عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
دلم آیینه گر شرمندگی را
وجودم داغ دارد بندگی را
خجل دارد دل کم فرصت من
فروزان اختر فرخندگی را
متاع کاسدم می کاهد از بیم
که بفروشم سلم ار زندگی را
چه ناشایسته وضعم وای بر من
ز خجلت می گدازم زندگی را
مرا می زیبد الحق ناخدایی
چه رنگین کرده ام زیبندگی را
تلافی چون کنم هر چند بخشند
به عمرم گوهر پایندگی را
زعصیانهای رنگارنگ فریاد
به تنگ آورده ام شرمندگی را
اطاعت پیشگی بر من مسلم
اسیرکفر دارم بندگی را
وجودم داغ دارد بندگی را
خجل دارد دل کم فرصت من
فروزان اختر فرخندگی را
متاع کاسدم می کاهد از بیم
که بفروشم سلم ار زندگی را
چه ناشایسته وضعم وای بر من
ز خجلت می گدازم زندگی را
مرا می زیبد الحق ناخدایی
چه رنگین کرده ام زیبندگی را
تلافی چون کنم هر چند بخشند
به عمرم گوهر پایندگی را
زعصیانهای رنگارنگ فریاد
به تنگ آورده ام شرمندگی را
اطاعت پیشگی بر من مسلم
اسیرکفر دارم بندگی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
جواب از خود رود چون بر زبان آری سؤالی را
شنیدن محو گردد گر به کس گویی خیالی را
چمن پیرای الفت خود گل و خود بلبل خویش است
ز پرواز هوایت شعله باغی کرده بالی را
چه در گوش دلم آهسته گفتی چون مرا دیدی
که بلبل ساختی دیوانه صاحب کمالی را
به بحر نا امیدی بیش از آن دلبستگی دارم
که از موج و حبابش نقش بندم زلف و خالی را
بهشت چشم تر دارد خیال سرو بالایی
که سروستان کند از جلوه گلزار خیالی را
دل مستان در این میخانه جام و باده می نوشد
ز دریا دود برخیزد گر اندازی سفالی را
همای بیزبانی استخوان از مغز دل دارد
چمن سازد به صحراگر فشاند گرد بالی را
چه می داند کسی چون در دل آتشخانه ها دارم
بسوزد گفتگو گر بر زبان آرم ملالی را
به دست موج اگر دریا دهد دل را خطر دارد
کتابی می کند اندیشه هر فکر محالی را
اسیر از لعل آن لب گفتگویی در نظر دارد
به دل ره داده است از ساده لوحی احتمالی را
شنیدن محو گردد گر به کس گویی خیالی را
چمن پیرای الفت خود گل و خود بلبل خویش است
ز پرواز هوایت شعله باغی کرده بالی را
چه در گوش دلم آهسته گفتی چون مرا دیدی
که بلبل ساختی دیوانه صاحب کمالی را
به بحر نا امیدی بیش از آن دلبستگی دارم
که از موج و حبابش نقش بندم زلف و خالی را
بهشت چشم تر دارد خیال سرو بالایی
که سروستان کند از جلوه گلزار خیالی را
دل مستان در این میخانه جام و باده می نوشد
ز دریا دود برخیزد گر اندازی سفالی را
همای بیزبانی استخوان از مغز دل دارد
چمن سازد به صحراگر فشاند گرد بالی را
چه می داند کسی چون در دل آتشخانه ها دارم
بسوزد گفتگو گر بر زبان آرم ملالی را
به دست موج اگر دریا دهد دل را خطر دارد
کتابی می کند اندیشه هر فکر محالی را
اسیر از لعل آن لب گفتگویی در نظر دارد
به دل ره داده است از ساده لوحی احتمالی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
به پیری بازگشتی هست لازم هر جوانی را
حساب خار خشکی نیست تیر بی کمانی را
گرفتم قاصدی هر جا که دیدم بیزبانی را
بغل بی نامه ای نگذاشتم آب روانی را
تذرو جلوه ات بالا بلندان را به رقص آرد
ز شوخی شعله ای در سوزش آرد نیستانی را
هما را گر نبودی از تو بال افشانی دردی
شکستی کی به آسانی طلسم استخوانی را
چمنزاد محبت را به حیرت می توان بخشید
