عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
بر یاد روی دوستان جام مصفا می کشم
یعنی به رغم دشمنان با دوست صهبا می کشم
از دست ساقی ازل صافی و دُردی بیش و کم
تا نسیه کی روزی شود حالی مهیا میکشم
از جان و دل با های و هو بر بام و با لبیک و می
کام ولی را می زنم رغمِ عدو را می کشم
اسرار حشر و نشر را منکر نی ام بل صابرم
بر جان من از جام می حملی ست حالا می کشم
امروز نقد الوقت را هرگز به نسیه کی دهم
من آن نی ام کامروز جور از بهر فردا می کشم
ساقی ز تنهایی خودم خود را و حالا قانعم
تا وقت آن کاندر بهشت از دست سقا می کشم
تن در ملامت داده ام دل بر قضا بنهاده ام
فی الجمله حال الوقت را باز از مدارا می کشم
تا کنج سرِّ وقت من پنهان بماند از عدو
جور و جفای دوستان پنهان و پیدا می کشم
از فکر لنگر ساختم وز ذهن غواص ای عجب
این دانه های قیمتی از قعر دریا می کشم
من پیش اهل معرفت معذور باشم ظاهرا
بر عیب بدگویان خود دامن به عمدا می کشم
گفتی نزاری چون چنین بر عیب دشمن کرده خو
کینی به وجهِ مصلحت از جانِ اعدا می کشم
یعنی به رغم دشمنان با دوست صهبا می کشم
از دست ساقی ازل صافی و دُردی بیش و کم
تا نسیه کی روزی شود حالی مهیا میکشم
از جان و دل با های و هو بر بام و با لبیک و می
کام ولی را می زنم رغمِ عدو را می کشم
اسرار حشر و نشر را منکر نی ام بل صابرم
بر جان من از جام می حملی ست حالا می کشم
امروز نقد الوقت را هرگز به نسیه کی دهم
من آن نی ام کامروز جور از بهر فردا می کشم
ساقی ز تنهایی خودم خود را و حالا قانعم
تا وقت آن کاندر بهشت از دست سقا می کشم
تن در ملامت داده ام دل بر قضا بنهاده ام
فی الجمله حال الوقت را باز از مدارا می کشم
تا کنج سرِّ وقت من پنهان بماند از عدو
جور و جفای دوستان پنهان و پیدا می کشم
از فکر لنگر ساختم وز ذهن غواص ای عجب
این دانه های قیمتی از قعر دریا می کشم
من پیش اهل معرفت معذور باشم ظاهرا
بر عیب بدگویان خود دامن به عمدا می کشم
گفتی نزاری چون چنین بر عیب دشمن کرده خو
کینی به وجهِ مصلحت از جانِ اعدا می کشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
ما متقیان توبه کاریم
در شوره حبوب توبه کاریم
هر هفته به شیوه ای و شکلی
طوفانی و فتنه ای برآریم
گه حلقه ی کعبه ی مناجات
بگرفته به دست زینهاریم
گه بر سر کوجه ی خرابات
سر پای برهنه می گساریم
می جفت حلال ماست مطلق
در سترش از آن نگاه داریم
در گردن ما حقوق دارد
حق است که باز می گزاریم
تا دست به دست عشق دادیم
انگشت نمای روزگاریم
تا سر به وفا برهنه کردیم
از دست بداده اختیاریم
هیهات نزاریا که بی دوست
ایام به هرزه میگذاریم
برخیز که رستخیز برخاست
بی هوده نشسته در چه کاریم ؟
در شوره حبوب توبه کاریم
هر هفته به شیوه ای و شکلی
طوفانی و فتنه ای برآریم
گه حلقه ی کعبه ی مناجات
بگرفته به دست زینهاریم
گه بر سر کوجه ی خرابات
سر پای برهنه می گساریم
می جفت حلال ماست مطلق
در سترش از آن نگاه داریم
در گردن ما حقوق دارد
حق است که باز می گزاریم
تا دست به دست عشق دادیم
انگشت نمای روزگاریم
تا سر به وفا برهنه کردیم
از دست بداده اختیاریم
هیهات نزاریا که بی دوست
ایام به هرزه میگذاریم
برخیز که رستخیز برخاست
بی هوده نشسته در چه کاریم ؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
به غم بنشسته ام سر در گریبان
ز اندوه عزیزان و حبیبان
مزاج دوستان رفتم بدیدم
گرفتم نبض هر یک چون طبیبان
ملالت شان مرامی داشت گفتی
چو مهمانی به بُن گاه غریبان
به خود گفتم عجب نبود که نفرت
کنند از صحبت لنبان لبیبان
چو دیدم سرگران¬شان گفتم آری
ز بخت افتند چون من بی نصیبان
ندیدم خویش را جرم و گناهی
ندانستم به جز مکر رقیبان
تعالی الله زهی دوری که در وی
بدان نیک آید و غُمران نقیبان
اگر بهتان روا باشد در اسلام
چه انکارست بر صاحب صلیبان
نزاری هم چنین تکرار می کن
به غم بنشسته ام سر در گریبان
ز اندوه عزیزان و حبیبان
مزاج دوستان رفتم بدیدم
گرفتم نبض هر یک چون طبیبان
ملالت شان مرامی داشت گفتی
چو مهمانی به بُن گاه غریبان
به خود گفتم عجب نبود که نفرت
کنند از صحبت لنبان لبیبان
چو دیدم سرگران¬شان گفتم آری
ز بخت افتند چون من بی نصیبان
ندیدم خویش را جرم و گناهی
ندانستم به جز مکر رقیبان
تعالی الله زهی دوری که در وی
بدان نیک آید و غُمران نقیبان
اگر بهتان روا باشد در اسلام
چه انکارست بر صاحب صلیبان
نزاری هم چنین تکرار می کن
به غم بنشسته ام سر در گریبان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
محروم مانده ام ز ملاقات دوستان
یک ره اثر نکرد مناجات دوستان
عمری برفت و جاذبه خاطری نرفت
این خود عجب بود ز کرامات دوستان
دیرست تا به من نرسید و نمی رسد
مشمومی از روایح جنّات دوستان
ماییم و خاطری متفکّر، دلی نفور
از هر چه هست غیر ملاقات دوستان
بر دست جام باده و در سر خمار وصل
مشتاق بزمِ پیرِ خراباتِ دوستان
احیای ما ممات حقیقی ست در وجود
از حیّز عدم نبود مات دوستان
ساقی خوب روی و می صاف و یار اهل
این است عزّی و هبل و لاتِ دوستان
در دوست محو گشتن و از خود برون شدن
آری بلی همین بود آیات دوستان
مستغرق محیط حضورست فکر من
مشغول روز و شب به تحیّات دوستان
خوش وقت روزگار نزاری که لحظه ای
با خود نمی رسد ز مهمّات دوستان
یک ره اثر نکرد مناجات دوستان
عمری برفت و جاذبه خاطری نرفت
این خود عجب بود ز کرامات دوستان
دیرست تا به من نرسید و نمی رسد
مشمومی از روایح جنّات دوستان
ماییم و خاطری متفکّر، دلی نفور
از هر چه هست غیر ملاقات دوستان
بر دست جام باده و در سر خمار وصل
مشتاق بزمِ پیرِ خراباتِ دوستان
احیای ما ممات حقیقی ست در وجود
از حیّز عدم نبود مات دوستان
ساقی خوب روی و می صاف و یار اهل
این است عزّی و هبل و لاتِ دوستان
در دوست محو گشتن و از خود برون شدن
آری بلی همین بود آیات دوستان
مستغرق محیط حضورست فکر من
مشغول روز و شب به تحیّات دوستان
خوش وقت روزگار نزاری که لحظه ای
با خود نمی رسد ز مهمّات دوستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
متنعمّان چه دانند مشقت فقیران
که چگونه روز باشد شب حبس بر اسیران
به زکات حسن رویت نظری بدین گدا کن
همه خواجگان نباشند و توانگران و میران
به وثاق ما کرم کن نفسی درآ و بنشین
که مقام گنج شرط است به کنج های ویران
نه فراغتی مهیا و نه راحتی میسر
تو چنین ز من گریزان به مه دی وحزیران
همه عالم ار بگردند و طلب کنند یاری
چو تو پاک باز ناید ز میان بی نظیران
مدد حیات باقی به وصال توست جانا
چو ثبات لطف شاهان به رعایت وزیران
بر آب زندگانی چو بسوختند ما را
چه امید حوض کوثر چه .............
می و چنگ برگرفتیم به طبع و زاهدان را
به بهشت باز دادیم چو خانقه به پیران
نبود حدیث مستان ز گزند حشو خالی
نخورند چون نزاری غم ریش حرف گیران
که چگونه روز باشد شب حبس بر اسیران
به زکات حسن رویت نظری بدین گدا کن
همه خواجگان نباشند و توانگران و میران
به وثاق ما کرم کن نفسی درآ و بنشین
که مقام گنج شرط است به کنج های ویران
نه فراغتی مهیا و نه راحتی میسر
تو چنین ز من گریزان به مه دی وحزیران
همه عالم ار بگردند و طلب کنند یاری
چو تو پاک باز ناید ز میان بی نظیران
مدد حیات باقی به وصال توست جانا
چو ثبات لطف شاهان به رعایت وزیران
بر آب زندگانی چو بسوختند ما را
چه امید حوض کوثر چه .............
