عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دو عقیقت دو چشمه ی نوش است
هم گهر پاش و گهر پوش است
تا به خون ریختن نویدم داد
در تنم خون ز شوق در جوش است
صبر و هوشی نماند زانکه لبت
رهزن صبر و آفت هوش است
با وجود خیال او چه عجب
اگرم نام خود فراموش است
شیخ کز باده کرد منعم دوش
دیدم امشب که مست و مدهوش است
فاش گردد چو عیب ها اگرش
فتد این خرقه ای که بر دوش است
ننگش از تاج شاهی آنکه ز تو
حلقه ی بندگیش در گوش است
فارغ از رشک غیرم و غم هجر
تا خیال توام هم آغوش است
پرده ی ما نمیدرند (سحاب)
که خطابخش ما خطا پوش است
هم گهر پاش و گهر پوش است
تا به خون ریختن نویدم داد
در تنم خون ز شوق در جوش است
صبر و هوشی نماند زانکه لبت
رهزن صبر و آفت هوش است
با وجود خیال او چه عجب
اگرم نام خود فراموش است
شیخ کز باده کرد منعم دوش
دیدم امشب که مست و مدهوش است
فاش گردد چو عیب ها اگرش
فتد این خرقه ای که بر دوش است
ننگش از تاج شاهی آنکه ز تو
حلقه ی بندگیش در گوش است
فارغ از رشک غیرم و غم هجر
تا خیال توام هم آغوش است
پرده ی ما نمیدرند (سحاب)
که خطابخش ما خطا پوش است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
در حریم وصل تو از رشک کارم مشکل است
کز تو گل بر دامن و از غیر خارم بر دل است
من ز سرو خوش خرام چون تویی پا در گلم
قمری از سروی که از شرم تو پایش در گل است
خون ز حسرت در تنم جوشد چو بینم هر کجا
پنجه ی صید افگنی رنگین به خون بسمل است
گو میفزا از تغافل در دل آه حسرتم
زانکه زآه غافل حسرت نصیبان غافل است
ریخت آن شوخ از نگاهی ای فلک خون (سحاب)
هم تمنای تو، هم کام من از وی حاصل است
کز تو گل بر دامن و از غیر خارم بر دل است
من ز سرو خوش خرام چون تویی پا در گلم
قمری از سروی که از شرم تو پایش در گل است
خون ز حسرت در تنم جوشد چو بینم هر کجا
پنجه ی صید افگنی رنگین به خون بسمل است
گو میفزا از تغافل در دل آه حسرتم
زانکه زآه غافل حسرت نصیبان غافل است
ریخت آن شوخ از نگاهی ای فلک خون (سحاب)
هم تمنای تو، هم کام من از وی حاصل است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
چون خیال او زجان مهجور نیست
دور ازو گر زنده باشم دور نیست
از رخ خوبان نبیند نور او
هر که را در دیده ی دل نور نیست
در نظر بازی ارباب نظر
حسن زیبا منظران منظور نیست
ترک سر چون لازم شورید گیست
هر که را سر هست در سر شور نیست
چون رخ خوبان و قد دلکشت
آتش موسی و نخل طور نیست
در برش ز اندیشه هجران (سحاب)
از سرور وصل، دل مسرور نیست
دور ازو گر زنده باشم دور نیست
از رخ خوبان نبیند نور او
هر که را در دیده ی دل نور نیست
در نظر بازی ارباب نظر
حسن زیبا منظران منظور نیست
ترک سر چون لازم شورید گیست
هر که را سر هست در سر شور نیست
چون رخ خوبان و قد دلکشت
آتش موسی و نخل طور نیست
در برش ز اندیشه هجران (سحاب)
از سرور وصل، دل مسرور نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
فغان زاغ درین باغ با هزار یکی است
گلیش کاین دو یکی نیست از هزار یکی است
یکی است جور و جفا گر چه پیش غیر دو تاست
دو تاست عشق و هوس گرچه پیش تاریکی است
