عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
فتنه در خواب قیامت خفته بود
چشم بیدار تو خوابش در ربود
تا چو گل از پرده بیرون آمدی
در گلستان عام شد بانگ سرود
بر سر بازار جان مست آمدی
مست حیرت ماند جانها در شهود
آب رحمت ریختی در جام ما
تابهر جانب برآمد بانگ رود
آفتاب عالم آرا جلوه کرد
منبسط شد در جهان ظل ودود
شور و غوغا عام شد در کاینات
تا نقاب از چهره معنی گشود
گر خطایی رفت بازآ از کرم
قاسمی باز آمدست از هرچه بود
چشم بیدار تو خوابش در ربود
تا چو گل از پرده بیرون آمدی
در گلستان عام شد بانگ سرود
بر سر بازار جان مست آمدی
مست حیرت ماند جانها در شهود
آب رحمت ریختی در جام ما
تابهر جانب برآمد بانگ رود
آفتاب عالم آرا جلوه کرد
منبسط شد در جهان ظل ودود
شور و غوغا عام شد در کاینات
تا نقاب از چهره معنی گشود
گر خطایی رفت بازآ از کرم
قاسمی باز آمدست از هرچه بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
فرو ریختی باز در جام جود
بعمدا شرابی که هوشم ربود
ازین جام تا جرعه ای خورده ام
سرم در سجودست و جان در شهود
درین جام دیدم بعین الیقین
نمودست غیر تو، یعنی نبود
چه غیر و کجا غیر و کو نقش غیر؟
«سوی الله والله مافی الوجود»
دلم سوخت در عشق و من ساختم
درین سوختن ساختن داشت سود
ببین سوز و سازش که چون ساختست
تنم را چو چنگ و دلم را چو عود؟
گشادست قاسم زبان را به لاف
چو ساقی سر خم وحدت گشود
بعمدا شرابی که هوشم ربود
ازین جام تا جرعه ای خورده ام
سرم در سجودست و جان در شهود
درین جام دیدم بعین الیقین
نمودست غیر تو، یعنی نبود
چه غیر و کجا غیر و کو نقش غیر؟
«سوی الله والله مافی الوجود»
دلم سوخت در عشق و من ساختم
درین سوختن ساختن داشت سود
ببین سوز و سازش که چون ساختست
تنم را چو چنگ و دلم را چو عود؟
گشادست قاسم زبان را به لاف
چو ساقی سر خم وحدت گشود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
کسی که شیوه حکمت گرفت گوی ربود
به حکمتست حکایت،نه کار سعی و جهود
برسم مردم عاقل زبان نگه می دار
که غافلان حسودند و منکران جحود
ز پیر دهقان بشنو،که نیک می گوید:
کسی که تخم نکو کاشت تخم بد ندرود
جهانیان به جهان آب خضر می جویند
و لیک قسمت آن کس شود که روزی بود
مرا که بودن و نابود هر دو یکسانست
چه حاصلست ز افسانهای کور و کبود؟
ز چه روی لطف دلم را بخود پناهی ده
بجاه و حرمت رندان عاقبت محمود
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
که آفتاب یقینی و شاهد و مشهود
به حکمتست حکایت،نه کار سعی و جهود
برسم مردم عاقل زبان نگه می دار
که غافلان حسودند و منکران جحود
ز پیر دهقان بشنو،که نیک می گوید:
کسی که تخم نکو کاشت تخم بد ندرود
جهانیان به جهان آب خضر می جویند
و لیک قسمت آن کس شود که روزی بود
مرا که بودن و نابود هر دو یکسانست
چه حاصلست ز افسانهای کور و کبود؟
ز چه روی لطف دلم را بخود پناهی ده
بجاه و حرمت رندان عاقبت محمود
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
که آفتاب یقینی و شاهد و مشهود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
«یحبه و یحبونم » چنین فرمود:
که انعقاد محبت ز جانب ما بود
مگر در آینه جان جمال خود را دید
از آن سبب که همو شاهدست و هم مشهود
بلی حیات ازل داد داد موجودات
که مبتدای وجودست و منتهای و دود
شرابخانه عشقست این جهان و درو
