عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳
جبهه با سجده داشت عهد درست
نفس ناکشیده، صبح نخست
شده محرابم آستان شهی
که ندارم جز او امیدگهی
فیض اول خدایگان آمد
سر و سرخیل انبیاء احمد
آب حیوان نمی ز خاک درش
آبروبخش قدسیان گهرش
رازدار امور اسرایی
صبح فیاض عالم آرایی
نقش پایش جبین طراز ملک
به رهش چشم روشنان فلک
خضر در ره نوردی طلبش
لب عیسی وظیفه خوار لبش
عرش، فرش حریم خانهٔ اوست
سر جبریل و آستانهٔ اوست
مست صهبای فیض او سرها
خاک نعلین اوست افسرها
شرف الشّمس، پرتو رویش
لیلهٔ القدر شام گیسویش
انبیا را بشارتش چو رسید
از شب تیره صبح عید دمید
دست موسی رکاب داری کرد
لب عیسی نفس شماری کرد
روح قدس است در حمایت او
سدره دارد هوای رایت او
به تولای او دلم شاد است
خانهٔ اعتقاداما آباد است
هرگزم عهد بسته وا نشود
دستم از دامنش جدا نشود
نفس ناکشیده، صبح نخست
شده محرابم آستان شهی
که ندارم جز او امیدگهی
فیض اول خدایگان آمد
سر و سرخیل انبیاء احمد
آب حیوان نمی ز خاک درش
آبروبخش قدسیان گهرش
رازدار امور اسرایی
صبح فیاض عالم آرایی
نقش پایش جبین طراز ملک
به رهش چشم روشنان فلک
خضر در ره نوردی طلبش
لب عیسی وظیفه خوار لبش
عرش، فرش حریم خانهٔ اوست
سر جبریل و آستانهٔ اوست
مست صهبای فیض او سرها
خاک نعلین اوست افسرها
شرف الشّمس، پرتو رویش
لیلهٔ القدر شام گیسویش
انبیا را بشارتش چو رسید
از شب تیره صبح عید دمید
دست موسی رکاب داری کرد
لب عیسی نفس شماری کرد
روح قدس است در حمایت او
سدره دارد هوای رایت او
به تولای او دلم شاد است
خانهٔ اعتقاداما آباد است
هرگزم عهد بسته وا نشود
دستم از دامنش جدا نشود
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۴
آنکه بعد از نبی، وصیّ و ولی ست
نایب آفریدگار، علی ست
سجده ها وقف آستانهٔ اوست
خم از آن، پشت آسمان دو توست
بحر علمش محیط هستی شد
سر جاهل به قعر پستی شد
زندگی بخش عالم است، دمش
یم عرفان بود، نم قلمش
حصن ایمان دَرِِ مدینهٔ علم
آن گران لنگر سفینه علم
داده حقّش سریر هارونی
رفته خصمش به چاه قارونی
شده منصوص سرور احرار
در حضور مهاجر و انصار
ها دعا، کنت من له المولی
فعلیّ ولیّهُ الاولی
پس از آن گفت وال من والاه
رانده خصمش به تیغ من عاداه
صاحب نصّ اِنَّما هم اوست
مورد نجم و هل اتی هم اوست
خوانده آنجا که شد مدیح سرا
نفس خیر الوری خدای ورا
مصطفی دُرِّ راز چون سفته
نور خود را و او یکی گفته
آن سرافکن ز دوش ذوالحرمین
صف اعدا شکن، به بدر و حنین
تیغش از عمر و عبدود چو گذشت
صف احزاب دردی اعدا گشت؟!
داده تفضیل، سرور کونین
ضربتش را به طاعت ثقلین
رخنه در حصن کفر و کین افکند
دل ز دنیا و دَر ز خیبر کند
پیش ازین هم، مهاجر و انصار
رفته پیش و گرفته راه فرار
دیگری از مجاهدان چو نماند
کرد عزم رکوب و مرکب راند
به جهاد آن زمان ز جا برخاست
مرحب افکند و مرحبا برخاست
رستگار است هر که بر ره اوست
آفربنش گدای درگه اوست
قوت بازوی یداللهی
زده خط بر سواد گمراهی
نازم آن دل که می کند یادش
جان فدای علی و اولادش
نایب آفریدگار، علی ست
سجده ها وقف آستانهٔ اوست
خم از آن، پشت آسمان دو توست
بحر علمش محیط هستی شد
سر جاهل به قعر پستی شد
زندگی بخش عالم است، دمش
یم عرفان بود، نم قلمش
حصن ایمان دَرِِ مدینهٔ علم
آن گران لنگر سفینه علم
داده حقّش سریر هارونی
رفته خصمش به چاه قارونی
شده منصوص سرور احرار
در حضور مهاجر و انصار
ها دعا، کنت من له المولی
فعلیّ ولیّهُ الاولی
پس از آن گفت وال من والاه
رانده خصمش به تیغ من عاداه
صاحب نصّ اِنَّما هم اوست
مورد نجم و هل اتی هم اوست
خوانده آنجا که شد مدیح سرا
نفس خیر الوری خدای ورا
مصطفی دُرِّ راز چون سفته
نور خود را و او یکی گفته
آن سرافکن ز دوش ذوالحرمین
صف اعدا شکن، به بدر و حنین
تیغش از عمر و عبدود چو گذشت
صف احزاب دردی اعدا گشت؟!
داده تفضیل، سرور کونین
ضربتش را به طاعت ثقلین
رخنه در حصن کفر و کین افکند
دل ز دنیا و دَر ز خیبر کند
پیش ازین هم، مهاجر و انصار
رفته پیش و گرفته راه فرار
دیگری از مجاهدان چو نماند
کرد عزم رکوب و مرکب راند
به جهاد آن زمان ز جا برخاست
مرحب افکند و مرحبا برخاست
رستگار است هر که بر ره اوست
آفربنش گدای درگه اوست
قوت بازوی یداللهی
زده خط بر سواد گمراهی
نازم آن دل که می کند یادش
جان فدای علی و اولادش
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۱۲
بسته بودم زبان ولی ناچار
وحدتش را همی کنم اظهار
خامشی نیست بی سبب ما را
حرف، تبخاله شد به لب ما را
بحر معنی ست نیک تازه و ژرف
چه از آن گنجدم به ساغر حرف
لفظها تخته ای ست طوفانی
تو چه در تخته، بحر گنجانی
چه کنم ظرف گفتگو تنگ است؟
بار کوه است و لاشه خرلنگ است
خاصه من تنگتر به خودکردم
وزن را در میان حد کردم
بحر معنی و بحر شعر بهم
چون حبابی ست برکنارهٔ یم
روی و قافیه چهاکه نکرد؟
چه به ما تنگی فضا که نکرد؟
اینقدر هم که می زنم نفسی
راست گویم که نیست کار کسی
من نگویم خود اوست گوینده
گفتگو تهمتی ست بر بنده
پیش از این هم سخنوران دلیر
کارفرما شدند کلک دبیر
خود اگر رفته اند، مانده بجا
اثر خامه های ره پیما
هرکه نقاد در سخن باشد
می شناسد اگر چو من باشد
هر زبانی سخن نیارد کرد
ور کند هم، چو من نیارد کرد
چه حکایت کند زبان بی دل؟
نشود خامه ترجمان بی دل
دل اگر باشد و زبان هم نیز
همه یکسان نیند در همه چیز
قطره دارد دلی فراخور خویش
بحر را هم دلی ست در بر خویش
برده مستی عنان من از دست
نگرفته ست نکته کس بر مست
مستی از ره مرا به دور افکند
شعله بنشست و دود گشت بلند
نیست گرمی مرا امید از کس
آتش افروز خود شدم، به نفس
گفته بودم که وحدتش گویم
لب وکامی به شعله می شویم
وحدتی کان به حق کنی نسبت
به عدد ره ندارد آن وحدت
هست مجهول وحدت عددی
نشود وصف ذاتی احدی
وحدت مطلق حقیقی دان
که بود جزء و کل در آن یکسان
تا به عالم تقابل است و تضاد
آنچه نامش توافق است و داد
همه هالک بود در آن وحدت
همه محدود و بی کران وحدت