همان بود به دل عندلیب خار ملال
به باغ اگر همه گل صد هزار و خار یکی است
بقصد صید دلم هر کس افگند تیری
چه شد که این همه صیاد را شکار یکی است
ز لطف او نشود هر دل خراب آباد
چرا که شهر بسی هست و شهر یار یکی است
به اکتساب هنر کوش و ترک جهل (سحاب)
اگر چه هر دو بر اهل روزگار یکی است
گلیش کاین دو یکی نیست از هزار یکی است
یکی است جور و جفا گر چه پیش غیر دو تاست
دو تاست عشق و هوس گرچه پیش تاریکی است
همان بود به دل عندلیب خار ملال
به باغ اگر همه گل صد هزار و خار یکی است
بقصد صید دلم هر کس افگند تیری
چه شد که این همه صیاد را شکار یکی است
ز لطف او نشود هر دل خراب آباد
چرا که شهر بسی هست و شهر یار یکی است
به اکتساب هنر کوش و ترک جهل (سحاب)
اگر چه هر دو بر اهل روزگار یکی است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
آنکه بی غم نه یک زمان دل ماست
آنچه با غم سرشته شد گل ماست
ما که ایم و کجاست کوی حبیب
غرقه ی بحر عشق ساحل ماست
چشم بینانه ورنه در همه جا
صورت دوست در مقابل ماست
ما بفکر وفای یارو فلک
متحیر ز فکر باطل ماست
آنچه مشکلتر است از همه چیز
در بر عقل حل مشکل ماست
چهره ی او چراغ بزم رقیب
شعله ی آه شمع محفل ماست
شد به ظاهر ز قتل ما غمگین
تا نداند کسی که قاتل ماست
چه غم از خصمی سپهر (سحاب)
اگر الطاف دوست شامل ماست
آنچه با غم سرشته شد گل ماست
ما که ایم و کجاست کوی حبیب
غرقه ی بحر عشق ساحل ماست
چشم بینانه ورنه در همه جا
صورت دوست در مقابل ماست
ما بفکر وفای یارو فلک
متحیر ز فکر باطل ماست
آنچه مشکلتر است از همه چیز
در بر عقل حل مشکل ماست
چهره ی او چراغ بزم رقیب
شعله ی آه شمع محفل ماست
شد به ظاهر ز قتل ما غمگین
تا نداند کسی که قاتل ماست
چه غم از خصمی سپهر (سحاب)
اگر الطاف دوست شامل ماست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
جز دام توام شکر که جای دگری نیست
ور هست مرا جای دگر بال و پری نیست
می نوش چه اندیشه ات از رنج خمار است
آن عیش کدام است که بی دردسری نیست
ضدند نکویی و وفا ورنه که دیده است
هرگز پدری را که بفکر پسری نیست
دانم اگر این است مرا قوت پرواز
وقتی که بگلشن رسم از گل خبری نیست
از لعل شکر بار مرا هیچ نصیبی
غیر از لب خشکی و جز از چشم تری نیست
دانی که زهم عشق و هوس کی بشناسی
روزی که در آن کوی بجز من دگری نیست
بگذار قدم همچو (سحاب) ای دل گمراه
پا در ره عزلت که در آن ره خطری نیست
ور هست مرا جای دگر بال و پری نیست
می نوش چه اندیشه ات از رنج خمار است
آن عیش کدام است که بی دردسری نیست
ضدند نکویی و وفا ورنه که دیده است
هرگز پدری را که بفکر پسری نیست
دانم اگر این است مرا قوت پرواز
وقتی که بگلشن رسم از گل خبری نیست
از لعل شکر بار مرا هیچ نصیبی
غیر از لب خشکی و جز از چشم تری نیست
دانی که زهم عشق و هوس کی بشناسی
روزی که در آن کوی بجز من دگری نیست
بگذار قدم همچو (سحاب) ای دل گمراه
پا در ره عزلت که در آن ره خطری نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
تا زهر صید نه در دام تو غوغایی هست
میتوان گفت که خوش تر زچمن جایی هست
