عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
اشکم از بس کرده آب روی گلها را زیاد
می توان شبنمی کرد آب دریا را زیاد
از نسیمی دامن این بحر می آید به جوش
می کند بوی گلی شور دل ما را زیاد
می کند جوش خریداران یوسف هر نفس
گرمی بازار سودای زلیخا را زیاد
یاد ما گر کمتر می کند سهل است اسیر
چون نخواهد برد هرگز کینه ما را زیاد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
تذرو جلوه ات را دیده من آشیان زیبد
همای نازکت را استخوان از مغز جان زیبد
دلم خوش در بغل دارد خیالت را تماشا کن
چنان آیینه ای را اینچنین آیینه دان زیبد
وفا سرشار و او سرمست و ساقی سرگران او
نگه را بیخودی می را طرب دل را فغان زیبد
نسیم وادی الفت بهار عمر جاوید است
محبت را دم عیسی غبار (از) کاروان زیبد
ستم پروده ام در مذهب ما شوخ چشمان را
اگر صد روی دل باشد دل نامهربان زیبد
زدم دست تضرع چون فلک بر دامن شاهی
که خاک درگهش را خاکروب از چشم جان زیبد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
کجا بی کاوش دردی صد چاک می زیبد
هلاک تشنگی را دیده کی نمناک می زیبد
لباس اهل دل هم نیست از کیفیتی عریان
کسی گر خرقه ای پوشد ز برگ تاک می زیبد
به خام افتاده ام من التفاتی گوشه چشمی
شکار سرگرانی را نگه فتراک می زیبد
سبکروح محبت همچو شبنم گل کند منزل
نشیمن صورت دیوار را از خاک می زیبد
اسیر از خاطر ما نگذرد هشیار آن بدخو
قیامت جلوگی را روی آتشناک می زیبد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
ز تاب سنبلی صید ضعیفم در کمند افتد
ز صید غنچه ای گرد سبکروحم بلند افتد
به دامش گر به خاطر بگذارنم یاد آزادی
تنم را همچو جوشن بند بر بالای بند افتد
چه گل چیند زعالم حسرت زندانی مرغی
که پروازش گره در بیضه مانند سپند افتد
خراش صوت بلبل در بهار از ناله می دزدم
که ترسم در دماغ ابر خون گل بلند افتد
اگر از روی عالم گشته ام شرمنده معذورم
که با خود هم نسازد چون دلی مشکل پسند افتد
شکستی کز دل افتادگان خیزد خطر دارد
مبادا شیشه ای یارب از این طاق بلند افتد
اسیر از فیض دل جنس وفاداری چه غم داری
متاع ناروایی در طلسم چون و چند افتد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
به لب هر دم ز شادی شکر این سودا نمی گنجد
که در دام تغافل غیر صید ما نمی گنجد
طراز نوبهار عشرت ما چونکه سرسبز است
گل نشو و نما در جیب نخل ما نمی گنجد
در آیین وفا لب تشنه ذوق شهادت را
به گوش بیقراری وعده فردا نمی گنجد
مرا دانسته از جام تغافل مست می سازد
که در ظرف حریفان جوش این مینا نمی گنجد
ز ذوق نسبت تبخاله بیمار عشق او
حباب از بس به خود بالید در دریا نمی گنجد
ز بس دلهای سخت از کینه روشندلان پر شد
شرار از تنگی جا در دل خارا نمی گنجد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
سخنها بر زبان چون رشته ها بر سوزنی پیچید
خوش آزاری کشد هوشی که در فهمیدنی پیچد
دلم گر پنجه با فولاد گیرد تا بد از جوهر
ندارد دستم آن قدرت که طرف دامنی پیچد
به خارم هر که آتش می زند در پرده می سوزم
مبادا دود تلخی در دماغ دشمنی پیچد
نبندد خواب غفلت بال پرواز دل روشن
