عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
زآن صافی صوفی زآن درد صفا پرور
یک جام بصوفی بخش یک نیمه بمن آور
زآن آتش سیاله زآن شعله جواله
بر سرد دل ما زن تا بار دهد آذر
من شاخک خشکیده تو آب بقا داری
همچون شجر طورم شاید که کنی مثمر
من قالب افسرده تو روح روان در کف
عیسی زمان هست بر مرده دلان بگذر
عکس دگران ایدل این نقش مخالف بست
تو آینه صافی در خویش دمی بنگر
تنگست ترا امکان رو عرصه دیگر جوی
شاید که بکام دل خاکی بکنم بر سر
طوف حرمت ایدل حاشا که ثمر بخشد
تا شد بضمیر تو این نقش بتان مضمر
ای طایف بیت الله کعبه نبود بالله
این راه رو دیر است و این بتکده آذر
سودای سر زلفش پیداست زدود طول
ناچار برآرد دود عود است چو بر مجمر
آشفته مس قلبت از حب علی زر شد
لابد اثری دارد کبریت چو شد احمر
یک جام بصوفی بخش یک نیمه بمن آور
زآن آتش سیاله زآن شعله جواله
بر سرد دل ما زن تا بار دهد آذر
من شاخک خشکیده تو آب بقا داری
همچون شجر طورم شاید که کنی مثمر
من قالب افسرده تو روح روان در کف
عیسی زمان هست بر مرده دلان بگذر
عکس دگران ایدل این نقش مخالف بست
تو آینه صافی در خویش دمی بنگر
تنگست ترا امکان رو عرصه دیگر جوی
شاید که بکام دل خاکی بکنم بر سر
طوف حرمت ایدل حاشا که ثمر بخشد
تا شد بضمیر تو این نقش بتان مضمر
ای طایف بیت الله کعبه نبود بالله
این راه رو دیر است و این بتکده آذر
سودای سر زلفش پیداست زدود طول
ناچار برآرد دود عود است چو بر مجمر
آشفته مس قلبت از حب علی زر شد
لابد اثری دارد کبریت چو شد احمر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
بحث حکمت چه میکنی برخیز
دفتر معرفت در آب بریز
نام اغیار ذکر آن لب نوش
ما هوا خواه شهد زهرآمیز
چهره او ززلف غالیه بود
زلفکانش بماه عنبر بیز
در خرابات رفتم و دادم
دفتر زهد و خرقه پرهیز
عشق چون در مصاف پنچه گشاد
عقل مسکین نداشت پای ستیز
همچو روباه پیش پنجه شیر
سر قدم کرد و جست راه گریز
تشنه گان وصال جانان را
میدهد آب نوک خنجر تیز
راست کیشان بطوف میخانه
شیخ با سر دوان براه حجیز
تلخ کامم بکشت چون فرهاد
عشق شیرین لبان شورانگیز
خواهی آشفته گر علاج جنون
دل بزنجیر زلف یار آویز
رشته زلف اوست حبل الله
که نجاتت دهد زرستاخیز
دفتر معرفت در آب بریز
نام اغیار ذکر آن لب نوش
ما هوا خواه شهد زهرآمیز
چهره او ززلف غالیه بود
زلفکانش بماه عنبر بیز
در خرابات رفتم و دادم
دفتر زهد و خرقه پرهیز
عشق چون در مصاف پنچه گشاد
عقل مسکین نداشت پای ستیز
همچو روباه پیش پنجه شیر
سر قدم کرد و جست راه گریز
تشنه گان وصال جانان را
میدهد آب نوک خنجر تیز
راست کیشان بطوف میخانه
شیخ با سر دوان براه حجیز
تلخ کامم بکشت چون فرهاد
عشق شیرین لبان شورانگیز
خواهی آشفته گر علاج جنون
دل بزنجیر زلف یار آویز
رشته زلف اوست حبل الله
که نجاتت دهد زرستاخیز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
از جهان و جهانیان بگریز
از زمین و از آسمان بگریز
کعبه دل مکن تو بتخانه
زود از صحبت بتان بگریز
زین پری چهرگان خوانخواره
آشکارا وهم نهان بگریز
زآن کمان ابروان تیرانداز
تیروش زود از کمان بگریز
رهزنند این گروه زاهد و شیخ
زود بر درگه مغان بگریز
فتنه آخر الزمان برخاست
بدر صاحب الزمان بگریز
بمکان وصل یار ممکن نیست
جهد کن سوی لامکان بگریز
گر نداری عمل تو آشفته
بدر دوست مدح خوان بگریز
خواهی ار عمر خضر سوی نجف
تو زشیراز جاودان بگریز
رنگ دلدار چیست بیرنگی
هر چه رنگت دهد از آن بگریز
ای پسر بهر امتحان دو سه روز
زآنچه گفتم بامتحان بگریز
نیست پیدا کناره جهدی کن
زود از این بحر بیکران بگریز
از زمین و از آسمان بگریز
کعبه دل مکن تو بتخانه
زود از صحبت بتان بگریز
زین پری چهرگان خوانخواره
آشکارا وهم نهان بگریز
زآن کمان ابروان تیرانداز
تیروش زود از کمان بگریز
رهزنند این گروه زاهد و شیخ
زود بر درگه مغان بگریز
فتنه آخر الزمان برخاست
بدر صاحب الزمان بگریز
بمکان وصل یار ممکن نیست
