عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
غبار عشقم از انجام من آغاز می بارد
گرفتاری هنوزم از پر پرواز می بارد
به رقص آورده دلها را خیال چشم بدمستی
چه شرم است اینکه از هر بیزبانی راز می بارد
مشبک گشت جانم دل به سیلاب فنا دادم
هنوز از جنبش مژگان شوخش ناز می بارد
تغافل پیشه مستی گرم استغنا چه می دانی
که از گرد شهیدانت هنوز آواز می بارد
هوای عالم دیوانگی کیفیتی دارد
شرر چون اشکش از ابر چمن پرداز می بارد
ز شاهین حمله طفلی گشته ام صید گرفتاری
که از گرد ره جولان شوخش ناز می بارد
نگاه مجلس آرا آن نگاه مجلس آرا شد
اثر از ساز می بارد اثر از ساز می بارد
اسیر از بیزبانیها غباری شو اگر مردی
در اقلیم محبت دل ز ابر راز می بارد
گرفتاری هنوزم از پر پرواز می بارد
به رقص آورده دلها را خیال چشم بدمستی
چه شرم است اینکه از هر بیزبانی راز می بارد
مشبک گشت جانم دل به سیلاب فنا دادم
هنوز از جنبش مژگان شوخش ناز می بارد
تغافل پیشه مستی گرم استغنا چه می دانی
که از گرد شهیدانت هنوز آواز می بارد
هوای عالم دیوانگی کیفیتی دارد
شرر چون اشکش از ابر چمن پرداز می بارد
ز شاهین حمله طفلی گشته ام صید گرفتاری
که از گرد ره جولان شوخش ناز می بارد
نگاه مجلس آرا آن نگاه مجلس آرا شد
اثر از ساز می بارد اثر از ساز می بارد
اسیر از بیزبانیها غباری شو اگر مردی
در اقلیم محبت دل ز ابر راز می بارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
پس از عمری به رویم گر نگاهی کرد جا دارد
شهید زخم شمشیر تغافل اجرها دارد
فروغ آشناییها نگاه گرم استغنا
در این گلشن گل بیگانگی بوی وفا دارد
تغافلهای اول قاصد پیغام دلجویت
نوازشنامه های لطف پنهان را جفا دارد
لب از حرف تمنا تا نبندی کار نگشاید
خموشی صد کلید از بهر قفل مدعا دارد
زجولان سمندی گشته ام صید پریشانی
سر زنجیر سودای مرا باد صبا دارد
به سوی خویش هم از شرم هرگز دیده نگشاید
نگاهش گوشه چشمی که دارد با حیا دارد
وفا بیگانه ای را رام خود دیدی اسیر آخر
شکایت کم کن از طالع که دولت رو به ما دارد
شهید زخم شمشیر تغافل اجرها دارد
فروغ آشناییها نگاه گرم استغنا
در این گلشن گل بیگانگی بوی وفا دارد
تغافلهای اول قاصد پیغام دلجویت
نوازشنامه های لطف پنهان را جفا دارد
لب از حرف تمنا تا نبندی کار نگشاید
خموشی صد کلید از بهر قفل مدعا دارد
زجولان سمندی گشته ام صید پریشانی
سر زنجیر سودای مرا باد صبا دارد
به سوی خویش هم از شرم هرگز دیده نگشاید
نگاهش گوشه چشمی که دارد با حیا دارد
وفا بیگانه ای را رام خود دیدی اسیر آخر
شکایت کم کن از طالع که دولت رو به ما دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
صدف گوهر چمن گل ابر باران دل وفا دارد
ندارد هرکه امیدی به کس چون من تو را دارد
به نومیدی چها دل بسته بودم خوش گلی وا شد
چه دانستم که مشکل در بغل مشکل گشا دارد
ندیدم خواب مطلب بسکه از تعبیر ترسیدم
خوشا حال دل هرکس دماغ مدعا دارد
نسیمی کز شمیمت پر زند دود از چمن خیزد
دلش خوش باغبان باغ خوش آب و هوا دارد
نسوزد گر حجاب روی او در پرده دلها را
شرار سنگ هم پروانه از موج هوا دارد
به موری خرمنی از حاصل دل می توان دادن
به قدر انتظار این دانه گر نشو و نما دارد
اسیر از گردش چشم کسی مخمور کی ماند
اگر بیگانگی دارد نگاه آشنا دارد
ندارد هرکه امیدی به کس چون من تو را دارد
به نومیدی چها دل بسته بودم خوش گلی وا شد