هزار نعره مستان، هزار بیت و سرود
ز عکس حب ازل عشق ما هویدا شد
جمال عشق ز یک رو هزار روی نمود
محبت از تو و جان از تو دین و دل از تو
تویی که بخت بلندی و طالع مسعود
بوهم راه مرو، خویشتن نکو بشناس
که نیم حبه نیرزد حبیب ناموجود
غلام همت آن خاطرم، که در ره عشق
کمینه جرعه جامش هزار دریا بود
بیا، که قاسم بیچاره باد پیما شد
بعذر آنکه همه عمر باد می پیمود
که انعقاد محبت ز جانب ما بود
مگر در آینه جان جمال خود را دید
از آن سبب که همو شاهدست و هم مشهود
بلی حیات ازل داد داد موجودات
که مبتدای وجودست و منتهای و دود
شرابخانه عشقست این جهان و درو
هزار نعره مستان، هزار بیت و سرود
ز عکس حب ازل عشق ما هویدا شد
جمال عشق ز یک رو هزار روی نمود
محبت از تو و جان از تو دین و دل از تو
تویی که بخت بلندی و طالع مسعود
بوهم راه مرو، خویشتن نکو بشناس
که نیم حبه نیرزد حبیب ناموجود
غلام همت آن خاطرم، که در ره عشق
کمینه جرعه جامش هزار دریا بود
بیا، که قاسم بیچاره باد پیما شد
بعذر آنکه همه عمر باد می پیمود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
این عشق و مودت اثر لطف خدا بود
وین جمله عنایت نه باندازه ما بود
جوری، که ز تو بر دل غمدیده ما رفت
بر شکل بلا بود ولی عین عطا بود
از روز ازل عاشق و شوریده و مستیم
این نیز هم از سابقه لط ف شما بود
در حال «اناالحق » زد و شد بر سر آن دار
منصور که سر حلقه مستان خدا بود
هر یک دو سه گامی بدویدند و برفتند
گر مست خدا بود و گر مرد هوا بود
هر قصه، که بینید درین راه خطرناک
زنهار مپرسید که: چونست و چرا بود؟
دایم دل قاسم بکرمهای تو شاد است
شان تو همیشه کرم و صدق و صفا بود
وین جمله عنایت نه باندازه ما بود
جوری، که ز تو بر دل غمدیده ما رفت
بر شکل بلا بود ولی عین عطا بود
از روز ازل عاشق و شوریده و مستیم
این نیز هم از سابقه لط ف شما بود
در حال «اناالحق » زد و شد بر سر آن دار
منصور که سر حلقه مستان خدا بود
هر یک دو سه گامی بدویدند و برفتند
گر مست خدا بود و گر مرد هوا بود
هر قصه، که بینید درین راه خطرناک
زنهار مپرسید که: چونست و چرا بود؟
دایم دل قاسم بکرمهای تو شاد است
شان تو همیشه کرم و صدق و صفا بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
روی زیبای تو چون شمع صفا خواهد بود
دل آشفته ما مست بلا خواهد بود
دارد امید دل من بخداوند کریم
هر بلایی که رسد عین عطا خواهد بود
هر گروهی بسبیلی بخداوند روند
راه ما شیوه تسلیم و فنا خواهد بود
در قیامت که سر از خاک لحد برداریم
دل شوریده ما مست لقا خواهد بود
گر دل را برضای تو بصد پاره کنند
دل ما بر سر تسلیم ورضا خواهد بود
دل ما ملک تو آمد، بکرم خوش دارش
مالک الملک تویی، ملک ترا خواهد بود
قاسمی، غیر خدا دل نتوان داد بکس
هر کجا هست خدا هست و خدا خواهد بود
دل آشفته ما مست بلا خواهد بود
دارد امید دل من بخداوند کریم
هر بلایی که رسد عین عطا خواهد بود
هر گروهی بسبیلی بخداوند روند
راه ما شیوه تسلیم و فنا خواهد بود
در قیامت که سر از خاک لحد برداریم
دل شوریده ما مست لقا خواهد بود
گر دل را برضای تو بصد پاره کنند
دل ما بر سر تسلیم ورضا خواهد بود
دل ما ملک تو آمد، بکرم خوش دارش
مالک الملک تویی، ملک ترا خواهد بود
قاسمی، غیر خدا دل نتوان داد بکس
هر کجا هست خدا هست و خدا خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