جهد کن سوی لامکان بگریز
گر نداری عمل تو آشفته
بدر دوست مدح خوان بگریز
خواهی ار عمر خضر سوی نجف
تو زشیراز جاودان بگریز
رنگ دلدار چیست بیرنگی
هر چه رنگت دهد از آن بگریز
ای پسر بهر امتحان دو سه روز
زآنچه گفتم بامتحان بگریز
نیست پیدا کناره جهدی کن
زود از این بحر بیکران بگریز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ایساقی آتش دست زآن آب شرار انگیز
از خم بسبو افکن از شیشه بساغر ریز
افسرده دلم مطرب پژمرده گلم ساقی
بنشین و بده جامی دستی بزن و برخیز
آتشکده کن دلرا زآن شعله جواله
خضرت بفزا جان را زآن آب شرار انگیز
گر شاهد و ساقی هست جشنی کن و خوش بنشین
ور زاهد و شیخ آمد جهدی کن و هان بگریز
زاهد چه بری حسرت از عشرت میخواران
این عیش خداداد است با حکم قضا مستیز
ساقی چو بود ساده در دست بط و باده
در آب فکن تقوی بر باد بده پرهیز
ساید نمکم بر دل آن خنده شکربار
ناسور بود زخمم زآن زلفک عنبربیز
چندان که کند تکفیر شیخم بسر منبر
آشفته بگوید باز آن نکته کفر آمیز
گر مهر علی کفر است سرشارم از آن باده
ناچار کند سر زی ساغر چو شود لبریز
از خم بسبو افکن از شیشه بساغر ریز
افسرده دلم مطرب پژمرده گلم ساقی
بنشین و بده جامی دستی بزن و برخیز
آتشکده کن دلرا زآن شعله جواله
خضرت بفزا جان را زآن آب شرار انگیز
گر شاهد و ساقی هست جشنی کن و خوش بنشین
ور زاهد و شیخ آمد جهدی کن و هان بگریز
زاهد چه بری حسرت از عشرت میخواران
این عیش خداداد است با حکم قضا مستیز
ساقی چو بود ساده در دست بط و باده
در آب فکن تقوی بر باد بده پرهیز
ساید نمکم بر دل آن خنده شکربار
ناسور بود زخمم زآن زلفک عنبربیز
چندان که کند تکفیر شیخم بسر منبر
آشفته بگوید باز آن نکته کفر آمیز
گر مهر علی کفر است سرشارم از آن باده
ناچار کند سر زی ساغر چو شود لبریز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
کی در بهاران دیده ای بلبل فرو بندد نفس
یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس
پائی به دامان میکشم، در دیده افغان میکشم
فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس
دیگر به یاد گلستان بیجا بود آه و فغان
صیاد اگر شد مهربان سازیم با کنج قفس
دارم فراغ از بال کشت من با تو ای حورا سرشت
ور بی تو باشم در بهشت، باشد به چشمم چون قفس
از قید هستی رسته ام وز زندگانی خسته ام
تا دل به عشقت بسته ام برکنده ام بیخ هوس
ای هوشمندان الحذر از راه عشق پُر خطر
وهم گمان را زین سفر فرسوده شد پای حرس
دین و خرد در باختم تا توشه ره ساختم
جانان جان بشناختم خود جان نخواهم زین سپس
از کعبه و دیرم مگو زنار و تسبیحم مجو
زین هر دو دارم بر تو رو، محرابم ابروی تو بس
گیتی مرا دشمن بود، دوران به قصد من بود
آشفته ات یک تن بود جز تو ندارد هیچکس
فرمانده کیهان توئی، شاهنشه دوران توئی
چون شحنه امکان توئی، پروا ندارم از عسس
ای صاحب عصر و زمان ای خضر راه گمرهان
من مانده دور از کاروان وین رهزنان از پیش و پس
یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس
پائی به دامان میکشم، در دیده افغان میکشم
فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس
دیگر به یاد گلستان بیجا بود آه و فغان
صیاد اگر شد مهربان سازیم با کنج قفس
دارم فراغ از بال کشت من با تو ای حورا سرشت
ور بی تو باشم در بهشت، باشد به چشمم چون قفس
از قید هستی رسته ام وز زندگانی خسته ام
تا دل به عشقت بسته ام برکنده ام بیخ هوس
ای هوشمندان الحذر از راه عشق پُر خطر
وهم گمان را زین سفر فرسوده شد پای حرس
دین و خرد در باختم تا توشه ره ساختم
جانان جان بشناختم خود جان نخواهم زین سپس
از کعبه و دیرم مگو زنار و تسبیحم مجو
زین هر دو دارم بر تو رو، محرابم ابروی تو بس
گیتی مرا دشمن بود، دوران به قصد من بود
آشفته ات یک تن بود جز تو ندارد هیچکس
فرمانده کیهان توئی، شاهنشه دوران توئی
چون شحنه امکان توئی، پروا ندارم از عسس
ای صاحب عصر و زمان ای خضر راه گمرهان
