عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
ز ناتوانی خود اینقدر خبر دارم
که از رخش نتوانم که دیده بردارم
زمانه آب متاع کسان خریده و من
نیم پسند زآبی که در گهر دارم
مگر بهانه ماندن شود در آن سر کوی
سرشک ریزم و بازش ز خاک بردارم
بسوی او روم آندم که می روم از خود
زخویش بیخبرم لیک ازو خبر دارم
چو دام هر چه گرفتم بمن نمی ماند
اگر چه هیچ ندارم همین هنر دارم
بکنج خلوت غم همچو شیشه نیمه
کمند وحدتی از اشک بر گهر دارم
زپاسبانی دل آمد بجان چکنم
نمی توانم ازین شیشه دست بردارم
هوای سرکشی نفس دون زیاده شود
به پشت گرمی خشتی که زیر سر دارم
شکسته رنگی خویشم خوش آمدست کلیم
که دائم آینه اشک در نظر دارم
که از رخش نتوانم که دیده بردارم
زمانه آب متاع کسان خریده و من
نیم پسند زآبی که در گهر دارم
مگر بهانه ماندن شود در آن سر کوی
سرشک ریزم و بازش ز خاک بردارم
بسوی او روم آندم که می روم از خود
زخویش بیخبرم لیک ازو خبر دارم
چو دام هر چه گرفتم بمن نمی ماند
اگر چه هیچ ندارم همین هنر دارم
بکنج خلوت غم همچو شیشه نیمه
کمند وحدتی از اشک بر گهر دارم
زپاسبانی دل آمد بجان چکنم
نمی توانم ازین شیشه دست بردارم
هوای سرکشی نفس دون زیاده شود
به پشت گرمی خشتی که زیر سر دارم
شکسته رنگی خویشم خوش آمدست کلیم
که دائم آینه اشک در نظر دارم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
اشک غمازست خون در گریه داخل کرده ام
عکس تا ظاهر نگردد آب را گل کرده ام
رفتم از کوی تو چون شخصی که سیلابش برد
ترک جان را بیشتر از طی منزل کرده ام
آنچنان کز اشتیاق دانه مرغ آید بدام
من زشوق ناله خود را در سلاسل کرده ام
حرف بیدادش بناخن می کنم بر چهره لیک
چشم تا بر هم زنم از گریه باطل کرده ام
چون گلوی مرغ بسمل خون رود از نامه ام
آری آری شرح خون پالائی دل کرده ام
یارب این ره کی بپایان می رسد چون ضعف من
همچو نقش پای در گامی دو منزل کرده ام
تا کسی بر لب نیارد دعوی خون کلیم
خون فرزندان خود را وقف قائل کرده ام
عکس تا ظاهر نگردد آب را گل کرده ام
رفتم از کوی تو چون شخصی که سیلابش برد
ترک جان را بیشتر از طی منزل کرده ام
آنچنان کز اشتیاق دانه مرغ آید بدام
من زشوق ناله خود را در سلاسل کرده ام
حرف بیدادش بناخن می کنم بر چهره لیک
چشم تا بر هم زنم از گریه باطل کرده ام
چون گلوی مرغ بسمل خون رود از نامه ام
آری آری شرح خون پالائی دل کرده ام
یارب این ره کی بپایان می رسد چون ضعف من
همچو نقش پای در گامی دو منزل کرده ام
تا کسی بر لب نیارد دعوی خون کلیم
خون فرزندان خود را وقف قائل کرده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
دست و دل تنگ و جهان تنگ خدایا چکنم
من و یک حوصله تنگ باینها چکنم
سنگ بر سینه زنم شیشه دل می شکند
نزنم شوق چنین کرده تقاضا چکنم
در ره عشق اگر بار علایق همه را
بفکنم، با گهر آبله پا چکنم
ماتم بال و پر ریخته ام بس باشد
خویش را تنگ دل از دیدن صحرا چکنم
درد بیدردی چون باز دوا می طلبد
دردهای کهن خویش مداوا چکنم
منکه چون گرد بهر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان بسر جا چکنم
گله از چرخ بود تیر فکندن به سپهر
چون بجائی نرسد شکوه بیجا چکنم
خار بی گل شده هر جا گل بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشم تماشا چکنم
کنج تنهائیم از گور درش بسته ترست
عزلتم گر ندهد شهرت عنقا چکنم
