عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۸
ای مرا پیوند جان جانم تویی
چان چه ارزد جان و جانانم تویی
ای بسا دردی که دارم از فراق
یک زمان بازآ که درمانم تویی
بی وصالت [نیست] سامانی مرا
هم سری ما را و سامانم تویی
گر حیاتی هست ما را ز آن لبست
جان به تو زنده ست و جانانم تویی
باغ جان را نیست رونق بی قدت
واپس آ چون سرو بستانم تویی
من شده پروانه ی سوزان تو
در نظر شمع شبستانم تویی
بی رخت در چشم جانم نور نیست
در جهان بین ماه تابانم تویی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۲
چرا به ترک جفا دلبرا نمی گویی
چرا رخ دلم از خون دیده می شویی
به جان رسید دل من ز جورت ای دلبر
تو تا به کی کنی این سرکشی و بدخویی
مرا ز درد غمت جوی خون رود از چشم
بگو که از من خسته جگر چه می جویی
بیا به چشمه چشمم نشین که هر ساعت
تو در سراب دو چشمم چو سرو می پویی
دلا تو تا به کی آخر ز تاب چوگانش
به سر دوان شده و بی قرار چون گویی
رقیب گفت برو ترک عشق دوست بکن
رقیب بیهده گو را بگو چه می گویی
مرا سریست فدای ره وفا کردم
نگار من تو چرا این چنین جفاجویی
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۴
گفتم به غم که از همه ابنای روزگار
با من وفا کسی چو تو یاری به سر نبرد
غم گفت چون کنم که غریبی و بی نوا
بی مونسی چگونه توانی دمی سپرد
گوی مراد در خم چوگان آن کس است
کز صبر پای در سر میدان غم فشرد
خوش باش شادی و غم دنیا عدم شمر
رستم ببین چه دارد و کاووس کی چه برد
خوناب دیده ام به رخ دل فرو دوید
جز نقش دوست هرچه همی دید می سترد
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۸
به کنج مدرسه ای کز دلم خراب ترست
نشسته ام من مسکین بی کس درویش
هنوز از سخن خلق رستگار نیم
به بحر فکر فرو رفته ام ز طالع خویش
دلم همیشه از آن روی پر ز خونابست
که می رسد نمک جور بر جراحت ریش
مرا نه رغبت جاه و نه حرص مال و منال
گرفته ام به ارادت قناعتی در پیش
ندانم از من خسته جگر چه می خواهند
چو نیست با بد و نیکم حکایت از کم و بیش
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
بر ما در عیش و ناز بازست امشب
ما را کرم تو چاره سازست امشب
در حضرت جانان که صبا بار نیافت
جان و دل ما محرم رازست امشب
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
مسکین دل من که بوته تیر بلاست
زنهار مزن ز غم بر او کاین نه رواست
تا چند بلا و ستم چرخ کشد
آری چه کنم چون همه تقدیر خداست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
دل دیده به دولت وصالت بستست
وز خار غمت دل جهانی خستست
گر دست رسی بود که دستت بدهیم
در پای تو مردمی چه جای دستست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
جان داده ام و به نزد جانان هیچست
با درد غمش مایه درمان هیچست
زنهار مخور غم جهان ای دل تنگ
دیدیم سراپای جهان کان هیچست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
اندر خور همّتم جهانی هیچست
آن را چه محل بود که جانی هیچست
گر در گذر آید آن سهی سرو روان
جان گر بفشانیم روانی هیچست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نقّاش ازل چه لطفها فرمودست
از روی مه و مهر ضیا بربودست
در صورت او کشیده بر نوک قلم
آنست که در حسن رخش موجودست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
دوران فلک نگر که چون گردانست
مردی که بر او دل بنهد مرد آنست
لیکن چه کند فلک که او نیز چو من
بیچاره ز روزگار سرگردانست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
فریاد ز جور دشمن و فرقت دوست
کاین هر دو بلا به نزد و امّا نه نکوست
کردند جفا بسی نه بر حق الحق
«از شیشه همان برون تراود که دروست»
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
این گردش گردون که چو لعبت بازیست
هردم به طریقه ای و هردم سازیست
ای کودک دل به بازی از راه مرو
کاندر ره عشق عاشقان هم رازیست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
یارب نظری کن به جهان از کرمت
زیرا که به پای بندگی بر درمت
گر یوسف مصری بفروشی به درم
من یوسف مصرم و به جان می خرمت
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
دل بس نکند ز دوست تا سر دارد
با آنکه بتم شعبده در سر دارد
تا سرو چمن قامت و بالای تو دید
از رشک قد تو دست در سر دارد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
لعل لبت ای دوست زلالی دارد
روی چو مهت حسن و جمالی دارد
مغرور به حسن خویش زنهار مشو
زان رو که همه چیز زوالی دارد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
مرغ دل سرگشته هوایی دارد
امشب هوس هوای جایی دارد
گفتم که مرو بر سر کویش ای دل
چون شاه فراغت از گدایی دارد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
گفتم که جهان مگر وفا خواهد کرد
دردیست مرا و او دوا خواهد کرد
در چرخ فلک نگر که در هفته و ماه
ای دیده چه ها کرد و چه ها خواهد کرد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
گل رفت وداع گل ز جان باید کرد
از خلق جهان مرا نهان باید کرد
کنجی و کتابی و نگار و لب جام
درخور چو چنین است چنان باید کرد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
ای آنکه تو را نظیر و همتا نبود
واندر همه علم جز تو دانا نبود
افتاده و ناتوان چو موریم ضعیف
زیرا که به غیر از تو توانا نبود