عبارات مورد جستجو در ۷۸۹ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
گر گذر کردی بتِ ما بر دیارِ سومنات
توبه کردی بت پرست از سجده ی عزّی ولات
هیچ اگر کشف الغطایی کردی از اطرافِ سر
التفاتی هم نکردندی به چندین ترّهات
از کمالِ نفسِ انسان حاصل ست این اقتباس
آنکه استدلال می گیرند از روحانیات
چشم را گویی از اینجا لازم آمد انعکاس
بی صفت را چون توان آورد در تحتِ صفات
در سوادِ زلفِ یار ما طلب کن آبِ خضر
تا بدان آبِ مصفّا یابی از ظلمت نجات
خوش بود می بر کنارِ چشمه ی خضرِ لبش
خوش نباشد بر کنارِ چشمه ی حیوانِ نبات
در خراباتِ مصافات آی تا بنمایمت
صد هزاران خضر بر سر چشمه ی آبِ حیات
چشمه ی خضر ای پسر با توست و تو در جست و جوی
چون سکندر طالب آبِ حیات از شش جهات
جاودانی زنده گشتی شاه اسکندر چو خضر
گر به مردی و جهان گیری بر ستندی ز مات
بشنو از اربابِ تاویل این همه تشبیه چیست
آبِ حیوان باز نتوان بافت الّا از ندات
آری آری مقتدایِ عارفان قایم بود
قایمی امّا که باشد ذاتِ او قایم به ذات
گر تولّا می توانی کرد اینک مقتدا
پس مسلّم شو تبرّا کن ز کلّ کاینات
چون نزاری والهی مستی بباید لامحال
تا برون آرد مقاماتِ چنین از مسکرات
خاصه چون سیمرغِ جانش از نشیمن گاهِ قدس
بالِ حکمت بر گشاید بگذرد از ممکنات
توبه کردی بت پرست از سجده ی عزّی ولات
هیچ اگر کشف الغطایی کردی از اطرافِ سر
التفاتی هم نکردندی به چندین ترّهات
از کمالِ نفسِ انسان حاصل ست این اقتباس
آنکه استدلال می گیرند از روحانیات
چشم را گویی از اینجا لازم آمد انعکاس
بی صفت را چون توان آورد در تحتِ صفات
در سوادِ زلفِ یار ما طلب کن آبِ خضر
تا بدان آبِ مصفّا یابی از ظلمت نجات
خوش بود می بر کنارِ چشمه ی خضرِ لبش
خوش نباشد بر کنارِ چشمه ی حیوانِ نبات
در خراباتِ مصافات آی تا بنمایمت
صد هزاران خضر بر سر چشمه ی آبِ حیات
چشمه ی خضر ای پسر با توست و تو در جست و جوی
چون سکندر طالب آبِ حیات از شش جهات
جاودانی زنده گشتی شاه اسکندر چو خضر
گر به مردی و جهان گیری بر ستندی ز مات
بشنو از اربابِ تاویل این همه تشبیه چیست
آبِ حیوان باز نتوان بافت الّا از ندات
آری آری مقتدایِ عارفان قایم بود
قایمی امّا که باشد ذاتِ او قایم به ذات
گر تولّا می توانی کرد اینک مقتدا
پس مسلّم شو تبرّا کن ز کلّ کاینات
چون نزاری والهی مستی بباید لامحال
تا برون آرد مقاماتِ چنین از مسکرات
خاصه چون سیمرغِ جانش از نشیمن گاهِ قدس
بالِ حکمت بر گشاید بگذرد از ممکنات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
همنشین درد باید شد چو درمان بایدت
ترک جان باید گرفت ار وصل جانان بایدت
وصل جانان در نیابی تا ز جان در نگذری
مرد جانان نیستی بی شبهه تا جان بایدت
تن به دشواری فرو ده تا به آسانی رسی
هست دشوارت که بی دشوار آسان بایدت
گر دل آسوده خواهی رنج بر باید گرفت
ورلب پر خنده خواهی دیده گریان بایدت
همچو اسماعیل باید پیش قربان سرنهاد
گر به تیغ بی نیازی نفس قربان بایدت
سال ها پیدا و پنهان راز باید جست باز
گر نشان سرّ این اسرار پنهان بایدت
رهروان عشق او از سر قدم سازند و بس
ابتدا از سر کن ار این ره به پایان بایدت
عشق او را با سر و سامان چه کارست ای پسر
نیستی عاشق چو سر خواهی و سامان بایدت
این و آن بگذار و جز او را مخواه در هر دو کون
او نخواهد مر تو را تا این و تا آن بایدت
چو نزاری کن خریداری هجرانش به جان
گر وصال دوست می خواهی و ارزان بایدت
ترک جان باید گرفت ار وصل جانان بایدت
وصل جانان در نیابی تا ز جان در نگذری
مرد جانان نیستی بی شبهه تا جان بایدت
تن به دشواری فرو ده تا به آسانی رسی
هست دشوارت که بی دشوار آسان بایدت
گر دل آسوده خواهی رنج بر باید گرفت
ورلب پر خنده خواهی دیده گریان بایدت
همچو اسماعیل باید پیش قربان سرنهاد
گر به تیغ بی نیازی نفس قربان بایدت
سال ها پیدا و پنهان راز باید جست باز
گر نشان سرّ این اسرار پنهان بایدت
رهروان عشق او از سر قدم سازند و بس
ابتدا از سر کن ار این ره به پایان بایدت
عشق او را با سر و سامان چه کارست ای پسر
نیستی عاشق چو سر خواهی و سامان بایدت
این و آن بگذار و جز او را مخواه در هر دو کون
او نخواهد مر تو را تا این و تا آن بایدت
چو نزاری کن خریداری هجرانش به جان
گر وصال دوست می خواهی و ارزان بایدت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
هر که با دوست آشنایی یافت
ز آفت خویشتن رهایی یافت
هر که خود را ز راه خود برداشت
راه در عالم خدایی یافت
ببر از خویشتن که طالب دوست
لذت وصل در جدایی یافت
هر که غواص وار جان درباخت
عاقبت گوهر بهایی یافت
در ضلالت مجوی را که خضر
روشنایی ز روشنایی یافت
فخر در فقر کن که سلطانی
عقل پوشیده در گدایی یافت
نام باقی و نعمت ابدی
ابن ادهم ز بی نوایی یافت
تا نگویی نزاری این شهرت
در جهان از سخن سرایی یافت
نه که در بست بر سرای سخن
تا خلاصی ز ژاژخایی یافت
ز آفت خویشتن رهایی یافت
هر که خود را ز راه خود برداشت
راه در عالم خدایی یافت
ببر از خویشتن که طالب دوست
لذت وصل در جدایی یافت
هر که غواص وار جان درباخت
عاقبت گوهر بهایی یافت
در ضلالت مجوی را که خضر
روشنایی ز روشنایی یافت
فخر در فقر کن که سلطانی
عقل پوشیده در گدایی یافت
نام باقی و نعمت ابدی
ابن ادهم ز بی نوایی یافت
تا نگویی نزاری این شهرت
در جهان از سخن سرایی یافت
نه که در بست بر سرای سخن
تا خلاصی ز ژاژخایی یافت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
ای دل تن و جان و عقل در باز
گر پیش وصال میروی باز
خواهی که جمال شاه بینی
بر هم دوزی دو دیده چون باز
نی نی ز من ای دو دیده بشنو
این بربندی و آن کنی باز
خود این همه قصه چیست کلّی
هر چیز که آن جزوست در باز
چون موکب عاشقان روان شد
خود را به طفیل در ره انداز
سر بر قدم محققان نه
کردن ز مقربان برافراز
در مقدم دوست خاک شو تا
بر دیده نشاندت به اعزاز
به زین همه یک حدیث بشنو
ای از همه کاینات ممتاز
او باشی اگر تو خود نباشی
رو خانهٔ او ز خود بپرداز
عیبش مکنید اگر نزاری
از خلق نگه ندارد این راز
با سنگ اگر این حدیث گویند
ای سنگدلان برآرد آواز
گر پیش وصال میروی باز
خواهی که جمال شاه بینی
بر هم دوزی دو دیده چون باز
نی نی ز من ای دو دیده بشنو
این بربندی و آن کنی باز
خود این همه قصه چیست کلّی
هر چیز که آن جزوست در باز
چون موکب عاشقان روان شد
خود را به طفیل در ره انداز
سر بر قدم محققان نه
کردن ز مقربان برافراز
در مقدم دوست خاک شو تا
بر دیده نشاندت به اعزاز
به زین همه یک حدیث بشنو
ای از همه کاینات ممتاز
او باشی اگر تو خود نباشی
رو خانهٔ او ز خود بپرداز
عیبش مکنید اگر نزاری
از خلق نگه ندارد این راز
با سنگ اگر این حدیث گویند
ای سنگدلان برآرد آواز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
دلا خاک در دیدۀ عقل پاش
نه از خویشتن عاقلی بر تراش
اگر اهلِ دنیا زبون اند و خوار
تو باری گدایی ازین خیل باش
و بالِ تو در آفرینش تویی
نبودی تویِ تو در اصل کاش
بر افکنده را چون درو محو شد
توان کرد تصدیقِ نسبت به ماش
به جانی دگر زنده اند اهلِ دل
غذایِ محقّق نه نان است و آش
ملامت گرِ مدّعی گو مدام
به طعنه دلِ اهلِ دل می خراش
اگر پوستت چون نخود در کشند
نشاید که صفرا کنی هم چو ماش
ندانی ندانی که مردانِ حق
نکردند اسرارِ پوشیده فاش
کجا گر درآید نشیند سروش
مگر خانه خالی کنی از قماش
تو مخلوقی و آفریننده را
ندانی نبینی به عقلِ معاش
که را بینی ار او نگوید ببین
که را باشی ار او نگوید بباش
نه از خویشتن عاقلی بر تراش
اگر اهلِ دنیا زبون اند و خوار
تو باری گدایی ازین خیل باش
و بالِ تو در آفرینش تویی
نبودی تویِ تو در اصل کاش
بر افکنده را چون درو محو شد
