگ ترحم از روش چرخ نیلگون
خون می رود ز دیده ما بس که چون شفق
بی مهری فلک دل ما کرده است خون
ما دون نه ایم گر نکند میل دور نیست
با غیر جنس خود نه عداوت سپهر دون
فرهاد دید رحمت سیر ره بلا
پیچید پای عجز بدامان بیستون
از ذکر جور دور فضولی ترا چه سود
کم گوی نگشته که از آن غم شود فزون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
تو تیر افکنده ای چرخ مهر خود بماه من
رقیبم گشته مشکل که کردی نیک خواه من
سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت
نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من
چه حالست این گه هر که سوی آن خورشید ره جستم
مرا چون سایه دامن گیر شد بخت سیاه من
مرا در ظلمت غم میل طوف خاک آن در شد
چراغی بر فروز ای آتش دل پیش راه من
نکو رویان ز من برگشته اند آیا چه بد کردم
چه باشد موجب رنجش چه شد یارب گناه من
فلک را گر بلایی هست بر من می شود نازل
چه سلطانم که آسودست عالم در پناه من
فضولی قید عقل از من مجو من بنده عشقم
مطیعم تا چه فرماید چه گوید پادشاه من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
زین ندامت که نشد خاک درت مسکن من
اشک از چهره جان شست غبار تن من
حیرت لعل تو بردم بلحد نیست عجب
گر شود گلخنی از آتش دل مدفن من
گردباد غم و گرداب بلا نیست شوند
چند گردند درین بادیه پیرامن من
ذوق دیدار تو آیینه چه ادراک کند
روی چون مه منما جز بدل روشن من
نیست از ضعف بدن ناله من می ترسم
که فتد طوق غمت بی خبر از گردن من
رشته شمع شبستان غمم در آتش
من نه مجروحم و پرخون شده پیراهن من
چون نمیرم من ازین غصه فضولی که ز غم
مردم و یار ندارد خبر از مردن من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ای دل از کار عشق عار مکن
عشق تا هست هیچ کار مکن
نیست انکار عشق را یمنی
مکن این کار زینهار مکن
تا ترا عشق و عاشقی باشد
شیوه دیگر اختیار مکن
راحتی در جهان اگر خواهی
خویش را اهل اعتبار مکن
پی تقلید خاص و عام مرو
خدمت شاه و شهریار مکن
ور نجات دو کون می طلبی
غیر دیوانگی شعار مکن
از فضولی نصیحتی بشنو
ترک خوبان گل عذار مکن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ای بر فراز چرخ برین بارگاه تو
تو شاه انبیا همه خیل و سپاه تو
بر آسمان رسیده و گشته فرشته
هر ذره که خاسته از گرد راه تو
آسوده است تا ابد از بیم انقلاب
محروسه ولایت دین در پناه تو
هر قطره ز بحر شود دانه گهر
گر قطره برو چکد از ابر جاه تو
از قدر زیب گردن خوبان عالم است
عنبر که هست بنده جعد سیاه تو
کردست دهر روز ظهور ترا لقب
دور قمر ز نسبت روی چو ماه تو
نعت نبی بس است ترا موجب نجات
هر چند بی حدست فضولی گناه تو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
دل که پنهان است شوق لعل محبوبان درو
غنچه بشگفته است اوراق گل پنهان درو
با خیال لعل جان بخش سواد دیده ام
هست آن ظلمت که باشد چشمه حیوان درو
شد بسودای سر زلف تو جسمم رشته ای
صد گره افتاد از تاب غم دوران درو
بحر محنت راست گردابی پر از خاشاک و خس
وادی عشقت که عشاقند سرگردان درو
ناوکت بگذشت از جسمم چه جای راحت است
با چنین جسمی که آرامی ندارد جان درو
در غم درج دهانت چون نباشم تنگ دل