وحدت و کثرت ار چه اقسام است
هر یکی را به حدِّ خود نام است
همه اقسام کثرت و وحدت
متلاشی بود در آن حدت
ذره ای فیض شاملش نبود
هیچ کثرت مقابلش نبود
جل شانه، خدای را ضد نیست
باشدش ضد خدای موجد نیست
مشتمل دان به کل موجودات
وحدتش را علی السّوی بالذّات
احدیت مراتبش نبود
نسبتش گر دهی به ذات احد
آن احد گفتمت هوالله است
متعالی ز فهم آگاه است
کثرت آنجا نمی شود پیدا
که احد ذات واجب است آنجا
احد آنجا نه نعت و توصیف است
عین آن ذات، غیر تعریف است
ور دهی نسبتش به اسم صفات
یعنی آنها یکی بود بالذات
همه مستهلک است در ذاتش
بود آن وحدت اضافاتش
احدیت صفات و اسما را
نعت باشد به واحد یکتا
ور به افعال نسبتش دادی
که مسمّی بود به ایجادی
یعنی آن جامع صفات کمال
نیست بالذات مصدر افعال
نسبت این جای نعت باشد نیز
چون شنیدی عزیز دار عزیز
آنکه قائم به ذات خود باشد
هستی مطلق احد باشد
قائم الذّات غیر او نبود
استوار، آبها به جو نبود
آب جوی از قبیل اعراض است
ادعای نبوت اغماض است
همه در اصل ذات معدومند
جمله محتاج حی قیومند
هرچه را صاحب بقا بینی
نقش این عاریت سرا بینی
او نمایندگی به او دارد
رنگ پایندگی به او دارد
اثر نفخه های رحمانی
تیرگی را نموده نورانی
نو به نو خلعت وجود دهد
محفل آرایی شهود دهد
همه را دارد از فنا محفوظ
به نعیم بقا کند محظوظ
اثر موجدی و خلاقی
دایم است انفسی و آفاقی
وحدتش را همی کنم اظهار
خامشی نیست بی سبب ما را
حرف، تبخاله شد به لب ما را
بحر معنی ست نیک تازه و ژرف
چه از آن گنجدم به ساغر حرف
لفظها تخته ای ست طوفانی
تو چه در تخته، بحر گنجانی
چه کنم ظرف گفتگو تنگ است؟
بار کوه است و لاشه خرلنگ است
خاصه من تنگتر به خودکردم
وزن را در میان حد کردم
بحر معنی و بحر شعر بهم
چون حبابی ست برکنارهٔ یم
روی و قافیه چهاکه نکرد؟
چه به ما تنگی فضا که نکرد؟
اینقدر هم که می زنم نفسی
راست گویم که نیست کار کسی
من نگویم خود اوست گوینده
گفتگو تهمتی ست بر بنده
پیش از این هم سخنوران دلیر
کارفرما شدند کلک دبیر
خود اگر رفته اند، مانده بجا
اثر خامه های ره پیما
هرکه نقاد در سخن باشد
می شناسد اگر چو من باشد
هر زبانی سخن نیارد کرد
ور کند هم، چو من نیارد کرد
چه حکایت کند زبان بی دل؟
نشود خامه ترجمان بی دل
دل اگر باشد و زبان هم نیز
همه یکسان نیند در همه چیز
قطره دارد دلی فراخور خویش
بحر را هم دلی ست در بر خویش
برده مستی عنان من از دست
نگرفته ست نکته کس بر مست
مستی از ره مرا به دور افکند
شعله بنشست و دود گشت بلند
نیست گرمی مرا امید از کس
آتش افروز خود شدم، به نفس
گفته بودم که وحدتش گویم
لب وکامی به شعله می شویم
وحدتی کان به حق کنی نسبت
به عدد ره ندارد آن وحدت
هست مجهول وحدت عددی
نشود وصف ذاتی احدی
وحدت مطلق حقیقی دان
که بود جزء و کل در آن یکسان
تا به عالم تقابل است و تضاد
آنچه نامش توافق است و داد
همه هالک بود در آن وحدت
همه محدود و بی کران وحدت
وحدت و کثرت ار چه اقسام است
هر یکی را به حدِّ خود نام است
همه اقسام کثرت و وحدت
متلاشی بود در آن حدت
ذره ای فیض شاملش نبود
هیچ کثرت مقابلش نبود
جل شانه، خدای را ضد نیست
باشدش ضد خدای موجد نیست
مشتمل دان به کل موجودات
وحدتش را علی السّوی بالذّات
احدیت مراتبش نبود
نسبتش گر دهی به ذات احد
آن احد گفتمت هوالله است
متعالی ز فهم آگاه است
کثرت آنجا نمی شود پیدا
که احد ذات واجب است آنجا
احد آنجا نه نعت و توصیف است
عین آن ذات، غیر تعریف است
ور دهی نسبتش به اسم صفات
یعنی آنها یکی بود بالذات
همه مستهلک است در ذاتش
بود آن وحدت اضافاتش
احدیت صفات و اسما را
نعت باشد به واحد یکتا
ور به افعال نسبتش دادی
که مسمّی بود به ایجادی
یعنی آن جامع صفات کمال
نیست بالذات مصدر افعال
نسبت این جای نعت باشد نیز
چون شنیدی عزیز دار عزیز
آنکه قائم به ذات خود باشد
هستی مطلق احد باشد
قائم الذّات غیر او نبود
استوار، آبها به جو نبود
آب جوی از قبیل اعراض است
ادعای نبوت اغماض است
همه در اصل ذات معدومند
جمله محتاج حی قیومند
هرچه را صاحب بقا بینی
نقش این عاریت سرا بینی
او نمایندگی به او دارد
رنگ پایندگی به او دارد
اثر نفخه های رحمانی
تیرگی را نموده نورانی
نو به نو خلعت وجود دهد
محفل آرایی شهود دهد
همه را دارد از فنا محفوظ
به نعیم بقا کند محظوظ
اثر موجدی و خلاقی
دایم است انفسی و آفاقی
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۱۶
هستی از غیب خویش و از اطلاق
نگذارد چو آفتاب اشراق
متزلزل شود به سوی بعید
یفعل اللّه ما یشا و یرید
متنزل شود علی الترتیب
قضی الامر و النصیب یُصیب
پایهٔ اوّل اشرف و اعلی
دومین از سوم به علم کذا
تا به آن پایه ای که از خسّت
بنهایت رسد نزول سمت
پس از آن سیر در عروج کند
به شرف طیّ آن بروج کند
تا به جایی رسد کزان افضل
نبود حیث کانَ فی الاوّل
گر بفهمی مقاصد قرآن
ثم لا الله را برخوان
پست تر، هر چه دورتر زِ اَحَد
نحن بالذل نعرف الابعد
اوّلین پایه در وجود و بقا
نبود حاجتش به غیر خدا
این مقام عقول و انوار است
بو اگر برده ای سخن زار است
چه فرو خوانمت که بس خامی؟
تو از ایشان شنیده ای نامی
معنی آسان نمی شود حاصل
چه گشاید ز لفظ لاطایل
گفته آن زمرهٔ تمام صفا
حسبنا اللّه ربّنا و کفی
دومین پایه ای که نفسانی ست
در تقوم رهین فوقانیست
لیک در جملهٔ صفات و فعال
بی کم از خود نماید استقلال
سومین پایه با تفاوت قدر
شده بعضی نجوم و برخی بدر
مهوشانِ برازخند، نفوس
که در انظار عالمند عروس
وان ملایک که اهل تدبیرند
هر یکی در دیار خود میرند
همه زین زمره اند تا دانی
جرعه نوشان فیض یزدانی
وان دوم پایه در تقوّم هم
حاجتش با فروتران محکم
این مقام طبایع صور است
دیده ها بازکن که در نظر است
چارمین پایه را چو درنگری
جای بیهوشی است و بی خبری
غیر امکان و قوّه، چیزی نیست
ذوق فعلیت وتمیزی نیست
می پذیرد عطای بالا را
می نماید قبول شیا را
نگذارد چو آفتاب اشراق
متزلزل شود به سوی بعید
یفعل اللّه ما یشا و یرید
