عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
شیشه بر خاره به صد رنگ زدن پیشه ما
بیستون معدن الماس و جگر تیشه ما
از گل ناله زنجیر به بار آمده ایم
مگر ابریشم این ساز بود ریشه ما
گردش چشم تو صیادی دیگر دارد
شیر را سایه آهو شمرد بیشه ما
سنگ طفلان چه خوش آینده بهاری دارد
وقت آن شد که به گل بانگ زند شیشه ما
بیستون معدن یاقوت خجالت گردد
شبنم از گل نخراشید دم تیشه ما
سوخت در پرده دل خون تمنا و هنوز
سبزه رنگین دمد از گلشن اندیشه ما
گشته از بسکه به دشمن دل ما صاف اسیر
می خورد سنگ قسم ها به سر شیشه ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چه غم دارد دل از اندیشه ما
نظر از سنگ دارد شیشه ما
چه شد گر بیستون الماس باشد
بود لخت دل ما تیشه ما
نمی دانیم رمز لن ترانی
چه می گوید تغافل پیشه ما
به صورت مور (و) در معنی چو شیریم
نیستان ناله ها دل بیشه ما
چه شد نازکدلی اما غیوری
گدازد سنگها را شیشه ما
چه شد گر صورت از معنی ندانیم
سراسر حیرت است اندیشه ما
نمی ترسم اسیر از صرصر یأس
سرشک آمیخت در خون ریشه ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
ز عندلیب چه پرسی نشان خانه ما
که پی نبرده صبا هم به آشیانه ما
نهاده بر لب ما عشق مهر خاموشی
که گوش کس نکند نوبر ترانه ما
بهار رفت و نچیدیم جز گل حسرت
ز آب گریه مگر سبز گشت دانه ما
ز بهر گمشدگان دگر صبا نگذاشت
دلیل بادیه خاکستر نشانه ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
جذبه شوق تو خضر ره آگاهی ما
می گدازد نفس برق ز همراهی ما
خضر در قافله گمشدگان بسیار است
دست آگاهی ما دامن گمراهی ما
ساغر زهر به کام (و) لب خندان داریم
خصم در آتش رشک است ز کین خواهی ما
تهمت بینش و محرومی دیدار بلاست
خنده گل می کند از گلشن آگاهی ما
خجل از روح نظیری و ظهوری است اسیر
چه نماید بر آتش نفسان داهی ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
صبح است مست باده دوشینه هوا
چاک است از تبسم گل سینه هوا
پر می زند چو باز شکاری قدح ز موج
بال تذرو دیده در آیینه هوا
کبک پیاله دل به شکفتن نمی دهد
گردیده می مصاحب دیرینه هوا
شبنم به روی گل چو مرصع پیاله ای است
از قطره قطره گوهر گنجینه هوا
بشکست شیشه توبه ما تا به باغ اسیر
خالی نشد دل پرش از کینه هوا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
از مهر تو سینه ها اثرها
وز داغ تو دیده ها نظرها
پرواز فنا چه بی نشان است
در سینه نهفته بال و پرها
کم قدری اوج اعتبار است
افزون شده ام ز بیشترها
شایستگی عداوتم نیست
پر منفعلم ز کینه ورها
هر چند شکسته می نویسی
از خط تو صیقلی بصرها
شبهای سیاه ما چراغان
از مهر تو شامها سحرها
احوال اسیر چند پرسی
سرکرده خیل بیخبرها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
شمشیر تو قبله گاه سرها
پروانه ناوکت جگرها
پرواز وفاست گلفشان تر
بر باد دهیم بال و پرها
چون برق که بر شفق بتابد
تیغت زده بر صف جگرها
از پرتو آفتاب رویت
گردیده غبارها شررها
صبر است که رام می کند دل
سنگ است متاع شیشه گرها
در آینه دلم چو دیدی
بیگانه نبودی اینقدرها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
ای نام تو قبله زبانها
چشم دلها چراغ جانها
آیینه راز توست عالم
پیداست زنامها نشانها
ویران شده نسیم شوقت
مانند حباب خانمانها
سر منزل توست بی نشانی
گرد ره کیست کاروانها؟
شوق تو به هر دلی که افتاد
پرکرد ز خاکها دکانها
فرسوده سجده در تو
تا در فرق جبین آسمانها
گردید اسیر از دل تو
آیینه گر یقین گمانها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
قبله عالم میخانه خم ابروها
گردش نرگس مستانه رم آهوها
سیر گلشن کن اگر تشنه دیدار خودی
