عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶
ای فرشته صفتی کز سر تعظیم و جلال
زیر ران شدست ابلق شام و سحرت
معنی بکر به دور تو چو نی سر بفراشت
از چه از همدمی لفظ خوش چون شکرت؟
بر سر آمد ز جهان ذات تو چون موی و مباد
که برد تا به ابد حادثه مویی ز سرت
بگسلد کفه و شاهین ترازوی فلک
گر بسنجند بدان کفه و شاهین هنرت
ای سکندر صفتی ملک سخن را که ببرد
چشمه حضر حیات ابد از خاک درت
عذر بپذیر ز من بنده که مرغ سخنم
بر سر سدره نشست از مدد بال و پرت
زانکه آورده ام از سردی و ناموزونی
دو سه گونه خورش نامتناسب به برت
آن یکی در خور ریش پدرم و آن دیگر
خایه و آنچه بد اندر شکم او پدرت
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۹
به خدایی که او به قدرت خویش
بی ستون آسمان برآورده است
که هزاران هزار بیدل را
غم عشقت ز جان برآورده است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
زهی شکسته رواق سپهر نیلی را
صدای صیت بلندت که در جهان عام است
بگویم و بزه این سخن به گردن من
که خاص حلقه بگوش در تو ایام است
به چشم تو که مرا در ثنای تو دستی است
ز پشت پای تو تا ساق عرش یک گام است
ز بحر کلک دو شاخ گهر ده تو محیط
اگر چه هست یکی شاخ هم به اندام است
مقر شد از بن دندان سپهر لایعلم
که جای در سر این خامه شبه فام است
تو خاتم الفضلایی مشو شکسته بدانک
کژی چو نقش نگین منکر تو مادام است
تو در خطی ز زمانه چو جام جم دل تست
که در خطست چو تو هر چه در جهان جام است
تو در عراق و خراسان پر از حکایت تست
که صبح را اثر آه سرد در شام است
تو آن کسی که بر امثال من اگر چه کم اند
ترا هر آینه بسیار دست انعام است
وقوم خط تو دامی است مرغ معنی را
بدان نشان که درو میم حلقه دام است
من آن کسم که مرا نیست هفت قطعه نو
چو هفت هیکل من حرز هفت اندام است
تو شمس و خانه گردون رواق تست اسد
مرا درو که چو بهرام نحسم آرام است
چو زو بلند شدم مشتریم نامم کن
از آن سبب که اسد جای اوج بهرام است
غلام خاص توام خود نپرسی از پی چه؟
از آنکه طبع ترا توسن سخن رام است
به آسمان برسد نام من ز بندگیت
چو خواجه تاش من این سقف آسمان نام است
همین و بس چو ز ابرامم احترازی هست
اگر چه گفته و ناگفته عین ابرام است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
صدرا! بدان خدای که مرغ ثناش را
در کام سالکان طریقت نشیمن است
گامی فراخ در ره حکمش همی رود
این چرخ تنگ بسته که چون کره توسن است
راتب ده وجد که بر خوان قدرتش
خورشید و نسر گرده و مرغ مسمن است
چون روز نست در ره امرش گشاد چشم
این سقف روز کور که خالی ز روزن است
کز شوق حضرت تو به پرگار چشم من
آفاق تنگ دایره چون چشم سوزن است
تو یوسف صفایی و بی لطف تو مرا
آب مراد تیره تر از چاه بیژن است
من گلبن و دم تو مرا نفحه صباست
من موسی و در تو مرا واد ایمن است
آراستم به شکر تو گوش زمانه را
کش منت تو هر نفسی طوق گردن است
نه ماهه حامله ست به مدح تو خاطرم
تدبیر مهد کن که مرا عهد زادن است
امروز کز برای جگر گوشگان فضل
در جوی خاک تیره نه بس آب روشن است
در باغ روزگار ز بس با شگونگی
آتش بنفشه پیکر و گل آتشین تن است
قحفی نمود لاله که این چیست نرگس است؟
تیغی کشیده خاک که این کیست سوسن است؟
بر لون چرخ نام شفق چون بهانه ایست
او خود به خون مرد و زن آلوده دامن است
ترتیب حرز با سر و کاری بدین صفت
از خاک پای صاین دین بس مبین است
صدرا! مرا خلاص ده و مردیی بکن
زن دور دون پرست که نه مرد و نی زن است
زین روزگار گرسنه سیر آمدم از آنک