می و چنگ برگرفتیم به طبع و زاهدان را
به بهشت باز دادیم چو خانقه به پیران
نبود حدیث مستان ز گزند حشو خالی
نخورند چون نزاری غم ریش حرف گیران
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
مبارک است ملاقات دوستان کردن
به روی هم دم خود بامداد می خوردن
شراب بستدن و بی مکاس نوشیدن
نه عذر و دفع و فریب و بهانه آوردن
ز روزگار برآسودن و نه خود ز کسی
نه نیز هیچ کس از خویشتن بیازدن
نیاز کردن و پوزش نمودن از سر شوق
طرب نمودن و فرش نشاط گستردن
غذای روح به احکام عشق و مهر و می است
خوش است جان به می و مهر دوست پروردن
برون شدن ز خودیِ خود از ره تسلیم
به مقتدای به حق لازم است بسپردن
سر نیاز چو آدم به عذر و عجز بنه
که چون بلیس تکبر خطا بود کردن
نزاریا سر تسلیم نه به حکم قضا
که معتقد به کمند رضا دهد گردن
ز روی آینه ی خاطرت به صیقل می
علی الضروره بباید غبار بستردن
به روی هم دم خود بامداد می خوردن
شراب بستدن و بی مکاس نوشیدن
نه عذر و دفع و فریب و بهانه آوردن
ز روزگار برآسودن و نه خود ز کسی
نه نیز هیچ کس از خویشتن بیازدن
نیاز کردن و پوزش نمودن از سر شوق
طرب نمودن و فرش نشاط گستردن
غذای روح به احکام عشق و مهر و می است
خوش است جان به می و مهر دوست پروردن
برون شدن ز خودیِ خود از ره تسلیم
به مقتدای به حق لازم است بسپردن
سر نیاز چو آدم به عذر و عجز بنه
که چون بلیس تکبر خطا بود کردن
نزاریا سر تسلیم نه به حکم قضا
که معتقد به کمند رضا دهد گردن
ز روی آینه ی خاطرت به صیقل می
علی الضروره بباید غبار بستردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
به گدایان نرسد شاه سواری کردن
عاقلان را نرسد شیفته کاری کردن
نه چو حلاجی انا الحق نتوانی گفتن
نه خدایی لمن الملک نیاری کردن
پادشاهی و جهان داری و فرمان رانی
هیچ ازین ها نتوانی چونه یاری کردن
مال پوشیدن و چون مار نشستن بر گنج
هم چو اعما بود و آینه داری کردن
احمقی باشد و با مزبله در زیر بغل
دعوی رایحه ی مشک ِ تتاری کردن
آخر ای یار عزیز آن چه نداری مطلب
چیست با نفس شریف این همه خواری کردن
حسد و بغض و تعصب نکنند اهل صفا
دوستی باید و دل داری و یاری کردن
اگرت چشم به بخشایش بخشاینده ست
بایدت گوش به تنبیهِ نزاری کردن
زور و زر هر دو وبالند بنه گردن طوع
چاره ای نیست نزاری تو و زاری کردن
عاقلان را نرسد شیفته کاری کردن
نه چو حلاجی انا الحق نتوانی گفتن
نه خدایی لمن الملک نیاری کردن
پادشاهی و جهان داری و فرمان رانی
هیچ ازین ها نتوانی چونه یاری کردن
مال پوشیدن و چون مار نشستن بر گنج
هم چو اعما بود و آینه داری کردن
احمقی باشد و با مزبله در زیر بغل
دعوی رایحه ی مشک ِ تتاری کردن
آخر ای یار عزیز آن چه نداری مطلب
چیست با نفس شریف این همه خواری کردن
حسد و بغض و تعصب نکنند اهل صفا
دوستی باید و دل داری و یاری کردن
اگرت چشم به بخشایش بخشاینده ست
بایدت گوش به تنبیهِ نزاری کردن
زور و زر هر دو وبالند بنه گردن طوع
چاره ای نیست نزاری تو و زاری کردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
مرا به فخر بود طوق فقر در گردن
خطا بود به نعیم خسان طمع کردن
ز لحم خوک غذا ساختن بسی بهتر
که جان و تن به طعام یتیم پروردن
به گلخن از پی نان ریزه راستی به از آن
به ظلم طاق و رواق از فلک برآوردن
ز بار فاقه تن آزده باش و دل خسته
روا مدار کسی را زخود بیازردن
محاسب دگرانی به وقت داد و ستد
حساب کن که چه خواهی برای خود بردن
بس است مظلمه ی بی گناه مورچه ای
کجا بری به شتروار بار بر گردن
دل از حیات مجازی برآر از آن اندیش
که عاقبت به ضرورت ببایدت مردن
به آب توبه برآورنزاریا غسلی
بشوی دست ز دردی که خشک شد در دَن
به می مناز که حلقت زمانه چون انگور
به دست حادثه ناگه بخواهد افشردن
خطا بود به نعیم خسان طمع کردن
ز لحم خوک غذا ساختن بسی بهتر
که جان و تن به طعام یتیم پروردن
به گلخن از پی نان ریزه راستی به از آن
به ظلم طاق و رواق از فلک برآوردن
ز بار فاقه تن آزده باش و دل خسته
روا مدار کسی را زخود بیازردن
محاسب دگرانی به وقت داد و ستد
حساب کن که چه خواهی برای خود بردن
بس است مظلمه ی بی گناه مورچه ای
کجا بری به شتروار بار بر گردن
دل از حیات مجازی برآر از آن اندیش
که عاقبت به ضرورت ببایدت مردن
به آب توبه برآورنزاریا غسلی
بشوی دست ز دردی که خشک شد در دَن
به می مناز که حلقت زمانه چون انگور
به دست حادثه ناگه بخواهد افشردن
سعدالدین وراوینی : باب اول
خطاب ملک زاده با دستور
ملک زاده گفت: آنک خویشتن را دیندار نماید و ترویج بازار خود جوید، امّا از آن کند که اسباب معیشت او ناساخته باشد و از هیچ وجه میان وجوه و اعیان مردم بوجاهت مذکور و منظور نبود، پس لباس تشنّع و تصنّع را دام مراد خود سازد و امّا آنک بر جریدهٔ اعمال خود جریمهٔ بیند و بر روی کار خویش بخیهٔ شینی افتاده داند که محو و ازاحت آن جز باراءتِ تدیّن و تنسّک نتواند کرد و امّا از بیم دشمنی که سلاح طعن او را الّا باظهار صلاح دفع ممکن نشود و بحمدالله طهارتِ ذیل و نقاوت جیب من ازین معانی مقرّر و مصوّرست و عرض من از معارض و ملابس تلبیس مستغنی، امّا چون در بدایت و نهایت این جهان مینگرم و از روز بازگشت بداور جهانیان میاندیشم شاه را آزوخشم در پای عقل کشتن و سر قضای شهوت که از گریبانِ فضولِ حاجت برآید، بدست خود برداشتن او لیتر میدانم مگر در حسابگاهِ یَومَ لا یَنفَعُ مَالٌ وَ لا بَنُونَ، از جملهٔ سرافکندگان خجالت نباشد و من ازین فصول الّاثبات اصول ملک که بنیاد آن بر آبادانی رعیت مبنیست، نمیخواهم و پادشاه دانا آنست که قاعدهٔ بیم و اومید رعیّت ممهّد دارد تا گنهکار همیشه با هراس باشد و پاس احوال خود بدارد و مواضع سخطِ پادشاه مراقبت کند و نیکوکار باومید مجازات خیر پیوسته طریق نیکو خدمتی و صدق هواخواهی سپرد و نجحِ مساعی خود در تقدیم مراضیِ پادشاه شناسد و راعیِ خلق همواره باید که بارّهٔ درودگران ماند که سوی خود و سوی رعیّت براستی رود تا چنانک ازیشان منفعت مال با خود تراشد، در مجاملت و مساهلت نیز از خود بریشان گشاده دارد و این معنی حقیقت داند (که)
از رعیّت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود
شاه را از رعیّتست اسباب
کام دریا ز جوی جوید آب
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جر طریقِ بیدادان
و لیکن چون دستور مراسم معدلت نه برینگونه ورزد، جز انفصامِ عروهٔ پادشاهی و انهدامِ عمدهٔ دولت ازو حاصل نشود. وَ المُلکُ یَبقَی مَعَ الکُفرِ وَ لا یَبقَی مَعَ الظُّلمِ
از رعیّت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود
شاه را از رعیّتست اسباب
کام دریا ز جوی جوید آب
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جر طریقِ بیدادان
و لیکن چون دستور مراسم معدلت نه برینگونه ورزد، جز انفصامِ عروهٔ پادشاهی و انهدامِ عمدهٔ دولت ازو حاصل نشود. وَ المُلکُ یَبقَی مَعَ الکُفرِ وَ لا یَبقَی مَعَ الظُّلمِ
سعدالدین وراوینی : باب اول
خطاب ملک زاده با دستور
ملکزاده گفت: دستور از استماع این سخن که اجماع امم و اتّفاق عقلاء عالم بر آنست، درین خصومت و پیکار بدان اسبِ حرون ماند که تا زخمِ تازیانه نخورد، حرونی پیدا نکند و بدان کودک که در مکتب باشد، از بیم دوالِ معلم پای در دامن تأدّب کشیده دارد و چون بیرون آید، عقالِ عقل بگسلد و باز با خوی کودکی شود و بدان خرلنگ که در علفزار آسودگی میچرد و بر مربطِ بیکاری میآساید، درست نماید و چون اندک رنجی از تحمل بارِ اوقار بیند، عیب لنگی پدید آرد. تا اکنون که کشف القناعِ احوالِ او نرفته بود، همه رزانت و ثبات مینمود و چون قدمی از حد آزرم فراتر نهادیم، مزاج تأبّی که بر آن تربّی یافتست، پدید آورد و ما چون راه تسامح و تصالح بربستیم، سخن گشادهتر بگوئیم: کارداران پادشاه که شرفی دیگر صفاتی و ذاتی بیرون از سمتِ خدمت پادشاه ندارند، چون ایشان را بروز عطلت و عزلت بنشانند، بدان زن متجمّلِ متکحّل مانند که چون پیرایهٔ عاریت ازو فرو گشایند، زشتیِ رویِ خویش پیدا کند و بدان دیوار نگاریده که عکس تصاویر آن چشم را خیره گرداند و چون باندک آبی فرو شوئی، جز گل تیره نبینی و گفتهاند: لَا تَمدَحَنَّ خَسیساً بِمَرتَبَهٍ نَالَهَا مِن غَیرِ استِحقَاقٍ فَاِنَّهَا تَحُطُّهُ عَمّا کانَ عَلَیهِ و لکِن بَعدَ اَن کَثُرَت ذُنُوبُهُ وَ ظَهَرَت عُیُوبُهُ وَ صَارَمُو اِلَیهِ مُعَادِیا وَ مَادِحُهُ هاجیاً و پادشاه که از مقابحِ افعالِ کارداران و مخازیِ احوالِ ایشان رفادهٔ تعامی بر دیدهٔ بصیرت خویش بندد و خواهد که بتحمّل و تعلّل کار بسر برد، بدان شگالِ خر سوار ماند که بنادانی کشته شد. شهریار گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان دهقان با پسر خود
بازرگان گفت: شنیدم که دهقانی بود، بسیار عقار و ضیاع و مال و متاعِ دنیاوی داشت. دستگاهی بعقود و نقود چون دامنِ دریا و جیبِکان، آگنده بدفاین و خزاین سیم و زر، چون چمن در بهار توانگر و چون شاخ در خزان مستظهر. همیشه پسر را پندهای دلپسند دادی و در استحفاظِ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حسنِ تدبیر معیشت در مباشرتِ بذل و امساک مبالغتها مینمودی و دوستاندوزی در وصایایِ او سردفترِ کلمات بودی و از اهمِّ مهمّات دانستی و گفتی: ای پسر، مال بتبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و دوست بهنجار و اختیارِ عقل گزین تا دشمن رویِ عاقلان نشوی و رنج بتحصیلِ دانش بر تاروزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قاذورهایسئت در این قارورهٔ شفاف گرفته. اگر کسی بچشمِ راست بین خرد درو نگرد، مزاجِ او بشناسد و بداند که آنچ در عاجل او را بکار آید، دوستست و آنچ در آجل منفعتِ آنرا زوال نیست، دانش.
تَلکَ المَکَارِمُ لَاَقعبَانِ مِن لَبَنٍ
شِیبَاً بِمَاءِ فَعَادَا بَعدُ اَبوَالَا
چون پدر درگذشت و آن همه خواسته و ساخته پیش پسر بگذاشت، پسر دست باتلاف و اسراف درآورد و با جمعی از اخوانِ شیاطین خوان و سماطِ افراط باز کشید و در ایّامی معدود سود و زیانی نامحدود برافشاند. مادری داشت دانا و نیکورای و پیشبین، پسر را گفت: پند پدر نگاه دار و استظهاری که داری بیهوده از دست مده که چون آنگه که نباید، بدهی، آنگه که باید، نباشد و هیچ دوست تا اوصافِ او را براووقِ تجربت نپالائی، صافی مدان و تا مماحضتِ او را از مماذقت باز نشناسی، دوست مخوان.
یارِ همکاسه هست بسیاری
لیک همدرد کم بود باری
چه بود عهدِ عشقِ لقمه زنان
بی مدد چون چراغِ بیوه زنان
هرزهدان هم شریف و همخس را
کو کسی کو کسی بود کس را ؟
دهقانزاده را ازین سخن رغبتی در آزمایشِ حال دوستان پیدا آمد. بنزدِ یکی از دوستان شد و از رویِ امتحان گفت: ما را موشی در خانه است که بسی خلل و خرابی میکند و بر دفعِ او قادری نیست. دوش نیم شبی بر هاونِ دهمنی ظفر یافت، آنرا تمام بخورد. دوست گفت: شاید که هاون چرب بوده باشد و حرص موش بر چربی خوردن پوشیده نیست. دهقان زاده را از آن تصدیق که کردند بر اصدقاءِ خود اعتماد بیشتر بیفزود و باهتزازِ هرچ بیشتر پیش مادر آمد و گفت: دوستان را آزمودم، بدین بزرگی خطائی بگفتم و ایشان بخردهگیری مشغول نگشتند و از غایت شرم و آزرم تکذیبِ من نکردند و دروغِ مرا براست برگرفتند. مادر از آن سخن بخندید.
وَ رُبَّمَا ضَحِکَ المَکرُوبُ مِن عَجَبٍ
فَالسِّنُّ تَضحَکُ وَ الأحشَاءُ تَضطَرِبُ
پس گفت: ای پسر، عقل برین سخن میخندد و لیکن بهزار چشم بر تو میباید گریست که آن چشمِ بصیرت نداری که رویِ دوستی و دشمنی از آیینهٔ خرد ببینی، دوست آنست که با تو راست گوید، نه آنک دروغِ ترا راست انگارد، اَخُوکَ مَن صَدَقَکَ لَامَن صَدَّقَکَ.
