عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
دوش بی شمع جمالت بزم عیش افروختم
عود وش از یاد زلفینت بر آتش سوختم
چون صدف دیده بدامان ریخت در شام فراق
آن گهرهائی که از خون جگر اندوختم
جز فغان و سوختن اندر طریق عاشقی
بلبل و پروانه را من شیوه ها آموختم
دوش همچون شیخ صنعان بر در دیر از وفا
دین و دل در عشق آن ترسا بچه بفروختم
جامهای عاریت آشفته افکندم بزیر
تا که بر تن کسوت مهر علی را دوختم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
بیهده عمری بصرف مهر خوبان کرده ایم
درد بود است آنچه او را فکر درمان کرده ایم
لطمه ها چون گو بسی خوردیم از چوگان زلف
بر سر میدان عشقت تا که جولان کرده ایم
نیست در این شهر طفلی کاو نخوانده درس عشق
خویشتن را تا ادیب این دبستان کرده ایم
ما که پیکان قضا را همچو پستان میمکیم
تا چها در کودکی با شیر پستان کرده ایم
خاتم عشق تو زیب دست نامحرم چراست
اهرمن وش تا خیانت با سلیمان کرده ایم
چون زلیخا تهمتی از عشق بر خود بسته ایم
یوسف خود را عبث در کند و زندان کرده ایم
خود قلندروار داده خرقه تقوی بمی
بر در میخانه بیجا عیب زندن کرده ایم
در هوای آن پری رو کز میان خلق رفت
یکجهان جانرا نثار راه دیوان کرده ایم
تا کشد آن چشم مستم بر سر سیخ مژه
خویش را بر آتشین روی تو بریان کرده ایم
صرف زلف مهوشان آشفته کرده عمر خود
خاطر خود را عبث ایدل پریشان کرده ایم
سبحه بر زنار زلف گیسوان کرده بدل
کفر را آورده ایم و نام ایمان کرده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
گمان کردم که در هجرت شبی خاموش بنشینم
بر آتش دیگدان دارم کجا از جوش بنشینم
منم آن بلبل شیدا که گلزارم شده یغما
بگو خود ایگل رعنا که چون خاموش بنشینم
بود تا هوشم اندر سر از این سودا بجوشد دل
کرم کن ساقیا رطلی که تا مدهوش بنشینم
کنم چون نی همی ناله بنوشم خون دل چون می
چو بی روی تو یکشب من بنای و نوش بنشینم
مرا نار هوا در دل مرا سودای تو بر سر
سراپایم گرفت آتش کجا از جوش بنشینم
حریم کعبه دل را مقیم آستانستم
بیادت چند در این کشور مغشوش بنشینم
زشوق حلقه گیسوی تو رفتم سوی کعبه
بمحراب از برای قبله ابروش بنشینم
نیارم سر فرود آشفته بر تخت جم و قیصر
اگر با آن سگ کو دست در آغوش بنشینم
در میخانه رحمت بود خاک نجف ایدل
بود با آن سگ کو یکدمک همدوش بنشینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
نوبتی نو میزنی ای نوبتی امشب بنام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کام صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عز من قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعل سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
زخمها از شیخ و زاهد بی حد و مر خورده ام
تا شکایت بر در پیر مغان آورده ام
گو منه تا جم بسر ای مدعی کاندر ازل
سر بجز بر آستان میکشان نسپرده ام
آگهی ای پیر میخانه تو از اسرار من
گرچه من از درد دل از صید یکی نشمرده ام
فقر تو فخر من است و بندگیت خواجگی
نیستم درویش غیر از تو طلب گر کرده ام
نشکفم جز از نسیم نوبهار نوصل دوست
کاز سموم هجر تو آن گلبن افسرده ام
خضر میخانه توئی ساقی عیسی دم کجاست
گو بده جامی که از جور زمان دل مرده ام
گر نمک سائی تو بر زخمم خنک داغ درون