گر چه خواهند از او داد من، اما نتوان
بی سبب کشته شد امروز که فردایی هست
با وجودم به دلی غم نه و تا من هستم
غم نداند که به غیر از دل من جایی هست
جان به کف دارم و دانم به کلافی ندهند
یوسفی را که به هر گوشه زلیخایی هست
حسرت قوت رفتار چه آرد به سرم
چون به کویی نگرم نقش کف پایی هست
شاد از اینم که نداری سر سودای کسی
گر چه در هر سری از عشق تو سودایی هست
سالک راه سخن طبع (سحابست) امروز
اگر این مرحله را مرحله پیمایی هست
میتوان گفت که خوش تر زچمن جایی هست
گر چه خواهند از او داد من، اما نتوان
بی سبب کشته شد امروز که فردایی هست
با وجودم به دلی غم نه و تا من هستم
غم نداند که به غیر از دل من جایی هست
جان به کف دارم و دانم به کلافی ندهند
یوسفی را که به هر گوشه زلیخایی هست
حسرت قوت رفتار چه آرد به سرم
چون به کویی نگرم نقش کف پایی هست
شاد از اینم که نداری سر سودای کسی
گر چه در هر سری از عشق تو سودایی هست
سالک راه سخن طبع (سحابست) امروز
اگر این مرحله را مرحله پیمایی هست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
تا صحبت یار دلنواز است
دل از همه عیش بی نیاز است
هر گل که شکفته از مزارم
چشمی است که بر ره تو باز است
بیداری چشم ما چه داند
چشم تو که مست خواب ناز است
غم کشتم و یافتم که آخر
نا سازی دهر چاره ساز است
شادم به شب غمت که امشب
چون زلف تو تیره و دراز است
طوطی نزند (سحاب) گو دم
تا خامه ی من سخن طراز است
سالک نبود کسی که او را
پرواز نشیب یا فراز است
این صید دلم بدام عشقت
یا صعوه بچنگ شاهباز است
صد بار فزونش آزمودی
از آه منت چه احتراز است
دل از همه عیش بی نیاز است
هر گل که شکفته از مزارم
چشمی است که بر ره تو باز است
بیداری چشم ما چه داند
چشم تو که مست خواب ناز است
غم کشتم و یافتم که آخر
نا سازی دهر چاره ساز است
شادم به شب غمت که امشب
چون زلف تو تیره و دراز است
طوطی نزند (سحاب) گو دم
تا خامه ی من سخن طراز است
سالک نبود کسی که او را
پرواز نشیب یا فراز است
این صید دلم بدام عشقت
یا صعوه بچنگ شاهباز است
صد بار فزونش آزمودی
از آه منت چه احتراز است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
زاهل امتحان کس در میان نیست
که بر دست تو تیغ امتحان نیست
جفای او به کام تست از آن دل
به فکر انتقام آسمان نیست
حباب آسا گشودم چشم و دیدم
که چیزی از وجودم در میان نیست
مگر دستار بر رطل گران داد
که شیخ شهر با ما سر گران نیست
چه باکش از هجوم دادخوهان
که اهل شکوه او را بر زبان نیست
گرفت آهم عنانش را که رخشش
زتک مانده است و دستی بر عنان نیست
(سحاب) آن را به خون ریزی قرینی
بجز تیغ شه صاحبقران نیست
خدیو بحر و بر فتحعلی شاه
که چرخش جز غبار آستان نیست
که بر دست تو تیغ امتحان نیست
جفای او به کام تست از آن دل
به فکر انتقام آسمان نیست
حباب آسا گشودم چشم و دیدم
که چیزی از وجودم در میان نیست
مگر دستار بر رطل گران داد
که شیخ شهر با ما سر گران نیست
چه باکش از هجوم دادخوهان
که اهل شکوه او را بر زبان نیست
گرفت آهم عنانش را که رخشش
زتک مانده است و دستی بر عنان نیست