پسر از آنجا که غایتِ غباوت و فرط شقاوتِ او بود، گفت: راست گویند که زنانرا محرمِ رازها نباید داشتن و مقامِ اصفاء هر سخنی دادن و همچنان بشیوهٔ عته و سفه اندوخته و فراهم آوردهٔ پدر جمله ببادِ هوی و هوس برداد تا روزش بشب افلاس رسید و کارش از ملبسِ حریر و اطلس با فرشِ پلاس و فراشِ کرباس افتد و بادِ تهی دستیش بر خاکِ مذلّت نشاند. روزی بنزدیکِ همان دوست در میانِ یاران دیگر نشسته بود، حکایتِ بیسامانیکار خود میگفت؛ در میانه بر زبانش گذشت که دوش یکتایِ نان در سفره داشتم، موشی بیامد و پاک بخورد. همان دوست که مموّهاتِ اکاذیب و ترّهاتِ اقاویل او را لباسِ صدق پوشانیدی و قبول را دو منزل باستقبال اباطیلِ او فرستادی، از راه تماخره و تخجیل گفت: ای مردمان، این عجب شنوید و این محال بینید، موشی بیک شب نانی چگونه تواند خوردن؟ این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دوستانِ لقمه و خرقه جانِب آزرم را چندان مراعات کنند که مال ترا منبع نفع و ضرر و مطمعِ خیر و شر دانند و چون اسعادِ بخت با تو نبینند و آن استعداد که داشتی، باطل دانند، راستهایِ ترا دروغ شمارند و اگر خود همه کلمهٔ ایمان گوئی، بکفر بردارند؛ مثلا چون کوزهٔ فقّاع که تا پر باشد بر لب و دهانش بوسهای خوش زنند و چون تهی گشت، از دست بیندازند.
اَلَستَ تَرَی الرَّیحانَ یُشتَمُّ نَاضِراً
وَ یُطرَحُ فِی المِیضَا اِذَا مَا تَغَیَّراَ
ای فرزند، میترسم که دوستان تو، وَ العِیَاذُ بِاللهِ، از این طایفه باشند، چه من هشتاد سال که مدّتِ عمر منست، بتجربتِ احوالِ جهان در کارِ دوستی و دشمنی خرج کردهام تا دوستی و نیم دوستی بدست آوردهام که در اقترافِ آن درد وصافِ ایّام خوردهام. تو بروزی چند پنجاه دوست چگونه گرفتهٔ ؟ بیا و دوستان خود را بمن بنمای تا من مقام ایشان هر یک با تو نمایم که در مراعاتِ جانب دوستی و مدارات رفیقانِ راهِ صحبت تا کجااند. پسر اجابت کرد. چون شب درآمد، بازرگان گوسفندی بکشت و همچنان خونآلود در کرباس پارهٔ پیچید و بر دوشِ حمّالی نهاد. پسر را در پیش افکند و فرمود که بر درِ یکی رود از دوستان و او را از خانه بیرون خواند و گوید: این مردیست از مشاهیرِ شهر، امشب ناگاه مست بمن بازخورد، در من آویخت. من کاردی بر مقتلِ او زدم، بر دست من کشته آمد. اکنون ودایعِ اسرار در چنین وقایع پیشِ دوستان نهند، توقّع دارم که این جیفه را زیر خاک کنی و دامن احوال مرا از لوثِ خون او پاک گردانی. پسر همچنان کرد. رفتند تا بدرِسرای دوستی که او دانست. حلقه بر زد، او بیرون آمد، سخن چنانک تلقین رفته بود، تقریر کرد. جواب داد که خانه از زحمت عیال و اطفال بر ما تنگست، جای نیابی که آن پنهان توان کرد و آنگه، همسایگانِ عیب گویِ عثرتجوی دارم همه بغمز و نمیمتِ من مشغول، از دستِ امکان من برنخیزد. از آنجا بازگشتند و هم بر آن شکل گرد خانهٔ چند دوست بر آمدند. هیچکس دست بر سینهٔ قبول نمیزد و تیرِ تمنّی بهمه نشانها خطا میرفت. پدر گفت، آزمودم دوستان ترا و بدانستم که همه نقش دیوارِ اعتبارند و درختِ خارستانِ خیبت که نه شاخ آن میوهٔ منفعتی دارد که بدان دهان خوش کنند، نه برگ او سایهٔ راحتی افکند که خستگان بدو پناهند.
اِذَا کُنتَ لَا تُرجَی لِدَفعِ مُلِمَّهٍٔ
وَ لَم یَکُ لِلمَعرُوفِ عِندَکَ مَطمَعُ
وَ لَا اَنتَ مِمَّن یُستَعَانُ بِجَاهِهِ
وَ لَا اَنتَ یَومَ الحَشرِ مِمَّن یُشفَّعُ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
اکنون بیا تا دوستانِ مردان را آزمائی. اوّل بر در آن نیم دوست شدند و آواز دادند؛ بیرون آمد. بازرگان گفت: بنگر که از قضا بمن چه رسید و تقدیر مرا چه پیش آورد. اینک شخصی بر دست من چنین کشته شد، در اخفاءِ این حالت هیچ چاره جز اظهار کردن بر رأیِ تو ندانستم. باید که مرا و این کشته را هر دو پنهان کنی تا سر رشتهٔ این کار کجا کشد و این تقبّل و تفضّل از کرمِ عهد و حسنِ حفاظ تو دور نیفتد. نیم دوست گفت: من مردِ مفلسم، از مؤاخذتِ جنایتِ شحنه نترسم و درین مسامحت بخل نمینمایم، اما خانهٔ دارم از دلِ بخیلان و دستِ مفلسان تنگتر و تزاحمِ اطفالِ خرد از ذکور و اناث و تراکمِ متاع و اثاث از آن مانع آید که هر دو را پنهان توان کرد. اگر تو آئی و یا این مقتول را بمن سپاری، مقبولست؛ از دو یکی را چون سوادِ بصر در چشم و سویدایِ دل در سینه جای کنم. گفت: شاید بروم و باز آیم. از آنجا آمدند. پسر را گفت: این آن نیمدوست است که با تو شرحِ حال او گفتم. بیا تا برِ آن دوست تمام شویم و نقدولایِ او را بر محکِّ ابتلا زنیم. رفتند چون بدرِ سرایِ او رسیدند و خبر کردند، دوست از سرایِ خود بیرون آمد ابرویِ صباحت گشاده و میانِ سماحت بسته، در اذیالِ عجلت و خجلت متعثّر و بر حقوقِ زیارتِ بیگاهی متوفرّ. سلام و تحیت بگفتند و حکایتِ کشته و استحفاءِ آن باز راندند. چون حال بشنید، انگشتِ قبول بر چشم نهاد و گفت:
تا هرچ ترا باشد و تا هرک تراست
یکسو ننهی، حدیث عشق از تو خطاست
ترجیحِ جانبِدوستان و ترقیحِ احوالِ ایشان بر هرچ مصالح و مناجحِ آمال وامانی این جهانیست، در مذهبِ فتوّت و شریعتِ کرم واجبست و امتناع از تلافیِ خللی که بکارِ دوستان متطرّق شود، پیشِ مفتی خرد محظور و چون دوستان و برادر خواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند، آن روز که یَومَ یَفِرُّ المَرءُ مِن اَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ اَبِیهِ نقدِ حال گردد، از یکدیگر چه فایده تصوّر توان کرد؟ هیچ اندیشه و انکسار بخاطر راه نباید داد که اگرچ قوّتِ بشریت عَن کِتمانِ مَا یَقتَضِی الکِتمانَ قاصرست،
فَلَا اَنَا عَمَّا استَودَعُونِی بِذَاهلٍ
وَ لَا اَنَا عَمَّا کَاَتَمُونی بِفَاحِصِ
من این کشته را در زیرِ زمین تا زندهام، چون رازِ معشوق از رقیب و ضمیر مکیدت از دشمن پنهان دارم، چنانک همه عمر در پردهٔ خاک چون سرِّ انجم و افلاک بر جهانیان پوشیده ماند و آنگه حجرهٔ از حضورِ اغیار چون گلزارِ بهشت از زحمتِ خار خالی دارم که نشست جایِ ترا شاید پرداخته کنند و هر آنچ اسباب فراغت و استراحت باشد، ساخته دارند. بازرگان چون این همه دلجوئی و تازهروئی و مهماننوازی و نیکوخصالی ازو مشاهدت کرد، با آن دوست که از روی معنی همه مغزِ بیپوست بود، از پوست بدر آمد و مقصودِ کار و مصدوقهٔ حال با او در میان نهاد و گفت: بدانک من از این جریمه که بخود الحاق کردم، بریام. غرض ازین آزمودنِ عیارِ دوستی و شناختنِ جوهر نهادِ تو بود که در محاسنِ اخلاق و مکارمِ اوصاف بدانستم که تا کجائی و بدانها که ندانستند، باز نمودم. پس روی با پسر کرد و گفت: ای فرزند، من دوست دانا گزیدم و حسابِ دوستی از دانش بر گرفتم، همه جهان را بغربالِ خبرت فرو بیختم تا این سرآمده را یافتم.
چون دانا ترا دشمنِ جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
من نیز ترا بدان دوستِ دانا رهنمونی کردم تا اگر روزی غریمِ حوادث دست در گریبانِ تو آویزد، بذیلِ عصمت او اعتصام نمائی و رایِ او را در مداخلتِ کارها مقتدایِ خویش گردانی یا اگر میانِ شما برادران ذات البینی افتد، در اصلاحِ آن دست بردِ کفایت بنماید و مواردِ الفت و اخوّتِ شما را از شوایبِ منازعت صافی دارد.
َرَی لِلزَّائِرِینَ اِذَا اَتَوهُ
حُقُوقاً غَیرَ وَاهِیَهٍٔ عُرَاهَا
اِذَا نَزَلُوا بِسَاحَتِهِ یَرَاهُم
قَذًی فِی عَینِهِ حَتَّی قَضَاهَا
ملک از دارالغرورِ دنیا بسرایِ سرورِ آخرت پیوست و سریرِ ملک و مهتری بفرزندِ مهترین سپرد. فرزندان هر یک مقامِ تولیت خویش برحسبِ توصیتِ پدر نگاهداشتند و نفاق و شقاق از میانه بیرون بردند تا بیمنِ وفاقِ ایشان کاربر وفقِ اصلاح و ملک بر قرارِ عمارت بماند و آغاز و انجام متوافق شد و بدایت بنهایت مقترن گشت. ایزد تَعالی سلکِ احوالِ جهانیان بواسطهٔ رایِ جهان گشایِ خداوند، صاحبِ اعظم، معینالاسلام و المسلمین منظوم داراد و غرّهٔ جلالش از وصمتِ عینالکمال مصون و معصوم، بساطِ مکارم ممهّد و ذکرِ مآثر و مفاخر مخلّد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّاهِرِینَ.
تَلکَ المَکَارِمُ لَاَقعبَانِ مِن لَبَنٍ
شِیبَاً بِمَاءِ فَعَادَا بَعدُ اَبوَالَا
چون پدر درگذشت و آن همه خواسته و ساخته پیش پسر بگذاشت، پسر دست باتلاف و اسراف درآورد و با جمعی از اخوانِ شیاطین خوان و سماطِ افراط باز کشید و در ایّامی معدود سود و زیانی نامحدود برافشاند. مادری داشت دانا و نیکورای و پیشبین، پسر را گفت: پند پدر نگاه دار و استظهاری که داری بیهوده از دست مده که چون آنگه که نباید، بدهی، آنگه که باید، نباشد و هیچ دوست تا اوصافِ او را براووقِ تجربت نپالائی، صافی مدان و تا مماحضتِ او را از مماذقت باز نشناسی، دوست مخوان.
یارِ همکاسه هست بسیاری
لیک همدرد کم بود باری
چه بود عهدِ عشقِ لقمه زنان
بی مدد چون چراغِ بیوه زنان
هرزهدان هم شریف و همخس را
کو کسی کو کسی بود کس را ؟
دهقانزاده را ازین سخن رغبتی در آزمایشِ حال دوستان پیدا آمد. بنزدِ یکی از دوستان شد و از رویِ امتحان گفت: ما را موشی در خانه است که بسی خلل و خرابی میکند و بر دفعِ او قادری نیست. دوش نیم شبی بر هاونِ دهمنی ظفر یافت، آنرا تمام بخورد. دوست گفت: شاید که هاون چرب بوده باشد و حرص موش بر چربی خوردن پوشیده نیست. دهقان زاده را از آن تصدیق که کردند بر اصدقاءِ خود اعتماد بیشتر بیفزود و باهتزازِ هرچ بیشتر پیش مادر آمد و گفت: دوستان را آزمودم، بدین بزرگی خطائی بگفتم و ایشان بخردهگیری مشغول نگشتند و از غایت شرم و آزرم تکذیبِ من نکردند و دروغِ مرا براست برگرفتند. مادر از آن سخن بخندید.
