عبارات مورد جستجو در ۵۰۶ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹ - شیخ کمال الدین خجند فرماید
شب که زحسرت رخت روی بماه کرده ام
سوخته ماه و زهر را بسته چو آه کرده ام
در جواب آن
هیئات چتر و خیمه را چونکه نگاه کرده ام
گاه نظر بمهرو گه روی بماه کرده ام
هر که برخت خوش مرا کرده تواضعی نخست
درسر و پا و وضع او نیک نگاه کرده ام
در بر هر تنی کند خازن بخت خلعتی
بنده برهنه داشته تا چه گناه کرده ام
کفتمش این جمال تو ای گل اطلس از کجاست
گفته که حاصل اینهمه من زگیاه کرده ام
هست عمامه و کله صورت دلوو ریسمان
نسبت جیب کرد هم بر سر چاه کرده ام
قاری از ین لباسها گشت چو جامه روشناس
کسب زوصف رختها دولت و جاه کرده ام
سوخته ماه و زهر را بسته چو آه کرده ام
در جواب آن
هیئات چتر و خیمه را چونکه نگاه کرده ام
گاه نظر بمهرو گه روی بماه کرده ام
هر که برخت خوش مرا کرده تواضعی نخست
درسر و پا و وضع او نیک نگاه کرده ام
در بر هر تنی کند خازن بخت خلعتی
بنده برهنه داشته تا چه گناه کرده ام
کفتمش این جمال تو ای گل اطلس از کجاست
گفته که حاصل اینهمه من زگیاه کرده ام
هست عمامه و کله صورت دلوو ریسمان
نسبت جیب کرد هم بر سر چاه کرده ام
قاری از ین لباسها گشت چو جامه روشناس
کسب زوصف رختها دولت و جاه کرده ام
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰ - ایضا مولانا حافظ فرماید
وصال او زعمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
در جواب آن
خزو دیبا زباغ و بوستان به
نخ و کمخا زراغ و گلستان به
بر آن سنجاب صوف سبز صدبار
زروی سبزه و آب روان به
بصوف سبز گوئی کز عقیقست
دو صد بار از انار بوستان به
لباسی نرم و نازک در بر آور
که این آسایش از ملک جهان به
چو بینی بسته بر تنگ میگو
خداوندا مرا آن ده که آن به
بجامه همچو مروارید بخیه
ولیکن گفته قاری از آن به
خداوندا مرا آن ده که آن به
در جواب آن
خزو دیبا زباغ و بوستان به
نخ و کمخا زراغ و گلستان به
بر آن سنجاب صوف سبز صدبار
زروی سبزه و آب روان به
بصوف سبز گوئی کز عقیقست
دو صد بار از انار بوستان به
لباسی نرم و نازک در بر آور
که این آسایش از ملک جهان به
چو بینی بسته بر تنگ میگو
خداوندا مرا آن ده که آن به
بجامه همچو مروارید بخیه
ولیکن گفته قاری از آن به
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۷
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۱
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۹
باده سر جوش و جام لب به لب است
نفس آخرین عمر شب است
ساقی ماه روی مشکین موی
آتشین خوی و آتشین سلب است
قصب سرخ بر حریر تنش
به مثل همچو نار در قصب است
بوستان جمال و نخل قدش
بالغ الورد و یانع الرطب است
همچو می خوارگان صراحی را
گریه نزحزن و خنده نزعجب است
ساقی ماهروی مجلس را
قهر بیجا و لطف بی سبب است
گه دهد بوسه لیک نز ره لطف
گه زند مشت و نیز نز غضب است
به تلجلج زبانش از مستی
در سخن گاه ترک و گه عرب است
روز حشر است باده خواران را
یا شب قدر یارب این چه شب است