ندیدم ذره ای هرگز به دام روزنی پیچد
به این نیرنگها صید دلم کردن به آن ماند
که طفل از ساده لوحی بلبلی در گلشنی پیچد
ز بیم حرف سرد دوستان آتش مزاجان را
نفس دودی است کز باد صبا در گلخنی پیچد
نفس پیچد چو دود از وصف هر مویش اسیر امشب
چه خواهم گفت اگر آن طره در پیچیدنی پیچد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
همای گرد مجنون تو پرواز آشیان گردد
مبادا صید دام موجه ریگ روان گردد
خیال نقش پایت دام هوش گلستان گردد
هوای جلوه گاهت قبله سرو روان گردد
نسیمی می وزد بر کشته شوق از مغیلانی
غبار کاروان مصر اگر یوسف نشان گردد
پرش از غیرت بیشرمی نظاره می سوزد
پری دانسته از چشم نظر بازان نهان گردد
بیابان جنون بتخانه چین است پنداری
غبار چشم آهو کاروان در کاروان گردد
ز سیمای شکوه آرمیدن می توان دیدن
شکست دل صدای شهپر روحانیان گردد
شب قدر وصالت کعبه صبح است پنداری
که برگرد حریمش در لباس حاجیان گردد
همای ما اسیر از بی نیازی بال و پر دارد
کجا چشمش سفید از آرزوی استخوان گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
عشق تو چراغ دل هر خام نگردد
صیدی است خیالت که به کس رام نگردد
عشقت نگذارد که زنم فال رهایی
تا پاکی نیت ورق دام نگردد
خواهم که برافتد ز جهان رسم دعا هم
تا هیچ زبان محرم آن نام نگردد
بی زحمت ایام کند کامروایی
تا غیر تو را در دل خودکام نگردد
بیتابی اگر شیوه سیماب نباشد
منت کش رسوایی آرام نگردد
بیدل شد اسیر و اثر عشق تو باقی است
کیفیت می در گرو جام نگردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
با ذوق گریه از دل خوناب کم نگردد
تا ابر مایه دارد سیلاب کم نگردد
کی گریه می تواند خالی کند دلم را
از کاسه حبابی گرداب کم نگردد
در دست اهل همت سیماب می شود سیم
از کیسه لئیمان سیماب کم نگردد
تنگ است چشم گردون تنگ است عرض مطلب
منگر که از بساطش اسباب کم نگردد؟
مردم اسیر و باقی است در سرخیال ساقی
کیفیت محبت از خواب کم نگردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
اشکم از یاد لبت آب گهر می گردد
آهم از شوق رخت باغ نظر می گردد
بسکه برگشتگی بخت منش برده ز راه
قاصد از کوی تو نا آمده برمی گردد
خضر و شرمندگی خویش که در راه طلب
عذر کاهل قدمی برگ سفر می گردد
سینه صافی به دلم زنگ کدورت نگذاشت
زهر در ساغر اخلاص شکر می گردد
خاک هم از گل زخم تو نصیبی دارد
تربت ما چمن لخت جگر می گردد
شهرت ما نظر از پاکدلی یافته است
عیب ما آینه پرداز هنر می گردد
رخ افروخته بین آفت نظاره مپرس
قطره در چشمه آیینه شرر می گردد
پاک بینی نه چراغی است که بی نور شود
دیده گر خاک شود آینه ور می گردد
به تمنای تو از آتش هم سوخته اند
دل اگر خاک شود دیده تر می گردد
بی نیازی دم افروخته ای دارد اسیر
که چراغ شب و خورشید سحر می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
دل شکسته درستی پذیر می گردد
ز پا فتادگیم دستگیر می گردد
که دیده مشت غباری به آن زمینگیری
عبیر پیرهن چرخ پیر می گردد
ضعیف نالی از آن بیشتر نمی باشد
خموشی از دم سردم صفیر می گردد
چه مدعا چقدر باب انتظار است این
به کام خویشم و نالم که دیر می گردد
