عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
آنان که در طلب به پی دل نمی رسند
صد سال اگر روند بمنزل نمی رسند
این ظلم دیگرست که صیاد پیشگان
یکبار بر جراحت بسمل نمی رسند
در حیرتم که قافله اشگ و آه من
هر چند می روند بمنزل نمی رسند
غافل ز دل مباش که خورشید و مه طبیب
در روشنی بآئینه دل نمی رسند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
می رود از خویش دل چون دیده حیران می شود
ای خوش آن عاشق که محو روی جانان می شود
دور از انصافست کز بهر دعا برداشتن
آشنا دستی که با چاک گریبان می شود
از شکفتن می رود بر باد گلهای چمن
گریه می آید مرا بر هر که خندان می شود
در جهان بخت سیه روشندلان را لازمست
تیره چون گردید شب اختر نمایان می شود
ابر می گردد سفید از ریزش باران طبیب
خانه دل با صفا از چشم گریان می شود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هرگز بیاد ما زر و گوهر نمی رسد
ما را بیغیر یار بخاطر نمی رسد
اشگی بدیده کی رسد از گرمی جگر
از شیشه این شراب بساغر نمی رسد
در پیش ما که بی سروسامان عالمیم
دردسری بمنت افسر نمی رسد
دل معرفت ز عشق پذیرد که آینه
روشنگری چو نیست بجوهر نمی رسد
تا کی طبیب شکوه کنی از جفای دهر
شرح غم فراق بآخر نمی رسد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
قسمتم کاش بآنکوی کشد دیگر بار
که از آن مرحله من دل نگران بستم بار
بتو محتاج چنانم که فقیری بدرم
بتو مشتاق چنانم که غریقی بکنار
بی تو بر سینه زنم هر چه درین ناحیه سنگ
بی تو بر دل شکنم هرچه درین باد به خار
همه در وصل و ندانم بکه نالم از هجر
همه سرمست و ندانم بکه گویم زخمار
من و از عشق صبوری بچه تاب و چه توان
من و از کوی تو دوری بچه صبر و چه قرار
با گدائی تو از خواجه گیم باشد ننگ
با غلامی تو از خسرویم باشد عار
بوی زلفین توام به بود از نافه چین
خاک نعلین توام به بود از مشگ تتار
صفت عشق ندانی تو که عاشق نشدی
حال بیمار ندانی چو نگشتی بیمار
گرچه تیغم بزند فرق من و مقدم دوست
گرچه زارم بکشد دست من و دامن یار
نبود دوست اگر از دوست برآید بخروش
نبود یارگر از یار برآرد زنهار
بفروماندگیم کیست کند مرحمتی
کاروان رفته و افتاده مرا در گل بار
بخدنگم زد و افگند و بتفراک نبست
شهسواریکه در این بادیه می کرد شکار
رفته ای ایکه بمنزل، خبری بازبگیر
واپسی را که درین بادیه ماند از رفتار
از زلالی که بمن می دهد امروز چه سود
که ز بس سوخت مرا تشنه لبی جان فگار
عجبی نیست ازین سینه سوزان طبیب
که پس از مرگ گیاهیش نروید زمزار
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
ز پا فتادم و رویم بمنزلست هنوز
شکست کشتی و چشمم بساحلست هنوز
چه حالتست ندانم که بارها از دل
شدم خراب و مرا کار با دلست هنوز
ادب نهشت دریغا که بر زبان آرم
شکایتی که مرا از تو در دلست هنوز
زالتفات نهانش بدیگران پیداست
که از تغافلم آن شوخ غافلست هنوز
زگریه باز چه داری طبیب روز وداع
مرا که دیده به دنبال محملست هنوز
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
چون ناله ز جور تو ستمگر نکند کس؟
هر چند کند ناله و باور نکند کس
آن جامه که از خون جگر تر نکند کس
در کوی تو شرطست که در بر نکند کس
خم در قدحم ریز که در میکده عشق
آن به که می از شیشه به ساغر نکند کس
گر سوخت دلت عشق بآتشکده بشتاب
کاین سوختگی چاره به کوثر نکند کس
بنمای به من رخ که دم بازپسین است
حیفست که نظاره دیگر نکند کس
آسوده چنانند شهیدان تو در خاک
ترسم که شود محشر و سر بر نکند کس
در انجمن ما که سرایش همه خونست
ظلمست که از باده لبی تر نکند کس
مائیم و طبیب و در میخانه که آنجا
اندیشه‌ای از گردش اختر نکند کس
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تیغ از میان بقصد من ناتوان مکش
ور زانکه می کشی ز پی امتحان مکش
آمد بر استخوان چو مرا ناوکت مکن
بر من جفا و ناوکم از استخوان مکش
یابند چون زبوی تو جان کشتگان تو
تا نگذری بخاک شهیدان عنان مکش
ای شاخ گل که باد ترا سرکشی فزون
زنهار سر ز تربیت باغبان مکش