باژگون کارهای بوالعجبی
خاصیت های زاده ی عنب است
بده آن سالخورده معجون کو
داروی رنج و محنت و تعب است
جوهر دانش و مزاج خرد
آیه ی روح و مایه ی طرب است
عربی خوی و پارسی میلاد
مزدکی کیش و پهلوی حسب است
راحت جان مرد دانشمند
دفع هر علت است و هر کرب است
نسب پاکش و نژاد بلند
هم ز بوجهل وهم زبولهب است
علت جود و موجب کرم است
فتنه ی سیم و آفت ذهب است
موجب ارتیاح واصل فرح
قوت ارواح و قوت عصب است
نفس آخرین عمر شب است
ساقی ماه روی مشکین موی
آتشین خوی و آتشین سلب است
قصب سرخ بر حریر تنش
به مثل همچو نار در قصب است
بوستان جمال و نخل قدش
بالغ الورد و یانع الرطب است
همچو می خوارگان صراحی را
گریه نزحزن و خنده نزعجب است
ساقی ماهروی مجلس را
قهر بیجا و لطف بی سبب است
گه دهد بوسه لیک نز ره لطف
گه زند مشت و نیز نز غضب است
به تلجلج زبانش از مستی
در سخن گاه ترک و گه عرب است
روز حشر است باده خواران را
یا شب قدر یارب این چه شب است
باژگون کارهای بوالعجبی
خاصیت های زاده ی عنب است
بده آن سالخورده معجون کو
داروی رنج و محنت و تعب است
جوهر دانش و مزاج خرد
آیه ی روح و مایه ی طرب است
عربی خوی و پارسی میلاد
مزدکی کیش و پهلوی حسب است
راحت جان مرد دانشمند
دفع هر علت است و هر کرب است
نسب پاکش و نژاد بلند
هم ز بوجهل وهم زبولهب است
علت جود و موجب کرم است
فتنه ی سیم و آفت ذهب است
موجب ارتیاح واصل فرح
قوت ارواح و قوت عصب است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چون ترک جنک جوی من از در در آیدا
با شور جنگ و مشغله در محضر آیدا
خنجر بدست مست در آید ببزم من
چون است حال مست که با خنجر آیدا
مست است و حال مست نباشد بیکروش
هر ساعتی بمشغله دیگر آیدا
گاهی به لطف و ناز و بناگاه در بکین
با ساغر شراب مرا در بر آیدا
خوشا دمیکه در بر من با هزار ناز
چون صد هزار خرمن سیسمبر آیدا
ما را نیازمندی و او را توانگری است
شاید اگر بخانه ما کمتر آیدا
زابرو گرفته تیغ و مژه بر کشیده صف
شاه است و شاه با حشم و لشگر آیدا
جان می سپارمش بقدم خاصه کز نشاط
مخمور و مست با قدح و ساغر آیدا
زلفش هزار تاب و بهر یک هزار چین
هی چین و حلقه در پس یکدیگر آیدا
صد حلقه تا بدوش و دو صد حلقه کرد گوش
صد حلقه اش چه طوق بگردن در آیدا
افتد باتفاق ولی نادر اوفتد
درویش را که پای به گنج زر آیدا
با شور جنگ و مشغله در محضر آیدا
خنجر بدست مست در آید ببزم من
چون است حال مست که با خنجر آیدا
مست است و حال مست نباشد بیکروش
هر ساعتی بمشغله دیگر آیدا
گاهی به لطف و ناز و بناگاه در بکین
با ساغر شراب مرا در بر آیدا
خوشا دمیکه در بر من با هزار ناز
چون صد هزار خرمن سیسمبر آیدا
ما را نیازمندی و او را توانگری است
شاید اگر بخانه ما کمتر آیدا
زابرو گرفته تیغ و مژه بر کشیده صف
شاه است و شاه با حشم و لشگر آیدا
جان می سپارمش بقدم خاصه کز نشاط
مخمور و مست با قدح و ساغر آیدا
زلفش هزار تاب و بهر یک هزار چین
هی چین و حلقه در پس یکدیگر آیدا
صد حلقه تا بدوش و دو صد حلقه کرد گوش
