عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فلک برات که بر شهپر هما ننوشت
که نسخه ای ز غبار مزار ما ننوشت
چه نامه ها که نوشت از غبار و داد به باد
دلی که خون شد و یک حرف آشنا ننوشت
بهانه جوییت از امتحان غبار انگیخت
دلم به سوی تو مکتوب مدعا ننوشت
رسید قاصد و یک عمر انتظار به جاست
جواب نامه ما را مگر به ما ننوشت
وفای هرزه پشیمان برد که رشکم سوخت
چه دید آینه از روی او که وا ننوشت؟
به یک کرشمه جهان را سواد خوان کردی
چها که خامه غیرت به خاک ما ننوشت
اسیر آنکه فغان باغ دلگشای تو کرد
به سینه ام رقم ناله رسا ننوشت
که نسخه ای ز غبار مزار ما ننوشت
چه نامه ها که نوشت از غبار و داد به باد
دلی که خون شد و یک حرف آشنا ننوشت
بهانه جوییت از امتحان غبار انگیخت
دلم به سوی تو مکتوب مدعا ننوشت
رسید قاصد و یک عمر انتظار به جاست
جواب نامه ما را مگر به ما ننوشت
وفای هرزه پشیمان برد که رشکم سوخت
چه دید آینه از روی او که وا ننوشت؟
به یک کرشمه جهان را سواد خوان کردی
چها که خامه غیرت به خاک ما ننوشت
اسیر آنکه فغان باغ دلگشای تو کرد
به سینه ام رقم ناله رسا ننوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
گشته آیینه بیقرار خطت
شده طوطی مگر شکار خطت
بهر مشق دل شکسته نویس
می کشیدیم انتظار خطت
می توان خواند شرح گلشن راز
از تماشای نوبهار خطت
هر که روزش سیه شود بیند
سر خورشید در کنار خطت
کرد دامن پر از گل شب بو
صبح آییه شد دچار خطت
برد یکباره عقل و هوش از من
رنگ و بوی بنفشه زار خطت
آرزوی دگر نمانده مرا
دل و جان می کنم نثار خطت
رحم کن رحم بر اسیر که باز
شده دیوانه بهار خطت
شده طوطی مگر شکار خطت
بهر مشق دل شکسته نویس
می کشیدیم انتظار خطت
می توان خواند شرح گلشن راز
از تماشای نوبهار خطت
هر که روزش سیه شود بیند
سر خورشید در کنار خطت
کرد دامن پر از گل شب بو
صبح آییه شد دچار خطت
برد یکباره عقل و هوش از من
رنگ و بوی بنفشه زار خطت
آرزوی دگر نمانده مرا
دل و جان می کنم نثار خطت
رحم کن رحم بر اسیر که باز
شده دیوانه بهار خطت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
قرب شاهان بی صدف کی گوهر شهوار یافت
از ریاضتهای زندان دولت بیدار یافت
دل چو طفلان از شعف با توبه بازی می کند
غنچه رنگینی از گلزار استغفار یافت
گرد عالم گشت مجنون جای آسایش ندید
سایه خاری در این صحرای ناهموار یافت
کرد از پرواز ابر تندرو خود را سبک
بحر از تمکین لنگر عزت سرشار یافت
شعله هوشانند استعداد رنگین می خرند
بی سواد دل به درگاه جنون کی بار یافت؟
نیست بی اجر اضطراب غوص و زندان صدف
تا گهر را آب شد دل دیده بیدار یافت
دیده یعقوب را بر روی یوسف بازدید
روزگار از همت عاشق نظر بسیار یافت
زلف او غافل عنانگیر دل دیوانه شد
خواست زنجیری شبی پیدا کند زنار یافت
در ره آوارگی دیوانه نقصانی نکرد
سرزمین دلکشی از سایه هر خار یافت
می رود در سایه اقبال خیز گردباد
هر که در صحرا دل از شوق سبکرفتار یافت
از غبار خاطر عاشق زمین اندوخت گنج
آسمان از اشک سرشار که این مقدار یافت
نیست بی رخصت غبار ما چمن پیرا اسیر
جنبش مژگانی از خار سر دیوار یافت
از ریاضتهای زندان دولت بیدار یافت
دل چو طفلان از شعف با توبه بازی می کند