من سخت بد پسندم و او نیک تن زن است
کار دلم تو ساز که ایام ماده طبع
از زادن فراغت دلها سترون است
مدحت چو شمع ده شبه کوتاه گشت از آنک
طبعم چو صورت لگن از معنی الکن است
بپذیر عذر کز قبل تهنیت به عید
بگذارم آن قصیده غرا که بر من است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
شاها بدان خدای که در دست قدرتش
هفت آسمان چو مهره به دست مشعبدست
فرمان دهی که در خم چوگان حکم اوست
آن گویهای زر که برین سبز گنبد است
کین بنده تا ز خدمت بزم تو دور ماند
روزی دمی خوش از دل او بر نیامدست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
خسروا! یک روزه عزم خدمتت
از بهشت جاودانی خوشترست
دیدن درگاه تو هر بامداد
از همه عهد جوانی خوشترست
در رکابت هر غمی کاید به روی
آن غم از صد شادمانی خوشترست
بنده را از هر چه در عالم خوشست
هم به بزمت مدح خوانی خوشترست
حق همی داند که این بیچاره را
بی تو مرگ از زندگانی خوشترست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
کرم پناه جهان عز دین تویی که ز تو
بها و عزت دین هر زمان برافزونست
خدای داند و او عالم الخفیاتست
که بر کمال بزرگیش عقل مفتوست
که دوستداری و اخلاص من به حضرت تو
به غایتی است که از حد وهم بیرونست
به تیغ، مهر تو از من جدا نشاید کرد
از آنکه مهر تو با خون و گوشت معجونست
که از ثنای تو نثرم چو صنعت صنعاست
که از مدیح تو نظمم چو در مکنونست
ثنا بلطف کرامت مدام مسموعست
دعا به حسن اجابت همیشه مقرونست
تویی که بر من و امثال من اگر چه کمند
ترا به فیض عطا منتی دگرگونست
هزار بار فزون گوشمال رای تو خورد
مه منیر که از گردنان گردونست
بگویم این و ترا دم نمی دهم بالله
که در یکی دم تو صد لطیفه مضمونست
عطاست کز تو و از طبع تست ناموزون
بجز عطا حرکات تو جمله موزونست
چرا ز حال من و رنج من نمی پرسی؟
که هر شبی ز عرض بر تنم شبیخونست
هزار بار دلم زخمهای حادثه خورد
ولیک هرگز ازین سان نبود کاکنونست
گرفته ام که نگویی مرا که تو چونی؟
که این شرف نه سزاوار قدر هر دونست
مرا که وقت کرم سر جریده فرمایی
درین میانه فراموش کرده ای چونست؟
دعاست اینکه شب و روز تو همایون باد
برین حدیث چه حاجت که خود همایونست؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
شاها بدان خدای که آثار صنع او
جان بخشی و خرد دهی و بنده پروریست
در چنبر قضاش اسیرند و ممتحن
هر هستیی که در خم این چرخ چنبریست
کز آرزوی بزم تو کز آسمان بهست
این خسته در شکنجه صد گونه بتریست
گر جان او نه معتکف آستان تست
از رحمت و هدایت جان آفرین بریست
گفتند کرد شاه جهان از اثیر یاد
وز اشهری که پیشه او مدح گستریست
گفتم ز دور ماندن من دان که شاه را
گه دل سوی اثیر و گهی سوی اشهریست
داند خدایگان که سخن ختم شد به من
تا در عراق صنعت طبعم سخنوریست
خضرم به نطق و خاطر من چشمه حیات
بحری به جود و عرصه ملکت سکندریست
هر نکته ای ز لفظ من اندر ثنای تو
رشگ حدیث فرخی و شعر عنصریست
در عصر تو معزی ثانی منم از آنک
بر درگه تو دمدمه کوس سنجریست
مقبل کسم که بر در دکان روزگار
هستم سخن فروش و مرا شاه مشتریست
بر من گزین مکن که نباید چو من به دست
وز پای مفگنم که حدیثم نه سر سریست
عیسی و خرمنم تو نپرسی که از چه روی؟
ای آنکه عکس تو خورشید و مشتریست
یعنی که گر چه عیسی وقتم گه سخن
نا آمدن به خدمت بزم تو از خریست
خالی مباد عرصه عالم ز عدل تو
تا پیشه زمانه جافی ستمگریست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
مرا دوای دل خسته ساخت خواجه رفیع
به گوهری شبه صورت که کم ز لؤلؤ نیست