مقام ما بسر کوی یار خواهد بود
که بر بهشت برین اختیار خواهد بود
بهر کجا که نشینم دمی، ز فرقت تو
زخون دیده و دل لاله زار خواهد بود
دلم زدست شد، ای دوست، دستگیری کن
که در هوای تو زار و نزار خواهد بود
مرا بهیچ کس امید نیست در دو جهان
ولی بلطف تو امیدوار خواهد بود
بداراگر برسی، خوش سلیم باش و مپرس
چه جای دار؟ که دارالعیار خواهد بود
ترا که منکر عشقی و عاشقان، شک نیست
که جایگاه تو دارالبوار خواهد بود
بیا و قاسم، از ین ملکت جهان بگذر
که دار ملک جهان بی مدار خواهد بود
که بر بهشت برین اختیار خواهد بود
بهر کجا که نشینم دمی، ز فرقت تو
زخون دیده و دل لاله زار خواهد بود
دلم زدست شد، ای دوست، دستگیری کن
که در هوای تو زار و نزار خواهد بود
مرا بهیچ کس امید نیست در دو جهان
ولی بلطف تو امیدوار خواهد بود
بداراگر برسی، خوش سلیم باش و مپرس
چه جای دار؟ که دارالعیار خواهد بود
ترا که منکر عشقی و عاشقان، شک نیست
که جایگاه تو دارالبوار خواهد بود
بیا و قاسم، از ین ملکت جهان بگذر
که دار ملک جهان بی مدار خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
تا جهاندار، جهاندار جهان خواهد بود
دل ما عاشق آن سرو روان خواهد بود
ما درین دیر مغان بهر نیاز آمده ایم
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
«من ر آنی » و « رألحق » چه سخن می گوید؟
تا تو پیدا نشوی یار نهان خواهد بود
واعظا، قصه تقلید، بمان روز وصال
پیش مستان سخن از عین عیان خواهد بود
تا تو از خلوت عز عازم صحرا نشوی
دل ما نعره زنان، جامه دران خواهد بود
تا نبینم رخ زیبای تو شادان نشوم
سینه پر سوز و دلم پر خفقان خواهد بود
قاسمی سر بفدای تو کند، کاندر وصل
سر ما بر تن ما بار گران خواهد بود
دل ما عاشق آن سرو روان خواهد بود
ما درین دیر مغان بهر نیاز آمده ایم
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
«من ر آنی » و « رألحق » چه سخن می گوید؟
تا تو پیدا نشوی یار نهان خواهد بود
واعظا، قصه تقلید، بمان روز وصال
پیش مستان سخن از عین عیان خواهد بود
تا تو از خلوت عز عازم صحرا نشوی
دل ما نعره زنان، جامه دران خواهد بود
تا نبینم رخ زیبای تو شادان نشوم
سینه پر سوز و دلم پر خفقان خواهد بود
قاسمی سر بفدای تو کند، کاندر وصل
سر ما بر تن ما بار گران خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
هرکجا می گذرد دوست، فغان خواهد بود
خاطر اندر پی آن سرو روان خواهد بود
چیست این نور تجلی که جهان را بگرفت؟
اول و عاقبت کار همان خواهد بود
سر ببازم به هوای تو که مسکین توام
عاقبت مصلحت کار در آن خواهد بود
دل اگر روی ترا باز نبیند هیهات!
دایما نعره زنان جامه دران خواهد بود
دین و دنیا به غم عشق تو دادم بر باد
هر چه آید، اگرم سود و زیان خواهد بود
ورد جانم صفت قامت و بالای شماست
دل چنین باشد، تا جان و جهان خواهد بود
در مقامی که حدیث می و معشوق نرفت
تا ابد پایگه گاو و خران خواهد بود
عاشقان، نوبت ایمان و شهادت آمد
این هم از دولت آن پیر مغان خواهد بود
عشق می گفت که: قاسم بچه کارست؟ دریغ
خبر خیر، که خاطر نگران خواهد بود
خاطر اندر پی آن سرو روان خواهد بود
چیست این نور تجلی که جهان را بگرفت؟
اول و عاقبت کار همان خواهد بود
سر ببازم به هوای تو که مسکین توام
عاقبت مصلحت کار در آن خواهد بود
دل اگر روی ترا باز نبیند هیهات!