چه دانستم که مشکل در بغل مشکل گشا دارد
ندیدم خواب مطلب بسکه از تعبیر ترسیدم
خوشا حال دل هرکس دماغ مدعا دارد
نسیمی کز شمیمت پر زند دود از چمن خیزد
دلش خوش باغبان باغ خوش آب و هوا دارد
نسوزد گر حجاب روی او در پرده دلها را
شرار سنگ هم پروانه از موج هوا دارد
به موری خرمنی از حاصل دل می توان دادن
به قدر انتظار این دانه گر نشو و نما دارد
اسیر از گردش چشم کسی مخمور کی ماند
اگر بیگانگی دارد نگاه آشنا دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
بهار می رسد و برگ عیشها دارد
هوا زسایه گل پای در حنا دارد
همین بلندی اقبال ما فضول نمود
در این دیار که صد بام یک هوا دارد
ستم ظریفی از این بیشتر نمی باشد
به غیر در شکر آب است و رو به ما دارد
شدم غبار و تسلی نمی شود از من
دل رمیده ندانم چه مدعا دارد
گریز پایی الفت نواز را نازم
چو دورگرد نگه پای آشنا دارد
زکعبه می رسم اما هنوز در طوفم
غبار وادی دل روی بر قفا دارد
اسیر غره الفت مشو که خوی کسی
اگر غبار شوی با تو کارها دارد
هوا زسایه گل پای در حنا دارد
همین بلندی اقبال ما فضول نمود
در این دیار که صد بام یک هوا دارد
ستم ظریفی از این بیشتر نمی باشد
به غیر در شکر آب است و رو به ما دارد
شدم غبار و تسلی نمی شود از من
دل رمیده ندانم چه مدعا دارد
گریز پایی الفت نواز را نازم
چو دورگرد نگه پای آشنا دارد
زکعبه می رسم اما هنوز در طوفم
غبار وادی دل روی بر قفا دارد
اسیر غره الفت مشو که خوی کسی
اگر غبار شوی با تو کارها دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
به جایی می رسد شوقی که الفت راهبر دارد
پر پرواز طوطی رنگ برگ نیشکر دارد
دلی از کین مردم پاک می بینی چه می دانی
که از بیجوهری این تیغ جوهر بیشتر دارد
سری در جیب کش چون قطره سیر بحر هستی کن
حباب از خود نمایی سر به بالین خطر دارد
به این سرعت کدامین درد دل را مختصر سازم
تپد در سینه چون دل بال مرغ نامه بر دارد
ز داغ لاله کاران سبزه الماس می جوشد
بهار عافیت سرچشمه از خون جگر دارد
نگه دزدینش بیند دو عالم طرفه تر این است
نظرباز وفا بیتابی بحر دگر دارد
نگردد رنج پاس خاطر روشندلان ضایع
صدف در جوش طوفان تکیه بر آب گهر دارد
اسیر از دشت دل مجنون دماغی می برد بویی
که از هر سایه خاری بهاری در نظر دارد
پر پرواز طوطی رنگ برگ نیشکر دارد
دلی از کین مردم پاک می بینی چه می دانی
که از بیجوهری این تیغ جوهر بیشتر دارد
سری در جیب کش چون قطره سیر بحر هستی کن
حباب از خود نمایی سر به بالین خطر دارد
به این سرعت کدامین درد دل را مختصر سازم
تپد در سینه چون دل بال مرغ نامه بر دارد
ز داغ لاله کاران سبزه الماس می جوشد
بهار عافیت سرچشمه از خون جگر دارد
نگه دزدینش بیند دو عالم طرفه تر این است
نظرباز وفا بیتابی بحر دگر دارد
نگردد رنج پاس خاطر روشندلان ضایع
صدف در جوش طوفان تکیه بر آب گهر دارد
اسیر از دشت دل مجنون دماغی می برد بویی
که از هر سایه خاری بهاری در نظر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ز آهم هر طرف دل وحشتستان دگر دارد
خدنگی را که پر برق است پیکان دگر دارد
بود صیادی الفت چو شعر مبتذل گفتن
شکار انداز تنهایی شدن شان دگر دارد
ز نشتر زار زیر آسمان چون سبزه می لرزم
که در هر سایه خاری گلستان دگر دارد
زچشم جوهر تیغت مروت می توان دیدن
که در هر مرهمی زخم نمایان دگر دارد
منقش بال طاوسی است هر یک آشیان گردون
که از هر پر فشانی برگریزان دگر دارد
