عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
دل بزیب و زینت دوران هنرپرور نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست
کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخن سنجی جزین طرفی سخن پرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه کس در هیچ بزمی در نبست
چشم می بندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم از رشته پرتاب فکر
هیچ صیاد سخن از بنده محکمتر نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست
کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخن سنجی جزین طرفی سخن پرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه کس در هیچ بزمی در نبست
چشم می بندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم از رشته پرتاب فکر
هیچ صیاد سخن از بنده محکمتر نبست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
فراق همنفسان جان بیقرارم سوخت
گیاه خشکم و هجران نوبهارم سوخت
چو من مباد کس آواره هزار وطن
فلک ز داغ فراقت هزار بارم سوخت
زمانه از شب تارم چراغ باز گرفت
پس از وفات من آورده بر مزارم سوخت
سرشک راه بدامن نبرد در شب هجر
چو شمع لخت جگر گرچه بر کنارم سوخت
طبیب مرده دلان بعد مرگ مشفق شد
بوعده کرد وفا چون در انتظارم سوخت
مرا جدائی جانان دگر نکشت کلیم
چه منت است تف آه شعله بارم سوخت
گیاه خشکم و هجران نوبهارم سوخت
چو من مباد کس آواره هزار وطن
فلک ز داغ فراقت هزار بارم سوخت
زمانه از شب تارم چراغ باز گرفت
پس از وفات من آورده بر مزارم سوخت
سرشک راه بدامن نبرد در شب هجر
چو شمع لخت جگر گرچه بر کنارم سوخت
طبیب مرده دلان بعد مرگ مشفق شد
بوعده کرد وفا چون در انتظارم سوخت
مرا جدائی جانان دگر نکشت کلیم
چه منت است تف آه شعله بارم سوخت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
ز آنهمه صبر و سکون در دل کف خوناب ماند
کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند
آه اگر آتش بدل زد اشک در کار خودست
گر بسوزد خانه خواهد قسمت سیلاب ماند
چشم بر بهبود پیری داشتم آنهم نشد
کاروان عمر رفت و بخت ما در خواب ماند
دشمنان از خصمی ما سینه ها پرداختند
کینه ما همچنان در خاطر احباب ماند
نفع دارد نوشداروی جهان ناخوردنش
منفعت زین به کزینسان نامی از سهراب ماند
هر چه بود از دل بغیر از نقش ابروی تو رفت
عاقبت زین مسجد ویران همین محراب ماند
شمعهای بزم ما با هم نمی سوزد کلیم
مجلس ما را شراب آخر شد و مهتاب ماند
کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند
آه اگر آتش بدل زد اشک در کار خودست
گر بسوزد خانه خواهد قسمت سیلاب ماند
چشم بر بهبود پیری داشتم آنهم نشد
کاروان عمر رفت و بخت ما در خواب ماند
دشمنان از خصمی ما سینه ها پرداختند
کینه ما همچنان در خاطر احباب ماند
نفع دارد نوشداروی جهان ناخوردنش
منفعت زین به کزینسان نامی از سهراب ماند
هر چه بود از دل بغیر از نقش ابروی تو رفت
عاقبت زین مسجد ویران همین محراب ماند
شمعهای بزم ما با هم نمی سوزد کلیم
مجلس ما را شراب آخر شد و مهتاب ماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
طره ات گر ز دل م صبر چنین خواهد برد