صد حلقه اش چه طوق بگردن در آیدا
افتد باتفاق ولی نادر اوفتد
درویش را که پای به گنج زر آیدا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
از زلف سیاهت که همه چین و شکنج است
جان و دل غمدیده ما سخت به رنج است
رخساره سیمین تو گنجی است نهانی
وآن زلف یکی مارسیه بر سر گنج است
ما را طمع کیش مسلمانی از آن زلف
...که او کافری و اهل فرنج است
روی تو یکی مجمر سوزان و برآن روی
زلف تو خال سیهت دود و سپنج است
وز مملکت روم یکی دزد تبه کار
گوئی به پناه آمده در کشور زنج است
امشب شب عید است و همه بوم و بر ما
آوازه طنبور و دف و نغمه سنج است
شیرین غزلی نغز بدین قافیه گوید
هر کس که در اندیشه خود قافیه سنج است
جان و دل غمدیده ما سخت به رنج است
رخساره سیمین تو گنجی است نهانی
وآن زلف یکی مارسیه بر سر گنج است
ما را طمع کیش مسلمانی از آن زلف
...که او کافری و اهل فرنج است
روی تو یکی مجمر سوزان و برآن روی
زلف تو خال سیهت دود و سپنج است
وز مملکت روم یکی دزد تبه کار
گوئی به پناه آمده در کشور زنج است
امشب شب عید است و همه بوم و بر ما
آوازه طنبور و دف و نغمه سنج است
شیرین غزلی نغز بدین قافیه گوید
هر کس که در اندیشه خود قافیه سنج است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
گفته بودی کز پریشانی شدم چون موی خویش
گشتم از آشفتگی چون طره جادوی خویش
تا چه سودا بر سرت افتاده از آن شوریده زلف
یا چو ما مفتون شدی بر نرگس هندوی خویش
تا رود اندوهت از خاطر، بنه آئینه ئی
در نظر تا بنگری در روی خویش و موی خویش
گر بود صد کاروان اندوهت اندر جان و دل
بار بندد، چون به بینی در رخ دلجوی خویش
خیل غم چون یافت در کوی تو ره جانا مگر
رفته از بازوی حسنت قوت و نیروی خویش
بر صف اندیشه با صف بسته مژگان حمله کن
در سپاه غم بنه شمشیر از ابروی خویش
غمگسار عالمی غمرا چرا دادی تو راه
ای مه مشکین سلب، در حلقه گیسوی خویش
گشتم از آشفتگی چون طره جادوی خویش
تا چه سودا بر سرت افتاده از آن شوریده زلف
یا چو ما مفتون شدی بر نرگس هندوی خویش
تا رود اندوهت از خاطر، بنه آئینه ئی
در نظر تا بنگری در روی خویش و موی خویش
گر بود صد کاروان اندوهت اندر جان و دل
بار بندد، چون به بینی در رخ دلجوی خویش
خیل غم چون یافت در کوی تو ره جانا مگر
رفته از بازوی حسنت قوت و نیروی خویش
بر صف اندیشه با صف بسته مژگان حمله کن
در سپاه غم بنه شمشیر از ابروی خویش
غمگسار عالمی غمرا چرا دادی تو راه
ای مه مشکین سلب، در حلقه گیسوی خویش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
تو با لب نمکین از چه قند گفتاری
بگو یکی زنمک، قند چون همی باری
تو شکرین لب و شیرین سخن، هزار افسوس
که تندخوی و ترش روی و تلخ گفتاری
تو ماه روی و سمن بوی و مشک مو، صد حیف
که جنگجوی و جفا خوی و مردم آزاری
شنیده ام ز کسان سرو میوه مینارد
تو سرو قد ز چه رو میوه نیشکرداری
بنازم آن نگه شوخ و چشم مست ترا
که شیوه اش همه مخموری است و خماری
تو خوب رو بچمن پا منه که می ترسم
که چشم بد رسد از نرگست بعیاری