توان کرد تصدیقِ نسبت به ماش
به جانی دگر زنده اند اهلِ دل
غذایِ محقّق نه نان است و آش
ملامت گرِ مدّعی گو مدام
به طعنه دلِ اهلِ دل می خراش
اگر پوستت چون نخود در کشند
نشاید که صفرا کنی هم چو ماش
ندانی ندانی که مردانِ حق
نکردند اسرارِ پوشیده فاش
کجا گر درآید نشیند سروش
مگر خانه خالی کنی از قماش
تو مخلوقی و آفریننده را
ندانی نبینی به عقلِ معاش
که را بینی ار او نگوید ببین
که را باشی ار او نگوید بباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
بساز بر بط و برزن رهِ قلندریان
قلندری چو بگفتی چه حاجت است بیان
ز دستِ ساقیِ وحدت بنوش باده شوق
ز خویشتن به در آی و عیان ببین به عیان
گرت به بتکده خواند کمر زدین بگشای
ورت به کفر اشارت کند ببند میان
که گر گناه به فرمان کنی بود طاعت
و گر خلاف کنی طاعتت بود عصیان
تو تا برون نروی پاک در نیاید دوست
مکن به شرکتِ خویش این یگانگی به زیان
تو دور میروی و او بسی قریبترست
هزار بار به جانِ تو از رگِ شریان
به ترّهات مکن التفات زان که بود
چو خشت بر سرِ دریا حدیثِ بیبنیان
به جز کلامِ محقّق دگر محال و مجاز
به جز هدایتِ مولا دگر همه هذیان
نزاریا تو پس آن گه تمام مست شوی
که نیمجرعه به کامت رسد ز جامِ کیان
قلندری چو بگفتی چه حاجت است بیان
ز دستِ ساقیِ وحدت بنوش باده شوق
ز خویشتن به در آی و عیان ببین به عیان
گرت به بتکده خواند کمر زدین بگشای
ورت به کفر اشارت کند ببند میان
که گر گناه به فرمان کنی بود طاعت
و گر خلاف کنی طاعتت بود عصیان
تو تا برون نروی پاک در نیاید دوست
مکن به شرکتِ خویش این یگانگی به زیان
تو دور میروی و او بسی قریبترست
هزار بار به جانِ تو از رگِ شریان
به ترّهات مکن التفات زان که بود
چو خشت بر سرِ دریا حدیثِ بیبنیان
به جز کلامِ محقّق دگر محال و مجاز
به جز هدایتِ مولا دگر همه هذیان
نزاریا تو پس آن گه تمام مست شوی
که نیمجرعه به کامت رسد ز جامِ کیان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۵
سعدالدین وراوینی : باب دوم
در ملک نیکبخت و وصایائی که فرزندان را بوقت وفات فرمود
ملکزاده گفت: آوردهاند که ملکی بود که از ملوک سلف، شش فرزند خلف داشت، همه بسماحتِ طبع و سجاحت خلق و نباهت قدر و نزاهت عرض مذکور و موصوف لیکن فرزند مهمترین که باقعهٔ القوم و واسطهٔ العقدِ ایشان بود، اسرارِ فرِّ ایزدی از اساریرِ جبهتِ او اشراق کردی و نور نظر الهی از منظر و مخبرِ او سایه بر آفاق انداختی و سر انگشت ایماءِ عقل از سیماءِ او این نشان دادی.
هَذَا ابنُ خَیرِ مُلُوکِ الأَرضِ قاطِبَهً
فَاِن حَسِبتَ مَقالِی مُوهِماً فَسَلِ
چون ملک را نوبت پادشاهی بسر آمد و این دو فرّاش زنگی و رومی که سرا پردهٔ کبریاء او بر عرش زدندی، فرشِ عمرش در نوشتند، هنگام آن فراز آمد که ازین جهان بگذرد و بر دیگران بگذارد، فرزندان را بخواند و بنشاند و گفت: بدانید که من از جهان نصیبِ خویش یافتم و آنچ اندر ازل مقسوم بود، خوردم، سرد و گرمِ روزگار دیدم و تلخ و شیرین او چشیدم و تنبیهِ لَا تَنسَ نَصیِبَکَ مِنَ الدُّنیَا همیشه نصب عین خاطر داشتم و در زرعِ حسنات لِیَومِ الحَصَادِ بقدر وسع کوشیدم، امروز که ستارهٔ بقای من سیاه شد و روز عمر بآفتاب زرد فنا رسید، مرا راهیدر پیش آمد که از رفتن آن چاره نیست و اگرچ گفتهاند:
مرین راه را چون بپایان برند؟
که در منزل اوّلش جان برند
امّا این رفتن بر من سخت آسان مینماید که چون شما فرزندان شایسته و بایسته و هنرنمای و فرهنگی و دانشپژوه و مقبل نهاد یادگار میگذارم. اکنون از شما میخواهم که وصایای من در قضایای امور دنیا نگاه دارید و معلوم کنید که بهترین گلی که در بوستانِ اخلاق بشکفد و بنسیم آن مشامِ عقل معطّر گردد، سپاس داری و شکر گزاریست و شکر مجلبهٔ مزیدِ نعمت و افزونی مواهب ایزدست، تَعَالی شَانُهُ و این صفت را از خود حکایت میکند آنجا که در جزایِ عمل بندگان میفرماید: إِن تُقرِضُوا اللهَ قَرضاً حَسنا یُضاعِفهُ لَکُم وَ یَغفِر لَکُم وَ اللهُ شَکُورٌ حَلِیمٌ.
شکر گوی از پی زیادت را
عالم الغیب و الشّهادت را
کوست بیرنگ و خامه و پرگار
نعمت و شکرگوی و شکرگزار
و گفتهاند: سپاسدار باش تا سزاوار نیکی باشی، مَن شَکَرَ القَلیلَ استَحَقَّ الجَزیلَ و بردبار شو تا ایمن شوی و داد از خویشتن بده، تا داورت بکار نیاید و از خود بهر آنچ کنی، راضی مشو تا مردمت دشمن نگیرند، مَن رَضِیَ عَن نَفسِهِ کَثُرَ السّاخِطُونَ عَلَیهِ و باددستی و تبذیر از جود و سخا مشمر، إِنَّ المُبَذِّرینَ کانُوا اِخوَانَ الشَّیاطِینِ و بخل و امساک از کدخدائی مدان و عدالت میان هر دو صفت نگه دار، اگرچ گفتهاند:
فَلَا الجُودُ یُفنِی المَالَ وَ الجَدُّ مُقبِلٌ
وَ لَا البُخلُ یُبقِی المَالَ وَ الجَدُّ مُدبِرُ
که استاد سرای ازل این کدخدائی از بهر تو نیکو کردست و میزان تسویت هر دو بدست تو باز داده، وَ لَا تَجعَل یَدَکَ مَغلُولَهً اِلَی عُنقِکَ وَ لا تَبسَطها کُلَّ البَسطِ، و بد دلی را بردباری نام منه، ع، وَ حِلمُ الفَتَی فِی غَیرِ مَوضِعِهِ جَهلٌ، و کاهلی و خامی را خرسندی مخوان که نقشِ عالمِ حدوث در کارگاه جبر و قدر چنین بستهاند که تا تو دربست و گشادِ کارها میانِ جهد نبندی، ترا هیچ کار نگشاید.
گردِ دریا ورود جیحون گرد
ماهی از تابه صید نتوان کرد
آدمی گرچ بر زمانه مهست
ز آدمی خام دیوِ پخته بهست
و گفتار با کردار برابردار و رویِ حال خویش بوصمتِ خلاف و سمتِ دروغ سیاه مگردان و بدان که دروغ مظنّهٔ کفرست و ضمیمهٔ ضلال، حَیثُ قالَ: عَزَّ مِن قائِلٍ ، اِنَّما یَفتَرِی الکِذبَ الَّذینَ لا یؤمنونَ بِآیاتِ اللهِ ، و حقیقت بدان که عیب که از یک دروغ گفتن بنشیند بهزار راست برنخیزد و آنک بدروغ گوئی منسوب گشت، اگر راست گوید، ازو باور ندارند، مَن عُرِفَ بِالکِذبِ لَم یَجُز صِدقُهُ و تا توانی با دوست و دشمن راهِ احسان و اجمال میسپر که هم در دوستی بیفزاید و هم از دشمنی بکاهد.
جَامِل عَدُوَّکَ مَا استَطَعتَ فَاِنَّهُ
جَامِل عَدُوَّکَ مَا استَطَعتَ فَاِنَّهُ
وای فرزندان، بهیچ تأویل با بدان آشنایی مکنید تا شما راهمان نرسد که آن برزیگر را از مار رسید. ملکزادهٔ مهمترین که درّهالتّاج ملک و قرّهالعین ملک بود ، گفت، چون بود آن داستان؟
هَذَا ابنُ خَیرِ مُلُوکِ الأَرضِ قاطِبَهً
فَاِن حَسِبتَ مَقالِی مُوهِماً فَسَلِ
چون ملک را نوبت پادشاهی بسر آمد و این دو فرّاش زنگی و رومی که سرا پردهٔ کبریاء او بر عرش زدندی، فرشِ عمرش در نوشتند، هنگام آن فراز آمد که ازین جهان بگذرد و بر دیگران بگذارد، فرزندان را بخواند و بنشاند و گفت: بدانید که من از جهان نصیبِ خویش یافتم و آنچ اندر ازل مقسوم بود، خوردم، سرد و گرمِ روزگار دیدم و تلخ و شیرین او چشیدم و تنبیهِ لَا تَنسَ نَصیِبَکَ مِنَ الدُّنیَا همیشه نصب عین خاطر داشتم و در زرعِ حسنات لِیَومِ الحَصَادِ بقدر وسع کوشیدم، امروز که ستارهٔ بقای من سیاه شد و روز عمر بآفتاب زرد فنا رسید، مرا راهیدر پیش آمد که از رفتن آن چاره نیست و اگرچ گفتهاند:
مرین راه را چون بپایان برند؟
که در منزل اوّلش جان برند
امّا این رفتن بر من سخت آسان مینماید که چون شما فرزندان شایسته و بایسته و هنرنمای و فرهنگی و دانشپژوه و مقبل نهاد یادگار میگذارم. اکنون از شما میخواهم که وصایای من در قضایای امور دنیا نگاه دارید و معلوم کنید که بهترین گلی که در بوستانِ اخلاق بشکفد و بنسیم آن مشامِ عقل معطّر گردد، سپاس داری و شکر گزاریست و شکر مجلبهٔ مزیدِ نعمت و افزونی مواهب ایزدست، تَعَالی شَانُهُ و این صفت را از خود حکایت میکند آنجا که در جزایِ عمل بندگان میفرماید: إِن تُقرِضُوا اللهَ قَرضاً حَسنا یُضاعِفهُ لَکُم وَ یَغفِر لَکُم وَ اللهُ شَکُورٌ حَلِیمٌ.