وَ رُبَّمَا ضَحِکَ المَکرُوبُ مِن عَجَبٍ
فَالسِّنُّ تَضحَکُ وَ الأحشَاءُ تَضطَرِبُ
پس گفت: ای پسر، عقل برین سخن میخندد و لیکن بهزار چشم بر تو میباید گریست که آن چشمِ بصیرت نداری که رویِ دوستی و دشمنی از آیینهٔ خرد ببینی، دوست آنست که با تو راست گوید، نه آنک دروغِ ترا راست انگارد، اَخُوکَ مَن صَدَقَکَ لَامَن صَدَّقَکَ.
پسر از آنجا که غایتِ غباوت و فرط شقاوتِ او بود، گفت: راست گویند که زنانرا محرمِ رازها نباید داشتن و مقامِ اصفاء هر سخنی دادن و همچنان بشیوهٔ عته و سفه اندوخته و فراهم آوردهٔ پدر جمله ببادِ هوی و هوس برداد تا روزش بشب افلاس رسید و کارش از ملبسِ حریر و اطلس با فرشِ پلاس و فراشِ کرباس افتد و بادِ تهی دستیش بر خاکِ مذلّت نشاند. روزی بنزدیکِ همان دوست در میانِ یاران دیگر نشسته بود، حکایتِ بیسامانیکار خود میگفت؛ در میانه بر زبانش گذشت که دوش یکتایِ نان در سفره داشتم، موشی بیامد و پاک بخورد. همان دوست که مموّهاتِ اکاذیب و ترّهاتِ اقاویل او را لباسِ صدق پوشانیدی و قبول را دو منزل باستقبال اباطیلِ او فرستادی، از راه تماخره و تخجیل گفت: ای مردمان، این عجب شنوید و این محال بینید، موشی بیک شب نانی چگونه تواند خوردن؟ این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دوستانِ لقمه و خرقه جانِب آزرم را چندان مراعات کنند که مال ترا منبع نفع و ضرر و مطمعِ خیر و شر دانند و چون اسعادِ بخت با تو نبینند و آن استعداد که داشتی، باطل دانند، راستهایِ ترا دروغ شمارند و اگر خود همه کلمهٔ ایمان گوئی، بکفر بردارند؛ مثلا چون کوزهٔ فقّاع که تا پر باشد بر لب و دهانش بوسهای خوش زنند و چون تهی گشت، از دست بیندازند.
اَلَستَ تَرَی الرَّیحانَ یُشتَمُّ نَاضِراً
وَ یُطرَحُ فِی المِیضَا اِذَا مَا تَغَیَّراَ
ای فرزند، میترسم که دوستان تو، وَ العِیَاذُ بِاللهِ، از این طایفه باشند، چه من هشتاد سال که مدّتِ عمر منست، بتجربتِ احوالِ جهان در کارِ دوستی و دشمنی خرج کردهام تا دوستی و نیم دوستی بدست آوردهام که در اقترافِ آن درد وصافِ ایّام خوردهام. تو بروزی چند پنجاه دوست چگونه گرفتهٔ ؟ بیا و دوستان خود را بمن بنمای تا من مقام ایشان هر یک با تو نمایم که در مراعاتِ جانب دوستی و مدارات رفیقانِ راهِ صحبت تا کجااند. پسر اجابت کرد. چون شب درآمد، بازرگان گوسفندی بکشت و همچنان خونآلود در کرباس پارهٔ پیچید و بر دوشِ حمّالی نهاد. پسر را در پیش افکند و فرمود که بر درِ یکی رود از دوستان و او را از خانه بیرون خواند و گوید: این مردیست از مشاهیرِ شهر، امشب ناگاه مست بمن بازخورد، در من آویخت. من کاردی بر مقتلِ او زدم، بر دست من کشته آمد. اکنون ودایعِ اسرار در چنین وقایع پیشِ دوستان نهند، توقّع دارم که این جیفه را زیر خاک کنی و دامن احوال مرا از لوثِ خون او پاک گردانی. پسر همچنان کرد. رفتند تا بدرِسرای دوستی که او دانست. حلقه بر زد، او بیرون آمد، سخن چنانک تلقین رفته بود، تقریر کرد. جواب داد که خانه از زحمت عیال و اطفال بر ما تنگست، جای نیابی که آن پنهان توان کرد و آنگه، همسایگانِ عیب گویِ عثرتجوی دارم همه بغمز و نمیمتِ من مشغول، از دستِ امکان من برنخیزد. از آنجا بازگشتند و هم بر آن شکل گرد خانهٔ چند دوست بر آمدند. هیچکس دست بر سینهٔ قبول نمیزد و تیرِ تمنّی بهمه نشانها خطا میرفت. پدر گفت، آزمودم دوستان ترا و بدانستم که همه نقش دیوارِ اعتبارند و درختِ خارستانِ خیبت که نه شاخ آن میوهٔ منفعتی دارد که بدان دهان خوش کنند، نه برگ او سایهٔ راحتی افکند که خستگان بدو پناهند.
اِذَا کُنتَ لَا تُرجَی لِدَفعِ مُلِمَّهٍٔ
وَ لَم یَکُ لِلمَعرُوفِ عِندَکَ مَطمَعُ
وَ لَا اَنتَ مِمَّن یُستَعَانُ بِجَاهِهِ
وَ لَا اَنتَ یَومَ الحَشرِ مِمَّن یُشفَّعُ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
اکنون بیا تا دوستانِ مردان را آزمائی. اوّل بر در آن نیم دوست شدند و آواز دادند؛ بیرون آمد. بازرگان گفت: بنگر که از قضا بمن چه رسید و تقدیر مرا چه پیش آورد. اینک شخصی بر دست من چنین کشته شد، در اخفاءِ این حالت هیچ چاره جز اظهار کردن بر رأیِ تو ندانستم. باید که مرا و این کشته را هر دو پنهان کنی تا سر رشتهٔ این کار کجا کشد و این تقبّل و تفضّل از کرمِ عهد و حسنِ حفاظ تو دور نیفتد. نیم دوست گفت: من مردِ مفلسم، از مؤاخذتِ جنایتِ شحنه نترسم و درین مسامحت بخل نمینمایم، اما خانهٔ دارم از دلِ بخیلان و دستِ مفلسان تنگتر و تزاحمِ اطفالِ خرد از ذکور و اناث و تراکمِ متاع و اثاث از آن مانع آید که هر دو را پنهان توان کرد. اگر تو آئی و یا این مقتول را بمن سپاری، مقبولست؛ از دو یکی را چون سوادِ بصر در چشم و سویدایِ دل در سینه جای کنم. گفت: شاید بروم و باز آیم. از آنجا آمدند. پسر را گفت: این آن نیمدوست است که با تو شرحِ حال او گفتم. بیا تا برِ آن دوست تمام شویم و نقدولایِ او را بر محکِّ ابتلا زنیم. رفتند چون بدرِ سرایِ او رسیدند و خبر کردند، دوست از سرایِ خود بیرون آمد ابرویِ صباحت گشاده و میانِ سماحت بسته، در اذیالِ عجلت و خجلت متعثّر و بر حقوقِ زیارتِ بیگاهی متوفرّ. سلام و تحیت بگفتند و حکایتِ کشته و استحفاءِ آن باز راندند. چون حال بشنید، انگشتِ قبول بر چشم نهاد و گفت:
تا هرچ ترا باشد و تا هرک تراست
یکسو ننهی، حدیث عشق از تو خطاست
ترجیحِ جانبِدوستان و ترقیحِ احوالِ ایشان بر هرچ مصالح و مناجحِ آمال وامانی این جهانیست، در مذهبِ فتوّت و شریعتِ کرم واجبست و امتناع از تلافیِ خللی که بکارِ دوستان متطرّق شود، پیشِ مفتی خرد محظور و چون دوستان و برادر خواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند، آن روز که یَومَ یَفِرُّ المَرءُ مِن اَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ اَبِیهِ نقدِ حال گردد، از یکدیگر چه فایده تصوّر توان کرد؟ هیچ اندیشه و انکسار بخاطر راه نباید داد که اگرچ قوّتِ بشریت عَن کِتمانِ مَا یَقتَضِی الکِتمانَ قاصرست،
فَلَا اَنَا عَمَّا استَودَعُونِی بِذَاهلٍ
وَ لَا اَنَا عَمَّا کَاَتَمُونی بِفَاحِصِ
من این کشته را در زیرِ زمین تا زندهام، چون رازِ معشوق از رقیب و ضمیر مکیدت از دشمن پنهان دارم، چنانک همه عمر در پردهٔ خاک چون سرِّ انجم و افلاک بر جهانیان پوشیده ماند و آنگه حجرهٔ از حضورِ اغیار چون گلزارِ بهشت از زحمتِ خار خالی دارم که نشست جایِ ترا شاید پرداخته کنند و هر آنچ اسباب فراغت و استراحت باشد، ساخته دارند. بازرگان چون این همه دلجوئی و تازهروئی و مهماننوازی و نیکوخصالی ازو مشاهدت کرد، با آن دوست که از روی معنی همه مغزِ بیپوست بود، از پوست بدر آمد و مقصودِ کار و مصدوقهٔ حال با او در میان نهاد و گفت: بدانک من از این جریمه که بخود الحاق کردم، بریام. غرض ازین آزمودنِ عیارِ دوستی و شناختنِ جوهر نهادِ تو بود که در محاسنِ اخلاق و مکارمِ اوصاف بدانستم که تا کجائی و بدانها که ندانستند، باز نمودم. پس روی با پسر کرد و گفت: ای فرزند، من دوست دانا گزیدم و حسابِ دوستی از دانش بر گرفتم، همه جهان را بغربالِ خبرت فرو بیختم تا این سرآمده را یافتم.
چون دانا ترا دشمنِ جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
من نیز ترا بدان دوستِ دانا رهنمونی کردم تا اگر روزی غریمِ حوادث دست در گریبانِ تو آویزد، بذیلِ عصمت او اعتصام نمائی و رایِ او را در مداخلتِ کارها مقتدایِ خویش گردانی یا اگر میانِ شما برادران ذات البینی افتد، در اصلاحِ آن دست بردِ کفایت بنماید و مواردِ الفت و اخوّتِ شما را از شوایبِ منازعت صافی دارد.
َرَی لِلزَّائِرِینَ اِذَا اَتَوهُ
حُقُوقاً غَیرَ وَاهِیَهٍٔ عُرَاهَا
اِذَا نَزَلُوا بِسَاحَتِهِ یَرَاهُم
قَذًی فِی عَینِهِ حَتَّی قَضَاهَا
ملک از دارالغرورِ دنیا بسرایِ سرورِ آخرت پیوست و سریرِ ملک و مهتری بفرزندِ مهترین سپرد. فرزندان هر یک مقامِ تولیت خویش برحسبِ توصیتِ پدر نگاهداشتند و نفاق و شقاق از میانه بیرون بردند تا بیمنِ وفاقِ ایشان کاربر وفقِ اصلاح و ملک بر قرارِ عمارت بماند و آغاز و انجام متوافق شد و بدایت بنهایت مقترن گشت. ایزد تَعالی سلکِ احوالِ جهانیان بواسطهٔ رایِ جهان گشایِ خداوند، صاحبِ اعظم، معینالاسلام و المسلمین منظوم داراد و غرّهٔ جلالش از وصمتِ عینالکمال مصون و معصوم، بساطِ مکارم ممهّد و ذکرِ مآثر و مفاخر مخلّد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّاهِرِینَ.
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستان مرد بازرگان با زن خویش
فرّخزاد گفت : شنیدم که در بلخ بازرگانی بود صاحب ثروت که از کثرتِ نقود خزائن با مخازنِ بحر و معادنِ برّ مکاثرت کردی. چون یکچندی بگذشت ، حالِ او از قرارِ خویش بگشت و روی بتراجع آورد و در تتابعِ احداث زمانه رقعهٔ موروث و مکتسبِ خویش برافشاند و بچشمِ اهلِ بیت و دوستان و فرزندان حقیر و بی آب و مقدار گشت. روزی عزمِ مهاجرت از وطن درست گردانید و داعیهٔ فقر وفاقه زمام ناقهٔ نهضتِ او بصوبِ مقصدی دور دست کشید و بشهری از اقصایِ دیارِ مغرب رفت و سرمایهٔ تجارت بدست آورد تا دیگر بارش روزگارِ رفته و بختِ رمیده باز آمد و از نعمتهایِ وافر بحظِّ موفور رسید ؛ دواعیِ مراجعتش بدیار و منشأ خویش با دید آمد.
