عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چو لب افق بخندید و دم صبا بر آمد
بمبارکی و شادی غمش از درم درآمد
چو رکاب او تهی شد ز سرای پرده جان
نعرات انعم الله صبا، حکم بر آمد
ز پی نثار و تحفه دل و دیده پیش بردم
نه نثار لایق افتاد و نه تحفه در خور آمد
دو غزاله بود فربه دل و دیدگان ولیکن
چو بقد او نمودم قد هر دو لاغر آمد
گر اجازتی بیابم شکسته بسته جانی
بدهم غرامتی آن نه قیامتی بر آمد
ز دل تهی بر آن در، بگشاد کار عاشق
چو بداد سر بر شوت ز دو کون برتر آمد
به میانجی دو کشور برسید دل بدلبر
چو یگانه شد بغیرت ملک دو کشور آمد
ز وجود زنده ی ما چه دهند کاندرین ره
سر صد هزار سرور ثمن یک افسر آمد
به بهشت این تمنی که رسد جز آن شکرفی
که شرار دوزخ اورا چو شراب کوثر آمد
باثیر کی نماید غم او جمال او را
دم پرده در حریفی دل راز پرور آمد
بمبارکی و شادی غمش از درم درآمد
چو رکاب او تهی شد ز سرای پرده جان
نعرات انعم الله صبا، حکم بر آمد
ز پی نثار و تحفه دل و دیده پیش بردم
نه نثار لایق افتاد و نه تحفه در خور آمد
دو غزاله بود فربه دل و دیدگان ولیکن
چو بقد او نمودم قد هر دو لاغر آمد
گر اجازتی بیابم شکسته بسته جانی
بدهم غرامتی آن نه قیامتی بر آمد
ز دل تهی بر آن در، بگشاد کار عاشق
چو بداد سر بر شوت ز دو کون برتر آمد
به میانجی دو کشور برسید دل بدلبر
چو یگانه شد بغیرت ملک دو کشور آمد
ز وجود زنده ی ما چه دهند کاندرین ره
سر صد هزار سرور ثمن یک افسر آمد
به بهشت این تمنی که رسد جز آن شکرفی
که شرار دوزخ اورا چو شراب کوثر آمد
باثیر کی نماید غم او جمال او را
دم پرده در حریفی دل راز پرور آمد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تدبیر دل مرا نمیخواهد
جز صحبت ناسزا نمیخواهد
از محتشمی که هست معشوقم
پیوند من گدا نمیخواهد
هر گه که ز مفلسان سخن گوید
دانم که مرا چرا نمیخواهد
من عاشق زاهدم و لیکن او
زر میخواهد دعا نمیخواهد
ای مرد بهانه است زر، کاو خود
در اصل وجود ما نمیخواهد
جان پیشکشم بود که بپذیرد
گر قالب کم بها نمیخواهد
قصه چکنم اثیر، یار اینک
امید ببُر تو را نمیخواهد
جز صحبت ناسزا نمیخواهد
از محتشمی که هست معشوقم
پیوند من گدا نمیخواهد
هر گه که ز مفلسان سخن گوید
دانم که مرا چرا نمیخواهد
من عاشق زاهدم و لیکن او
زر میخواهد دعا نمیخواهد
ای مرد بهانه است زر، کاو خود
در اصل وجود ما نمیخواهد
جان پیشکشم بود که بپذیرد
گر قالب کم بها نمیخواهد
قصه چکنم اثیر، یار اینک
امید ببُر تو را نمیخواهد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
هرکه دل بر سرو بالائی نهد
بر سر هر آرزو پائی نهد
جمله برخیزد ز راه خویشتن
آنکه سر در راه سودائی نهد
دل بپردازد زهر رائی که هست
پس بیارد بر دل آرائی نهد
برنگین جان معمائی کند
پس براو موم تمنائی نهد
در حریم گوهر دل، هر شبی
از سرشک دیده دریائی نهد
در بدن هرچند شیدائی کند
پیرهن را نام شیدائی نهد
تن بسوزد سوخته خاکی کند
چشم را بر روی زیبائی نهد
زیر هر برگ از گل رخسار او
خود بخود باغ تماشائی نهد
وز خطا او بر سر منشور عشق
رسم توقیعی بطغرائی نهد
طیلسان عقل در پا افکند
زاهدی را نام رسوائی نهد
لاتکف بر نقد امروزی کشد
لامکن در پای فردائی نهد
ناتوانی می نهد او را ولیک
دست بر کتف توانائی نهد
بر سر هر آرزو پائی نهد
جمله برخیزد ز راه خویشتن
آنکه سر در راه سودائی نهد
دل بپردازد زهر رائی که هست
پس بیارد بر دل آرائی نهد
