عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
اگر با دولتت پاینده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
بنازم پیش جانت تا بمیرم
بمیرم پیش تو تا زنده باشم
رسم از دولت وصلت به کامی
اگر با طالع فرخنده باشم
ز سر خشنود باشم آن زمانی
که پیش پای تو افکنده باشم
گرم در سایه ی مهرت بود جای
چو خورشید جهان تابنده باشم
تو سلطانی ز حکمت سر نپیچم
درین ملک جهان تابنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
بنازم پیش جانت تا بمیرم
بمیرم پیش تو تا زنده باشم
رسم از دولت وصلت به کامی
اگر با طالع فرخنده باشم
ز سر خشنود باشم آن زمانی
که پیش پای تو افکنده باشم
گرم در سایه ی مهرت بود جای
چو خورشید جهان تابنده باشم
تو سلطانی ز حکمت سر نپیچم
درین ملک جهان تابنده باشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
من تو را یار خویش می دانم
همچو مرهم به ریش می دانم
چون نداری عنایتی سوی ما
این هم از بخت خویش می دانم
بی رخت گل ز خار نشناسم
بی لبت نوش نیش می دانم
از جفا کم نمی کنی چکنم
من وفا از تو بیش می دانم
گرچه بیگانگی کنی با ما
من تو را به ز خویش می دانم
هرچه دشمن مرا ز پس گوید
فعل او را ز پیش می دانم
مذهب عشق ما دگر چیزست
من جهان را ز کیش می دانم
همچو مرهم به ریش می دانم
چون نداری عنایتی سوی ما
این هم از بخت خویش می دانم
بی رخت گل ز خار نشناسم
بی لبت نوش نیش می دانم
از جفا کم نمی کنی چکنم
من وفا از تو بیش می دانم
گرچه بیگانگی کنی با ما
من تو را به ز خویش می دانم
هرچه دشمن مرا ز پس گوید
فعل او را ز پیش می دانم
مذهب عشق ما دگر چیزست
من جهان را ز کیش می دانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
شب وصال میسّر نمی شود چه کنم
سعادتیست چو باور نمی شود چه کنم
بجز خیال که او نور دیده ی بصرست
به پیش دیده مصوّر نمی شود چه کنم
ببین که توسن ایام تند سفله نواز
به هیچ گونه مسخّر نمی شود چه کنم
شب فراق که تاریکتر ز روز منست
به شمع وصل منوّر نمی شود چه کنم
بهر زری که ز رخ دارم وز دیده گهر
گدای عشق توانگر نمی شود چه کنم
هزار حیله و دستان به وصل او کردم
به حیله کار میسّر نمی شود چه کنم
سخن چو قند مکرّر بود مرا به جهان
چو ذکر دوست مکرّر نمی شود چه کنم
سعادتیست چو باور نمی شود چه کنم
بجز خیال که او نور دیده ی بصرست
به پیش دیده مصوّر نمی شود چه کنم
ببین که توسن ایام تند سفله نواز
به هیچ گونه مسخّر نمی شود چه کنم
شب فراق که تاریکتر ز روز منست
به شمع وصل منوّر نمی شود چه کنم
بهر زری که ز رخ دارم وز دیده گهر
گدای عشق توانگر نمی شود چه کنم
هزار حیله و دستان به وصل او کردم
به حیله کار میسّر نمی شود چه کنم
سخن چو قند مکرّر بود مرا به جهان
چو ذکر دوست مکرّر نمی شود چه کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
بیا که بی رخ خوبت نظر به کس نکنم
به غیر کوی تو جایی دگر هوس نکنم
مرا سریست به درگاه تو نهاده به خاک
که التجا بجز از تو به هیچ کس نکنم
به روز وصل به پای تو گر رسد دستم