دایما نعره زنان جامه دران خواهد بود
دین و دنیا به غم عشق تو دادم بر باد
هر چه آید، اگرم سود و زیان خواهد بود
ورد جانم صفت قامت و بالای شماست
دل چنین باشد، تا جان و جهان خواهد بود
در مقامی که حدیث می و معشوق نرفت
تا ابد پایگه گاو و خران خواهد بود
عاشقان، نوبت ایمان و شهادت آمد
این هم از دولت آن پیر مغان خواهد بود
عشق می گفت که: قاسم بچه کارست؟ دریغ
خبر خیر، که خاطر نگران خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
بعد ازین دلبر ما عربده جو خواهد بود
همه از همه رو، روی بدو خواهد بود
در قیامت که ز جانها همه برهان طلبند
حجت جان من آن روی نکو خواهد بود
چه کند خاطر من؟ صبر و تحمل دارد
تا ترا جور و جفا عادت و خو خواهد بود
تو ازین توبه شکن صورت تقوی مطلب
صورت توبه ما سنگ و سبو خواهد بود
اول و آخر جانها همه او آمد و بس
اول او بود و بآخر همه او خواهد بود
سر «احببت فاعرف » چو شنیدی خوش باش
که میان تو و او یک سر مو خواهد بود
پیش قاسم سخن روی و ریا ممکن نیست
هر چه باشد سخن روی برو خواهد بود
همه از همه رو، روی بدو خواهد بود
در قیامت که ز جانها همه برهان طلبند
حجت جان من آن روی نکو خواهد بود
چه کند خاطر من؟ صبر و تحمل دارد
تا ترا جور و جفا عادت و خو خواهد بود
تو ازین توبه شکن صورت تقوی مطلب
صورت توبه ما سنگ و سبو خواهد بود
اول و آخر جانها همه او آمد و بس
اول او بود و بآخر همه او خواهد بود
سر «احببت فاعرف » چو شنیدی خوش باش
که میان تو و او یک سر مو خواهد بود
پیش قاسم سخن روی و ریا ممکن نیست
هر چه باشد سخن روی برو خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
گر با تو دمی محرم اسرار توان بود
بر ملک و ملک فایض انوار توان بود
با ابروی تو محرم محراب توان شد
با چشم خوشت ساکن خمار توان بود
با روی تو برمذهب اسلام توان زیست
با زلف تو در حلقه کفار توان بود
با شحنه عشقت می توحید توان خورد
با محتسب حکم تو هشیار توان بود
گر بر سر بیمار خود آیی بعیادت
صد سال بامید تو بیمار توان بود
یک آه، که از جان بهوای تو بر آید
حقا که بکونین خریدار توان بود
با حفظ تو در دوزخ سوزان بتوان زیست
با یاری تو رافع اغیار توان بود
آن بار که از شدت او کوه ابا کرد
با قوت تو حامل آن بار توان بود
در بادیه محنت هجران شب تاریک
با نور رخت قافله سالار توان بود
با لمعه تو نیر خورشید توان گشت
با قطره تو قلزم زخار توان بود
گر بر سر بازار جهان جلوه گر آیی
قلاش صفت بر سر بازار توان بود
گر وعده دیدار تو در صومعه باشد
تا روز ابد در پس دیوار توان بود
با حکمت تو لذت اسرار توان یافت
با جذبه تو سالک اطوار توان بود
با معرفت حسن تو معروف توان گشت
با نقد غمت مالک دینار توان بود
مشکین نفس از شوق تو شد قاسمی، آری
با طیب موالات تو عطار توان بود
بر ملک و ملک فایض انوار توان بود
با ابروی تو محرم محراب توان شد
با چشم خوشت ساکن خمار توان بود
با روی تو برمذهب اسلام توان زیست
با زلف تو در حلقه کفار توان بود
با شحنه عشقت می توحید توان خورد
با محتسب حکم تو هشیار توان بود
گر بر سر بیمار خود آیی بعیادت
صد سال بامید تو بیمار توان بود
یک آه، که از جان بهوای تو بر آید
حقا که بکونین خریدار توان بود
با حفظ تو در دوزخ سوزان بتوان زیست
با یاری تو رافع اغیار توان بود