برنگین جان معمائی کند
پس براو موم تمنائی نهد
در حریم گوهر دل، هر شبی
از سرشک دیده دریائی نهد
در بدن هرچند شیدائی کند
پیرهن را نام شیدائی نهد
تن بسوزد سوخته خاکی کند
چشم را بر روی زیبائی نهد
زیر هر برگ از گل رخسار او
خود بخود باغ تماشائی نهد
وز خطا او بر سر منشور عشق
رسم توقیعی بطغرائی نهد
طیلسان عقل در پا افکند
زاهدی را نام رسوائی نهد
لاتکف بر نقد امروزی کشد
لامکن در پای فردائی نهد
ناتوانی می نهد او را ولیک
دست بر کتف توانائی نهد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
خوی تو باجور روزگار بسازد
حسن تو با لطف کردگار بسازد
وعده وصلت بکوش هوش فروخوان
تا برود کار انتظار بسازد
بر پی بوی گلی ز باغ رخ تو
با الم صد هزار خار بسازد
روی تو دیدم ز خوی خویش خبرده
تا دل کار اوفتاده کار بسازد
سوخت مرا طبع روزگار مباد آنک
خوی تو با طبع روزگار بسازد
همچو اثیر آنکه درفتاد بدامت
تا به ابد برگ اضطرار بسازد
حسن تو با لطف کردگار بسازد
وعده وصلت بکوش هوش فروخوان
تا برود کار انتظار بسازد
بر پی بوی گلی ز باغ رخ تو
با الم صد هزار خار بسازد
روی تو دیدم ز خوی خویش خبرده
تا دل کار اوفتاده کار بسازد
سوخت مرا طبع روزگار مباد آنک
خوی تو با طبع روزگار بسازد
همچو اثیر آنکه درفتاد بدامت
تا به ابد برگ اضطرار بسازد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
خیمه در کوی یار خواهم زد
در آن غمگسار خواهم زد
با جنیبت گشان نوبت وصل
پای بر روزگار خواهم زد
اولین تازیانه ئی که زنم
بر سر انتظار خواهم زد
با رخ خویش و خط اولکدی
در خزان و بهار خواهم زد
باز بر بام عالم از نخوت
علمی آشکار خواهم زد
خاک در چشم باد خواهم ریخت
آب بر روی نار خواهم زد
پشت پای کمال در ره عشق
بر رخ فخر و عار خواهم زد
دو جهان را چو بشکنم با خود
همه در کارزار خواهم زد
هر اثر کز اثیر خواهد ماند
جز سخن بر کنار خواهم زد
در آن غمگسار خواهم زد
با جنیبت گشان نوبت وصل
پای بر روزگار خواهم زد
اولین تازیانه ئی که زنم
بر سر انتظار خواهم زد
با رخ خویش و خط اولکدی
در خزان و بهار خواهم زد
باز بر بام عالم از نخوت
علمی آشکار خواهم زد
خاک در چشم باد خواهم ریخت
آب بر روی نار خواهم زد
پشت پای کمال در ره عشق
بر رخ فخر و عار خواهم زد
دو جهان را چو بشکنم با خود
همه در کارزار خواهم زد
هر اثر کز اثیر خواهد ماند
جز سخن بر کنار خواهم زد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
دل به عشق تو جانسپاری کرد
صبر هم نیز حق گذاری کرد
صبر و دل دست چون بهم دادند
هم. نیارست پایداری کرد
تاب در کار ما همی افتاد
هم برآمد چو بخت، یاری کرد
بخت ما را نخوانده پیش آمد
راستی را بزرگواری کرد
این منم لا الله الا الله
که مرا بخت خواستگاری کرد
ای دل اکنون بساط مجلس انس
یارم آن لفظ گفت یاری کرد
که رقیبی کران شد از پس کار
بخت فرخنده پیشکاری کرد
بر در او چو زر نداشت اثیر
زود بر آب چشم زاری کرد
صبر هم نیز حق گذاری کرد
صبر و دل دست چون بهم دادند
هم. نیارست پایداری کرد
تاب در کار ما همی افتاد
هم برآمد چو بخت، یاری کرد
بخت ما را نخوانده پیش آمد
راستی را بزرگواری کرد
این منم لا الله الا الله
که مرا بخت خواستگاری کرد
ای دل اکنون بساط مجلس انس
یارم آن لفظ گفت یاری کرد
که رقیبی کران شد از پس کار
بخت فرخنده پیشکاری کرد
بر در او چو زر نداشت اثیر
زود بر آب چشم زاری کرد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نام تو، بهر زبان در افتاد