گرم به تیغ زنی روی باز پس نکنم
بگو حواله من تا به کی به صبر کنی
به جان دوست که من غیر یک نفس نکنم
صبا بگوی به گل از زبان بلبل مست
که من تحمّل ازین بیش در قفس نکنم
دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن
ز عشق سیر نگردم ز عیش بس نکنم
هوای کعبه مقصود در دماغ منست
به راه بادیه من گوش بر جرس نکنم
دلم چو بحر جهانست اگر رقیب خسیست
یقین بدان که ز عالم نظر به خس نکنم
به غیر کوی تو جایی دگر هوس نکنم
مرا سریست به درگاه تو نهاده به خاک
که التجا بجز از تو به هیچ کس نکنم
به روز وصل به پای تو گر رسد دستم
گرم به تیغ زنی روی باز پس نکنم
بگو حواله من تا به کی به صبر کنی
به جان دوست که من غیر یک نفس نکنم
صبا بگوی به گل از زبان بلبل مست
که من تحمّل ازین بیش در قفس نکنم
دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن
ز عشق سیر نگردم ز عیش بس نکنم
هوای کعبه مقصود در دماغ منست
به راه بادیه من گوش بر جرس نکنم
دلم چو بحر جهانست اگر رقیب خسیست
یقین بدان که ز عالم نظر به خس نکنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
با دو چشمت عشق بازی می کنم
با دو زلفت سرفرازی می کنم
گفته بودم ترک جانبازی کنم
چون توانم کرد بازی می کنم
روز و شب در بوته ی هجران تو
ز آتش دل جان گدازی می کنم
در خم محراب ابرویت ز چشم
خرقه ی دل را نمازی می کنم
هندوی زلف تو گشتم دلبرا
گفت آری ترکتازی می کنم
در غم عشق تو هر شب تا سحر
درد دل را چاره سازی می کنم
زاهدا آخر چرا منعم کنی
نیست کفری عشق بازی می کنم
با دو زلفت سرفرازی می کنم
گفته بودم ترک جانبازی کنم
چون توانم کرد بازی می کنم
روز و شب در بوته ی هجران تو
ز آتش دل جان گدازی می کنم
در خم محراب ابرویت ز چشم
خرقه ی دل را نمازی می کنم
هندوی زلف تو گشتم دلبرا
گفت آری ترکتازی می کنم
در غم عشق تو هر شب تا سحر
درد دل را چاره سازی می کنم
زاهدا آخر چرا منعم کنی
نیست کفری عشق بازی می کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
من چو بلبل ناله های صبحگاهی می کنم
وز سرشک دیده از گل عذرخواهی می کنم
از خیال ماه رویت دلبرا دانی که من
غوص در دریای مهرت همچو ماهی می کنم
گرچه از بار گنه در بحر غم مستغرغم
لیکن ای دل تکیه بر لطف الهی می کنم
صبحگاهان چون به درگاهش کنم عرض گناه
روی خود گلگون ز اشک و چهره کاهی می کنم
گرچه درویشم به کنج عافیت از گنج فقر
بر سر تخت قناعت پادشاهی می کنم
عذر بدبختی چه خواهم بی تکلّف مجرم
زآنکه در راه وفا بی رسم و راهی می کنم
بی نیازا بین نیازم را و عذرم درپذیر
چون در این حضرت دعای صبحگاهی می کنم
شرح دردی می نویسم مطلق از خون جگر
گرچه کلکم را ز دیده در سیاهی می کنم
گفتم ای دل تا به کی در خون جان ما شوی
گفت آری از جهان ترک مناهی می کنم
وز سرشک دیده از گل عذرخواهی می کنم
از خیال ماه رویت دلبرا دانی که من
غوص در دریای مهرت همچو ماهی می کنم
گرچه از بار گنه در بحر غم مستغرغم
لیکن ای دل تکیه بر لطف الهی می کنم
صبحگاهان چون به درگاهش کنم عرض گناه