(سحاب) آن را به خون ریزی قرینی
بجز تیغ شه صاحبقران نیست
خدیو بحر و بر فتحعلی شاه
که چرخش جز غبار آستان نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
پایان شب هجر تو خواهم پی حاجات
هر گه که بر آرم به فلک دست مناجات
گفتی که به خواب تو بیایم شب هجران
در دیده ی من خواب و شب هجر تو هیهات
هم جان دهد و هم بستاند لبت آری
از معجز عیسی بودش بیش کرامات
با یاد توام دوش عجب بزم خوشی بود
تا بر سرم امروز چه آید ز مکافات
خط سر زده ز آن رخ ولی از طره و مژگان
پیدا بود از حسن تو آثار و علامات
از پای زنم تا به لبش بوسه که یک بار
سالک نتواند که کند طی مقامات
از سیل سر شکم به فغان اهل زمینند
وز شعله آهم به حذر اهل سماوات
بیگانه چنان معتبر امروز که بر من
سهل است که جوید به سگان تو مباهات
هر جای که از مصحف خوبی بگشودم
در شان تو دیدم شده نازل همه آیات
فرقی که میان من و او هست به محشر
من منفعل از معصیتم شیخ ز طاعات
با آنکه پشیمان شدم از صحبت زاهد
ترسم که زمن نگذری ای پیر خرابات
دانسته (سحاب) از بر او دور نگردم
این نیست که چندان نکنم درک کنایات
سلطان جهان فتحعلی شاه که افلاک
از بندگی حضرت او جسته مباهات
ذاتش ز حوادث ابدالدهر مصون باد
از معدلتش دهر مصون از همه آفات
هر گه که بر آرم به فلک دست مناجات
گفتی که به خواب تو بیایم شب هجران
در دیده ی من خواب و شب هجر تو هیهات
هم جان دهد و هم بستاند لبت آری
از معجز عیسی بودش بیش کرامات
با یاد توام دوش عجب بزم خوشی بود
تا بر سرم امروز چه آید ز مکافات
خط سر زده ز آن رخ ولی از طره و مژگان
پیدا بود از حسن تو آثار و علامات
از پای زنم تا به لبش بوسه که یک بار
سالک نتواند که کند طی مقامات
از سیل سر شکم به فغان اهل زمینند
وز شعله آهم به حذر اهل سماوات
بیگانه چنان معتبر امروز که بر من
سهل است که جوید به سگان تو مباهات
هر جای که از مصحف خوبی بگشودم
در شان تو دیدم شده نازل همه آیات
فرقی که میان من و او هست به محشر
من منفعل از معصیتم شیخ ز طاعات
با آنکه پشیمان شدم از صحبت زاهد
ترسم که زمن نگذری ای پیر خرابات
دانسته (سحاب) از بر او دور نگردم
این نیست که چندان نکنم درک کنایات
سلطان جهان فتحعلی شاه که افلاک
از بندگی حضرت او جسته مباهات
ذاتش ز حوادث ابدالدهر مصون باد
از معدلتش دهر مصون از همه آفات
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چو حاصل است ترا وصل یار حور سرشت
خلاف منطق و عقل است آرزوی بهشت
تو خود به دور زمان سرنوشت ساز خودی
چنانکه میدرود هر چه را که دهقان کشت
اگر دچار شود چشم دل به بدبینی
بدیده منظر زیبای دهر باشد زشت
همیشه زنده به دلهاست نام او آنکو
برفت و نام نکوئی بیادگار بهشت
رسد بگوش به هر جا که نام دوست (سحاب)
بگوش گیر و مگو مسجد است یا که کنشت
خلاف منطق و عقل است آرزوی بهشت
تو خود به دور زمان سرنوشت ساز خودی
چنانکه میدرود هر چه را که دهقان کشت
اگر دچار شود چشم دل به بدبینی
بدیده منظر زیبای دهر باشد زشت
همیشه زنده به دلهاست نام او آنکو
برفت و نام نکوئی بیادگار بهشت
رسد بگوش به هر جا که نام دوست (سحاب)