نگاه شوخ ترا نرگس از که آموزد
گرفتم آنکه چه چشمت شود به بیماری
حبیب دفتر تو کاروان بنگاله است
کزو بجای سخن، بار بار قند آری
بگو یکی زنمک، قند چون همی باری
تو شکرین لب و شیرین سخن، هزار افسوس
که تندخوی و ترش روی و تلخ گفتاری
تو ماه روی و سمن بوی و مشک مو، صد حیف
که جنگجوی و جفا خوی و مردم آزاری
شنیده ام ز کسان سرو میوه مینارد
تو سرو قد ز چه رو میوه نیشکرداری
بنازم آن نگه شوخ و چشم مست ترا
که شیوه اش همه مخموری است و خماری
تو خوب رو بچمن پا منه که می ترسم
که چشم بد رسد از نرگست بعیاری
نگاه شوخ ترا نرگس از که آموزد
گرفتم آنکه چه چشمت شود به بیماری
حبیب دفتر تو کاروان بنگاله است
کزو بجای سخن، بار بار قند آری
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
به قامت گلرخان سرو روانند
همه شکر لب و شیرین دهانند
بغمزه جان و دلها می ربایند
بعشوه دل ز عاشق می ستانند
به تیر غمزه جان ها صید کردند
سیه چشمان همه ابرو کمانند
ز اول درد بر عاشق گمارند
به آخر خود دوای بی دلانند
دل از رفتار خوبان بیقرار است
چو بنشینند خود آرام جانند
شب از هجر بتان کوهی چه نالی
بصبح وصلت آخر میرسانند
همه شکر لب و شیرین دهانند
بغمزه جان و دلها می ربایند
بعشوه دل ز عاشق می ستانند
به تیر غمزه جان ها صید کردند
سیه چشمان همه ابرو کمانند
ز اول درد بر عاشق گمارند
به آخر خود دوای بی دلانند
دل از رفتار خوبان بیقرار است
چو بنشینند خود آرام جانند
شب از هجر بتان کوهی چه نالی
بصبح وصلت آخر میرسانند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت
افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت
از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج
تا بر سرم چه آید از نقش چار وپنجت
روی تو گنج حسن است مویت سیاه ماری
کان مار پاسبان است دایم به روی گنجت
با خویش گفته بودم ندهم دگر به کس دل
چون ضبط دل توان کرد با عشوه ها و غنجت
موی بلند اقبال از غم سفید گردید
دور از خط چو زنگار وز نقطه سرنجت
افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت
از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج
تا بر سرم چه آید از نقش چار وپنجت
روی تو گنج حسن است مویت سیاه ماری
کان مار پاسبان است دایم به روی گنجت
با خویش گفته بودم ندهم دگر به کس دل
چون ضبط دل توان کرد با عشوه ها و غنجت
موی بلند اقبال از غم سفید گردید
دور از خط چو زنگار وز نقطه سرنجت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ساقیا کن کرم از باده به من جامی چند
تا به مستی گذردعمر من ایامی چند
ناصحان منع کنندم که مده دل به کسی
چه بگویم من دلسوخته با خامی چند
به سؤالم لب شیرین به تبسم بگشای
گوجوابی همه گرهست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال رخ تو
شد گرفتار به گیسوی تو در دامی چند
هر طرف دلبری افتاده پی صید دلم
چه کند یک دل مجروح ودلارامی چند
به نثار قدمش جان ودلم آریم نه سیم
گر نسیم سحر آرد ز تو پیغامی چند
گفتم ازدولت و حشمت که بلند اقبال است
