عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۶ - هم در مدح او
طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان
حال زمین دگر گشت از گشت آسمان
دور سپهر گشت رحاوی و چون رحا
کافور سوده بارد بر باغ و بوستان
باد خزان همی جهد از هر طرف چو تیر
تا گشت شاخ گلبن خم گشته چون کمان
تا آب همچو باده همی خورد شاخ گل
چون روی مست لعل همی بود بوستان
اکنون ز هول باد خزان گشت زرد روی
برگش چو زعفران شد شاخش چو خیزران
رویش چراست زرد اگر ناتوان نشد
وآبش چراست روشن اگر گشت ناتوان
تا تاج زر نهاد به سر بر درخت بست
گلبن به خدمتش کمر زر بر میان
تا آب جویبار چو تیغ زدوده شد
پوشیده آبگیر زره ها ز بیم آن
باشد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ
قمری بزد ز بیم نواهای دلستان
تا پر ستاره بود ز گل باغ را چمن
پیوسته بود بلبل در باغ پاسبان
اکنون که برگ شاخ چو خورشید زرد شد
بلبل چو پاسبانان معزول گشت از آن
چون گشت باغ پیر نهان گشت راز او
چونان که بود پیدا آنگه که بد جوان
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند وان کند نهان
گویی که کاروانی از زعفران تر
آمد به باغ و باد بزد راه کاروان
باد وزان همی جهد اکنون ازین نشاط
کش هست بیکرانه و بی مرز زعفران
بر جستنش ملال نه از سیر و ماندگی
گویی که هست رکب شاهنشه جهان
محمود سیف دولت و دین پادشاه دهر
تاج ملوک و فخر زمین خسرو زمان
شاهی که گشت زنده و تازه ز رای او
دین رسول تازی و آیین باستان
با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هوای سبک چون زمین گران
بر ملک او سیاست او گشته پای بند
بر کنج او سخاوت او گشته قهرمان
جز در مدیح او همه فضل زمانه نقص
بیرون ز خدمتش همه سود جهان زیان
ابرست و باد مرکب تازیش در نبرد
گر ابر با رکاب بود باد با عنان
از سم او ببینی بر دشت ها اثر
ز آوای او بیابی در گوش ها نشان
تیغش به روز کوشش مانند صاعقه ست
ذکرش به عالم اندر گشتست داستان
چرخیست پرستاره و ابریست پرسرشک
آبیست بی تحرک و ناریست بی دخان
ای پادشاه عادل و ای شهریار حق
ای خسرو مظفر و ای شاه کامران
ای گاه بردباری و رادی چو اردشیر
وی وقت کامگاری و مردی چو اردوان
ای عدل را کمال تو چون چشم را بصر
وی ملک را جلال تو چون جسم را روان
در وصف کرده های تو حیران شده ضمیر
وز نعت داده های تو عاجز شده بیان
هرگز که ساخت اینکه تو سازی همی شها
از خسروان کافی و شاهان کامران
در ملک دید هیچکس این رتبت و شرف
در جود داشت هیچ کس این قدرت و توان
آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ به دیگر نهاد و سان
در بوستان به جای گل و لاله و سمن
آمد ترنج و نرگس و نارنج بیکران
گر ارغوان ز باغ بشد هیچ باک نیست
می خواه ارغوانی بر یاد ارغوان
فرخنده باد بر توش ها مهرگان ز مهر
بگذار در نشاط دو صد مهر و مهرگان
تو بر سریر و آنکه تو را دوست در سرور
تو باهوای خویش و عدو مانده در هوان
تو سرفراز خسرو و شاهان تو را رهی
تو شادمان و آنکه به تو شاد شادمان
جاه تو بی تغیر و ملک تو مستقیم
عز تو بی کرانه و عمر تو جاودان
حال زمین دگر گشت از گشت آسمان
دور سپهر گشت رحاوی و چون رحا
کافور سوده بارد بر باغ و بوستان
باد خزان همی جهد از هر طرف چو تیر
تا گشت شاخ گلبن خم گشته چون کمان
تا آب همچو باده همی خورد شاخ گل
چون روی مست لعل همی بود بوستان
اکنون ز هول باد خزان گشت زرد روی
برگش چو زعفران شد شاخش چو خیزران
رویش چراست زرد اگر ناتوان نشد
وآبش چراست روشن اگر گشت ناتوان
تا تاج زر نهاد به سر بر درخت بست
گلبن به خدمتش کمر زر بر میان
تا آب جویبار چو تیغ زدوده شد
پوشیده آبگیر زره ها ز بیم آن
باشد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ
قمری بزد ز بیم نواهای دلستان
تا پر ستاره بود ز گل باغ را چمن
پیوسته بود بلبل در باغ پاسبان
اکنون که برگ شاخ چو خورشید زرد شد
بلبل چو پاسبانان معزول گشت از آن
چون گشت باغ پیر نهان گشت راز او
چونان که بود پیدا آنگه که بد جوان
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند وان کند نهان
گویی که کاروانی از زعفران تر
آمد به باغ و باد بزد راه کاروان
باد وزان همی جهد اکنون ازین نشاط
کش هست بیکرانه و بی مرز زعفران
بر جستنش ملال نه از سیر و ماندگی
گویی که هست رکب شاهنشه جهان
محمود سیف دولت و دین پادشاه دهر
تاج ملوک و فخر زمین خسرو زمان
شاهی که گشت زنده و تازه ز رای او
دین رسول تازی و آیین باستان