روی خود گلگون ز اشک و چهره کاهی می کنم
گرچه درویشم به کنج عافیت از گنج فقر
بر سر تخت قناعت پادشاهی می کنم
عذر بدبختی چه خواهم بی تکلّف مجرم
زآنکه در راه وفا بی رسم و راهی می کنم
بی نیازا بین نیازم را و عذرم درپذیر
چون در این حضرت دعای صبحگاهی می کنم
شرح دردی می نویسم مطلق از خون جگر
گرچه کلکم را ز دیده در سیاهی می کنم
گفتم ای دل تا به کی در خون جان ما شوی
گفت آری از جهان ترک مناهی می کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
نگارا ز هجر تو دل خسته ایم
دو دیده به وصل تو دربسته ایم
ز بند همه چیز برخاستیم
به محراب ابروت پیوسته ایم
ز زنّار زلفت حذر کرده ایم
به امّید وصل تو بنشسته ایم
دل خسته ی ما پر از مهر تست
که مهر از همه خلق بگسسته ایم
بنفشه به زلف تو نسبت کنم
میان ریاحین از آن دسته ایم
بنه مرهمی بر دلم از وصال
که از تیغ هجر تو بس خسته ایم
چو سرویم آزاد و کوتاه دست
که از ننگ تر دامنان رسته ایم
دو دیده به وصل تو دربسته ایم
ز بند همه چیز برخاستیم
به محراب ابروت پیوسته ایم
ز زنّار زلفت حذر کرده ایم
به امّید وصل تو بنشسته ایم
دل خسته ی ما پر از مهر تست
که مهر از همه خلق بگسسته ایم
بنفشه به زلف تو نسبت کنم
میان ریاحین از آن دسته ایم
بنه مرهمی بر دلم از وصال
که از تیغ هجر تو بس خسته ایم
چو سرویم آزاد و کوتاه دست
که از ننگ تر دامنان رسته ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
دیده دیدن رویت ز خدا می طلبیم
در رخ نور وشت نور و صفا می طلبیم
مدّتی تا ز غمت دل به جفا بنهادیم
لیکن از کوی صفا بوی وفا می طلبیم
ما نداریم گناهی، چو تو می گویی نیست
عفو آن از کرم و لطف شما می طلبیم
در دلت گرچه ز ما بود کدورت حالی
از درون دل تو ذوق و صفا می طلبیم
عیب ما خود همه اینست که مشتاق توایم
لب یار و لب جام و لب ما می طلبیم
مرغ جانیم در این قالب تن روزی چند
لاجرم از دو جهان روی هوا می طلبیم
سرو بالای تو ار سایه بینداخت به ما
ما ز بالای تو ای دوست بلا می طلبیم
پرتو نور رخت گرچه جهانگیر شدست
ما زکاتی ز تو از بهر گدا می طلبیم
در رخ نور وشت نور و صفا می طلبیم
مدّتی تا ز غمت دل به جفا بنهادیم
لیکن از کوی صفا بوی وفا می طلبیم
ما نداریم گناهی، چو تو می گویی نیست
عفو آن از کرم و لطف شما می طلبیم
در دلت گرچه ز ما بود کدورت حالی
از درون دل تو ذوق و صفا می طلبیم
عیب ما خود همه اینست که مشتاق توایم
لب یار و لب جام و لب ما می طلبیم
مرغ جانیم در این قالب تن روزی چند
لاجرم از دو جهان روی هوا می طلبیم
سرو بالای تو ار سایه بینداخت به ما
ما ز بالای تو ای دوست بلا می طلبیم
پرتو نور رخت گرچه جهانگیر شدست
ما زکاتی ز تو از بهر گدا می طلبیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
در سر کوی غمت دل به جفا بنهادیم
تن درین ورطه به امّید وفا بنهادیم
خلق خواهند که از پیش جفا بگریزند
ما به طوع دل خود دل به بلا بنهادیم
چون محالست که با دست قضا پنجه کنند
سر به مسکینی و گردن به قضا بنهادیم
گر رضای دل دلدار به جان دادن ماست