غنچه رنگینی از گلزار استغفار یافت
گرد عالم گشت مجنون جای آسایش ندید
سایه خاری در این صحرای ناهموار یافت
کرد از پرواز ابر تندرو خود را سبک
بحر از تمکین لنگر عزت سرشار یافت
شعله هوشانند استعداد رنگین می خرند
بی سواد دل به درگاه جنون کی بار یافت؟
نیست بی اجر اضطراب غوص و زندان صدف
تا گهر را آب شد دل دیده بیدار یافت
دیده یعقوب را بر روی یوسف بازدید
روزگار از همت عاشق نظر بسیار یافت
زلف او غافل عنانگیر دل دیوانه شد
خواست زنجیری شبی پیدا کند زنار یافت
در ره آوارگی دیوانه نقصانی نکرد
سرزمین دلکشی از سایه هر خار یافت
می رود در سایه اقبال خیز گردباد
هر که در صحرا دل از شوق سبکرفتار یافت
از غبار خاطر عاشق زمین اندوخت گنج
آسمان از اشک سرشار که این مقدار یافت
نیست بی رخصت غبار ما چمن پیرا اسیر
جنبش مژگانی از خار سر دیوار یافت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
می کشیدی و نگه سیر چمن یاد گرفت
لب گشودی و صبا حرف زدن یاد گرفت
از دل خون شده ام یاد تو وحشت آموخت
همچو طوطی که در آیینه سخن یاد گرفت
کار توفیق نیفتاد به استادی کس
کی کسی پیشه دیوانه شدن یاد گرفت
باعث زمزمه پیرایی دیوانه مپرس
دید در خواب خوش آن چشم و سخن یاد گرفت
چقدر خنده به فهمیدگی عالم زد
هر که یک حرف ندانسته ز من یاد گرفت
شکوه دل شکنی های تو را بس که اسیر
کرد با خویش ندانسته سخن یاد گرفت
لب گشودی و صبا حرف زدن یاد گرفت
از دل خون شده ام یاد تو وحشت آموخت
همچو طوطی که در آیینه سخن یاد گرفت
کار توفیق نیفتاد به استادی کس
کی کسی پیشه دیوانه شدن یاد گرفت
باعث زمزمه پیرایی دیوانه مپرس
دید در خواب خوش آن چشم و سخن یاد گرفت
چقدر خنده به فهمیدگی عالم زد
هر که یک حرف ندانسته ز من یاد گرفت
شکوه دل شکنی های تو را بس که اسیر
کرد با خویش ندانسته سخن یاد گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
تا غمش در دلم قرار گرفت
برگ گل شعله در کنار گرفت
خویش آتش ز گل نمی دانست
دل ما را ز ما چکار گرفت
دل یکرنگ خویش را نازم
خویش را تنگ در کنار گرفت
بی تو دیگر چه می توان گفت
چشم آیینه ها غبار گرفت
سرو رفتار و غنچه گفتار
چقدر از تو اعتبار گرفت
خوی بیگانگی چنین افروخت
نقد دلبستگی عیار گرفت
به وفای سرشگ خود نازم
که گلاب از گل مزار گرفت
الحذر الحذر ز ساختگی
نتوان خوی روزگار گرفت
تا شدم خاک راه یار اسیر
اعتبار من اعتبار گرفت
برگ گل شعله در کنار گرفت
خویش آتش ز گل نمی دانست
دل ما را ز ما چکار گرفت
دل یکرنگ خویش را نازم
خویش را تنگ در کنار گرفت
بی تو دیگر چه می توان گفت
چشم آیینه ها غبار گرفت
سرو رفتار و غنچه گفتار
چقدر از تو اعتبار گرفت
خوی بیگانگی چنین افروخت
نقد دلبستگی عیار گرفت
به وفای سرشگ خود نازم
که گلاب از گل مزار گرفت
الحذر الحذر ز ساختگی
نتوان خوی روزگار گرفت
تا شدم خاک راه یار اسیر
اعتبار من اعتبار گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
آهم گره گشاست مدد می توان گرفت
نومیدیم رساست رصد می توان گرفت
از تیغ عشق خون مکافات می چکد
داد وفا ز اهل حسد می توان گرفت
تسلیم جوست خوی فراموشکار من
جان می توان سپرد و سند می توان گرفت
دشت جنون قلمرو وحشی از نگاه اوست
از آهوی رمیده بلد می توان گرفت