بگوش گیر و مگو مسجد است یا که کنشت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بر سر رحم آسمان و یار به کین است
آه که دشمن چنان و دوست چنین است
نرگس او رهزن دل آفت دین است
شیفته ی چشم او هم آن وهم این است
در نفس آخرین نهفته رخ از من
یافت که وقت نگاه باز پسین است
پای براینم که از درت نگذارم
گر همه در روضه ی بهشت برین است
یک نظر از لطف سوی گدایی
ایکه ترا ملک حسن زیر نگین است
در غمش از جان خویش بگذر و مگذار
مصلحت خویش را که مصلحت این است
گوشه نشین را میان جمع کشاند
فتنه که در چشم یار گوشه نشین است
هست ززخم دلم پدید که آنرا
شوخ کمان ابروی چو او به کمین است
بی رخ خوبش قرین محنت و دردم
تا به من ای بخت بد (سحاب) قرین است
آه که دشمن چنان و دوست چنین است
نرگس او رهزن دل آفت دین است
شیفته ی چشم او هم آن وهم این است
در نفس آخرین نهفته رخ از من
یافت که وقت نگاه باز پسین است
پای براینم که از درت نگذارم
گر همه در روضه ی بهشت برین است
یک نظر از لطف سوی گدایی
ایکه ترا ملک حسن زیر نگین است
در غمش از جان خویش بگذر و مگذار
مصلحت خویش را که مصلحت این است
گوشه نشین را میان جمع کشاند
فتنه که در چشم یار گوشه نشین است
هست ززخم دلم پدید که آنرا
شوخ کمان ابروی چو او به کمین است
بی رخ خوبش قرین محنت و دردم
تا به من ای بخت بد (سحاب) قرین است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
داد چو بر زلف سمن سا شکست
در شکن زلف چو دلها شکست
دل به فغان کرد دل دوست نرم
شیشه ببیند که خارا شکست
خانه ی صبرم شده ویران ز اشک
کشتی ام از موجه ی دریا شکست
یاد دل افتادم و آن چشم مست
مستی اگر شیشه ی صهبا شکست
نقش لب لعل که تا بسته شد
رونق بازار مسیحا شکست
طبع (سحاب) و لب او قدر در
همچو کف خسرو دریا شکست
فتحعلی شاه کز اجلال او
شوکت اسکندر و دارا شکست
در شکن زلف چو دلها شکست
دل به فغان کرد دل دوست نرم
شیشه ببیند که خارا شکست
خانه ی صبرم شده ویران ز اشک
کشتی ام از موجه ی دریا شکست
یاد دل افتادم و آن چشم مست
مستی اگر شیشه ی صهبا شکست
نقش لب لعل که تا بسته شد
رونق بازار مسیحا شکست
طبع (سحاب) و لب او قدر در
همچو کف خسرو دریا شکست
فتحعلی شاه کز اجلال او
شوکت اسکندر و دارا شکست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
روشن از شعله ی دل عارض جانانه ی ماست
شمع را روشنی از آتش پروانه ی ماست
حاجتی نیست که پرسی ز کسی در همه شهر
خانه ای را که ندانی تو همین خانه ی ماست
عاقلی گر نبود شیوه ی طفلان چه عجب
سرو کار همه با این دل دیوانه ی ماست
مست عشق نو نشاید همه کس ورنه شوند
عالمی مست ازین می که به پیمانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
دل درین سینه یکی ناله که میخواست نکرد
وای بر حسرت جغدی که به ویرانه ی ماست
گر نه فریاد غریبانه ی من رهبر اوست
غم چه داند که در این شهر کجا خانه ی ماست
زود باشد که جهانی همه از جان گذرند
کز (سحاب) آفت جانها غم جانانه ی ماست
شمع را روشنی از آتش پروانه ی ماست
حاجتی نیست که پرسی ز کسی در همه شهر
خانه ای را که ندانی تو همین خانه ی ماست