گریه ام شکوه زلف تو بچین خواهد برد
صاف میخانه ایام بود در ته خم
غم دل را نفس بازپسین خواهد برد
چشم بد دور که از دولت بیسامانی
کلبه ما گرو از خانه زین خواهد برد
صد رهم اشک ندامت اگر از سر گذرد
عرق شرم کجا ره بجبین خواهد برد
نامم از صفحه ایام اگر گم نشود
تحفه روسیهی بهر نگین خواهد برد
غمزه با عاشق بی برگ و نوا خواهد ساخت
سر و سامان چو نباشد دل و دین خواهد برد
دل به پیکان تو خوش داشت کلیم آنهم رفت
کی گمان داشت که کس راه باین خواهد برد
گریه ام شکوه زلف تو بچین خواهد برد
صاف میخانه ایام بود در ته خم
غم دل را نفس بازپسین خواهد برد
چشم بد دور که از دولت بیسامانی
کلبه ما گرو از خانه زین خواهد برد
صد رهم اشک ندامت اگر از سر گذرد
عرق شرم کجا ره بجبین خواهد برد
نامم از صفحه ایام اگر گم نشود
تحفه روسیهی بهر نگین خواهد برد
غمزه با عاشق بی برگ و نوا خواهد ساخت
سر و سامان چو نباشد دل و دین خواهد برد
دل به پیکان تو خوش داشت کلیم آنهم رفت
کی گمان داشت که کس راه باین خواهد برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
خاک غربت در مذاقم آبحیوان می شود
صبح روشن خاطر از شام غریبان می شود
گرچه ننگ از نام ما داری چه شد، گاهی بپرس
لایق یاد ار نباشد خرج نسیان می شود
دیده ام تا سرکشی هایی خطت، در حیرتم
مور هم بر همرهی ملک سلیمان می شود
می جهد ابروی موج و می پرد چشم حباب
نیست خیر ای دل دگر در دیده طوفان می شود
پشت طاقت خم گرفت از منت پیراهنم
از تن آسائیست گر دیوانه عریان می شود
باغ دنیا از کجا و میوه راحت کجا
گر نهالش خشک گردد چوب دربان می شود
بخت وارون هر چه آسانست مشکل می کند
توبه را باید شکست این شیشه سندان می شود
کاروان خط نمی دانم چه بار آورده است
اینقدر دانم که نرخ بوسه ارزان می شود
پای در دامن چو قفل بی کلید آورده ام
برنخیزم گر بفرقم خانه ویران می شود
غیرت همت بشرکت سرنمی آرد فرود
ما همان خاریم اگر عالم گلستان می شود
دست بر سر، سنگ بر دل، خار در پائی کلیم
می توان دانست کار ما بسامان می شود
صبح روشن خاطر از شام غریبان می شود
گرچه ننگ از نام ما داری چه شد، گاهی بپرس
لایق یاد ار نباشد خرج نسیان می شود
دیده ام تا سرکشی هایی خطت، در حیرتم
مور هم بر همرهی ملک سلیمان می شود
می جهد ابروی موج و می پرد چشم حباب
نیست خیر ای دل دگر در دیده طوفان می شود
پشت طاقت خم گرفت از منت پیراهنم
از تن آسائیست گر دیوانه عریان می شود
باغ دنیا از کجا و میوه راحت کجا
گر نهالش خشک گردد چوب دربان می شود
بخت وارون هر چه آسانست مشکل می کند
توبه را باید شکست این شیشه سندان می شود
کاروان خط نمی دانم چه بار آورده است
اینقدر دانم که نرخ بوسه ارزان می شود
پای در دامن چو قفل بی کلید آورده ام
برنخیزم گر بفرقم خانه ویران می شود
غیرت همت بشرکت سرنمی آرد فرود
ما همان خاریم اگر عالم گلستان می شود
دست بر سر، سنگ بر دل، خار در پائی کلیم
می توان دانست کار ما بسامان می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
نشود اینکه ز دل اشک جگرگون نرود
طفل آراسته از خانه برون چون نرود
کام دل رم کند اما بطلب رام شود
راه اگر گم شود از بادیه بیرون نرود
رخصت بادیه گردی ز کجا خواهد یافت
اشک ما گر بسر تربت مجنون نرود