آب از چشمه آیینه رود در جوها
عالم آواره شوقند چه خورشید و چه ماه
سوده پای فلک از شوق تو تا زانوها
دعوی این بس که ز کوشش همه رسوا شده ایم
حلقه در گوش کمان تو خم ابروها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
خوش بهاری است قدح نوشی ها
بوی گل نشئه بیهوشی ها
گریه کی فرصت حیرت می داد
می شمردم به تو خاموشی ها
لب گشودم سخن از یادم رفت
چه بهشتی است فراموشی ها
چقدر درد دل از یادم رفت
حاصلی داشت فراموشی ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
دوزخ اقلیم خود نمایی ها
جان مرحله برهنه پایی ها
بسیار زجانب وفا کیشان
شرمنده شدم ز آشنایی ها
خوابی است تمام عمر در عالم
تعبیرش داغ آشنایی ها
از عالم راه و رسم بیزارند
هم شهری و طرز روستایی ها
از بخت سیه امیدها دارم
درتاریکی است روشنایی ها
عاجز شده (ام) ز شکر نومیدی
رابح گشتم ز ناروایی ها
شایسته امتیاز گردیدم
دیدم از بسکه خود ستایی ها
دیدیم اسیر در گرفتاری
فارغ نخورد غم رهایی ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
سیرگاه قدح کشان مهتاب
شوخی پیر دلجوان مهتاب
ابرو باران و روح لاله وگل
صبح نوروز می کشان مهتاب
سایه برگها چراغانها
کرده گل فرش بوستان مهتاب
در سفیداب قلع رنگ صفا
چهره پرداز گلستان مهتاب
شب هجران سیاهی داغ است
سینه داغ خونچکان مهتاب
خواب در دیده نظاره شود
چون دهد می به امتحان مهتاب
مژده وصل صبح روی تو را
می دهد از شمیم جان مهتاب
از گداز خیال او شب را
خون کند مغز استخوان مهتاب
بزم عاشق نداشت نرگسدان
سر زد از باغ آسمان مهتاب
شده شب زنده دار یاد تو را
مژه عمر جاودان مهتاب
شده مشهور در قلمرو عشق
به رفوکاری کتان مهتاب
سفر فیض اینچنین باید
کاروانی است بیزبان مهتاب
خار تا گل از او بهار فروش
هست اکسیر جسم و جان مهتاب
پرده دیده فرش راه تو کرد
داشت تا یک نفس گمان مهتاب
سفرکعبه در جوانی کرد
مرحبا پیر رهروان مهتاب
گم کند تا فضول راه گمان
یک فلک ساخت کهکشان مهتاب
ای خوشا راه دل اسیر که هست
گردی از راه کاروان مهتاب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
چه خوش افتاده عکس ماه در آب
چیده آیینه دستگاه در آب
سر خط سینه صافیی دارد
مشق دل می کند نگاه در آب
همه در بحر اضطراب دلند
کس چه داند گل از گیاه در آب
در لباس است اعتبار همه
هست یکسان گدا و شاه در آب
داده ام دل به دست گریه اسیر
شسته ام نامه سیاه در آب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
پری رخی است عرق کرده عکس ماه در آب
بساط آینه وا می کند نگاه در آب
فریب خورده دل گر به طرف جو گذرد
حباب می شکند گوشه کلاه در آب
جنون نه زحمت کشتی کشد نه منت موج
به پای شوق تو وا کرده ایم راه در آب
ندید روی زمین جای یک دم آسایش
حباب رفت و بنا کرد خانقاه در آب
ز موجه عرق شرم پایمال شدیم
حباب ما نتواند کشیده آه در آب
نداد دردسر ناخدا غبار اسیر
گذر کند ز پل موج این گیاه در آب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
عکس مهتاب کشیده است پریخانه در آب
شده از موج عیان محشر دیوانه در آب
گر خیال تو چراغ دل گوهر گردد
خیزد از موج شرار پر پروانه در آب
خانه پرداخته مجنون غم سیلابش نیست
کشتی اوست سبکباری ویرانه در آب
گردد از سبزه و خاشاک همان بر لب جو
رو بشویند اگر جاهل و فرزانه در آب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
محبت خوش جناغی بسته وحشت الفت است امشب
برای مصلحت یاران عداوت الفت است امشب
بکش پیمانه و گلزار رخساری چراغان کن
اگر در گیرد از روی تو صحبت الفت است امشب
نگاه نیم مستش اختراعی کرده از شوخی
که با شب زنده داری خواب راحت الفت است امشب