متنزل شود علی الترتیب
قضی الامر و النصیب یُصیب
پایهٔ اوّل اشرف و اعلی
دومین از سوم به علم کذا
تا به آن پایه ای که از خسّت
بنهایت رسد نزول سمت
پس از آن سیر در عروج کند
به شرف طیّ آن بروج کند
تا به جایی رسد کزان افضل
نبود حیث کانَ فی الاوّل
گر بفهمی مقاصد قرآن
ثم لا الله را برخوان
پست تر، هر چه دورتر زِ اَحَد
نحن بالذل نعرف الابعد
اوّلین پایه در وجود و بقا
نبود حاجتش به غیر خدا
این مقام عقول و انوار است
بو اگر برده ای سخن زار است
چه فرو خوانمت که بس خامی؟
تو از ایشان شنیده ای نامی
معنی آسان نمی شود حاصل
چه گشاید ز لفظ لاطایل
گفته آن زمرهٔ تمام صفا
حسبنا اللّه ربّنا و کفی
دومین پایه ای که نفسانی ست
در تقوم رهین فوقانیست
لیک در جملهٔ صفات و فعال
بی کم از خود نماید استقلال
سومین پایه با تفاوت قدر
شده بعضی نجوم و برخی بدر
مهوشانِ برازخند، نفوس
که در انظار عالمند عروس
وان ملایک که اهل تدبیرند
هر یکی در دیار خود میرند
همه زین زمره اند تا دانی
جرعه نوشان فیض یزدانی
وان دوم پایه در تقوّم هم
حاجتش با فروتران محکم
این مقام طبایع صور است
دیده ها بازکن که در نظر است
چارمین پایه را چو درنگری
جای بیهوشی است و بی خبری
غیر امکان و قوّه، چیزی نیست
ذوق فعلیت وتمیزی نیست
می پذیرد عطای بالا را
می نماید قبول شیا را
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۹
هست میزان عبارت از معیار
پی تشخیص پایه و مقدار
تا بسنجند قدر اشیا را
صورتش مختلف بود ما را
ز اختلاف حقایق اعیان
وضع میزان شود مناسب آن
در قیامت نهند میزان را
سختن قدر و قیمت انسان را
تا بسنجد کم و زیاد همه
عمل و علم و اعتقاد همه
روز بازار حشر، این میزان
نیست جز فرد کامل انسان
تا ازو مر تو را چه مایه رسد
در موالات او چه پایه رسد
قرب و بعد تو از طریقت او
عدم اقتفا به سیرت او
هست نقص وکمال ذات تو را
حسنات است و سیئات تو را
پس نبی و وصی در امّت خوبش
هست میزان معدلت اندیش
لاجَرَم گفته اند آلِ رَسول
محک امتحان رد و قبول
که موازین معدلت ماییم
کاشف قدر و منزلت ماییم
پی تشخیص پایه و مقدار
تا بسنجند قدر اشیا را
صورتش مختلف بود ما را
ز اختلاف حقایق اعیان
وضع میزان شود مناسب آن
در قیامت نهند میزان را
سختن قدر و قیمت انسان را
تا بسنجد کم و زیاد همه
عمل و علم و اعتقاد همه
روز بازار حشر، این میزان
نیست جز فرد کامل انسان
تا ازو مر تو را چه مایه رسد
در موالات او چه پایه رسد
قرب و بعد تو از طریقت او
عدم اقتفا به سیرت او
هست نقص وکمال ذات تو را
حسنات است و سیئات تو را
پس نبی و وصی در امّت خوبش
هست میزان معدلت اندیش
لاجَرَم گفته اند آلِ رَسول
محک امتحان رد و قبول
که موازین معدلت ماییم
کاشف قدر و منزلت ماییم
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۳
سبب اختلاف در ادیان
حسد است و عداوت و طغیان
طلب سروریست هم ز اسباب
که جهانی از این تب است به تاب
جهل، پیوسته در هوای دگر
عصبیّت بود بلای دگر
بی خرد راست رسم و آیینی
کرد مجهول خویش را دینی
سر نهادند قوم حق نشناس
در پی اتّباع رأی و قیاس
سر این قوم زشت ابلیس است
که امام قیاس و تدلیس است
رشکش آمد به دولت آدم
از تکبّر نکرد، گردن خم
بافت درهم قیاسکی چالاک
که من از آتشم، حریف از خاک
گشت این شبهه، مایهٔ شبهات
که مفصل شدهست در تورات
این چنین کرد بعد ازو قابیل
که حسد برگماشت بر هابیل
بعد از آن در قبیله جاری شد
در طباع خسیسه ساری شد
اختلافات اگر چه شد بسیار
لیک اصول خلاف باشد چار
اختلافی که در خدا دارند
انحرافی کز انبیا دارند
سومین اختلافشان به امام
چارمین اختلاف در احکام
جهل در معنی خدا و رسول
شده هنگامه ساز ردّ و قبول
جاهل معنی امامت را
نبود دیدهٔ صواب نما
این که یک فرقه هم به قلب و زبان
در فروعند، مختلف گویان
سبب این است، کز بصیرت کم
متشابه نداند از محکم
غیر معلوم، عامه را دین است
کار اینان به ظن و تخمین است
چشم از آیات راست پوشیدند
به قیاس و دروغ کوشیدند
ناقصان، در عوام کالانعام
گاه مفتی شدند و گاه امام
بس که تهمت به مصطفی بستند
بر خلابق رَهِ هدی بستند
خاصه در عهد آل بوسفیان
که نمودند شرع دین ویران
عصر مروانیان چه می پرسی؟
از فساد زمان چه می پرسی؟
تا جهان را یل خراسانی
پاک کرد از عروج مروانی
خَسِ عباسیّان بلند نمود
آتشی را که بر فلک شد دود
همه اعدای دین مصطفوی
دشمن خاندان مرتضوی
مفتیان و قضات باطن کور
همه شب مست و هر سحر مخمور
تا برآورد از آن گروه، دمار
عاقبت تیغ آبدار تتار
شد جهان شسته از بنی عباس
دامن خاک، پاک از آن ارجاس
کبریای جلال تیغ کشید
همه را تیغ بی دربغ کشید
هر که واقف ز کار ایشان است
در شعار و دثار ایشان است
بُود آگه که در بنی آدم
کس نکرده ست این فساد و ستم
ز آنچه کردند این گروه عنید
شرمساری کشید، روح یزید
این عبارت کلام مأمون است
کافضل این جماعت دون است
هر گَه، از خشم و کین برآشفتی
رو به عبّاسیان همی گفتی
که شمایید نطفه ی مستان
زاده از فرج قحبه گان جهان
پدر ارشد خلیفه، رشید
پردهٔ محرمان خویش درید
هر چه کشتید در کنار من است
دودهٔ خویش، ننگ و عار من است
ناقل این حدیث، بی کم و بیش
سنیّانند از خلیفهٔ خویش
یاد اینان کراهت انگیز است
زنگ آیینه صفاخیز است
شهرتِ کارِ این گروه خبیث
بی نیاز است از بیان و حدیث
مدّعا اینکه روزگار دراز
دَرِ صد فتنه شد به خلق فراز
خلفای زمانه یارانند
دین و ایمان دگر چه سان مانند؟
عرض تقلید، قاف تا قاف است
کیش اسلام ارث اخلاف است
ناقصان زمانه کور و کرند
رهسپاران کوی دل دگرند
تیره بختان بی صفایی چند
روز کوران بی عصایی چند
آن یکی را به یاری توفیق
حَسَن بصری است، پیر طریق
وان دگر، راه اعتزال رود
به قفای رم غزال رود
اشعری طعنه زن به معتزلی ست
کاعتقادش ضلال و تیره دلی ست
دیگری خصم جان، اشاعره را
به از ایشان نهد، اباغره را
یکی از هر دو بر کرانه رود
پی کرامیان روانه شود
وان سفیه دگر ز کون خری
پی سفیان نموده ره سپری
سجده بر راه فرض نوری را؟!