سر و برگ جدلم نیست چو با خلق کلیم
نکنم گر ببد و نیک مدارا چکنم
من و یک حوصله تنگ باینها چکنم
سنگ بر سینه زنم شیشه دل می شکند
نزنم شوق چنین کرده تقاضا چکنم
در ره عشق اگر بار علایق همه را
بفکنم، با گهر آبله پا چکنم
ماتم بال و پر ریخته ام بس باشد
خویش را تنگ دل از دیدن صحرا چکنم
درد بیدردی چون باز دوا می طلبد
دردهای کهن خویش مداوا چکنم
منکه چون گرد بهر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان بسر جا چکنم
گله از چرخ بود تیر فکندن به سپهر
چون بجائی نرسد شکوه بیجا چکنم
خار بی گل شده هر جا گل بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشم تماشا چکنم
کنج تنهائیم از گور درش بسته ترست
عزلتم گر ندهد شهرت عنقا چکنم
سر و برگ جدلم نیست چو با خلق کلیم
نکنم گر ببد و نیک مدارا چکنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
بسکه از بار غم دهر گرانبار شدم
همه رو سجده کنان تا در خمار شدم
شیشه پیچ دل از مستی من خود نشکست
من باین دل شکنان از چه گرفتار شدم
خرم از ابر بهاری نشدم طالع بین
که درین باغ چو خار سر دیوار شدم
خواهم آئینه دگر روی بمن ننماند
بسکه از زشتی خود بر دل خود تار شدم
تا کی ایدل زغم تنگدهانان زاری
من بتنگ آمدم از وضع تو بیزار شدم
بعد عمریکه بخواب من بیدل آمد
گریه آبی برخم ریخت که بیدار شدم
رفتم از هوش مکن مستم ازین بیش کلیم
چشم بردار از آن چشم که از کار شدم
همه رو سجده کنان تا در خمار شدم
شیشه پیچ دل از مستی من خود نشکست
من باین دل شکنان از چه گرفتار شدم
خرم از ابر بهاری نشدم طالع بین
که درین باغ چو خار سر دیوار شدم
خواهم آئینه دگر روی بمن ننماند
بسکه از زشتی خود بر دل خود تار شدم
تا کی ایدل زغم تنگدهانان زاری
من بتنگ آمدم از وضع تو بیزار شدم
بعد عمریکه بخواب من بیدل آمد
گریه آبی برخم ریخت که بیدار شدم
رفتم از هوش مکن مستم ازین بیش کلیم
چشم بردار از آن چشم که از کار شدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
جنس کساد چار سوی ناروائیم
گوئی بشهر دلشکنان مومیائیم
در پرده بهتر است نمود وجود من
رنگ خجالتم چه بود، خودنمائیم
فقرم ز چهره رنگ سیاهی نشسته است
در کنج بیکسی شب بیروشنائیم
چین جبین بکس نفروشد کمال من
با نیک و بد چو آینه خوش آشنائیم
تغییر وضع اگر همه یکدم بود خوشست
در حسرت ترقی تیر هوائیم
چون شیشه رنگ خجلتم از چهره ظاهرست
سامان پذیر گردد اگر بینوائیم
فکرم زبحر فیض گدائیست گنج بخش
هر جا سفینه است پر است از گدائیم
قحط نمک بکان ملاحت اگر فتد
خوبان کنند چاره ز داغ جدائیم
در راه خاکساری و افتادگی کلیم
چون جاده ام، ندیده کسی نارسائیم
گوئی بشهر دلشکنان مومیائیم
در پرده بهتر است نمود وجود من
رنگ خجالتم چه بود، خودنمائیم
فقرم ز چهره رنگ سیاهی نشسته است
در کنج بیکسی شب بیروشنائیم
چین جبین بکس نفروشد کمال من
با نیک و بد چو آینه خوش آشنائیم
تغییر وضع اگر همه یکدم بود خوشست
در حسرت ترقی تیر هوائیم
چون شیشه رنگ خجلتم از چهره ظاهرست
سامان پذیر گردد اگر بینوائیم
فکرم زبحر فیض گدائیست گنج بخش
هر جا سفینه است پر است از گدائیم
قحط نمک بکان ملاحت اگر فتد
خوبان کنند چاره ز داغ جدائیم
در راه خاکساری و افتادگی کلیم
چون جاده ام، ندیده کسی نارسائیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
از ثبات عشق دایم پا بدامن داشتم
گر چو داغ لاله در آتش نشیمن داشتم