شوری به همه جهان در افتاد
در حیرت عارض تو خورشید
از طارم آسمان در افتاد
هنگام نظاره تو حورا
از کنگره ی جنان در افتاد
راز تو نهان چگونه دارم
کاین قصه بهر زبان در افتاد
عشق تو خریده شد بجانی
یارب که چه رایگان در افتاد
انصاف بده چنان همائی
سگ را بیک استخوان در افتاد
ما را چو اثیر خویش خواندی
سیلاب به خانمان در افتاد
شوری به همه جهان در افتاد
در حیرت عارض تو خورشید
از طارم آسمان در افتاد
هنگام نظاره تو حورا
از کنگره ی جنان در افتاد
راز تو نهان چگونه دارم
کاین قصه بهر زبان در افتاد
عشق تو خریده شد بجانی
یارب که چه رایگان در افتاد
انصاف بده چنان همائی
سگ را بیک استخوان در افتاد
ما را چو اثیر خویش خواندی
سیلاب به خانمان در افتاد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جهان پیرباز از دست نیسان خرقه می پوشد
مبارک بادش ار بر دُرد خواران زهد نفروشد
قبای سبزه می بینی صبا کسوت همی دوزد
ردای سرو میدانی چمن خلعت همی پوشد
شکوفه زیر لب بر ساغر خیری همی خندد
چو می بیند که اسباب طرب نرگس همی نوشد
کشیده تیغ عصیان سرخ بید و شوخ میآید
بخنده گل همی گرید مگر خونش همی جوشد
نسیم از شاخ منبر میکند وز فاخته قاری
خدایش یار بادا، گر برای دین همی کوشد
زبان از نوحه بر بندد سحر گه بلبل عاشق
اگر یک آه خون آلود این بیچاره بنیوشد
ولیکن ز آن همی ترسم که بلبل چون فروماند
بدرگاه شه آید و ز اثیر خسته بخروشد
مبارک بادش ار بر دُرد خواران زهد نفروشد
قبای سبزه می بینی صبا کسوت همی دوزد
ردای سرو میدانی چمن خلعت همی پوشد
شکوفه زیر لب بر ساغر خیری همی خندد
چو می بیند که اسباب طرب نرگس همی نوشد
کشیده تیغ عصیان سرخ بید و شوخ میآید
بخنده گل همی گرید مگر خونش همی جوشد
نسیم از شاخ منبر میکند وز فاخته قاری
خدایش یار بادا، گر برای دین همی کوشد
زبان از نوحه بر بندد سحر گه بلبل عاشق
اگر یک آه خون آلود این بیچاره بنیوشد
ولیکن ز آن همی ترسم که بلبل چون فروماند
بدرگاه شه آید و ز اثیر خسته بخروشد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دهان تنگ آن دلبر نشان طبع من دارد
که در یک نقطه و همی جهانی در وطن دارد
گهرها در شکم دارد لب یاقوت فام او
وزاو سربسته هر نکته شکرها در شکن دارد
چنان خندد که پنداری صبا بر لؤلؤ شبنم
دهان لاله رعنا فرا روی چمن دارد
نهان چون چشمه خضر است هر کزوی کنف جوید
سر حسرت گرفته چون سکندر در کفن دارد
چون روح القدس معصوم است و زماروی می پوشد
چو حور العین هم جانست و یاقوتی بتن دارد
دمی کزوی صفت گوید چو احمد مهرلاجوید
لبی کزوی عصا جوید چو موسی داغ لن دارد
سخن های فراخ او که در عالم نمی گنجد
شگفت آید بدان تنگی که او جای سخن دارد
به مهمان خانه عصمت نمکدان ملائک را
کسی داند که گوش جان بدان شیرین دهن دارد
کجا رمزی در اندازد قتیلی چون حسین آرد
کجا زهری برافشاند شهیدی چون حسن دارد
خرد شارب همی خواند نشانی را که پنداری
سواد لاله بر عنوان درج یاسمن دارد
نشاط آهوان غمزه ی او خود عجب نبود
که گرد سبزه جان سبز از مشک ختن دارد
جهان را مژده میآرد بشعر آبدار من
بدین شادی دهانش چرخ پر در عدن دارد
همی گوید بحمدالله اثیر امروز در کیهان
طراوت نظم او دارد که بوی عشق من دارد
که در یک نقطه و همی جهانی در وطن دارد
گهرها در شکم دارد لب یاقوت فام او
وزاو سربسته هر نکته شکرها در شکن دارد
چنان خندد که پنداری صبا بر لؤلؤ شبنم