شکر گوی از پی زیادت را
عالم الغیب و الشّهادت را
کوست بیرنگ و خامه و پرگار
نعمت و شکرگوی و شکرگزار
و گفتهاند: سپاسدار باش تا سزاوار نیکی باشی، مَن شَکَرَ القَلیلَ استَحَقَّ الجَزیلَ و بردبار شو تا ایمن شوی و داد از خویشتن بده، تا داورت بکار نیاید و از خود بهر آنچ کنی، راضی مشو تا مردمت دشمن نگیرند، مَن رَضِیَ عَن نَفسِهِ کَثُرَ السّاخِطُونَ عَلَیهِ و باددستی و تبذیر از جود و سخا مشمر، إِنَّ المُبَذِّرینَ کانُوا اِخوَانَ الشَّیاطِینِ و بخل و امساک از کدخدائی مدان و عدالت میان هر دو صفت نگه دار، اگرچ گفتهاند:
فَلَا الجُودُ یُفنِی المَالَ وَ الجَدُّ مُقبِلٌ
وَ لَا البُخلُ یُبقِی المَالَ وَ الجَدُّ مُدبِرُ
که استاد سرای ازل این کدخدائی از بهر تو نیکو کردست و میزان تسویت هر دو بدست تو باز داده، وَ لَا تَجعَل یَدَکَ مَغلُولَهً اِلَی عُنقِکَ وَ لا تَبسَطها کُلَّ البَسطِ، و بد دلی را بردباری نام منه، ع، وَ حِلمُ الفَتَی فِی غَیرِ مَوضِعِهِ جَهلٌ، و کاهلی و خامی را خرسندی مخوان که نقشِ عالمِ حدوث در کارگاه جبر و قدر چنین بستهاند که تا تو دربست و گشادِ کارها میانِ جهد نبندی، ترا هیچ کار نگشاید.
گردِ دریا ورود جیحون گرد
ماهی از تابه صید نتوان کرد
آدمی گرچ بر زمانه مهست
ز آدمی خام دیوِ پخته بهست
و گفتار با کردار برابردار و رویِ حال خویش بوصمتِ خلاف و سمتِ دروغ سیاه مگردان و بدان که دروغ مظنّهٔ کفرست و ضمیمهٔ ضلال، حَیثُ قالَ: عَزَّ مِن قائِلٍ ، اِنَّما یَفتَرِی الکِذبَ الَّذینَ لا یؤمنونَ بِآیاتِ اللهِ ، و حقیقت بدان که عیب که از یک دروغ گفتن بنشیند بهزار راست برنخیزد و آنک بدروغ گوئی منسوب گشت، اگر راست گوید، ازو باور ندارند، مَن عُرِفَ بِالکِذبِ لَم یَجُز صِدقُهُ و تا توانی با دوست و دشمن راهِ احسان و اجمال میسپر که هم در دوستی بیفزاید و هم از دشمنی بکاهد.
جَامِل عَدُوَّکَ مَا استَطَعتَ فَاِنَّهُ
جَامِل عَدُوَّکَ مَا استَطَعتَ فَاِنَّهُ
وای فرزندان، بهیچ تأویل با بدان آشنایی مکنید تا شما راهمان نرسد که آن برزیگر را از مار رسید. ملکزادهٔ مهمترین که درّهالتّاج ملک و قرّهالعین ملک بود ، گفت، چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستان زغنِ ماهیخوار با ماهی
زیرک گفت : آوردهاند که زغنی بود، چند روز بگذشت تا از مور و ملخ و هوامّ و حشرات که طعمهٔ او بود، هیچ نیافت که بدان سدِّ جوعی کردی و لوعتِ نایرهٔ گرسنگی را تسکینی دادی. یک روز بطلبِ روزی برخاست و بکنارِ جویباری چون متصیّدی مترصّد بنشست تا از شبکهٔ ارزاق شکاری درافکند ناگاه ماهئی در پیش او بگذشت، زغن بجست و او را بگرفت، خواست که فرو برد. ماهی گفت : مَا العُصفُورُ وَ دَسَمُهُ وَ البُرغُوثُ وَ دَمُهُ ؟ ترا از خوردنِ من چه سیری بود ؟ لیکن اگر مرا بجان امان دهی هر روزه دهماهی شیم از سیمِ ده دهی و برفِ دی مهی سپیدتر و پاکیزهتر بر همین جایگاه و همین ممرّ بگذرانم تا یکایک میگیری و بمرادِ دل بکار میبری و اگر واثق نمیشوی و بقولِ مجرّد مرا مصدّق نمیداری، مرا سوگندی مغلّظ ده که آنچ گفتم ، در عمل آرم. زغن گفت : بگو خدا. منقار از هم باز رفتن و ماهی چون لقمهٔ تنگ روزیان در آب افتادن یکی بود.
چرخ از دهنم نوالهدر خاک افکند
دولت قدحم پیشِ لب آورد و بریخت
و او خایب و نادم بماند ع ، کَرَاجٍ آبَ مَکسُورَ النِّصَابِ . این فسانه از بهر آن گفتم تا اوّل و آخرِ این کار نیکو بنگری و فاتحت با خاتمت برابر کنی و بدانی که خوض پیوستن اولیتر یا عنانِ عزم بازکشیدن، تا نه تعجیلی رود که در ورطهٔ ندامت افکند و نه توقّفی که از ادراکِ فرصت باز دارد.
وَ ایَّاکَ وَالأَمرَ الَّذِی اِن تَوَسَّعَت
مَوَارِدُهُ ضَاقَت عَلَیکَ المَصَادِرُ
زروی گفت : گفتهاند چون بزرگی بمردم رسد، هرچ تدبیرِ صایب ورایِ راست باشد، با خود بیاورد و چشمِ بصیرت بسته بگشاید تا در آیینهٔ فکرت مغبّاتِ احوال و و مغیّبات مآل تمام مطالعه کند و خردترکاری ازو بزرگ نماید، همچون سنگپارهٔ که در آبِ صافی اندازی، بحجم اضعافِ آن بینند که باشد. توازین معنی فارغ باش و بدانک مردم پنج گروه را از درویشان شمرند، یکی آنک از خرد و دانش بهره ندارد، دوم آنک مزاجِ ملول داشته باشد ، سوم آنک از لذّتِ امن محرومست، چهارم آنک بنظرِ حقارت سوی او نگرند، پنجم آنک همیشه نیازمند و محتاج باشد و تو از میان مردم پیوسته رانده و آزرده باشی و نافِ وجود تو بر شکمخواری و نیازمندی زدهاند. بکوش تا عرض خود را از آلایشِ این نقایص طهارت دهی. زیرک گفت: نیکو گفتی این سخن. لیکن من هر چند در حاصلِ کار این جهان مینگرم، هرک زیادت از حاجت طلبد، خود را بندهٔ آز و خشم میکند و این هر دو خصم چون بر مرد چیرگی یافتند، دفعِ ایشان دشوار دست دهد و مردمِ نادان ندانستهاند که عمل خانهٔ امل ایشان چون قبهٔ حباب و سدّهٔ سحاب بنیاد بر باد و آب دارد ، اسبابِ زخارف در پیشِ سیلِ جارف فراهم آوردهاند و برهم نهاده و آخرالامر بآب سیاهِ عدم فرو داده، قُل هَل أُنَبِّئُکُم بِالأَخسَرِینَ اَعمَالاً الذِّینَ ضَلَّ سَعیُهُم فِی الحَیوهِٔ الدُّنیُا وَ هُم یَحسَبُونَ اَنَّهُم یُحسِنُونَ صُنعا ؛ و گروهی که زیادت را در مالِ دنیا نقصان شمردند و دانستند که آن شمل را شتائی و آن جمع را تفرقهٔ در عقبست، درین کهنه رباط از امورِ این جهانی بمنزلِ اوساط فرو آمدند و سبیلِ صواب هنگامِ گذشتن از آنجا بدست آوردند، چنانک رمه سالار گفت با شبان. زروی پرسید چون بود آن داستان ؟
چرخ از دهنم نوالهدر خاک افکند
دولت قدحم پیشِ لب آورد و بریخت
و او خایب و نادم بماند ع ، کَرَاجٍ آبَ مَکسُورَ النِّصَابِ . این فسانه از بهر آن گفتم تا اوّل و آخرِ این کار نیکو بنگری و فاتحت با خاتمت برابر کنی و بدانی که خوض پیوستن اولیتر یا عنانِ عزم بازکشیدن، تا نه تعجیلی رود که در ورطهٔ ندامت افکند و نه توقّفی که از ادراکِ فرصت باز دارد.