بر خط بندگیش سر به رضا بنهادیم
صفت چین سر زلف تو می کرد صبا
چهره بر خاک ره باد صبا بنهادیم
تا ابد مهر گل روی تو در جان باشد
کاین نهالیست که با مهر گیا بنهادیم
تا گشادند سر زلف جهان آشوبش
بند بر گردن آهوی خطا بنهادیم
تن درین ورطه به امّید وفا بنهادیم
خلق خواهند که از پیش جفا بگریزند
ما به طوع دل خود دل به بلا بنهادیم
چون محالست که با دست قضا پنجه کنند
سر به مسکینی و گردن به قضا بنهادیم
گر رضای دل دلدار به جان دادن ماست
بر خط بندگیش سر به رضا بنهادیم
صفت چین سر زلف تو می کرد صبا
چهره بر خاک ره باد صبا بنهادیم
تا ابد مهر گل روی تو در جان باشد
کاین نهالیست که با مهر گیا بنهادیم
تا گشادند سر زلف جهان آشوبش
بند بر گردن آهوی خطا بنهادیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۷
بر در لطف تو نیاز آریم
راز دل پیش دلنواز آریم
محرم راز ما نسیم صباست
هر دمش در محل راز آریم
تا دهد شرح اشتیاق مرا
کز فراقت همیشه بازاریم
دل محزون خود به بوته هجر
تا کی ای دوست در گذار آریم
طاق ابروی او ببین ای دل
تا به محراب آن نماز آریم
دل کبوتر بچه ست و عشق تو باز
ما کبوتر به چنگ باز آریم
پیش قدّ تو در سرابستان
سرزنش ما به سرو ناز آریم
دو جهان را به روی چون ماهش
از سر مهر عشق باز آریم
ای عزیزا بیا که تا برویم
دل رفته دوباره باز آریم
از سر ذوق چنگ و عود مراد
در سرابوستان به ساز آریم
راز دل پیش دلنواز آریم
محرم راز ما نسیم صباست
هر دمش در محل راز آریم
تا دهد شرح اشتیاق مرا
کز فراقت همیشه بازاریم
دل محزون خود به بوته هجر
تا کی ای دوست در گذار آریم
طاق ابروی او ببین ای دل
تا به محراب آن نماز آریم
دل کبوتر بچه ست و عشق تو باز
ما کبوتر به چنگ باز آریم
پیش قدّ تو در سرابستان
سرزنش ما به سرو ناز آریم
دو جهان را به روی چون ماهش
از سر مهر عشق باز آریم
ای عزیزا بیا که تا برویم
دل رفته دوباره باز آریم
از سر ذوق چنگ و عود مراد
در سرابوستان به ساز آریم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
جز درگه تو راه به جایی نمی بریم
بر درد خویش ره به دوایی نمی بریم
هرچند جان دهیم به کوی تو از وفا
یک لحظه نیست کز تو جفایی نمی بریم
گفتم گدای تو گشتم غمم بخور
گفتا برو صداع گدایی نمی بریم
گفتم چه کرده ام بجز از مهر و دوستی
زین بیش دوست ره به خطایی نمی بریم
بالای تو بلای دل ماست بر دلم
نگذشت یک نفس که بلایی نمی بریم
گویی برو ز کوی من آخر کجا روم
از کوی تو که راه به جایی نمی بریم
بیمارم از دو چشم تو و جز به لعل تو
ره در جهان دگر به شفایی نمی بریم
بر درد خویش ره به دوایی نمی بریم
هرچند جان دهیم به کوی تو از وفا
یک لحظه نیست کز تو جفایی نمی بریم
گفتم گدای تو گشتم غمم بخور
گفتا برو صداع گدایی نمی بریم
گفتم چه کرده ام بجز از مهر و دوستی
زین بیش دوست ره به خطایی نمی بریم
بالای تو بلای دل ماست بر دلم
نگذشت یک نفس که بلایی نمی بریم
گویی برو ز کوی من آخر کجا روم
از کوی تو که راه به جایی نمی بریم
بیمارم از دو چشم تو و جز به لعل تو