در پرده ساز عشق رسا گر شود اسیر
یک ناله را به عمر ابد می توان گرفت
نومیدیم رساست رصد می توان گرفت
از تیغ عشق خون مکافات می چکد
داد وفا ز اهل حسد می توان گرفت
تسلیم جوست خوی فراموشکار من
جان می توان سپرد و سند می توان گرفت
دشت جنون قلمرو وحشی از نگاه اوست
از آهوی رمیده بلد می توان گرفت
در پرده ساز عشق رسا گر شود اسیر
یک ناله را به عمر ابد می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
مشق گداز دل ز نفس می توان گرفت
بوی گلاب شعله ز خس می توان گرفت
زنجیر را به باده گرو می توان نهاد
پیمانه ای ز دست عسس می توان گرفت
آیینه بال گشته نسیم از هوای ابر
صید پری به دام نفس می توان گرفت
مشرب اگر وفا و خرابات اگر دل است
جام محبت از همه کس می توان گرفت
بیطاقتی به گوش اثر پنبه می نهد
عبرت ز ناله های جرس می توان گرفت
پر می زند تپیدن دل تا به آسمان
پرواز را به دام و قفس می توان گرفت
طوطی سخن شدن اگر از شهد مشربی است
هنگامه ای ز جوش جرس می توان گرفت
بی مطلبی اگر نمک گفتگو شود
سیمرغ را ز دام نفس می توان گرفت
از خار وگل اسیر بکش بوی نوبهار
تعلیم عشق از همه کس می توان گرفت
بوی گلاب شعله ز خس می توان گرفت
زنجیر را به باده گرو می توان نهاد
پیمانه ای ز دست عسس می توان گرفت
آیینه بال گشته نسیم از هوای ابر
صید پری به دام نفس می توان گرفت
مشرب اگر وفا و خرابات اگر دل است
جام محبت از همه کس می توان گرفت
بیطاقتی به گوش اثر پنبه می نهد
عبرت ز ناله های جرس می توان گرفت
پر می زند تپیدن دل تا به آسمان
پرواز را به دام و قفس می توان گرفت
طوطی سخن شدن اگر از شهد مشربی است
هنگامه ای ز جوش جرس می توان گرفت
بی مطلبی اگر نمک گفتگو شود
سیمرغ را ز دام نفس می توان گرفت
از خار وگل اسیر بکش بوی نوبهار
تعلیم عشق از همه کس می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ره بر امید بیشترک می توان گرفت
پر انتقامها ز فلک می توان گرفت
گرسخت جانی دل ما امتحان کنی
خوش آتشی ز سنگ محک می توان گرفت
پرسیدمش ز صید لب خود گزید و گفت
صیاد را به دام نمک می توان گرفت
صیاد شوخ تا ز نمک دام می کشد
خوش صیدی از پری و ملک می توان گرفت
شوق نفس گداخته گر دل دهد اسیر
گر عمر رفته است به تک می توان گرفت
پر انتقامها ز فلک می توان گرفت
گرسخت جانی دل ما امتحان کنی
خوش آتشی ز سنگ محک می توان گرفت
پرسیدمش ز صید لب خود گزید و گفت
صیاد را به دام نمک می توان گرفت
صیاد شوخ تا ز نمک دام می کشد
خوش صیدی از پری و ملک می توان گرفت
شوق نفس گداخته گر دل دهد اسیر
گر عمر رفته است به تک می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
گر عسس مال کسی از دزد معنی می گرفت
هر دل آیینه از دست تو حالی می گرفت
می نمودم وسعت آباد توکل را به او
گر کسی باج از دیار بینوایی می گرفت
از می حسرت دل هشیار عاشق مست بود
عمرها از دست ساقی جام خالی می گرفت
می نوشتم گر حدیث خال می شد وصف زلف
گر زبان خامه ام در شعر حالی می گرفت
گر اسیر از شوقت آهی در بیابان می کشید
گرد مجنون تا قیامت بوی لیلی می گرفت
هر دل آیینه از دست تو حالی می گرفت
می نمودم وسعت آباد توکل را به او
گر کسی باج از دیار بینوایی می گرفت
از می حسرت دل هشیار عاشق مست بود