ای گل زبلبلان چه کشی دامن از غرور
دامن ز بلبلان کهن آشیان مکش
اینست اگر سلامت وارستگان خاک
ای غرقه خویش را بکنار از میان مکش
جویای فیض از در یک آستانه باش
هر دم خروش بر در هر آستان مکش
چون نیست مصلحت که شود فاش راز عشق
گر آگهی تو پرده زر از نهان مکش
گر دل ترا بکعبه مقصود می کشد
دست طلب ز دامن پیر مغان مکش
آن به که هیچکس نشناسد ترا طبیب
بیهوده رنج از پی نام و نشان مکش
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
چه دامست این که هر مرغی که می گردد گرفتارش
نمی آید بخاطر پرگشودنهای گلزارش
عجب نبود ز خاکش تا قیامت بوی خون آید
بیابانی که آب از دیده من می خورد خارش
ندارد آگهی از محنت شبهای مهجوران
کسی کو شب براحت خفته باشد در بر یارش
مگیر از ساقی دوران قدح گر زندگی خواهی
که از زهر جفا لبریز باشد جام سرشارش
درین بستان بود طبع من آن طوطی که می ریزد
بجای شهد زهر و جای شکر خون منقارش
طبیب از دولت وصل تو کامش کی شود حاصل
همان بهتر که باشد با غم هجری سرو کارش
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
سوی تو عجب نیست اگر میکشدم دل
من مفلس و تو گنجی و من غرقه تو ساحل
در محفل خاصت اگرم بار نبخشی
کافیست مرا رخصت نظاره محفل
ما بار اقامت بچه امید گشائیم
بستند رفیقان چو ازین مرحله محمل
آن به که نبویند بجز سوختگانش
آن گل که پس از مرگ مرا میدمد از گل
اندیشه ام از کشته شدن نیست مبادا
از خون من آلوده شود دامن قاتل
صد بنده ترا یافت شود همچو من آسان
یک خواجه مرا یافت شود همچون تو؟ مشکل
دیوانه آن زلفم و از طره مشگین
بر پای دلم به که گذارند سلاسل
عمریست بجانست طبیب باز غم هجران
ایکاش شود از دم شمشیر تو بسمل
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چه خواهد شد اگر سلطان دهد گوشی بفرمانم
که عمری شد که من بر درگهش از داد خواهانم
ملک آسوده در خلوت چه می داند چه می آید
زاستغنای دربان وتغافلهای خاصانم
در آن گلشن که هر کس گل بدامن می رود آنجا
سرت گردم، چرا دادی بدست خار دامانم
دریغ از من مدارای ابر رحمت رشحه فیضی
بود روزی گل امید گردد خار حرمانم
بآن چشمی که می باید بزاغ کج نوا بینی
مبین سویم که من خوش نغمه مرغ این گلستانم
مرنجان دل اگر خندان مرا در انجمن بینی
اگر در ظاهرم خندان ولی در پرده گریانم
بیا ای بیوفا یک ره بخاک من گذاری کن
چو اکنون از جفا کردی بخاک راه یکسانم
درون سینه ام جا کرده از بس شور عشق او
فرو ریزد بسان شمع آتش در گریبانم
مده پندم طبیب اکنون که عشقم دل ربود از کف
دریغا رفت آن عهدی که دل بودی بفرمانم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
در دل اگر باشدم غیر وصال توکام
هجر تو بر من حلال وصل تو بر من حرام
مرغ دلم اوفتاد از غم عشقت به بند
آب نداند چه و داند نداند کدام
قلم اگر رای تست سرفکنم خود ز تیغ
صیدم اگر کام تست پای نهم خود بدام
جان و دلش آورم تحفه و باشم خجل
قاصد فرخنده چون از توام آرد پیام
چون تو در آیی بحرف طوطی خوش لهجه کیست
چون تو گزاری سخن مرغ سخنگو کدام
چون نکنی بسملم ایکه کشی بی دریغ
فی المثل افتد ترا صید حرم گر بدام
در سر پرشور من در دل رنجور من
عشق تو دارد محل شوق تو دارد مقام
گشته طبیب حزین از می عشق تو مست
جام الستش پرست تا که گرفتست جام
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مپسند از درت ای دوست غمین برخیزم
نه چنان آمده بودم که چنین برخیزم
ای خوش آن لحظه که در بزم نشست تو و من
پی خدمت چو غلامان ز کمین برخیزم
هر که برخاست ز کوی تو پشیمان گردید
بچه امید من خاک نشین برخیزم
منم آن صبح سعادت که از آن خواب گران
نگران بر رخت ای ماه جبین برخیزم
دم آخر مرو از دیده که من از سر جان
بامید نگه بازپسین برخیزم
بودم راه اگر در حرم وصل طبیب
می توانم ز سر خلد برین برخیزم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
بصد بلا زغمت گرچه مبتلا شده ام
هزار شکر که با درد آشنا شده ام
زخار ما همه گل می دمد بدامن دشت
به جستجوی تو تامن برهنه پا شده ام
جدا ز گلشن کویت طبیب از حسرت
