عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۳
می ننوشم تشنه خون تحمل نیستم
گل نبویم آشیان پرواز بلبل نیستم
من که چون شمع از نگاه گرم جانان زنده ام
بت پرستی کی کنم مرد تغافل نیستم
چون نهال خشک عریانی لباسم گشته است
همچو گلبن زیر بار خلعت گل نیستم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۴
یاد او کردم دل اندوهگینی یافتم
در خیال مصرعی بودم زمینی یافتم
خاکساری آنقدر کردم که نامم شد بلند
از شکست دل عجب نقش نگینی یافتم
باده کم جوش لطفم در خمار افکنده بود
نشئه سرشاری از چین جبینی یافتم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۶
که دید از غم شناسان خاطر شادی که من دیدم
سراسر مهربانی بودم بیدادی که من دیدم
سوادش خواب حیرانی غبارش آب ویرانی
نبیند چشم محشر حیرت آبادی که من دیدم
گهی با سایه در شوخی گهی با جلوه در مستی
چها در سر ندارد سرو آزادی که من دیدم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۸
ملامت می کنند از شورش حالی که من دارم
جنون دیوانه می گردد ز افعالی که من دارم
بنازم مغفرت را جوش بحر اضطراب است این
گریزد معصیت از ننگ اعمالی که من دارم
نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دارم
نمی دانم چه خواهم کرد با حالی که من دارم
اسیرم بیخودی محوم نمی دانم که را دیدم
نگنجد در دل آیینه تمثالی که من دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۹
کجا از تنگدستی خاطر اندوهگین دارم
که همچون شعله صد گنج شرر در آستین دارم
بود آیینه آتش نما خاکستر عاشق
چو اخگر نور پنهان روشن از لوح جبین دارم
تو پر درد آشنا من بیزبان فرصت تغافل کیش
دل پر آرزویی چون نگاه واپسین دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۲
نظاره شیفته ما را به خط و خال قسم
گناه سوخته ما را به انفعال قسم
طواف میکده ها کرده ام مبارک باد
هوای کوی تو دارم به اعتدال قسم
به هیچ هیچ نیرزم ز هیچ هم کمتر
قسم به جان تو و میرزا جلال قسم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۸
دل به زلف او چو بندم بر سر دل چون شوم
همره خضر پریشانی به منزل چون شوم
ذوق آشوب خطر دیوانه ام دارد چو موج
نیستم خس بسته زنجیر ساحل چون شوم
من که از گرم اختلاطی های آتش زنده ام
گر شعوری دارم از یاد تو غافل چون شوم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۹
دردیم و از دیار هوس کم گذشته ایم
برقیم و از قلمرو خس کم گذشته ایم
ما خامشیم و زمزمه دل نوای ماست
در کوچه فغان جرس کم گذاشته ایم
چون راز خویش آفت اقلیم شکوه ایم
از تنگنای راه نفس کم گذشته ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۰
عاشق و شیدا و مست و لاابالی گشته ایم
همچو دل از یار پر در خویش خالی گشته ایم؟
زهد،مستی،می کشی تقوی و هستی نیستی
زینت هنگامه صاحب کمالی گشته ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۱
نیست بیحاصل که خون از چشم تر افشانده ایم
در زمین سینه تخم نیشتر افشانده ا یم
دشت و دریای توکل را نسیم موجه ایم
از قناعت آستین بر خشک و تر افشانده ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۲