عمرها از دست ساقی جام خالی می گرفت
می نوشتم گر حدیث خال می شد وصف زلف
گر زبان خامه ام در شعر حالی می گرفت
گر اسیر از شوقت آهی در بیابان می کشید
گرد مجنون تا قیامت بوی لیلی می گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
داروی هوش و هوش ربایی خوشا دلت
آیینه ساز عربده هایی خوشا دلت
پیوسته در هوای جنون بال می زنی
منت پرست بال همایی خوشا دلت
یک مصرع از سفینه همت نخوانده ای
در بند چند و چون و چرایی خوشا دلت
روشن سواد دفتر بینش نگشته ای
پیوسته محو آینه هایی خوشا دلت
غافل دچار گلشن عالم نگشته ای
آیینه صید خاطر مایی خوشا دلت
چشمت تمام مستی و خوابت تمام ناز
خرسند از اینکه در دل مایی خوشا دلت
آیینه ساز عربده هایی خوشا دلت
پیوسته در هوای جنون بال می زنی
منت پرست بال همایی خوشا دلت
یک مصرع از سفینه همت نخوانده ای
در بند چند و چون و چرایی خوشا دلت
روشن سواد دفتر بینش نگشته ای
پیوسته محو آینه هایی خوشا دلت
غافل دچار گلشن عالم نگشته ای
آیینه صید خاطر مایی خوشا دلت
چشمت تمام مستی و خوابت تمام ناز
خرسند از اینکه در دل مایی خوشا دلت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
گه به درد و گه به داغ ما مپیچ
اینقدرها در سراغ ما مپیچ
نشئه گر سر جوش سودا نیستی
پا به دامان ایاغ ما مپیچ
شعله را سرکار شبنم کرده ایم
بوی گل در سیر باغ ما مپیچ
گر سمندر گشته ای پروانه ای
هرزه بر دود چراغ ما مپیچ
گل نمی گنجد در این آشفته باغ
نکهت گل بر دماغ ما مپیچ
درد می خیزد از این صحرای خشک
هیچکس گو در سراغ ما مپیچ
گفتمت گفتم اسیر خام سوز
رشته سودا به داغ ما مپیچ
اینقدرها در سراغ ما مپیچ
نشئه گر سر جوش سودا نیستی
پا به دامان ایاغ ما مپیچ
شعله را سرکار شبنم کرده ایم
بوی گل در سیر باغ ما مپیچ
گر سمندر گشته ای پروانه ای
هرزه بر دود چراغ ما مپیچ
گل نمی گنجد در این آشفته باغ
نکهت گل بر دماغ ما مپیچ
درد می خیزد از این صحرای خشک
هیچکس گو در سراغ ما مپیچ
گفتمت گفتم اسیر خام سوز
رشته سودا به داغ ما مپیچ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
لطف سخن و تازگی لفظ و ادا هیچ
بیتابی ما حیرت ما شکوه ما هیچ
از حال خود آیا چه دهم درد سر تو
جز اینکه مکرر بنویسم دو سه جا هیچ
مضمون کتابت بود آشفته غبارم
زنهار مپرسی دگر از باد صبا هیچ
گوشی که نباشد لب گویا چه سراید
چون درد سخن نیست دگر زمزمه ها هیچ
حرفی که نفهمیده چه گفتن چه شنیدن
درد دل ما هیچ بود مطلب ما هیچ
افسانه بیهوده چه بندد چه گشاید
باشد گره زلف پریشان هوا هیچ
گفتیم بهار است ببندیم جناغی
خندید که دیوانه شدن از تو ز ما هیچ
بیقدری هر ذره ز سرشاری نور است
چون قبله عیان گشت بود قبله نما هیچ
شمشاد قدان قحط تبسم قرق کیست
دیگر چه بگویم که نفهمید شما هیچ
با اینهمه غفلت نفس از یاد تو داریم
یکبار نپرسی ز فراموشی ما هیچ
عنقاست تمنا همه صیاد شعورند
بیجا چو بود بحث بود حرف بجا هیچ
همصحبت دیوانه شدن صرفه ندارد
داریم خبرها که نپرسند ز ما هیچ
از دیو و پری روی زمین بزم سراب است
حرفی نتوان گفت بجز نام خدا هیچ
ما نیک و بد مردم عالم چه شناسیم
از پشه مپرسید ز سیمرغ و هما هیچ
از بوسه خاتم نبرد عرض نزاکت
دستی که ندیده است بجز دیده ما هیچ