مَلَأتَ یَدِی فَاشتَقتُ وَ الشَّوقُ عَادَهٌ
لِکُلِّ غَرِیبٍ زَالَ عَن یَدِهِ الفَقرُ
با خود گفت : پیش از این روی بوطن نهادن روی نبود ، لیکن اکنون که موانع از راه برخاست ، رای آنست که روی بشهرِ خویش آرم و عیالی که در حبالهٔ حکمِ من بود ، باز بینم تا بر مهرِ صیانتِ خویش هستیانی. امّا اگر با عدّت و اسباب و ممالیک و دوابّ و اثقال و احمال روم ، بدان ماند که باغبان درختِ بالیده و ببار آمده از بیخ برآرد و بجایِ دیگر نشاند ، هرگز نمایِ آن امکان ندارد و جای نگیرد و ترشیح و تربیت نپذیرد ، ع، کَدَابِغَهٍ وَ قَد حَلِمَ الأَدِیمُ . پس آن اولیتر که تنها و بیعلایق روم و بنگرم که کار بر چه هنجارست و چه باید کرد. راه برگرفت و آمد تا بشهرِ خویش رسید، در پیرامنِ شهر صبر کرد ، چندانک مفارقِ آفاق را بسوادِ شب خضاب کردند ، در حجابِ ظلمت متواری و متنکّر در درونِ شهر رفت. چون بدرِ سرایِ خود رسید، در بسته دید . براهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد ، زنِ خود را با جوانی دیگر در یک جامهٔ خواب خوش خفته یافت. مرد را رعدهٔ حمیّت و ابیّت بر اعضا و جوارح افتاد و جراحتی سخت از مطالعهٔ آن حال بدرونِ دلش رسید ، خواست که کارد برکشد و فرو رود و از خونِ هر دو مرهمی از بهر جراحتِ خویش معجون کند، باز عنانِ تملک در دستِ کفایت گرفت و گفت : خود را مأمور نفس گردانیدن شرطِ عقل نیست تا نخست بتحقیقِ این حال مشغول شوم ، شاید بود که از طولالعهد غیبتِ من خبرِ وفات داده باشند و قاضیِ وقت بقلّتِ ذات الید و علّتِ اعسار نفقه با شوهری دیگر نکاح فرموده . از آنجا بزیر آمد و حلقه بر درِ همسایه زد ، در باز کردند ، او اندرون رفت و گفت : من مردی غریبم و این زمان از راهِ دور میآیم ، این سرای که در بسته دارد ، بازرگانی داشت سخت توانگر و درویشدار غریبنواز و من هر وقت اینجا نزول کردمی ؛ کجاست و حالِ او چیست ؟ همسایه واقعهٔ حال باز گفت همچنان بود که او اندیشید، نقشِ انداختهٔ خویش از لوحِ تقدیر راست باز خواند ، شکر ایزد ، تَعَالی ، بر صبر کردنِ خویش بگزارد و گفت : اَلحَمدُللهِ که وبالِ این فعالِ بد از قوّت بفعل نینجامید و عقالِ عقل دستِ تصرّفِ طبع را بسته گردانید . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که شتاب زدگی کارِ شیطانست و بیصبری از بابِ نادانی . خرس گفت : پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بیرون رود ، بیرون شدِ آن میباید طلبید که مجالِ تأخیر و تعلّل نیست. فرّخزاد گفت : آن به که با دادمه از درِ مصالحت درآئی و مکاشحت بگذاری و نفضِ غبارِ تهمت را بخفضِ جناحِ ذلّت پیش آئی و باستمالتِ خاطر و استقالت از فسادِ ذات البینی که در جانبین حاصلست مشغول شوی. خرس گفت هر آنچ فرمائی متّبعست و بر آن اعتراضی نه. فرّخزاد از آنجا بخانهٔ داستان شد و از رنجِ دل که بسببِ دادمه بدو رسیده بود ، گرمش بپرسید و سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت ، چه وحشتانگیز چه الفتآمیز که در میانِ او و خرس رفته بود ، مکرّر کرد و از جهت هر دو بعذر و عتاب خردهایِ از شکر شیرینتر در میان نهاد و نکتهائی را که بچربزبانی چون بادام بر یکدیگر شکسته بودند ، لبابِ همه بیرون گرفت و دست بردی که ذویالالباب را در سخنآرائی باشد ، در هر باب بنمود و معجونی بساخت که اگرچ خرس را دشوار بگلو فرو میرفت، آخر مزاجِ حالِ او با دادمه بصلاح باز آورد ، پس از آنجا بدر زندان رفت و دادمه را بلطایفِ تحایا و پرسش از سرگذشتِ احوال ساعتی مؤانست داد و گفت : اگر تا غایتِ وقت بخدمت نیامدم ، سبب آن بود که دوستان را در بندِ بلا دیدن و در حبسِ آفت اسیر یافتن و مجالِ وسع را متّسعی نه که قدمی بسعیِ استخلاص درشایستی نهاد، کاری صعب دانستم، اما همگنان دانند که از صفایِ نیّت و صرفِ همّت بکارِ تو هرگز خالی نبودهام و چون دست جز بدعا نمیرسید، بخدای، تَعَالی برداشته داشتم و یک سرِ موئی از دقایقِ اخلاص ظاهراً و باطناً فرو نگذاشته و اینک بیمن همّتِ دوستانِ مخلص صبحِ اومید نور داد و مساعدتِ بخت سایه افکند و شهریار با سرِ بخشایش آمد ، لیکن تو باصابتِ این مکروه دلتنگ مکن که ازین حادثه غبارِ عاری بردثار و شعارِ احوال تو ننشیند.
فَلَا تَجزَعَن لِلکَبلِ مَسَّکَ وَقعُهَا
فَاِنَّ خَلَاخِیلَ الرِّجَالَ کُبُولُ
و گفتهاند : آفت چون بمال رسد ، شکر کن تا بتن نرسد و چون بتن رسد شکر کن تا بجان نرسد، فَاِنَّ فِی الشَّرِّ خِیَاراً . دادمه گفت: عقوبت مستعقبِ جنایتست و جانی مستحقِّ عقوبت و هرک بخود آرائی و استبداد زندگانی کند و روی از استمدادِ مشاورتِ مشفقانِ ناصح و رفیقانِ صالح بگرداند ، روزگار جز ناکامی پیشِ او نیاورد. فرّخ زاد گفت : اگر خرس در خدمتِ شهریار کلمهٔ چند ناموافق رایِ ما راندست بغرض آمیخته نباید دانست که مقصود از آن جز استعمالِ رای بر وفقِ مصلحت و استرسال با طبعِ پادشاه که از واجباتِ احوال اوست ، نبوده باشد و چون خرس او را متغیر یافت و از جانبِ تو متنفّر، اگر بمناقضت و معارضتِ قولِ او مقاولهٔ رفتی، از قضیّتِ عقل دور بودی و هنجارِ سخن گفتن را با پادشاهان طریقی خاصّست و نسقی جداگانه و مجاریِ آن مکالمت را اگرچ زبانِ جاری و دلِ مجتری یاریگر بود ، باید که هنگام تمشیت کار فخّاصه برخلافِ ارادتِ او لختی با او گردد و بعضی بصاعِ او پیماید و اگر خود همه باد باشد ، وَ جَادِلهُم بِالَّتِی هِیَ اَحسَنُ اشارتست بچنین مقامی و چون سورتِ غضب شهریار بنشست و از آنچ بود ، آسودهتر گشت، کلمهٔ که لایق سیرِ حمیده و خلقِ کریم او بود ، بر زبان براند و شرایطِ حفظِ غیب که از قضایایِ فتوّت و مروّت خیزد ، در کسوتی زیبنده و حیلتی شایسته در حضرت مرعی داشتست و مستدعیِ مزیدِ شفقت و مرحمت آمده، باید که ساحتِ سینه از گردِ عداوت و کینهٔ او پاک گردانی و قاذوراتِ کدورات از مشرعِ معاملت دور کنی.
اِقبَل مَعَاذِیرَ مَن یَاتِیکَ مُعتَذُراً
اِن بَرَّ عِندَکَ فِیمَا قَالَ اَو فَجَرَا
تا ببرکتِ مخالصت و یمنِ مماحضت یکبارگی عقدهٔ تعسّر از کار گشوده شود. ازین نمط فصلی گرم برو دمید و استعطافی نمود که اعطافِ محبّتِ او را در هزّت آورد. پس گفت : ای فرّخ زاد ،
بالله که مبارکست آن کس را روز
کز اوّلِ بامداد رویت بیند
عَلِمَ اللهُ که چون چشم برین لقایِ مروّح زدم از دردهایِ مبرّح بیاسودم و در کنجِ این وحشت خانهٔ اندهسرای برواءِ کریمِ تو مستأنس شدم و از لطفِ این محاورت و سعادتِ این مجاورت راحتها یافتم و شک نیست که هر آنچ او بر من گفت جمله لایقِ حال و فراخورِ وقت بود و سررشتهٔ رضایِ ملک جزبدان رفق نشایستی با دست آوردن و اطفاءِ نوایرِ خشم او جز بآبِ آن لطافت ممکن نشدی و تو با بلاءِ هیچ عذر محتاج نهٔ ، بهر آنچ فرمودی ، معذور و مشکوری و بر زبانِ خرد مذکور، در جمله هُدنَهٌ عَلَی دَخَنٍ ، عهدِ مصادقت تازه کردند و از آنجا جمله باتّفاق نزدیک شهریار رفتند و بیک بار زبانِ موافقت و اخلاص بخلاصِ او بگشودند. ملک بر خلاصهٔ عقایدِ ایشان وقوف یافت که از آن سعی الّا نیکونامی و اشاعتِ ذکرِ مخدوم بحلم و رحمت و اذاعتِ حسنِ سیرتِ او نمیخواهند و جز ترغیب و تقریبِ خدم براهِ طاعت و خدمت نمیجویند. دادمه را خلاص فرمود، بیرون آمد و بخدمتِ درگاه رفت ، بر عادتِ عتاب زدگان عتبهٔ خدمت را بلبِ استکانت بوسه داد و با اقران و امثالِ خویش در پیشگاهِ مثول سرافکندهٔ خجلت بایستاد. ملک چون در سکّهٔ رویِ او نگاه کرد، دانست که سبیکهٔ فطرتش از کورهٔ حبس بدان خلاص تمام عیار آمدست و هیچ شایبهٔ غشّ و غایلهٔ غلّ درو نمانده و تأدب و تهذّب پذیرفته و سفاهت بنباهت بدل کرده .
وَ قَد یَستَقِیمُ المَرءُ فِیَمایَنُوبُهُ
کَمَا یَستَقِیمُ العُودُ مِن عَرکِ اُذنِهِ
***
گل در میانِ کوره بسی دردسر کشید
تا بهرِ دفعِ دردِسر آخر گلاب شد
داستان بحکمِ اشارتِ شهریار دست دادمه گرفت و بدست بوس رسانید. شهریار عاطفتی پادشاهانه فرمود و نواختی نمود که راهِ انبساط او در پیشِ بساطِ خدمت گشاده شد. پس گفت : ما عورتِ گناهِ دادمه بسترِ کرامت پوشانیدیم و از کرده و گفتهٔ او در گذشتیم، وَاخفِض جَنَاحَکَ لِمَن اتَّبَعَکَ مِنَ المُؤمِنِینَ درین حال متبوعِ خویش داشتیم تا فیما بعد او و دیگر حاضران همیشه با حضورِ نفس خویش باشند و مواضع و مواطیِ دم و قدمِ خویش بشناسند و سخن آن گویند که قبولش استقبال کند نه آنک بجهد و رنج در اسماع و طباعِ شنوندگان باید نشاند ، چنانک ندیمی را از ندماءِ رایِ هند افتاد. حاضران گفتند : اگر خداوند آن داستان باز گوید، از پندِ آن بهرهمند شویم.