وَ ایَّاکَ وَالأَمرَ الَّذِی اِن تَوَسَّعَت
مَوَارِدُهُ ضَاقَت عَلَیکَ المَصَادِرُ
زروی گفت : گفتهاند چون بزرگی بمردم رسد، هرچ تدبیرِ صایب ورایِ راست باشد، با خود بیاورد و چشمِ بصیرت بسته بگشاید تا در آیینهٔ فکرت مغبّاتِ احوال و و مغیّبات مآل تمام مطالعه کند و خردترکاری ازو بزرگ نماید، همچون سنگپارهٔ که در آبِ صافی اندازی، بحجم اضعافِ آن بینند که باشد. توازین معنی فارغ باش و بدانک مردم پنج گروه را از درویشان شمرند، یکی آنک از خرد و دانش بهره ندارد، دوم آنک مزاجِ ملول داشته باشد ، سوم آنک از لذّتِ امن محرومست، چهارم آنک بنظرِ حقارت سوی او نگرند، پنجم آنک همیشه نیازمند و محتاج باشد و تو از میان مردم پیوسته رانده و آزرده باشی و نافِ وجود تو بر شکمخواری و نیازمندی زدهاند. بکوش تا عرض خود را از آلایشِ این نقایص طهارت دهی. زیرک گفت: نیکو گفتی این سخن. لیکن من هر چند در حاصلِ کار این جهان مینگرم، هرک زیادت از حاجت طلبد، خود را بندهٔ آز و خشم میکند و این هر دو خصم چون بر مرد چیرگی یافتند، دفعِ ایشان دشوار دست دهد و مردمِ نادان ندانستهاند که عمل خانهٔ امل ایشان چون قبهٔ حباب و سدّهٔ سحاب بنیاد بر باد و آب دارد ، اسبابِ زخارف در پیشِ سیلِ جارف فراهم آوردهاند و برهم نهاده و آخرالامر بآب سیاهِ عدم فرو داده، قُل هَل أُنَبِّئُکُم بِالأَخسَرِینَ اَعمَالاً الذِّینَ ضَلَّ سَعیُهُم فِی الحَیوهِٔ الدُّنیُا وَ هُم یَحسَبُونَ اَنَّهُم یُحسِنُونَ صُنعا ؛ و گروهی که زیادت را در مالِ دنیا نقصان شمردند و دانستند که آن شمل را شتائی و آن جمع را تفرقهٔ در عقبست، درین کهنه رباط از امورِ این جهانی بمنزلِ اوساط فرو آمدند و سبیلِ صواب هنگامِ گذشتن از آنجا بدست آوردند، چنانک رمه سالار گفت با شبان. زروی پرسید چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستان درخت مردم پرست
زروی گفت : شنیدم که بشهری از اقاصی بلادِچین درختی بود اصول بعمقِ ثری برده و فروع بسمکِ ثریّا کشیده، بعمر پیرو بشکل جوان، کهنسال و تازهروی. گفتی نهالش ازجر ثومهٔ باسقاتِ خلد و ارومهٔ باغِ ارم آوردهاند. باغبانِ ابداعش از سرچشمهٔ حیات آب داده، اطلسِ فستقی اوراق و معجرِ عنّابیِ اغصانش از مصبغهٔ قدرت رنگ بستهٔ ازل آمده، نه کهنه پیرایانِ بهارش مطرّاگری کرده و نهرنگرزانِ خزانش پس از رنگِ معصفری گونهٔ مزعفری داده، طبیعتش در اظهارِخوارق عادت صفتِ نخلهٔ مریم اعادت کرده تا چون شجرهٔ آدم مزلّهٔ قدمِ فرزندانِ او شده. پنداری درختِ کلیم بود که بزبانِ چوبین تلقینِ اِنّی اَنَا اللهُ رَبُّ العَالَمِینَ در سمعِ عالیمان میداد ، تا پیشِ او روی بر خاکِ مذلّت مینهادند. روزی مسافری بشهرِ آن درخت رسید، امّتی را در پرستشِ او دید ، از آنحال تعجّبی تمام نمود و باعبدهٔ آن درخت در عربدهٔ ملامت آمد که جمادی را که نه حواسِّ مدرکهٔ حیوانی دارد و نه قوّتِ محرّکهٔ ارادی، نه دافعهٔ المی در طبیعت، نا جاذبهٔ راحتی در طینت، نه کسرِ شهوتی را واسطه، نه جرِّ منفعتی را وسیلت، شما بچه سبب قبلهٔ طاعت کردهاید ؟ لِمَ تَعبُدُ مَا لَا یَسمَعُ وَ لَا یُبصِرُوَ لَا یُغنِی عَنکَ شَیئا. پس از غبنی که از غلوِّ آن قوم در پرستشِ درخت میدید، برخاست و تبری برگرفت و نزدیک درخت شد، خواست که زخمی بر میانش زند. درخت آواز داد که ای مرد، بجایِ تو چه کردهام که میان بقصد من بستهٔ و بتعدّیِ من برخاستهٔ ؟ گفت : میخواهم که مجبوری و مقهوریِ تو بخلق باز نمایم تا دانند که تو در هیچ کارنهٔ و معلوم کنند که چندین مدّت ایشان را هیزمِ آتش دوزخ بودهٔ ، نه سببِ نعیم بهشت. باز درخت آواز داد که ازین تعرّض اعراض کن و برو که هر روز بامداد پیش از آنک درستِ مغربی از جیبِ افقِ مشرق در دامنِ فوطهٔ آسمانگون گردون افتد، یک درستِ زر خالص از فلان موضع بتو نمایم که برداری و باندک روزگاری صاحبِ مال بسیار گردی. مرد از پیش درخت بافرطِ تحیّر و تفکّر برفت تا حاصلِ کار چون شود. روز دیگر بمیعادگاه رفت، یک درستِ زرِ سرخ یافت، برگرفت و یک هفته هم برین نسق میرفت و زر مییافت. روزی بر قاعده آنجا شد، هیچ نیافت؛ دیگر باره تبر برگرفت و بنزدیکِ درخت آمد. از درخت آواز آمد که چه خواهی کرد؟ مرد گفت : تا امروز مراچیزی میگشاد و راحتی میبود. در عهدهٔ آزرم و ادایِ حقوق آن گرم بودم. چون تو حسنِ عادت خویش رها کردی و دیناری که هر روز موظّف بود، باز گرفتی، استیصال تو خواهم کردن و ترا از بن بریدن، چه درختی که از ارتفاعِ او انتفاعی نباشد، بریده بهتر.
اِذَا العُودُ لَم یُثمِر وَ اِن کَانَ اَصلُهُ
مِنَ المُثمِراَتِ اعتَدَّهُ النَّاسُ فِی الحَطَب
درخت گفت : آنچ تو از من یافتی، اصطناعی بود که ترا بواسطهٔ آن متقلّد کردم و رقبهٔ ترا در ربقهٔ خدمت و منّت آوردم تا تو دانی که آنرا که بر تو دستِ احسان باشد. قدرت و امکانِ اساءت هم هست. مرد را ازین سخن وقعی سخت بردل نشست و هیبتی تمام از استغناء او و نیازمندیِ خویش در خود مشاهدت کرد و همگی او چنان فرو گرفت که در جوابِ او منقطع آمد.این فسانه از بهرآن گفتم تا معلوم شود که چون تو خداوندشوی ومن بنده، وقارِ خداوندی بر افتقارِ بندگی نشیند و هر آنچ در خاطر آید، گستاخ و بیمبالات نتوانم گفت و بدانک آمیزش کردن و تبسّط نمودن در جبلّت تو مرکبست و در همه اوقات آن بکار نمیباید داشت، خاصّه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد و مردِ دانا هیچ ناآزموده گستاخ نشود و بی تجربه و امتحان در کارها تعجیل و توغّل روا ندارد و هر سخنی را مقامِ تصدیق و تحقیق بداند تا او را آن نرسد که آن مردِ کفشگر را رسید. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟
اِذَا العُودُ لَم یُثمِر وَ اِن کَانَ اَصلُهُ
مِنَ المُثمِراَتِ اعتَدَّهُ النَّاسُ فِی الحَطَب
درخت گفت : آنچ تو از من یافتی، اصطناعی بود که ترا بواسطهٔ آن متقلّد کردم و رقبهٔ ترا در ربقهٔ خدمت و منّت آوردم تا تو دانی که آنرا که بر تو دستِ احسان باشد. قدرت و امکانِ اساءت هم هست. مرد را ازین سخن وقعی سخت بردل نشست و هیبتی تمام از استغناء او و نیازمندیِ خویش در خود مشاهدت کرد و همگی او چنان فرو گرفت که در جوابِ او منقطع آمد.این فسانه از بهرآن گفتم تا معلوم شود که چون تو خداوندشوی ومن بنده، وقارِ خداوندی بر افتقارِ بندگی نشیند و هر آنچ در خاطر آید، گستاخ و بیمبالات نتوانم گفت و بدانک آمیزش کردن و تبسّط نمودن در جبلّت تو مرکبست و در همه اوقات آن بکار نمیباید داشت، خاصّه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد و مردِ دانا هیچ ناآزموده گستاخ نشود و بی تجربه و امتحان در کارها تعجیل و توغّل روا ندارد و هر سخنی را مقامِ تصدیق و تحقیق بداند تا او را آن نرسد که آن مردِ کفشگر را رسید. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ طبّاخِ نادان
زروی گفت : شنیدم که روزی حکیم پیشهٔ هنگامهٔ سخنِ حکمتآمیز گرم کرده بود و از هر نوع فصول میگفت تا باعتدالِ اخلاط و ارکان رسید که هرگه که صفرا و سودا و بلغم و خون بمقدارِ راست و موادِّ متساوی الاجزاءِ باشد ، غالباً مزاجِ کلّی برقرار اصلی بماند و همچنین آفتاب چون بنقطهٔ اعتدال ربیعی رسد، ساعاتِ زمانی روز و شب بیک مقدار باز آید ، چنانک تا ترازویِ فلک بچشمهٔ خرشید بجنبد ، اعتدالِ مطلق در مزاجِ عالم پدید آید . طبّاخی در میان نظّار گیان ایستاده بود ، فهم نتوانست کرد . پنداشت که مراد از آن اعتدال تسویتِ مقدارست ؛ برفت و دیگی زیره با بساخت و گوشت و زعفران و زیره و نمک و آب و دیگر توابل را ستاراست درو کرد ، چون بپرداخت پیش استاد بنهاد و برهانِ جهل خویش ظاهر گردانید .