من مانده دور از کاروان وین رهزنان از پیش و پس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
حذر از تیر آن ترک قزلباش
که چشم مست دارد غمزه جماش
برم یرغو بر سلطان ترکان
که ترکی خون مردم میخورد فاش
بیا و دست رنگین کن بخونم
که من پای تو میپوشم بپاداش
چه افیون کرد در می ساقی ما
که امشب زاهدان گویند ایکاش
حدیثی زآن شکر لب گفت با غیر
که شد بر زخم مشتاقان نمک پاش
بنازم رند بی خیل و حشم را
که ابرش خیمه گشت و باد فراش
زتصویر تو عاجز گشت اوهام
کجا این آرزو را کرد نقاش
نکرده آن تصرف در دل جان
که شاید دیگری بگزید بر جاش
باغیارش همه شیرین زبانیست
باحبابش نباشد غیر پرخاش
چو عکس دوست آشفته است از می
از آن شد میپرست و رند و قلاش
به خیل مرتضی حلقه بگوشم
اگر سر حلقه ام در خیل اوباش
که چشم مست دارد غمزه جماش
برم یرغو بر سلطان ترکان
که ترکی خون مردم میخورد فاش
بیا و دست رنگین کن بخونم
که من پای تو میپوشم بپاداش
چه افیون کرد در می ساقی ما
که امشب زاهدان گویند ایکاش
حدیثی زآن شکر لب گفت با غیر
که شد بر زخم مشتاقان نمک پاش
بنازم رند بی خیل و حشم را
که ابرش خیمه گشت و باد فراش
زتصویر تو عاجز گشت اوهام
کجا این آرزو را کرد نقاش
نکرده آن تصرف در دل جان
که شاید دیگری بگزید بر جاش
باغیارش همه شیرین زبانیست
باحبابش نباشد غیر پرخاش
چو عکس دوست آشفته است از می
از آن شد میپرست و رند و قلاش
به خیل مرتضی حلقه بگوشم
اگر سر حلقه ام در خیل اوباش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ای باغبان که گفت که گل را به خار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
بازآ صنما نرمک بنشین بسرا خوشخوش
گه بذله شیرین گو گه باده رنگین کش
نه فصل دیست آخر نه وقت میست آخر
پس وقت کیست آخر مخموری و شو سرخوش
گر سرو چمن رفته تو سرو چمان بازآ
ور رفته گل حمرا تو پرده زرخ برکش
چون غنچه چه دلتنگی خندیده چو گل ساغر
از سردی دی غم نیست با مشعله آتش
صوفی چو بود صافی از می نکند پرهیز
زآتش نکند پرهیز البته زر بیغش
پرداخته بزم از غیر ظلمست نخوردن می
با چون تو بتی ساده یا چون تو نگاری کش
پاکیزه تو را دامن پاکست مرا دیده
بازآ که بنظم آریم با هم غزلی دلکش
در مدحت شیر حق آن پادشه مطلق
کاوراست سمند چرخ در رزم کمین ابرش
در ناحیه امکان یک صید بجا نبود
ای سخت کمان زین تیر داری چو تو در ترکش
کی مینهدت حیدر کافتی بجحیم اندر
هر چند سزا باشد آشفته تو را آتش
گه بذله شیرین گو گه باده رنگین کش
نه فصل دیست آخر نه وقت میست آخر
پس وقت کیست آخر مخموری و شو سرخوش
گر سرو چمن رفته تو سرو چمان بازآ
ور رفته گل حمرا تو پرده زرخ برکش
چون غنچه چه دلتنگی خندیده چو گل ساغر
از سردی دی غم نیست با مشعله آتش
صوفی چو بود صافی از می نکند پرهیز
زآتش نکند پرهیز البته زر بیغش
پرداخته بزم از غیر ظلمست نخوردن می
با چون تو بتی ساده یا چون تو نگاری کش
پاکیزه تو را دامن پاکست مرا دیده
بازآ که بنظم آریم با هم غزلی دلکش
در مدحت شیر حق آن پادشه مطلق
کاوراست سمند چرخ در رزم کمین ابرش
در ناحیه امکان یک صید بجا نبود
ای سخت کمان زین تیر داری چو تو در ترکش
کی مینهدت حیدر کافتی بجحیم اندر
هر چند سزا باشد آشفته تو را آتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
صد گل شگفت صبحدم از بوستان عشق
جز در درون لاله ندیدم نشان عشق
مرغان باغ گر همه دستانسرا شوند
از عندلیب گل شنود داستان عشق
سهراب وار بسمل بازوی رستمست
رستم اگر که تیر خورد از کمان عشق
شاید که دم زرتبه عین الیقین زند
در آن سری که کرده سرایت گمان عشق
روئینه تن بود به بر خنجر اجل
آن دل که از ازل بود اندر ضمان عشق
عشاق راست زهر بلا باده زلال
از لخت دل کباب خورد میهمان عشق
کی راه برد خضر بسر چشمه حیات
نایافته هدایت از رهروان عشق
کشتی نوح غرقه بحر فنا شدی
گر ناخدا در او نشدی بادبان عشق
گر کیمیای اهل صناعت ززر بود
اکسیر ماست خاک در آستان عشق