مَلَأتَ یَدِی فَاشتَقتُ وَ الشَّوقُ عَادَهٌ
لِکُلِّ غَرِیبٍ زَالَ عَن یَدِهِ الفَقرُ
با خود گفت : پیش از این روی بوطن نهادن روی نبود ، لیکن اکنون که موانع از راه برخاست ، رای آنست که روی بشهرِ خویش آرم و عیالی که در حبالهٔ حکمِ من بود ، باز بینم تا بر مهرِ صیانتِ خویش هستیانی. امّا اگر با عدّت و اسباب و ممالیک و دوابّ و اثقال و احمال روم ، بدان ماند که باغبان درختِ بالیده و ببار آمده از بیخ برآرد و بجایِ دیگر نشاند ، هرگز نمایِ آن امکان ندارد و جای نگیرد و ترشیح و تربیت نپذیرد ، ع، کَدَابِغَهٍ وَ قَد حَلِمَ الأَدِیمُ . پس آن اولیتر که تنها و بیعلایق روم و بنگرم که کار بر چه هنجارست و چه باید کرد. راه برگرفت و آمد تا بشهرِ خویش رسید، در پیرامنِ شهر صبر کرد ، چندانک مفارقِ آفاق را بسوادِ شب خضاب کردند ، در حجابِ ظلمت متواری و متنکّر در درونِ شهر رفت. چون بدرِ سرایِ خود رسید، در بسته دید . براهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد ، زنِ خود را با جوانی دیگر در یک جامهٔ خواب خوش خفته یافت. مرد را رعدهٔ حمیّت و ابیّت بر اعضا و جوارح افتاد و جراحتی سخت از مطالعهٔ آن حال بدرونِ دلش رسید ، خواست که کارد برکشد و فرو رود و از خونِ هر دو مرهمی از بهر جراحتِ خویش معجون کند، باز عنانِ تملک در دستِ کفایت گرفت و گفت : خود را مأمور نفس گردانیدن شرطِ عقل نیست تا نخست بتحقیقِ این حال مشغول شوم ، شاید بود که از طولالعهد غیبتِ من خبرِ وفات داده باشند و قاضیِ وقت بقلّتِ ذات الید و علّتِ اعسار نفقه با شوهری دیگر نکاح فرموده . از آنجا بزیر آمد و حلقه بر درِ همسایه زد ، در باز کردند ، او اندرون رفت و گفت : من مردی غریبم و این زمان از راهِ دور میآیم ، این سرای که در بسته دارد ، بازرگانی داشت سخت توانگر و درویشدار غریبنواز و من هر وقت اینجا نزول کردمی ؛ کجاست و حالِ او چیست ؟ همسایه واقعهٔ حال باز گفت همچنان بود که او اندیشید، نقشِ انداختهٔ خویش از لوحِ تقدیر راست باز خواند ، شکر ایزد ، تَعَالی ، بر صبر کردنِ خویش بگزارد و گفت : اَلحَمدُللهِ که وبالِ این فعالِ بد از قوّت بفعل نینجامید و عقالِ عقل دستِ تصرّفِ طبع را بسته گردانید . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که شتاب زدگی کارِ شیطانست و بیصبری از بابِ نادانی . خرس گفت : پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بیرون رود ، بیرون شدِ آن میباید طلبید که مجالِ تأخیر و تعلّل نیست. فرّخزاد گفت : آن به که با دادمه از درِ مصالحت درآئی و مکاشحت بگذاری و نفضِ غبارِ تهمت را بخفضِ جناحِ ذلّت پیش آئی و باستمالتِ خاطر و استقالت از فسادِ ذات البینی که در جانبین حاصلست مشغول شوی. خرس گفت هر آنچ فرمائی متّبعست و بر آن اعتراضی نه. فرّخزاد از آنجا بخانهٔ داستان شد و از رنجِ دل که بسببِ دادمه بدو رسیده بود ، گرمش بپرسید و سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت ، چه وحشتانگیز چه الفتآمیز که در میانِ او و خرس رفته بود ، مکرّر کرد و از جهت هر دو بعذر و عتاب خردهایِ از شکر شیرینتر در میان نهاد و نکتهائی را که بچربزبانی چون بادام بر یکدیگر شکسته بودند ، لبابِ همه بیرون گرفت و دست بردی که ذویالالباب را در سخنآرائی باشد ، در هر باب بنمود و معجونی بساخت که اگرچ خرس را دشوار بگلو فرو میرفت، آخر مزاجِ حالِ او با دادمه بصلاح باز آورد ، پس از آنجا بدر زندان رفت و دادمه را بلطایفِ تحایا و پرسش از سرگذشتِ احوال ساعتی مؤانست داد و گفت : اگر تا غایتِ وقت بخدمت نیامدم ، سبب آن بود که دوستان را در بندِ بلا دیدن و در حبسِ آفت اسیر یافتن و مجالِ وسع را متّسعی نه که قدمی بسعیِ استخلاص درشایستی نهاد، کاری صعب دانستم، اما همگنان دانند که از صفایِ نیّت و صرفِ همّت بکارِ تو هرگز خالی نبودهام و چون دست جز بدعا نمیرسید، بخدای، تَعَالی برداشته داشتم و یک سرِ موئی از دقایقِ اخلاص ظاهراً و باطناً فرو نگذاشته و اینک بیمن همّتِ دوستانِ مخلص صبحِ اومید نور داد و مساعدتِ بخت سایه افکند و شهریار با سرِ بخشایش آمد ، لیکن تو باصابتِ این مکروه دلتنگ مکن که ازین حادثه غبارِ عاری بردثار و شعارِ احوال تو ننشیند.
فَلَا تَجزَعَن لِلکَبلِ مَسَّکَ وَقعُهَا
فَاِنَّ خَلَاخِیلَ الرِّجَالَ کُبُولُ
و گفتهاند : آفت چون بمال رسد ، شکر کن تا بتن نرسد و چون بتن رسد شکر کن تا بجان نرسد، فَاِنَّ فِی الشَّرِّ خِیَاراً . دادمه گفت: عقوبت مستعقبِ جنایتست و جانی مستحقِّ عقوبت و هرک بخود آرائی و استبداد زندگانی کند و روی از استمدادِ مشاورتِ مشفقانِ ناصح و رفیقانِ صالح بگرداند ، روزگار جز ناکامی پیشِ او نیاورد. فرّخ زاد گفت : اگر خرس در خدمتِ شهریار کلمهٔ چند ناموافق رایِ ما راندست بغرض آمیخته نباید دانست که مقصود از آن جز استعمالِ رای بر وفقِ مصلحت و استرسال با طبعِ پادشاه که از واجباتِ احوال اوست ، نبوده باشد و چون خرس او را متغیر یافت و از جانبِ تو متنفّر، اگر بمناقضت و معارضتِ قولِ او مقاولهٔ رفتی، از قضیّتِ عقل دور بودی و هنجارِ سخن گفتن را با پادشاهان طریقی خاصّست و نسقی جداگانه و مجاریِ آن مکالمت را اگرچ زبانِ جاری و دلِ مجتری یاریگر بود ، باید که هنگام تمشیت کار فخّاصه برخلافِ ارادتِ او لختی با او گردد و بعضی بصاعِ او پیماید و اگر خود همه باد باشد ، وَ جَادِلهُم بِالَّتِی هِیَ اَحسَنُ اشارتست بچنین مقامی و چون سورتِ غضب شهریار بنشست و از آنچ بود ، آسودهتر گشت، کلمهٔ که لایق سیرِ حمیده و خلقِ کریم او بود ، بر زبان براند و شرایطِ حفظِ غیب که از قضایایِ فتوّت و مروّت خیزد ، در کسوتی زیبنده و حیلتی شایسته در حضرت مرعی داشتست و مستدعیِ مزیدِ شفقت و مرحمت آمده، باید که ساحتِ سینه از گردِ عداوت و کینهٔ او پاک گردانی و قاذوراتِ کدورات از مشرعِ معاملت دور کنی.
اِقبَل مَعَاذِیرَ مَن یَاتِیکَ مُعتَذُراً
اِن بَرَّ عِندَکَ فِیمَا قَالَ اَو فَجَرَا
تا ببرکتِ مخالصت و یمنِ مماحضت یکبارگی عقدهٔ تعسّر از کار گشوده شود. ازین نمط فصلی گرم برو دمید و استعطافی نمود که اعطافِ محبّتِ او را در هزّت آورد. پس گفت : ای فرّخ زاد ،
بالله که مبارکست آن کس را روز
کز اوّلِ بامداد رویت بیند
عَلِمَ اللهُ که چون چشم برین لقایِ مروّح زدم از دردهایِ مبرّح بیاسودم و در کنجِ این وحشت خانهٔ اندهسرای برواءِ کریمِ تو مستأنس شدم و از لطفِ این محاورت و سعادتِ این مجاورت راحتها یافتم و شک نیست که هر آنچ او بر من گفت جمله لایقِ حال و فراخورِ وقت بود و سررشتهٔ رضایِ ملک جزبدان رفق نشایستی با دست آوردن و اطفاءِ نوایرِ خشم او جز بآبِ آن لطافت ممکن نشدی و تو با بلاءِ هیچ عذر محتاج نهٔ ، بهر آنچ فرمودی ، معذور و مشکوری و بر زبانِ خرد مذکور، در جمله هُدنَهٌ عَلَی دَخَنٍ ، عهدِ مصادقت تازه کردند و از آنجا جمله باتّفاق نزدیک شهریار رفتند و بیک بار زبانِ موافقت و اخلاص بخلاصِ او بگشودند. ملک بر خلاصهٔ عقایدِ ایشان وقوف یافت که از آن سعی الّا نیکونامی و اشاعتِ ذکرِ مخدوم بحلم و رحمت و اذاعتِ حسنِ سیرتِ او نمیخواهند و جز ترغیب و تقریبِ خدم براهِ طاعت و خدمت نمیجویند. دادمه را خلاص فرمود، بیرون آمد و بخدمتِ درگاه رفت ، بر عادتِ عتاب زدگان عتبهٔ خدمت را بلبِ استکانت بوسه داد و با اقران و امثالِ خویش در پیشگاهِ مثول سرافکندهٔ خجلت بایستاد. ملک چون در سکّهٔ رویِ او نگاه کرد، دانست که سبیکهٔ فطرتش از کورهٔ حبس بدان خلاص تمام عیار آمدست و هیچ شایبهٔ غشّ و غایلهٔ غلّ درو نمانده و تأدب و تهذّب پذیرفته و سفاهت بنباهت بدل کرده .
وَ قَد یَستَقِیمُ المَرءُ فِیَمایَنُوبُهُ
کَمَا یَستَقِیمُ العُودُ مِن عَرکِ اُذنِهِ
***
گل در میانِ کوره بسی دردسر کشید
تا بهرِ دفعِ دردِسر آخر گلاب شد
داستان بحکمِ اشارتِ شهریار دست دادمه گرفت و بدست بوس رسانید. شهریار عاطفتی پادشاهانه فرمود و نواختی نمود که راهِ انبساط او در پیشِ بساطِ خدمت گشاده شد. پس گفت : ما عورتِ گناهِ دادمه بسترِ کرامت پوشانیدیم و از کرده و گفتهٔ او در گذشتیم، وَاخفِض جَنَاحَکَ لِمَن اتَّبَعَکَ مِنَ المُؤمِنِینَ درین حال متبوعِ خویش داشتیم تا فیما بعد او و دیگر حاضران همیشه با حضورِ نفس خویش باشند و مواضع و مواطیِ دم و قدمِ خویش بشناسند و سخن آن گویند که قبولش استقبال کند نه آنک بجهد و رنج در اسماع و طباعِ شنوندگان باید نشاند ، چنانک ندیمی را از ندماءِ رایِ هند افتاد. حاضران گفتند : اگر خداوند آن داستان باز گوید، از پندِ آن بهرهمند شویم.