شب خیال تو چنان بر سر دل می آید
که کسی بر سر دشمن بشبیخون نرود
ما بر آئینه دشمن نپسندیم غبار
آه ما صافدلان جانب گردون نرود
گریه در اول عشقست نشان خامی
زخم ما تا نشود کهنه از او خون نرود
آه سرگشته که در سینه ما می پیچد
گردبادیست که از خانه بهامون نرود
رازدار آمده ای با همه بی پروائی
که سخن از دهن تنگ تو بیرون نرود
می رود از سر مخمور برون فکر شراب
ولی از یاد کلیم آن لب میگون نرود
طفل آراسته از خانه برون چون نرود
کام دل رم کند اما بطلب رام شود
راه اگر گم شود از بادیه بیرون نرود
رخصت بادیه گردی ز کجا خواهد یافت
اشک ما گر بسر تربت مجنون نرود
شب خیال تو چنان بر سر دل می آید
که کسی بر سر دشمن بشبیخون نرود
ما بر آئینه دشمن نپسندیم غبار
آه ما صافدلان جانب گردون نرود
گریه در اول عشقست نشان خامی
زخم ما تا نشود کهنه از او خون نرود
آه سرگشته که در سینه ما می پیچد
گردبادیست که از خانه بهامون نرود
رازدار آمده ای با همه بی پروائی
که سخن از دهن تنگ تو بیرون نرود
می رود از سر مخمور برون فکر شراب
ولی از یاد کلیم آن لب میگون نرود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هرگز سر شکایت من وا نمی شود
این در گرفته شد بزدن وا نمی شود
روی تو بر بهار زبس کار تنگ کرد
یک غنچه در فضای چمن وا نمی شود
بستم بسی ببال هما بهر امتحان
یکبار بختنامه من وا نمی شود
خمیازه در خمار گشاید مگر لبم
ورنه بحرف و صوت دهن وا نمی شود
خاک وطن کلیم زبس غم فزا شده است
گل تا بود مقیم چمن وا نمی شود
این در گرفته شد بزدن وا نمی شود
روی تو بر بهار زبس کار تنگ کرد
یک غنچه در فضای چمن وا نمی شود
بستم بسی ببال هما بهر امتحان
یکبار بختنامه من وا نمی شود
خمیازه در خمار گشاید مگر لبم
ورنه بحرف و صوت دهن وا نمی شود
خاک وطن کلیم زبس غم فزا شده است
گل تا بود مقیم چمن وا نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
عشقت غمی از چاره و تدبیر ندارد
در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد
گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن
دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد
مانند صدف رجعت معموری ما رفت
ویرانه ما طالع تعمیر ندارد
بر طفل مزاجان جهان چون گذرد حال
امروز که پستان امل شیر ندارد
تسکین ده عاشق نه فراق و نه وصالست
پیریست غم عشق که تدبیر ندارد
پرهیز از آن کار که افتاد بآخر
زان ناله بیندیش که تأثیر ندارد
ایمن ترم از چشم تو تا ریخته مژگان
من بنده آن ترک که شمشیر ندارد
افتادگی از عرض گذشتست سر او
تقدیم سرافرازی تأخیر ندارد
آسایش هر کام ز شیرینی مرگست
جائیکه شکر غیر نی تیر ندارد
گر میکشدم یار، کلیم این نه ز خصمی است
صیاد بدل کینه نخجیر ندارد
در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد
گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن
دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد
مانند صدف رجعت معموری ما رفت
ویرانه ما طالع تعمیر ندارد
بر طفل مزاجان جهان چون گذرد حال
امروز که پستان امل شیر ندارد
تسکین ده عاشق نه فراق و نه وصالست
پیریست غم عشق که تدبیر ندارد
پرهیز از آن کار که افتاد بآخر
زان ناله بیندیش که تأثیر ندارد