مسیح وار لب جان خوش بدان دل داد
که در جهان فراخ ایچ تنگ ترزو نیست
ز بهر داروی جان گر دمیم داد رواست
از آنکه مایه عیسی دمست دارو نیست
ز سینه در حق من نافه های مشگ گشاد
چگونه مشگی از آنسان که هیچش آهو نیست؟
دل مرا که شد انگشت کش به شیدایی
بجز نتیجه آن دست حرز بازو نیست
سیاه دل ترم از چشم لعبتان ختن
کزو به وقت سخن همچو غمزه جادو نیست
به سر بر آمده و پای بوس چون گیسوست
ز فضل و خوی خوش ار چه سرست و گیسو نیست
چو عارض حبشی داغ وار سوخته باد
دلی که بر در فضلش غلام هندو نیست
بگو که هست نظیرش فلان و جفته منه
که نون به چشم خرد جفت طاق ابرو نیست
قسم به کعبه که هم چارسو و هم یکتاست
که مثلش از بر این کعبتین شش سو نیست
به کلک لاغر او سینه کرد دانی که؟
زمانه کو ز حریفان چرب پهلو نیست
چو تیر خود را بر در نهاده ام زیرا
مرا سزای کمان ثناش نیرو نیست
ز بیم خاطر او دورتر نشینم ازو
که جلوه خانه شهباز جای تیهو نیست
عروس طبع من از من به نقد نظم بخواست
بدادمش که چنو هیچکس درین تو نیست
برو که خاطر من ناز کم کند زانست
که نقد بیش بها و عروس نیکو نیست
دل مجیر چو زر زخم خورده باد اگر
معلق از غم هجرانش چون ترازو نیست
مسلم است که در حق او به نظم و به نثر
به از مجیر درین خطه آفرین گو نیست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
صاحبا صدرا! به ذات آنکه کلک قدرتش
سنبله گردون و راه کهکشان داند نگاشت
گه به داس ماه نو بدرود خوید سنبله
گه به راه کهکشان در دانه انجم بکاشت
کاشتر و اسب من از دیروز باز از کاه و جو
جز که راه کهکشان و سنبله گردون نداشت
گر تو از کهدان جمشیدی فرستی اندکی
آن بود سهل و شود مر هر دو را ترتیب چاشت
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
به خدایی که نفس ناطقه را
با تن تیره آشنایی داد
که مرا کم شبی چراغ حیات
بی جمال تو روشنایی داد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
ز گردون آرمیده چون بود خلق؟
که ایزد خود در او آرام ننهاد
خنک آنکس که در میدان ارواح
قدم در خطه اجسام ننهاد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹
ز روح القدس دوش کردم سؤالی
که از مکرمت چیست کاو حد ندارد؟
مرا گفت کای مادح حضرت او
چه گویم ز اوحد که او حد ندارد؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
به خدایی که ید قدرت او
گردش چرخ را به فرمان کرد
که چنانم ز آرزومندی
که به صد نامه شرح نتوان کرد
از بستر غم که جای بدخواه تو باد
برخیز سبک ورنه جهان برخیزد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای یازده امهات و نه آب
نازاده خلف تر از تو فرزند
قهر تو دو رخ نهاده بر زهر
لطف تو سه ضربه داده بر قند
شیر اجم از تو ریسمان صید
شیر علم از تو آسمان رند
خورشید ز خلعتت قباپوش
جمشید به خدمتت کمربند
از شکر تو طبع دل جگر خوار
وز شکر تو کام گل شکر خند
تدوار سر سپهر بی مغز
تا گرز تو سایه بر وی افگند
بشکسته به صد هزار پاره
در بسته به صد هزار پیوند
آن کز نصرت به خصم پیوست
برداشت ز کار زار تو بند
زان شاخ یگانگی فرو کاست
بیخ دو دلی ز سینه برکند
آوازه چشم زخم این رزم
هر چند که در جهان پراکند
دانند جهانیان که با کیست
تیغ و دل و بازوی هنرمند
لیکن چو قضا مخالف آید
دل باید داشت رام و خرسند
ای مصطنع سخات قلزم
وی بر بنه وقارت الوند
فرخنده مثال تو که اوراست
رام از در روم تا خط جند
پیوست بر آنکه جبهتش را
با خاک در تو باد پیوند
سوگند به تاج و تارک ماه
اعنی به رکاب شاه سوگند
