عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ندانستم که اهلیت گناهست
و یا این ره که می پویم چه راهست
ز جور روزگار و طعن دشمن
جهان پیش جهان بینم سیاهست
نه هر مردی تواند کرد مردی
سواری شیر دل پشت سپاهست
کسان را بر در هرکس پناهست
مرا بر درگه لطفش پناهست
اگر آهی کشم در هم کشد روی
مگر آیینه را تندی ز آهست
خیال آن بت خورشید پیکر
جهان پیما و شب رو همچو ماهست
تو چون در خلوت وصلی چه دانی
که مسکینی ز هجرت دادخواهست
نگار ماه رویم را ز خوبی
هزاران یوسف مصری به چاهست
چرا رحمت نیارد بر گدایان
چو دایم بر جهان او پادشاهست
و یا این ره که می پویم چه راهست
ز جور روزگار و طعن دشمن
جهان پیش جهان بینم سیاهست
نه هر مردی تواند کرد مردی
سواری شیر دل پشت سپاهست
کسان را بر در هرکس پناهست
مرا بر درگه لطفش پناهست
اگر آهی کشم در هم کشد روی
مگر آیینه را تندی ز آهست
خیال آن بت خورشید پیکر
جهان پیما و شب رو همچو ماهست
تو چون در خلوت وصلی چه دانی
که مسکینی ز هجرت دادخواهست
نگار ماه رویم را ز خوبی
هزاران یوسف مصری به چاهست
چرا رحمت نیارد بر گدایان
چو دایم بر جهان او پادشاهست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
عشق را آغاز و انجامیش هست
هرچه می بینی سرانجامیش هست
هر زمان نقشی برآرد روزگار
تا نپنداری که آرامیش هست
نام نیکو ماند از ما یادگار
نیک بخت آن کاو نکونامیش هست
هدهد بیچاره می نالد مدام
از سبا گویی که پیغامیش هست
زینهار ای مرغ دل هشیار باش
کانکه دارد دانه ای دامیش هست
گوش کن نیکو که از وی بشنوی
کوکو آنکس کز جهان کامیش هست
شادمان آنکس که او را در جهان
گوشه ی باغ و لب جامیش هست
پخته باشد جان آن کس کاو مدام
در میان مجلس ار خامیش هست
هرچه می بینی سرانجامیش هست
هر زمان نقشی برآرد روزگار
تا نپنداری که آرامیش هست
نام نیکو ماند از ما یادگار
نیک بخت آن کاو نکونامیش هست
هدهد بیچاره می نالد مدام
از سبا گویی که پیغامیش هست
زینهار ای مرغ دل هشیار باش
کانکه دارد دانه ای دامیش هست
گوش کن نیکو که از وی بشنوی
کوکو آنکس کز جهان کامیش هست
شادمان آنکس که او را در جهان
گوشه ی باغ و لب جامیش هست
پخته باشد جان آن کس کاو مدام
در میان مجلس ار خامیش هست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
مقصود جهان از دو جهان وصل نگاریست
ورنی به جهانم بجز این کار چه کاریست
بازآی که روشن شودم دیده به رویت
کز هجر تو بر مردمک دیده غباریست
ای دوست مپندار که ما را شب هجران
بی روی دلارای تو خوابی و قراریست
بی مار میسّر نشود گنج و ز گلزار
دیدی تو گلی تازه که بی صحبت خاریست
زین بیش میازار دل خسته ی ما را
ای دوست که آزار دل خسته نه کاریست
منصور انا الحق زد و بر دار زدندش
ای دیده در او بنگر و بنگر که چه داریست
مشتاق تو بسیار و هوادار تو بی حد
در زمره ی عشاق، جهان در چه شماریست
ورنی به جهانم بجز این کار چه کاریست
بازآی که روشن شودم دیده به رویت
کز هجر تو بر مردمک دیده غباریست
ای دوست مپندار که ما را شب هجران
بی روی دلارای تو خوابی و قراریست
بی مار میسّر نشود گنج و ز گلزار
دیدی تو گلی تازه که بی صحبت خاریست
زین بیش میازار دل خسته ی ما را
ای دوست که آزار دل خسته نه کاریست
منصور انا الحق زد و بر دار زدندش
ای دیده در او بنگر و بنگر که چه داریست
مشتاق تو بسیار و هوادار تو بی حد
در زمره ی عشاق، جهان در چه شماریست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
در سر هوسم ز عشق بازیست
عشقش که نه از سر مجازیست
عشقیست حقیقت ار بدانی
در بوته ی عشق جان گدازیست
سر باختن است در ره عشق
تحقیق بدان نه کار بازیست