خدنگی را که پر برق است پیکان دگر دارد
بود صیادی الفت چو شعر مبتذل گفتن
شکار انداز تنهایی شدن شان دگر دارد
ز نشتر زار زیر آسمان چون سبزه می لرزم
که در هر سایه خاری گلستان دگر دارد
زچشم جوهر تیغت مروت می توان دیدن
که در هر مرهمی زخم نمایان دگر دارد
منقش بال طاوسی است هر یک آشیان گردون
که از هر پر فشانی برگریزان دگر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
جدا هر جلوه ای بینی ز سودای نظر دارد
گل از جایی دل از جایی می از جایی نظر دارد
نفس فرسوده آتش دل دیوانه ای دارم
که هر آشوبش از طوفان دریایی نظر دارد
گلستان هوس را رنگ و بویی غیر وحشت نیست
گلش از جایی و شمشادش از جایی نظر دارد
در آن میخانه وحدت می دهد داد دل عارف
که هر ساغر ز چشم باده پیمایی نظر دارد
نظر تا از کجا دارد دل دیوانه عاشق
به هر شمع و گلی می بینم از جایی نظر دارد
چراغ خلوت ما خواب خاموشی نمی داند
دل بیدار می داند کز ایمایی نظر دارد
زند لاف گرفتاری اسیر ما جهانگرد است
سر زنجیرش از زلف چلیپایی نظر دارد
گل از جایی دل از جایی می از جایی نظر دارد
نفس فرسوده آتش دل دیوانه ای دارم
که هر آشوبش از طوفان دریایی نظر دارد
گلستان هوس را رنگ و بویی غیر وحشت نیست
گلش از جایی و شمشادش از جایی نظر دارد
در آن میخانه وحدت می دهد داد دل عارف
که هر ساغر ز چشم باده پیمایی نظر دارد
نظر تا از کجا دارد دل دیوانه عاشق
به هر شمع و گلی می بینم از جایی نظر دارد
چراغ خلوت ما خواب خاموشی نمی داند
دل بیدار می داند کز ایمایی نظر دارد
زند لاف گرفتاری اسیر ما جهانگرد است
سر زنجیرش از زلف چلیپایی نظر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
شوق رازی است که اظهار در آتش دارد
عشق خاری است که در گلزار در آتش دارد
داغ حسنم که ندانسته سپند از خاشاک
دل دیوانه و هشیار در آتش دارد
هر که پوشیده چو اخگر نظر از عالم برد
شعله را دیده بیدار در آتش دارد
عالم از گرمی بازار دل آتشکده ای است
عشق تنها نه خریدار در آتش دارد
نتوان سوخت برای دگران بی نسبت
کامجو را دل بیعار در آتش دارد
خلقی از شوق تو در آتش هم می سوزند
شمع پروانه و گل خار در آتش دارد
عشق تنها نه همین هستی ما سوزد اسیر
خار از این بادیه بسیار در آتش دارد
عشق خاری است که در گلزار در آتش دارد
داغ حسنم که ندانسته سپند از خاشاک
دل دیوانه و هشیار در آتش دارد
هر که پوشیده چو اخگر نظر از عالم برد
شعله را دیده بیدار در آتش دارد
عالم از گرمی بازار دل آتشکده ای است
عشق تنها نه خریدار در آتش دارد
نتوان سوخت برای دگران بی نسبت
کامجو را دل بیعار در آتش دارد
خلقی از شوق تو در آتش هم می سوزند
شمع پروانه و گل خار در آتش دارد
عشق تنها نه همین هستی ما سوزد اسیر
خار از این بادیه بسیار در آتش دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
خطی از هر سر مو محشر تابم دارد
مژه هوش ربایی رگ خوابم دارد
نرساند صف مژگان مرا خواب به هم
دل بیدار سر رشته خوابم دارد
که به این کوکبه در دشت جنون تاخته است
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد
دل ز ویرانی من روی شگون می بیند
گر سراپا شوم آیینه خرابم دارد
نبرد راه کسی بزم شرابی که مراست
نکهت گل خبر از بوی کبابم دارد
می کند پیش سلامی که سلامش نکنم
اینقدر ساختگی بهر جوابم دارد
تا سر کینه بریدم به دل آیینه شدم
این گناهی است که ممنون ثوابم دارد
قابل پرسش عصیان شدن اکسیر من است