سامری وار، عجل ثوری را
وان دگر را خطاب، خطّابی ست
سرمه دیده گرانخوابی ست
جان نثار معلّل است یکی!؟
توتیای یقین، غبار شکی
دیگری در جهان بود کامش
انتظام کلام نظامش
وان دگر کامل از مریدی شد
دم منصور ما تریدی شد
کرده ابداع دین نو، مالک
پی او گشته زمره ای هالک
مرده شکلی که بوی جیفه دهد
جان به فتوای بوحنیفه دهد
شافعی گشته آشکار و خفی
خصم ناموس سیرت حنفی
حنبلی پیشوای مشتی خر
نه خمش خر، خران دعوی گر
گفته افسار گمرهی را دین
قاف تقلید کرده داغ سرین
درهم افتادگان به مشت و لگد
از خری کرده در حماقت، کد
شده زین زمرهٔ تعصب گر
هر یکی، میخ مقعد دیگر
تو ازین گیر و دار غصّه مخور
سر خر راست، گوش خر در خور
گر نباشد خر الحسب للذات
که زند دم ز انکر الاصوات؟
همگی راکبند و مرکوبند
زیر و بالای یکدگر چوبند
تا به کی از ملوک عباسی
شهره ی عصر خود به نسناسی؟
چونکه ادراک این فضیحت کرد
خلق را منع و زجر و غلظت کرد
که دگر ترک اجتهادکنند
عرصه این است، تا گشاد کنند
هر چه بودند اگر فقیه و سفیه
مجتهد بس بود چهار فقیه
گر کسی خارج از چهار آرند
هر که باشد، به گیر و دار آرند
سنّیان را که بد هزاران کیش
ا سختا ننگ و بلایی آمد پیش
رفت اطناب و اختصار آمد
چاره ناچار تا چهار آمد
بر مرور دهور مذهبها
از میان رفت و چار ماند بجا
کرد گرگ آشتی، چهار به هم
لیک در فکر کارزار به هم
فخر رازیّ و حجهٔ الاسلام
قاضی ماضی مراغه، نظام
حنفی را فضیحتی کردند
مذهبش را به صورتی کردند
که به کافر نکرده اند آن کار
مرحبا دین و حبّذا پیکار
هر که گردد ز جهل، یافه سرای
خواهد آخر شنید، طعن بجای
باشد اسلام اگر تعصب و جهل
کیش حجّاج بهتر است از سهل
گر مسلمانی این بود، صد بار
کیش ملحد به است ازین پیکار
ملحد آسوده فارغ البال است
ای مسلمان، تو را چه احوال است؟
باشد احمق سرشت، مسلم اگر
خر ز خر باز هم، بود بهتر
باشد اخلاق زشت اگر ایمان
یک مسلمان مباد، گو به جهان
شرط اسلام اگر بود این قید
جحی افضل بود بسی ز جنید
این بلایا که نزل جمهور است
از خلاف رسول، مجبور است
ترک نصّ و وصیّتش کردند
عهد او را، پَسِ سر افکندند
اوصیای وِی اند، شمع هدا
رهنمایان سالکان خدا
اُمنای حقایق ایشانند
خلفا بر خلایق ایشانند
اهل ذکرند و اهلبیت صفا
هم اولی الامر و هم ذوی القربا
فرح حال عالمند و فتوح
در نجات از بلا، سفینه ی نوح
حجت حق و ثانیِ ثقلین
اَعرَض النّاسُ عن کلا النّجدین
شرع و قرآن هم، اوصیا دانند
همه را دیگران کجا دانند؟
هر که نشناخت خضر، گمراه است
سالک راه نیست، در چاه است
انحراف از سبیل حق و صواب
در نیاید به حدّ و حصر و حساب
روش خطّ مستقیم یکی ست
انحرافات را، حسابی نیست
منحرف در سلوک، بسیار است
بر خط مستقیم، دشوار است
حسد است و عداوت و طغیان
طلب سروریست هم ز اسباب
که جهانی از این تب است به تاب
جهل، پیوسته در هوای دگر
عصبیّت بود بلای دگر
بی خرد راست رسم و آیینی
کرد مجهول خویش را دینی
سر نهادند قوم حق نشناس
در پی اتّباع رأی و قیاس
سر این قوم زشت ابلیس است
که امام قیاس و تدلیس است
رشکش آمد به دولت آدم
از تکبّر نکرد، گردن خم
بافت درهم قیاسکی چالاک
که من از آتشم، حریف از خاک
گشت این شبهه، مایهٔ شبهات
که مفصل شدهست در تورات
این چنین کرد بعد ازو قابیل
که حسد برگماشت بر هابیل
بعد از آن در قبیله جاری شد
در طباع خسیسه ساری شد
اختلافات اگر چه شد بسیار
لیک اصول خلاف باشد چار
اختلافی که در خدا دارند
انحرافی کز انبیا دارند
سومین اختلافشان به امام
چارمین اختلاف در احکام
جهل در معنی خدا و رسول
شده هنگامه ساز ردّ و قبول
جاهل معنی امامت را
نبود دیدهٔ صواب نما
این که یک فرقه هم به قلب و زبان
در فروعند، مختلف گویان
سبب این است، کز بصیرت کم
متشابه نداند از محکم
غیر معلوم، عامه را دین است
کار اینان به ظن و تخمین است
چشم از آیات راست پوشیدند
به قیاس و دروغ کوشیدند
ناقصان، در عوام کالانعام
گاه مفتی شدند و گاه امام
بس که تهمت به مصطفی بستند
بر خلابق رَهِ هدی بستند
خاصه در عهد آل بوسفیان
که نمودند شرع دین ویران
عصر مروانیان چه می پرسی؟
از فساد زمان چه می پرسی؟
تا جهان را یل خراسانی
پاک کرد از عروج مروانی
خَسِ عباسیّان بلند نمود
آتشی را که بر فلک شد دود
همه اعدای دین مصطفوی
دشمن خاندان مرتضوی
مفتیان و قضات باطن کور
همه شب مست و هر سحر مخمور
تا برآورد از آن گروه، دمار
عاقبت تیغ آبدار تتار
شد جهان شسته از بنی عباس
دامن خاک، پاک از آن ارجاس
کبریای جلال تیغ کشید
همه را تیغ بی دربغ کشید
هر که واقف ز کار ایشان است
در شعار و دثار ایشان است
بُود آگه که در بنی آدم
کس نکرده ست این فساد و ستم
ز آنچه کردند این گروه عنید
شرمساری کشید، روح یزید
این عبارت کلام مأمون است
کافضل این جماعت دون است
هر گَه، از خشم و کین برآشفتی
رو به عبّاسیان همی گفتی
که شمایید نطفه ی مستان
زاده از فرج قحبه گان جهان
پدر ارشد خلیفه، رشید
پردهٔ محرمان خویش درید
هر چه کشتید در کنار من است
دودهٔ خویش، ننگ و عار من است
ناقل این حدیث، بی کم و بیش
سنیّانند از خلیفهٔ خویش
یاد اینان کراهت انگیز است
زنگ آیینه صفاخیز است
شهرتِ کارِ این گروه خبیث
بی نیاز است از بیان و حدیث
مدّعا اینکه روزگار دراز
دَرِ صد فتنه شد به خلق فراز
خلفای زمانه یارانند
دین و ایمان دگر چه سان مانند؟
عرض تقلید، قاف تا قاف است
کیش اسلام ارث اخلاف است
ناقصان زمانه کور و کرند
رهسپاران کوی دل دگرند
تیره بختان بی صفایی چند
روز کوران بی عصایی چند
آن یکی را به یاری توفیق
حَسَن بصری است، پیر طریق
وان دگر، راه اعتزال رود
به قفای رم غزال رود
اشعری طعنه زن به معتزلی ست
کاعتقادش ضلال و تیره دلی ست
دیگری خصم جان، اشاعره را
به از ایشان نهد، اباغره را
یکی از هر دو بر کرانه رود
پی کرامیان روانه شود
وان سفیه دگر ز کون خری
پی سفیان نموده ره سپری
سجده بر راه فرض نوری را؟!
سامری وار، عجل ثوری را
وان دگر را خطاب، خطّابی ست
سرمه دیده گرانخوابی ست
جان نثار معلّل است یکی!؟
توتیای یقین، غبار شکی
دیگری در جهان بود کامش
انتظام کلام نظامش
وان دگر کامل از مریدی شد
دم منصور ما تریدی شد
کرده ابداع دین نو، مالک
پی او گشته زمره ای هالک
مرده شکلی که بوی جیفه دهد
جان به فتوای بوحنیفه دهد
شافعی گشته آشکار و خفی
خصم ناموس سیرت حنفی
حنبلی پیشوای مشتی خر
نه خمش خر، خران دعوی گر
گفته افسار گمرهی را دین
قاف تقلید کرده داغ سرین
درهم افتادگان به مشت و لگد
از خری کرده در حماقت، کد
شده زین زمرهٔ تعصب گر
هر یکی، میخ مقعد دیگر
تو ازین گیر و دار غصّه مخور
سر خر راست، گوش خر در خور
گر نباشد خر الحسب للذات
که زند دم ز انکر الاصوات؟
همگی راکبند و مرکوبند
زیر و بالای یکدگر چوبند