آن بار که از شدت او کوه ابا کرد
با قوت تو حامل آن بار توان بود
در بادیه محنت هجران شب تاریک
با نور رخت قافله سالار توان بود
با لمعه تو نیر خورشید توان گشت
با قطره تو قلزم زخار توان بود
گر بر سر بازار جهان جلوه گر آیی
قلاش صفت بر سر بازار توان بود
گر وعده دیدار تو در صومعه باشد
تا روز ابد در پس دیوار توان بود
با حکمت تو لذت اسرار توان یافت
با جذبه تو سالک اطوار توان بود
با معرفت حسن تو معروف توان گشت
با نقد غمت مالک دینار توان بود
مشکین نفس از شوق تو شد قاسمی، آری
با طیب موالات تو عطار توان بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
صاحب قلاده اهل نزاع و غلو بود
کارش نکو بود اگرش جست و جو بود
واعظ، مکن مبالغه، ترسم که زهد ما
در راه عشق شیوه سنگ و سبو بود
آبم ز سر گذشت و دمی دست و پا زدم
ناچار هر که غرقه شود چاره جو بود
از وصل دور ماند و از یار بی نصیب
هر جان که در متابعت آرزو بود
گه بت شود تمام و گهی بت شکن شود
اول همو بدست و بآخر همو بود
گر کنج صومعه است و گر دیر سومنات
هر جا که هست روی دلم سوی او بود
قاسم صفات حسن تو گوید بصد زبان
هر جا سخن ز وجه نکو شد نکو بود
کارش نکو بود اگرش جست و جو بود
واعظ، مکن مبالغه، ترسم که زهد ما
در راه عشق شیوه سنگ و سبو بود
آبم ز سر گذشت و دمی دست و پا زدم
ناچار هر که غرقه شود چاره جو بود
از وصل دور ماند و از یار بی نصیب
هر جان که در متابعت آرزو بود
گه بت شود تمام و گهی بت شکن شود
اول همو بدست و بآخر همو بود
گر کنج صومعه است و گر دیر سومنات
هر جا که هست روی دلم سوی او بود
قاسم صفات حسن تو گوید بصد زبان
هر جا سخن ز وجه نکو شد نکو بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
گاهی درون پرده عزت نهان شود
گاهی هزار پرده بدرد،عیان شود
گاهی درون پرده جهانی بهم زند
گاهی برون پرده جهان در جهان شود
گه در طریق عزت امان زمین بود
گاهی درون پرده امام زمان شود
گاهی امین مدرسه و خانقه بود
گاهی امیر کوچه دردی کشان بود
گاهی غمش برای دلم ارغنون زند
گاهی بحسن و لطف گل ارغوان شود
او بی نشان و جمله عالم نشان اوست
گه در نشان نماید و گه بی نشان شود
گر پرسدم که قاسم مسکین ما کجاست؟
رویم ازین شرف چو مه آسمان شود
گاهی هزار پرده بدرد،عیان شود
گاهی درون پرده جهانی بهم زند
گاهی برون پرده جهان در جهان شود
گه در طریق عزت امان زمین بود
گاهی درون پرده امام زمان شود
گاهی امین مدرسه و خانقه بود
گاهی امیر کوچه دردی کشان بود
گاهی غمش برای دلم ارغنون زند
گاهی بحسن و لطف گل ارغوان شود
او بی نشان و جمله عالم نشان اوست
گه در نشان نماید و گه بی نشان شود
گر پرسدم که قاسم مسکین ما کجاست؟
رویم ازین شرف چو مه آسمان شود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
از افق مکرمت صبح سعادت دمید
محو مجازات شد،شاه حقیقت رسید
صولت صیت جلال عالم جان را گرفت
صدمت سلطان عشق باز علم برکشید
چنگ غمش می زند بردل و هر تاره ای
کشف روان می کند،معنی حبل الورید
ساقی جان می دهد باده بجام مدام
مطرب دل می زند نعره هل من مزید
راه بوحدت نبرد،هر که نشد در طلب
جمله ذرات را از دل و از جان مرید
بر سر بازار عشق سود کسی کرد کو
شادی عالم بداد،محنت و ماتم خرید
در حرم وصل یار خسته دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید
قفل در معرفت هستی بی حاصلست
هر که زخود نیست شد حاصلش آمد کلید
وصلت الله یافت قاسم و ناگاه یافت
زانکه بشمشیر «لا» از همه عالم برید
محو مجازات شد،شاه حقیقت رسید
صولت صیت جلال عالم جان را گرفت
صدمت سلطان عشق باز علم برکشید
چنگ غمش می زند بردل و هر تاره ای
کشف روان می کند،معنی حبل الورید
ساقی جان می دهد باده بجام مدام
مطرب دل می زند نعره هل من مزید
راه بوحدت نبرد،هر که نشد در طلب
جمله ذرات را از دل و از جان مرید
بر سر بازار عشق سود کسی کرد کو
شادی عالم بداد،محنت و ماتم خرید
در حرم وصل یار خسته دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید
قفل در معرفت هستی بی حاصلست
هر که زخود نیست شد حاصلش آمد کلید
وصلت الله یافت قاسم و ناگاه یافت
زانکه بشمشیر «لا» از همه عالم برید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
تعینات جهان در میان بیم و امید
ز آسمان بزمین وز ذره تا خورشید
همه بر غبت خود در جهان کون فساد
کمال خود طلبد از خدای خود جاوید
کمال خاک نبات وکمال او حیوان
کمال حیوان انسان،که اوست اصل نوید
کمال انسان باشد بلوغ حضرت حق
که اوست اصل مرادات و مخلص امید
بقول قاسمی ار باز دانی این معنی
گذشت قصر جلالت ز قیصر و جمشید
ز آسمان بزمین وز ذره تا خورشید
همه بر غبت خود در جهان کون فساد
کمال خود طلبد از خدای خود جاوید
کمال خاک نبات وکمال او حیوان
کمال حیوان انسان،که اوست اصل نوید
کمال انسان باشد بلوغ حضرت حق
که اوست اصل مرادات و مخلص امید
بقول قاسمی ار باز دانی این معنی
گذشت قصر جلالت ز قیصر و جمشید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
دل ما باده طلب کرد و شرابش برسید
برسد چون برسد سابقه حبل ورید
زان زمانی که ترا دیدم و دانستم باز
دل و جانم بهوای تو ز اغیار رمید
دل ما ساکن درگاه تو خواهد بودن
عزتش دار،که بیچاره سعیدست و شهید
کرمی باشد،اگر زنده جاوید کنی
دل عشاق که در عشق فریدند و وحید
عاشقانت همه بر خاک نهادند جبین
چون ز پیشانی تو صبح سعادت بدمید
گر دل ما بهوایت طلبی، هم دل ماست
دل ما کز همه عالم بهوایت ببرید
قاسمی، قصه هجران نتوان گفت به کس
کین چنین قصه بعالم نتوان گفت و شنید
برسد چون برسد سابقه حبل ورید
زان زمانی که ترا دیدم و دانستم باز
دل و جانم بهوای تو ز اغیار رمید
دل ما ساکن درگاه تو خواهد بودن
عزتش دار،که بیچاره سعیدست و شهید
کرمی باشد،اگر زنده جاوید کنی
دل عشاق که در عشق فریدند و وحید
عاشقانت همه بر خاک نهادند جبین
چون ز پیشانی تو صبح سعادت بدمید
گر دل ما بهوایت طلبی، هم دل ماست
دل ما کز همه عالم بهوایت ببرید
قاسمی، قصه هجران نتوان گفت به کس
کین چنین قصه بعالم نتوان گفت و شنید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
صبح ازل ز مشرق انوار بردمید
از نور روی یار بما لمعه ای رسید
ایام هجر یار ز اندازه درگذشت
صبحی ز نو برآمد و روزی ز نو دمید
هر جایگه که نور رخ یار جلوه کرد
آنجا مرید راه جنیدست و بایزید
ای دل بیا و قصه هجرانیان مگو
همراه عشق شو، که مرا دست و هم مرید
هرجا که جرعه نوش خدا باده ای خورد
از کاینات بانگ بر آید که: «بر مزید»
دل در حجاب پرده پندار مانده بود
عشقت رسید و پرده پندار ما درید
قاسم بآرزوی تو رفت از جهان برون
واحسرتا که یک گل از این بوستان نچید!