بر زلال خضر اکنون صد تغافل می زنم
منکه چشم از تشنگی بر آب آهن داشتم
هیچگه ذوق طلب از جستجو بازم نداشت
خوشه چین بودم من آنروزیکه خرمن داشتم
روشنی از بزم من دریوزه می کرد آفتاب
در چراغ عیش تا از باده روغن داشتم
شعله برمی خاست از بیطاقتی و می نشست
من نجنبیدم ز جا تا جا بگلخن داشتم
کی بهر نامحرمی چاک جگر خواهم نمود
منکه زخمش را نهان از چشم سوزن داشتم
همچو ماهی غیرداغم پوششی دیگر نبود
تا کفن آمد همین یک جامه بر تن داشتم
داغ را جز بر کنار زخم ننهادم کلیم
دیده را بر رخنه دیوار گلشن داشتم
گر چو داغ لاله در آتش نشیمن داشتم
بر زلال خضر اکنون صد تغافل می زنم
منکه چشم از تشنگی بر آب آهن داشتم
هیچگه ذوق طلب از جستجو بازم نداشت
خوشه چین بودم من آنروزیکه خرمن داشتم
روشنی از بزم من دریوزه می کرد آفتاب
در چراغ عیش تا از باده روغن داشتم
شعله برمی خاست از بیطاقتی و می نشست
من نجنبیدم ز جا تا جا بگلخن داشتم
کی بهر نامحرمی چاک جگر خواهم نمود
منکه زخمش را نهان از چشم سوزن داشتم
همچو ماهی غیرداغم پوششی دیگر نبود
تا کفن آمد همین یک جامه بر تن داشتم
داغ را جز بر کنار زخم ننهادم کلیم
دیده را بر رخنه دیوار گلشن داشتم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
بسکه می پیچد صدای ناله دل در برم
استخوان سینه موسیقار شد در پیکرم
طالع بدبین، کز آب و آتشم بیقدرتر
گرچه آتش می توان گشتن زآب گوهرم
حکم سودا بر سرم جاری تر است از سیل اشک
گر بفرقم خاک بیزد ور زند گل بر سرم
خاک اصل طینتم گوئی ز گرد لشکر است
از رفیقان جمله در راه طلب واپس ترم
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم
فطرت پستم ندارد بال پرواز بلند
منکه مور ناتوان باشم چه باشد شهپرم
خاطر آزرده ای دارم که در سیر بهشت
از گریبان چون جرس بیرون نمی آید سرم
برگ من بی برگی است و بار بار خاطرست
باد یارب روزی برق بلا برگ و برم
می کنم گاهی اگر سامان بزم می کلیم
سنگ پر بیرون کند از اشتیاق ساغرم
استخوان سینه موسیقار شد در پیکرم
طالع بدبین، کز آب و آتشم بیقدرتر
گرچه آتش می توان گشتن زآب گوهرم
حکم سودا بر سرم جاری تر است از سیل اشک
گر بفرقم خاک بیزد ور زند گل بر سرم
خاک اصل طینتم گوئی ز گرد لشکر است
از رفیقان جمله در راه طلب واپس ترم
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم
فطرت پستم ندارد بال پرواز بلند
منکه مور ناتوان باشم چه باشد شهپرم
خاطر آزرده ای دارم که در سیر بهشت
از گریبان چون جرس بیرون نمی آید سرم
برگ من بی برگی است و بار بار خاطرست
باد یارب روزی برق بلا برگ و برم
می کنم گاهی اگر سامان بزم می کلیم
سنگ پر بیرون کند از اشتیاق ساغرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
عمریستکه یک مستی سرشار ندیدم
در پای خم افتادن دستار ندیدم
بر دولت وصلی که فلک رشک نیارد
جز صحبت آئینه و زنگار ندیدم
در ظلمت بخت سیه خویش نماندم
چون آب خضر روی خریدار ندیدم
افسوس که چون نخل گرانبار درین باغ
دستی ز رفیقان بته بار ندیدم
چون رشته گلدسته بگرد همه خوبان
گردیدم و یک یار وفادار ندیدم
بادا سر آئینه زانو بسلامت
روئی مگر از آینه رخسار ندیدم
همچون هدفم بخت نوازش زکسی نیست
هر جا که شدم غیر دل آزار ندیدم
تا از مدد ناخن تدبیر گذشتم
در راه طلب عقده دشوار ندیدم
با آنکه کسی چیزی دربار ندارد
در قافله یک مرد سبکبار ندیدم
در کوی توکل که بحق پشت امید است