دهان لاله رعنا فرا روی چمن دارد
نهان چون چشمه خضر است هر کزوی کنف جوید
سر حسرت گرفته چون سکندر در کفن دارد
چون روح القدس معصوم است و زماروی می پوشد
چو حور العین هم جانست و یاقوتی بتن دارد
دمی کزوی صفت گوید چو احمد مهرلاجوید
لبی کزوی عصا جوید چو موسی داغ لن دارد
سخن های فراخ او که در عالم نمی گنجد
شگفت آید بدان تنگی که او جای سخن دارد
به مهمان خانه عصمت نمکدان ملائک را
کسی داند که گوش جان بدان شیرین دهن دارد
کجا رمزی در اندازد قتیلی چون حسین آرد
کجا زهری برافشاند شهیدی چون حسن دارد
خرد شارب همی خواند نشانی را که پنداری
سواد لاله بر عنوان درج یاسمن دارد
نشاط آهوان غمزه ی او خود عجب نبود
که گرد سبزه جان سبز از مشک ختن دارد
جهان را مژده میآرد بشعر آبدار من
بدین شادی دهانش چرخ پر در عدن دارد
همی گوید بحمدالله اثیر امروز در کیهان
طراوت نظم او دارد که بوی عشق من دارد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
یار دست جور در جان میکند
زانکه کار جان بمرجان میکند
ناوک مژگان کافر مذهبش
رخنه در شمشیر ایمان میکند
حلقه زنجیر زلفش هر شبی
آفتابی را به زندان میکند
هر که او دامن به مهرش باز داد
خون خلقش بر گریبان میکند
کافری های دو زلفش هر دمی
قصد جان صد مسلمان میکند
هر دو عالم برنمیگیرد به جنس
چون بهای بوسه ارزان میکند
نیم صبری بی لب و دندانش دل
از بن سی و دو دندان میکند
زانکه کار جان بمرجان میکند
ناوک مژگان کافر مذهبش
رخنه در شمشیر ایمان میکند
حلقه زنجیر زلفش هر شبی
آفتابی را به زندان میکند
هر که او دامن به مهرش باز داد
خون خلقش بر گریبان میکند
کافری های دو زلفش هر دمی
قصد جان صد مسلمان میکند
هر دو عالم برنمیگیرد به جنس
چون بهای بوسه ارزان میکند
نیم صبری بی لب و دندانش دل
از بن سی و دو دندان میکند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از عشق تو بوی خون همی آید
دم نتوان زد که چون همی آید
هر بار دل آمدی کم از غم هات
این بار غمت فزون همی آید
چشم تو خدنگ بر گمان دارد
مانا که بعزم خون همی آید
بینائی چشم عقلت چندانست
کان جادو در فسون همی آید
دیدم سر زلف تو که باشد دل
جائی که فلک زبون همی آید
دل خانه من ببرد چتوان کرد
و ز دست که از درون همی آید
میزد در جانم آسمان یعنی
کز تو ستمی کنون همی آید
عشق توبه حاجبی برون آمد
گفتا منشین برون همی آید
یک بار اثیر زخم خورد از تو
وین بار به آزمون همی آید
دم نتوان زد که چون همی آید
هر بار دل آمدی کم از غم هات
این بار غمت فزون همی آید
چشم تو خدنگ بر گمان دارد
مانا که بعزم خون همی آید
بینائی چشم عقلت چندانست
کان جادو در فسون همی آید
دیدم سر زلف تو که باشد دل
جائی که فلک زبون همی آید
دل خانه من ببرد چتوان کرد
و ز دست که از درون همی آید
میزد در جانم آسمان یعنی
کز تو ستمی کنون همی آید
عشق توبه حاجبی برون آمد
گفتا منشین برون همی آید
یک بار اثیر زخم خورد از تو
وین بار به آزمون همی آید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرغی یگانه بودم یاری بدستم آمد
الحق شگرف صیدی، ناگه بدستم آمد
چون دید از جمالش چشمم گرفته مستی
با غمزه معربد در چشم مستم آمد
تاراج طره او در هرچه بودم افتاد
و آسیب غمزه او در هرچه هستم آمد
زنار بت پرستی بربست دل چونا گه
از روی بت نکوتر یاری بدستم آمد
وقت است اگر بر آرم افغان زدل که برمن
حورا، پیم نیامد زین بت پرستم آمد
بر گوشه بساطش بگرفت اثیر جائی