ور کشم مرهم زخمیست از نو خورده ام
از عنایات بزرگان جهان آشفته وار
التجا بر درگه شاه ولایت برده ام
ساقی میخانه وحدت علی پیر طریق
کاز همه کون و مکان رو بر درش آورده ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
ز بس شاگردی عشقت به مکتب‌خانه‌ها کردم
به درس عشق چون مجنون به عصر خویش استادم
ز موج اشک پی در پی گسسته لنگر صبرم
سکون در دل کجا ماند که بر آب است بنیادم
مناز ای باغبان از سرو آزادت، نیم قمری
که من با بندگی قامتش از سرو آزادم
به کوثر نیستم محتاج و تشنه نیستم فردا
به کوی می‌فروشان تا که کرده خضر ارشادم
ز هول عرصه محشر ندارم اضطراب ای دل
کند پیر خرابات ار به یک جرعه می امدادم
ثناخوان علی آشفته و درویش مدحت گر
گدای درگه حیدر نه ابدال و نه اوتادم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
بوستان باغ بهشتست و عیان می بینم
نیستم آدم اگر بی تو در او بنشینم
هیچ دانی زچه از کف ننهم جام شراب
زآنکه عکس رخ دلدار در آن می بینم
شدم آشفته همسایه بعشق خانه سوز امشب
منم آن خس که با شعله سر هم خوابگی دارم
مگر دست خدا برهاندم زین آتش سوزان
و گرنه من کجا آن قدرت مردانگی دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
ما زسودای گل و از بوستان آسوده ایم
نوبهاری جسته ایم و از خزان آسوده ایم
اصل جانان هست گو یکسر جهان فانی بود
یکجهان جان برده ایم و از جهان آسوده ایم
گر بهشت نسیه ای دارند وقتی زاهدان
ما بنقد از همت پیر مغان آسوده ایم
گر بلا پیوسته بارد زآسمان ما را چه غم
زآنکه اندر سایه دارالامان آسوده ایم
ما بخاک میکده جستیم آب زندگی
خضر را گو کز حیات جاودان آسوده ایم
مژده کامد آن پری کاندر میان مردمان
ما زطعن مردمان اندر جهان آسوده ایم
یوسفی در مصر دل جستم عزیز ایدوستان
از تمنای بشیر و کاروان آسوده ایم
ما متاع دین و دل دادیم بر تاراج عشق
از خطرهای ره وز رهزنان آسوده ایم
برده عشقت از دل پیر و جوان تاب و توان
خوش زتیر طعنه پیر و جوان آسوده ایم
آن زره موی کمان ابرو که اندر خیل ماست
ما زتیغ تیز وز تیر و کمان آسوده ایم
تا که آشفته امام عصر را شد مدح خوان
از بلای فتنه آخر زمان آسوده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
بگذر از سرخی رنگم که چو لاله در باغ
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو ننگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بود بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
آتش کیست که من دیگ صفت در جوشم
با همه جوش چرا غنچه صفت خاموشم
قرب شمع است بلی آفت پروانه ولی
سر رود بر سر این کار بجان میکوشم
بنده و بندی عشقت نه من امروز شدم
کز ازل حلقه زلف تو بود در گوشم
گر برم لب بلب جام شبی بی لب تو
گر می صاف بود خون جگر مینوشم
چون از این دلق ریائی نشدم حاصل هیچ
میروم خرقه و سجاده بمی بفروشم
گر رود سر بسر مهر تو چون شمع مرا
کی توانم که بدل آتش عشقت پوشم
من بخود وصف تو گفتن نتوانم چون نی
هر چه نائی بدمد بردم من مینوشم
هر کجا باده کشیدیم بود هوش زدا
می عشق تو بنازم که فزاید هوشم
هست بردوش من آشفته گناه دو جهان
تا مگر دست خدا بار برد از دوشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عزمن قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعب سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