کاهی که دهد تکیه بدیوار ندیدم
با اهل طرب نیز کلیم ارچه نشستم
از خنده بجز نام چو سوفار ندیدم
در پای خم افتادن دستار ندیدم
بر دولت وصلی که فلک رشک نیارد
جز صحبت آئینه و زنگار ندیدم
در ظلمت بخت سیه خویش نماندم
چون آب خضر روی خریدار ندیدم
افسوس که چون نخل گرانبار درین باغ
دستی ز رفیقان بته بار ندیدم
چون رشته گلدسته بگرد همه خوبان
گردیدم و یک یار وفادار ندیدم
بادا سر آئینه زانو بسلامت
روئی مگر از آینه رخسار ندیدم
همچون هدفم بخت نوازش زکسی نیست
هر جا که شدم غیر دل آزار ندیدم
تا از مدد ناخن تدبیر گذشتم
در راه طلب عقده دشوار ندیدم
با آنکه کسی چیزی دربار ندارد
در قافله یک مرد سبکبار ندیدم
در کوی توکل که بحق پشت امید است
کاهی که دهد تکیه بدیوار ندیدم
با اهل طرب نیز کلیم ارچه نشستم
از خنده بجز نام چو سوفار ندیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
باغبان بیمهر و ما در اصل نخل بی بریم
عاقبت در گلخن گیتی کف خاکستریم
هیچکس نبود که نبود در پی آزار ما
اهل عالم جمله طفل و ما چو مرغ بی بریم
عاشقانت تیغ کین در یکدگر خوش می نهند
خون هم چون آب می ریزیم و از یک لشکریم
مهرورزی چون رسن تابیست کین بر رشته را
پیشتر چندانکه داریم از همه واپس تریم
مرغ یک اصلیم عیب ما بود عیب همه
از چه همچون موج دائم در پی یکدیگریم
خاک ما را ز پی سرگشتگی گل کرده اند
دهر گوئی بزم مستانست و ما چون ساغریم
اندرین گلخن بچشم کم مبین ما را کلیم
با همه افسردگی دل زنده تر از اخگریم
عاقبت در گلخن گیتی کف خاکستریم
هیچکس نبود که نبود در پی آزار ما
اهل عالم جمله طفل و ما چو مرغ بی بریم
عاشقانت تیغ کین در یکدگر خوش می نهند
خون هم چون آب می ریزیم و از یک لشکریم
مهرورزی چون رسن تابیست کین بر رشته را
پیشتر چندانکه داریم از همه واپس تریم
مرغ یک اصلیم عیب ما بود عیب همه
از چه همچون موج دائم در پی یکدیگریم
خاک ما را ز پی سرگشتگی گل کرده اند
دهر گوئی بزم مستانست و ما چون ساغریم
اندرین گلخن بچشم کم مبین ما را کلیم
با همه افسردگی دل زنده تر از اخگریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
ازین شکسته دلم گر نحیف و رنجورم
که در غمش بگریبان نمی رسد زورم
هزار بار ازین همرهان گسستم و باز
فلک نهشت جدا همچو تار طنبورم
سرم بغیر گریبان فرو نمی آید
بدستگاه قناعت ز بسکه مغرورم
چنینکه صورت خامم کدورت انگیزست
ببزم دهر تو گوئی چراغ بینورم
ز خلق راحت تنهائیم رهانیده
بکنج خلوت خود در بهشت بیحورم
بباغ دهر خس آشیانه را مانم
که در میان طراوت ز خرمی دورم
ز ضعف بار مداوا نمی توانم برد
طبیب را چه گنه گر همیشه رنجورم
نیافتم هنری بهتر از سبکباری
اگر ندارم چیزی ببار معذورم
در انتظار خرابی بسر رود عمر
کلیم همچو حباب آنزمان که معمورم
که در غمش بگریبان نمی رسد زورم
هزار بار ازین همرهان گسستم و باز
فلک نهشت جدا همچو تار طنبورم
سرم بغیر گریبان فرو نمی آید
بدستگاه قناعت ز بسکه مغرورم
چنینکه صورت خامم کدورت انگیزست
ببزم دهر تو گوئی چراغ بینورم
ز خلق راحت تنهائیم رهانیده
بکنج خلوت خود در بهشت بیحورم
بباغ دهر خس آشیانه را مانم
که در میان طراوت ز خرمی دورم
ز ضعف بار مداوا نمی توانم برد
طبیب را چه گنه گر همیشه رنجورم
نیافتم هنری بهتر از سبکباری
اگر ندارم چیزی ببار معذورم
در انتظار خرابی بسر رود عمر
کلیم همچو حباب آنزمان که معمورم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