دیوان اسیر تو بجز نام تو هیچ است
پیچیدگی مصرع و مضمون رسا هیچ
بیتابی ما حیرت ما شکوه ما هیچ
از حال خود آیا چه دهم درد سر تو
جز اینکه مکرر بنویسم دو سه جا هیچ
مضمون کتابت بود آشفته غبارم
زنهار مپرسی دگر از باد صبا هیچ
گوشی که نباشد لب گویا چه سراید
چون درد سخن نیست دگر زمزمه ها هیچ
حرفی که نفهمیده چه گفتن چه شنیدن
درد دل ما هیچ بود مطلب ما هیچ
افسانه بیهوده چه بندد چه گشاید
باشد گره زلف پریشان هوا هیچ
گفتیم بهار است ببندیم جناغی
خندید که دیوانه شدن از تو ز ما هیچ
بیقدری هر ذره ز سرشاری نور است
چون قبله عیان گشت بود قبله نما هیچ
شمشاد قدان قحط تبسم قرق کیست
دیگر چه بگویم که نفهمید شما هیچ
با اینهمه غفلت نفس از یاد تو داریم
یکبار نپرسی ز فراموشی ما هیچ
عنقاست تمنا همه صیاد شعورند
بیجا چو بود بحث بود حرف بجا هیچ
همصحبت دیوانه شدن صرفه ندارد
داریم خبرها که نپرسند ز ما هیچ
از دیو و پری روی زمین بزم سراب است
حرفی نتوان گفت بجز نام خدا هیچ
ما نیک و بد مردم عالم چه شناسیم
از پشه مپرسید ز سیمرغ و هما هیچ
از بوسه خاتم نبرد عرض نزاکت
دستی که ندیده است بجز دیده ما هیچ
دیوان اسیر تو بجز نام تو هیچ است
پیچیدگی مصرع و مضمون رسا هیچ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
بیند اگر ز گرد ره او رواج صبح
خورشید تکیه گه نکند تخت عاج صبح
دارد دماغی از می دوشینه روز من
رنگین طراز گوشه سرکرده تاج صبح
دارم دلی زمحشر گل تر دماغ تر
یادت مفرحی است که دارد مزاج صبح
گردد به نرخ باده دلها سفال چرخ
گیرد اگر ز میکده شامم خراج صبح
شوخ است و مست چشمک تکلیف اسیر کو
کز یک پیاله باده نمایم علاج صبح
خورشید تکیه گه نکند تخت عاج صبح
دارد دماغی از می دوشینه روز من
رنگین طراز گوشه سرکرده تاج صبح
دارم دلی زمحشر گل تر دماغ تر
یادت مفرحی است که دارد مزاج صبح
گردد به نرخ باده دلها سفال چرخ
گیرد اگر ز میکده شامم خراج صبح
شوخ است و مست چشمک تکلیف اسیر کو
کز یک پیاله باده نمایم علاج صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
دل صاف می کند ز کدورت ایاغ صبح
تا افکند سیاهی شب را ز داغ صبح
تا آسمان ز عکس قدح گل شکفته است
رنگین تر است مجلس مستان ز باغ صبح
وا شد دلم ز فیض صبوحی در این بهار
آشفتگی به خواب نبیند دماغ صبح
خواهم شبی که مست شراب جنون شدم
خندم به روی ساغر و گیرم سراغ صبح
مستی خواب بیشتر از نشئه فناست
شب تیره روز گشته ز دود چراغ صبح
سوزد ز رشک مجلسم امشب دل اسیر
مینا فتیله ساخته از بهر داغ صبح
تا افکند سیاهی شب را ز داغ صبح
تا آسمان ز عکس قدح گل شکفته است
رنگین تر است مجلس مستان ز باغ صبح
وا شد دلم ز فیض صبوحی در این بهار
آشفتگی به خواب نبیند دماغ صبح
خواهم شبی که مست شراب جنون شدم
خندم به روی ساغر و گیرم سراغ صبح
مستی خواب بیشتر از نشئه فناست
شب تیره روز گشته ز دود چراغ صبح
سوزد ز رشک مجلسم امشب دل اسیر
مینا فتیله ساخته از بهر داغ صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
بسکه از مهر او گداخته صبح
علم صدق بر فراخته صبح
جلوه ای کن عجب تماشایی است
برت آیینه خانه ساخته صبح
نرد با آفتاب می بازد
رنگ خود را چرا نباخته صبح
چه بساطی به خویش چیده ز رنگ