اگر نشناسد از پروانه هر برگ خزانی را
بیابانی است دل کز هر نسیم ناتوانایش
غبار راه موری کرده غارت کاروانی را
ز فار غبالی ایام حیرانی چه می پرسی
در آب دیده می دیدیم گاهی آسمانی را
ز بس با چشم تر در جستجویش در به در گشتم
ز ابر گریه نشناسد گرد آستانی را
جنون افسانه الفت فراموشی که با طفلی
نگاهش می تواند یاد گیرد داستانی را
نسیم دل چکانی کز سرکوی تو می آید
به خاکش می توان بخشید خون گلستانی را
ز ما هم می توان پرسید احوالی چه خواهد شد
زکات امتحانها می توان کرد امتحانی را
شهیدان خدنگت منت پرواز می بخشند
اگر قوت هما سازند گاهی استخوانی را
غبارش در بیابان خاک بر تارک نیفشاند
به گلشن گر صبا ویران بسازد آشیانی را
نی تیر تو را صیاد اگر چوب قفس سازد
شکار انداز گلزاری کند بلبل فغانی را
نفس چون مرغ بسمل گشته در دام هوا پیچد
گر از دل بر لب آرد گفتگوی خون چکانی را
اسیر از یاد مژگانی به خون خویش می غلطم
نیندازد به زحمت صید من زور کمانی را
حساب خار خشکی نیست تیر بی کمانی را
گرفتم قاصدی هر جا که دیدم بیزبانی را
بغل بی نامه ای نگذاشتم آب روانی را
تذرو جلوه ات بالا بلندان را به رقص آرد
ز شوخی شعله ای در سوزش آرد نیستانی را
هما را گر نبودی از تو بال افشانی دردی
شکستی کی به آسانی طلسم استخوانی را
چمنزاد محبت را به حیرت می توان بخشید
اگر نشناسد از پروانه هر برگ خزانی را
بیابانی است دل کز هر نسیم ناتوانایش
غبار راه موری کرده غارت کاروانی را
ز فار غبالی ایام حیرانی چه می پرسی
در آب دیده می دیدیم گاهی آسمانی را
ز بس با چشم تر در جستجویش در به در گشتم
ز ابر گریه نشناسد گرد آستانی را
جنون افسانه الفت فراموشی که با طفلی
نگاهش می تواند یاد گیرد داستانی را
نسیم دل چکانی کز سرکوی تو می آید
به خاکش می توان بخشید خون گلستانی را
ز ما هم می توان پرسید احوالی چه خواهد شد
زکات امتحانها می توان کرد امتحانی را
شهیدان خدنگت منت پرواز می بخشند
اگر قوت هما سازند گاهی استخوانی را
غبارش در بیابان خاک بر تارک نیفشاند
به گلشن گر صبا ویران بسازد آشیانی را
نی تیر تو را صیاد اگر چوب قفس سازد
شکار انداز گلزاری کند بلبل فغانی را
نفس چون مرغ بسمل گشته در دام هوا پیچد
گر از دل بر لب آرد گفتگوی خون چکانی را
اسیر از یاد مژگانی به خون خویش می غلطم
نیندازد به زحمت صید من زور کمانی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
نماید جلوه اش اکسیر جانها خاک راهی را
خرامش گل زند بر سر ز نقش پا گیاهی را
چو نرگس شیشه گل بر سر زند از دیده حیران
به می گر نرگس مخمور او بخشد نگاهی را
زبان عذر خواهی می شود طومار جرم او
به محشر گر شهید خود شناسد رو سیاهی را
به خونریز شکاری چون سمند از جا برانگیزد
کند صیاد من یک چشم حیران صیدگاهی را
نمک در دیده شور قیامت ریزم از غیرت
شهید او چو بینم روز محشر بیگناهی را
خرامش گل زند بر سر ز نقش پا گیاهی را
چو نرگس شیشه گل بر سر زند از دیده حیران
به می گر نرگس مخمور او بخشد نگاهی را
زبان عذر خواهی می شود طومار جرم او
به محشر گر شهید خود شناسد رو سیاهی را
به خونریز شکاری چون سمند از جا برانگیزد
کند صیاد من یک چشم حیران صیدگاهی را
نمک در دیده شور قیامت ریزم از غیرت
شهید او چو بینم روز محشر بیگناهی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