همه پاکان بحر و بر دیدم
چه تری ها زخشک وتر دیدم
نیک و بد در زمانه ما نیست
هر چه دیدم ز بد بتر دیدم
سوختن در فراق او این بود
پختگی ها کزین سفر دیدم
می رمم همچو سگ گزیده زآب
بسکه طوفان ز چشم تر دیدم
سرمه را دیده ام بآب دهد
دود آتشگه جگر دیدم
عقل را در سرم بچرخ آورد
پیچ و تابی کز آن کمر دیدم
می روم رو شکفته تا دم تیغ
چین پیشانی سپر دیدم
باطنش همچو پشت آینه بود
ظاهر هر که صاف تر دیدم
شیشه از سنگ آن ندید کلیم
که من از بالش هنر دیدم
چه تری ها زخشک وتر دیدم
نیک و بد در زمانه ما نیست
هر چه دیدم ز بد بتر دیدم
سوختن در فراق او این بود
پختگی ها کزین سفر دیدم
می رمم همچو سگ گزیده زآب
بسکه طوفان ز چشم تر دیدم
سرمه را دیده ام بآب دهد
دود آتشگه جگر دیدم
عقل را در سرم بچرخ آورد
پیچ و تابی کز آن کمر دیدم
می روم رو شکفته تا دم تیغ
چین پیشانی سپر دیدم
باطنش همچو پشت آینه بود
ظاهر هر که صاف تر دیدم
شیشه از سنگ آن ندید کلیم
که من از بالش هنر دیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
بر رگ دل گاه ناخن گاه نشتر می زنم
هر زمان بر ساز غم مضراب دیگر می زنم
در لباس شید زاهد در حرم ره می روند
من درین میخانه بدنامم که ساغر می زنم
عقده مکتوب ما را از گشادن بهره نیست
این گره بیهوده بر بال کبوتر می زنم
جام چون لبریز شد دیگر نمی دارد صدا
با دل پر درد حرف شکوه کمتر می زنم
گه گریبان می درم گه می شکافم سینه را
جستجوئی می کنم خود را بهر در می زنم
می توان گاهی بمکتوبی مرا خورسند کرد
من ز مردی داستان شکوه را سر می زنم
تازه می گردد دلم هرگاه آهی می کشم
هر نفس کز دل کشم دامن بر اخگر می زنم
خودنمائی شیوه من نیست، چون دیوار باغ
گل بدامن دارم اما خار بر سر می زنم
عاقبت بر شمع رویش می زنم خود را کلیم
منکه چون پروانه ام خود را برین در می زنم
هر زمان بر ساز غم مضراب دیگر می زنم
در لباس شید زاهد در حرم ره می روند
من درین میخانه بدنامم که ساغر می زنم
عقده مکتوب ما را از گشادن بهره نیست
این گره بیهوده بر بال کبوتر می زنم
جام چون لبریز شد دیگر نمی دارد صدا
با دل پر درد حرف شکوه کمتر می زنم
گه گریبان می درم گه می شکافم سینه را
جستجوئی می کنم خود را بهر در می زنم
می توان گاهی بمکتوبی مرا خورسند کرد
من ز مردی داستان شکوه را سر می زنم
تازه می گردد دلم هرگاه آهی می کشم
هر نفس کز دل کشم دامن بر اخگر می زنم
خودنمائی شیوه من نیست، چون دیوار باغ
گل بدامن دارم اما خار بر سر می زنم
عاقبت بر شمع رویش می زنم خود را کلیم
منکه چون پروانه ام خود را برین در می زنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم
صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم
نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار
حق بدست ماست گر چیزی بخود نسپرده ایم
گر بها می داد ما را قدر ما هم می شناخت
در کف ایام کالای بیغما برده ایم
باده دردآمیز گردد شیشه چون بر هم خورد
گردش افلاک تا برجاست ما آزرده ایم
گلبن ایام را ما آشیان بلبلیم
عالم از سر سبز گردد ما همان پژمرده ایم
یادگار دودمان پردلی مائیم و شمع
سر بتاراج فنا رفته است و پا افشرده ایم
باده بر لب یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خود ببالا برده ایم
صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم
نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار
حق بدست ماست گر چیزی بخود نسپرده ایم
گر بها می داد ما را قدر ما هم می شناخت
در کف ایام کالای بیغما برده ایم
باده دردآمیز گردد شیشه چون بر هم خورد
گردش افلاک تا برجاست ما آزرده ایم
گلبن ایام را ما آشیان بلبلیم
عالم از سر سبز گردد ما همان پژمرده ایم
یادگار دودمان پردلی مائیم و شمع
سر بتاراج فنا رفته است و پا افشرده ایم
باده بر لب یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خود ببالا برده ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
ز سوز عشق چه هنگامه فغان بندیم
چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم
نهال سرکش گل بیوفا و لاله دو رو
درین چمن به چه امید آشیان بندیم
دمیکه ما گره از کار عیش بگشائیم
خیال بوسه بر آن خاک آستان بندیم
متاع خانه دل آنچنان بیغما رفت
دری نماند که بر روی دشمنان بندیم
هزار شکوه یکی کردم و کسی نشنید
گذشت آنکه زیکحرف داستان بندیم
گره بموی چو افتاد باز نگشاید
غنیمت است بیا دل در آن میان بندیم
کلیم سایه شاه جهان چو بر سر ماست
به پشت چرخ دگر دست کهکشان بدیم
چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم
نهال سرکش گل بیوفا و لاله دو رو
درین چمن به چه امید آشیان بندیم
دمیکه ما گره از کار عیش بگشائیم
خیال بوسه بر آن خاک آستان بندیم
متاع خانه دل آنچنان بیغما رفت
دری نماند که بر روی دشمنان بندیم
هزار شکوه یکی کردم و کسی نشنید
گذشت آنکه زیکحرف داستان بندیم
گره بموی چو افتاد باز نگشاید
غنیمت است بیا دل در آن میان بندیم
کلیم سایه شاه جهان چو بر سر ماست
به پشت چرخ دگر دست کهکشان بدیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
همچو عینک سر نگردد راست از پشت غمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
از ادای خارج هر کس خجالت می کشم
با کمال بیدماغی من وکیل عالمم
من بمردن همدم از ضعف خمار افتاده ام
باید آوردن ز جام آئینه در پیش دمم
تیره بختی بیش ازین نبود که در بزم جهان
شمعم اما خلوت وصل ترا نامحرمم
آن نمکهائیکه دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم
از کریمان هیچگه روی طلب نبود مرا
گر زسنگ خاره باشد روی همچون ماتمم
خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت
از کجا آورده ام خود در لباس خاتمم
تا نفس باقیست ضبط گریه ام مقدور نیست
شیشه ام، بی اشک از دل برنمی آید دمم
از سبکروحی خود خوارم درین گلشن کلیم
همچو شبنم هر گلی بردارد از دست کمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
از ادای خارج هر کس خجالت می کشم
با کمال بیدماغی من وکیل عالمم
من بمردن همدم از ضعف خمار افتاده ام
باید آوردن ز جام آئینه در پیش دمم
تیره بختی بیش ازین نبود که در بزم جهان
شمعم اما خلوت وصل ترا نامحرمم
آن نمکهائیکه دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم
از کریمان هیچگه روی طلب نبود مرا
گر زسنگ خاره باشد روی همچون ماتمم
خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت
از کجا آورده ام خود در لباس خاتمم
تا نفس باقیست ضبط گریه ام مقدور نیست
شیشه ام، بی اشک از دل برنمی آید دمم
از سبکروحی خود خوارم درین گلشن کلیم
همچو شبنم هر گلی بردارد از دست کمم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
موشکافیها در آن اندام زیبا کرده ام