ره در جهان دگر به شفایی نمی بریم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
بگو تا چند خون دل به غم در ساغر اندازیم
ز هجر روی آن دلبر ز دیده گوهر اندازیم
به جان آمد دلم باری ز هجر یار غم خوردن
بیا تا خانه ی غم را به یک جرعه براندازیم
اگر قد سهی سروش درآید در سماع امشب
نثار خاک پای او به جای زر سر اندازیم
ندارد قیمتی چندان زر و گوهر نثارش را
روا باشد که در پای تو سر با افسر اندازیم
اگر شیرین لب یارم نمی افتد به دست ای دل
بیا تا خسروآسا جان به تنگ شکّر اندازیم
دلا در آتش شوقیم و از یاد لب لعلش
همی خواهم که تا جان را به حوض کوثر اندازیم
به جای باده گلگون بگو تا کی ز جور تو
ز راه دیده خون دل چنین در ساغر اندازیم
سراندازان کوی تو که سر بازند در پایت
جهان گفتا چنین بهتر سری آنجا گر اندازیم
اگر دستم دهد ای دل بیا تا یک شبی تا روز
حمایل وار دست وصل دلبر در بر اندازیم
تمنّای وصال یار اگر دارم نمی یارم
ازو کردن ولی آن را به لطف دلبر اندازیم
چنین زار و نزارم من رسید آنک مه روزه
اگر عقلم فرود آید به سال دیگر اندازیم
که گوید درد من یارب که یارد این سخن گفتن
شبی در حضرت سلطان مگر رمزی دراندازیم
ز هجر روی آن دلبر ز دیده گوهر اندازیم
به جان آمد دلم باری ز هجر یار غم خوردن
بیا تا خانه ی غم را به یک جرعه براندازیم
اگر قد سهی سروش درآید در سماع امشب
نثار خاک پای او به جای زر سر اندازیم
ندارد قیمتی چندان زر و گوهر نثارش را
روا باشد که در پای تو سر با افسر اندازیم
اگر شیرین لب یارم نمی افتد به دست ای دل
بیا تا خسروآسا جان به تنگ شکّر اندازیم
دلا در آتش شوقیم و از یاد لب لعلش
همی خواهم که تا جان را به حوض کوثر اندازیم
به جای باده گلگون بگو تا کی ز جور تو
ز راه دیده خون دل چنین در ساغر اندازیم
سراندازان کوی تو که سر بازند در پایت
جهان گفتا چنین بهتر سری آنجا گر اندازیم
اگر دستم دهد ای دل بیا تا یک شبی تا روز
حمایل وار دست وصل دلبر در بر اندازیم
تمنّای وصال یار اگر دارم نمی یارم
ازو کردن ولی آن را به لطف دلبر اندازیم
چنین زار و نزارم من رسید آنک مه روزه
اگر عقلم فرود آید به سال دیگر اندازیم
که گوید درد من یارب که یارد این سخن گفتن
شبی در حضرت سلطان مگر رمزی دراندازیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
صبا رسید و رسانید بوی یار قدیم
به سان عنبر تر می دهد ز لطف نسیم
دماغ جان چو معطّر شدم ز باد صبا
یقین شدم که پراکنده گشت زلف چو جیم
نظر به جانب دلخستگان هجران کن
که نیست طاقت و صبرم ز روی لطف عمیم
ز تشنه آب زلالی مکن دریغ مرا
که آب چشمه حیوان تویی و بنده سقیم
ز حال زار من خسته دل چه می پرسی
مراست گریه به عشقت قرین و ناله ندیم
اگر چو سرو روان پیش ما کنی گذری
نثار پای عزیز تو سر کنیم نه سیم
مرا ز جنّت فردوس حاصلی نبود
رضای دوست بسی خوشتر از بهشت برین
به سان عنبر تر می دهد ز لطف نسیم
دماغ جان چو معطّر شدم ز باد صبا
یقین شدم که پراکنده گشت زلف چو جیم
نظر به جانب دلخستگان هجران کن
که نیست طاقت و صبرم ز روی لطف عمیم
