عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
تراست ناز، که سلطان حسن و تمکینی
مرا هزار نیاز و هزار مسکینی
چه آتشی تو؟ که دل را تمام سر تا پای
ز سوز تا نگدازی، ز پای ننشینی
مگر که مصلحت کار من درین دیدی؟
که هیچ مصلحت کار من نمی بینی
لبت چو در سخن آمد، بگاه لطف و بیان
گدای شیوه او شد شکر بشیرینی
سخن ز عقل نهان پیش عاشقان میرفت
بخنده گفت: «نعم،کلهم مجانینی »
مرا تو قبله دینی، بعاشقان برسان
که خیر باد! «لکم دینکم ولی دینی »!
دعای قاسم بیچاره از کرم بپذیر
بجان تو، که دعایی و جان آمینی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
هله! ای عشق کهن سال، که هر روز نوی
بنده فرمان تو هرجا که ضعیفست و قوی
قیمت عشق ندانست دل و غافل ماند
قیمت در شب افروز نداند قروی
وصف آن یار ندانی، که ز دانش دوری
قدر جانان نشناسی، که بجان در گروی
در ره ار یک دل و یک رنگ شوی مقبولی
راه وحدت نتوان رفت بوصف بغوی
باغبانا، بجهان تخم نکو باید کاشت
هرچه کشتی، بیقین، باز همان را دروی
هرکرا لطف خدا شامل احوال شود
ره بمقصود برد زود بوصف نبوی
قاسمی،قصه جانان بصفت ناید راست
ره تحقیق میسر نشود تا نروی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
یار میگوید ببانگ پهلوی :
نیست غیر یار، گر تو رهروی
گر تو مرد آشنایی، هیچ نیست
تخت افریدون و تاج خسروی
پیر دهقان گفت: این جا زور نیست
هرچه میکاری، بدین ره، بدروی
زود در وحدت رسد جان شما
ساروان رفتند و تو هم میروی
زنده گردی در زمانه جاودان
کز نسیم عشق بویی بشنوی
تا قیامت بوی معنی نشنوی
تا قیامت گر ره صورت روی
جان معنی، قاسم، ار خواهی بخوان
مثنوی معنوی مولوی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
سخن در سر عاشق کمترک گوی
درین میدان نمی شاید زدن گوی
سر مویی نمیدانی ز اسرار
ز تو گر هست باقی یک سر موی
مسلمان نیست هر جانی، که دایم
نه با روی تو دارد روی در روی
حقیقت قطره ای بودم از آن بحر
کنون دریا شدم، کم جونم از جوی
اگر تو شمع جانی در حقیقت
چو پروانه سخن از شمع میگوی
سر از پا ساز در راه طلب چست
اگر آن یار را جویی چنین جوی
زمانی، قاسم، از جستن میآسای
مدام اندر طلب می پوی و می موی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
مسئله مشکل و آسان توی
ای دل و جان، در دل و در جان توی
دلبر نامی گرامی توی
نور دل و دیده اعیان توی
مسئله مشکل عشاق را
از همه رو صحبت و برهان توی
شورش مستان خرابات عشق
زمزمه مرغ سحر خوان توی
نور توی، صور توی، سور تو
حسن توی، محسن و احسان توی
دلبر و دلدار و دل افروز تو
عمر توی، لعل بدخشان توی
در تو عجب مانده دل قاسمی
درد توی، مایه درمان توی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
در خاکدان مباش، که خوار جهان شوی
در روح سیر کن، که جهان در جهان شوی
در خاکدان دهر ممان، ای اسیر خاک
آن به بود که طایر عرش آشیان شوی
پنجاه ساله طاعت خود را قضا کنی
گر یک نفس مجاور دیر مغان شوی
در پیروی نفس و هوی بیش ازین مرو
از عشق وا ممان، که زیان در زیان شوی
عشقست نوبهار و خزان در فسرد گیست
ترسم که نو بهار ندیده خزان شوی
دارالامان عاشق عشقست بی خلاف
اندر امان شوی، چو بدار الامان شوی
باز آی از هوی و هوسها، که عاقبت
باز سپید صفه صدر جنان شوی
پیری و ناتوانی و ضعفست، قاسمی
باشد مگر بدولت وصلش جوان شوی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
بسیار طالبی، که مگر ذو فنون شوی
همراه عشق شو، که جنون در جنون شوی
در کوی عشق یار، که دارالامان ماست
با سر اگر درآمده ای سرنگون شوی
بی لطف یار ما بوصالش مجال نیست
گر کوه آتش آمدی، ار بحر خون شوی
تو مرغ نارسیده و ناآزموده ای
وقت آمد، ای عزیز، که دست آزمون شوی
پیر مغان، که رهبر راه حقیقتی
ما را مگر بوصل خدا رهنمون شوی
گر بایدت بوصل دلارام در رسی
شاید که همچو کوه احد بیستون شوی
قاسم، سخن ز غیر نگویی و نشنوی
همراز عشق باش که نورالعیون شوی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
اگر در طاعتی، گر در گناهی
اگر چون که گران ور برگ کاهی
سبک را و گران را رو بحقست
نباشد ملک یزدان را تناهی
بغیر از دوست در عالم کسی نیست
که هم او آمرست و اوست ناهی
چه در کان و چه در شان، جمله حقست
الهی گو، الهی گو، الهی!