عاقلی گر نبود شیوه ی طفلان چه عجب
سرو کار همه با این دل دیوانه ی ماست
مست عشق نو نشاید همه کس ورنه شوند
عالمی مست ازین می که به پیمانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
دل درین سینه یکی ناله که میخواست نکرد
وای بر حسرت جغدی که به ویرانه ی ماست
گر نه فریاد غریبانه ی من رهبر اوست
غم چه داند که در این شهر کجا خانه ی ماست
زود باشد که جهانی همه از جان گذرند
کز (سحاب) آفت جانها غم جانانه ی ماست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
امشب آن شمع شب افروز به کاشانه ی کیست
روشن از ماه جهانتاب رخش خانه ی کیست
آنکه ز افسانه ی من دوش نمی رفت به خواب
امشبش دیده به خواب خوش از افسانه ی کیست
زلف و خالی همه دین و دل خلقی بربود
کس ندانست که این دام که آن دانه ی کیست
صد پری جلوه گر از هر طرفی بین چه عجب
گر نداند دل سر گشته که دیوانه ی کیست
نه به کس مایل مهر است نه کین حیرانم
کآشنای که بود آن مه و بیگانه ی کیست
ساغر عیش من از باده ی وصلت خالی است
تا لبالب زمی وصل تو پیمانه ی کیست
جای آن ماه بود خانه ی بیگانه (سحاب)
بنگر آن گنج گرانمایه به ویرانه ی کیست
روشن از ماه جهانتاب رخش خانه ی کیست
آنکه ز افسانه ی من دوش نمی رفت به خواب
امشبش دیده به خواب خوش از افسانه ی کیست
زلف و خالی همه دین و دل خلقی بربود
کس ندانست که این دام که آن دانه ی کیست
صد پری جلوه گر از هر طرفی بین چه عجب
گر نداند دل سر گشته که دیوانه ی کیست
نه به کس مایل مهر است نه کین حیرانم
کآشنای که بود آن مه و بیگانه ی کیست
ساغر عیش من از باده ی وصلت خالی است
تا لبالب زمی وصل تو پیمانه ی کیست
جای آن ماه بود خانه ی بیگانه (سحاب)
بنگر آن گنج گرانمایه به ویرانه ی کیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
خوش دولتی است وصل تو نعمت حیات
اما دریغ ازین که بود هر دو بی ثبات
خلقی به جستجوی تو دایم به بزم من
وین طرفه تر که من همه شب جویم از خدات
نبود عجب اگر به سر کویت آورند
زاهد ز کعبه روی و برهمن ز سو منات
جز لعل آن که سبزه ی خط سر زده از آن
کی دیده کس نبات کزو سر زند نبات
در بحر عشق غرقم و شادم از اینکه هست
هر موج آبش آیت نومیدی نجات
چشمی که خلق را به تغافل کشد (سحاب)
بنگر طمع که دارم از آن چشم التفات
اما دریغ ازین که بود هر دو بی ثبات
خلقی به جستجوی تو دایم به بزم من
وین طرفه تر که من همه شب جویم از خدات
نبود عجب اگر به سر کویت آورند
زاهد ز کعبه روی و برهمن ز سو منات
جز لعل آن که سبزه ی خط سر زده از آن
کی دیده کس نبات کزو سر زند نبات
در بحر عشق غرقم و شادم از اینکه هست
هر موج آبش آیت نومیدی نجات
چشمی که خلق را به تغافل کشد (سحاب)
بنگر طمع که دارم از آن چشم التفات
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
درین زمانه به هر گوشه بی زبانی هست
که بر زبان همه را از تو داستانی هست
به آن رسیده جفایت که عاشقان زین پس
نیاورند به خاطر که آسمانی هست
خوشم که قوت آهم نماند و او به گمان
که در جفای وی ام طاقت و توانی هست
ز آب تیغ تو سیراب هر که شد دانست