بنای خانه الفت ز موم می سازد
اگر زمانه به کام اسیر می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
عبث فضولی عقلم وکیل می گردد
عزیز مصر جنون کی ذلیل می گردد
خلاف طبع کنند اهل دید آیینه وار
کریم از پی مرد بخیل می گردد
هوای شوق تو لب تشنگی گداخته است
شراب دشت جنون سلسبیل می گردد
هوای تنگ فضای خرابه دل ماست
تجردی که پر جبرئیل می گردد
سواد خوانی سودای طره ای دارم
بیاض گریه من رود نیل می گردد
نجابت گهر از چهره کسی پیداست
که در لباس گدایان اصیل می گردد
هجوم محکمه هیچ دعویان حشری است
که چرخ را سر از این قال و قیل می گردد
گذشته ایم ز دشتی که همچو نقش سراب
دلیل تشنه سراغ دلیل می گردد
مخور فریب تماشا که رفته رفته چو صبح
جمال شاهد دنیا جمیل می گردد
مباش غره که خیر کثیر را گاهی
خمیر مایه ز شر قلیل می گردد
ببین به غنچه و گل صبح و شام و جهل و کمال
گشاد کار تو را غم دلیل می گردد
اسیر هرکه توکل شعار ساخت لقب
جلال قدر ز لطف جلیل می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
اگر خاکستر پروانه ما توده می گردد
پر از گل می شود گر دامنی فرسوده می گردد
جلایی می دهد آیینه او را غبار ما
علاج ضعف دل باشد گهر چون سوده می گردد
دعایی می کند پنهان زبانش لکنتی دارد
دلم گاهی میان اضطراب آسوده می گردد
ز گردشهای چشمش می توان دیدن چه دل دارد
که ساقی سرگران از ساغر پیموده می گردد
به هشیاری چشانی گر شراب سرگرانی را
دل شب زنده داران چشم خواب آلوده می گردد
نگه تا می توانی عرض مطلب می توان کردن
نفس تا می کشی راه سخن پیموده می گردد
نمی دانم سراغ صیدگاهش اینقدر دانم
که در محشر در پناه صید زخم آلوده می گردد
اگر گستاخ می بودم اسیر اظهار می کردم
که پایان نیست راهش را فلک بیهوده می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
خیال بت مرا بس در دل دیوانه می گردد
کند گر کعبه یاد خاطرم بتخانه می گردد
چه آمیزش بود با عشق جانان خودپرستان را
که اول آشنای او زخود بیگانه می گردد
فریب چشم مستی آنچنان برد اختیار از من
که طرح مسجدی گر افکنم میخانه می گردد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
جنون هم عاقبت از دست من دیوانه می گردد
اسیر از بی نیازی کرد تسخیر گرفتاری
کجا در خاطر صیدش خیال دانه می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
مالک رقاب فتح و ظفر یا علی مدد
از پافتاده ایم دگر یا علی مدد
روشن سواد دیده آیینه گشته ایم
یکبار گفته ایم اگر یا علی مدد
آتش فروز چهره شرمندگی مکن
دل بسته است از تو کمر یا علی مدد
خوش پایمال خصمی افلاک گشته ام
می خواهم از دل تو جگر یا علی مدد
آیینه خانه دو جهان است مهر تو
چشم دل و چراغ نظر یا علی مدد
خورشید ذره ای شده از خاک راه من
تا سایه ات فتاده به سر یا علی مدد
همت ز دستیاری خود بود روشناس
ابر محیط قطره گهر یا علی مدد
روشنگر است رای تو عالم به دست تو
آیینه ساز شام و سحر یا علی مدد
چون غیر درگه تو ندارد پناه اسیر
می خواهد از تو فتح و ظفر یا علی مدد
از کلک هر نفس که کشم در ریاض جان
انشا کنم به رنگ دگر یا علی مدد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