تا به کی از ملوک عباسی
شهره ی عصر خود به نسناسی؟
چونکه ادراک این فضیحت کرد
خلق را منع و زجر و غلظت کرد
که دگر ترک اجتهادکنند
عرصه این است، تا گشاد کنند
هر چه بودند اگر فقیه و سفیه
مجتهد بس بود چهار فقیه
گر کسی خارج از چهار آرند
هر که باشد، به گیر و دار آرند
سنّیان را که بد هزاران کیش
ا سختا ننگ و بلایی آمد پیش
رفت اطناب و اختصار آمد
چاره ناچار تا چهار آمد
بر مرور دهور مذهبها
از میان رفت و چار ماند بجا
کرد گرگ آشتی، چهار به هم
لیک در فکر کارزار به هم
فخر رازیّ و حجهٔ الاسلام
قاضی ماضی مراغه، نظام
حنفی را فضیحتی کردند
مذهبش را به صورتی کردند
که به کافر نکرده اند آن کار
مرحبا دین و حبّذا پیکار
هر که گردد ز جهل، یافه سرای
خواهد آخر شنید، طعن بجای
باشد اسلام اگر تعصب و جهل
کیش حجّاج بهتر است از سهل
گر مسلمانی این بود، صد بار
کیش ملحد به است ازین پیکار
ملحد آسوده فارغ البال است
ای مسلمان، تو را چه احوال است؟
باشد احمق سرشت، مسلم اگر
خر ز خر باز هم، بود بهتر
باشد اخلاق زشت اگر ایمان
یک مسلمان مباد، گو به جهان
شرط اسلام اگر بود این قید
جحی افضل بود بسی ز جنید
این بلایا که نزل جمهور است
از خلاف رسول، مجبور است
ترک نصّ و وصیّتش کردند
عهد او را، پَسِ سر افکندند
اوصیای وِی اند، شمع هدا
رهنمایان سالکان خدا
اُمنای حقایق ایشانند
خلفا بر خلایق ایشانند
اهل ذکرند و اهلبیت صفا
هم اولی الامر و هم ذوی القربا
فرح حال عالمند و فتوح
در نجات از بلا، سفینه ی نوح
حجت حق و ثانیِ ثقلین
اَعرَض النّاسُ عن کلا النّجدین
شرع و قرآن هم، اوصیا دانند
همه را دیگران کجا دانند؟
هر که نشناخت خضر، گمراه است
سالک راه نیست، در چاه است
انحراف از سبیل حق و صواب
در نیاید به حدّ و حصر و حساب
روش خطّ مستقیم یکی ست
انحرافات را، حسابی نیست
منحرف در سلوک، بسیار است
بر خط مستقیم، دشوار است
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۴
مهبط وحی، مصطفی فرمود
که مرا پیر کرد سورهٔ هود
این اشارت به امر فاَستَقِم است
هر چه دانی صعوبت تو کم است
کان صراطی ست، تیز تر از تیغ
هر که لرزد، خورد فسوس و دریغ
عنق اللیل زلتش باشد
لهب النّار حدّتش باشد
هر سبک مغزکی تواند رفت؟
بوریا، نیست مرد آتش و نفت
نور یزدان مگر رفیق شود
که قدمسای این طریق شود
نشود رهنورد، هر مفلوک
مرد باید به راه حق و سلوک
که مرا پیر کرد سورهٔ هود
این اشارت به امر فاَستَقِم است
هر چه دانی صعوبت تو کم است
کان صراطی ست، تیز تر از تیغ
هر که لرزد، خورد فسوس و دریغ
عنق اللیل زلتش باشد
لهب النّار حدّتش باشد
هر سبک مغزکی تواند رفت؟
بوریا، نیست مرد آتش و نفت
نور یزدان مگر رفیق شود
که قدمسای این طریق شود
نشود رهنورد، هر مفلوک
مرد باید به راه حق و سلوک
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۶
ذکر مستضعفین در استثنا
شاهد است و به مدعاست گوا
چون هدایت میسّرش نشود
خضر توفیق، رهبرش نشود
کار آن کس حواله با کرم است
روز عدل است و معدلت حَکَم است
و آنکه او را رسیده باشد شرع
شده آگه ز دین، چه اصل و چه فرع
لیکن از سرکشیّ نفس عنید
یا ز شرّ تعصّب و تقلید
همه شرع را کند انکار
یا به مغزش نیاورد اقرار
باشد این نوع کفر، کفر جحود
آوخ آوخ ز شرّ نفس عنود
گفته یزدان عذاب آن را سخت
به جهنم کشید خواهد رخت
وآنکه او را رسیده باشد دین
بسته باشد به خویش، شرع متین
کرده اندیشه،کرّ و فرّی را
جَرّ نفعی و دفع ضرّی را
معرفت با زبان و ظاهر حال
منکران به قلب زشت سگال
این مسمّی بود به کفر و نفاق
سَیَذوقوا و ما لهم مِن واق
اعتراف زبان ندارد سود
در اشدّ عذاب خواهد بود
وآنکه او را رسیده باشد کیش
معترف هم به باطن سر خویش
لیکن انکار آن کند به زبان
از حسد یا تعصب و طغیان
باشد این کفر را تهوّر، نام
به الیم عذاب، زهرآشام
و آن که آگه بود ز دین حقیق
کرده هم از زبان و دل تصدیق
لیکن او را بصیرتی نبود
نور چشم و سریرتی نبود
کجی رای و فهم و فکر غلط
می برد مرد را به دار سخط
حبّ تقلید قول کج فهمان
گمرهی در تعصب ایمان
کافرت می کند به کفر و ضلال
در ضلالت مجو نجات مآل
و آن که آگه بود ز دعوت دین
وز بصیرت، مصدّقش به یقین
به زبان مؤمن و به دل مؤمن
کرده اذعان، به ظاهر و باطن
لیکن از امر و نهی درگذرد
این تجاوز، گهی به کار برد
داند آن شیوه را خطا و زلل
معترف خود به قبح ما یفعل
غلبات هوا و نفس فضول
داردش بر خلاف حکم رسول
نام این کفر، فسق و عصیان است
فسق، نفی کمال ایمان است
فسق و عصیان اگر چه ای کامل
اصل ایمان نمی کند زایل
لیک نقص کمال آن باشد
سلب حسن و جمال آن باشد
چون کبایر ازو شود صادر
می توان گفتش آن زمان، کافر
هرکه عاصی به کردگار شود
مستحق دخول نار شود
اصل ایمان سرشت اگر داری
نکند دفع این سزاواری
اثر، ایمانش آنقدر دارد
که سزای خلود نگذارد
در همه حال، چونکه بدهد سود
می توانی شمردنش مقصود
شاهد است و به مدعاست گوا
چون هدایت میسّرش نشود
خضر توفیق، رهبرش نشود
کار آن کس حواله با کرم است
روز عدل است و معدلت حَکَم است
و آنکه او را رسیده باشد شرع
شده آگه ز دین، چه اصل و چه فرع
لیکن از سرکشیّ نفس عنید
یا ز شرّ تعصّب و تقلید
همه شرع را کند انکار
یا به مغزش نیاورد اقرار
باشد این نوع کفر، کفر جحود
آوخ آوخ ز شرّ نفس عنود
گفته یزدان عذاب آن را سخت
به جهنم کشید خواهد رخت
وآنکه او را رسیده باشد دین
بسته باشد به خویش، شرع متین
کرده اندیشه،کرّ و فرّی را
جَرّ نفعی و دفع ضرّی را
معرفت با زبان و ظاهر حال
منکران به قلب زشت سگال
این مسمّی بود به کفر و نفاق
سَیَذوقوا و ما لهم مِن واق
اعتراف زبان ندارد سود
در اشدّ عذاب خواهد بود
وآنکه او را رسیده باشد کیش
معترف هم به باطن سر خویش
لیکن انکار آن کند به زبان
از حسد یا تعصب و طغیان
باشد این کفر را تهوّر، نام
به الیم عذاب، زهرآشام
و آن که آگه بود ز دین حقیق
کرده هم از زبان و دل تصدیق
لیکن او را بصیرتی نبود
نور چشم و سریرتی نبود
کجی رای و فهم و فکر غلط
می برد مرد را به دار سخط
حبّ تقلید قول کج فهمان
گمرهی در تعصب ایمان
کافرت می کند به کفر و ضلال
در ضلالت مجو نجات مآل
و آن که آگه بود ز دعوت دین
وز بصیرت، مصدّقش به یقین
به زبان مؤمن و به دل مؤمن
کرده اذعان، به ظاهر و باطن
لیکن از امر و نهی درگذرد
این تجاوز، گهی به کار برد
داند آن شیوه را خطا و زلل
معترف خود به قبح ما یفعل
غلبات هوا و نفس فضول
داردش بر خلاف حکم رسول
نام این کفر، فسق و عصیان است
فسق، نفی کمال ایمان است
فسق و عصیان اگر چه ای کامل
اصل ایمان نمی کند زایل
لیک نقص کمال آن باشد
سلب حسن و جمال آن باشد
چون کبایر ازو شود صادر
می توان گفتش آن زمان، کافر
هرکه عاصی به کردگار شود