ایمن ترم از چشم تو تا ریخته مژگان
من بنده آن ترک که شمشیر ندارد
افتادگی از عرض گذشتست سر او
تقدیم سرافرازی تأخیر ندارد
آسایش هر کام ز شیرینی مرگست
جائیکه شکر غیر نی تیر ندارد
گر میکشدم یار، کلیم این نه ز خصمی است
صیاد بدل کینه نخجیر ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
چشم از جهان که بست که آن دیده ور نشد
قطع نظر که کرد که صاحبنظر نشد
گرد از رخ گهر نتوان شست زاب او
رفع ملال خاطر ما از هنر نشد
درمان روزگار چه دردیست جانگداز
کو صندلی که مایه صد دردسر نشد
یکجا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم کدام روز که از بد بتر نشد
در حیرتم که تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدائی شیر و شکر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه کسی زعشق تو زیر و زبر نشد
عمرم بسر شد و شب هجران بسر نرفت
آبم زسر گذشت و لب خشک تر نشد
سرگشته هر که نیست بجائی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از کار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو کلیم، دعا کارگر نشد
قطع نظر که کرد که صاحبنظر نشد
گرد از رخ گهر نتوان شست زاب او
رفع ملال خاطر ما از هنر نشد
درمان روزگار چه دردیست جانگداز
کو صندلی که مایه صد دردسر نشد
یکجا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم کدام روز که از بد بتر نشد
در حیرتم که تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدائی شیر و شکر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه کسی زعشق تو زیر و زبر نشد
عمرم بسر شد و شب هجران بسر نرفت
آبم زسر گذشت و لب خشک تر نشد
سرگشته هر که نیست بجائی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از کار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو کلیم، دعا کارگر نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
وداع ناشده دل حال صبر در هم دید
عنان گسستگی گریه دمادم دید
چنین که رو بقفا می روم ز خاک درت
گرفتم اینکه بجنت روم چه خواهم دید
هر آن نگاه که از گریه پاکدامن شد
اگر بگل نظر افکند روی شبنم دید
دل ورق ورق خویش پاره پاره کنم
کزین کتاب کسی فال عافیت کم دید
کسیکه دید باحوال من غم و دل را
چو داغ و مرهم پیوسته روی درهم دید
بحال دیده گریان نمی کنم رحمی
دلم سیاه شد از بسکه این ورق نم دید
ندوخت غنچه گل کیسه بر وفای بهار
بچشم بسته همه کار و بار عالم دید
نداشتیم به از خون گرم دلسوزی
گذشت از طرف زخم و روی مرهم دید
اگرچه سینه زپیکان جور زآهن شد
کلیم خود را در کار خویش محکم دید
عنان گسستگی گریه دمادم دید
چنین که رو بقفا می روم ز خاک درت
گرفتم اینکه بجنت روم چه خواهم دید
هر آن نگاه که از گریه پاکدامن شد
اگر بگل نظر افکند روی شبنم دید
دل ورق ورق خویش پاره پاره کنم
کزین کتاب کسی فال عافیت کم دید
کسیکه دید باحوال من غم و دل را
چو داغ و مرهم پیوسته روی درهم دید
بحال دیده گریان نمی کنم رحمی
دلم سیاه شد از بسکه این ورق نم دید
ندوخت غنچه گل کیسه بر وفای بهار
بچشم بسته همه کار و بار عالم دید
نداشتیم به از خون گرم دلسوزی
گذشت از طرف زخم و روی مرهم دید
اگرچه سینه زپیکان جور زآهن شد