جنون کو تا نثار دل کنم آشفته رایی را
زعریانی لباس تازه بخشم خود نمایی را
خورد نیش آنکه تأثیر محبت از هوس جوید
به شهد موم کی بخشند نفع مومیایی را
شوم نومیدتر چندانکه بینم بیشتر سویش
تماشا پرده پوشد جلوه حسن خدایی را
اگر ننمود عارض دیده بیدار می باید
درون پرده دارد حسن شوخش خود نمایی را
به بازار وفا گر خود فروشان را گذار افتد
به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروایی را
اجل هم جان به منت می گرفت از کشته نازت
گر از چشم تو می آموخت کافر ماجرایی را
تغافلهای چشمش از شراب لطف خالی نیست
به مستی می دهد پیمانه صبر آزمایی را
به دام عشق هر نقش پر من چشم بیداری است
نبینم تا ابد خواب پریشان رهایی را
اسیر از رغم زاهد ساغر سرشار می خواهد
که موج باده شوید سرنوشت پارسایی را
زعریانی لباس تازه بخشم خود نمایی را
خورد نیش آنکه تأثیر محبت از هوس جوید
به شهد موم کی بخشند نفع مومیایی را
شوم نومیدتر چندانکه بینم بیشتر سویش
تماشا پرده پوشد جلوه حسن خدایی را
اگر ننمود عارض دیده بیدار می باید
درون پرده دارد حسن شوخش خود نمایی را
به بازار وفا گر خود فروشان را گذار افتد
به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروایی را
اجل هم جان به منت می گرفت از کشته نازت
گر از چشم تو می آموخت کافر ماجرایی را
تغافلهای چشمش از شراب لطف خالی نیست
به مستی می دهد پیمانه صبر آزمایی را
به دام عشق هر نقش پر من چشم بیداری است
نبینم تا ابد خواب پریشان رهایی را
اسیر از رغم زاهد ساغر سرشار می خواهد
که موج باده شوید سرنوشت پارسایی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
فهمیده چشم شوخ تو حال خراب ما
غوغای ناز تا چه کند با حجاب ما
از عشق خاکسار به جایی رسیده ایم
ماییم آسمان و دل است آفتاب ما
افسانه هرزه دردسر خویش می دهد
بیداری خیال کسی برده خواب ما
چون طفل موج رام فراغت نگشته ایم
گردیده مهد راحت ما اضطراب ما
ما جمع و خرج خویش ندانیم غیر شکر
این است اگر ز ما طلبد کس حساب ما
غوغای ناز تا چه کند با حجاب ما
از عشق خاکسار به جایی رسیده ایم
ماییم آسمان و دل است آفتاب ما
افسانه هرزه دردسر خویش می دهد
بیداری خیال کسی برده خواب ما
چون طفل موج رام فراغت نگشته ایم
گردیده مهد راحت ما اضطراب ما
ما جمع و خرج خویش ندانیم غیر شکر
این است اگر ز ما طلبد کس حساب ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
نکرده شکوه بیجا زیارت لب ما
اثر ز خود رود از انتعاش یارب ما
نه از نزاع وبالی نه از جدل خللی
فروغ آینه صاف ماست کوکب ما
غبار خاطر پرواز گل نمی گردیم
قضا به شهپر عنقا نوشته مطلب ما
ریاض غفلت از این چشمه می شود سیراب
چگونه صبح نخندد به گریه شب ما
سماع ذره و بیتابی شرار یکی است
کشید سرمه وحدت به دیده مطلب ما
به بزم یار چراغان باده رنگین تر
نسب به شوخی مشرب رسانده مذهب ما
خط تو دعوی اعجاز می تواند کرد
بنفشه زار ارم رشک برده از شب ما
نوید عمر ابد می دهد اسیر تو را
درآسمان اثر انتظار یارب ما
اثر ز خود رود از انتعاش یارب ما
نه از نزاع وبالی نه از جدل خللی
فروغ آینه صاف ماست کوکب ما
غبار خاطر پرواز گل نمی گردیم
قضا به شهپر عنقا نوشته مطلب ما
ریاض غفلت از این چشمه می شود سیراب
چگونه صبح نخندد به گریه شب ما