زعقلم جان بتنگ آمد دل دیوانگی دارم
بجانم زآشنائیها سر بیگانگی دارم
نه دیر و نه حرم تسبیح و زنارم زکف رفته
بشمع که نمیدانم سر پروانگی دارم
برآنم تا نهم زنجیر زلف آن پری از کف
کنید آماده زنجیرم سر دیوانگی دارم
خمار آلوده بودم خواستم پیمانه از ساقی
لب میگون او گفتا شراب خانگی دارم
نظر بر شاهد و دل پیش ساقی گوش بر مطرب
حکیما خود بگو کی قوه فرزانگی دارم
شدم آشفته همسایه بعشق خانه سوز امشب
منم آن خس که با شعله سر هم خوابگی دارم
مگر دست خدا برهاندم زین آتش سوزان
و گرنه من کجا آن قدرت مردانگی دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
ما گدایان در میخانه ایم
در گدائی شهره و افسانه ایم
هر کجا سرزد گلی ما بلبلیم
هر کجا شمعی بود پروانه ایم
کعبه و دیر دیگر را طایفیم
نه مقیم کعبه نه بتخانه ایم
سبحه و زنار را بگسسته ایم
ما حریف ساغر و پیمانه ایم
یار را عمریست جویائیم لیک
چون نکو دیدیم در یک خانه ایم
نرگس جادو وشان را سرمه ایم
گیسوی مه پارگانرا شانه ایم
گوهر اسرار حق را مخزنیم
گنج عشق دوست را ویرانه ایم
ما غریبان دیار راحتیم
زآشنایان وطن بیگانه ایم
صوفیان از ساز مطرب در سماع
ما برقص از نعره مستانه ایم
هر که مجنون شد زسودائی دلا
ما زسودای علی دیوانه ایم
همچو آشفته بدریای وجود
طالب آن گوهر یکدانه ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
مطرب چه پرده زد که زپرده برآمدیم
چون شمع بهر دادن جان باسر آمدیم
رندان وزاهدان بهم آمیخته زوجد
بی پا و سر تمام زیکدر درآمدیم
در آب آتشین می عشق جمله غرق
گوئی سمندریم که در آذر آمدیم
ما از نوای عشق و می شوق سرخوشیم
در وجد نه زساز و می و مزمر آمدیم
تا ارتفاع از قدح و می گرفته ایم
حاکم بچار ما در و هفت اختر آمدیم
ما را شکر دهد زنی خامه شعر تر
در این چمن چو بید اگر بی بر آمدیم
آشفته است و وجدی و هم مشربان خاص
با یک زبان بمدحت حیدر درآمدیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
نار ابراهیم شد نور کلیم
کرد حادث یار اطوار قدیم
عرش شد لوح و قلم کرسی وامر
کن رقم زد شد عیان نار و نعیم
نقطه شد وانگه الف بر صفحه راست
باشد و تا دال و ذال خاوجیم
زر شد اندر کان و گوهر در صدف
جلوگر شد باز در سیمای سیم
بتکده شد سجده گاه برهمن
کعبه و زمزم شده رکن حطیم
علم الاسماء بر آدم بخواند
پس شهابی گشت بر دیو رجیم
بحر طوفان خیز شد عالم گرفت
نوح کشتی ساز شد بر رفع بیم
روح شد اندر دم عیسی دمید
تا روان بخشید بر عظم رمیم
جبرئیل و حامل اسرار شد
تا باحمد برد پیغام رحیم
احمد مرسل شد و معراج یافت
شد بخلوتگاه اوادنی مقیم
مرتضی شد پرده دار سر حق
با نبی هم کاسه بر خوان کریم
هفت اگر شد کوکب افلاکیان
چارده شد کوکب عرش عظیم
جمله را فرمان برد از جان و دل
هر که باشد بر صراط مستقیم
خاصه مهدی قائم آخر زمان
کز وجود اوست چار ارکان قویم
ای ولی حق امام راستان
داد تو داده مرا طبع سلیم
وارهان آشفته ات را از سؤال
تا بتابد رخ از این مشتی لئیم
مظهر اللهی و عبداللهیم
غیر از این استغفرالله العظیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
نمیگردد سپهر الا بحکم رای درویشان
قضا و هم قدر دارند سر در پای درویشان
نشان شاهد غیبی و شمع نور لاریبی