گفت هر کس به ره عشق زندگامی چند
تا به مستی گذردعمر من ایامی چند
ناصحان منع کنندم که مده دل به کسی
چه بگویم من دلسوخته با خامی چند
به سؤالم لب شیرین به تبسم بگشای
گوجوابی همه گرهست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال رخ تو
شد گرفتار به گیسوی تو در دامی چند
هر طرف دلبری افتاده پی صید دلم
چه کند یک دل مجروح ودلارامی چند
به نثار قدمش جان ودلم آریم نه سیم
گر نسیم سحر آرد ز تو پیغامی چند
گفتم ازدولت و حشمت که بلند اقبال است
گفت هر کس به ره عشق زندگامی چند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
هرکه را دیدم به دیدار رخت مشتاق بود
حسن رخسار تو از بس شهره آفاق بود
ماه چون روی تو بود ار ماه مشکین زلف داشت
سروچون قدتوبود ار سرو سیمین ساق بود
صفحه روی تو نیکومستندی شد به حسن
گرچه دیدم خطی ازعنبر بر او الحاق بود
طاق یا جفت آنچه داری دل زما بردی گرو
جفت ابروی توچون در دلربائی طاق بود
نیش کز شست توخوردم خوشترم ازنوش گشت
زهر کز دست تو آمد بهتر از تریاق بود
گر نمی بست آن بت شیرازیم شیرازه اش
دفتر حسن نکویان تاکنون اوراق بود
آن دهانی را که میگفتند داری دیدمش
تنگ تر از چشم مور واز دل عشاق بود
در برمن از غم آن آتشین رخ سوخت دل
چون غمش سوزنده تر ز آتش دلم حراق بود
از بلند اقبال تا جان خواستی ایثار کرد
تا نفرمائی که جان دادن به پیشش شاق بود
حسن رخسار تو از بس شهره آفاق بود
ماه چون روی تو بود ار ماه مشکین زلف داشت
سروچون قدتوبود ار سرو سیمین ساق بود
صفحه روی تو نیکومستندی شد به حسن
گرچه دیدم خطی ازعنبر بر او الحاق بود
طاق یا جفت آنچه داری دل زما بردی گرو
جفت ابروی توچون در دلربائی طاق بود
نیش کز شست توخوردم خوشترم ازنوش گشت
زهر کز دست تو آمد بهتر از تریاق بود
گر نمی بست آن بت شیرازیم شیرازه اش
دفتر حسن نکویان تاکنون اوراق بود
آن دهانی را که میگفتند داری دیدمش
تنگ تر از چشم مور واز دل عشاق بود
در برمن از غم آن آتشین رخ سوخت دل
چون غمش سوزنده تر ز آتش دلم حراق بود
از بلند اقبال تا جان خواستی ایثار کرد
تا نفرمائی که جان دادن به پیشش شاق بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
سیاووش است گردیده زره پوش
ویا زلف است بردوش سیاووش
تعالی الله از آن زلف وبناگوش
که بردند از دلم صبر از سرم هوش
نمی باشد اگر ضحاک از چیست
دو مار از زلف دارد بر سر دوش
شد از آندم که دیدم روی او را
غم گیتی مرا از دل فراموش
ز دیدارش ز سر تا پا شدم چشم
زگفتارش ز پا تا سرشدم گوش
اگر آن خوبرو بدخو است غم نیست
که باشد خار با گل نیش با نوش
بلنداقبال اقبالت بلند است
که با آن ماهرو گشتی هم آغوش
ویا زلف است بردوش سیاووش
تعالی الله از آن زلف وبناگوش
که بردند از دلم صبر از سرم هوش
نمی باشد اگر ضحاک از چیست
دو مار از زلف دارد بر سر دوش
شد از آندم که دیدم روی او را
غم گیتی مرا از دل فراموش
ز دیدارش ز سر تا پا شدم چشم
زگفتارش ز پا تا سرشدم گوش
اگر آن خوبرو بدخو است غم نیست
که باشد خار با گل نیش با نوش