بسان بلبل تصویر بینوا شده ام
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
گذارد کی مرا سودای عشق از جوش بنشینم
که با دل در سخن باشم اگر خاموش بنشینم
زبان انداخت از پا شمع محفل را همان بهتر
چو شاخ گل درین گلشن سراپا گوش بنشینم
مرا نعلست در آتش ز شوق خاکساری ها
چو ماه نو اگر باآسمان همدوش بنشینم
طبیب از بزم عشرت سر گران گشتم خوش آن محفل
که نوشم باده از خون دل و خاموش بنشینم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بهتر آنست که پا از سر بازار کشم
تا بکی دردسر از بار خریدار کشم
رفته در پای دلم خاری و افغان که مرا
نیست آندست که از پای دل آن خار کشم
کرده ای بر ستمم عادت از آن می ترسم
کآخر از جور تو، آهی ز دل زار کشم
من که از تنگی دل ذوق گلستانم نیست
تا قفس هست چرا حسرت گلزار کشم
جوش زد خون دل از دیده من نیست طبیب
آستینی که باین دیده خونبار کشم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
هر کرا یاری برای خویشتن
ما و یار بیوفای خویشتن
تا بکی در بزم خاص اغیار را
می توان دیدن بجای خویشتن
محفلم را مطربی درکار نیست
بیخودم از ناله های خویشتن
آشیانی دیدم از هم ریخته
یادم آمد از سرای خویشتن
تا زدم در کوی رسوائی قدم
سرمه کردم خاک پای خویشتن
ناصحم گوید که ترک عشق کن
می زند حرفی برای خویشتن
کعبه را سنگ نشان دیدم طبیب
تا شدم خود رهنمای خویشتن
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
اگر از حال ما پرسی بپرس از طره ی جانان
پریشانان نکو دانند احوال پریشانان
ملک آسوده در خلوت سرا و دادخواهان را
دریغا خون کند در دل تغافلهای دربانان
نکویان سست پیمانان و من داغم درین گلشن
که می خوانند گلهای چمن را سست پیمانان
مکن منع از گرستن عاشقان را حسبة لله
میفشان آستین بر دیده ی خون دل افشانان
نهانی رازهای عشق را شادم که در مجلس
ندیدم چون سبک روحی نهفتم از گران جانان
به حالم گرفتد کافر شود شایسته ی رحمت
نه آخر من مسلمانم خدا را ای مسلمانان
رسد نازش به مرغان چمن گو مرغ روح من
بگردد بعد مردن گرد کویت بال افشانان
کیم من تا به خاکم رنجه سازی آن کف پا را
به خاک من گذاری کن نگارا با رگی رانان
باین آلوده دامانی که من رفتم زهی حسرت
که پاکان بگذرند از تربتم برچیده دامانان
طبیب از چشم خلق افتادم و رسم قدیمست این
که می افتد نهال بی ثمر از چشم دهقانان
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
از نفس گرم من عالمی افروخته
می نگرم هر کرا ز آتش من سوخته
داغ غم تو بدل موسم پیری رسید
صبح دمید و هنوز شمع من افروخته
بهر شهانست گنج خاص خودم آنکه هست
مخزن صد گوهر این جان غم اندوخته
ماه و ره بندگی، خواجه مزن طعنه ام
بر قدم این جامه را دست قضا دوخته
عشق در آن وادیم سوخت که از رهروان
تو ده خاکستری هر قدم اندوخته
جان اسیران که سوخت باز؟ کز آن صیدگاه
آید وآرد نسیم بال و پر سوخته
گو منما رخ بمن حاجت نظاره نیست
شوق تو در دیده ام بس نگه اندوخته
خنده ترا و مرا گریه بود خوش، که داد
آنکه ترا خنده یاد، گریه ام آموخته
نور محبت طبیب از دل بی غم مجوی
کی دهدت پرتوی شمع شب افروخته
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
شدیم پیرو بدل داغ آن جوان مانده
دمید صبح و همان شمع در میان مانده
کسی که رفت به منزل کجا بیاد آرد
زواپسی که بدنبال کاروان مانده
زطایران کهن آشیان این گلشن
غنیمت است که مشت پری نشان مانده
کنون که رخصت گلگشت گلشنم دادند
نه عندلیب و نه گلچین نه باغبان مانده
طبیب وقت تو خوش باد کز حکایت عشق
بیادگار بسی از تو داستان مانده
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ای که بر خاک شهیدان گذر انداخته ای
قتل ما را چه بوقت دگر انداخته ای
کشته ناز تواند اینهمه خونین کفنان
که درین بادیه بر یکدگر انداخته ای
بلعجب این که بغیری که هوا خواه تو نیست
نگرانی و مرا از نظر انداخته ای
صید بی بال و پری را ز چمن دور مدار
تابکی دورم ازین خاک درانداخته ای
در ره عشق از آن یار خبر نیست طبیب
که درین مرحله از پای درانداخته ای