ترا «احببت ان اعرف » تمامست
چرا در فکر مال و فکر جاهی؟
بجز حق را مدان در هر دو عالم
اگر مرد رهی، گر مرد راهی
چو شاهی از گدایی یافت قاسم
گدایی میکند در پادشاهی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
تو شاه جهانی و ندانم که چه شاهی؟
حیران تماشای تو از ماه بماهی
گر ملک و ملک وصف کمالات تو گویند
اسرار کمال تو ندانند کماهی
ای عشق، چه چیزی و ندانم که چه چیزی؟
هم جاه و جمالی تو و هم پشت و پناهی
بی تو نتوان بود، بهر حال که باشد
هم راهزن جانی و هم راهبر راهی
گر آینه ات روشن و صافیست ببینی
ذرات جهان آینه حسن الهی
گر ملک ابد میطلبی، رو بخدا آر
کانجا نبود رسم تناهی و تباهی
قاسم، تو ازین زمره جهال بپرهیز
کایشان نشناسند و له راز ملاهی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
تو نور یقین آمدی و رهبر راهی
از نور جمالت نتوان گفت: کماهی
عارف بگرفتست بیک حمله تجرید
از دولت دیدار تو از ماه بماهی
بی تو نتوانم نفسی زیستن، ای دوست
ای نور دل و دیده، که پشتی و پناهی
خاطر چه کند چون نکند توبه فراموش؟
چون رهبر راه آمدی و رهزن راهی
چندان که دویدم بجز از دوست ندیدم
جز دوست ندیدم به جهان آمر و ناهی
در زمره ما جمله سگان رهبر راهند
زاهد، تو رباهی و ندانم چه رباهی
قاسم، همه یاران بره توبه برفتند
تو توبه کن از خویش، که تقصیر و گناهی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
در وصف جمال تو توان گفت که: ماهی
کس وصف جمال تو نداند بکماهی
ای عشق دل افروز، ندانم که چه چیزی؟
هم حشمت و جاه آمدی و پشت و پناهی
دلها همه حیران تو گشتند بیک بار
با روی دل افروزی و با چشم سیاهی
مستیم ز روی تو، بهرحال که هستیم
تو ساقی جانها شده در بزم الهی
رحمی بکن، ای دوست، بجان و دل عشاق
عشاق سپاهند و تو سلطان سپاهی
در مجلس عشاق، که اعیان طریقند
هر روز زند عشق، بنو نوبت شاهی
در مجلس مستان بتکلف نتوان بود
در بیشه شیران نتوان شد برباهی
این راه بهستی نتوان رفت، یقینست
از هستی خود دور، اگر رهرو راهی
با زاهد خودبین نکنم قصه عرفان
قاسم ندهد سر الهی بملاهی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
درمانده ام از غم جدایی
ای عشق گره گشا کجایی؟
بیگانه مشو ز آشنایان
پیش آی، که نیک آشنایی
دل غرقه بحر تست، جاوید
ای گوهر فرد دلربایی
هر لحظه درود می فرستم
آن دم که سرود می سرایی
در موت و حیات چاره سازی
در کعبه و دیر رهنمایی
در هر دو جهان بجود فردی
در ملک وجود پادشایی
قاسم ز سر وجود برخاست
از جود تو می کند گدایی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
زلف را شانه زن، که رعنایی
چشم را سرمه کش که زیبایی
فتنه برخاست،دل یقین دانست
که تو سر فتنهای غوغایی
پرده ما دریده ای صد بار
وز پس پرده روی ننمایی
تو بدان زلف و رو، بروز و بشب
فتنه عاشقان شیدایی
عشق ورزیدی از برای نجات
روز پیری و گاه برنایی
جان و دل مست حیرتند مدام
که نه با مایی و نه بر مایی
قاسم از وجد و سور ننشیند
جان ما نای و یار ما نایی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
سؤالی دارم، ای جان، کز کجایی
بگو: از دار ملک آشنایی
زهی عشق جهان سوز جهان سوز
گهی ثعبانی و گاهی عصایی
چه باشد ملک؟ مهمان خانه عشق
چه باشد آشنایی؟ روشنایی
چه باشد روشنایی؟ دانش دل
چه باشد دانش دل؟ پادشایی
چو ناکامیست اصل زاد درویش
من و درد و نوای بی نوایی
رها کن کدخدا را یاد می دار
چرا مانی رهین کدخدایی؟