سماع ذره و بیتابی شرار یکی است
کشید سرمه وحدت به دیده مطلب ما
به بزم یار چراغان باده رنگین تر
نسب به شوخی مشرب رسانده مذهب ما
خط تو دعوی اعجاز می تواند کرد
بنفشه زار ارم رشک برده از شب ما
نوید عمر ابد می دهد اسیر تو را
درآسمان اثر انتظار یارب ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
گر ندانی تا قیامت راز ما
نقش کن بر لوح دل انداز ما
بی جگرتر از نگاه حیرتیم
بر زمین پر می کشد پرواز ما
ما امانتدار نقد وحدتیم
در دل عالم نگنجد راز ما
گر نداند دل توان معذور داشت
می گدازد در دل ما راز ما
از تغافل صید دلها می کند
شیوه ها دارد شکار انداز ما
بسته ایم از بیزبانی صف اسیر
سینه صافی ترک تیرانداز ما
نقش کن بر لوح دل انداز ما
بی جگرتر از نگاه حیرتیم
بر زمین پر می کشد پرواز ما
ما امانتدار نقد وحدتیم
در دل عالم نگنجد راز ما
گر نداند دل توان معذور داشت
می گدازد در دل ما راز ما
از تغافل صید دلها می کند
شیوه ها دارد شکار انداز ما
بسته ایم از بیزبانی صف اسیر
سینه صافی ترک تیرانداز ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
گردش چشم تغافل ساغر لبریز ما
اشک گلگون است در راه طلب شبدیز ما
در شهادت رگ برآورده است هر مویی زتن
نشتری دارد ز هر مژگان به کف خونریز ما
شب به یاد آفتاب اول چراغان می کنند
می رسد آخر به جایی ناله شبخیز ما
گر نباشد گردش چشم تو ساقی در نظر
صبح محشر می شود شام خمار آمیز ما
بسکه نیرنگ دل آشوب نگاهی دیده ایم
کار محشر می کند گرد قیامت خیز ما
ای اسیر آخر دل ما هم چراغان می شود
ناله ها تیرهوایی گریه ها گلریز ما
اشک گلگون است در راه طلب شبدیز ما
در شهادت رگ برآورده است هر مویی زتن
نشتری دارد ز هر مژگان به کف خونریز ما
شب به یاد آفتاب اول چراغان می کنند
می رسد آخر به جایی ناله شبخیز ما
گر نباشد گردش چشم تو ساقی در نظر
صبح محشر می شود شام خمار آمیز ما
بسکه نیرنگ دل آشوب نگاهی دیده ایم
کار محشر می کند گرد قیامت خیز ما
ای اسیر آخر دل ما هم چراغان می شود
ناله ها تیرهوایی گریه ها گلریز ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گردیده خوان نعمت وجه معاش ما
خجلت کشد زخود دل کاهل تلاش ما
الفت شراب تلخ و محبت بساط عیش
باغ و بهار ما دل آیینه پاش ما
پیمانه در هوای گل و خار می زنیم
عالم تمام میکده انتعاش ما
خون می خوریم و منت دریا نمی کشیم
از پهلوی دل است چو ساغر معاش ما
آب وهوای ساختگی زهر قاتل است
در پرده بوی گل نشود راز فاش ما
با محرمان حیرت از این بیشتر مکاو
ما ناله ایم بیخودی ما خراش ما
شال از حریر شوخ تر و گل قماش تر
جز شعله هیچ جامه ندارد قماش ما
سرباریی است در سر هر مو جدا جدا
در خواب دیده تیر که را سرتراش ما
شرمنده دلیم که پر می کشد اسیر
خفت ز دست همت مطلب تراش ما
خجلت کشد زخود دل کاهل تلاش ما
الفت شراب تلخ و محبت بساط عیش
باغ و بهار ما دل آیینه پاش ما
پیمانه در هوای گل و خار می زنیم
عالم تمام میکده انتعاش ما
خون می خوریم و منت دریا نمی کشیم
از پهلوی دل است چو ساغر معاش ما
آب وهوای ساختگی زهر قاتل است
در پرده بوی گل نشود راز فاش ما
با محرمان حیرت از این بیشتر مکاو
ما ناله ایم بیخودی ما خراش ما
شال از حریر شوخ تر و گل قماش تر
جز شعله هیچ جامه ندارد قماش ما