بلنداقبال اقبالت بلند است
که با آن ماهرو گشتی هم آغوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
برده ای رونق زمشک تر ز زلف
نرخ را بشکستی از عنبر زلف
داده ای یک شهر را مستی ز چشم
کرده ای یک خلق راکافر ززلف
آبرو بردی زسیسنبر زخط
رنگ وبوبردی ز مشک تر ز زلف
نسبتی با روی نیکوی توداشت
داشت گر مه بالش وبستر ز زلف
سرونارد بار وسروقد تو
مشک تر پیوسته آرد بر زلف
شورشی خواهی در اندازی به خلق
فتنه ای داری به زیر سر زلف
ورنه از مژگان کشی خنجر زچه
کرده ای جوشن چرا در بر ز زلف
پادشاه ملک حسنی وکشی
از پی تاراج دل لشکر ززلف
شد بلنداقبال از آشفتگی
شهره هر شهر چون دلبر ز زلف
نرخ را بشکستی از عنبر زلف
داده ای یک شهر را مستی ز چشم
کرده ای یک خلق راکافر ززلف
آبرو بردی زسیسنبر زخط
رنگ وبوبردی ز مشک تر ز زلف
نسبتی با روی نیکوی توداشت
داشت گر مه بالش وبستر ز زلف
سرونارد بار وسروقد تو
مشک تر پیوسته آرد بر زلف
شورشی خواهی در اندازی به خلق
فتنه ای داری به زیر سر زلف
ورنه از مژگان کشی خنجر زچه
کرده ای جوشن چرا در بر ز زلف
پادشاه ملک حسنی وکشی
از پی تاراج دل لشکر ززلف
شد بلنداقبال از آشفتگی
شهره هر شهر چون دلبر ز زلف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
توچرا اینهمه بدخو شده ای
تلخ گوگشته ترش روشده ای
همچو شیری به نظر درگه خشم
اگر ازچشم چوآهو شده ای
بی سبب از من دلداده چرا
رنجه از گفتم بدگوشده ای
برده ای دل ز دو صد پیر وجوان
به یکی غمزه چو جادوشده ای
دل طلبکار تو وغافل از این
که تو درجلوه زهر سو شده ای
تا بنفشه خط وسنبل گیسو
تا سهی قد وسمن بو شده ای
همچومن هر که بلنداقبال است
آفت جان و دل او شده ای
تلخ گوگشته ترش روشده ای
همچو شیری به نظر درگه خشم
اگر ازچشم چوآهو شده ای
بی سبب از من دلداده چرا
رنجه از گفتم بدگوشده ای
برده ای دل ز دو صد پیر وجوان
به یکی غمزه چو جادوشده ای
دل طلبکار تو وغافل از این
که تو درجلوه زهر سو شده ای
تا بنفشه خط وسنبل گیسو
تا سهی قد وسمن بو شده ای
همچومن هر که بلنداقبال است
آفت جان و دل او شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
میان دلبران باشد مرا یک یار عیاری
که جز او با کس دیگر مرا نبودسرو کاری
کس ازتاتار وتبت مشک اگر آرد خطا باشد
که اندر چین هر تاری ز زلفش هست تاتاری
که گوید چشم مستش دل برد از دست هشیاران
به عهد چشم مستش کس مگردیده است هشیاری
به هرجا هست بیماری پرستارش شود مردم
دل من را پرستاری نماید چشم بیماری
رخت راماه می خوانم قدت را سرو می گفتم
گر آن را بود گفتاری گر این می داشت رفتاری
ز زلف مشک افشانت گره بگشود چون شانه
دکان را بست در هر جا که دکان داشت عطاری
به حسن ار نیست اندر خیل خوبان چون تو یک دلبر
ز عشقت چون بلنداقبال بی دل هست بسیاری
که جز او با کس دیگر مرا نبودسرو کاری
کس ازتاتار وتبت مشک اگر آرد خطا باشد
که اندر چین هر تاری ز زلفش هست تاتاری
که گوید چشم مستش دل برد از دست هشیاران
به عهد چشم مستش کس مگردیده است هشیاری