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستان زغنِ ماهیخوار با ماهی
زیرک گفت : آوردهاند که زغنی بود، چند روز بگذشت تا از مور و ملخ و هوامّ و حشرات که طعمهٔ او بود، هیچ نیافت که بدان سدِّ جوعی کردی و لوعتِ نایرهٔ گرسنگی را تسکینی دادی. یک روز بطلبِ روزی برخاست و بکنارِ جویباری چون متصیّدی مترصّد بنشست تا از شبکهٔ ارزاق شکاری درافکند ناگاه ماهئی در پیش او بگذشت، زغن بجست و او را بگرفت، خواست که فرو برد. ماهی گفت : مَا العُصفُورُ وَ دَسَمُهُ وَ البُرغُوثُ وَ دَمُهُ ؟ ترا از خوردنِ من چه سیری بود ؟ لیکن اگر مرا بجان امان دهی هر روزه دهماهی شیم از سیمِ ده دهی و برفِ دی مهی سپیدتر و پاکیزهتر بر همین جایگاه و همین ممرّ بگذرانم تا یکایک میگیری و بمرادِ دل بکار میبری و اگر واثق نمیشوی و بقولِ مجرّد مرا مصدّق نمیداری، مرا سوگندی مغلّظ ده که آنچ گفتم ، در عمل آرم. زغن گفت : بگو خدا. منقار از هم باز رفتن و ماهی چون لقمهٔ تنگ روزیان در آب افتادن یکی بود.
چرخ از دهنم نوالهدر خاک افکند
دولت قدحم پیشِ لب آورد و بریخت
و او خایب و نادم بماند ع ، کَرَاجٍ آبَ مَکسُورَ النِّصَابِ . این فسانه از بهر آن گفتم تا اوّل و آخرِ این کار نیکو بنگری و فاتحت با خاتمت برابر کنی و بدانی که خوض پیوستن اولیتر یا عنانِ عزم بازکشیدن، تا نه تعجیلی رود که در ورطهٔ ندامت افکند و نه توقّفی که از ادراکِ فرصت باز دارد.
وَ ایَّاکَ وَالأَمرَ الَّذِی اِن تَوَسَّعَت
مَوَارِدُهُ ضَاقَت عَلَیکَ المَصَادِرُ
زروی گفت : گفتهاند چون بزرگی بمردم رسد، هرچ تدبیرِ صایب ورایِ راست باشد، با خود بیاورد و چشمِ بصیرت بسته بگشاید تا در آیینهٔ فکرت مغبّاتِ احوال و و مغیّبات مآل تمام مطالعه کند و خردترکاری ازو بزرگ نماید، همچون سنگپارهٔ که در آبِ صافی اندازی، بحجم اضعافِ آن بینند که باشد. توازین معنی فارغ باش و بدانک مردم پنج گروه را از درویشان شمرند، یکی آنک از خرد و دانش بهره ندارد، دوم آنک مزاجِ ملول داشته باشد ، سوم آنک از لذّتِ امن محرومست، چهارم آنک بنظرِ حقارت سوی او نگرند، پنجم آنک همیشه نیازمند و محتاج باشد و تو از میان مردم پیوسته رانده و آزرده باشی و نافِ وجود تو بر شکمخواری و نیازمندی زدهاند. بکوش تا عرض خود را از آلایشِ این نقایص طهارت دهی. زیرک گفت: نیکو گفتی این سخن. لیکن من هر چند در حاصلِ کار این جهان مینگرم، هرک زیادت از حاجت طلبد، خود را بندهٔ آز و خشم میکند و این هر دو خصم چون بر مرد چیرگی یافتند، دفعِ ایشان دشوار دست دهد و مردمِ نادان ندانستهاند که عمل خانهٔ امل ایشان چون قبهٔ حباب و سدّهٔ سحاب بنیاد بر باد و آب دارد ، اسبابِ زخارف در پیشِ سیلِ جارف فراهم آوردهاند و برهم نهاده و آخرالامر بآب سیاهِ عدم فرو داده، قُل هَل أُنَبِّئُکُم بِالأَخسَرِینَ اَعمَالاً الذِّینَ ضَلَّ سَعیُهُم فِی الحَیوهِٔ الدُّنیُا وَ هُم یَحسَبُونَ اَنَّهُم یُحسِنُونَ صُنعا ؛ و گروهی که زیادت را در مالِ دنیا نقصان شمردند و دانستند که آن شمل را شتائی و آن جمع را تفرقهٔ در عقبست، درین کهنه رباط از امورِ این جهانی بمنزلِ اوساط فرو آمدند و سبیلِ صواب هنگامِ گذشتن از آنجا بدست آوردند، چنانک رمه سالار گفت با شبان. زروی پرسید چون بود آن داستان ؟
چرخ از دهنم نوالهدر خاک افکند
دولت قدحم پیشِ لب آورد و بریخت
و او خایب و نادم بماند ع ، کَرَاجٍ آبَ مَکسُورَ النِّصَابِ . این فسانه از بهر آن گفتم تا اوّل و آخرِ این کار نیکو بنگری و فاتحت با خاتمت برابر کنی و بدانی که خوض پیوستن اولیتر یا عنانِ عزم بازکشیدن، تا نه تعجیلی رود که در ورطهٔ ندامت افکند و نه توقّفی که از ادراکِ فرصت باز دارد.
وَ ایَّاکَ وَالأَمرَ الَّذِی اِن تَوَسَّعَت
مَوَارِدُهُ ضَاقَت عَلَیکَ المَصَادِرُ
زروی گفت : گفتهاند چون بزرگی بمردم رسد، هرچ تدبیرِ صایب ورایِ راست باشد، با خود بیاورد و چشمِ بصیرت بسته بگشاید تا در آیینهٔ فکرت مغبّاتِ احوال و و مغیّبات مآل تمام مطالعه کند و خردترکاری ازو بزرگ نماید، همچون سنگپارهٔ که در آبِ صافی اندازی، بحجم اضعافِ آن بینند که باشد. توازین معنی فارغ باش و بدانک مردم پنج گروه را از درویشان شمرند، یکی آنک از خرد و دانش بهره ندارد، دوم آنک مزاجِ ملول داشته باشد ، سوم آنک از لذّتِ امن محرومست، چهارم آنک بنظرِ حقارت سوی او نگرند، پنجم آنک همیشه نیازمند و محتاج باشد و تو از میان مردم پیوسته رانده و آزرده باشی و نافِ وجود تو بر شکمخواری و نیازمندی زدهاند. بکوش تا عرض خود را از آلایشِ این نقایص طهارت دهی. زیرک گفت: نیکو گفتی این سخن. لیکن من هر چند در حاصلِ کار این جهان مینگرم، هرک زیادت از حاجت طلبد، خود را بندهٔ آز و خشم میکند و این هر دو خصم چون بر مرد چیرگی یافتند، دفعِ ایشان دشوار دست دهد و مردمِ نادان ندانستهاند که عمل خانهٔ امل ایشان چون قبهٔ حباب و سدّهٔ سحاب بنیاد بر باد و آب دارد ، اسبابِ زخارف در پیشِ سیلِ جارف فراهم آوردهاند و برهم نهاده و آخرالامر بآب سیاهِ عدم فرو داده، قُل هَل أُنَبِّئُکُم بِالأَخسَرِینَ اَعمَالاً الذِّینَ ضَلَّ سَعیُهُم فِی الحَیوهِٔ الدُّنیُا وَ هُم یَحسَبُونَ اَنَّهُم یُحسِنُونَ صُنعا ؛ و گروهی که زیادت را در مالِ دنیا نقصان شمردند و دانستند که آن شمل را شتائی و آن جمع را تفرقهٔ در عقبست، درین کهنه رباط از امورِ این جهانی بمنزلِ اوساط فرو آمدند و سبیلِ صواب هنگامِ گذشتن از آنجا بدست آوردند، چنانک رمه سالار گفت با شبان. زروی پرسید چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
اتّصال آزادچهره بخدمتِ پادشاه و مکالماتی که میان ایشان رفت
آزادچهره درآمد ، مرقّعی چون سجّادهٔ بی زینتِ صوفیانه از فوطهٔ شابوری و عتابی نشابوری چست در بر کرده، متحلّی بتأدیبِ ذات و تهذیبِ صفات، چون عقلِ ملخّص و روحِ مشخّص در نظرها آمد و بدست بوس رسیده، از بارِ وقار حضرت متأثّر و در اذیالِ دهشت متعثّر ، بمقامیکه تخصّص رفت. بایستاد.
وَ فَوقَ السَّرِیرِ ابنُ المُلُوکِ اِذَا بَدَا
یَخِرَّ لَهُ مِن فَرطِ هَیبَتِهِ النَّاسُ
وَ ذَاکَ مَقَامٌ لَا تُوَفِّیهِ حَقَّهُ
اِذَا لَم یَنُب فِیهِ عَنِ القَدَمِ الرَّاسُ
یهه برسم پایمردی و دستیاری زبان بگشود و جهتِ گستاخ شدن آزادچهره و فراخ کردن مجالِ تبسّط آواز برآورد و گفت :
هرچ پوی، خوبت آید همچو بر طاوس پر
هرچ گوئی نغزت آید چون نوا از عندلیب
بحمدالله هرچ فرمائی و نمائی قدوهٔ عقل و قبلهٔ عقلاءِ جهان باشد، اگر نصیحتی و وصیتی که شاه بشنود و در تعدیلِ امور و تقویمِ صحّتِ احوال جمهور همیشه دستور خویش گرداند، داری دریغ مدار و هرچ پیش خاطرست از کشفِ بلوی و بثِّ شکوی و شرحِ ظلامات و عرضِ حاجات بیتحاشی بگوی که مجالِ اومید واسعست و سجالِ کرم فایض. آزاد چهر گفت :
ای که ز انصافِ تو صورتِ منقارِ کبک
صورتِ مقراض شد بر پر و بال عقاب
عقل ندارد شگفت گر شود از عدلِ تو
دانهٔ انجیر رز ، دامِ گلویِ غراب
من بنده را دیرگاهست تا اشتیاق نعل در آتش فراق این حضرت نهادست و خیالِ خدمتِ شهریار که پیوسته مفرِّ آوارگان حوادث و مقرِّ خستگان مکاره باد، پیش دیدهٔ دل متمثّل دارم، بلک دل بپیش آهنگیِ کاروانِ صورت خود سالهاست تا بمنزل رسیدست و اینجا فرود آمده و امروز که صورت نیز مرحله در مرحله جبال برید و بعد از طیِّ مسالک و قطعِ ممالک با معنی مشارکت یافت و درین بندگی هر دو بهماند و ایزد ، عَزَّ اسمُهُ وَ تَعَالَی ، ما را مسفِّ صحبتِ بوم صفتانِ شوم دیدار بمطارِ همّتِ این همایِ مبارک سایه رسانید. عرصهٔ امید منفحست که شفاءِ همه علّتها و سدّ همه خلّتها بدین سدّه منیف و عقوهٔ شریف کنم و از شرِّ مکاید و آفتِ مصاید در حوزهٔ احتماءِ این حرمِ کرم آسایش بینم و فارغ نشینم که گفتهاند: رعیّت باطفال نارسیده ماند و پادشاه عادل بمادر مهربان که از آب و آتش روزگار هیچ حافظ و رقیب ایشان را چون خود نداند.