سرباریی است در سر هر مو جدا جدا
در خواب دیده تیر که را سرتراش ما
شرمنده دلیم که پر می کشد اسیر
خفت ز دست همت مطلب تراش ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
زخمی افسانه ناصح نگردد گوش ما
صاف رحمت می چکد از درد نوشانوش ما
بی سرو پا قطره ایم اما خروشی می کنیم
اینقدر هم بس که بر دریا گشود آغوش ما
توبه می فرماید اما می کشد پنهان شراب
زهره یک ساقی است از میخانه می نوش ما
با وجود آنکه باج مشرب از عالم گرفت
برنیاید با دل ما سعی کاهل کوش ما
گوشها کر بود،یاران مست و مطلب بیزبان
غنچه ها داریم فریاد از لب خاموش ما
عمر ما را دفتر خواب پریشان کرده است
خون هشیاری نگیرد هوش ما از هوش ما
انتخابی از دیار اختراع آورده ایم
بیخودی ها هوش از ما افسردگی ها جوش ما
در محبت همعنان و در قیامت همرکاب
سینه صافی سینه صافی ترک جوشن پوش ما
بار دهشت بسته ایم از کوی غفلت می رسیم
دست ما و دامن شرم فراغت کوش ما
صاف رحمت می چکد از درد نوشانوش ما
بی سرو پا قطره ایم اما خروشی می کنیم
اینقدر هم بس که بر دریا گشود آغوش ما
توبه می فرماید اما می کشد پنهان شراب
زهره یک ساقی است از میخانه می نوش ما
با وجود آنکه باج مشرب از عالم گرفت
برنیاید با دل ما سعی کاهل کوش ما
گوشها کر بود،یاران مست و مطلب بیزبان
غنچه ها داریم فریاد از لب خاموش ما
عمر ما را دفتر خواب پریشان کرده است
خون هشیاری نگیرد هوش ما از هوش ما
انتخابی از دیار اختراع آورده ایم
بیخودی ها هوش از ما افسردگی ها جوش ما
در محبت همعنان و در قیامت همرکاب
سینه صافی سینه صافی ترک جوشن پوش ما
بار دهشت بسته ایم از کوی غفلت می رسیم
دست ما و دامن شرم فراغت کوش ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
سینه صاف است پیر ما خوشا احوال ما
فال رحمت می گشاید نامه اعمال ما
سرعت پرواز ما را پرگشودن غفلت است
ذره تا خورشید می خندد به استعلاج ما
بیخود از سیر جراحت خانه دل می رسیم
بوی گل مستانه می آید به استقبال ما
بی نیازی نسخه آمال ما را خوانده است
بهتر از فال دو عالم چون نیاید فال ما
در دل از یاد نگاه گرمی آیین بسته ایم
دیده آیینه داغ اختر اقبال ما
شوق کامل را به صد زنجیر نتوان داشتن
می پردگر بر دل خارا کشی تمثال ما
هر سر مژگان نوازشنامه ای شد بیخبر
اینک از در می رسد پیک مبارک فال ما
نا امیدی کارش از مطلب روایی هم گذشت
خاطر ما بیش از این غافل مشو از حال ما
روز و شب را سنبل و گل در گریبان می کنیم
عید نوروز است از یاد تو ماه و سال ما
شیشه ها بلبل شود جوش بهار عشرت است
خنده گل میچکد از جام مالامال ما
فال رحمت می گشاید نامه اعمال ما
سرعت پرواز ما را پرگشودن غفلت است
ذره تا خورشید می خندد به استعلاج ما
بیخود از سیر جراحت خانه دل می رسیم
بوی گل مستانه می آید به استقبال ما
بی نیازی نسخه آمال ما را خوانده است
بهتر از فال دو عالم چون نیاید فال ما
در دل از یاد نگاه گرمی آیین بسته ایم
دیده آیینه داغ اختر اقبال ما
شوق کامل را به صد زنجیر نتوان داشتن
می پردگر بر دل خارا کشی تمثال ما
هر سر مژگان نوازشنامه ای شد بیخبر
اینک از در می رسد پیک مبارک فال ما
نا امیدی کارش از مطلب روایی هم گذشت
خاطر ما بیش از این غافل مشو از حال ما
روز و شب را سنبل و گل در گریبان می کنیم
عید نوروز است از یاد تو ماه و سال ما