مجنون دشت گریه مستانه خودیم
آزاد کرده دل دیوانه خودیم
آیینه خاطریم ز تأثیر عشق پاک
جویای وصل روی تو در خانه خودیم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۳
جز عشق میی در خم افلاک ندیدیم
جز دل گهری در صدف خاک ندیدیم
یک شعله شوخ است که آئینه گداز است
جز داغ تو در سینه غمناک ندیدیم
تا زاهد ناپاک به میخانه نیامد
تردامنی از سلسله تاک ندیدیم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۸
باده در میکده گشت آیینه
خم سکندر شد و خشت آیینه
باده نوشید گلستان ساغر
روی خود دید بهشت آیینه
بیدلی کم سخنی کم نگهی
هر چه دید از تو نوشت آیینه
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۰
از گلشن زمانه چه گلدسته بسته ای
رام که می شوی ز خیال که جسته ای
گل بی تکلفانه به سر می توان زدن
انگار کن که طرف کلاهی شکسته ای
رعناتر از بهاری و رنگین تر از گلی
نقشی برای چشم و دل ما نشسته ای
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۴
ساقی سحر است شبچراغی
تعمیر خرابه دماغی
یادش چقدر بها دارد
هر ناله ما کلید باغی
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
سبب نظم کتاب
رسید موسم گل ساقیا! بگردان راح
که عشقبازی و مستی به دین ماست مباح
زبهر آنکه کنم کهربا به رنگ عقیق
بیار لعل مذاب از زمردین اقداح
به نیم شب دل من همچو شمع روشن کن
از آن شراب که روشندل است چون مصباح
تو از صلاح مگو با من ار خردمندی
از آن که عاشق بیچاره نیست مرد صلاح
درافکنید کمیت نشاط در میدان
که پادشاه خرد برکشید قلب و جناح
زعکس باده که خورشید مشرق طرب است
به نیم شب بنما عکس فالق الاصباح
چون آمدی به سلامت بخیر خوش بنشین
که بر تو خیر و سلامت بود صباح و رواح
بیا که دیده به روی تو می شود روشن
بیا که زنده به بوی تو می شود ارواح
چو در کنار فلک گوی زر روان گردید
درآمد از درم آن ماه مهربان چو صباح
چه گفت؟ گفت که حیدر کتاب عشق بساز
کز آن کتاب بود کار بسته را مفتاح
بگفتمش که کتاب مرا چه نام نهی
بگفت نام کتاب تو: مونس الارواح
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی توحید الملک العلام جل جلاله
ای ز هستی غلغلی در ملک جان انداخته
عکس نور ذات خود بر انس و جان انداخته
آتشی از مهر در میدان دل افروخته
پرتوی از ذات در صحرای جان انداخته
نه تتق در عالم کون و فساد افراشته
هفت فرش اندر سرای کن فکان انداخته
مهر وحدت از رخ شاه و گدا افروخته
نور قربت در دل پیر و جوان انداخته
شب کنار آسمان پر کرده از در و گهر
ماه را چون گوی سیمین در میان انداخته
روز فرشی را ز زر گسترده بر روی فلک
شب بساطی را به راه کهکشان انداخته
قدرت او صبحدم از جامه ی زرین مهر
سبز خنگ چرخ را برگستوان انداخته
در بدخشان، تاب مهر عالم افروزش به صنع
خون لعل اندر دل سنگین کان انداخته
هر که بی پروانه ی حکمش زبان آور شده
همچو شمعش آتشی اندر زبان انداخته
زآستین صنع، دست قدرتش روز ازل
فتنه ها در دامن آخر زمان انداخته
هر کسی کو آتش حرص و هوا افروخته
زآتش غم دودش اندر دودمان انداخته
دوستان را روح و راحت دررسانیده به دل
دشمنان را در عذاب جاودان انداخته