تا که را مشتری شناخته صبح
در هوای غبار جولانی
رفته از کار بسکه تاخته صبح
داو کن نقد آفتابش را
زر انجم نبسته باخته صبح
سنبل شام و یاسمین سحر
به هوای تو دسته ساخته صبح
شب وصل خیال قامت اوست
آه من گشته سرو و فاخته صبح
می توان دید اسیر از رویش
دل آیینه را نواخته صبح
علم صدق بر فراخته صبح
جلوه ای کن عجب تماشایی است
برت آیینه خانه ساخته صبح
نرد با آفتاب می بازد
رنگ خود را چرا نباخته صبح
چه بساطی به خویش چیده ز رنگ
تا که را مشتری شناخته صبح
در هوای غبار جولانی
رفته از کار بسکه تاخته صبح
داو کن نقد آفتابش را
زر انجم نبسته باخته صبح
سنبل شام و یاسمین سحر
به هوای تو دسته ساخته صبح
شب وصل خیال قامت اوست
آه من گشته سرو و فاخته صبح
می توان دید اسیر از رویش
دل آیینه را نواخته صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
گشته تا صیاد ما مژگان شوخ
کرده صید مدعا مژگان شوخ
بر نمی آید فلک با تیغ ناز
دارد اقبال رسا مژگان شوخ
دل عبادت می کند چشم مرا
دیده ام نام خدا مژگان شوخ
از نگاه آشنا برگشته های
تا به سر دارد چها مژگان شوخ
می چکد بر شش جهت خون دلم
دیده باشد تا کجا مژگان شوخ
داردم سرگشته بیداد اسیر
آه از آن سر در هوا مژگان شوخ
کرده صید مدعا مژگان شوخ
بر نمی آید فلک با تیغ ناز
دارد اقبال رسا مژگان شوخ
دل عبادت می کند چشم مرا
دیده ام نام خدا مژگان شوخ
از نگاه آشنا برگشته های
تا به سر دارد چها مژگان شوخ
می چکد بر شش جهت خون دلم
دیده باشد تا کجا مژگان شوخ
داردم سرگشته بیداد اسیر
آه از آن سر در هوا مژگان شوخ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
اضطرابم رهین طاقت باد
وحشتم صید دام الفت باد
عقل با ما چه می تواند کرد
سر دیوانگی سلامت باد
وعده عمر دوباره می خواهد
وصل بی انتظار قسمت باد
وحشیی رام می توانم کرد
نگهم دام باف الفت باد
خاکساری بهار راحت ماست
خاک دردیده فراغت باد
عشق ورزیدن آتش است آتش
گل این باغ ابر رحمت باد
نمک خوان عشق بیداد است
دل پریخانه جراحت باد
شد نمکسود پاره های جگر
گریه ام داغدار لذت باد
قرب در بند آشنایی نیست
عالمی گو شکار الفت باد
عیب من گشتم چشم بینایی
عمرها صرف خواب غفلت باد
گر ندانیم قدر ناکامی
شکر ما دفتر شکایت باد
عذر تقصیر می توانم خواست
طالعم روشناس خدمت باد
چند درگرد انفعال گداخت
سجده ها را قبول طاعت باد
نمکین جانفشانیی دارم
سرببازم اسیر فرصت باد
وحشتم صید دام الفت باد
عقل با ما چه می تواند کرد
سر دیوانگی سلامت باد
وعده عمر دوباره می خواهد
وصل بی انتظار قسمت باد
وحشیی رام می توانم کرد
نگهم دام باف الفت باد
خاکساری بهار راحت ماست
خاک دردیده فراغت باد
عشق ورزیدن آتش است آتش
گل این باغ ابر رحمت باد
نمک خوان عشق بیداد است
دل پریخانه جراحت باد
شد نمکسود پاره های جگر
گریه ام داغدار لذت باد
قرب در بند آشنایی نیست
عالمی گو شکار الفت باد
عیب من گشتم چشم بینایی
عمرها صرف خواب غفلت باد
گر ندانیم قدر ناکامی
شکر ما دفتر شکایت باد
عذر تقصیر می توانم خواست
طالعم روشناس خدمت باد
چند درگرد انفعال گداخت
سجده ها را قبول طاعت باد
نمکین جانفشانیی دارم
سرببازم اسیر فرصت باد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