از نور روی یار بما لمعه ای رسید
ایام هجر یار ز اندازه درگذشت
صبحی ز نو برآمد و روزی ز نو دمید
هر جایگه که نور رخ یار جلوه کرد
آنجا مرید راه جنیدست و بایزید
ای دل بیا و قصه هجرانیان مگو
همراه عشق شو، که مرا دست و هم مرید
هرجا که جرعه نوش خدا باده ای خورد
از کاینات بانگ بر آید که: «بر مزید»
دل در حجاب پرده پندار مانده بود
عشقت رسید و پرده پندار ما درید
قاسم بآرزوی تو رفت از جهان برون
واحسرتا که یک گل از این بوستان نچید!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
منم و چشم رمد دیده و نور خورشید
بتور روشن،بهمه حال، مرا چشم امید
روی زیبای تو فرخنده و رخشان دیدم
بی نصیبست ازین عین عیان چشم سفید
سر ما خاک ره درد کشان خواهد بود
واعظ، افسانه مفرما، که نمانی جاوید
قدح باده بدست آر،اگر دست دهد
خوشتر از تخت فریدون و زتاج جمشید
تا بکی در هوس قصر معلا بودن؟
قصر جان را تو بدست آرو مجو قصر مشید
راه را اهل طریقت بمشقت رفتند
تو فراغت بنشسته بمیان گل و بید
گشت هجران تو بر خاطر قاسم ممدود
این چنین قصه ممدود بعالم که شنید؟
بتور روشن،بهمه حال، مرا چشم امید
روی زیبای تو فرخنده و رخشان دیدم
بی نصیبست ازین عین عیان چشم سفید
سر ما خاک ره درد کشان خواهد بود
واعظ، افسانه مفرما، که نمانی جاوید
قدح باده بدست آر،اگر دست دهد
خوشتر از تخت فریدون و زتاج جمشید
تا بکی در هوس قصر معلا بودن؟
قصر جان را تو بدست آرو مجو قصر مشید
راه را اهل طریقت بمشقت رفتند
تو فراغت بنشسته بمیان گل و بید
گشت هجران تو بر خاطر قاسم ممدود
این چنین قصه ممدود بعالم که شنید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
نعم الفقیه، حال مدرس کجا رسید؟
در وصف حق نه هیچ سخن گفت و نه شنید
حظ از حواس داشت، زمعنی نداشت جان
نقش جهان بدید ولی جان جان ندید
هر لحظه ای تجلی نو می رسد زیار
این راه عشق جمله مزیدست در مزید
پندار ما حجاب شد اندر طریق یار
عشقت رسید و پرده پندار ما درید
گر مشربی نداری و قفل تو محکمست
این قفل را نیافت کسی در جهان کلید
از حق بحق طریقه پاکست و روشنست
روشن شود کسی که بدین روشنی رسید
حیران روی تست جهانی چو قاسمی
مست هوای تست، اگر شاه، اگر عبید
در وصف حق نه هیچ سخن گفت و نه شنید
حظ از حواس داشت، زمعنی نداشت جان
نقش جهان بدید ولی جان جان ندید
هر لحظه ای تجلی نو می رسد زیار
این راه عشق جمله مزیدست در مزید
پندار ما حجاب شد اندر طریق یار
عشقت رسید و پرده پندار ما درید
گر مشربی نداری و قفل تو محکمست
این قفل را نیافت کسی در جهان کلید
از حق بحق طریقه پاکست و روشنست
روشن شود کسی که بدین روشنی رسید
حیران روی تست جهانی چو قاسمی
مست هوای تست، اگر شاه، اگر عبید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
«یحبهم » ز چه رو گشت آن مراد مرید؟
مگر در آینه جان جمال خود را دید؟
جمیل بود محب جمال خود دایم
هزار گونه گل از بوستان خود می چید
زمان زمان زخدا در جهان جان خبرست
که عارفان نفروشند تازه را بقدید
اگر بنار محبت رسی بسوزانی
میان آتش عرفان قلاده تقلید
خلاف نفس و هوی ورد رهروان آمد
نه مرد راه بود هر که زین جهاد جهید
سعادت دو جهان یافت، زنده شد جاوید
دلی که ملک دو عالم فروخت عشق خرید
امید قاسم بیدل وصال جانان بود
هزار شکر که جانش بدین مراد رسید
مگر در آینه جان جمال خود را دید؟
جمیل بود محب جمال خود دایم
هزار گونه گل از بوستان خود می چید
زمان زمان زخدا در جهان جان خبرست
که عارفان نفروشند تازه را بقدید
اگر بنار محبت رسی بسوزانی
میان آتش عرفان قلاده تقلید
خلاف نفس و هوی ورد رهروان آمد
نه مرد راه بود هر که زین جهاد جهید
سعادت دو جهان یافت، زنده شد جاوید
دلی که ملک دو عالم فروخت عشق خرید
امید قاسم بیدل وصال جانان بود
هزار شکر که جانش بدین مراد رسید