مستحق دخول نار شود
اصل ایمان سرشت اگر داری
نکند دفع این سزاواری
اثر، ایمانش آنقدر دارد
که سزای خلود نگذارد
در همه حال، چونکه بدهد سود
می توانی شمردنش مقصود
حزین لاهیجی : مطمح الانظار
بخش ۳ - فی النعت
ای گهرافروز وجود از نخست
از تو کتاب الله معنی درست
خاتم این نادره وش محضری
فاتحه و خاتمهٔ دفتری
نور ازل طلعت غرای توست
طور، شبستانی حرای توست
جودی، اگر مرحله پیما شود
خاک رَهِ وادی بطحا شود
زندگی آموز مسیحا دمت
چشمهٔ حیوان نمی از زمزمت
غایت ایجادی و مقصود کل
اصل وجود همه خار و تو گل
مخزن علمیّ و کمال عمل
مشرق نوری و جمال ازل
مایه ور، از بحر سخایت سحاب
سایه نشین علمت آفتاب
خاک رهت ناصیه سای ملک
عدل تو معمار بنای فلک
سرمه کش دیدهٔ امید و بیم
گلشن ایجاد به خلق عظیم
شمع رخت انجمن افروز دل
داغ غمت برق هوس سوز دل
پیش لوای صف پیغمبران
پیش عطای کف دریادلان
خاک رهت جبهه تسلیمها
جزیه ده فقر تو اقلیمها
می برم از دولت ارشاد تو
طاعت ابن عم و اولاد تو
از تو کتاب الله معنی درست
خاتم این نادره وش محضری
فاتحه و خاتمهٔ دفتری
نور ازل طلعت غرای توست
طور، شبستانی حرای توست
جودی، اگر مرحله پیما شود
خاک رَهِ وادی بطحا شود
زندگی آموز مسیحا دمت
چشمهٔ حیوان نمی از زمزمت
غایت ایجادی و مقصود کل
اصل وجود همه خار و تو گل
مخزن علمیّ و کمال عمل
مشرق نوری و جمال ازل
مایه ور، از بحر سخایت سحاب
سایه نشین علمت آفتاب
خاک رهت ناصیه سای ملک
عدل تو معمار بنای فلک
سرمه کش دیدهٔ امید و بیم
گلشن ایجاد به خلق عظیم
شمع رخت انجمن افروز دل
داغ غمت برق هوس سوز دل
پیش لوای صف پیغمبران
پیش عطای کف دریادلان
خاک رهت جبهه تسلیمها
جزیه ده فقر تو اقلیمها
می برم از دولت ارشاد تو
طاعت ابن عم و اولاد تو
حزین لاهیجی : مطمح الانظار
بخش ۴ - فی المنقبه
شاهسوار صف هیجا علی
واقف اسرار خفیّ و جلی
آیتی از منقبتش هل اتی
رایتی از مکرمتش لافتی
نفس نبی، باب شبیر و شبر
ناصر دین، سرور عالی گهر
قافله سالار همه رهروان
داغکش ناصیهٔ خسروان
والی ملک و ملکوت از ازل
برتر از اندیشهٔ خَلقش، محل
جادهٔ حق، مسلک و منهاج او
دوش نبی، پایهٔ معراج او
صدرنشین، صفحهٔ ایجاد را
عرش گزین، علم خدا داد را
ساقی جان، از می کوثر سرشت
دوستیش، سایق راه بهشت
یا اسدالله، ز حزین غریب
روی متاب ازکرم بی حسیب
پرده نیوشندهٔ فرمان توست
حلقه به گوشی ز غلامان توست
واقف اسرار خفیّ و جلی
آیتی از منقبتش هل اتی
رایتی از مکرمتش لافتی
نفس نبی، باب شبیر و شبر
ناصر دین، سرور عالی گهر
قافله سالار همه رهروان
داغکش ناصیهٔ خسروان
والی ملک و ملکوت از ازل
برتر از اندیشهٔ خَلقش، محل
جادهٔ حق، مسلک و منهاج او
دوش نبی، پایهٔ معراج او
صدرنشین، صفحهٔ ایجاد را
عرش گزین، علم خدا داد را
ساقی جان، از می کوثر سرشت
دوستیش، سایق راه بهشت
یا اسدالله، ز حزین غریب
روی متاب ازکرم بی حسیب
پرده نیوشندهٔ فرمان توست
حلقه به گوشی ز غلامان توست
حزین لاهیجی : حزین لاهیجی
ترکیب بند در مرثیهٔ حضرت سید الشهدا (ع)
طوفان خون، ز چشم جهان جوش می زند
بر چرخ، نخل ماتمیان، دوش می زند
یا رب شب مصیبت آرام سوز کیست
امشب که برق آه رَهِ هوش می زند؟
روشن نشد که روز سیاه عزای کیست
صبحی که دم ز شام سیه پوش می زند؟
آیا غم که، تنک کشیده ست در کنار
چاک دلم که خندهٔ آغوش می زند؟
بسی نوشداروی دل غمدیدگان بود
آبی که اشک بر رخ مدهوش می زند
ساکن نمی شود نفس ناتوان من
زین دشنه ها که بر لب خاموش می زند
گویا به یاد تشنه لب کربلا حسین
طوفان شیونی ز لبم جوش می زند
تنها نه من، که بر لب جبریل نوحه هاست
گویا عزای شاه شهیدان کربلاست
شاهی که نور دیدهٔ خیرالانام بود
ماهی که بر سپهر معالی تمام بود
شد روزگار در نظرش تیره از غبار
باد مخالف از همه سو بس که عام بود
آب از حسین بُرّد و خنجر دهد به شمر
انصاف روزگار ندانم کدام بود؟
آبی که خار و خس، همه سیراب از آن شدند
آیا چرا بر آل پیمبر حرام بود؟
خون، دیدهها چگونه نگرید بر آن شهید
کز خون به پیکرش کفن لعل فام بود
دادی به تیر و نیزه تن پاره پاره را
زان رخنه ها چو صید مرادش به دام بود
آن خضر اهل بیت به صحرای کربلا
نوشید آب تیغ، ز بس تشنه کام بود
تفتند، زآتش عطش آن لعل ناب را
سنگین دلان مضایقه کردند آب را
ای مرگ زندگانی ازین پس وبال شد
جایی که خون آل پیمبر حلال شد
مهر جهان فروز امامت به کربلا
از بار درد، بدرِ تمامش هلال شد
شاخ گلی ز باغ امامت به خاک ریخت
زین غم، زبان بلبل گوینده لال شد
افتاده بین به خاک امامت ز تشنگی
سروی کزآب دیدهٔ زهرا نهال شد
تن زد درین شکنج بلا تا قفس شکست
بر اوج عرش، طایر فرخنده بال شد
شبنم به باغ نیست،که از شرم تشنگان
آبی که خورد گل، عرق انفعال شد
از خون اهل بیت که شادند کوفیان
دلهای قدسیان، همه غرق ملال شد
آن ناکسان، ز رویِ که دیگر حیا کنند
سبط رسول را، چو سر از تن جدا کنند؟
خونین لوای معرکهٔ کارزار کو؟
میدان پر از غبار بود، شهسوار کو؟
واحسرتا، که از نفس سرد روزگار
افسرده شد ریاض امامت، بهار کو؟
زان موجها که خون شهیدان به خاک زد
طوفان غم گرفته جهان را، غبار کو؟
اشکی که گرد کلفت خاطر برد کجاست؟
آهی که پاک بِسترد از دل غبار کو؟
تا کی خراش دیده و دل، خار و خس کند
آخر زبانهٔ غضب کردگار کو؟
کو مصطفی؟ که پرسد ازین امّت عنود
کای جانیان، ودیعت پروردگار کو؟
کو مرتضی؟ که پرسد ازین صرصر ستم
بود آن گلی که از چمنم یادگار، کو؟
ای شور رستخیز قیامت، درنگ چیست؟
آگه مگر نیی که به عالم عزای کیست؟
ای دل چه شد که از جگر افغان نمی کشی؟
آهی به یاد شاه شهیدان نمی کشی؟
سرها جدا فتاده، تن سروران جدا
در کربلا سری به بیابان نمی کشی؟
در ماتمی که چشم رسول است خون فشان
از اشک، غازه بر رخ ایمان نمی کشی؟
کردند بر سنان سرِ آن سروران تو
لخت جگر به خنجر مژگان نمی کشی؟
دستت رسا به نعمت الوان عشق نیست
تا آستین به دیدهٔ گریان نمی کشی
هامون، چرا نمی کنی از موج اشک پُر؟
این فوج را به عرصهٔ میدان نمی کشی؟
شرمی چرا نمی کنی از خون اهلبیت؟
ای تیغ کین، سری به گریبان نمی کشی؟
داد از تو، ای زمانهٔ بیدادگر که باز
شرمنده نیستی ز ستمهای جانگداز
نخل تری به تیشهٔ عدوان فکنده ای
از پا، ستون کعبهٔ ایمان فکنده ای
ازتشنگی سفینه آل رسول را
در خاک و خون، به لجّهٔ طوفان فکنده ای
ای خیره سر، ببین که سر انورکه را
در کربلا، چو گوی به میدان فکنده ای
از خنجر ستیزهٔ هر زادهٔ زباد
بس رخنه ها به سینهٔ مردان فکنده ای
شرمت ز کرده باد، که گیسوی اهل بیت
در ماتم حسین، پریشان فکنده ای
آتش به دودمان رسالت زدی و باز
خصمی به خانوادهٔ ویران فکنده ای
دامان خاک تیره، ز خون شد شفق نگار
طرح خصومتی به چه سامان فکنده ای!