وَکَم مِن عَائِبٍ قَولاً صَحِیحا
وَ آفَتُهُ مِنَ اَلفَهمِ السَّقِیمِ
این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که عدالت نگاه داشتنِ راهی باریکست که جز بآلتِ عقل سلوکِ آن راه نتوان کرد. عقلست که اندازهٔ امورِ عرفی و شرعی در فواید دین و دنیا مرعی دارد و اشارت نبوی که مَا دَخَلَ الرِّفقِ فِی شَیءٍ قَطُّ اِلَّا زَاتَهُ وَ مَا دَخَلَ الخُرقُ فِی شَیءٍ قَطُّ اِلَّا شَانَهُ بکار بندد. آهو این فصل یاد گرفت و نقشِ کلماتی که از زیرک و زروی شنیده بود ، بر سواد و بیاضِ دیده و دل بنگاشت و دعائی لایق حال و ثنائی باستحقاق وقت بگفت و بحکمِ فرمان با کبوتر روی بمقصد نهاد بوجهِ صبیح و املِ فسیح و حصولِ مرادِ دل و خصبِ مرادّ امانی ، مقضیّ الوطر ، مرضیّ الاثر والنّظر ؛ و چون بمقامگاه رسیدند ، وحوش حاضر آمدند و بقدومِ ایشان یکدیگر را تهنیت دادند. پس آهو زبان بذکرِ محاسنِ اوصاف و محامدِ اخلاق و سیر مرضیّهٔ زیرک بگشود و گفت :
لَهُ خُلُقٌ کَالرَّوضِ غَازَلَهُ الصَّبَا
فَضَوَّعَ فِی اَکنَافِهِ اَرَجَ الزَّهرِ
یَزِیدُ عَلَی مَرِّ الزَّمَانِ سَجَاحَهًٔ
کَمَازَادَ طُولُ الدَّهرِ فِی عَبَقِ الخَمرِ
و بتمشیتِ کارهایِ وقت و تمنیتِ راحتها که در مستقبلِ حالّ متوقّع بود ، خرّمیها کردند. پس در تبلیغِ پیغام و اشاراتِ زیرک ایستادند و جمل وصایا که در قضایایِ امور پادشاهی و رعیّتی رفته بود و اصول و فصولی که در آن باب پرداخته بود، باز رسانیدند و دلها بر قبولِ طاعت مستقرّ و مطمئن شد. پس آهو گردِ اطراف آن حدود برآمد ، جماهیرِ وحوش را جمع کرد و باحتشادی هرچ تمامتر روی بدرگاهِ زیرک نهادند. کبوتر برسمِ حجابت در پیش افتاد بخدمت رسید و از رسیدنِ ایشان خبر رسانید . زیرک گفت : هر چند این ساعت عقایدِ ایشان از مکایدِ قصدِ ما خالی باشد و ضمایر از تصورِ جرایر و ضرایر آسیب و آزارِ ما صافی، اما هیأتِ صولت و مهابتِ ما در نهادِ ایشان باصلِ فطرت متمکّنست، دور نباشد که چون نزدیک شوند، بشکوهند. اگر یکی را در میانه ضعف دل غالب باشد و دانشی ندارد که عنانِ طبیعت او فرو گیرد یا از کیفیّتِ حال بیخبر باشد ، ناگاه برجهد و روی بگریز نهد ، مبادا که آن حرکت بتحریش و تشویش ادّا کند و موجب تردد «و دام و تبدّدِ این نظام گردد و کارها ناساخته و تباه بماند ، چنانک روباه را افتاد با خروس. کبوتر پرسید : چون بود آن حکایت ؟
وَکَم مِن عَائِبٍ قَولاً صَحِیحا
وَ آفَتُهُ مِنَ اَلفَهمِ السَّقِیمِ
این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که عدالت نگاه داشتنِ راهی باریکست که جز بآلتِ عقل سلوکِ آن راه نتوان کرد. عقلست که اندازهٔ امورِ عرفی و شرعی در فواید دین و دنیا مرعی دارد و اشارت نبوی که مَا دَخَلَ الرِّفقِ فِی شَیءٍ قَطُّ اِلَّا زَاتَهُ وَ مَا دَخَلَ الخُرقُ فِی شَیءٍ قَطُّ اِلَّا شَانَهُ بکار بندد. آهو این فصل یاد گرفت و نقشِ کلماتی که از زیرک و زروی شنیده بود ، بر سواد و بیاضِ دیده و دل بنگاشت و دعائی لایق حال و ثنائی باستحقاق وقت بگفت و بحکمِ فرمان با کبوتر روی بمقصد نهاد بوجهِ صبیح و املِ فسیح و حصولِ مرادِ دل و خصبِ مرادّ امانی ، مقضیّ الوطر ، مرضیّ الاثر والنّظر ؛ و چون بمقامگاه رسیدند ، وحوش حاضر آمدند و بقدومِ ایشان یکدیگر را تهنیت دادند. پس آهو زبان بذکرِ محاسنِ اوصاف و محامدِ اخلاق و سیر مرضیّهٔ زیرک بگشود و گفت :
لَهُ خُلُقٌ کَالرَّوضِ غَازَلَهُ الصَّبَا
فَضَوَّعَ فِی اَکنَافِهِ اَرَجَ الزَّهرِ
یَزِیدُ عَلَی مَرِّ الزَّمَانِ سَجَاحَهًٔ
کَمَازَادَ طُولُ الدَّهرِ فِی عَبَقِ الخَمرِ
و بتمشیتِ کارهایِ وقت و تمنیتِ راحتها که در مستقبلِ حالّ متوقّع بود ، خرّمیها کردند. پس در تبلیغِ پیغام و اشاراتِ زیرک ایستادند و جمل وصایا که در قضایایِ امور پادشاهی و رعیّتی رفته بود و اصول و فصولی که در آن باب پرداخته بود، باز رسانیدند و دلها بر قبولِ طاعت مستقرّ و مطمئن شد. پس آهو گردِ اطراف آن حدود برآمد ، جماهیرِ وحوش را جمع کرد و باحتشادی هرچ تمامتر روی بدرگاهِ زیرک نهادند. کبوتر برسمِ حجابت در پیش افتاد بخدمت رسید و از رسیدنِ ایشان خبر رسانید . زیرک گفت : هر چند این ساعت عقایدِ ایشان از مکایدِ قصدِ ما خالی باشد و ضمایر از تصورِ جرایر و ضرایر آسیب و آزارِ ما صافی، اما هیأتِ صولت و مهابتِ ما در نهادِ ایشان باصلِ فطرت متمکّنست، دور نباشد که چون نزدیک شوند، بشکوهند. اگر یکی را در میانه ضعف دل غالب باشد و دانشی ندارد که عنانِ طبیعت او فرو گیرد یا از کیفیّتِ حال بیخبر باشد ، ناگاه برجهد و روی بگریز نهد ، مبادا که آن حرکت بتحریش و تشویش ادّا کند و موجب تردد «و دام و تبدّدِ این نظام گردد و کارها ناساخته و تباه بماند ، چنانک روباه را افتاد با خروس. کبوتر پرسید : چون بود آن حکایت ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
داستانِ مردِ باغبان با خسرو
آزادچهر گفت : شنیدم که روزی خسرو بتماشایِ صحرا بیرون رفت، باغبانی را دید مردی پیر سالخورده، اگرچ شهرستانِ وجودش روی بخرابی نهاده بود و آمد شدِ خبر گیرانِ خبیر از چهار دروازه باز افتاده وسیدو آسیا همه در پهلویِ یکدیگر از کار فرو مانده لکن شاخِ املش در خزانِ عمر و برگریزانِ عیش شکوفهٔ تازه بیرون میآورد و بر لب چشمهٔ حیاتش بعد از رفتنِ آبِ طراوات خطّی سبز میدمید در اخریاتِ مراتبِ پیری درختِ انجیر مینشاند. خسرو گفت: ای پیر ، جنونی که از شعبهٔ شباب در موسمِ صبی خیزد، در فصلِ مشیب آغاز نهادی ، وقتِ آنست که بیخِ علایق ازین منبتِ خبیث برکنی و درخت در خرّم آباد بهشت نشانی، چه جایِ این هوایِ فاسد و هوسِ باطلست ؟ درختی که تو امروز نشانی، میوهٔ آن کجا توانی خورد ؟ پیر گفت : دیگران نشاندند ، ما خوردیم ؛ ما بنشانیم دیگران خورند.