گر سر برود ز دست جانا
با عشق رخ تو سرفرازیست
من سر به فلک فرو نیارم
ما را به غم تو بی نیازیست
عمرست مرا دو زلف جانان
عمر که بگو بدین درازیست
گفتا که جهان به غم چه سازی
تدبیر چه روزگارسازیست
عشقش که نه از سر مجازیست
عشقیست حقیقت ار بدانی
در بوته ی عشق جان گدازیست
سر باختن است در ره عشق
تحقیق بدان نه کار بازیست
گر سر برود ز دست جانا
با عشق رخ تو سرفرازیست
من سر به فلک فرو نیارم
ما را به غم تو بی نیازیست
عمرست مرا دو زلف جانان
عمر که بگو بدین درازیست
گفتا که جهان به غم چه سازی
تدبیر چه روزگارسازیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
نظر به روی تو صبحی نشان فیروزیست
که حسن روی تو در غایت دل افروزیست
گشوده دیده ی جانم به روی مهوش تو
هزار شکر که این دولتم ز تو روزیست
چمن شده چو بهشت برین دگر باره
که زیب و زینت بستان ز باد نوروزیست
ز شوق رشته ی جانم چو شمع می سوزد
خود از تو حاصل ما در جهان جگر سوزیست
به غمزه با من و ابروش با کسی دیگر
همیشه کار تو جانا مگر کله دوزیست
نسیم باد بهاری به صبح خوش بویست
مگر ز سوی شمال و ز باغ پیروزیست
منم که جان به شب هجر می دهم تا روز
صبوح و دولت وصل تو تا که را روزیست
سخن کرانه ندارد در این جهان لیکن
نشان ختم سخن در جهان جهان سوزیست
که حسن روی تو در غایت دل افروزیست
گشوده دیده ی جانم به روی مهوش تو
هزار شکر که این دولتم ز تو روزیست
چمن شده چو بهشت برین دگر باره
که زیب و زینت بستان ز باد نوروزیست
ز شوق رشته ی جانم چو شمع می سوزد
خود از تو حاصل ما در جهان جگر سوزیست
به غمزه با من و ابروش با کسی دیگر
همیشه کار تو جانا مگر کله دوزیست
نسیم باد بهاری به صبح خوش بویست
مگر ز سوی شمال و ز باغ پیروزیست
منم که جان به شب هجر می دهم تا روز
صبوح و دولت وصل تو تا که را روزیست
سخن کرانه ندارد در این جهان لیکن
نشان ختم سخن در جهان جهان سوزیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مرا بر در تو سر بندگیست
که از بندگی تو فرخندگیست
منم ناامید و به درگاه تو
امیدم به روز فروماندگیست
چو نرگس سرافکنده ام پیش تو
سرافرازیم در سرافکندگیست
اگر مؤمنم یا که مجرم چه باک
مرا کار با حلقه ی بندگیست
به بحر جهان هست گوهر بسی
ولی خوبیش در نمایندگیست
اگر غمزه اش قاتلم شد چه شد
لب لعل تو مایه ی زندگیست
نشد خاطرم جمع چون زلف او
که سعی وی اندر پراکندگیست
چو بید ای دل از باد لرزان مشو
ثبات قدم را پسندیدگیست
ببین سرو چون هست ثابت قدم
ثبات قد او ز پایندگیست
که از بندگی تو فرخندگیست
منم ناامید و به درگاه تو
امیدم به روز فروماندگیست
چو نرگس سرافکنده ام پیش تو
سرافرازیم در سرافکندگیست
اگر مؤمنم یا که مجرم چه باک
مرا کار با حلقه ی بندگیست
به بحر جهان هست گوهر بسی
ولی خوبیش در نمایندگیست
اگر غمزه اش قاتلم شد چه شد
لب لعل تو مایه ی زندگیست
نشد خاطرم جمع چون زلف او
که سعی وی اندر پراکندگیست
چو بید ای دل از باد لرزان مشو
ثبات قدم را پسندیدگیست
ببین سرو چون هست ثابت قدم
ثبات قد او ز پایندگیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
هر جا که همچو روی تو در بوستان گلیست
فریاد و الغیاث که معشوق بلبلیست
نسبت نمی کنم به شکر لعل دلکشش
خسرو ببین در او که چه شیرین شمایلیست
آن کس که منع ما به غم عشق می کند
معلوم شد که در غم روی تو غافلیست
دیوانه را به سلسله عاقل همی کنند
آید به دام زلف تو هر جا که عاقلیست
زلفت به روی همچو گل افتاده بس خوش است
گویی که هر ورق شده بر چین سنبلیست
جانا کجا به غور دل بی دلان رسی
کاویخته به هر سر مویی ترا دلیست
بنواز هر شبی به وصالت که هر شبی