یعقوب شد زقافله مصر دیده ور
کحل من است گرد ره کاروان عشق
چون سرو تا ابد بود ایمن زباد دی
در هر چمن که پای گذارد خزان عشق
این خرمی و تازگی نوبهار حسن
باشد زحسن تربیت باغبان عشق
عیسی شود ببزم محبت مریض شوق
موسی شود بطور سعادت شبان عشق
ایمن بود زحادثه دهر تا ابد
هر کس که جای کرده بدار الامان عشق
سوزم چو شمع و قصه وقت بیان کنم
آشفته آتشین بود آری زبان عشق
جز در درون لاله ندیدم نشان عشق
مرغان باغ گر همه دستانسرا شوند
از عندلیب گل شنود داستان عشق
سهراب وار بسمل بازوی رستمست
رستم اگر که تیر خورد از کمان عشق
شاید که دم زرتبه عین الیقین زند
در آن سری که کرده سرایت گمان عشق
روئینه تن بود به بر خنجر اجل
آن دل که از ازل بود اندر ضمان عشق
عشاق راست زهر بلا باده زلال
از لخت دل کباب خورد میهمان عشق
کی راه برد خضر بسر چشمه حیات
نایافته هدایت از رهروان عشق
کشتی نوح غرقه بحر فنا شدی
گر ناخدا در او نشدی بادبان عشق
گر کیمیای اهل صناعت ززر بود
اکسیر ماست خاک در آستان عشق
یعقوب شد زقافله مصر دیده ور
کحل من است گرد ره کاروان عشق
چون سرو تا ابد بود ایمن زباد دی
در هر چمن که پای گذارد خزان عشق
این خرمی و تازگی نوبهار حسن
باشد زحسن تربیت باغبان عشق
عیسی شود ببزم محبت مریض شوق
موسی شود بطور سعادت شبان عشق
ایمن بود زحادثه دهر تا ابد
هر کس که جای کرده بدار الامان عشق
سوزم چو شمع و قصه وقت بیان کنم
آشفته آتشین بود آری زبان عشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
زهمرهان مجازی کناره کن ایدل
کمند الفت اغیار پاره کن ایدل
چو آفتاب حقیقت برآمد از مطلع
از این ستاره وشان رو کناره کن ایدل
گرت هواست که صبحت برآید از مشرق
زاشک دامن خود پرستاره کن ایدل
زکشتگان مگرت در نظر بیارد دوست
تو خویش بر مژه او قناره کن ایدل
طبیت حاذق در شهر بند امکان نیست
پی معالجه خویش چاره کن ایدل
برو که سبحه زهاد دام تزویر است
بیا بعود صلیب استخاره کن ایدل
بیفکن از تن خود جامهای عاریتی
قبا و کسوت از این نه قواره کن ایدل
بجز سرای مغان فتنه زاست قلعه دهر
پی تحصن خود فکر باره کن ایدل
پیاده گر بودت پای کوته آشفته
عزیمت در حیدر سواره کن ایدل
کمند الفت اغیار پاره کن ایدل
چو آفتاب حقیقت برآمد از مطلع
از این ستاره وشان رو کناره کن ایدل
گرت هواست که صبحت برآید از مشرق
زاشک دامن خود پرستاره کن ایدل
زکشتگان مگرت در نظر بیارد دوست
تو خویش بر مژه او قناره کن ایدل
طبیت حاذق در شهر بند امکان نیست
پی معالجه خویش چاره کن ایدل
برو که سبحه زهاد دام تزویر است
بیا بعود صلیب استخاره کن ایدل
بیفکن از تن خود جامهای عاریتی
قبا و کسوت از این نه قواره کن ایدل
بجز سرای مغان فتنه زاست قلعه دهر
پی تحصن خود فکر باره کن ایدل
پیاده گر بودت پای کوته آشفته
عزیمت در حیدر سواره کن ایدل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
گفتی زفراق یار چونم
چون مردم دیده غرق خونم
بی ماه رخ تو کوکب از چشم
ریزد زستارگان فزونم
در ظلمت هجر راه گمشد
ای خضر تو باش رهنمونم
تا گشت مسلمم غم دوست
در مدرس عشق ذی فنونم
مگذار بزیر تیغ غیرم
غیرت کن و خود بریز خونم
من تشنه و دوست آبحیوان
بی یار بیا ببین که چونم
ای حلقه زلف از ترحم
زنجیر بیار بر جنونم
گفتا ظفر از منست زلفت
پرچم شده گرچه سرنگونم
با جادوی چشم گو خدا را
کز ره نبرند از فسونم
رفتی تو و آسمان همیخواست
کز این حرکت برد سکونم
تا چشم رقیب شد سرایت
صد عین روان شد از عیونم
بر مردم دیده بی جمالت
نشتر همه شب زند جفونم
ای شیر خدا زلطف برهان
از منت روزگار دونم
ای ابر مژه بزن زرحمت
آبی تو بر آتش درونم
آشفته تو بود گرفتار
بگسل تو علاقه جنونم
چون مردم دیده غرق خونم
بی ماه رخ تو کوکب از چشم
ریزد زستارگان فزونم
در ظلمت هجر راه گمشد
ای خضر تو باش رهنمونم
تا گشت مسلمم غم دوست
در مدرس عشق ذی فنونم
مگذار بزیر تیغ غیرم
غیرت کن و خود بریز خونم
من تشنه و دوست آبحیوان
بی یار بیا ببین که چونم