کزوی نگاه کردم افلاک پستم آمد
الحق شگرف صیدی، ناگه بدستم آمد
چون دید از جمالش چشمم گرفته مستی
با غمزه معربد در چشم مستم آمد
تاراج طره او در هرچه بودم افتاد
و آسیب غمزه او در هرچه هستم آمد
زنار بت پرستی بربست دل چونا گه
از روی بت نکوتر یاری بدستم آمد
وقت است اگر بر آرم افغان زدل که برمن
حورا، پیم نیامد زین بت پرستم آمد
بر گوشه بساطش بگرفت اثیر جائی
کزوی نگاه کردم افلاک پستم آمد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دردی است در دیار که درمان نمیبرد
هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد
گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست
آهسته آ. بکار که چندان نمی برد
من در نصیحت دل از آنجا که راستی است
بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد
درخشم شد از این سخن و گفت شادباش
الحق حدیث های تو تاوان نمی برد
گفتم که سایه، ارفتدم بارخی چو سیب
یکذره ز آفتاب درخشان نمی برد
گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک
خود، می ز لطف زحمت دندان نمی برد
هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد
گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست
آهسته آ. بکار که چندان نمی برد
من در نصیحت دل از آنجا که راستی است
بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد
درخشم شد از این سخن و گفت شادباش
الحق حدیث های تو تاوان نمی برد
گفتم که سایه، ارفتدم بارخی چو سیب
یکذره ز آفتاب درخشان نمی برد
گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک
خود، می ز لطف زحمت دندان نمی برد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
تو را اگر تو، توئی عالمی شکار بود
به عهد تو علم فتنه آشکار بود
تو یک کنار و دو بوسه ز دل برون کن و بس
خرد بقاعده خود در میان کار بود
به نیم جرعه دلم را خراب کرد غمت
خوش است گرچه سرم در سر خمار بود
نبود سیم و بشد روزگار بر دین سست
که کار خوب به سیم و به روزگار بود
جهان بگیرد حسن تو هیچ میدانی
سپاه عقل بیک بار تارومار بود
براق حسن تو هرجا که دید میدان ساخت
چو یک وفاش در این شغل دستیار بود
بر آن بساط که لعل تو گوهر افشاند
کنار و آستی روح پرنثار بود
تو چون بکاری و از بهر بی نظیری تو
مرا نشاید کم کار چون بکار برد
ندیم عشق تورابا دلم چه حاجت هاست
گهش بغم بکشد گاه غم گسار بود
ز شحنه ستم تو اثیر جان نبرد
مگر که در کنف عدل شهریار بود
به عهد تو علم فتنه آشکار بود
تو یک کنار و دو بوسه ز دل برون کن و بس
خرد بقاعده خود در میان کار بود
به نیم جرعه دلم را خراب کرد غمت
خوش است گرچه سرم در سر خمار بود
نبود سیم و بشد روزگار بر دین سست
که کار خوب به سیم و به روزگار بود
جهان بگیرد حسن تو هیچ میدانی
سپاه عقل بیک بار تارومار بود
براق حسن تو هرجا که دید میدان ساخت
چو یک وفاش در این شغل دستیار بود
بر آن بساط که لعل تو گوهر افشاند
کنار و آستی روح پرنثار بود
تو چون بکاری و از بهر بی نظیری تو
مرا نشاید کم کار چون بکار برد
ندیم عشق تورابا دلم چه حاجت هاست
گهش بغم بکشد گاه غم گسار بود
ز شحنه ستم تو اثیر جان نبرد
مگر که در کنف عدل شهریار بود
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
مشتری غاشیه مهر تو بر دوش کشد
آسمان حلقه پیمان تو در کوش کشد
اثر لطف صدای سخنت در دل کوه
سنگ را داغ بیان از پی مفروش کشد
ماتم خصم تو را غاشیه شقه ابر