کلیم خود را در کار خویش محکم دید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
گر شبی دیده خونفشان نبود
آب در جوی کهکشان نبود
از دل ما نرفت آبله ها
ریگ صحرای غم روان نبود
هر کسی سالک ره دل نیست
راه دل راه کاروان نبود
تا سحر آرزو ببر دارد
کمری را که در میان نبود
تا زبان بسته ایم می فهمیم
سخنی را که بر زبان نبود
پس زانوی فکر مملکتی است
که در اقلیم این جهان نبود
طبق رزق صاحبان سخن
زیر سرپوش آسمان نبود
غیر حرف سبک نمی شنوم
وای بر گوشم ار گران نبود
روزیم همچو دام ماهی نیست
لقمه ای کش صد استخوان نبود
در گلستان دهر غیرکلیم
بلبل موسم خزان نبود
بحر این شعر تنگ می دانست
جای غواص اندر آن نبود
خویشتن را سبک زبحر خفیف
نکنم طرح گر گران نبود
آب در جوی کهکشان نبود
از دل ما نرفت آبله ها
ریگ صحرای غم روان نبود
هر کسی سالک ره دل نیست
راه دل راه کاروان نبود
تا سحر آرزو ببر دارد
کمری را که در میان نبود
تا زبان بسته ایم می فهمیم
سخنی را که بر زبان نبود
پس زانوی فکر مملکتی است
که در اقلیم این جهان نبود
طبق رزق صاحبان سخن
زیر سرپوش آسمان نبود
غیر حرف سبک نمی شنوم
وای بر گوشم ار گران نبود
روزیم همچو دام ماهی نیست
لقمه ای کش صد استخوان نبود
در گلستان دهر غیرکلیم
بلبل موسم خزان نبود
بحر این شعر تنگ می دانست
جای غواص اندر آن نبود
خویشتن را سبک زبحر خفیف
نکنم طرح گر گران نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
چند در وصل تو دل حسرت دیدار کشد
در چمن ناله مرغان گرفتار کشد
دل که غیر از دم آخر، نفس خوش نزند
در ته تیغ نشیند که ز پا خار کشد
گرچه دست هوسم یک گل ازین باغ نچید
جذب پای طلبم خار ز دیوار کشد
منم آن عاشق قانع که بکنج گلخن
شعله در بر بهوای قد دلدار کشد
شمع بگداخت سراپا و شد از شرم خلاص
تا یکی خجلت از آن قامت و رخسار کشد
هر سریرا که بود مغز خرد یک سر مو
تا بود داغ چرا منت دستار کشد
هر که گوید که بروی تو بود گل مانند
روکشی بر رخ آئینه ز زنگار کشد
آب در گوهرم از گرد کسادی شده گل
کی باین مهره گل طبع خریدار کشد
همدم آورد طبیبش بسر از بسکه کلیم
یاد آن چشم کند ناله بیمار کشد
در چمن ناله مرغان گرفتار کشد
دل که غیر از دم آخر، نفس خوش نزند
در ته تیغ نشیند که ز پا خار کشد
گرچه دست هوسم یک گل ازین باغ نچید
جذب پای طلبم خار ز دیوار کشد
منم آن عاشق قانع که بکنج گلخن
شعله در بر بهوای قد دلدار کشد
شمع بگداخت سراپا و شد از شرم خلاص
تا یکی خجلت از آن قامت و رخسار کشد
هر سریرا که بود مغز خرد یک سر مو
تا بود داغ چرا منت دستار کشد
هر که گوید که بروی تو بود گل مانند
روکشی بر رخ آئینه ز زنگار کشد
آب در گوهرم از گرد کسادی شده گل
کی باین مهره گل طبع خریدار کشد
همدم آورد طبیبش بسر از بسکه کلیم
یاد آن چشم کند ناله بیمار کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
دل جز کجی ز زلف تو نامهربان ندید
رو چشم بست و روی ترا در میان ندید
هر چند خرمی جهان را سبب منم
مانند ابر هیچکسم شادمان ندید
دامان من که قافله گاه سرشک بود
چیزی بغیر آتش ازین کاروان ندید
آنکس که خودنمای بود مایه دار نیست
هرگز کسی گلی بسر باغبان ندید
با آنکه بی نقاب تر از آفتاب بود
چون صبح از تبسم او کس نشان ندید