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند
چو بنگری همه برزیگرانِ یکدگریم
خسرو از وفورِ دانش و حضورِ جوابِ او شگفتیِ تمام نمود. گفت : ای پیر، اگر ترا چندان درین بستانسرایِ کون و فساد بگذارند که ازین درخت میوهٔ بمن تحفه آری ، خراجِ این باغستان ترا دهم. القصّهٔ اومید بوفا رسید ، درخت میوه آورد و تحفه بپادشاه برد و وعده بانجاز پیوست. این فسانه از بهرِ آن گفتم که تا آنگه که معماریِ این مزرعه بتو مفوّضست، نگذاری که بی عمارت گذارند و خزانه را جز بمددِ ریعی که از زراعت خیزد، معمور دارند و چون پادشاه برین سنّت و سیرت رود و انتهاجِ سبیلِ او برین و تیرت باشد، لشکر و اتباع را جز اتّباعِ مراسمِ او کردن هیچ چارهٔ دیگر نتواند بود. پس رعیّت ایمن و ملک آبادان و خزانه مستغنی ماند و پادشاه را خرج از کیسهٔ مظلومان نباید کردن و ملوم و مذموم در افواهِ خلق افتادن بِیَدٍ خَاطِیَهٍٔ وَ بِاُخرَی عَاطِیَهٍٔ و امّا شرع که کارگاه دیگر بدو سپردهاند، غمِ کارِ این مزرعه و خرابی و عمارت آن کمتر خورد و اگر دنیا و مافیها بدو دهند یا از او بستانند، بگوشهٔ چشمِ همّت بدان باز ننگرد ، چیزی ننهد که دیگران برند و ذخیرهٔ نگذارد که دیگران خورند و مصطفی ، صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ ، چنین میفرماید : اَلوَیلُ کُلُّ الوَیلِ لِمَن تَرَکَ عِیَالَهُ بِخَیرٍ وَ قَدِمَ عَلَی رَبِّهِ بِشَرٍّ و آنچ پیش نهادِ اندیشه و غایتِ طلبِ اوست ، جز لذّتِ باقی، از مطالعهٔ عالمِ قدس و بهجتِ دایم از قربِ جوارِ جبروت نیست. زنهار، ای شاه اینجا که نشستهٔ ، گوش بخود دار که اگر بر قلعهٔ متمکّنی که ربضِ او با قلّهٔ گردون مقابلست، قازورهٔ دعوتی که سحرگاه اندازند، باز ندارد ، وَاتَّقُوا مِن مَجَانِیقِ الضُّعَفَاء تنذیر و تحذیریست که ساکنان اعالیِ معالی را میکنند . اگر وقتی شهبازِ سلطنت را زنگلِ نشاط بجنبد و شستِ چنگل در قبضهٔ کمانِ شکارانداز سخت کند و بطالعِ فرخنده و طایرِ میمون بشکارگاه خرامد، باید که چاووشانِ موکبِ عزیمت را وصیّتِ اُدخُلُوا مَسَاکِنُکُم فراموش نباشد تا بچگان خرد پرندگان را در بیضهٔ ملک تو هنوز نپروریدهاند وزیرِ اجنحهٔ حمایت تو نبالیده، از مواطیِ لشکر و مخاطیِ حشر پایمالِ قهر نگردند و اگرچ گوشتِ آن ضعیفِ بیچاره که عصفورست مادّهٔ شهوت و مددِ قوّتِ تناسل نهادهاند، از برای قضاءِ یک شهوت خونِ ایشان در گردن گرفتن و تشنیع و تعییرِ لسان العصافیر که در خبر صحیح آمدست، مَن قَتَلَ عُصفُوراً عَبَثا جَاءَ یَومَ القِیَامَهِ وَ لَهُ صُرَاخٌ عِندَ العَرشِ یَقُولُ یَا رَبِّ سَل هَذَا لِمَ قَتَلَنِی مِن غَیرِ مَنفَعَهٍٔ در دیوانِ عرض شنیدن روا ندارد و بدانک غیرتِ الهی خود بعکس آنچنانک در افواه مشهورست، کثرت تواند را نصیبهٔ ضعیفان میکند و اعقابِ متغلّبانِ قویحال بخنجرِ عقوبت بریده میدارد.
بُغَاثُ الطَّیرِ اَکثَرُهَا فِرَاخَا
وَ اُمَّ الصَّقرِ مِقلاتٌ نَزُورُ
و پادشاه را از حیازتِ پنج خصلت غافل نباید بود تا ده خصل باهرک بازد، از پادشاهان پیش نشیند، اوّل آنک جود و امساک باندازه کند، چنانک ترازویِ عدالت از دست ندهد، دوم آنک رضا و خشم را هنگام و مقام نگه دارد و از نقصانِ وَضعِ الشَّیءِ فِی غَیرِ مَوضِعِهِ عرضِ خود را صیانت کند، سیوم آنک صلاحِ خاصِّ خویش بر صلاحِ عامّ ترجیح ننهد ، چهارم آنک لشکر را دستِ استعلا بر رعیّت گشاده نگرداند ، پنجم آنک دانش نزدیکِ او از همه چیزی مطلوبتر باشد و او دانا را از همه کسی طالبتر.
چو دارد ز هر دانشی آگهی
بماند جهاندار با فرّهی
بدانگه شود تاجِ خسرو بلند
که دانا بود نزدِ او ارجمند
ز هرچ آن بکف کردی از روزگار
سخن ماند و بس در جهان یادگار
چو پیوسته گردد سراسر سخن
سخن نو کند داستانِ کهن
بدو نیک بر ما همی بگذرد
نباشد دژم هرک دارد خرد
روان تو داننده روشن کناد
خرد پیشِ جان تو جوشن کناد
چون سخن بدین مقطع رسانید، ملک مثال داد تا آزادچهره زمامِ تصرّف و تدبّر در تدبیرِ دیوان و درگاه با دستِ کفایتِ خویش گرفت و کافهٔ کفات ورعاتِ ملک و دولت، وزیر و دستورِ ممالک او را شناختند
فَیَا حُسنَ الزَّمَانِ فَقَد تَجَلَّی
بِهَذَا الیُمنِ وَ الاِقبالِ صَدرُهُ
فَقُل فِی النَّصلِ وَافَقَهُ نِصَابٌ
وَ قُل فِی الجَوِّ اَشرَقَ مِنهُ بَدرُهُ
ایزد، تَعَالی ، سایهٔ خدایگانِ عالم، پادشاه بنیآدم، اتابکِ اعظم، مظفّر الدّنیا والدّین، ازبکبنمحمدبن ایلدگز را از اندیشهایِ خوب در کارِ دین و دولت ممتّع داراد که سرِّ ضمیرش رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی خوانده بود و دعایِ وَ اجعَل لِی وَزِیرا مِن اَهلِی هرُونَ اَخِی کرده تا از جلوسِ خواجهٔ جهان ربیبالدّنیا والدّین ، معین الاسلام والمسلمین، ابواقاسم هرون بن علی وندان درصدرِ وزارت این دعا باجابت پیوست و آن عقدِ اخوّت که در ازل بستهاند با تفویضِ این وزارت از مشیمهٔ مشیّتِ قدرت تو امان آمد، اَللّهُمَّ اشدُد بِهِ اَزرَهُ وَ حُطَّ عَنهُ وِزرَهُ وَ الحَمدُللهِ حَمدا کَثِیرا وَ الصَّلوهِ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ .
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند
چو بنگری همه برزیگرانِ یکدگریم
خسرو از وفورِ دانش و حضورِ جوابِ او شگفتیِ تمام نمود. گفت : ای پیر، اگر ترا چندان درین بستانسرایِ کون و فساد بگذارند که ازین درخت میوهٔ بمن تحفه آری ، خراجِ این باغستان ترا دهم. القصّهٔ اومید بوفا رسید ، درخت میوه آورد و تحفه بپادشاه برد و وعده بانجاز پیوست. این فسانه از بهرِ آن گفتم که تا آنگه که معماریِ این مزرعه بتو مفوّضست، نگذاری که بی عمارت گذارند و خزانه را جز بمددِ ریعی که از زراعت خیزد، معمور دارند و چون پادشاه برین سنّت و سیرت رود و انتهاجِ سبیلِ او برین و تیرت باشد، لشکر و اتباع را جز اتّباعِ مراسمِ او کردن هیچ چارهٔ دیگر نتواند بود. پس رعیّت ایمن و ملک آبادان و خزانه مستغنی ماند و پادشاه را خرج از کیسهٔ مظلومان نباید کردن و ملوم و مذموم در افواهِ خلق افتادن بِیَدٍ خَاطِیَهٍٔ وَ بِاُخرَی عَاطِیَهٍٔ و امّا شرع که کارگاه دیگر بدو سپردهاند، غمِ کارِ این مزرعه و خرابی و عمارت آن کمتر خورد و اگر دنیا و مافیها بدو دهند یا از او بستانند، بگوشهٔ چشمِ همّت بدان باز ننگرد ، چیزی ننهد که دیگران برند و ذخیرهٔ نگذارد که دیگران خورند و مصطفی ، صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ ، چنین میفرماید : اَلوَیلُ کُلُّ الوَیلِ لِمَن تَرَکَ عِیَالَهُ بِخَیرٍ وَ قَدِمَ عَلَی رَبِّهِ بِشَرٍّ و آنچ پیش نهادِ اندیشه و غایتِ طلبِ اوست ، جز لذّتِ باقی، از مطالعهٔ عالمِ قدس و بهجتِ دایم از قربِ جوارِ جبروت نیست. زنهار، ای شاه اینجا که نشستهٔ ، گوش بخود دار که اگر بر قلعهٔ متمکّنی که ربضِ او با قلّهٔ گردون مقابلست، قازورهٔ دعوتی که سحرگاه اندازند، باز ندارد ، وَاتَّقُوا مِن مَجَانِیقِ الضُّعَفَاء تنذیر و تحذیریست که ساکنان اعالیِ معالی را میکنند . اگر وقتی شهبازِ سلطنت را زنگلِ نشاط بجنبد و شستِ چنگل در قبضهٔ کمانِ شکارانداز سخت کند و بطالعِ فرخنده و طایرِ میمون بشکارگاه خرامد، باید که چاووشانِ موکبِ عزیمت را وصیّتِ اُدخُلُوا مَسَاکِنُکُم فراموش نباشد تا بچگان خرد پرندگان را در بیضهٔ ملک تو هنوز نپروریدهاند وزیرِ اجنحهٔ حمایت تو نبالیده، از مواطیِ لشکر و مخاطیِ حشر پایمالِ قهر نگردند و اگرچ گوشتِ آن ضعیفِ بیچاره که عصفورست مادّهٔ شهوت و مددِ قوّتِ تناسل نهادهاند، از برای قضاءِ یک شهوت خونِ ایشان در گردن گرفتن و تشنیع و تعییرِ لسان العصافیر که در خبر صحیح آمدست، مَن قَتَلَ عُصفُوراً عَبَثا جَاءَ یَومَ القِیَامَهِ وَ لَهُ صُرَاخٌ عِندَ العَرشِ یَقُولُ یَا رَبِّ سَل هَذَا لِمَ قَتَلَنِی مِن غَیرِ مَنفَعَهٍٔ در دیوانِ عرض شنیدن روا ندارد و بدانک غیرتِ الهی خود بعکس آنچنانک در افواه مشهورست، کثرت تواند را نصیبهٔ ضعیفان میکند و اعقابِ متغلّبانِ قویحال بخنجرِ عقوبت بریده میدارد.