ببین در آینه یعنی که در سیمای درویشان
اگر نه اطلس زرتار گردونرا براندازی
بصد بالا بود کوتاه در بالای درویشان
الا ای شیخ کز طاعت طمع داری زحق جنت
برو چندی بکن خدمت تو در مأوای درویشان
بمیدان تجرد خرقه تن گر براندازی
بسی روح مجرد بینی از تنهای درویشان
زذوق شکر و قندت طبیعت رنجه خواهد شد
حلاوت گر مذاقت یافت از حلوای درویشان
بنه پروای سیم زر پدر بگذار با مادر
بود این شمه ای از عشق بی پروای درویشان
اگر حق خوانی حق گوئی و حق جوئی ای سالک
مقام حق نبینی جز دل دانای درویشان
دوبین معنی نمی بیند بهر صورت برد سجده
که در هر بزم رقصد شاهد یکتای درویشان
حیات جاودان و قصه ظلمات بگذارد
خضر گر جرعه نوشد از کف سقای درویشان
الا ای زلف خم در خم که کارم از تو شد درهم
ببخش آشفته را سری تو از سودای درویشان
بجای جم زند تکیه بهر جا هست سلطانی
ولی تکیه نمی آرد کسی بر جای درویشان
گرت بایست سلطانی نجف را خاک بوسی کن
بیا دستی بزن بر دامن مولای درویشان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
دلا با خوبرویان عهد بستن
بود پیمان عقل و دین شکستن
دلی کاو پرنیان عشق پوشد
هوس خارش شود در پای خستن
از آن سیمین تنان آهنین دل
خطا باشد وفا و عهد جستن
بسی به از کف غیر آب خوردن
بپیش دوست بر آتش نشستن
در دل بازو عشق تست طرار
چه میآید بگو از دیده بستن
گهی خندم چو صبح و باز چون شمع
بحال خود مرا باید گرستن
گسستم از جهان قید تعلق
زقید عشق نتوانم گسستن
خرامد گر گلم در باغ ایگل
نمیباید تو را از خاک رستن
بدامان علی باید زدن چنگ
زخلق آشفته میبایست رستن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
ساقیا منکه خرابم زنو آبادم کن
تشنه ام خضری و از جرعه ی امدادم کن
زازل گرچه نهادند مرا بنیان کج
راست خواهی تو خرابم کن و آبادم کن
در وجود من خاکی نبود آب طرب
بکش از خاک در میکده ایجادم کن
همه شب همنفس مرغ گلستانم من
یکنفس ای گل نو گوش بفریادم کن
مطرب از ساز حقیقت بزن این پرده
ساقی از رنگ تعلق زمی آزادم کن
بچم ای گلبن مه روی سهی قد در باغ
فارغ از جلوه سرو و گل و شمشمادم کن
کو اجازت که بسر برد در تو طوف کنم
همتی بدرقه طوسم و بغدادم کن
بسمل تیر نظر منتظر یک نگهست
فارغ از کمکش دام و زصیادم کن
بیستون غم عشق تو بناخن کندم
بده آن تیشه خونریزم و فرهادم کن
رهروان جمله بکعبه من آشفته بدیر
آخرای پیر خرابات تو ارشادم کن
پای تا سر غمم از کثرت اغیار بیا
بی خبر از درم و از همه غم شادم کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
دری بود نصیحت جانا بگوش کن
بشنو نوای نای و می ناب نوش کن
این پنبه دردهان صراحی است تا بچند
خیز و برون تو پنبه غفلت زگوش کن
هشیار را بمنزل دلدار راه نیست
از جام عشق باده کش و ترک هوش کن
مینوشد ار نگار و بخونت کند نگار
جان دستمزد گوش حقیقت نیوش کن
دوشم سروش غیب زکعبه بدیر خواند
بگشای چشم و گوش ببانگ سروش کن
خود را ببحر میزن و برگیر آب از آن
چون ابر نوبهار ببستان خروش کن
از خم برآر باد صاف و بجام کن
وآنگه صفا طلب زمن درد نوش کن
خوردی فریب سیم و زر غیر را بتا
ورنه که گفت ترک من ژنده پوش کن
آشفته بسته اند بقتلت کمر جهان
خواهی اگر مدد طلب از میفروش کن
نام علی بیار مبر نام دیگران
از ذکر غیر حق تو زبان را خموش کن