ای حلقه زلف از ترحم
زنجیر بیار بر جنونم
گفتا ظفر از منست زلفت
پرچم شده گرچه سرنگونم
با جادوی چشم گو خدا را
کز ره نبرند از فسونم
رفتی تو و آسمان همیخواست
کز این حرکت برد سکونم
تا چشم رقیب شد سرایت
صد عین روان شد از عیونم
بر مردم دیده بی جمالت
نشتر همه شب زند جفونم
ای شیر خدا زلطف برهان
از منت روزگار دونم
ای ابر مژه بزن زرحمت
آبی تو بر آتش درونم
آشفته تو بود گرفتار
بگسل تو علاقه جنونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
با تف عشق ما در افتادیم
شمع وش شعله بر سر افتادیم
بارها داده سر در این سودا
با سر نو باو در افتادیم
هفت دریای عشق را گشتیم
رسته زین یک بدیگر افتادیم
در خرابات عمرها خوش بود
آخر عمر خوشتر افتادیم
چه عجب دامن ار بمی آلود
چون بمیخانه با سر افتادیم
چون بغربت گرفته جاجانان
ماهم از خانمان در افتادیم
طوس را ما بپارس بگزیدیم
داده دل پیش دلبر افتادیم
چون تجلی طور اینجا بود
ارنی گو بر او در افتادیم
لیل مظلم بدیم و ماه شدیم
ذره بودیم چون خور افتادیم
رند مست و خراب آشفته
زلف او را بچنبر افتادیم
بی سر و پا رسیده بر در شاه
در خور تاج و افسر افتادیم
شمع وش شعله بر سر افتادیم
بارها داده سر در این سودا
با سر نو باو در افتادیم
هفت دریای عشق را گشتیم
رسته زین یک بدیگر افتادیم
در خرابات عمرها خوش بود
آخر عمر خوشتر افتادیم
چه عجب دامن ار بمی آلود
چون بمیخانه با سر افتادیم
چون بغربت گرفته جاجانان
ماهم از خانمان در افتادیم
طوس را ما بپارس بگزیدیم
داده دل پیش دلبر افتادیم
چون تجلی طور اینجا بود
ارنی گو بر او در افتادیم
لیل مظلم بدیم و ماه شدیم
ذره بودیم چون خور افتادیم
رند مست و خراب آشفته
زلف او را بچنبر افتادیم
بی سر و پا رسیده بر در شاه
در خور تاج و افسر افتادیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
همتی ساقیا که مخمورم
منتی نه بقلب رنجورم
درد سر دارم از فسرده دلان
آتشی زن زآب انگورم
پرده بردار زآتش سینا
تا بسوزی حجاب مستورم
از تو کشف غطاء آید و بس
بخشش در دیده یقین نورم
نسکه شوق عسل بسر دارم
کرده در خانه جای زنبورم
با هوای شکرلبان چه عجب
رخنه گردر سرا کند مورم
من بچنگال شاهباز غمت
چون اسیر افتاده عصفورم
خیز و از خاک راه میخواران
سرمه ای کن بدیده کورم
این هوسناکیم که در سر هست
آخر ازعشق میکند دورم
عذر میخواهمت زبوالهوسی
داری ایعشق گر تو معذورم
نافه بگشا صبا از آن سر زلف
زآنکه به گشته زخم ناسورم
آتشی زن زعشق برجانم
تازه کن آن تجلی طورم
آن بهشتم بیار در مجلس
که رهانی زجنت و حورم
شیخ را گر غرور از عمل است
من زعفو کریم مغرورم
من آشفته مدح حیدر و آل
که جز این کار نیست مقدورم
منتی نه بقلب رنجورم
درد سر دارم از فسرده دلان
آتشی زن زآب انگورم
پرده بردار زآتش سینا
تا بسوزی حجاب مستورم
از تو کشف غطاء آید و بس
بخشش در دیده یقین نورم
نسکه شوق عسل بسر دارم
کرده در خانه جای زنبورم
با هوای شکرلبان چه عجب
رخنه گردر سرا کند مورم
من بچنگال شاهباز غمت
چون اسیر افتاده عصفورم
خیز و از خاک راه میخواران
سرمه ای کن بدیده کورم
این هوسناکیم که در سر هست
آخر ازعشق میکند دورم
عذر میخواهمت زبوالهوسی
داری ایعشق گر تو معذورم
نافه بگشا صبا از آن سر زلف
زآنکه به گشته زخم ناسورم
آتشی زن زعشق برجانم
تازه کن آن تجلی طورم
آن بهشتم بیار در مجلس
که رهانی زجنت و حورم
شیخ را گر غرور از عمل است
من زعفو کریم مغرورم
من آشفته مدح حیدر و آل
که جز این کار نیست مقدورم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
رحمی ای ساقی که از دیر و حرم بیگانه ام
نه مقیم کعبه ام نه ساکن بتخانه ام
بس عجب داری که من بیگانه ام زاسلام و کفر
آشنای عشقم و از این و آن بیگانه ام
منکه سرمستم زجام عشق جانان از ازل
محتسب گو سنگ زن بر شیشه و پیمانه ام
لیلی او در حشم لیلای من هر جائیست
صعب تر از قصه مجنون بود افسانه ام
آمدی ای برق خرمن سوز ومن بیحاصلم
لیک مشتی خس بود آماده در کاشانه ام