اینقدر بس که سزاوار عتابم دارد
ندهم گوشه آن چشم به میخانه اسیر
کم نگاهی است که مشتاق شرابم دارد
مژه هوش ربایی رگ خوابم دارد
نرساند صف مژگان مرا خواب به هم
دل بیدار سر رشته خوابم دارد
که به این کوکبه در دشت جنون تاخته است
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد
دل ز ویرانی من روی شگون می بیند
گر سراپا شوم آیینه خرابم دارد
نبرد راه کسی بزم شرابی که مراست
نکهت گل خبر از بوی کبابم دارد
می کند پیش سلامی که سلامش نکنم
اینقدر ساختگی بهر جوابم دارد
تا سر کینه بریدم به دل آیینه شدم
این گناهی است که ممنون ثوابم دارد
قابل پرسش عصیان شدن اکسیر من است
اینقدر بس که سزاوار عتابم دارد
ندهم گوشه آن چشم به میخانه اسیر
کم نگاهی است که مشتاق شرابم دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
چرخ به تسلیم پیشه دست ندارد
خاک ز افتادگی شکست ندارد
یاد مکافات خاطرش بخراشد
هر که ترحم به زیر دست ندارد
گشته ز منت خراب و باده شمارد
دل خبر از نشئه الست ندارد
تا نکند سینه ناله گریه نجوشد
خوشه نبالد چو داربست ندارد
نشئه شوقش گداخت غفلت دیرین
سر خوش آن باده ای که مست ندارد
باطن بی حیله جو اسیر که زاهد
دیده ظاهر که هر چه هست ندارد؟
رحم کند گر به خویش باطن صوفی
کار به رندان می پرست ندارد
خاک ز افتادگی شکست ندارد
یاد مکافات خاطرش بخراشد
هر که ترحم به زیر دست ندارد
گشته ز منت خراب و باده شمارد
دل خبر از نشئه الست ندارد
تا نکند سینه ناله گریه نجوشد
خوشه نبالد چو داربست ندارد
نشئه شوقش گداخت غفلت دیرین
سر خوش آن باده ای که مست ندارد
باطن بی حیله جو اسیر که زاهد
دیده ظاهر که هر چه هست ندارد؟
رحم کند گر به خویش باطن صوفی
کار به رندان می پرست ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
هر دل خبر از آینه دید ندارد
هر ذره نسب نامه خورشید ندارد
ناکامی جاوید رسانید به کامم
نومیدیم از وصل تو نومید ندارد
تنهایی تنها نشود رهبر موری
کثرت خبر از عالم توحید ندارد
تنها نه غم خود غم یک قافله دارم
غارتزده جز حسرت جاوید ندارد
صاحبنظران چشم به راه دگرانند
صد قبله نما هست و یکی دید ندارد
در حیرتم از پرورش ابر مکافات
بر تاک خطا رفت و ثمر بید ندارد
همدرد اسیرم به تمنای تو عمری است
دارم ز تو روزی که شب عید ندارد
هر ذره نسب نامه خورشید ندارد
ناکامی جاوید رسانید به کامم
نومیدیم از وصل تو نومید ندارد
تنهایی تنها نشود رهبر موری
کثرت خبر از عالم توحید ندارد
تنها نه غم خود غم یک قافله دارم
غارتزده جز حسرت جاوید ندارد
صاحبنظران چشم به راه دگرانند
صد قبله نما هست و یکی دید ندارد
در حیرتم از پرورش ابر مکافات
بر تاک خطا رفت و ثمر بید ندارد
همدرد اسیرم به تمنای تو عمری است
دارم ز تو روزی که شب عید ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
دلی کز غمش می به ساغر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد
چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد
گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد
نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد
بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد
نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد
نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد
اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد
چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد
گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد
نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد
بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد
نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد
نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد
اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نزاکت اینقدر نی برگ گل نی یاسمن دارد
به هر عضو تو خوبی یوسفی در پیرهن دارد
ز تاراج غمش راهی به دلها کرده ام پیدا
نگاهش سرگران از هر که گردد رو به من دارد؟
چمن پیرا به رنگی امتحانم می کند هر دم
بهار تازه ای در سایه هر نسترن دارد
به بزمش بلبل و پروانه بسیارند می دانم
زبان آتشین دارم که تاب یک سخن دارد
گهی از نکهت گل گه به بوی پیرهن شادم
دلم را مهربانی های غربت در وطن دارد
گل نظم اسیر از آفت پژمردن آزاد است
که رنگ و بوی فیض از تربت پاک حسن دارد
به هر عضو تو خوبی یوسفی در پیرهن دارد
ز تاراج غمش راهی به دلها کرده ام پیدا
نگاهش سرگران از هر که گردد رو به من دارد؟
چمن پیرا به رنگی امتحانم می کند هر دم
بهار تازه ای در سایه هر نسترن دارد
به بزمش بلبل و پروانه بسیارند می دانم
زبان آتشین دارم که تاب یک سخن دارد
گهی از نکهت گل گه به بوی پیرهن شادم
دلم را مهربانی های غربت در وطن دارد
گل نظم اسیر از آفت پژمردن آزاد است
که رنگ و بوی فیض از تربت پاک حسن دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
غبار عاشق اکسیر وفا در آستین دارد
به بادش گر دهی باغ صفا در آستین دارد
سمندر می کند آیینه را پرواز می بخشد
کف خاکستر دل فیضها در آستین دارد
به استقبال قاتل زخم جرأت را نمک ریزد
تپیدن را رگ ما خونبها در آستین دارد
به جای سبزه مجنون می دمد در وادی حیرت
مگر ریگ روان آب بقا در آستین دارد
جگر شد چاک و شوقم در لباس رشک می سوزد
چه دستی بهر عریانی قبا در آستین دارد
چه شد گر نبض زنجیرم ز جستن چاک می گردد
غبارش نسخه دار الشفا در آستین دارد
به رنگ خنده اطفال گل را غنچه می سازد
نسیم جلوه اش بوی حیا در آستین دارد
چمن را فرش برگ گل عبث می سوزد از منت
بهارستان آتش بوریا در آستین دارد
ز دست افشاندش بر هر دو عالم می توان دیدن
که گنج بی نیازی را گدا در آستین دارد
غبار از دل سرشک از دیده ما پاک می سازد
چه رنگین شیوه ها نام خدا در آستین دارد
ز نسرین ساعدی عیدی نبخشد لاله داغی
دلش خوش غنچه هم دست از حنا در آستین دارد
اسیر از اختلاط بلبل و پروانه می سوزد
اگر داند سرشک ما چها در آستین دارد
به بادش گر دهی باغ صفا در آستین دارد
سمندر می کند آیینه را پرواز می بخشد
کف خاکستر دل فیضها در آستین دارد
به استقبال قاتل زخم جرأت را نمک ریزد
تپیدن را رگ ما خونبها در آستین دارد
به جای سبزه مجنون می دمد در وادی حیرت
مگر ریگ روان آب بقا در آستین دارد
جگر شد چاک و شوقم در لباس رشک می سوزد
چه دستی بهر عریانی قبا در آستین دارد
چه شد گر نبض زنجیرم ز جستن چاک می گردد
غبارش نسخه دار الشفا در آستین دارد
به رنگ خنده اطفال گل را غنچه می سازد
نسیم جلوه اش بوی حیا در آستین دارد
چمن را فرش برگ گل عبث می سوزد از منت
بهارستان آتش بوریا در آستین دارد
ز دست افشاندش بر هر دو عالم می توان دیدن
که گنج بی نیازی را گدا در آستین دارد
غبار از دل سرشک از دیده ما پاک می سازد
چه رنگین شیوه ها نام خدا در آستین دارد