به هرجا هست بیماری پرستارش شود مردم
دل من را پرستاری نماید چشم بیماری
رخت راماه می خوانم قدت را سرو می گفتم
گر آن را بود گفتاری گر این می داشت رفتاری
ز زلف مشک افشانت گره بگشود چون شانه
دکان را بست در هر جا که دکان داشت عطاری
به حسن ار نیست اندر خیل خوبان چون تو یک دلبر
ز عشقت چون بلنداقبال بی دل هست بسیاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
تا ز عشق روی خوددیوانه ام کرد آن پری
هم ز کفر آسوده ام فرمود وهم از دین بری
حاش لله آدمیزاد این چنین کی دیده کس
گشته ام حیران که حورت بوده مادر یا پری
خود بر آن بودم که مهر خاوری خوانم تو را
چون نکودیدم ندارد زلف مهر خاوری
بارها رفتم که قدت را دهم نسبت به سرو
خوب چون دیدم ندارم سروچشم عبهری
مهربانی هم دخیل است ای نگار ماه رو
خال وخط وزلف ورخ تنها ندارد دلبری
بی تو هم خون شددلم هم دیدهام خونبار گشت
در غمت دل یاریم بنمود و چشمم یاوری
ای جبینت زهره رویت مه جمالت آفتاب
چون بلنداقبال داری صدهزاران مشتری
هم ز کفر آسوده ام فرمود وهم از دین بری
حاش لله آدمیزاد این چنین کی دیده کس
گشته ام حیران که حورت بوده مادر یا پری
خود بر آن بودم که مهر خاوری خوانم تو را
چون نکودیدم ندارد زلف مهر خاوری
بارها رفتم که قدت را دهم نسبت به سرو
خوب چون دیدم ندارم سروچشم عبهری
مهربانی هم دخیل است ای نگار ماه رو
خال وخط وزلف ورخ تنها ندارد دلبری
بی تو هم خون شددلم هم دیدهام خونبار گشت
در غمت دل یاریم بنمود و چشمم یاوری
ای جبینت زهره رویت مه جمالت آفتاب
چون بلنداقبال داری صدهزاران مشتری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
دلا منال گراز یار خویشتن دوری
که اختیار به دست تونیست مجبوری
ندیده چشم کسی ای نگار روی تو را
چه شد که درهمه عالم به حسن مشهوری
مدام سوره واللیل ونور می خوانم
به چهر وطره چوواللیل و سوره نوری
اگر چه آب دهان تو بهتر است از شهد
چه سود کز مژه مانند نیش زنبوری
دگر به مشک وبه کافورم احتیاجی نیست
توچون زموی چو مشک وز رو چوکافوری
نمی شوی گهی آگه ز طعم شیرینی
ز بسکه از نمکین لعل خویش پرشوری
دل مرا که چوکوه است کنده ای از جای
به بازوی توهزار آفرین چه پر زوری
به حسن روی توکس نیست در بنی آدم
ندانمت که پری یا فرشته یا حوری
ز دست چشم تو گر گشته شد بلنداقبال
به او بگو که چو بیمار هست معذوری
که اختیار به دست تونیست مجبوری
ندیده چشم کسی ای نگار روی تو را
چه شد که درهمه عالم به حسن مشهوری
مدام سوره واللیل ونور می خوانم
به چهر وطره چوواللیل و سوره نوری
اگر چه آب دهان تو بهتر است از شهد
چه سود کز مژه مانند نیش زنبوری
دگر به مشک وبه کافورم احتیاجی نیست
توچون زموی چو مشک وز رو چوکافوری
نمی شوی گهی آگه ز طعم شیرینی
ز بسکه از نمکین لعل خویش پرشوری
دل مرا که چوکوه است کنده ای از جای
به بازوی توهزار آفرین چه پر زوری
به حسن روی توکس نیست در بنی آدم
ندانمت که پری یا فرشته یا حوری
ز دست چشم تو گر گشته شد بلنداقبال
به او بگو که چو بیمار هست معذوری