هر که عشق او بهشت، از مدبری و کافری
آتشی از دوزخش در خان و مان انداخته
غیر نامش هر که نامی بر زبان آورده است
از ندامت، خاک راه اندر دهان انداخته
عاشق ذات جلالش هر دم از مجرای دل
ناوک آه از زمین بر آسمان انداخته
صانع بیچون به دست قدرت خود در بهشت
خوان پرنعمت ز بهر بندگان انداخته
عارف حق از خدا چیزی نخواهد جز لقا
گرچه بیند جنت اعلی و خوان انداخته
کوثر و حور و جنان هیچ است پیش حق طلب
کو ز دیده کوثر و حور و جنان انداخته
بنده ای را بر فراز تخت شاهی داده جای
بنده ای را دردمند و ناتوان انداخته
زاهدی را کرده در مسجد امام و پیشوا
راهبی را مست در کوی مغان انداخته
خالق اشیا، گناهی کآمد از ما در وجود
سترپوش است و طبق پوشی بر آن انداخته
ذات پنهانش که پیداتر بود از آفتاب
سر به سر اهل یقین را در گمان انداخته
مه، برین چرخ یکم از امر حق، در تیره شب
خویشتن را همچو شمعی در دخان انداخته
منشی ملک دوم، آن کو عطارد نام اوست
مست حضرت گشته و کلک از بنان انداخته
مطرب بزم سوم، زهره، به امر دادگر
از غریو چنگ در گردون فغان انداخته
خسرو چرخ چهارم، آفتاب، از نور حق
آتشی اندر نهاد خود عیان انداخته
رزم ساز کشور پنجم، شه بهرام نام
هیبت قهر حق از دستش سنان انداخته
قاضی ملک ششم، برجیس، در دارالقضا
دست قدرت بر سر او طیلسان انداخته
شاه چرخ هفتمین، کیوان، به امر کردگار
هفت گردون معلا زیر ران انداخته
دست صنعش، فصل نیسان از شقایق، فرش آل
بر کنار سبزه و آب روان انداخته
چترهای هفت رنگ از شاخه ها افراخته
وز زمرد فرشها در بوستان انداخته
از بهار و ارغوان و لاله و نسرین و گل
برقعی بر روی باغ از پرنیان انداخته
شاخ سنبل بر کنار ضیمران افراخته
شور بلبل در میان گلستان انداخته
ارغوان، رخ سرخ کرده از برای شاهدی
غیرت او آتشی در ارغوان انداخته
رنگ و بوی گل پدید آورده در بستان عشق
غلغلی در بلبل فریادخوان انداخته
در شب معراج گفته یک سخن با مصطفا
زآن سخن آوازه ای اندر جهان انداخته
دین او دریاست، در وی مؤمنان چون گوهرند
کافران را موج، چون خس بر کران انداخته
دولت او کوس در عرش معلا کوفته
نوبتش آوازه در کون و مکان انداخته
کشتیی کآن نیست در دریای دین ملاح آن
لنگر و تیرش شکسته، بادبان انداخته
حیدر عاشق زبهر آنکه باشد احمدی
غلغلی از عاشقی در لامکان انداخته
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی تحمید الحمید المجید عز شانه
بنده ام از جان خدایی را که او جان آفرید
مهر و ماه و انجم و گردون گردان آفرید
دست صنع لایزالش، روز قدرت در ازل
پاره ی یاقوت در فیروزه ایوان آفرید
زابر فیض، اندر بن دریای حکمت، در صدف
لؤلؤ شهوار از یک قطره باران آفرید
از برای آنکه بنشانند بر تخت زرش
پرتوی از مهر در لعل بدخشان آفرید
دست صنعش آتش خورشید را در کان فکند
وین همه یاقوت و لعل اندر دل کان آفرید
تا همیشه دامن من معدن جوهر بود
در کنار جزع من یاقوت و مرجان آفرید
اندرین درج زمرد، در شب تقدیر خویش
صد هزاران لؤلؤ شهوار رخشان آفرید
گه بهار شادمانی، گه خزان بی غمی
گاه تابستان خرم، گه زمستان آفرید
رعد، غران کرد و جسم باد بی آرام ساخت