کامی بغیر دانه بی آب اختران
صید اسیر در قفس آسمان ندید
می کاهم از شکفتگی خویشتن مدام
شمعم که کس بهار مرا بیخوان ندید
خامند سربسر همه ابنای روزگار
کس میوه رسیده درین بوستان ندید
تا کی کلیم گریه کنی گاه دیدنش
کس ماه را همیشه در آب روان ندید
رو چشم بست و روی ترا در میان ندید
هر چند خرمی جهان را سبب منم
مانند ابر هیچکسم شادمان ندید
دامان من که قافله گاه سرشک بود
چیزی بغیر آتش ازین کاروان ندید
آنکس که خودنمای بود مایه دار نیست
هرگز کسی گلی بسر باغبان ندید
با آنکه بی نقاب تر از آفتاب بود
چون صبح از تبسم او کس نشان ندید
کامی بغیر دانه بی آب اختران
صید اسیر در قفس آسمان ندید
می کاهم از شکفتگی خویشتن مدام
شمعم که کس بهار مرا بیخوان ندید
خامند سربسر همه ابنای روزگار
کس میوه رسیده درین بوستان ندید
تا کی کلیم گریه کنی گاه دیدنش
کس ماه را همیشه در آب روان ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
تا دل دیوانه بود از عافیت دلگیر بود
همچو شیون خانه زاد حلقه زنجیر بود
گریه چون سیلاب از یک خانه روی دل ندید
ناله هر جا رفت نی در ناخن تأثیر بود
تیره روزی نیست امروزی که تدبیری کنم
این سیه روزی مداد خامه تقدیر بود
در کنار مادر دهریم طفل روزه دار
رفت ایامی که پستان اهل پرشیر بود
از سرم بیرون نخواهد رفت سودایت که عشق
بر سر من بیخت هر خاکی که دامنگیر بود
در دیار آشنائی روی خندان زخم داشت
ابروی بی چین اگر دیدیم با شمشیر بود
آتش دوزخ ز ما تردامنان رنگی نداشت
آنچه ما را سوخت آنجا خجلت تقصیر بود
هر که شد قانع ببوی خانه همسایه ساخت
تا بدل بوی کبابی بود چشمم سیر بود
از هدف باید کلیم آموختن طرز وفا
صد ستم دید و همان رویش بسوی تیر بود
همچو شیون خانه زاد حلقه زنجیر بود
گریه چون سیلاب از یک خانه روی دل ندید
ناله هر جا رفت نی در ناخن تأثیر بود
تیره روزی نیست امروزی که تدبیری کنم
این سیه روزی مداد خامه تقدیر بود
در کنار مادر دهریم طفل روزه دار
رفت ایامی که پستان اهل پرشیر بود
از سرم بیرون نخواهد رفت سودایت که عشق
بر سر من بیخت هر خاکی که دامنگیر بود
در دیار آشنائی روی خندان زخم داشت
ابروی بی چین اگر دیدیم با شمشیر بود
آتش دوزخ ز ما تردامنان رنگی نداشت
آنچه ما را سوخت آنجا خجلت تقصیر بود
هر که شد قانع ببوی خانه همسایه ساخت
تا بدل بوی کبابی بود چشمم سیر بود
از هدف باید کلیم آموختن طرز وفا
صد ستم دید و همان رویش بسوی تیر بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
زان چشم ندیدم که نگاهی بمن افتد
بیمار عجب نیست اگر کم سخن افتد
نزدیک بآسیب چنانم که پس از مرگ
از شمع مزار آتشم اندر کفن افتد
دل رنگ ندارد زتو چون داغ ز لاله
داغست همان گر بتو هم پیرهن افتد
حاشا که دل از توبه پشیمان شود اما
هر کس دم آبی خورد آتش بمن افتد
ای جیب و کنار دگران را گل و با من
ناسازتر از خار که در پیرهن افتد
یوسف چو ز آسیب محبت بچه افتد
یعقوب چه نالد که به بیت الحزن افتد
غافل نشوی از نگه باز پسینش
بیمار غمت را چو زبان از سخن افتد
در دل بدل حب وطن مهر غریبی است
خوش وقت کلیم ار به بهشت دکن افتد
بیمار عجب نیست اگر کم سخن افتد
نزدیک بآسیب چنانم که پس از مرگ