بر خرابیهای ملک دل مخند ایشاه حسن
گر کنی کاوش بسی گنجست در ویرانه ام
کشتی صبرم شکست از لطمه طوفان هجر
زآن حباب آسا بروی آب باشد خانه ام
من گذشتم از حیات جاودان و آب خضر
خضر مستان گو نماید ره سوی میخانه ام
میکده دریای رحمت مخزن سر ازل
کاندر او رخشد چو خور آن گوهر یکدانه ام
مضجع شاه خراسان مهبط روح الامین
کاز دو عالم وارهاند از همت مردانه ام
منت از دونان نخواهم برد از بهر دونان
چون مقرر شد نوال از سفره شاهانه ام
گر نباشد می من آشفته زساقی سرخوشم
ورد رود جان زنده جاوید از جانانه ام
نه مقیم کعبه ام نه ساکن بتخانه ام
بس عجب داری که من بیگانه ام زاسلام و کفر
آشنای عشقم و از این و آن بیگانه ام
منکه سرمستم زجام عشق جانان از ازل
محتسب گو سنگ زن بر شیشه و پیمانه ام
لیلی او در حشم لیلای من هر جائیست
صعب تر از قصه مجنون بود افسانه ام
آمدی ای برق خرمن سوز ومن بیحاصلم
لیک مشتی خس بود آماده در کاشانه ام
بر خرابیهای ملک دل مخند ایشاه حسن
گر کنی کاوش بسی گنجست در ویرانه ام
کشتی صبرم شکست از لطمه طوفان هجر
زآن حباب آسا بروی آب باشد خانه ام
من گذشتم از حیات جاودان و آب خضر
خضر مستان گو نماید ره سوی میخانه ام
میکده دریای رحمت مخزن سر ازل
کاندر او رخشد چو خور آن گوهر یکدانه ام
مضجع شاه خراسان مهبط روح الامین
کاز دو عالم وارهاند از همت مردانه ام
منت از دونان نخواهم برد از بهر دونان
چون مقرر شد نوال از سفره شاهانه ام
گر نباشد می من آشفته زساقی سرخوشم
ورد رود جان زنده جاوید از جانانه ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
لاابالی وار تارند و قلندر گشته ایم
با همه بی کسوتی دارای افسر گشته ایم
پیش ساقی در نماز و گرد خم اندر طواف
گوئیا از خاک میخانه مخمر گشته ایم
خرمن ایمان بباد و سوخته محصول زهد
همدم پیمانه و ساقی و ساغر گشته ایم
گوش بربسته زپند واعظان و ناصحان
همنشین عود و رود و چنگ و مزمر گشته ایم
نکته ای خواندیم از آیات عشق و عاشقی
واقف از آیات در هر چار دفتر گشته ایم
هر یکی زین هفت اختر شد مربی دهر را
ما مربی از دمی بر هفت اختر گشته ایم
لیک از بس ناخلف بودیم در فرمان حق
وه که عاق هفت آبا چار ما در گشته ایم
خاتم جم را که عشق اوست از کف داده ایم
تا که دیو نفس را ایدل مسخر گشته ایم
پیر میخانه چو دید این خجلتم از لطف گفت
بر مس قلب تو ما گوگرد احمر گشته ایم
ما محبان علی را دستگیری میکنیم
شیعیان را ما شفیع روز محشر گشته ایم
گو بیا در سایه اقبال ما آشفته وار
زآنکه ما روح القدس رازیب شهپر گشته ایم
با همه بی کسوتی دارای افسر گشته ایم
پیش ساقی در نماز و گرد خم اندر طواف
گوئیا از خاک میخانه مخمر گشته ایم
خرمن ایمان بباد و سوخته محصول زهد
همدم پیمانه و ساقی و ساغر گشته ایم
گوش بربسته زپند واعظان و ناصحان
همنشین عود و رود و چنگ و مزمر گشته ایم
نکته ای خواندیم از آیات عشق و عاشقی
واقف از آیات در هر چار دفتر گشته ایم
هر یکی زین هفت اختر شد مربی دهر را
ما مربی از دمی بر هفت اختر گشته ایم
لیک از بس ناخلف بودیم در فرمان حق
وه که عاق هفت آبا چار ما در گشته ایم
خاتم جم را که عشق اوست از کف داده ایم
تا که دیو نفس را ایدل مسخر گشته ایم
پیر میخانه چو دید این خجلتم از لطف گفت
بر مس قلب تو ما گوگرد احمر گشته ایم
ما محبان علی را دستگیری میکنیم
شیعیان را ما شفیع روز محشر گشته ایم
گو بیا در سایه اقبال ما آشفته وار
زآنکه ما روح القدس رازیب شهپر گشته ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
گردر میکده شهر به بستند چه غم
سایه تاک مباد از سر میخواران کم
مکن ای پیر خرابات زمن جام دریغ
که بیک جام تو مستغنیم از کشور جم
تا بخلوتگه انسیم بکوری رقیب
پاسبان گو بکند در برخم مستحکم
ابر گریان شده چون دیده مجنون در دشت
تا مگر لیلی گل چهره نماید زحشم
نای بلبل بنوا آمده از مقدم گل
واعظ هرزه درا گو بنهد دم بر دم
کشتی اندر شط می افکن و حکمت مفروش