برق، خندان کرد و چشم ابر گریان آفرید
تا به قدرت کرد گریان دیده ی ابر بهار
در میان خارها گلبرگ خندان آفرید
نار چون پستان خوبان در چمن پربار کرد
به به رنگ عاشقان در طرف بستان آفرید
در لب جانان حیات جاودانی جمع کرد
بر رخ خوبان سر زلف پریشان آفرید
گل رخ و نسرین بر و مشکین خط و مه وش نگاشت
دلبر سنگین دل و سیمین زنخدان آفرید
سر صنع لایزال از بهر خلط عاشقان
در خط و خال و لب و رخسار جانان آفرید
عاشق ذات جلال خویش در صحرای عشق
از شراب لایزالی مست و حیران آفرید
ماه چابک سیر در یک جا نمی گردد مقیم
ماه را سرگشته در گردون گردان آفرید
تا حساب ملک بنویسد به کلک معرفت
تیر پیر چرخ را منشی دیوان آفرید
تا نوازد چنگ و گوید قول و نوشد جام می
در فلک گوینده ای خوب و غزل خوان آفرید
در جهان آفرینش بر سر تخت مراد
پادشاه چرخ چارم را زرافشان آفرید
تا سراندازی کند از سرکشی در شرق و غرب
ترک خون ریز فلک با تیغ بران آفرید
تا کند حل نکته های شرع در دارالقضا
قاضی گردون گردان را سخندان آفرید
پیر پر دستان که بر هفتم فلک فرمان ده است
بر سر شش طاق گردونش نگهبان آفرید
حکمتش را بین که در دارالشفای معرفت
درد دل را از وصال خویش درمان آفرید
خاک و باد و آب و آتش، مهر و ماه و روز و شب
جسم و جان و عقل و دانش، جمله یزدان آفرید
آفریده ست او ترا از نور خویش اندر ازل
گرچه پنداری ترا از چار ارکان آفرید
این همه قدرت که در دنیا و عقبا جمع کرد
صنع بیچونش همه از بهر انسان آفرید
گاه بر فوق ثریا، گاه در تحت الثری
در جهان معرفت انسان بدین سان آفرید
از برای کژنشینان دوزخ تابنده ساخت
وز برای راست بینان باغ رضوان آفرید
از برای کافران، دنیا چو جنت راست کرد
وز برای مؤمنان، دنیا چو زندان آفرید
در جهان آدم ز محرومی ملامتها کشید
گویی آدم در جهان از بهر حرمان آفرید
از برای آنکه تا یونس رود در بطن حوت
ماهیئی را در بن دریای عمان آفرید
در ازل، رزاق روزی ده، ز خوان فیض خویش
جسم ایوب از برای قوت کرمان آفرید
چون نمود ادریس، در باغ بهشت از امر خود
از برای حله دوزی در تنش جان آفرید
گاه ابراهیم را در آتش سوزان فکند
گاه اسماعیل را از بهر قربان آفرید
گاه یوسف را عزیز مصر کرد از بعد حزن
گاه یعقوب از برای بیت الاحزان آفرید
سجده کن پیش حکیمی را که امر حکمتش
وصل یوسف را دوای پیر کنعان آفرید
تا به زیر پا درآرد شرق و غرب از دستبرد
بر سر باد صبا تخت سلیمان آفرید
تا حیات جاودان یابند در ملک وجود
از برای خضر و الیاس آب حیوان آفرید
کوری نمرود کابراهیم در آتش افکند
قدرتش از آتش سوزان گلستان آفرید
تا در آب رود نیل نیستی غرقش کند
دفع فرعون لعین، موسی عمران آفرید
از برای آنکه سحر ساحران باطل کند
قدرت بیچون او از چوب ثعبان آفرید
عیسی اندر خاک راه آمد ز مادر در وجود
جایگاهش بر سپهر چارم از آن آفرید
از برای آنکه تاج مهر بر فرقش نهد
تخت گاهش در بر خورشید تابان آفرید
چون زکریا شد ز بیم خصم پنهان در درخت
اره بر فرق سرش، دارای دوران آفرید
تا کند اظهار معجز، صالح خلوت نشین
ناقه را از سنگ خارا سهل و آسان آفرید
صد هزار و بیست و چار آمد پیمبر در وجود
مصطفای مجتبا بر جمله سلطان آفرید