از شمع مزار آتشم اندر کفن افتد
دل رنگ ندارد زتو چون داغ ز لاله
داغست همان گر بتو هم پیرهن افتد
حاشا که دل از توبه پشیمان شود اما
هر کس دم آبی خورد آتش بمن افتد
ای جیب و کنار دگران را گل و با من
ناسازتر از خار که در پیرهن افتد
یوسف چو ز آسیب محبت بچه افتد
یعقوب چه نالد که به بیت الحزن افتد
غافل نشوی از نگه باز پسینش
بیمار غمت را چو زبان از سخن افتد
در دل بدل حب وطن مهر غریبی است
خوش وقت کلیم ار به بهشت دکن افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دل تمنای درد او دارد
خانه سیلاب آرزو دارد
خویش یکدیگرند عجز و غرور
تیغ پیوند با گلو دارد
چون کنم شرح حال دیده رقم
خامه ام گریه در گلو دارد
کو بکو دربدر زبس گردید
گریه در پیش ناله رو دارد
یکزبانم من و نمی گویم
سخنی را که پشت و رو دارد
چشم باریک بین اگر باشد
قدح آفتاب مو دارد
عکس را نیست جا در آینه ام
بدلم بسکه درد رو دارد
در سر کوی میفروشانست
گر کسی مغز در کدو دارد
پرغبارست دل ز غمخواری
خانه ام گرد رفت و رو دارد
از مریدان آن در است کلیم
خرقه داغ آرزو دارد
خانه سیلاب آرزو دارد
خویش یکدیگرند عجز و غرور
تیغ پیوند با گلو دارد
چون کنم شرح حال دیده رقم
خامه ام گریه در گلو دارد
کو بکو دربدر زبس گردید
گریه در پیش ناله رو دارد
یکزبانم من و نمی گویم
سخنی را که پشت و رو دارد
چشم باریک بین اگر باشد
قدح آفتاب مو دارد
عکس را نیست جا در آینه ام
بدلم بسکه درد رو دارد
در سر کوی میفروشانست
گر کسی مغز در کدو دارد
پرغبارست دل ز غمخواری
خانه ام گرد رفت و رو دارد
از مریدان آن در است کلیم
خرقه داغ آرزو دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
اشک دمی جدائی از خانه تن نمی کند
سیل خراب می کند لیک وطن نمی کند
بار غم فراق تو بسکه شکسته پیکرم
داغ بسینه ام کنون تکیه بمن نمی کند
آه زشرح حال ما بسته زبان خویشرا
دیده بطفل اشک خود هیچ سخن نمی کند
گرد هلال رشک تو بسکه گرفته روی گل
ابر وفا بشستن روی چمن نمی کند
روی شناس درد و غم ساخته خوش لباسیم
زانکه تنم زداغ تو جامه کهن نمی کند
چشم سخنور ترا تا بنظر نیاورد
طبع کلیم هیچگه فکر سخن نمی کند
سیل خراب می کند لیک وطن نمی کند
بار غم فراق تو بسکه شکسته پیکرم
داغ بسینه ام کنون تکیه بمن نمی کند
آه زشرح حال ما بسته زبان خویشرا
دیده بطفل اشک خود هیچ سخن نمی کند
گرد هلال رشک تو بسکه گرفته روی گل
ابر وفا بشستن روی چمن نمی کند
روی شناس درد و غم ساخته خوش لباسیم
زانکه تنم زداغ تو جامه کهن نمی کند
چشم سخنور ترا تا بنظر نیاورد
طبع کلیم هیچگه فکر سخن نمی کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
دل فسرده نه دستی ز کار و بار کشید
که در ره تو تواند ز پای خار کشید
بهوش خویش نیامد دل و دمید خطش
دواند ریشه جنونی که تا بهار کشید
بچاره موج حوادث فتاده ام، چکنم
نمی توانم خود را بیک کنار کشید
برای دیده، بیچاره ای دگر می خواست
اگر ز پای کسی روزگار خار کشید
چه صیدها که بدام فریب می آرد
بدست خویش خدنگی که از شکار کشید
کسی که سراناالحق نخواست فاش شود
درید پرده منصور را بدار کشید
لبم بذوق خموشی زهم جدا نشود
نمی توانم خمیازه در خمار کشید
بدور شهر وجود از غبار خاطر من
اگر مجال بود می توان حصار کشید