ز تشنه آب زلالی مکن دریغ مرا
که آب چشمه حیوان تویی و بنده سقیم
ز حال زار من خسته دل چه می پرسی
مراست گریه به عشقت قرین و ناله ندیم
اگر چو سرو روان پیش ما کنی گذری
نثار پای عزیز تو سر کنیم نه سیم
مرا ز جنّت فردوس حاصلی نبود
رضای دوست بسی خوشتر از بهشت برین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
گر نسیم کوی او دارد مسلمانان نسیم
جان همی باید فدا کردن نسیمش را نه سیم
روزگارم بس مشوّش کرده ای چون زلف خود
بی تو در تن می نخواهم جان شیرین حق علیم
گر بود با دوست دوزخ هست فردوس برین
ورنه بی او کی توانم دید جنّات نعیم
وعده ای دادی که کامت می دهم یک شب بده
وعده خود را وفا کن عادتست این از کریم
گر خراج زلف و لعلت ملک هم باشد رواست
با دو زلف همچو جیم و با دهان همچو میم
هر زمان خویت عزیز من دگرگون می شود
ای دریغا گر تو را بودی مزاجی مستقیم
جز غمت در دل نیاید هر زمان در عشق تو
جز خیالت نیست ما را مونس و یار و ندیم
آهنین پولاد را آه دل من نرم کرد
واین دل چون سنگ او بر ما نمی گردد رحیم
سالها بگذشت تا یادم نیارد در جهان
خود نمی گویی که هرگز بنده ای دارم قدیم
جان همی باید فدا کردن نسیمش را نه سیم
روزگارم بس مشوّش کرده ای چون زلف خود
بی تو در تن می نخواهم جان شیرین حق علیم
گر بود با دوست دوزخ هست فردوس برین
ورنه بی او کی توانم دید جنّات نعیم
وعده ای دادی که کامت می دهم یک شب بده
وعده خود را وفا کن عادتست این از کریم
گر خراج زلف و لعلت ملک هم باشد رواست
با دو زلف همچو جیم و با دهان همچو میم
هر زمان خویت عزیز من دگرگون می شود
ای دریغا گر تو را بودی مزاجی مستقیم
جز غمت در دل نیاید هر زمان در عشق تو
جز خیالت نیست ما را مونس و یار و ندیم
آهنین پولاد را آه دل من نرم کرد
واین دل چون سنگ او بر ما نمی گردد رحیم
سالها بگذشت تا یادم نیارد در جهان
خود نمی گویی که هرگز بنده ای دارم قدیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
چون تو طبیب دردی درد تو با که گویم
درمان درد دوری ای دلبر از که جویم
آبم ببرد عشقت بر باد داد عمرم
از آتش فراقت کمتر ز خاک کویم
از تاب زلف پرچین چوگان مزن خدا را
کاندر فراق رویت سرگشته تر ز گویم
در بوستان وصلت ای جان من چو بلبل
بر روی چون گل تو آشفته همچو مویم
چون ترک عشق گویم تا روز حشر جانا
ور کوزه گر بسازد از خاک من سبویم
جانم ز پا درآمد در جست و جوی وصلت
در کوی هجرت آخر تا کی به سر بپویم
گرچه ز ما فراغت دارد نگار لیکن
من در جهان به بویش دایم به جست و جویم
درمان درد دوری ای دلبر از که جویم
آبم ببرد عشقت بر باد داد عمرم
از آتش فراقت کمتر ز خاک کویم
از تاب زلف پرچین چوگان مزن خدا را
کاندر فراق رویت سرگشته تر ز گویم
در بوستان وصلت ای جان من چو بلبل
بر روی چون گل تو آشفته همچو مویم
چون ترک عشق گویم تا روز حشر جانا
ور کوزه گر بسازد از خاک من سبویم
جانم ز پا درآمد در جست و جوی وصلت
در کوی هجرت آخر تا کی به سر بپویم
گرچه ز ما فراغت دارد نگار لیکن