شیشه ها بلبل شود جوش بهار عشرت است
خنده گل میچکد از جام مالامال ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دگر چه باده به پیمانه می کند دل ما
که مشق گریه مستانه می کند دل ما
به جان شکافی مژگان قسم که شب همه شب
خیال زلف تو را شانه می کند دل ما
فضول قدر نفهمیدگی نمی داند
چه بحثهای حریفانه می کند دل ما
چگونه رخنه گر ملک عافیت نشود
حدیث تیغ تو افسانه می کند دل ما
دماغ سیر ندارد حریف صحرا نیست
جنون به حوصله خانه می کند دل ما
گهی به دام تپدگاه در قفس رقصد
طواف کعبه و بتخانه می کند دل ما
که مشق گریه مستانه می کند دل ما
به جان شکافی مژگان قسم که شب همه شب
خیال زلف تو را شانه می کند دل ما
فضول قدر نفهمیدگی نمی داند
چه بحثهای حریفانه می کند دل ما
چگونه رخنه گر ملک عافیت نشود
حدیث تیغ تو افسانه می کند دل ما
دماغ سیر ندارد حریف صحرا نیست
جنون به حوصله خانه می کند دل ما
گهی به دام تپدگاه در قفس رقصد
طواف کعبه و بتخانه می کند دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
آیینه خرد حسن ز بازار دل ما
سوگند خورد عشق به دیدار دل ما
آنها که دل از گل،ستم از رحم ندانند
حیف است که باشند هوادار دل ما
با عربده بیگانه شدن فکر دل تو
بی حوصله دیوانه شدن کار دل ما
بیخوابی اندیشه دل حوصله می سوخت
شد داغ جنون دیده بیدار دل ما
حیف است که از آینه ات گرد برآید
غافل به از این باش خبردار دل ما
تعمیر خجالت از خانه به دوشی
بیساختگی تا شده معمار دل ما
آنها که نگشتند خریدار دل ما
بسیار نبودند خریدار دل ما؟
گفتیم اسیریم نگشتیم گنهکار
شرمنده شو از مستی بسیار دل ما
سوگند خورد عشق به دیدار دل ما
آنها که دل از گل،ستم از رحم ندانند
حیف است که باشند هوادار دل ما
با عربده بیگانه شدن فکر دل تو
بی حوصله دیوانه شدن کار دل ما
بیخوابی اندیشه دل حوصله می سوخت
شد داغ جنون دیده بیدار دل ما
حیف است که از آینه ات گرد برآید
غافل به از این باش خبردار دل ما
تعمیر خجالت از خانه به دوشی
بیساختگی تا شده معمار دل ما
آنها که نگشتند خریدار دل ما
بسیار نبودند خریدار دل ما؟
گفتیم اسیریم نگشتیم گنهکار
شرمنده شو از مستی بسیار دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
درد عشق آشیانه دل ما
راز مجنون فسانه دل ما
نفسی از تو کی شود غافل
بیخودیها بهانه دل ما
رنگ از روی آه می دزدد
گریه بیخودانه دل ما
ناله شوخ ما چرا نشود
بلبل آشیانه دل ما
آه تعمیر جلوه اشکی
پرخراب است خانه دل ما
چاکهای جگر به گل خندید
بلبلی شد ترانه دل ما
گردش چشم مست را نازیم
یاد او شیره خانه دل ما
سجده شکر می کنیم اسیر
دل ما آستانه دل ما
راز مجنون فسانه دل ما
نفسی از تو کی شود غافل
بیخودیها بهانه دل ما
رنگ از روی آه می دزدد
گریه بیخودانه دل ما
ناله شوخ ما چرا نشود
بلبل آشیانه دل ما
آه تعمیر جلوه اشکی
پرخراب است خانه دل ما
چاکهای جگر به گل خندید
بلبلی شد ترانه دل ما
گردش چشم مست را نازیم
یاد او شیره خانه دل ما
سجده شکر می کنیم اسیر
دل ما آستانه دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
جذبه ها زین کوشش بی بال و پر دیدیم ما
کعبه و بتخانه را در یک سفر دیدیم ما
هجر ما آیینه وصل است و بعد آیین قرب
هر قدر شد دور آن را بیشتر دیدیم ما
از غبار ما بهار چشم حیران می چکد