مهر زرین گله اندر شب شبپوش کشد
عقل شاگردی رای تو کند ورنه قضاش
در شمار بدل کار فراموش کشد
ماه بر مذهب توقیع تو از خط کلف
برقع غالیه بر سیم بُنا گوش کشد
خصم گوید من و پس چون همه ی بیخردان
دوش حمال کند تا سر مدهوش کشد
صعوه باز خر کی نیست که باوزن دودانگ
لاف مرغی زند و بازی برموش کشد
آسمان حلقه پیمان تو در کوش کشد
اثر لطف صدای سخنت در دل کوه
سنگ را داغ بیان از پی مفروش کشد
ماتم خصم تو را غاشیه شقه ابر
مهر زرین گله اندر شب شبپوش کشد
عقل شاگردی رای تو کند ورنه قضاش
در شمار بدل کار فراموش کشد
ماه بر مذهب توقیع تو از خط کلف
برقع غالیه بر سیم بُنا گوش کشد
خصم گوید من و پس چون همه ی بیخردان
دوش حمال کند تا سر مدهوش کشد
صعوه باز خر کی نیست که باوزن دودانگ
لاف مرغی زند و بازی برموش کشد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
تا تولای تو کردم شدم از خود بیزار
باجفای تو خوشم گر تو نگیری آزار
من بگریم تو بخندی چکنم خوش باشم
توو آن خنده شیرین من واین گریه زار
چون گل و خار زبستان تو آمد نه رواست
گل چو جان داشتن و خار رهاکردن خوار
منبر اول تو نهی، دار بآخر توزنی
من چو مشغول توام فارغم از منبرودار
گر تو فریاد رسی دست نیارد بیداد
ور تو زنهار خوری سود ندارد زنهار
عشق گوید برو اینک کفن و اینک تیغ
درد گوید برو اینک سرو اینک دیوار
او عدو پرورد و دوست کند برکت چست
دام اندیشه برافکن سر اقرار برآر
یا، ره دشمنی خود بملامت برگیر
یا حق دوستی من به تمامت بگذار
یا به اسلام درآ، خرقه اسلام بپوش
یا به کبری شو و در بند به پیگر زنار
باجفای تو خوشم گر تو نگیری آزار
من بگریم تو بخندی چکنم خوش باشم
توو آن خنده شیرین من واین گریه زار
چون گل و خار زبستان تو آمد نه رواست
گل چو جان داشتن و خار رهاکردن خوار
منبر اول تو نهی، دار بآخر توزنی
من چو مشغول توام فارغم از منبرودار
گر تو فریاد رسی دست نیارد بیداد
ور تو زنهار خوری سود ندارد زنهار
عشق گوید برو اینک کفن و اینک تیغ
درد گوید برو اینک سرو اینک دیوار
او عدو پرورد و دوست کند برکت چست
دام اندیشه برافکن سر اقرار برآر
یا، ره دشمنی خود بملامت برگیر
یا حق دوستی من به تمامت بگذار
یا به اسلام درآ، خرقه اسلام بپوش
یا به کبری شو و در بند به پیگر زنار
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
آن زلف مشوش بین در عنبر و بان منگر
و آن قامت دلگش بین در سروروان منگر
بالعل لبش خطی درنام بدخشان کش
آسایش جانداری ز آسایش جان منگر
گوید که جهان و جان تاخیر مکن گو، هان
کان جان و جهان آمد در جان جهان منگر
با شخص فنادشمن بر راه سران منشین
با دیده ی نامحرم در روی بتان منگر
او معنی دل دارد تو صورت و تن بینی
با چشم چنین هی هی در یار چنان منگر
پیش از تو اثیر از ری بیزار شود لیکن
در سوز دلش می بین در قول زبان منگر
گر صاحب تمکینی در حضرت عشق تو
چون همت خسرو کی در کون و مکان منگر
و آن قامت دلگش بین در سروروان منگر
بالعل لبش خطی درنام بدخشان کش
آسایش جانداری ز آسایش جان منگر
گوید که جهان و جان تاخیر مکن گو، هان
کان جان و جهان آمد در جان جهان منگر
با شخص فنادشمن بر راه سران منشین
با دیده ی نامحرم در روی بتان منگر
او معنی دل دارد تو صورت و تن بینی
با چشم چنین هی هی در یار چنان منگر
پیش از تو اثیر از ری بیزار شود لیکن
در سوز دلش می بین در قول زبان منگر
گر صاحب تمکینی در حضرت عشق تو
چون همت خسرو کی در کون و مکان منگر