بَنُو مَطَرٍ یَومَ اللِّقَاءِ کَأَنَّهُم
اُسُودٌ لَهَا فِی غِیلِ خَفَّانَ اَشبَلُ
هُم یَفَظُونَ الجَارَ حَتَّی کَاَنَّمَا
لِجَارِهِم فَوقَ السِّمَاکَینِ مَنزِلُ
شاه گفت : آرمیده و آسوده باش و چون بعد از گذراندنِ عقباتِ عقوبت بمتّکایِ استراحت و ملتجایِ این ساحت پیوستی ، اثاث و امتعه و مکنوز و مدّخر از محمولاتِ اثقال و منقولاتِ احمالِ خانه جمله بجایگاهی نقل باید کردن که اختیار افتد آزادچهره گفت :
حَیثُمَا سِرتُ لَا اُخَلِّفُ رَحلاً
مَن رَآنِی فَقَد رَآنِی وَ رَحلِی
ضعفِ حال من بندهٔ ضعیف هنوز معلومِ رایِ عالی نیست و خانهٔ من همیشه بر گذرگاهِ سیلِ حدثان بودست و در معرضِ طوفانِ طغیانِ ظلم و آنگه که بدین جودیِّ کرم وجود پناه آوردم و بدین حصارِ عصمت تمنّع ساختم و از مضیقِ آن عسر و نامرادی بفضایِ این بسر و کامیابی آمدم ، دیری بود تا ظلمهٔ روزگار خانه فروشِ استظهار من زده بودند و من از دستِ نهب و نهیبِ تاراجِ ایشان ، لَیسَ فِی البَیتِ سِوَی البَیتِ بر خوانده ، بلی جفتی که مادرِ اطفالست جگر بداغ ایشان تافته و چندین چشم و چراغ را پیشِ چشم مرده و کشته یافته، با خود آوردهام و در گوشهٔ نشانده تا اشارتِ حضرت از خواندن و راندن و نواختن و انداختن بر چه جملت رود و طالعِ تحویلی که کردهایم ازین مطلعِ آفتاب جلال چه تأثیر نماید ؟ شاه گفت : همه تا اینجا بود خوش باش و جفتِ مساعد را که از بهرِ معصم و ساعدِ عیش هیچ زیوری زیباتر از ایشان نیست، آنجا که خواهی در حریمِ امن و استقامت و ستارهٔ عافیت و عفت بنشان که ستارهٔ محنت را دورِ جور بپایان رسید و روزگارِ آشفته را فرجام خوب انجام پدید آمد ع وَ اِنَّ البَلَایَا اِن تَوَالَت تَوَلَّتِ ، آزادچهره خدمت کرد و نماز برد و دعائی که واجبِ وقت آمد، بگفت و باز گشت و بنزدیکِ ایرا شد و حکایتِ حال بَاَسرِهَا از هرچ رفته بود ، بدو رسانید و شرح داد که چون ببارگاهِ ملک راه یافت ، موردِ او را بکدام تبجیل تلقّی کرد و بورود و تلاقیِ او چه مایه اهتزار نمود و مقدمش را چگونه مغتنم داشت و بر نزول و وصولِ او چه ابواب و فصول بتقریر رسید. ایرا از استماع آن سخن و استبشارِ آن حالت و استظهار بدان دالّت که حاصل آمد، محصولِ زندگانی گذشته بازدید و نظر بر باقی نهاد که در خدمتِ آستانهٔ میمون او صحبتی از حوادث مأمون بگذراند و آنگه آزادچهره و ایرا هر دو بِإِیرَاءِ زَندٍ مِنَ العَزِیمَهِ لَایَکبُو اُوَارُهَا وَ اِرهَافِ سَیفٍ مِنَ الصَّرِیمَهِ لَا یَنبُو غِرَارُهَا بر آن قرار گرفتند که در معاطفِ کنفِ عاطفت و دولتِ شاه مسکن و مأوی ساختند و در آن مأمن دل بر وطن نهادند.
وَ فَوقَ السَّرِیرِ ابنُ المُلُوکِ اِذَا بَدَا
یَخِرَّ لَهُ مِن فَرطِ هَیبَتِهِ النَّاسُ
وَ ذَاکَ مَقَامٌ لَا تُوَفِّیهِ حَقَّهُ
اِذَا لَم یَنُب فِیهِ عَنِ القَدَمِ الرَّاسُ
یهه برسم پایمردی و دستیاری زبان بگشود و جهتِ گستاخ شدن آزادچهره و فراخ کردن مجالِ تبسّط آواز برآورد و گفت :
هرچ پوی، خوبت آید همچو بر طاوس پر
هرچ گوئی نغزت آید چون نوا از عندلیب
بحمدالله هرچ فرمائی و نمائی قدوهٔ عقل و قبلهٔ عقلاءِ جهان باشد، اگر نصیحتی و وصیتی که شاه بشنود و در تعدیلِ امور و تقویمِ صحّتِ احوال جمهور همیشه دستور خویش گرداند، داری دریغ مدار و هرچ پیش خاطرست از کشفِ بلوی و بثِّ شکوی و شرحِ ظلامات و عرضِ حاجات بیتحاشی بگوی که مجالِ اومید واسعست و سجالِ کرم فایض. آزاد چهر گفت :
ای که ز انصافِ تو صورتِ منقارِ کبک
صورتِ مقراض شد بر پر و بال عقاب
عقل ندارد شگفت گر شود از عدلِ تو
دانهٔ انجیر رز ، دامِ گلویِ غراب
من بنده را دیرگاهست تا اشتیاق نعل در آتش فراق این حضرت نهادست و خیالِ خدمتِ شهریار که پیوسته مفرِّ آوارگان حوادث و مقرِّ خستگان مکاره باد، پیش دیدهٔ دل متمثّل دارم، بلک دل بپیش آهنگیِ کاروانِ صورت خود سالهاست تا بمنزل رسیدست و اینجا فرود آمده و امروز که صورت نیز مرحله در مرحله جبال برید و بعد از طیِّ مسالک و قطعِ ممالک با معنی مشارکت یافت و درین بندگی هر دو بهماند و ایزد ، عَزَّ اسمُهُ وَ تَعَالَی ، ما را مسفِّ صحبتِ بوم صفتانِ شوم دیدار بمطارِ همّتِ این همایِ مبارک سایه رسانید. عرصهٔ امید منفحست که شفاءِ همه علّتها و سدّ همه خلّتها بدین سدّه منیف و عقوهٔ شریف کنم و از شرِّ مکاید و آفتِ مصاید در حوزهٔ احتماءِ این حرمِ کرم آسایش بینم و فارغ نشینم که گفتهاند: رعیّت باطفال نارسیده ماند و پادشاه عادل بمادر مهربان که از آب و آتش روزگار هیچ حافظ و رقیب ایشان را چون خود نداند.
بَنُو مَطَرٍ یَومَ اللِّقَاءِ کَأَنَّهُم
اُسُودٌ لَهَا فِی غِیلِ خَفَّانَ اَشبَلُ
هُم یَفَظُونَ الجَارَ حَتَّی کَاَنَّمَا
لِجَارِهِم فَوقَ السِّمَاکَینِ مَنزِلُ
شاه گفت : آرمیده و آسوده باش و چون بعد از گذراندنِ عقباتِ عقوبت بمتّکایِ استراحت و ملتجایِ این ساحت پیوستی ، اثاث و امتعه و مکنوز و مدّخر از محمولاتِ اثقال و منقولاتِ احمالِ خانه جمله بجایگاهی نقل باید کردن که اختیار افتد آزادچهره گفت :
حَیثُمَا سِرتُ لَا اُخَلِّفُ رَحلاً
مَن رَآنِی فَقَد رَآنِی وَ رَحلِی
ضعفِ حال من بندهٔ ضعیف هنوز معلومِ رایِ عالی نیست و خانهٔ من همیشه بر گذرگاهِ سیلِ حدثان بودست و در معرضِ طوفانِ طغیانِ ظلم و آنگه که بدین جودیِّ کرم وجود پناه آوردم و بدین حصارِ عصمت تمنّع ساختم و از مضیقِ آن عسر و نامرادی بفضایِ این بسر و کامیابی آمدم ، دیری بود تا ظلمهٔ روزگار خانه فروشِ استظهار من زده بودند و من از دستِ نهب و نهیبِ تاراجِ ایشان ، لَیسَ فِی البَیتِ سِوَی البَیتِ بر خوانده ، بلی جفتی که مادرِ اطفالست جگر بداغ ایشان تافته و چندین چشم و چراغ را پیشِ چشم مرده و کشته یافته، با خود آوردهام و در گوشهٔ نشانده تا اشارتِ حضرت از خواندن و راندن و نواختن و انداختن بر چه جملت رود و طالعِ تحویلی که کردهایم ازین مطلعِ آفتاب جلال چه تأثیر نماید ؟ شاه گفت : همه تا اینجا بود خوش باش و جفتِ مساعد را که از بهرِ معصم و ساعدِ عیش هیچ زیوری زیباتر از ایشان نیست، آنجا که خواهی در حریمِ امن و استقامت و ستارهٔ عافیت و عفت بنشان که ستارهٔ محنت را دورِ جور بپایان رسید و روزگارِ آشفته را فرجام خوب انجام پدید آمد ع وَ اِنَّ البَلَایَا اِن تَوَالَت تَوَلَّتِ ، آزادچهره خدمت کرد و نماز برد و دعائی که واجبِ وقت آمد، بگفت و باز گشت و بنزدیکِ ایرا شد و حکایتِ حال بَاَسرِهَا از هرچ رفته بود ، بدو رسانید و شرح داد که چون ببارگاهِ ملک راه یافت ، موردِ او را بکدام تبجیل تلقّی کرد و بورود و تلاقیِ او چه مایه اهتزار نمود و مقدمش را چگونه مغتنم داشت و بر نزول و وصولِ او چه ابواب و فصول بتقریر رسید. ایرا از استماع آن سخن و استبشارِ آن حالت و استظهار بدان دالّت که حاصل آمد، محصولِ زندگانی گذشته بازدید و نظر بر باقی نهاد که در خدمتِ آستانهٔ میمون او صحبتی از حوادث مأمون بگذراند و آنگه آزادچهره و ایرا هر دو بِإِیرَاءِ زَندٍ مِنَ العَزِیمَهِ لَایَکبُو اُوَارُهَا وَ اِرهَافِ سَیفٍ مِنَ الصَّرِیمَهِ لَا یَنبُو غِرَارُهَا بر آن قرار گرفتند که در معاطفِ کنفِ عاطفت و دولتِ شاه مسکن و مأوی ساختند و در آن مأمن دل بر وطن نهادند.
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
یا رب! این بچّۀ ترکان چه ز ما می خواهند؟
که همیشه دل ما را ببلا می خواهند
زلف پر چین ز چه بر زیر کله می شکنند؟
گر نه مان بسته ترا ز چین قبا می خواهند
روز اسب و زره و تیغ و کمر می طلبند
شب شراب و قدح وزیر و دوتا می خواهند
ده منی گرز چو از دست بمی اندازند
یک منی ساغر در حال فرا می خواهند
باز چون از پی بازی سوی میدان تازند
گوی و چوگان ز دل و قامت ما می خواهند
زلف چون چوگان دارند وز نخدان چو گوی
پس ز ما عاریت این هر دو چرا می خواهند؟
آفت هوش و روانند و بلای دل و دین
وانگه ایشان را مردم بدعا می خواهند
اصلشان چون ز خطا باشد بر اصل خطا
لاجرم بوسه بها جزو خطا می خواهند
رایگانی بتوکی بوسه دهند؟ آن قومی
کز پی بچّۀ خود شیر بها می خواهند
که همیشه دل ما را ببلا می خواهند
زلف پر چین ز چه بر زیر کله می شکنند؟
گر نه مان بسته ترا ز چین قبا می خواهند
روز اسب و زره و تیغ و کمر می طلبند
شب شراب و قدح وزیر و دوتا می خواهند
ده منی گرز چو از دست بمی اندازند
یک منی ساغر در حال فرا می خواهند
باز چون از پی بازی سوی میدان تازند
گوی و چوگان ز دل و قامت ما می خواهند
زلف چون چوگان دارند وز نخدان چو گوی
پس ز ما عاریت این هر دو چرا می خواهند؟
آفت هوش و روانند و بلای دل و دین
وانگه ایشان را مردم بدعا می خواهند
اصلشان چون ز خطا باشد بر اصل خطا
لاجرم بوسه بها جزو خطا می خواهند
رایگانی بتوکی بوسه دهند؟ آن قومی
کز پی بچّۀ خود شیر بها می خواهند
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مکن بر من ستم جانا از ین بیش
بکارت می نیاید به بیندیش
لبت خون می چکاند از دل من
نمک خون آورد پیوسته از ریش
مرا دل خود ز جور چرخ ریشست
تو بیهوده نمک بر ریش مپریش
بخون زندگانی تشنه ام زانک
که سیر آمد دلم از هستی خویش
ازین پس دست ما و دامن صبر
ببینم تا چه خواهد آمدن پیش
همی یکسان نماند کار گیتی
گهی نوشست کار او و گه نیش
بصبر احوال دیگر گون شود هم
کسی باید که دارد صبر ازین بیش
ز تو روزی بکام دل رسم لیک
بخون دل بر آید کار درویش
بکارت می نیاید به بیندیش
لبت خون می چکاند از دل من
نمک خون آورد پیوسته از ریش
مرا دل خود ز جور چرخ ریشست
تو بیهوده نمک بر ریش مپریش
بخون زندگانی تشنه ام زانک
که سیر آمد دلم از هستی خویش
ازین پس دست ما و دامن صبر
ببینم تا چه خواهد آمدن پیش
همی یکسان نماند کار گیتی
گهی نوشست کار او و گه نیش
بصبر احوال دیگر گون شود هم
کسی باید که دارد صبر ازین بیش
ز تو روزی بکام دل رسم لیک
بخون دل بر آید کار درویش
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