بُغَاثُ الطَّیرِ اَکثَرُهَا فِرَاخَا
وَ اُمَّ الصَّقرِ مِقلاتٌ نَزُورُ
و پادشاه را از حیازتِ پنج خصلت غافل نباید بود تا ده خصل باهرک بازد، از پادشاهان پیش نشیند، اوّل آنک جود و امساک باندازه کند، چنانک ترازویِ عدالت از دست ندهد، دوم آنک رضا و خشم را هنگام و مقام نگه دارد و از نقصانِ وَضعِ الشَّیءِ فِی غَیرِ مَوضِعِهِ عرضِ خود را صیانت کند، سیوم آنک صلاحِ خاصِّ خویش بر صلاحِ عامّ ترجیح ننهد ، چهارم آنک لشکر را دستِ استعلا بر رعیّت گشاده نگرداند ، پنجم آنک دانش نزدیکِ او از همه چیزی مطلوبتر باشد و او دانا را از همه کسی طالبتر.
چو دارد ز هر دانشی آگهی
بماند جهاندار با فرّهی
بدانگه شود تاجِ خسرو بلند
که دانا بود نزدِ او ارجمند
ز هرچ آن بکف کردی از روزگار
سخن ماند و بس در جهان یادگار
چو پیوسته گردد سراسر سخن
سخن نو کند داستانِ کهن
بدو نیک بر ما همی بگذرد
نباشد دژم هرک دارد خرد
روان تو داننده روشن کناد
خرد پیشِ جان تو جوشن کناد
چون سخن بدین مقطع رسانید، ملک مثال داد تا آزادچهره زمامِ تصرّف و تدبّر در تدبیرِ دیوان و درگاه با دستِ کفایتِ خویش گرفت و کافهٔ کفات ورعاتِ ملک و دولت، وزیر و دستورِ ممالک او را شناختند
فَیَا حُسنَ الزَّمَانِ فَقَد تَجَلَّی
بِهَذَا الیُمنِ وَ الاِقبالِ صَدرُهُ
فَقُل فِی النَّصلِ وَافَقَهُ نِصَابٌ
وَ قُل فِی الجَوِّ اَشرَقَ مِنهُ بَدرُهُ
ایزد، تَعَالی ، سایهٔ خدایگانِ عالم، پادشاه بنیآدم، اتابکِ اعظم، مظفّر الدّنیا والدّین، ازبکبنمحمدبن ایلدگز را از اندیشهایِ خوب در کارِ دین و دولت ممتّع داراد که سرِّ ضمیرش رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی خوانده بود و دعایِ وَ اجعَل لِی وَزِیرا مِن اَهلِی هرُونَ اَخِی کرده تا از جلوسِ خواجهٔ جهان ربیبالدّنیا والدّین ، معین الاسلام والمسلمین، ابواقاسم هرون بن علی وندان درصدرِ وزارت این دعا باجابت پیوست و آن عقدِ اخوّت که در ازل بستهاند با تفویضِ این وزارت از مشیمهٔ مشیّتِ قدرت تو امان آمد، اَللّهُمَّ اشدُد بِهِ اَزرَهُ وَ حُطَّ عَنهُ وِزرَهُ وَ الحَمدُللهِ حَمدا کَثِیرا وَ الصَّلوهِ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ .
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۸
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۴۵
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - وقال ایضاً یمدح الصّاحب الکبیر نظام الملک
چوبخت تیرۀ من روشنی نهاد آغاز
مرا بحضرت صدرجهان کشید نیاز
چوبرجناح سفرپای عزم محکم شد
گرفت سوی جناب رفیع او پرواز
رهی چوزلف بتان زیرپای آوردم
درازوتیره ودلگیر وپرنشیب وفراز
بسمّ مرکب راهی نسو چوبیضۀ مرغ
زنعل چون دم طاوس کشت وسینۀ باز
طمع براسب رجاتنک میکشید حزام
امل همی زد پهلوی حرص رامهماز
بدان امید که چون من رسم بحضرت او
کنم فنون سعادت زخدمتش احراز
چودولت دوجهانی نهاده روی بدو
چوصیت راه نوردش فتاده درتک وتاز
فلک دواسبه همی تاخت برپیم که:بدار
نه همره توم آهسته باش وتیز ممتاز
اجل عنان وجودم گرفته بدصد جای
اگرنداشتمی ازثنای خواجه جواز
خدایگان وزیران نظام ملّت وملک
که هست بندۀ حکمش جهان شعبده باز
بزیر رایت انصاف اوست آن خطّه
که ماه اوست قصب باف وگرک اوخرّاز
زامتلاچوقناعت، همی زند آروغ
زخوان جودوی ازبس که خوردمعدۀ آز
اگرنبودی برچرخ وصمت بیداد
به هیچ وصف نگشتی زدرگهش ممتاز
جهان پناها ! ازفرّ دولتت امروز
دهان عافیه بازست وچشم فتنه فراز
مجاهزان امل را همی زده منزل
شمایل تو تلقّی کند بصد اعزاز
ز رشک آنکه فلک سجده میبرد پیشت
شدست قامت خصمت دوتاچوبانک نماز
چوپسته باهمه کس دل نمود گیست ترا
ازآن بودهمه سالت زخنده لبها باز
زافتقار حسود تو هست بر همه کس
ز بهرقرض درستی دهان گشاده چوگاز
ضعیف کلک توالحق چه طرفه جانوریست
که با زبان بریده نگه ندارد راز
روا بودکه بنالد بسان بیماران
که جان همی دهدآنگه که شدسخن پرداز
کتاب مسطور ازسرگذشت اوجزویست
که گشت ساخته ازعهد قرن اوّل باز
سربریده اش آواز میدهد چونست
نگفته اندکه : ندهد بریده سرآواز؟
سرش همیشه ز اندیشه باشد اندر پیش
چنان کسی که حدیثی بخاطر آرد باز
همی فشاند اشک وهمی سراید شعر
فکنده سر ز تحیّر چو عاشقی سرباز
ولیک آنگهش ازسربرون شودسودا
که دربرآورد اورا انامل تو بناز
وجود خصم ترا هیچ حاصلی نبود
اگرزپوست برون آید اوبسان پیاز
اگرحقیقت خواهی حیات دشمن تو
حقیقتست بصد منزلت فرود مجاز
فلک زصبح بپرسید،گفت:روشن کن
که درتن قمرآخر زعشق کیست گداز
بخنده صبح اشارت بسمّ اسب توکرد
که من چه دانم؟می دان تومن نیم غماز
پریر دست تو باچاکرت و،اعنی بحر
عتاب کردکه هی خیز وجای واپرداز
توکیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروزبخشش گویی من و توایم انباز
دهان بشست بهفت آب وخاک وتوبت کرد
بدست توکه نگویدچنین سخن ها باز
اگرچه هست درین باب حق بدست کفت
بانتقام چون اویی تودست کینه میاز
برآب چشمش رحمت کن ومبر آبش
که گفته اند: نکویی کن وبآب انداز
خدایگانا آنم که صبح خاطر من
برآفتاب بخندد چومردم طنّاز
فلک ز شرم پر تیر درنهد هر گه
که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز
زرقص درشکند سقف این نوا خانه
چوجفت سازکنم کلک خویش رابرساز
مرا زمانه بصدر تو وعده ها دادست
کنون گهست که آن وعده راکنی انجاز
عزیزمصر وجودی بضاعت مزجاة
زما قبول کن وکیلمان تمام بساز
چومطرح ارچه که افکنده ایم وپی سپریم
به پشتی توچو مسند شویم سینه فراز
مرا بشعرمجرّد مدان ازآنکه جزاین
عروس طبع مراهست چندگونه جهاز
زگفتۀ قدما بیتی ازرهی بشنو
که هست تضمین برآستین شعر طراز
ادب مگیروفصاحت مگیر وشعر مگیر
نه من غریبم وتوصاحب غریب نواز
نبودمدح تو،این حسب حال خادم بود
اساس مدح ترا باش تا نهم آغاز
خجسته بادمرا خواجه تاشی اقبال
بیمن آنکه رسیدم بدرگه توفراز
دعای شعربرین اختصارخواهم کرد
که سنتیست پسندیده درسخن،ایجاز
دگرچه خواهم؟کاسباب توچنان دیدم
که هیچ باقی ازآن نیست،جزعمردراز
مرا بحضرت صدرجهان کشید نیاز
چوبرجناح سفرپای عزم محکم شد
گرفت سوی جناب رفیع او پرواز
رهی چوزلف بتان زیرپای آوردم
درازوتیره ودلگیر وپرنشیب وفراز
بسمّ مرکب راهی نسو چوبیضۀ مرغ
زنعل چون دم طاوس کشت وسینۀ باز
طمع براسب رجاتنک میکشید حزام
امل همی زد پهلوی حرص رامهماز
بدان امید که چون من رسم بحضرت او
کنم فنون سعادت زخدمتش احراز
چودولت دوجهانی نهاده روی بدو
چوصیت راه نوردش فتاده درتک وتاز
فلک دواسبه همی تاخت برپیم که:بدار
نه همره توم آهسته باش وتیز ممتاز
اجل عنان وجودم گرفته بدصد جای
اگرنداشتمی ازثنای خواجه جواز
خدایگان وزیران نظام ملّت وملک
که هست بندۀ حکمش جهان شعبده باز
بزیر رایت انصاف اوست آن خطّه
که ماه اوست قصب باف وگرک اوخرّاز
زامتلاچوقناعت، همی زند آروغ
زخوان جودوی ازبس که خوردمعدۀ آز
اگرنبودی برچرخ وصمت بیداد
به هیچ وصف نگشتی زدرگهش ممتاز
جهان پناها ! ازفرّ دولتت امروز
دهان عافیه بازست وچشم فتنه فراز
مجاهزان امل را همی زده منزل
شمایل تو تلقّی کند بصد اعزاز
ز رشک آنکه فلک سجده میبرد پیشت
شدست قامت خصمت دوتاچوبانک نماز
چوپسته باهمه کس دل نمود گیست ترا
ازآن بودهمه سالت زخنده لبها باز
زافتقار حسود تو هست بر همه کس
ز بهرقرض درستی دهان گشاده چوگاز
ضعیف کلک توالحق چه طرفه جانوریست