این همه پیغمبران اندر رکاب او روند
از برای آنکه او سالار ایشان آفرید
عارضش زیباتر از برگ گل و نسرین نگاشت
قامتش رعناتر از سرو خرامان آفرید
از برای آنکه تا نعت نبی گوید ز جان
طبع حیدر در سخنگویی چو حسان آفرید
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی حمد باری تعالی جل جلاله و عم نواله
خالق اشیا که این دریای اخضر آفرید
در کنار و دامنش، یاقوت و گوهر آفرید
طاق ازرق بست و این فرش مطبق گسترید
مهر انور ساخت و این ماه منور آفرید
در خم چوگان ماه نو به صنع خویشتن
آسمان ماننده ی گوی مدور آفرید
طشت زرین، طاس سیمین، در و گوهر، جزع و لعل
این همه قدرت درین دریای اخضر آفرید
صانع بیچون که این سطح مسطح راست کرد
قامت گردون کژرو همچو چنبر آفرید
از برای آنکه تا طباخی اشیا کند
آتشی از مهر در خورشید خاور آفرید
تا موالید ثلاثه پرورند از امر «کن»‏
چار طبع و نه سپهر و هفت اختر آفرید
ماهیان را در میان آب دریا جای داد
در کنار آتش سوزان، سمندر آفرید
زانجم رخشنده و رنگ شفق، هنگام شام
در کنار آسمان یاقوت و گوهر آفرید
کرد ابراهیم آزر بت شکن از امر خویش
از برای بت تراشی گرچه آزر آفرید
آدمی از چار طبع و پنج حس و شش جهت
در زمان کاف و نون الله اکبر آفرید
تا دماغ جان مشتاقان خود مشکین کند
مشک از آهوی چین، وز گاو عنبر آفرید
از شکوفه چون درختان را کله بر سر نهاد
از ورقهاشان، قبای سبز دربر آفرید
از لطافت، رنگ رخسار سمن چون آب بست
وز نظافت، لاله را همرنگ آذر آفرید
غنچه ی رعنا که می پوشد قبای فستقی
بر مثال دختری در زیر چادر آفرید
سوسن اندر طرف بستان ده زبانی می کند
از برای آنکه یزدانش سخنور آفرید
از بهار و ارغوان و لاله و نسرین و گل
در میان بوستان، دیبای ششتر آفرید
چون گل صد برگ را جام شراب ناب داد
مستی و شوخی همه در چشم عبهر آفرید
از شکوفه در میان بوستان گوهر نمود
وز شقایق در کنار باغ اخگر آفرید
نرگس صاحب نظر، چون دیده ی خود باز کرد
از دم ابر بهاری دیده اش تر آفرید
فصل نیسان، قدرت او از بهار هفت رنگ
بر سر دوشیزگان باغ، معجر آفرید
چون درخت گل بخندید و رخ خود سرخ کرد
بر کف او جامی از یاقوت احمر آفرید
بر کف لاله- که مخمورست- جام می نهاد
بر کف نرگس- که سرمست است- ساغر آفرید
در کنار باغ، چون گل را سپر داد از هوا
در میان بوستان، با بید خنجر آفرید
نی چون کف بگشود و در خدمت میان ده جا ببست
در نهاد او ز صنع خویش شکر آفرید
نرگس رعنا چو بر تخت زمرد جای داد
تاج بر فرق سرش از سیم و از زر آفرید
زیر دامان درختان چمن، فصل ربیع
لاله های آتشین مانند مجمر آفرید
در میان نوجوانان چمن، فصل بهار
یاسمین ماننده ی پیر موقر آفرید
بوستانها از لطافت همچو جنت راست کرد
جویهای آب شیرین همچو کوثر آفرید
گوهری از امر خود بنهاد در درج عقیق
چون از آن نه ماه شد، ماهی منور آفرید
قدرت و صنعش تماشا کن که از یک قطره آب
صورتی محبوب گل روی سمن بر آفرید
سرکشان نازنین گل رخ نسرین بدن
مه وشان دلکش خورشید پیکر آفرید
از برای «کنت کنزا» این همه اسرار صنع
در خط و خال و لب و رخسار دلبر آفرید
قادر بیچون که این دنیا و عقبا راست کرد
بهترین دنیی و عقبی پیمبر آفرید