در گردنم ز دست خیالت حمایلیست
تا کی به غمزه خون دل ما خوری بگوی
افتاده از فراق اندر سلاسلیست
دل بر امید بوی سر زلف عنبرین
آن چشم مست تو که چه پرفتنه قاتلیست
جای دلم شکنج سر زلف دلبرست
زآنجا برون نیاورد ار عقل کاملیست
داریم با تو راز و نداریم در جهان
جز باد صبحدم که به نزد تو حاملیست
دنیای سفله خوی جفاجوی بی وفا
تکیه بدو مکن تو که ناخوش معاملیست
جای نشست نیست در این ورطه بلا
بنگر تو این سراچه ی دنیا که چون پلیست
برقع ز روی چون مه و خورشید برفکن
خیل خیال دوست تو دانی که هایلیست
فریاد و الغیاث که معشوق بلبلیست
نسبت نمی کنم به شکر لعل دلکشش
خسرو ببین در او که چه شیرین شمایلیست
آن کس که منع ما به غم عشق می کند
معلوم شد که در غم روی تو غافلیست
دیوانه را به سلسله عاقل همی کنند
آید به دام زلف تو هر جا که عاقلیست
زلفت به روی همچو گل افتاده بس خوش است
گویی که هر ورق شده بر چین سنبلیست
جانا کجا به غور دل بی دلان رسی
کاویخته به هر سر مویی ترا دلیست
بنواز هر شبی به وصالت که هر شبی
در گردنم ز دست خیالت حمایلیست
تا کی به غمزه خون دل ما خوری بگوی
افتاده از فراق اندر سلاسلیست
دل بر امید بوی سر زلف عنبرین
آن چشم مست تو که چه پرفتنه قاتلیست
جای دلم شکنج سر زلف دلبرست
زآنجا برون نیاورد ار عقل کاملیست
داریم با تو راز و نداریم در جهان
جز باد صبحدم که به نزد تو حاملیست
دنیای سفله خوی جفاجوی بی وفا
تکیه بدو مکن تو که ناخوش معاملیست
جای نشست نیست در این ورطه بلا
بنگر تو این سراچه ی دنیا که چون پلیست
برقع ز روی چون مه و خورشید برفکن
خیل خیال دوست تو دانی که هایلیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هر چند دلارام مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست
آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد
میلش سوی یاران وفادار چرا نیست
گفتم که برد نزد دلارام پیامی
کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست
ای پیک سحر از من مهجور بگویش
زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست
بازآی که رنجور غم از درد جدایی
می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست
روزی به علی رغم بداندیش وفا کن
حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست
هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع
کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست
گفتم که غم عشق توأم مونس جانست
گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست
ای دل غم احوال جهان بیش میندیش
کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست
یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست
آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد
میلش سوی یاران وفادار چرا نیست
گفتم که برد نزد دلارام پیامی
کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست
ای پیک سحر از من مهجور بگویش
زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست
بازآی که رنجور غم از درد جدایی
می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست
روزی به علی رغم بداندیش وفا کن
حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست
هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع
کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست
گفتم که غم عشق توأم مونس جانست
گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست
ای دل غم احوال جهان بیش میندیش
کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
جهان را باز ایام جوانیست