که آب زندگی و عمر جاودانی هست
گر این بود غم عشقت ز عشق جانانی
غمی بجان نبود هر که را که جانی هست
چه آگهی بود آسودگان محمل را
ز خسته ای که به دنبال کاروانی هست
(سحاب) در بر ما بی دلان دلی هرگز
مجوی خاصه بشهری که دلستانی هست
که بر زبان همه را از تو داستانی هست
به آن رسیده جفایت که عاشقان زین پس
نیاورند به خاطر که آسمانی هست
خوشم که قوت آهم نماند و او به گمان
که در جفای وی ام طاقت و توانی هست
ز آب تیغ تو سیراب هر که شد دانست
که آب زندگی و عمر جاودانی هست
گر این بود غم عشقت ز عشق جانانی
غمی بجان نبود هر که را که جانی هست
چه آگهی بود آسودگان محمل را
ز خسته ای که به دنبال کاروانی هست
(سحاب) در بر ما بی دلان دلی هرگز
مجوی خاصه بشهری که دلستانی هست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
در بساط عاشقی از عشق غیر از نام نیست
می گساران را بجز شهد هوس در جام نیست
بهر وصل شاهدی هر بزم خواهی چیده شد
نغمه ی چنگش بجز بانگ صلای عام نیست
ز آفت خط بتان زین بیش بود افسانه ها
شکر کاین افسانه ی باطل در این ایام نیست
هست هر آغاز را انجامی از پی وین زمان
از پی آغاز حسن نیکوان انجام نیست
بر خلاف عشق بازان من در این نخیرگاه
هر طرف جویای آن صیدم که با من رام نیست
شاهدان را از زوال حسن بود اندیشه ها
کس به دور ما در این اندیشه های خام نیست
می گساران را بجز شهد هوس در جام نیست
بهر وصل شاهدی هر بزم خواهی چیده شد
نغمه ی چنگش بجز بانگ صلای عام نیست
ز آفت خط بتان زین بیش بود افسانه ها
شکر کاین افسانه ی باطل در این ایام نیست
هست هر آغاز را انجامی از پی وین زمان
از پی آغاز حسن نیکوان انجام نیست
بر خلاف عشق بازان من در این نخیرگاه
هر طرف جویای آن صیدم که با من رام نیست
شاهدان را از زوال حسن بود اندیشه ها
کس به دور ما در این اندیشه های خام نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
اشک من مانع آه سحری نیست که نیست
ورنه آه سحری را اثری نیست که نیست
خبر این است که کس نیست ز خود بیخبران
ورنه در بی خبریها خبری نیست که نیست
مست آن شد که لب از باده ی مستانه نیست
ورنه در ناله مستان اثری نیست که نیست
گل فروبسته در مهر و وفا ورنه مرا
از قفس باز به گلزار دری نیست که نیست
دست امید در این باغ به شاخی نرسید
ورنه بر نخل بلندش ثمری نیست که نیست
قابل درگه خاقان جهان نیست (سحاب)
ورنه در مخزن طبعش گهری نیست که نیست
حکمران فتحعلی شاه که خاک قدمش
سرمه ی دیده ی صاحب نظری نیست که نیست
ورنه آه سحری را اثری نیست که نیست
خبر این است که کس نیست ز خود بیخبران
ورنه در بی خبریها خبری نیست که نیست
مست آن شد که لب از باده ی مستانه نیست
ورنه در ناله مستان اثری نیست که نیست
گل فروبسته در مهر و وفا ورنه مرا
از قفس باز به گلزار دری نیست که نیست
دست امید در این باغ به شاخی نرسید
ورنه بر نخل بلندش ثمری نیست که نیست
قابل درگه خاقان جهان نیست (سحاب)
ورنه در مخزن طبعش گهری نیست که نیست
حکمران فتحعلی شاه که خاک قدمش
سرمه ی دیده ی صاحب نظری نیست که نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