حقه گم کرده ام صد درد را درمان درو
نیست راحت بی غم جانان فضولی را دمی
دم بدم آن به که افزاید غم جانان درو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شانه ای گل بخم طره طرار منه
بستر راحت دلهاست درو خار منه
پایمالم مکن ای قامت خم مژگان را
خار زیر قدمم از پی آزار منه
سر آن زلف مکش بی ادب ای مشاطه
دست بی باک چنین در دهن مار منه
سیر صحرای بلا شیوه سر بازانست
پای تقلید درین وادی خون خوار منه
مرسان از بدی کار کدورت بر دل
داغ صد دغدغه بر سینه افگار منه
ای قضا بر خط رخسار بتان گاه رقم
نقطه جز مردمک چشم من زار منه
می رسد کار بتدریج فضولی بکمال
بهر تقوی قدح از دست بیک بار منه
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
غیر از درت پناه نداریم یا نبی
جز تو امیدگاه نداریم یا نبی
تا برده ایم سوی تو ره جز طریق تو
رویی بهیچ راه نداریم یا نبی
بهر ظهور لطف عمیمت وسیله ای
غیر از فغان و آه نداریم یا نبی
روز جزا تویی چو شفیع گناه ما
اندیشه از گناه نداریم یا نبی
در امر و نهی هر چه بما حکم کرده ای
حق است و اشتباه نداریم یا نبی
بر لطف تست تکیه نه بر طاعتی که ما
داریم گاه و گاه نداریم یا نبی
ملک وجود منتظم از فیض عدل تست
غیر از تو پادشاه نداریم یا نبی
بستست جرمهای فضولی زبان ما
غیر از تو عذر خواه نداریم یا نبی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بهست گور و کفن از قبا و پیرهنی
که پاره پاره نسازند بهر سیم تنی
بتیغ محنت شیرین لبان که دارد تاب
مگر زمانه بسازد ز سنگ کوهکنی
به پنبه های جراحت نهان چراست تنم
چو نیست رسم که باشد شهید را کفنی
مرا مکش به جفا و ستم که می باید
ستمگری چو تویی را جفا کشی چو منی
خدایرا مده آن زلف پرشکن بر باد
که منزل دل آشفته است هر شکنی
به لطف غنچه مثال دهان تنگ تو نیست
درین که هست چنین نیست غنچه را سخنی
غم خط تو فضولی ز دل برون نکند
که هست جای چنان سبزه چنین چمنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
گر خدنگ غمزه را زین سان دمادم می زنی
کشته گردد عالمی تا چشم بر هم می زنی
نیست ممکن بیش ازین بیداد گر سنگین دلی
بر وفاداران خود سنگ جفا کم می زنی
دانه در دام بهر صید مرغی می نهی
یا بقصد دل گره بر زلف پرخم می زنی
این که داری در غمش ای دل صدای گریه نیست
خنده بر غفلت دلهای بی غم می زنی
ای که در سر ذوق جام وصل داری نیست دور
گر ز مستی سنگ رد بر ساغر جم می زنی
شمع شام فرقتم بگذار تا سوزم رفیق
می کشم خود را اگر از منع من دم می زنی
بر گزیدی از همه عالم فضولی فقر را
دولتی داری که استغنا بعالم می زنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ای دل ز خویش بگذر گر میل یار داری
جر کار عشق مگزین گر عشق کار داری
ای آب زندگانی می بینمت مکدر
در دل مگر غباری زین خاکسار داری
بر من ز تند خویی تیریست هر نگاهت
برگ گلی تو اما صد نوک خار داری
ای طالب سلامت بر بند راه دیده
ز آن رو که بیم آفت زین رهگذار داری
ساقی مکن تعلل در گردش آر ساغر
تا چند تشنگان را در انتظار داری
بی اختیار خواهی رفتن ز بزم عالم
از کف منه پیاله تا اختیار داری
از خیل نیک نامان می بینمت فضولی
کز نام ننگت آید وز ننگ عار داری