سر سودای عیش و کامرانیست
صبا بگذر شبی در کوی یارم
بگویش با توأم رازی نهانیست
چو خضرم طالب سرچشمه ی نوش
لب جان بخشت آب زندگانیست
مرا در روی تو حیران دو دیده
مرا با قامتت پیوند جانیست
رخش زیبنده تر از ماه و خورشید
قدش مانند سرو بوستانیست
چه گویم نازش آن سرو آزاد
که دایم شیوه ی او دلستانیست
خبر داری نگارا در فراقت
که کار دیده ی ما پاسبانیست
به جان آمد دل ما از غم تو
اگرچه در غمم صد شادمانیست
اگر کامم در این عالم ندادی
مرا مقصود کام آن جهانیست
سر سودای عیش و کامرانیست
صبا بگذر شبی در کوی یارم
بگویش با توأم رازی نهانیست
چو خضرم طالب سرچشمه ی نوش
لب جان بخشت آب زندگانیست
مرا در روی تو حیران دو دیده
مرا با قامتت پیوند جانیست
رخش زیبنده تر از ماه و خورشید
قدش مانند سرو بوستانیست
چه گویم نازش آن سرو آزاد
که دایم شیوه ی او دلستانیست
خبر داری نگارا در فراقت
که کار دیده ی ما پاسبانیست
به جان آمد دل ما از غم تو
اگرچه در غمم صد شادمانیست
اگر کامم در این عالم ندادی
مرا مقصود کام آن جهانیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
گر بپرسی بنده ی خود را، ز لطفت دور نیست
زانکه کس در بندگی چون بنده ات [مهجور] نیست
گر تو گویی در خداوندی بود غیر تو کس
یا چو من در بندگی و اخلاص این مقدور نیست
گر تو را بر حال زار من نظر نبود یقین
پیش اهل چشم و دانش این سخن معذور نیست
سایبان قدر تو بر طاق میناگون زدند
در قضاءِ قدر تو جز دشمنت ممهور نیست
تیغ قهرت می رباید سر ز خاقان فلک
لاجرم بر لشکر تو دشمنت منصور نیست
عاشقی چون من کجا افتد به دستت در جهان
زان سبب کاندر جهان مانند تو منظور نیست
زانکه کس در بندگی چون بنده ات [مهجور] نیست
گر تو گویی در خداوندی بود غیر تو کس
یا چو من در بندگی و اخلاص این مقدور نیست
گر تو را بر حال زار من نظر نبود یقین
پیش اهل چشم و دانش این سخن معذور نیست
سایبان قدر تو بر طاق میناگون زدند
در قضاءِ قدر تو جز دشمنت ممهور نیست
تیغ قهرت می رباید سر ز خاقان فلک
لاجرم بر لشکر تو دشمنت منصور نیست
عاشقی چون من کجا افتد به دستت در جهان
زان سبب کاندر جهان مانند تو منظور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
گر ز حال زار مسکینان بپرسی دور نیست
گرچه دلبر را غم حال من مهجور نیست
ای طبیب درد من آخر چرا از روی لطف
یک زمانت در جهان پروای این رنجور نیست
بی رخت صبرم میسّر نیست جانا چون کنم
چون درین عالم کسی مانند تو منظور نیست
در سرابستان جنّت بلکه در فردوس نیز
مثل تو ای نور چشمم در جهان یک حور نیست
عاشقان روی تو گرچه ز حد بیرون بود
لیکن اندر صادقی مانند من مشهور نیست
بنده ی جانی بود بسیار او را در جهان
هیچکس را حالتی چون حالت منصور نیست
کعبه ی مقصود ما را گر رهی باشد مخوف
تشنگان وصل او را راه چندان دور نیست
بوستان پر غلغل چنگست و عود و نای و رود
موسم گل در سرابستان یکی مستور نیست
هیچ می دانی که چون رخسار شهرآرای تو
در جهان بین جهان ای نور دیده نور نیست
گرچه دلبر را غم حال من مهجور نیست
ای طبیب درد من آخر چرا از روی لطف
یک زمانت در جهان پروای این رنجور نیست
بی رخت صبرم میسّر نیست جانا چون کنم
چون درین عالم کسی مانند تو منظور نیست
در سرابستان جنّت بلکه در فردوس نیز
مثل تو ای نور چشمم در جهان یک حور نیست
عاشقان روی تو گرچه ز حد بیرون بود
لیکن اندر صادقی مانند من مشهور نیست
بنده ی جانی بود بسیار او را در جهان
هیچکس را حالتی چون حالت منصور نیست
کعبه ی مقصود ما را گر رهی باشد مخوف
تشنگان وصل او را راه چندان دور نیست
بوستان پر غلغل چنگست و عود و نای و رود
موسم گل در سرابستان یکی مستور نیست