دلی نسیم به عید بهار می بندد
که پای خود به حنای غبار می بندد
جنون که هیچ ندارد به عقل ویرانی
در خرابه ندانم چکار می بندد
یکی است دوزخ کین و حصار صافدلی
چه می گشاید از اینها چکار می بندد
علاج کین سپهر است ترک طول امل
زبان خصم به افسون مار می بندد
اسیر در سر کوی تو می گشاید دل
دری به روی غم روزگار می بندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
از تماشای رخت شام و سحر می خندد
در تمنای لبت پسته شکر می خندد
شد غبارم ز شکر خندهای اکسیر نفس
می شوم زنده اگر بار دگر می خندد
جور بینی اگر از وصل نشان می خواهی
گل مقصود به گلزار خطر می خندد
گریه ام خنده نما خنده ام اندوه فزا
هر گل باغ جنون رنگ دگر می خندد
خنده خوشدلی ارزانی ناقص طربان
خرم آن است که با دیده تر می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
دید در خواب که بر وضع جهان می خندد
شد جنون عاقل و دیوانه همان می خندد
دل پاک از من و کالای جهانی تزویر
نور این ماه به سامان کتان می خندد
دیده خجلت کشد از منع دل دور اندیش
همچو آن پیر که بر وضع جهان می خندد
سبزه شوخی مجنون دمد از گریه من
به گرانجانی خود ریگ روان می خندد
بلبل باغ جنون چون نشود خاموشی
دانه حلقه زنجیر فغان می خندد
طفل را گریه بیهوده گلی هست به یاد
می کند مشق و بر اوضاع جهان می خندد
صبح و شام از گل صد برگ محبت رنگین
عشق پاک است که بر هردو جهان می خندد
دلم از یاس کشد بوی بهاری که مپرس
غنچه ای هست که در فصل خزان می خندد
سینه صافی است بهاری که نسیمش خلق است
غنچه کین دل از خار زبان می خندد
شبنم آلود عرق چهره گره بر ابرو
چه خوش آینده در آغوش کمان می خندد
گل در آغوش نهالی است نزاکت ز قدش
خاک راهش ز لب آب روان می خندد
شوخی طفل مرا دیده محروم عزاست
خرم آن غنچه که از باغ نهان می خندد
دل بیدرد ز اندیشه غفلت شاد است
گل ز شوق سفر خواب گران می خندد
دل عاشق گل خاکستر عشق است اسیر
به صفا کاری آیینه گران می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
دیوانه ما قحط خریدار پسندد
از سوختگی گرمی بازار پسندد
شایستگی درد به درمان نخرد کس
بیزارم از آن درد که عطار پسندد
گر سینه اقبال کنی چاک نیابی
امروز دلی را که غم یار پسندد
از بسکه خجل گشته ز ناکامی مطلب
محرومی عاشق دل بیعار پسندد
از حسن طلب سوخت لب اظهار کدام است
مخمور نگه ساغر سرشار پسندد
در عالم دلسوختگان ساختگی نیست
گر دیده داغ است که دیدار پسندد
دیوانه دلی خواهد و سودای رسایی
زنجیر زند برهم و زنار پسندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
می گلگون ز مژگان سیاه یار می بارد
دل مجنون ز ابر ساغر سرشار می بارد
به جوش آورده تقصیرم چنان دریای رحمت را
که جای قطره می از ابر استغفار می بارد
چه درد است این چه داغ است این چه بزم این است چه باغ است این
غم از دل حسرت از نظاره گل از خار می بارد
بلند اقبال میخواران بنازم ابر رحمت را
تماشا کن به بام خانه خمار می بارد
نمی دانی چه می گویم نمی دانم چه می گویم
شنیدن محو شد بیتابی از گفتار می بارد
دل صد لاله خون می گردد از دریوزه حسرت
شراری تا اسیر از چشم آتشبار می بارد