تا کمر را در میان زلف پیدا کرده ام
نیستم راضی که سر بر کرسی زانو نهم
تا هوای سربلندی را ز سر وا کرده ام
دیده خواهش نبیند توتیا سازی چو من
خاک کوی یأس در چشم تمنا کرده ام
باطن خلق دو رو سوهان و ظاهر آینه است
عمرها جاسوسی ابنای دنیا کرده ام
بی نمک نبود جنونم، دلنشین افتاده ام
کز لب لعلش نمک در دیگ سودا کرده ام
تنگی کار از عقب دارد گشایشها ضرور
از دل تنگ منست ار دیده دریا کرده ام
قامت فصل جوانی شد قد خم گشته ام
جای تا در سایه آن قد رعنا کرده ام
هر که تنهائی طلب، با شمع در یک خانه نیست
من نه بیجا خو بتاریکی شبها کرده ام
خانه همسایه ها ویران شد از اشکم کلیم
نیست از دیوانگی گر جا بصحرا کرده ام
تا کمر را در میان زلف پیدا کرده ام
نیستم راضی که سر بر کرسی زانو نهم
تا هوای سربلندی را ز سر وا کرده ام
دیده خواهش نبیند توتیا سازی چو من
خاک کوی یأس در چشم تمنا کرده ام
باطن خلق دو رو سوهان و ظاهر آینه است
عمرها جاسوسی ابنای دنیا کرده ام
بی نمک نبود جنونم، دلنشین افتاده ام
کز لب لعلش نمک در دیگ سودا کرده ام
تنگی کار از عقب دارد گشایشها ضرور
از دل تنگ منست ار دیده دریا کرده ام
قامت فصل جوانی شد قد خم گشته ام
جای تا در سایه آن قد رعنا کرده ام
هر که تنهائی طلب، با شمع در یک خانه نیست
من نه بیجا خو بتاریکی شبها کرده ام
خانه همسایه ها ویران شد از اشکم کلیم
نیست از دیوانگی گر جا بصحرا کرده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
نه سزاوار حرم نه لایق بتخانه ام
در خراب آباد دنیا جغد بی ویرانه ام
فرقم از سرکوب محنت یکنفس خالی نبود
گر ز کار افتاد دستم ریخت بر سر خانه ام
بسکه هرگز پر ندیدم جام عیش خویش را
باورم ناید که پر خواهد شدن پیمانه ام
من نباشم رونق عشق و محبت می رود
تیشه فرهادم و بال و پر پروانه ام
فقر تا ما بینوایان را حمایت می کند
سایه پشتیبان دیوارست در ویرانه ام
باگرانان سازگاری و مدارا عاقلیست
چون بزنجیر جنون می سازم ار دیوانه ام
شعله برمی خیزد از فرقم بجای مو کلیم
می سزد گر از ید بیضا بسازی شانه ام
در خراب آباد دنیا جغد بی ویرانه ام
فرقم از سرکوب محنت یکنفس خالی نبود
گر ز کار افتاد دستم ریخت بر سر خانه ام
بسکه هرگز پر ندیدم جام عیش خویش را
باورم ناید که پر خواهد شدن پیمانه ام
من نباشم رونق عشق و محبت می رود
تیشه فرهادم و بال و پر پروانه ام
فقر تا ما بینوایان را حمایت می کند
سایه پشتیبان دیوارست در ویرانه ام
باگرانان سازگاری و مدارا عاقلیست
چون بزنجیر جنون می سازم ار دیوانه ام
شعله برمی خیزد از فرقم بجای مو کلیم
می سزد گر از ید بیضا بسازی شانه ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
کامی ز روزگار ستمگر گرفته ایم
خود را اگر بخاک برابر گرفته ایم
گرمی ز جزوناری ما برطرف شدست
از بسکه حرف سرد بتن بر گرفته ایم
پر را بشکل خنجر صیاد دیده ایم
سر را ز شوق آن بته پر گرفته ایم
دریا بما رسیده اگر از می مراد
همچون صدف زآبله ساغر گرفته ایم
هرگز نگشته دود شکایت زما بلند
گر همچو شعله ز آتش غم در گرفته ایم
دندان که در غم تو نهادیم بر جگر
گوئی ز پنبه روزن مجمر گرفته ایم
بگذر ز کام تا بکنار تو جا کند
این بند را ز رشته گوهر گرفته ایم
تا رفته ایم در پس زانوی غم کلیم
جا در پناه سد سکندر گرفته ایم
خود را اگر بخاک برابر گرفته ایم
گرمی ز جزوناری ما برطرف شدست
از بسکه حرف سرد بتن بر گرفته ایم