که با زبان بریده نگه ندارد راز
روا بودکه بنالد بسان بیماران
که جان همی دهدآنگه که شدسخن پرداز
کتاب مسطور ازسرگذشت اوجزویست
که گشت ساخته ازعهد قرن اوّل باز
سربریده اش آواز میدهد چونست
نگفته اندکه : ندهد بریده سرآواز؟
سرش همیشه ز اندیشه باشد اندر پیش
چنان کسی که حدیثی بخاطر آرد باز
همی فشاند اشک وهمی سراید شعر
فکنده سر ز تحیّر چو عاشقی سرباز
ولیک آنگهش ازسربرون شودسودا
که دربرآورد اورا انامل تو بناز
وجود خصم ترا هیچ حاصلی نبود
اگرزپوست برون آید اوبسان پیاز
اگرحقیقت خواهی حیات دشمن تو
حقیقتست بصد منزلت فرود مجاز
فلک زصبح بپرسید،گفت:روشن کن
که درتن قمرآخر زعشق کیست گداز
بخنده صبح اشارت بسمّ اسب توکرد
که من چه دانم؟می دان تومن نیم غماز
پریر دست تو باچاکرت و،اعنی بحر
عتاب کردکه هی خیز وجای واپرداز
توکیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروزبخشش گویی من و توایم انباز
دهان بشست بهفت آب وخاک وتوبت کرد
بدست توکه نگویدچنین سخن ها باز
اگرچه هست درین باب حق بدست کفت
بانتقام چون اویی تودست کینه میاز
برآب چشمش رحمت کن ومبر آبش
که گفته اند: نکویی کن وبآب انداز
خدایگانا آنم که صبح خاطر من
برآفتاب بخندد چومردم طنّاز
فلک ز شرم پر تیر درنهد هر گه
که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز
زرقص درشکند سقف این نوا خانه
چوجفت سازکنم کلک خویش رابرساز
مرا زمانه بصدر تو وعده ها دادست
کنون گهست که آن وعده راکنی انجاز
عزیزمصر وجودی بضاعت مزجاة
زما قبول کن وکیلمان تمام بساز
چومطرح ارچه که افکنده ایم وپی سپریم
به پشتی توچو مسند شویم سینه فراز
مرا بشعرمجرّد مدان ازآنکه جزاین
عروس طبع مراهست چندگونه جهاز
زگفتۀ قدما بیتی ازرهی بشنو
که هست تضمین برآستین شعر طراز
ادب مگیروفصاحت مگیر وشعر مگیر
نه من غریبم وتوصاحب غریب نواز
نبودمدح تو،این حسب حال خادم بود
اساس مدح ترا باش تا نهم آغاز
خجسته بادمرا خواجه تاشی اقبال
بیمن آنکه رسیدم بدرگه توفراز
دعای شعربرین اختصارخواهم کرد
که سنتیست پسندیده درسخن،ایجاز
دگرچه خواهم؟کاسباب توچنان دیدم
که هیچ باقی ازآن نیست،جزعمردراز
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - وله ایضا
منعم بهاء دین که به ذات تو قائمست
هر چ آن ز جنس دانش و فضل و براعتست
کشتی به آب لطف بسی تخم مردمی
زان بر خوری به کام که اصل این زراعتست
در خدمت وزیر ز بهر صلاح من
کار تو گه ضراعت و گاهی شفاعتست
کعبه ست حضرت تو و اندر طواف آن
تقصیر خادم از عدم استطاعتست
دانی که مار و موش شریکند در فساد
و زیاد هر دو کام و زبان را بشاعتست
در قتل موش کوش که اصلیست در جهان
گر زانکه قتل مار زباب شجاعتست
با لطف تو مرا سخنی هست خانگی
فارغ بگویمش که نه مرد اشاعتست
صندوقکی لطیف مرا هست و راستی
مثلش نساخت آنکه زاهل صناعتست
تعجیل می کنند که بفرست ساعتی
من دفع می دهم که نه صندوق ساعتست
فرمان صاحبست که بفرست و حکم او
ناچار در مقابلة سمع وطاعتست
لیک ار بمی فرستم چشمم قفای اوست
ور می کنم توقّف بر من شناعتست
در خدمتش زیان نکنم زانکه حضرتش
جای بضاعتست نه جای اضاعتست
دریاست دست خواجه وگر این بدو رسد
گویم مرا بدریا چیزی بضاعتست
دارم ز جود او طمع سود ده چهل
کز بحر سود یک دو طریق قناعتست
از شاعران عجب نبود این قدر طمع
با آنکه این دعا گو خیر الجماعتست
هر چ آن ز جنس دانش و فضل و براعتست
کشتی به آب لطف بسی تخم مردمی
زان بر خوری به کام که اصل این زراعتست
در خدمت وزیر ز بهر صلاح من
کار تو گه ضراعت و گاهی شفاعتست
کعبه ست حضرت تو و اندر طواف آن
تقصیر خادم از عدم استطاعتست
دانی که مار و موش شریکند در فساد
و زیاد هر دو کام و زبان را بشاعتست
در قتل موش کوش که اصلیست در جهان
گر زانکه قتل مار زباب شجاعتست
با لطف تو مرا سخنی هست خانگی
فارغ بگویمش که نه مرد اشاعتست
صندوقکی لطیف مرا هست و راستی
مثلش نساخت آنکه زاهل صناعتست
تعجیل می کنند که بفرست ساعتی
من دفع می دهم که نه صندوق ساعتست
فرمان صاحبست که بفرست و حکم او
ناچار در مقابلة سمع وطاعتست
لیک ار بمی فرستم چشمم قفای اوست
ور می کنم توقّف بر من شناعتست
در خدمتش زیان نکنم زانکه حضرتش
جای بضاعتست نه جای اضاعتست
دریاست دست خواجه وگر این بدو رسد
گویم مرا بدریا چیزی بضاعتست
دارم ز جود او طمع سود ده چهل
کز بحر سود یک دو طریق قناعتست
از شاعران عجب نبود این قدر طمع
با آنکه این دعا گو خیر الجماعتست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - وله ایضا
تو به علم نجوم فخر کنی
گویی این اصل علمها آمد
چیست علم نجوم جز ژاژی
کالت و ساز هر گدا آمد؟
گاه گویی که آن صواب آمد
گاه گویی مه این خطا آمد
علم شرعست علم و هر چه جزوست
به حقیقت همه هبا آمد
نیست خالی منجّم از ذلّت
ور چه مقبول پادشا آمد
بس عزیزست مرد دانشمند
ورچه درویش و بینوا آمد
گر چه سر بر فلک برد این علم
ور چه با طبع آشنا آمد
حاصلش چیست جز شمار دو قرص
کز کجا رفت وز کجا آمد؟
گویی این اصل علمها آمد
چیست علم نجوم جز ژاژی
کالت و ساز هر گدا آمد؟
گاه گویی که آن صواب آمد
گاه گویی مه این خطا آمد
علم شرعست علم و هر چه جزوست
به حقیقت همه هبا آمد
نیست خالی منجّم از ذلّت
ور چه مقبول پادشا آمد
بس عزیزست مرد دانشمند
ورچه درویش و بینوا آمد
گر چه سر بر فلک برد این علم
ور چه با طبع آشنا آمد
حاصلش چیست جز شمار دو قرص
کز کجا رفت وز کجا آمد؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۷ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : مثنویات
شمارهٔ ۱ - وله ایضا فی صفتها
ای ز احکام همچو رویین دز
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۰
زمانه داور کشور گشای نصرت دین
ایا ضمیر تو از راز روزگار آگاه
تویی که همتت از فرط کبریا نکند
مگر بچشم حقارت در آفتاب نگاه
سنان رمح تو کابیست در هوا روشن
درآورد بدو چشم عدوت آب سیاه
به نزد جود تو مرغ رسیلت است امل
به پیش عفو تو مقبول خدمت است گناه
به شربتی که بدو رشک برد آب حیات
فزود قوت و صحت تو را و حشمت و جاه
تو عمر خضر بیابی که می برویاند
ز سنگ چون قدم خضر سایه تو گیاه
خدایگانا معلوم رای توست که من
ز دست حادثه دارم به حضرت تو پناه
اگر به مصلحتی دور مانم از در تو
نه از ملامت خدمت بود معاذالله
دعا و خدمت شاه است کار و پیشه من
به هیچ حال فتوری بدو نیابد راه
چو بنگری به حقیقت تفاوتی نکند
حضور و غیبت من در دعا و مدحت شاه
به تن ز خدمت اگر دور می شوم حالی
نشانده ام دل و جان معتکف درین درگاه
ایا ضمیر تو از راز روزگار آگاه
تویی که همتت از فرط کبریا نکند
مگر بچشم حقارت در آفتاب نگاه
سنان رمح تو کابیست در هوا روشن
درآورد بدو چشم عدوت آب سیاه
به نزد جود تو مرغ رسیلت است امل
به پیش عفو تو مقبول خدمت است گناه
به شربتی که بدو رشک برد آب حیات
فزود قوت و صحت تو را و حشمت و جاه
تو عمر خضر بیابی که می برویاند
ز سنگ چون قدم خضر سایه تو گیاه
خدایگانا معلوم رای توست که من
ز دست حادثه دارم به حضرت تو پناه
اگر به مصلحتی دور مانم از در تو
نه از ملامت خدمت بود معاذالله
دعا و خدمت شاه است کار و پیشه من
به هیچ حال فتوری بدو نیابد راه
چو بنگری به حقیقت تفاوتی نکند
حضور و غیبت من در دعا و مدحت شاه
به تن ز خدمت اگر دور می شوم حالی
نشانده ام دل و جان معتکف درین درگاه