کاین بنده به چشم و سر چمیدی
نی تا سر آب تا سمرقند
گر وقت بشول او نبودی
در زنگان گوشت پاره ای چند
آه دو ضعیف در پی او
کس نپسندد تو نیز مپسند
هر تف جگر کز این علل خاست
زایل نشود به قرص ریوند
تا مهر پرست طبع گل راست
بلبل شده عشر خوان پازند
خصم تو به حالتی گرفتار
بس تنگ چو پرده نهاوند
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۷
از بلندی نه بر او راه دعای مستجاب
وز حضیضی نه در او راه قضای کردگار
کوه در بلای او باشد بسان پای مور
دشت در پهنای او باشد بسان چشم مار
وهم یابد رنج اگر ماند به عرضش در گذر
چشم یابد درد اگر یابد به طولش در گذار
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۰
حکیما درین سبزه گاه ستوران
چو گل نوبت عمر یک روزه بهتر
شکم خواری نفس مادون صفت را
درین قحط سال کرم روزه بهتر
به ماتم سرای فنا چون رسیدی
جگر خسته و جامه پیروزه بهتر
کله گوشه چرخ خواهی سپردن
ترا پای بی زحمت موزه بهتر
جهان طعمه دام تردامنان است
همین لقمه خشک دریوزه بهتر
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۲
کرم پناها! گشتم اسیر آرزویی
خلاص من همه بر جود بی کرانه نویس
منم درین قفص خاک عندلیب ثنات
قلم بخواه و مرا وجه آب و دانه نویس
سخن به صدر تو کمتر نوشته ام زیراک
نگفت کس که سوی عنصری ترانه نویس
دلم خزانه اندوه باد اگر گویم
که التماس دعاگوی بر خزانه نویس
ز بهر من که شدم پای بوس تو چو رکاب
به دست خویش خطی بر رکابخانه نویس
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
قسم به واهب عقلی که پیش علم قدیم
یکی است چشمه خورشید و سایه عنقاش
زمین شود ز یکی امر او چو سایه چاه
در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش
که هست طمع جمال آفتاب تأثیری
که پس روی است کم از سایه گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین
به نظم نثر صفت طبع آفتاب آساش
فزون ز ذره ز لفظ آفتاب می پاشد
مگر چو سایه در افتاد فیض حق به قفاش
جهان به دست زبان آفتاب وار گشاد
از آن چو سایه فلک بوسه می دهد بر پاش
به زیر بار غم همچو سایه زیر قدم
زرشگ آنکه گذشت آفتاب بر بالاش
جهان دوا ز دمش برد اگر نه بگرفتمی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شکست گوهر دریا و باد آب نشاند
به شعر چون گهر و آب طبع چون دریاش
به لطف گر ید بیضا بدو نماید صبح
به شکل شام گرفتست بی گمان سوداش
بنانش را گهر شبچراغ چون خوانم؟
که هست مشعله روز لاف زن ز ضیاش
سپید مهره صیتش چنان دمید جهان
که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
به چشم مردم از آن گشت همچو مردم چشم
که در سواد توان یافتن ید بیضاش
دلم ز عقده غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده غراش
سبک بضاعتم و کم بها به شکل نثار
اگر نثار نسازم ز عمر بیش بهاش
خطش چو زلف صواب نگین شدست به حسن
بخواند نقش خطا هر که خواند نقش خطاش
بسا که طیره حورا دهد رقیب بهشت
به کلک سر زده مانند طره حوراش
اگر نه بوس حلالست و رشگ عین حلال
چرا چو دید دلم گشت در زمان شیداش؟
نه لایق است به من مدح او که در خور نیست
کلاه گوشه نرگس به چشم نابیناش
نثار او چو مرا شد علاج جان پیوند
دعاش گویم و دانم که واجب است دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده اش بادا
که او بود به همه حال مقطع و مبداش
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۹
گل باغ فضلم زلال میم ده
گر امید داری که بشکفته باشم
چنان ساز کامشب ز می مست و طافح
به عزم صبوح دگر خفته باشم