جانهای مستمند، نگردند شادکام
قهر خدا اگر نکشد تیغ انتقام
خون از زبان خامه حزین، این قدر مریز
دستی به دل گذار، درتن شور رستخیز
خامش نشین دلاکه به جایی نمی رسد
با روزگار خصمی و با آسمان ستیز
آسودگی محال بود در بسیط خاک
مرّیخ دشنه دارد و رامح سنان ستیز
تن زن دببن شکنج تن و صبرپیشهکن
گیرم که پای سعی بود، کو ره گریز؟
عبرت تو را بس است ز احوال رفتگان
زندانی حیات بود، یوسف عزیز
یا رب به جیب پاک جوانان پارسا
یا رب به نورسینهٔ پاکان صبح خیز
یا رب به اشک چشم یتیمان خسته دل
یا رب به خون گرم جگرهای ریز ریز
کز قید جسم تیره، چو جان را رها کنی
حشر مرا به زمرهٔ آل عبا کنی؟
بر چرخ، نخل ماتمیان، دوش می زند
یا رب شب مصیبت آرام سوز کیست
امشب که برق آه رَهِ هوش می زند؟
روشن نشد که روز سیاه عزای کیست
صبحی که دم ز شام سیه پوش می زند؟
آیا غم که، تنک کشیده ست در کنار
چاک دلم که خندهٔ آغوش می زند؟
بسی نوشداروی دل غمدیدگان بود
آبی که اشک بر رخ مدهوش می زند
ساکن نمی شود نفس ناتوان من
زین دشنه ها که بر لب خاموش می زند
گویا به یاد تشنه لب کربلا حسین
طوفان شیونی ز لبم جوش می زند
تنها نه من، که بر لب جبریل نوحه هاست
گویا عزای شاه شهیدان کربلاست
شاهی که نور دیدهٔ خیرالانام بود
ماهی که بر سپهر معالی تمام بود
شد روزگار در نظرش تیره از غبار
باد مخالف از همه سو بس که عام بود
آب از حسین بُرّد و خنجر دهد به شمر
انصاف روزگار ندانم کدام بود؟
آبی که خار و خس، همه سیراب از آن شدند
آیا چرا بر آل پیمبر حرام بود؟
خون، دیدهها چگونه نگرید بر آن شهید
کز خون به پیکرش کفن لعل فام بود
دادی به تیر و نیزه تن پاره پاره را
زان رخنه ها چو صید مرادش به دام بود
آن خضر اهل بیت به صحرای کربلا
نوشید آب تیغ، ز بس تشنه کام بود
تفتند، زآتش عطش آن لعل ناب را
سنگین دلان مضایقه کردند آب را
ای مرگ زندگانی ازین پس وبال شد
جایی که خون آل پیمبر حلال شد
مهر جهان فروز امامت به کربلا
از بار درد، بدرِ تمامش هلال شد
شاخ گلی ز باغ امامت به خاک ریخت
زین غم، زبان بلبل گوینده لال شد
افتاده بین به خاک امامت ز تشنگی
سروی کزآب دیدهٔ زهرا نهال شد
تن زد درین شکنج بلا تا قفس شکست
بر اوج عرش، طایر فرخنده بال شد
شبنم به باغ نیست،که از شرم تشنگان
آبی که خورد گل، عرق انفعال شد
از خون اهل بیت که شادند کوفیان
دلهای قدسیان، همه غرق ملال شد
آن ناکسان، ز رویِ که دیگر حیا کنند
سبط رسول را، چو سر از تن جدا کنند؟
خونین لوای معرکهٔ کارزار کو؟
میدان پر از غبار بود، شهسوار کو؟
واحسرتا، که از نفس سرد روزگار
افسرده شد ریاض امامت، بهار کو؟
زان موجها که خون شهیدان به خاک زد
طوفان غم گرفته جهان را، غبار کو؟
اشکی که گرد کلفت خاطر برد کجاست؟
آهی که پاک بِسترد از دل غبار کو؟
تا کی خراش دیده و دل، خار و خس کند
آخر زبانهٔ غضب کردگار کو؟
کو مصطفی؟ که پرسد ازین امّت عنود
کای جانیان، ودیعت پروردگار کو؟
کو مرتضی؟ که پرسد ازین صرصر ستم
بود آن گلی که از چمنم یادگار، کو؟
ای شور رستخیز قیامت، درنگ چیست؟
آگه مگر نیی که به عالم عزای کیست؟
ای دل چه شد که از جگر افغان نمی کشی؟
آهی به یاد شاه شهیدان نمی کشی؟
سرها جدا فتاده، تن سروران جدا
در کربلا سری به بیابان نمی کشی؟
در ماتمی که چشم رسول است خون فشان
از اشک، غازه بر رخ ایمان نمی کشی؟
کردند بر سنان سرِ آن سروران تو
لخت جگر به خنجر مژگان نمی کشی؟
دستت رسا به نعمت الوان عشق نیست
تا آستین به دیدهٔ گریان نمی کشی
هامون، چرا نمی کنی از موج اشک پُر؟
این فوج را به عرصهٔ میدان نمی کشی؟
شرمی چرا نمی کنی از خون اهلبیت؟
ای تیغ کین، سری به گریبان نمی کشی؟
داد از تو، ای زمانهٔ بیدادگر که باز
شرمنده نیستی ز ستمهای جانگداز
نخل تری به تیشهٔ عدوان فکنده ای
از پا، ستون کعبهٔ ایمان فکنده ای
ازتشنگی سفینه آل رسول را
در خاک و خون، به لجّهٔ طوفان فکنده ای
ای خیره سر، ببین که سر انورکه را
در کربلا، چو گوی به میدان فکنده ای
از خنجر ستیزهٔ هر زادهٔ زباد
بس رخنه ها به سینهٔ مردان فکنده ای
شرمت ز کرده باد، که گیسوی اهل بیت
در ماتم حسین، پریشان فکنده ای
آتش به دودمان رسالت زدی و باز
خصمی به خانوادهٔ ویران فکنده ای
دامان خاک تیره، ز خون شد شفق نگار
طرح خصومتی به چه سامان فکنده ای!
جانهای مستمند، نگردند شادکام
قهر خدا اگر نکشد تیغ انتقام
خون از زبان خامه حزین، این قدر مریز
دستی به دل گذار، درتن شور رستخیز
خامش نشین دلاکه به جایی نمی رسد
با روزگار خصمی و با آسمان ستیز
آسودگی محال بود در بسیط خاک
مرّیخ دشنه دارد و رامح سنان ستیز
تن زن دببن شکنج تن و صبرپیشهکن
گیرم که پای سعی بود، کو ره گریز؟
عبرت تو را بس است ز احوال رفتگان
زندانی حیات بود، یوسف عزیز
یا رب به جیب پاک جوانان پارسا
یا رب به نورسینهٔ پاکان صبح خیز
یا رب به اشک چشم یتیمان خسته دل
یا رب به خون گرم جگرهای ریز ریز
کز قید جسم تیره، چو جان را رها کنی
حشر مرا به زمرهٔ آل عبا کنی؟
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
غبار همدانی : دوبیتیها
شمارهٔ ۳
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای جمله جهان در رخ جان بخش تو پیدا
وی روی تو در آینۀ کَون هویدا
تا شاهد حسن تو در آیینه نظر کرد
عکس رخ خود دید، دید شد واله و شیدا
هر لحظه رخت داد جمال رخ خودرا
بر دیده ی خود جلوه به صد کسوت زیبا
از دیده ی عشاق برون کرد نگاهی
تا حسن خود از روی بتان کرد تماشا
رویت ز پی جلوه گری آینه ساخت
آن آینه را نام نهاد آدم و حوّا
حسن رخ خود را به مه روی در او دید
زان روی شد او آینه جمله ی اسما
چون ناظر و منظور تویی غیر تو کس نیست
پس از چه سبب گشت پدید این همه غوغا
ای مغربی آفاق پر از ولوله گردد
سلطان جمال چون بزند خیمه به صحرا
وی روی تو در آینۀ کَون هویدا
تا شاهد حسن تو در آیینه نظر کرد
عکس رخ خود دید، دید شد واله و شیدا
هر لحظه رخت داد جمال رخ خودرا
بر دیده ی خود جلوه به صد کسوت زیبا
از دیده ی عشاق برون کرد نگاهی
تا حسن خود از روی بتان کرد تماشا
رویت ز پی جلوه گری آینه ساخت
آن آینه را نام نهاد آدم و حوّا
حسن رخ خود را به مه روی در او دید
زان روی شد او آینه جمله ی اسما
چون ناظر و منظور تویی غیر تو کس نیست
پس از چه سبب گشت پدید این همه غوغا
ای مغربی آفاق پر از ولوله گردد
سلطان جمال چون بزند خیمه به صحرا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای جمله جهان در رخ جانبخش تو پیدا
وی روی تو در آینۀ کَون هویدا
تا شاهد حسن تو در آیینه نظر کرد
عکس رخ خود دید، دید شد واله و شیدا
هر لحظه رخت داد جمال رخ خودرا
بر دیده ی خود جلوه به صد کسوت زیبا
از دیده ی عشاق برون کرد نگاهی
تا حسن خود از روی بتان کرد تماشا
رویت ز پی جلوه گری آینه ساخت
آن آینه را نام نهاد آدم و حوّا
حسن رخ خود را بمه روی در او دید
زان روی شد او آینه جمله اسما
چون ناظر و منظور توئی غیر تو کس نیست
پس از چه سبب گشت پدید این همه غوغا
ای مغربی افاق پر از ولوله گردد
سلطان جمال چون بزند خیمه به صحرا
وی روی تو در آینۀ کَون هویدا
تا شاهد حسن تو در آیینه نظر کرد
عکس رخ خود دید، دید شد واله و شیدا
هر لحظه رخت داد جمال رخ خودرا
بر دیده ی خود جلوه به صد کسوت زیبا
از دیده ی عشاق برون کرد نگاهی
تا حسن خود از روی بتان کرد تماشا