کلیم گوشه چشمی ز یار می خواهد
که انتقام تواند ز روزگار کشید
که در ره تو تواند ز پای خار کشید
بهوش خویش نیامد دل و دمید خطش
دواند ریشه جنونی که تا بهار کشید
بچاره موج حوادث فتاده ام، چکنم
نمی توانم خود را بیک کنار کشید
برای دیده، بیچاره ای دگر می خواست
اگر ز پای کسی روزگار خار کشید
چه صیدها که بدام فریب می آرد
بدست خویش خدنگی که از شکار کشید
کسی که سراناالحق نخواست فاش شود
درید پرده منصور را بدار کشید
لبم بذوق خموشی زهم جدا نشود
نمی توانم خمیازه در خمار کشید
بدور شهر وجود از غبار خاطر من
اگر مجال بود می توان حصار کشید
کلیم گوشه چشمی ز یار می خواهد
که انتقام تواند ز روزگار کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
بکن بیخ صبوری حسرت دیدار می آرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می آرد
کدورت می فزاید جام خاکی، حیرتی دارم
که این آئینه چون بی نم بود زنگار می آرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن
پی نظاره گل روی در دیوار می آرد
دیاری کش تو بی پروا طبیب دردمندانی
اجل از رحم شربت بر سر بیمار می آرد
نصیبم نیست شهد راحتی بی زهر اندوهی
صبا بوی گل گر آورد با خار می آرد
کلیم از گریه گفتم آبروئی رو دهد ما را
چه دانستم که اشک آتش بروی کار می آرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می آرد
کدورت می فزاید جام خاکی، حیرتی دارم
که این آئینه چون بی نم بود زنگار می آرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن
پی نظاره گل روی در دیوار می آرد
دیاری کش تو بی پروا طبیب دردمندانی
اجل از رحم شربت بر سر بیمار می آرد
نصیبم نیست شهد راحتی بی زهر اندوهی
صبا بوی گل گر آورد با خار می آرد
کلیم از گریه گفتم آبروئی رو دهد ما را
چه دانستم که اشک آتش بروی کار می آرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
نه زمی هر جا تنک ظرفی که برد از پا فتاد
آنکه لاف پهلوانی زد هم از صهبا فتاد
گردباد از سیر صحرا پای در دامن کشید
نوبت هامون نوردی تا باشک ما فتاد
گریه نبود دیده ام گر دجله افشانی کند
کاب در چشمم ز دود آتش سودا فتاد
تا دم آخر بود سر در هوا مانند شمع
دیده هر کس که بر آن قامت زیبا فتاد
می دهد ز آشفتگی درس سیه روزی ز ما
زلف او با این پریشانی چه خوش انشا فتاد
عندلیب آن گلستانم که بندد باغبان
دیده را هر گه نقاب از چهره گلها فتاد
هر که در راه طلب خو کرد با آوارگی
گر بسان شمع یک جا شد مقیم از پا فتاد
از کمال اتحاد حسن و عشق آخر کلیم
هر گره کز زلف او وا شد بکار ما فتاد
آنکه لاف پهلوانی زد هم از صهبا فتاد
گردباد از سیر صحرا پای در دامن کشید
نوبت هامون نوردی تا باشک ما فتاد
گریه نبود دیده ام گر دجله افشانی کند
کاب در چشمم ز دود آتش سودا فتاد
تا دم آخر بود سر در هوا مانند شمع
دیده هر کس که بر آن قامت زیبا فتاد
می دهد ز آشفتگی درس سیه روزی ز ما
زلف او با این پریشانی چه خوش انشا فتاد
عندلیب آن گلستانم که بندد باغبان
دیده را هر گه نقاب از چهره گلها فتاد
هر که در راه طلب خو کرد با آوارگی
گر بسان شمع یک جا شد مقیم از پا فتاد
از کمال اتحاد حسن و عشق آخر کلیم
هر گره کز زلف او وا شد بکار ما فتاد