هیچ می دانی که چون رخسار شهرآرای تو
در جهان بین جهان ای نور دیده نور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
شوقم به وصل دوست نهایت پذیر نیست
ای دوست از وصال تو ما را گزیر نیست
خوبان روزگار بدیدم به چشم خویش
آن بی نظیر در دو جهانش نظیر نیست
گفتی که در ضمیر نمی آوری مرا
ما را بجز خیال رخت در ضمیر نیست
هر چند آفتاب جهانتاب روشنست
لیکن چو ماه طلعت تو مستنیر نیست
از ترکتاز حسن تو جانا دلی که دید
کاو در کمند زلف سیاهت اسیر نیست
شاهان به حال فقیران نظر کنند
تو شاه روزگاری و چون من فقیر نیست
از پا درآمدم ز سر لطف دست گیر
چون جز امید وصل توأم دستگیر نیست
چشمی که در جمال تو حیران نمی شود
حقّا که پیش اهل بصارت بصیر نیست
بر خاک آستان تو سر می نهد جهان
زآنش نظر به جانب تاج و سریر نیست
ای دوست از وصال تو ما را گزیر نیست
خوبان روزگار بدیدم به چشم خویش
آن بی نظیر در دو جهانش نظیر نیست
گفتی که در ضمیر نمی آوری مرا
ما را بجز خیال رخت در ضمیر نیست
هر چند آفتاب جهانتاب روشنست
لیکن چو ماه طلعت تو مستنیر نیست
از ترکتاز حسن تو جانا دلی که دید
کاو در کمند زلف سیاهت اسیر نیست
شاهان به حال فقیران نظر کنند
تو شاه روزگاری و چون من فقیر نیست
از پا درآمدم ز سر لطف دست گیر
چون جز امید وصل توأم دستگیر نیست
چشمی که در جمال تو حیران نمی شود
حقّا که پیش اهل بصارت بصیر نیست
بر خاک آستان تو سر می نهد جهان
زآنش نظر به جانب تاج و سریر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
تو می دانی که ما را جز تو کس نیست
به عالم جز توأم فریادرس نیست
ندارم در جهان غیر از تو یاری
چه چاره چون به وصلم دست رس نیست
هوای کوی دلبر هست ما را
خدا داند که جز اینم هوس نیست
سهی سروا گذاری کن سوی ما
که ما را صبر از تو یک نفس نیست
گرت بینم همه عمری شب و روز
دو چشمم را ز دیدار تو بس نیست
گرفتارم به درد دل چو بلبل
بگو تا کی خلاصم زین قفس نیست
نفس بی یاد آنکس برنیارم
که او با من زمانی هم نفس نیست
به فریاد من فریاد خوان رس
که ما را در دو عالم جز تو کس نیست
به جان تو قسم کز درد هجرت
چو آب چشم ما رود ارس نیست
به عالم جز توأم فریادرس نیست
ندارم در جهان غیر از تو یاری
چه چاره چون به وصلم دست رس نیست
هوای کوی دلبر هست ما را
خدا داند که جز اینم هوس نیست
سهی سروا گذاری کن سوی ما
که ما را صبر از تو یک نفس نیست
گرت بینم همه عمری شب و روز
دو چشمم را ز دیدار تو بس نیست
گرفتارم به درد دل چو بلبل
بگو تا کی خلاصم زین قفس نیست
نفس بی یاد آنکس برنیارم
که او با من زمانی هم نفس نیست
به فریاد من فریاد خوان رس
که ما را در دو عالم جز تو کس نیست
به جان تو قسم کز درد هجرت
چو آب چشم ما رود ارس نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
فریاد که جز لطف تو فریادرسم نیست
واندر دو جهان غیر غمت هیچ کسم نیست
مشکل همه اینست که از پای فتادم
از هجر و به وصل رخ تو دست رسم نیست
گرچه نفسی یاد من خسته نکردی
صبر از رخ همچون قمرت یک نفسم نیست
من بلبل شوریده ام از عشق رخ تو
اندر قفسی بسته ولی همنفسم نیست
چون قدّ خود ار راست بپرسی ز من ای جان
زین سخت تر امروز به جان تو قسم نیست
گر جنّت فردوس دهندم به حقیقت
جز خاک سر کوی تو باری هوسم نیست
گرچه به سر آمد به زبان دشمن بدخواه
من بحر محیطم که زیانی ز خسم نیست
من چون شتر بارکش و خار جفاخور
در گردن ظالم چه کنم چون جرسم نیست
در صبر و مدارا به جهان چاره ندارم
در درد فراق تو چو فریادرسم نیست
واندر دو جهان غیر غمت هیچ کسم نیست
مشکل همه اینست که از پای فتادم
از هجر و به وصل رخ تو دست رسم نیست