تا زمی حل کنمت قاعده جز رواصم
گشت گلشن خوش و می بیغش و ساقی مهوش
لاجرم باده خمار آورد و شادی غم
روی سوی میکده کن و زدردونان بگذر
که بود خاک در پیر مغان کان کرم
زلف دلدار بکف داری و لب بر لب جام
امشب آشفته شکایت مکن از بخت دژم
سایه تاک مباد از سر میخواران کم
مکن ای پیر خرابات زمن جام دریغ
که بیک جام تو مستغنیم از کشور جم
تا بخلوتگه انسیم بکوری رقیب
پاسبان گو بکند در برخم مستحکم
ابر گریان شده چون دیده مجنون در دشت
تا مگر لیلی گل چهره نماید زحشم
نای بلبل بنوا آمده از مقدم گل
واعظ هرزه درا گو بنهد دم بر دم
کشتی اندر شط می افکن و حکمت مفروش
تا زمی حل کنمت قاعده جز رواصم
گشت گلشن خوش و می بیغش و ساقی مهوش
لاجرم باده خمار آورد و شادی غم
روی سوی میکده کن و زدردونان بگذر
که بود خاک در پیر مغان کان کرم
زلف دلدار بکف داری و لب بر لب جام
امشب آشفته شکایت مکن از بخت دژم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
ایکه شد ما در فکرت پی وصف تو عقیم
عقل در معرفت ذات تو چون رای سقیم
سر من قابل فتراک کمند تو نبود
لاجرم در سم گلگون تو کردم تسلیم
مرغ شب گر بتواند صفت مهر منیر
ره سوی کنه کمال تو برد وهم حکیم
غمزه از جا ببرد خلق و گرنه این کار
ناید از نرگس مکحول و زابروی و سیم
تا که آن لعل سخن گوی تو آمد بحدیث
شده از گفته تو حادث اسرار قدیم
عقل در پرده عشاق ندارد راهی
پرده عصمت کبری ندرد دیو رجیم
ایشه ملک حقیقت علی ای معنی عشق
که بود عقل بخاک سر کوی تو مقیم
شاید آشفته زحب تو درآید به بهشت
داخل خلد نشد جز سگ اصحاب رقیم
عقل در معرفت ذات تو چون رای سقیم
سر من قابل فتراک کمند تو نبود
لاجرم در سم گلگون تو کردم تسلیم
مرغ شب گر بتواند صفت مهر منیر
ره سوی کنه کمال تو برد وهم حکیم
غمزه از جا ببرد خلق و گرنه این کار
ناید از نرگس مکحول و زابروی و سیم
تا که آن لعل سخن گوی تو آمد بحدیث
شده از گفته تو حادث اسرار قدیم
عقل در پرده عشاق ندارد راهی
پرده عصمت کبری ندرد دیو رجیم
ایشه ملک حقیقت علی ای معنی عشق
که بود عقل بخاک سر کوی تو مقیم
شاید آشفته زحب تو درآید به بهشت
داخل خلد نشد جز سگ اصحاب رقیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
تا چه شکوه بود از اختر نامسعودم
که به تعداد سگان در شه معدودم
گرچه بردیم بسی رنج زایام فراق
برد در کوی ایاز عاقبت محمودم
لله الحمد که در کوی مغان معتبرم
اگر از خانقه و کعبه دلا مردودم
نکنم طوف حرم رخ ننهم سوی کنشت
با تو سازم که از این هر دو توئی مقصودم
جلوه نور تو بر سجده آدم سبب است
من هم از پرتو مهرت بملک مسجودم
بی تو گر عمر خضر میدهدم معدومم
ور شوم در تو فنا در دو جهان موجودم
منت از دیده ندارم پی دیدار بتان
منکه شاهد بود از پرده دل مشهودم
تا مبادا که کند در تو اثر آتش من
سوختم از تو نهان تا که نه بینی دودم
رنگ می کی رود از جامه مرا ای زاهد
کاز ازل خرقه تن بوده شراب آلودم
بافت در کارگه عشق تو نساج مرا
از ولای تو و اولاد تو تار و پودم
بعد از این چهره نسایم بدری آشفته
که بخاک درشه جبهه طاعت سودم
که به تعداد سگان در شه معدودم
گرچه بردیم بسی رنج زایام فراق
برد در کوی ایاز عاقبت محمودم
لله الحمد که در کوی مغان معتبرم
اگر از خانقه و کعبه دلا مردودم
نکنم طوف حرم رخ ننهم سوی کنشت
با تو سازم که از این هر دو توئی مقصودم
جلوه نور تو بر سجده آدم سبب است
من هم از پرتو مهرت بملک مسجودم
بی تو گر عمر خضر میدهدم معدومم
ور شوم در تو فنا در دو جهان موجودم
منت از دیده ندارم پی دیدار بتان
منکه شاهد بود از پرده دل مشهودم
تا مبادا که کند در تو اثر آتش من
سوختم از تو نهان تا که نه بینی دودم
رنگ می کی رود از جامه مرا ای زاهد
کاز ازل خرقه تن بوده شراب آلودم
بافت در کارگه عشق تو نساج مرا
از ولای تو و اولاد تو تار و پودم
بعد از این چهره نسایم بدری آشفته
که بخاک درشه جبهه طاعت سودم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