پر را بشکل خنجر صیاد دیده ایم
سر را ز شوق آن بته پر گرفته ایم
دریا بما رسیده اگر از می مراد
همچون صدف زآبله ساغر گرفته ایم
هرگز نگشته دود شکایت زما بلند
گر همچو شعله ز آتش غم در گرفته ایم
دندان که در غم تو نهادیم بر جگر
گوئی ز پنبه روزن مجمر گرفته ایم
بگذر ز کام تا بکنار تو جا کند
این بند را ز رشته گوهر گرفته ایم
تا رفته ایم در پس زانوی غم کلیم
جا در پناه سد سکندر گرفته ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
بیقدر نخواهم شد اگر خاک نهادم
خارم منگر ذره خورشید نژادم
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نزد شب و روز جهان نقش زیادم
جنس من و بازار رواج این چه خیالست
چون قبله نما در حرم کعبه کسادم
از دامن صحرای جنون دست ندارم
گر اشک بآبم دهد و آه ببادم
بیقدرتر از غم بدل ماتمیانم
هر چند که نایاب تر از خاطر شادم
از دست من آزرده چرا خلق نباشند
چون خامه بحرف همه انگشت نهادم
در مکتب عشقست کتابم ورق دل
روشن نشود جز بخط زخم سوادم
یک نقد دغل همت من خرج نکرده است
تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم
در سینه کلیم اینهمه ناخن که شکستم
از کار دل خود گره غم نگشادم
خارم منگر ذره خورشید نژادم
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نزد شب و روز جهان نقش زیادم
جنس من و بازار رواج این چه خیالست
چون قبله نما در حرم کعبه کسادم
از دامن صحرای جنون دست ندارم
گر اشک بآبم دهد و آه ببادم
بیقدرتر از غم بدل ماتمیانم
هر چند که نایاب تر از خاطر شادم
از دست من آزرده چرا خلق نباشند
چون خامه بحرف همه انگشت نهادم
در مکتب عشقست کتابم ورق دل
روشن نشود جز بخط زخم سوادم
یک نقد دغل همت من خرج نکرده است
تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم
در سینه کلیم اینهمه ناخن که شکستم
از کار دل خود گره غم نگشادم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
گوهر تاجم که در دست گدا افتاده ام
سیر طالع بین کجا بودم کجا افتاده ام
وه چه بودی گر زبام آسمان افتادمی
اینچنین کز صحبت یاران جدا افتاده ام
صبح من شام غریبان است از شامم مپرس
تا بکام غم درین غربت سرا افتاده ام
با سپند سوخته گوئی که از یک مزرعیم
یکقلم از دیده نشو و نما افتاده ام
نقش پا برخواستم دارد بامداد نسیم
من سر شکم برنخیزم هر کجا افتاده ام
با وجود سرکشی چون گردبادم خاکسار
شعله ام از عجز در پای گیا افتاده ام
گوهر شب تابم و از شمع بیقیمت ترم
لیک ازین شادم که باری بی بها افتاده ام
هرگزم در سر هوای دانه کامی نبود
من ندانم از چه در دام بلا افتاده ام
من یکی آئینه گیتی نما بودم کلیم
روی غم از بسکه دیدم از جلا افتاده ام
سیر طالع بین کجا بودم کجا افتاده ام
وه چه بودی گر زبام آسمان افتادمی
اینچنین کز صحبت یاران جدا افتاده ام
صبح من شام غریبان است از شامم مپرس
تا بکام غم درین غربت سرا افتاده ام
با سپند سوخته گوئی که از یک مزرعیم
یکقلم از دیده نشو و نما افتاده ام
نقش پا برخواستم دارد بامداد نسیم
من سر شکم برنخیزم هر کجا افتاده ام
با وجود سرکشی چون گردبادم خاکسار
شعله ام از عجز در پای گیا افتاده ام
گوهر شب تابم و از شمع بیقیمت ترم
لیک ازین شادم که باری بی بها افتاده ام
هرگزم در سر هوای دانه کامی نبود
من ندانم از چه در دام بلا افتاده ام
من یکی آئینه گیتی نما بودم کلیم
روی غم از بسکه دیدم از جلا افتاده ام