مصطفا و مجتبا و ابطحی و هاشمی
بر همه پیغمبرانش شاه و سرور آفرید
چون به دست صنع خود گیسوی احمد برفشاند
عالم از گیسوی مشکینش معنبر آفرید
چون به معراج یقین می رفت با فر و شکوه
جبرییلش در ره تعظیم، چاکر آفرید
روز محشر امتان یکسر بدو بخشد خدا
از برای آنکه او سالار محشر آفرید
در میان شاعران سالک توحید گوی
تا نپنداری که کس مانند حیدر آفرید
گرچه تلخی می کشد از شوربختی در جهان
شعر شیرین خوشش از شهد خوشتر آفرید
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی قدرة الله تعالی و صفاته
قادری کز قدرت این عالم پدیدار آورد
خلق عالم را به عشق خویش در کار آورد
نافه از آهو و نور از نار و لعل از خاره سنگ
گوهر از بحر و زر از کان و گل از خار آورد
حکم او از رعد غران کوس سلطانی زند
امر او از ابر گریان در شهوار آورد
خار تیز از قدرت او بوستان پر گل کند
چوب خشک از حکمت او میوه ها بار آورد
نوبهار صنع بفرستد، بروید گل ز خار
بلبلان را مست و لایعقل به گلزار آورد
فصل نیسان چون بگرید ابر و خندد روی دشت
لاله ها در باغ از قدرت نمودار آورد
ضیمران تار و بنفشه کوژ و لاله شرمسار
ارغوان خونین و گل شوخ و سمن زار آورد
پیشتر از آنکه در پوشد گل رعنا قبا
نرگس سرمست در بستان کله دار آورد
فصل تابستان به قدرت در میان بوستان
صد هزاران صنع گوناگون ز اشجار آورد
میوه های خوب شفتالود و امرود و ترنج
سیب و زردآلود و نارنج و به و نار آورد
از هوای شام، نفح عنبر سارا دهد
وز نسیم صبح، بوی مشک تاتار آورد
پادشاه پادشاهان روز محشر در بهشت
عاشقان مست را با خویش در کار آورد
در بر ایشان به دست قدرت خود از کرم
دم به دم از حوض کوثر جام اسرار آورد
گه به قدرت مهر رخشان را به شب پنهان کند
گه به حکمت روز روشن از شب تار آورد
در سحر چون وانشاند شمع ماه از باد صبح
مشعل خورشید در عالم پدیدار آورد
تا درین مرکز فراوان نقش قدرت برکشد
مهر همچون نقطه و گردون چو پرگار آورد
هر شب اندر مجلس گردون ز بهر روشنی
از مه و انجم چراغ و شمع بسیار آورد
مهر و ماه و مشتری و زهره و بهرام و تیر
با زحل هر هفت در گردون به رفتار آورد
هست اقرارم که گبر و کافرست و دوزخی
هر که او در قدرتش یک ذره انکار آورد
شکر از نی، گندم ازگل، میوه ها از چوب خشک
از برای بنده ی بیچاره ی زار آورد
وآنگهی بر دست قدرت از میان باغ صنع
میوه ی الوان گوناگون به بازار آورد
بنده ام از جان خدایی را که بهر بندگان
این همه قدرت درین اطوار و ادوار آورد
گاه یوسف را به ده درهم فروشد در جهان
گاه در مصرش جهانی را خریدار آورد
امر او هنگام قدرت در جهان معجزات
عیسی یک روزه را ناگه به گفتار آورد
خود کند تقدیر و منصور از انا الحق دم زند
و آنگهش از غیرت خود بر سر دار آورد
گاه زهر جان ستان از زخم مار آرد پدید
گاه دفع رنج آن از مهره ی مار آورد
گرچه نمرود دنس لاف الوهیت زند
پشه ای بفرستد و او را نگونسار آورد
ورچه فرعون لعین آن دعوی باطل کند
همچو خس در رود نیل او را گرفتار آورد
گر به دست امر بردارد حجاب از روی کار
از هدایت کافر صد ساله اقرار آورد
حیدر توحید گوی از غایت صدق و صفا
روی دل پیوسته بر درگاه دادار آورد