ز رنگ باده و رخسار ساقی خوش تماشایی است
چراغ دیر را با شمع خلوت الفت است امشب
اسیر از شوخی حسنش گل و شمعی که می بینی
قمار رنگ می بازند حیرت الفت است امشب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آنچه از ما می کشد حیرانی ما روز و شب
کی خجالت می کشد از دست سودا روز و شب
عکس او طفلانه با آیینه بازی می کند
چون گرفت آرام در چشم و دل ما روز و شب
هرزه گرد است آسمان یکدم نمی گیرد قرار
می کند اسراف عمر از کیسه ما روز و شب
امتیاز خوب و زشتی نیست در زیر فلک
غرقه را یکسان بود در قعر دریا روز و شب
نور و ظلمت پرده دار خلوت صبحند اسیر
کی دویی دارد به چشم مرد بینا روز و شب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
داغ بر دل می گذارم روز و شب
نقد هستی می شمارم روز و شب
گریه ای درکار آهی می کنم
گل به سنبل می شمارم روز و شب
نیستم چیزی که بسپارم به کس
دل به طاقت می سپارم روز و شب
آبرو بسیار می باید مرا
گوهر دل می فشانم روز و شب
غفلتم هر شب به رنگی جلوه داد
لوح خجلت می نگارم روز و شب
صبح و شامش گشته جای برق و مور
تخم امیدی که کارم روز و شب؟
جای نیت دل ز یادم می رود
خوش نمازی می گذارم روز و شب
دوستان از من نمی پرسد کسی
شکوه از دست که دارم روز و شب
لاله زار و سنبلستان است اسیر
در غمش اشکی که بارم روز و شب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
اگر دنیا اگر عقبا علی بن ابیطالب
اگر امروز اگر فردا علی بن ابیطالب
فروغ دیده وحدت صفای سینه کثرت
بهشت خاطر دانا علی بن ابیطالب
لوای دولت شاهان صفای جان آگاهان
سر سرها دل دلها علی بن ابیطالب
نبینی تا قیامت خواب ویرانی اگر دانی
چه معماری است در دلها علی بن ابیطالب
به گفتن موجه دریا اگر رطب اللسان گردد
نیارد بر زبان الا علی بن ابیطالب
تعجب نیست گر بی انتظار شب ز ایمایی
کند امروز را فردا علی بن ابیطالب
در آن تنگی که در خاطر نگنجد جز خدا کس را
زند جوش از زبان ما علی بن ابیطالب
به هر ظرفی شرابی کرده لطفش در خور وسعت
امید جاهل و دانا علی بن ابیطالب
در آن وحشت که از یاد خدا دل گم کند خود را
بود ورد من شیدا علی بن ابیطالب
به صد طوفان شکستن در حبابی بار بگشاید
بگوید فاش اگر دریا علی بن ابیطالب
تجمل دستگاهان خرقه پوشان دانش آرایان
دو عالم از شما از ما علی بن ابیطالب
امیدم در بهار آرزو جای ثمر خواهد
ز باغ یثرب و بطحا علی بن ابیطالب
ز لطف بی دریغش در دو عالم مطلب ما را
خدا می داند و مولا علی بن ابیطالب
اسیر از فیض مهر کام بخشش در نمی مانم
ز بر دارم دعای یا علی بن ابیطالب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
فلک آیینه اسکندر علی بن ابیطالب
جهان تاریک و روشنگر علی بن ابیطالب
چراغ پاکی مظهر علی بن ابیطالب
فروغ اولین جوهر علی بن ابیطالب
بدایت تکیه گاه او نهایت خاک راه او
امیرالمومنین حیدر علی بن ابیطالب
منجم طفل نادانش مهندس لام الف خوانش
محیط و مرکز و محور علی بن ابیطالب
کواکب قطره ها کز جیب و دامان صدف ریزد
محیط آسمان گوهر علی بن ابیطالب
غبار درگهش بالانشین مسند هستی
ز عرش و لامکان برتر علی بن ابیطالب
ز طوفان بادبان نوح ابر چشم تر می شد
نمی افکند اگر لنگر علی بن ابیطالب
به موسی می نمود اول قدم غوغای این وادی
نمی بودش اگر رهبر علی بن ابیطالب
به دامادیش گر شد بیشتر زان پیشتر هم بود
شریک دین پیغمبر علی بن ابیطالب
دل جان، جان دل، چشم وچراغ خلوت وحدت
ضمیر روح را مضمر علی بن ابیطالب
شد از صبح ازل مهر سکون (و) راحت هستی؟
سپهسالار پیغمبر علی بن ابیطالب
فلک در مجمر خورشید عود (و) نافه گر سوزد
نهد خورشید در مجمر علی بن ابیطالب
گنهکار اسیرم باده لطف تو می خواهم
خمارم ساقی کوثر علی بن ابیطالب