فیض ها از همت اهل نظر دیدیم ما
وسعت جولان موری نیست در زیر فلک
عرصه کون و مکان را مختصر دیدیم ما
اشک ما آیینه می کارد به هر جا می رود
هر چه دیدیم از دل صاحب نظر دیدیم ما
هر قدر در پرده بودی هر قدر پنهان شدی
بیشتر از بیشتر از بیشتر دیدیم ما
چون توکل خضر ره شد کاهلی ها سرعت است
منزل مقصود بی عزم سفر دیدیم ما
امتیاز قدر بیقدری فزون است از قیاس
ذره را از آسمانها بیشتر دیدیم ما
هر کجا وحدت بهار جوش یکرنگی نمود
آتش یاقوت در آب گهر دیدیم ما
نا امیدی سر به سر امید شد آخر اسیر
عاقبت زین نخل بیحاصل ثمر دیدیم ما
کعبه و بتخانه را در یک سفر دیدیم ما
هجر ما آیینه وصل است و بعد آیین قرب
هر قدر شد دور آن را بیشتر دیدیم ما
از غبار ما بهار چشم حیران می چکد
فیض ها از همت اهل نظر دیدیم ما
وسعت جولان موری نیست در زیر فلک
عرصه کون و مکان را مختصر دیدیم ما
اشک ما آیینه می کارد به هر جا می رود
هر چه دیدیم از دل صاحب نظر دیدیم ما
هر قدر در پرده بودی هر قدر پنهان شدی
بیشتر از بیشتر از بیشتر دیدیم ما
چون توکل خضر ره شد کاهلی ها سرعت است
منزل مقصود بی عزم سفر دیدیم ما
امتیاز قدر بیقدری فزون است از قیاس
ذره را از آسمانها بیشتر دیدیم ما
هر کجا وحدت بهار جوش یکرنگی نمود
آتش یاقوت در آب گهر دیدیم ما
نا امیدی سر به سر امید شد آخر اسیر
عاقبت زین نخل بیحاصل ثمر دیدیم ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
خار وگل را جوش یک پیمانه می دانیم ما
سبزه بیگانه را افسانه می دانیم ما
خو به الفت کرده را بیگانه می دانیم ما
سایه دیوانه را دیوانه می دانیم ما
در ریاضی کز خرامت شمع مینا روشن است
نکهت گل را پر پروانه می دانیم ما
پیش مجنون سر بلندیها خیالی بیش نیست
آسمان را سایه ویرانه می دانیم ما
شعله جواله از هر ترکتازش دیده ایم
هر غباری را پر پروانه می دانیم ما
حرفی از لوح جبین دوستیها خوانده ایم
آشنایان را زهم بیگانه می دانیم ما
از خرابیهای دل گردیده نام ما بلند
صبحدم را گرد این ویرانه می دانیم ما
بیقراریهای پنهان گفتگوی ما بس است
از تپیدنهای دل افسانه می دانیم ما
تا سواد خط سودای تو روشن کرده ایم
نو خطان را سبزه بیگانه می دانیم ما
جلوه ا یجاد در نور چراغ خود گم است
آفرینش را پر پروانه می دانیم ما
کس نمی فهمد زبان گفتگوی ما اسیر
هر چه می دانیم ما بیگانه می دانیم ما
سبزه بیگانه را افسانه می دانیم ما
خو به الفت کرده را بیگانه می دانیم ما
سایه دیوانه را دیوانه می دانیم ما
در ریاضی کز خرامت شمع مینا روشن است
نکهت گل را پر پروانه می دانیم ما
پیش مجنون سر بلندیها خیالی بیش نیست
آسمان را سایه ویرانه می دانیم ما
شعله جواله از هر ترکتازش دیده ایم
هر غباری را پر پروانه می دانیم ما
حرفی از لوح جبین دوستیها خوانده ایم
آشنایان را زهم بیگانه می دانیم ما
از خرابیهای دل گردیده نام ما بلند
صبحدم را گرد این ویرانه می دانیم ما
بیقراریهای پنهان گفتگوی ما بس است
از تپیدنهای دل افسانه می دانیم ما
تا سواد خط سودای تو روشن کرده ایم
نو خطان را سبزه بیگانه می دانیم ما
جلوه ا یجاد در نور چراغ خود گم است
آفرینش را پر پروانه می دانیم ما
کس نمی فهمد زبان گفتگوی ما اسیر
هر چه می دانیم ما بیگانه می دانیم ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