وقت کاخ است همان به که بصحرا نرویم
می گلرنگ کشیم و بتماشا نرویم
لاله می یار گل و مطرب خوشخوان بلبل
ما که داریم چنین عیش مهنا نرویم
ترک یغمائی ما سفره به یغها گسترد
پی ترکان بسوی خلج و یغما نرویم
لیک از پارس رود موکب فیروز به ری
جان نثاران همه رفتند چه سان ما نرویم
سایه وار از پی اعلام ظفر باید رفت
تا چو خورشید بهر در بتمنا نرویم
ساخت بایست بسختی ره و سردی دی
رنج احباب برویم و سوی اعدا نرویم
گر بجلد سگ لیلی نروم چون مجنون
سوی دیگر حشم از خیمه لیلا نرویم
حاجیان خار ره کعبه حریر انگارند
خار این ره بخریم و پی دیبا نرویم
خضر چون راه نما شد چه خطر از ظلمات
ناخدا نوح بود از چه بدریا نرویم
بت ساده بط باده گل آتش نی و چنگ
بگذاریم و بگلگشت و بصحرا نرویم
شکر است آن لب شیرین و نه کم از مگسم
آستین گو مفشانند کز آنجا نرویم
خسروا شخص تو روح و بمثل ما همه جسم
خود بفرما برویم از در تو یا نرویم
مگس کوی تو را خاصیت فر هماست
ما پی سایه بسر منزل عنقا نرویم
زلف دلدار بافسانه اغیار مهل
همچو آشفته دگر بر سر سودا نرویم
بعد سلطان نپذیریم زجز تو فرمان
جز علی بر در یار ار بتولا نرویم
می گلرنگ کشیم و بتماشا نرویم
لاله می یار گل و مطرب خوشخوان بلبل
ما که داریم چنین عیش مهنا نرویم
ترک یغمائی ما سفره به یغها گسترد
پی ترکان بسوی خلج و یغما نرویم
لیک از پارس رود موکب فیروز به ری
جان نثاران همه رفتند چه سان ما نرویم
سایه وار از پی اعلام ظفر باید رفت
تا چو خورشید بهر در بتمنا نرویم
ساخت بایست بسختی ره و سردی دی
رنج احباب برویم و سوی اعدا نرویم
گر بجلد سگ لیلی نروم چون مجنون
سوی دیگر حشم از خیمه لیلا نرویم
حاجیان خار ره کعبه حریر انگارند
خار این ره بخریم و پی دیبا نرویم
خضر چون راه نما شد چه خطر از ظلمات
ناخدا نوح بود از چه بدریا نرویم
بت ساده بط باده گل آتش نی و چنگ
بگذاریم و بگلگشت و بصحرا نرویم
شکر است آن لب شیرین و نه کم از مگسم
آستین گو مفشانند کز آنجا نرویم
خسروا شخص تو روح و بمثل ما همه جسم
خود بفرما برویم از در تو یا نرویم
مگس کوی تو را خاصیت فر هماست
ما پی سایه بسر منزل عنقا نرویم
زلف دلدار بافسانه اغیار مهل
همچو آشفته دگر بر سر سودا نرویم
بعد سلطان نپذیریم زجز تو فرمان
جز علی بر در یار ار بتولا نرویم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
خواستم حرف عشق ننگارم
شورش آن لم یکن نبنگارم
مطربم باز پرده ای بنواخت
که بیفکند پرده از کارم
چند ناخن زنی بتار طرب
دل سودا زده میازارم
ناله نای را چو بشنیدم
برق زد ناله شرر بارم
از حجابات نیلگون خیمه
وقت آن شد که پرده بردارم
باز منصوروار از حرفی
شوقت آورد بر سر دارم
شور و سودای یوسفی امشب
میکشاند بشهر و بازارم
تار زلفت بدست غیر افتاد
وه که بگسست پود و هم تارم
من همه شب بیار همراهم
گو بدانند یار اغیارم
خم شده قامتم زبار فراق
چند بر دوش مینهی بارم
زین همه ناله و فغان ترسم
که خزان ره برد بگلزارم
چون یهودان بروز عید مطر
از سحاب غم تو خونبارم
رحمتی کن بمن تو ای گل نو
کز جفای رقیب تو خارم
خواستم روشنائی قمرت
میگزد عقربان جرارم
قصه گویم زمویش آشفته
عقل و دین بهر جمع نگذارم
شورش آن لم یکن نبنگارم
مطربم باز پرده ای بنواخت
که بیفکند پرده از کارم
چند ناخن زنی بتار طرب
دل سودا زده میازارم
ناله نای را چو بشنیدم
برق زد ناله شرر بارم
از حجابات نیلگون خیمه
وقت آن شد که پرده بردارم
باز منصوروار از حرفی
شوقت آورد بر سر دارم
شور و سودای یوسفی امشب
میکشاند بشهر و بازارم
تار زلفت بدست غیر افتاد
وه که بگسست پود و هم تارم
من همه شب بیار همراهم
گو بدانند یار اغیارم
خم شده قامتم زبار فراق
چند بر دوش مینهی بارم
زین همه ناله و فغان ترسم
که خزان ره برد بگلزارم
چون یهودان بروز عید مطر
از سحاب غم تو خونبارم
رحمتی کن بمن تو ای گل نو
کز جفای رقیب تو خارم
خواستم روشنائی قمرت
میگزد عقربان جرارم
قصه گویم زمویش آشفته
عقل و دین بهر جمع نگذارم