من در جهان به بویش دایم به جست و جویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۳
در راه عشق روی تو ما بی خبر رویم
مجنون صفت همیشه به کوه و کمر رویم
راهیست پیچ پیچ چو زلف بتان دراز
آن به بود که با رخ او در قمر رویم
بویی ز وصل او به مشامم نمی رسد
ای دل بیا که تا قدمی پیشتر رویم
دانی خدنگ غمزه دلدار قاتلست
در پیش ناوک غم او جان سپر رویم
چشمش بلای خلق جهانست چون کنم
شاید که از بلا قدری دورتر رویم
چون در دیار خویش نداریم رونقی
ای دل بیا بیا که به شهری دگر رویم
بنمای روی مهوشت ای عمر نازنین
تا از شعاع روی تو از خود بدر رویم
مجنون صفت همیشه به کوه و کمر رویم
راهیست پیچ پیچ چو زلف بتان دراز
آن به بود که با رخ او در قمر رویم
بویی ز وصل او به مشامم نمی رسد
ای دل بیا که تا قدمی پیشتر رویم
دانی خدنگ غمزه دلدار قاتلست
در پیش ناوک غم او جان سپر رویم
چشمش بلای خلق جهانست چون کنم
شاید که از بلا قدری دورتر رویم
چون در دیار خویش نداریم رونقی
ای دل بیا بیا که به شهری دگر رویم
بنمای روی مهوشت ای عمر نازنین
تا از شعاع روی تو از خود بدر رویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۵
یارب که تو بگشای در بسته به رویم
یارب نظری کن ز سر لطف به سویم
دلبسته و تن خسته ز دردیم همیشه
دانی تو همه حال دل من چه بگویم
محتاج به تکرار نباشد غم دل را
بر اشک دو چشمم نظری افکن و رویم
حال دل آن خسته مجروح چه پرسی
در چفته بازوی جفای تو چه گویم
گر زآنکه بگویی تو به ترک من مهجور
من ترک شب وصل تو ای دوست نگویم
در شدّت هجران تو ای نور دو دیده
از ناله شدم نال و من از مویه چو مویم
بیچاره دل من به جهان انس نگیرد
تا جعد سر زلف سمن پاش نبویم
یارب نظری کن ز سر لطف به سویم
دلبسته و تن خسته ز دردیم همیشه
دانی تو همه حال دل من چه بگویم
محتاج به تکرار نباشد غم دل را
بر اشک دو چشمم نظری افکن و رویم
حال دل آن خسته مجروح چه پرسی
در چفته بازوی جفای تو چه گویم
گر زآنکه بگویی تو به ترک من مهجور
من ترک شب وصل تو ای دوست نگویم
در شدّت هجران تو ای نور دو دیده
از ناله شدم نال و من از مویه چو مویم
بیچاره دل من به جهان انس نگیرد
تا جعد سر زلف سمن پاش نبویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۱
سرگشته در این عرصه ایام چو ماییم
فرزین صفت ای شاه به کوی تو گداییم
دردیست مرا در دل بیچاره و عمریست
تا از رخ جان پرورت ای دوست جداییم
هستی تو طبیب دل پردرد ضعیفم
از لطف جهان بخش تو محتاج دواییم
عشق تو چو کوهست و تن غمزده کاهی
آخر تو بگو چون به غم عشق برآییم
من خاک ره شوقم و تو سرو روانی
در حسرت بالای تو سرگشته چو ماییم
ماییم و نوای غمت و برگ غریبی
آخر نظری کن تو که بی برگ و نواییم
گر جان به اشارت طلبی از من مهجور
ما منتظر و بنده ی فرمان شماییم
گم کرده رهم لیک مرا گفت سروشی
از جاده مشو دور که ما راهنماییم
تو شاه جهانبانی و من مور ضعیفم
دربان تو را بنده درگاه نشاییم
فرزین صفت ای شاه به کوی تو گداییم
دردیست مرا در دل بیچاره و عمریست
تا از رخ جان پرورت ای دوست جداییم