ز نسرین ساعدی عیدی نبخشد لاله داغی
دلش خوش غنچه هم دست از حنا در آستین دارد
اسیر از اختلاط بلبل و پروانه می سوزد
اگر داند سرشک ما چها در آستین دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز رنگین شیوه ها گلزار بلبل آفرین دارد
تبسم زیر لب خنجر به کف چین بر جبین دارد
ز گرد کین دل گر شیشه بینی آب شمشیر است
چو دشمن صاف گردد زهر در زیر نگین دارد
چه بیدود آتشی دارد قناعت گلخنش گلشن
جدا هر شعله صد گنج شرر در آستین دارد
خراش ناله زنجیر دام عیش می گردد
گرفتار جنون کی خاطر اندوهگین دارد
به کشت بی نیازی قطره باران دل پاک است
به جای خوشه این حاصل گهر در آستین دارد
تبسم زیر لب خنجر به کف چین بر جبین دارد
ز گرد کین دل گر شیشه بینی آب شمشیر است
چو دشمن صاف گردد زهر در زیر نگین دارد
چه بیدود آتشی دارد قناعت گلخنش گلشن
جدا هر شعله صد گنج شرر در آستین دارد
خراش ناله زنجیر دام عیش می گردد
گرفتار جنون کی خاطر اندوهگین دارد
به کشت بی نیازی قطره باران دل پاک است
به جای خوشه این حاصل گهر در آستین دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
نگه در دیده اندام تو دارد
نفس در سینه پیغام تو دارد
دلم در خاک هم صاحب کمال است
به بازو حرزی از نام تو دارد
رسا افتاده مستیهای منصور
مگر کیفیت از جام تو دارد
چه می پرسی چه دارد بینوا دل
دعای صبح تا شام تو دارد
دل من باغ خندیدن ندانست
نمکزاری ز دشنام تو دارد
چه صیادی چه صیادی که هر صید
برای صید خود دام تو دارد
اسیر از هر دو عالم بی نیاز است
به ناکامی همان کام تو دارد
نفس در سینه پیغام تو دارد
دلم در خاک هم صاحب کمال است
به بازو حرزی از نام تو دارد
رسا افتاده مستیهای منصور
مگر کیفیت از جام تو دارد
چه می پرسی چه دارد بینوا دل
دعای صبح تا شام تو دارد
دل من باغ خندیدن ندانست
نمکزاری ز دشنام تو دارد
چه صیادی چه صیادی که هر صید
برای صید خود دام تو دارد
اسیر از هر دو عالم بی نیاز است
به ناکامی همان کام تو دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
نه اشک است اینکه بی یاد تو در چشمم غلو دارد
نگاه از شوق دیدارت دل پر آرزو دارد
گل پیمانه هم در دست ساقی غنچه می گردد
مگر در سر هوای غنچه خندان او دارد
شکست زلف او بسیار می دیدم چه دانستم
که بهر قتل من چون خط سپاهی در سبو دارد؟
ز بس دل با خیالش می کند مشق پریشانی
سر بند نسیم زلف او را مو به مو دارد
ز بس از حرف شوق روی او گل در گریبان کرد
بسان غنچه مکتوب اسیران رنگ و بو دارد
ز موج آتشین بند نقاب شرم بگشاید
ز عکس چهره او دختر رز بسکه رو دارد
شدم شرمنده عشق از تغافلهای شرم او
خوشا چاک دلی کز بینش مژگان رفو دارد
سجودی پیش آن محراب ابرو می توان کردن
اسیر از خون امید دو عالم گر وضو دارد
نگاه از شوق دیدارت دل پر آرزو دارد
گل پیمانه هم در دست ساقی غنچه می گردد
مگر در سر هوای غنچه خندان او دارد
شکست زلف او بسیار می دیدم چه دانستم
که بهر قتل من چون خط سپاهی در سبو دارد؟
ز بس دل با خیالش می کند مشق پریشانی
سر بند نسیم زلف او را مو به مو دارد
ز بس از حرف شوق روی او گل در گریبان کرد
بسان غنچه مکتوب اسیران رنگ و بو دارد
ز موج آتشین بند نقاب شرم بگشاید
ز عکس چهره او دختر رز بسکه رو دارد
شدم شرمنده عشق از تغافلهای شرم او
خوشا چاک دلی کز بینش مژگان رفو دارد
سجودی پیش آن محراب ابرو می توان کردن
اسیر از خون امید دو عالم گر وضو دارد