گرچه نفسی یاد من خسته نکردی
صبر از رخ همچون قمرت یک نفسم نیست
من بلبل شوریده ام از عشق رخ تو
اندر قفسی بسته ولی همنفسم نیست
چون قدّ خود ار راست بپرسی ز من ای جان
زین سخت تر امروز به جان تو قسم نیست
گر جنّت فردوس دهندم به حقیقت
جز خاک سر کوی تو باری هوسم نیست
گرچه به سر آمد به زبان دشمن بدخواه
من بحر محیطم که زیانی ز خسم نیست
من چون شتر بارکش و خار جفاخور
در گردن ظالم چه کنم چون جرسم نیست
در صبر و مدارا به جهان چاره ندارم
در درد فراق تو چو فریادرسم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
الهی شکر و فضلت را کران نیست
که را حمد و ثنایت در زبان نیست
توکل کرده ی دریای حق را
به گلّه هیچ محتاج شبان نیست
به گنج درّ معنی کم تو دادی
مرا چندان شعف بر پاسبان نیست
یکی برگ درختی کو نه ذکرت
کند گویا که آن در بوستان نیست
گلی کان نشکفاند باد لطفت
یقین دانم که اندر گلستان نیست
چه پرسی حال زار ناتوانان
که کس را یک نظر بر ناتوان نیست
چو سروش جای دادی بر دل خاک
از آن قدی چنان در بوستان نیست
بجز درگاه لطفت ای جهاندار
تو می دانی مرا جا و مکان نیست
ز هجر مدعی ما را به گیتی
به جز درگاه تو دارالامان نیست
ترا باشد به عالم بنده بسیار
ولی چون من غریبی در جهان نیست
که را حمد و ثنایت در زبان نیست
توکل کرده ی دریای حق را
به گلّه هیچ محتاج شبان نیست
به گنج درّ معنی کم تو دادی
مرا چندان شعف بر پاسبان نیست
یکی برگ درختی کو نه ذکرت
کند گویا که آن در بوستان نیست
گلی کان نشکفاند باد لطفت
یقین دانم که اندر گلستان نیست
چه پرسی حال زار ناتوانان
که کس را یک نظر بر ناتوان نیست
چو سروش جای دادی بر دل خاک
از آن قدی چنان در بوستان نیست
بجز درگاه لطفت ای جهاندار
تو می دانی مرا جا و مکان نیست
ز هجر مدعی ما را به گیتی
به جز درگاه تو دارالامان نیست
ترا باشد به عالم بنده بسیار
ولی چون من غریبی در جهان نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
در سر زلف تو ای دوست چه شرهاست که نیست
در دهان نمکینت چه نمکهاست که نیست
در غم هجر تو ای سرور خوبان جهان
در کدامین دل و جان خون جگرهاست که نیست
در کمال رخ تو نسخه ی جان می بینم
از دعای من مسکین چه اثرهاست که نیست
جان ز من خواسته بودی و متاعیست حقیر
ای فدای کف پای تو چه سرهاست که نیست
صبح روی تو چو خورشید جهان افروزست
در سر زلف چو شام تو چه سرهاست که نیست
ای صبا از چمن جان و زبان بلبل
چه شنیدی و چه آشوب و خبرهاست که نیست
گفت گل می رسد اینک به هوای رخ گل
در کدامین دل از آن روی شررهاست که نیست
بنگر در صفت صنع الهیت دوست
در رخ چون خور دلبر چه نظرهاست که نیست
در دهان نمکینت چه نمکهاست که نیست
در غم هجر تو ای سرور خوبان جهان
در کدامین دل و جان خون جگرهاست که نیست
در کمال رخ تو نسخه ی جان می بینم
از دعای من مسکین چه اثرهاست که نیست
جان ز من خواسته بودی و متاعیست حقیر
ای فدای کف پای تو چه سرهاست که نیست
صبح روی تو چو خورشید جهان افروزست
در سر زلف چو شام تو چه سرهاست که نیست
ای صبا از چمن جان و زبان بلبل
چه شنیدی و چه آشوب و خبرهاست که نیست
گفت گل می رسد اینک به هوای رخ گل
در کدامین دل از آن روی شررهاست که نیست
بنگر در صفت صنع الهیت دوست
در رخ چون خور دلبر چه نظرهاست که نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مرا جز درگه لطف تو می دانی پناهی نیست
اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست
ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر
به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست
چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده
چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست
به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم
چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست
شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره
به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست
بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا
به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست
تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری
گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست
اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست
ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر
به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست
چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده
چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست
به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم
چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست
شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره
به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست
بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا
به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست
تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری
گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
هوای کوی جانان خوش هواییست
مگر آرام جان مبتلاییست
به بالای تو عاشق گشتم ای مه
بلای عشق جانان خوش بلاییست
نسیم صبح عنبر بو از آنست
که بویش بوی زلف آشناییست
خیالت هست دایم در دو دیده
بر آن سر مردم چشمم گواییست
بیا جانا دمی کز دست هجران
میان دیده و دل ماجراییست
همه ساکن شده بر خاک کویت
اگر باشد گدا ور پادشاییست
اگر بخرامی اندر باغ جانم
سراب چشم من دانی چه جاییست
بیفکن سایه بر سر یک زمانم
که تا گویم جهان را خوش هماییست
مگر آرام جان مبتلاییست
به بالای تو عاشق گشتم ای مه
بلای عشق جانان خوش بلاییست
نسیم صبح عنبر بو از آنست
که بویش بوی زلف آشناییست
خیالت هست دایم در دو دیده
بر آن سر مردم چشمم گواییست
بیا جانا دمی کز دست هجران
میان دیده و دل ماجراییست
همه ساکن شده بر خاک کویت
اگر باشد گدا ور پادشاییست
اگر بخرامی اندر باغ جانم
سراب چشم من دانی چه جاییست
بیفکن سایه بر سر یک زمانم
که تا گویم جهان را خوش هماییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
نسیم باد بهارست یا هوای بهشت
بهشت چیست وصال نگار حورسرشت
نوای بلبل و آواز چنگ و نغمه ی عود
خوش است و خوش بود آبی روانه بر لب کشت
بهشت روی تو ما را مدام می باید
به اختیار بگو تا بهشت را که بهشت
اگرچه هیچ نمی دانم این قدر دانم
که ناز خوب نباشد یقین ز مردم زشت
ز جان نمی رودم عشق و در ازل گویی
خدای مهر تو و خاک من به هم بسرشت
ز سرگذشت نکردم سپاس و می دانم
که بر سر من از این سان قضای خوب نبشت
ز استخوان نکنم مهر تو برون ای جان
اگر زنند ز خاک جهان جهانی خشت
بهشت چیست وصال نگار حورسرشت
نوای بلبل و آواز چنگ و نغمه ی عود
خوش است و خوش بود آبی روانه بر لب کشت
بهشت روی تو ما را مدام می باید
به اختیار بگو تا بهشت را که بهشت
اگرچه هیچ نمی دانم این قدر دانم
که ناز خوب نباشد یقین ز مردم زشت
ز جان نمی رودم عشق و در ازل گویی
خدای مهر تو و خاک من به هم بسرشت
ز سرگذشت نکردم سپاس و می دانم
که بر سر من از این سان قضای خوب نبشت
ز استخوان نکنم مهر تو برون ای جان
اگر زنند ز خاک جهان جهانی خشت