ترا در هر لباسی واشناسم
اگر در جبه ای،گر در قبایی
الا! ای عشق عالم سوز بی غم
بهر صورت که هستی جان مایی
ز وصلت پادشاهی یافت قاسم
خداوندا! نگه دار از جدایی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
غرق آن بحر محیطست دل شیدایی
غرق آن بحر چنان شو،که ازو برنایی
طبل پنهان مزن،ای دوست، دگر زیر گلیم
که کلیمی و ملک سای و فلک فرسایی
تا دل از زنگ هوی پاک نگردد هرگز
نتوان گفت که: چون آینه روشن رایی
ز کحا میرسی،ای یار،چنین شنگ و لطیف؟
بکجا میروی،ای دوست،بدین زیبایی؟
تو پس پرده و دلها همه غرقند بخون
پرده بردار، که خورشید جهان آرایی
روی آن یار بهر حال عیانست، ببین
نقد را باش چرا در گرو فردایی؟
قاسم ازجام می عشق حیات جان یافت
زاهدا، باده بکش،باد چه می پیمایی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
هله! عاشقان، که راهست بهو،زنید هویی
ببرید جمله بر هو،بزنید های و هویی
بکنید خرقها را، که ز زرق رنگ دارد
ز سرشک سیل مژگان بکنید شست و شویی
بزنید حلقه بر در، که خسیس نفس پرور
بخدای ره ندارد،بخدا، بهیچ رویی
شب دوش گفت: جان را خبری رساند جانان
که چو چشمه گشت چشمم، نه چو چشمه ای،چو جویی
که ز عشق اگر نمویی،بنشین، سخن چه گویی؟
بجلال ما،نیابی، بجلال ره بمویی
بنیاز گفتم آخر که: جهان و جان فدایت
کس ازین ندید خوشتر، بزمانه آبرویی
ز جهان و جان برآمد،ز جهانیان سرآمد
بمشام جان قاسم ز تو تا رسید بویی
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۱
سرور سینه من از فروغ روی تو بود
ولی بسوخت بدرد تو جان غم فرسود
کجاست سرور رندان فقیر میر غیاث؟
کجاست عاشق حق، رند عاقبت محمود؟
بهر نفس که نمود او ز مهر روی بمن
چه گویم آنکه ازان رو مرا چه روی نمود؟
بهر سخن که همی گفتمی ز سر خدا
درین دیار مرا محرمی بجز تو نبود
کنون بجمله خراسان کسی نمی بینم
که پهلوی تو نشیند ببارگاه شهود
دریغ یار گرامی! دریغ عمر عزیز!
ز قاسمی بروانت سلام باد و درود
بقا بقای خدا باد و ملک خدا
چه حاصلست ازین پنج روزه معدود؟
گر آدمی بجهان صد هزار سود کند
ولی چو عاقبت الامر رفتنست چه سود؟
دو روزه عمر اگر صرف راه یار کنی
زهی سعادت جاوید و دولت مسعود!
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۳
یارب، بحق آنکه تویی عالم اسرار
کز یار سفر کرده ما کیست خبر دار؟
کان ماه مسافر بکجا بود و کجا شد؟
کان راهبر راه یقین، سالک اطوار
گفتیم باصحاب طریقت که: شفا یافت
هرکس که خورد شربتی ازطبله عطار
در ماه صفر شاه جهان را خبر آمد
کان ماه سفر کرد ازین عالم غدار
شهزاده دین بود ولی شاه یقین بود
کردند بدین وجه عزیزان همه اقرار
ای ماه مبارک، سفرت دورتر افتاد
از فرقت دیدار تو جانها همه افگار
شوق تو ترا برد بدرگاه خداوند
عشق تو ترا برد بدان مجمع انوار
آن خواجه نمردست، که آن زنده جاوید
ناگه سفری کرد ازین دار بدان دار
قاسم تز فراق تو روان کرد دمادم
سیلاب سرشک مژه از چشم گهربار
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱
همه دان غیر خدا نیست، همه دانش ما
غیر ازین نیست که : هستی همه دانیم او را
عین هستیست، ببینید،مگویید که : چون؟
غیر او نیست، مگویید، مگویید : چرا؟
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲
هزار شکر خدا را، که در جمیع امور
همیشه بر کرم اوست اعتماد مرا
هزار لطف و کرم میرسد بجان ز حبیب
بدین خوشم که : بدانست استناد مرا
بجای لطف و کرم گر ملامتی آید
خوشم که حادثه کردست اوستاد مرا