هستی تو طبیب دل پردرد ضعیفم
از لطف جهان بخش تو محتاج دواییم
عشق تو چو کوهست و تن غمزده کاهی
آخر تو بگو چون به غم عشق برآییم
من خاک ره شوقم و تو سرو روانی
در حسرت بالای تو سرگشته چو ماییم
ماییم و نوای غمت و برگ غریبی
آخر نظری کن تو که بی برگ و نواییم
گر جان به اشارت طلبی از من مهجور
ما منتظر و بنده ی فرمان شماییم
گم کرده رهم لیک مرا گفت سروشی
از جاده مشو دور که ما راهنماییم
تو شاه جهانبانی و من مور ضعیفم
دربان تو را بنده درگاه نشاییم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۵
از درد منال ای دل چون نیست تو را درمان
هر درد بود در دل درد تو بود بر جان
هستی تو طبیب دل با کس نتوانم گفت
تو جانی و جان از دل چون درد کند پنهان
یا چاره دردم کن از وصل شبی جانا
یا دست به خونم کن و ز درد مرا برهان
هر چند بود مشکل دردی که دوایش نیست
این درد من مسکین پیش تو بود آسان
سامان نبود ما را از مایه سودایی
آن سر که در او سود است خود چون بودش سامان
آمد ز صبا بویی از گلشن جان باری
چون جنّت فردوس است امروز سرابستان
بسیار مخور غصّه چون عمر نمی ماند
داد طرب و شادی ای دل ز جهان بستان
هر درد بود در دل درد تو بود بر جان
هستی تو طبیب دل با کس نتوانم گفت
تو جانی و جان از دل چون درد کند پنهان
یا چاره دردم کن از وصل شبی جانا
یا دست به خونم کن و ز درد مرا برهان
هر چند بود مشکل دردی که دوایش نیست
این درد من مسکین پیش تو بود آسان
سامان نبود ما را از مایه سودایی
آن سر که در او سود است خود چون بودش سامان
آمد ز صبا بویی از گلشن جان باری
چون جنّت فردوس است امروز سرابستان
بسیار مخور غصّه چون عمر نمی ماند
داد طرب و شادی ای دل ز جهان بستان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۷
تویی لیلی تویی لیلی تویی درد مرا درمان
منم مجنون منم مجنون منم مجنون سرگردان
تویی شیرین به عهد خسرو پرویز بنشسته
منم فرهاد کوه افکن به بادم رفته شیرین جان
تویی شیرین تویی شیرین تویی شیرین چو جان در تن
منم خسرو منم خسرو گرفتار شب هجران
تویی عذرا تویی عذرا گرفتارم به درد تو
منم وامق منم وامق بکن درد مرا درمان
تویی گُلشه تویی گُلشه تویی گلبوی همچون مه
منم ورقه منم غرقه به بحر هجر بی پایان
تویی ویس گل اندامم ز جانت بسته در دامم
منم رامین که می سوزد دلم در غم تو را دامان
ز جان گویم ثنای آن جهانداری که او باقیست
که دادستم به لطف خود همم جان و همم ایمان
منم مجنون منم مجنون منم مجنون سرگردان
تویی شیرین به عهد خسرو پرویز بنشسته
منم فرهاد کوه افکن به بادم رفته شیرین جان
تویی شیرین تویی شیرین تویی شیرین چو جان در تن
منم خسرو منم خسرو گرفتار شب هجران
تویی عذرا تویی عذرا گرفتارم به درد تو
منم وامق منم وامق بکن درد مرا درمان
تویی گُلشه تویی گُلشه تویی گلبوی همچون مه
منم ورقه منم غرقه به بحر هجر بی پایان
تویی ویس گل اندامم ز جانت بسته در دامم
منم رامین که می سوزد دلم در غم تو را دامان
ز جان گویم ثنای آن جهانداری که او باقیست
که دادستم به لطف خود همم جان و همم ایمان