رویت ز پی جلوه گری آینه ساخت
آن آینه را نام نهاد آدم و حوّا
حسن رخ خود را بمه روی در او دید
زان روی شد او آینه جمله اسما
چون ناظر و منظور توئی غیر تو کس نیست
پس از چه سبب گشت پدید این همه غوغا
ای مغربی افاق پر از ولوله گردد
سلطان جمال چون بزند خیمه به صحرا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ای صفاتت حجاب چهره ی ذات
ذات پاکت ظهور بخش صفات
آفتاب رخت چو تابان گشت
منهدم شد ز نور او ظلمات
لب تو بر جهان مرده دمید
نفسی زان بیافت حیات
آن جهان در خروش و جوش آمد
پیش مهر رخ تو چون ذرّات
عالمی را چو نفی بود عدم
لب جان بخش تو نمود اثبات
جنبش از توست جمله عالم را
ورنه دارد عدم سکَون و ثبات
از چه شد عالمِ فقیر غنی
گر نکردی برون ز گنج ذکوات
وانچه او آدمش همی دانند
نسخه ی عالم است و مظهر ذات
مغربی آنچه عالمش خوانند
عکس رخسار تست در مرآت
ذات پاکت ظهور بخش صفات
آفتاب رخت چو تابان گشت
منهدم شد ز نور او ظلمات
لب تو بر جهان مرده دمید
نفسی زان بیافت حیات
آن جهان در خروش و جوش آمد
پیش مهر رخ تو چون ذرّات
عالمی را چو نفی بود عدم
لب جان بخش تو نمود اثبات
جنبش از توست جمله عالم را
ورنه دارد عدم سکَون و ثبات
از چه شد عالمِ فقیر غنی
گر نکردی برون ز گنج ذکوات
وانچه او آدمش همی دانند
نسخه ی عالم است و مظهر ذات
مغربی آنچه عالمش خوانند
عکس رخسار تست در مرآت
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
هرآنکه طالب آنحضرت است مطلوب است
محب دوست بتحقیق عین محبوب است
تراست یوسف کنعتان درون جان پنهان
ولی چه سود که چشمت بچشم یعقوب است
دوای درد درون را از درون بطلب
اگر چه درد تو افزون ز درد ایّوب است
مگو که هیچ نداریم ما بدو نسبت
که نیست هیچکسی کاو بدو نه منسوب است
نمونه ایست ز دیوان دفتر حسنش
هرآنچه در ورق کاینات مکتوب است
بحسن چهره او درنگر که بس نکوست
بخط دوست نظر کن که خط او خوب است
ز حسن اوست که در کاینات پیوسته
خراش و ولوله و شور و جوش آشوب است
ز مغربی است که رویش زمغربی است نهان
که مغربی به خود از روی دوست محجوب است
محب دوست بتحقیق عین محبوب است
تراست یوسف کنعتان درون جان پنهان
ولی چه سود که چشمت بچشم یعقوب است
دوای درد درون را از درون بطلب
اگر چه درد تو افزون ز درد ایّوب است
مگو که هیچ نداریم ما بدو نسبت
که نیست هیچکسی کاو بدو نه منسوب است
نمونه ایست ز دیوان دفتر حسنش
هرآنچه در ورق کاینات مکتوب است
بحسن چهره او درنگر که بس نکوست
بخط دوست نظر کن که خط او خوب است
ز حسن اوست که در کاینات پیوسته
خراش و ولوله و شور و جوش آشوب است
ز مغربی است که رویش زمغربی است نهان
که مغربی به خود از روی دوست محجوب است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
مرا دلیست کا او را نه انتهاست و نه غایت
نهایت همه دلها به پیش دوست هدایت
چو برزخی که بود در میان ظاهر و باطن
میان ختم نبوت فتاده است ولایت
ازوست بر همه جانها فروغ تاب تجلی
ازوست بر همه دلها ظهور نور هدایت
روان او ز تصور گذشته است و تفکر
عیان او ز خبر وارهیده است و حکایت
علوم او ز طریق تجلی است و تدلی
نه از طریقه عقل است و بخت و نقل روایت
دلیکه عرش و نظرگاه ذات پاک قدیمست
چو ذات پاک قدیم است و بیکران و نهایت
زهی ظهور و زهی جلو گاه مظهر جامع
زهی سریر و زهی پادشاه ملک و ولایت
بود ز اسم و ز رسم و صفات نعت مجرد
برون ز عالم مدحست و دم شکر و شکایت
ز بسکه مغربی با دوست گشته است مصاحب
صفات دوست در او کرده است جمله سرایت
نهایت همه دلها به پیش دوست هدایت
چو برزخی که بود در میان ظاهر و باطن
میان ختم نبوت فتاده است ولایت
ازوست بر همه جانها فروغ تاب تجلی
ازوست بر همه دلها ظهور نور هدایت
روان او ز تصور گذشته است و تفکر
عیان او ز خبر وارهیده است و حکایت
علوم او ز طریق تجلی است و تدلی
نه از طریقه عقل است و بخت و نقل روایت
دلیکه عرش و نظرگاه ذات پاک قدیمست
چو ذات پاک قدیم است و بیکران و نهایت
زهی ظهور و زهی جلو گاه مظهر جامع
زهی سریر و زهی پادشاه ملک و ولایت
بود ز اسم و ز رسم و صفات نعت مجرد
برون ز عالم مدحست و دم شکر و شکایت
ز بسکه مغربی با دوست گشته است مصاحب
صفات دوست در او کرده است جمله سرایت
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
آنکه او در هر لباسی شد عیان پیداست کیست
وانکه هست از جمله عالم نهان پیداست کیست
آنکه از بهر تماشا آمد از خلوت برون
تا همه عالم بدیدندش عیان پیداست کیست
آنکه چون آمد بصحرای جهان ما ظهور
کرد در بر خلعتی از جسم و جان پیداست کیست
وانکه در عالم شد از پی نام و نشاگ
بعد از آن کاو بود بی نام و نشان پیداست کیست
وانکه بهر خود باسم و رسم عالم شد پدید
وانکه اکنونش همیخوانی جهان پیداست کیست
پیش او گر ز بر بالای جهان او رسته است
زیر و بالای زمین و آسمان پیداست کیست
نیست پنهان پیش چشم اهل بینش آنکه او
صد هزاران جامه پوشید هر زمان پیداست کیست
شکل پیری و جوانی روی پوشی پیش نیست
مختفی در پیر و پیدا در جوان پیداست کیست
آنکه گوید مغربی را کاین سخنها را بدان
بعد از آن بر هر که میخوانی بخوان پیداست کیست
وانکه هست از جمله عالم نهان پیداست کیست
آنکه از بهر تماشا آمد از خلوت برون
تا همه عالم بدیدندش عیان پیداست کیست
آنکه چون آمد بصحرای جهان ما ظهور
کرد در بر خلعتی از جسم و جان پیداست کیست
وانکه در عالم شد از پی نام و نشاگ
بعد از آن کاو بود بی نام و نشان پیداست کیست
وانکه بهر خود باسم و رسم عالم شد پدید
وانکه اکنونش همیخوانی جهان پیداست کیست
پیش او گر ز بر بالای جهان او رسته است
زیر و بالای زمین و آسمان پیداست کیست
نیست پنهان پیش چشم اهل بینش آنکه او
صد هزاران جامه پوشید هر زمان پیداست کیست
شکل پیری و جوانی روی پوشی پیش نیست
مختفی در پیر و پیدا در جوان پیداست کیست
آنکه گوید مغربی را کاین سخنها را بدان
بعد از آن بر هر که میخوانی بخوان پیداست کیست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ساختی از عین خود غیری که عالم این بود
نقشی آوردی پدید از خود که آدم این بود
هر زمان آری برون از خویشتن نقشی دگر
یعنی از دریای ما موج دمادم این بود
هستی خود را نمودی در لباس مختلف
یعنی آنچه عالمش خوانند و آدم این بود
برنگین خاتم دل گشت نامت منقّش
دل تو را چون خاتم آمد نقش خاتم این بود
جامع ذات و صفات عالم و آدم بکل
احمد آمد یعنی این مجموع عالم این بود
اسم اعظم را جز این مظهر نباشد در جهان
بگذر از مظهر که عین اسم اعظم این بود
فاتح باب شفاعت خاتم ختم رسل
آنکه فتح و ختم شد او را مسلّم این بود
آخر سابق که نحن الاحزون السابقون
آنکه در گل آمد و بر گل مقدم این بود
نقشی آوردی پدید از خود که آدم این بود
هر زمان آری برون از خویشتن نقشی دگر
یعنی از دریای ما موج دمادم این بود
هستی خود را نمودی در لباس مختلف
یعنی آنچه عالمش خوانند و آدم این بود
برنگین خاتم دل گشت نامت منقّش
دل تو را چون خاتم آمد نقش خاتم این بود
جامع ذات و صفات عالم و آدم بکل
احمد آمد یعنی این مجموع عالم این بود
اسم اعظم را جز این مظهر نباشد در جهان
بگذر از مظهر که عین اسم اعظم این بود
فاتح باب شفاعت خاتم ختم رسل
آنکه فتح و ختم شد او را مسلّم این بود
آخر سابق که نحن الاحزون السابقون
آنکه در گل آمد و بر گل مقدم این بود