با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هوای سبک چون زمین گران
بر ملک او سیاست او گشته پای بند
بر کنج او سخاوت او گشته قهرمان
جز در مدیح او همه فضل زمانه نقص
بیرون ز خدمتش همه سود جهان زیان
ابرست و باد مرکب تازیش در نبرد
گر ابر با رکاب بود باد با عنان
از سم او ببینی بر دشت ها اثر
ز آوای او بیابی در گوش ها نشان
تیغش به روز کوشش مانند صاعقه ست
ذکرش به عالم اندر گشتست داستان
چرخیست پرستاره و ابریست پرسرشک
آبیست بی تحرک و ناریست بی دخان
ای پادشاه عادل و ای شهریار حق
ای خسرو مظفر و ای شاه کامران
ای گاه بردباری و رادی چو اردشیر
وی وقت کامگاری و مردی چو اردوان
ای عدل را کمال تو چون چشم را بصر
وی ملک را جلال تو چون جسم را روان
در وصف کرده های تو حیران شده ضمیر
وز نعت داده های تو عاجز شده بیان
هرگز که ساخت اینکه تو سازی همی شها
از خسروان کافی و شاهان کامران
در ملک دید هیچکس این رتبت و شرف
در جود داشت هیچ کس این قدرت و توان
آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ به دیگر نهاد و سان
در بوستان به جای گل و لاله و سمن
آمد ترنج و نرگس و نارنج بیکران
گر ارغوان ز باغ بشد هیچ باک نیست
می خواه ارغوانی بر یاد ارغوان
فرخنده باد بر توش ها مهرگان ز مهر
بگذار در نشاط دو صد مهر و مهرگان
تو بر سریر و آنکه تو را دوست در سرور
تو باهوای خویش و عدو مانده در هوان
تو سرفراز خسرو و شاهان تو را رهی
تو شادمان و آنکه به تو شاد شادمان
جاه تو بی تغیر و ملک تو مستقیم
عز تو بی کرانه و عمر تو جاودان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲ - ارسلان بن مسعود را ستاید
ز خورشید روی ملک ارسلان
شد این قصر روشنتر از آسمان
جهاندار شاهی که مانند او
ندیدست یک چشم شاه زمان
نبیند سر همتش را فلک
نیابد یقین دلش را گمان
تو آن قصر داری بهاری ز ملک
که آن را نباشد به گیتی خزان
تو آن بوستانی که در صحن تو
ز مه بیکران هست سرو روان
که دیدست هرگز چنین شهریار
که دیدست هرگز چنین بوستان
همی روزگار از تو دارد مثل
همی از تو گوید فلک داستان
بلی پیشگاه امانی ز عدل
به تو خرم و شاد عدل و امان
تویی معدن ملک تا حشر پای
تویی منبع جود جاویدمان
همیشه به تو خرم و شاد باد
شهنشاه عادل ملک ارسلان
زمین شهریاری جهان داوری
که ملکش جوانست و بختش جوان
ز صاحبقران ها قرانها چنو
جهان را نبودست صاحبقران
نه چون حشمتش حشمت اردشیر
نه چو همتش همت اردوان
جهان و فلک مدح و فرمانش را
گشاده دهانست و بسته میان
نه چون دولت او جهان فراخ
نه چون رتبت او سپهر کیان
ز سهمش بلرزد همی بحر و بر
ز جودش بنالد همی کوه و کان
ز جودست بر گنج او کاربند
ز عدلست بر ملک او پاسبان
همی تا بود شادمانه ولی
دلش باد از مملکت شادمان
فلک پیش شاهیش بسته کمر
زمانه به شادیش کرده ضمان
شد این قصر روشنتر از آسمان
جهاندار شاهی که مانند او
ندیدست یک چشم شاه زمان
نبیند سر همتش را فلک
نیابد یقین دلش را گمان
تو آن قصر داری بهاری ز ملک
که آن را نباشد به گیتی خزان
تو آن بوستانی که در صحن تو
ز مه بیکران هست سرو روان
که دیدست هرگز چنین شهریار
که دیدست هرگز چنین بوستان
همی روزگار از تو دارد مثل
همی از تو گوید فلک داستان
بلی پیشگاه امانی ز عدل
به تو خرم و شاد عدل و امان
تویی معدن ملک تا حشر پای
تویی منبع جود جاویدمان
همیشه به تو خرم و شاد باد
شهنشاه عادل ملک ارسلان
زمین شهریاری جهان داوری
که ملکش جوانست و بختش جوان
ز صاحبقران ها قرانها چنو
جهان را نبودست صاحبقران
نه چون حشمتش حشمت اردشیر
نه چو همتش همت اردوان
جهان و فلک مدح و فرمانش را
گشاده دهانست و بسته میان
نه چون دولت او جهان فراخ
نه چون رتبت او سپهر کیان
ز سهمش بلرزد همی بحر و بر
ز جودش بنالد همی کوه و کان
ز جودست بر گنج او کاربند
ز عدلست بر ملک او پاسبان
همی تا بود شادمانه ولی
دلش باد از مملکت شادمان
فلک پیش شاهیش بسته کمر
زمانه به شادیش کرده ضمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۰ - مدیح سیف الدوله محمود
گر نه شاگرد کف شاه جهان شد مهرگان
چون کف شاه جهان پر زر چرا دارد جهان
ور نشد باد خزان را رهگذر بر تیغ او
پس چرا شد بوستان دیناری از باد بزان
راست گویی منهزم گشت از خزان باد بهار
چون سپاه اندر هزیمت ریخت زر بیکران
ابر گریان شد طلایه نوبهار اندر هوا
گشت ناپیدا چو آمد نوبت باد خزان
راست گویی بود بلبل مدح خوان نوبهار
چون خزان آمد شد از بیم خزان بسته دهان
زعفران اصلی بود مر خنده را هست این درست
هر که او خندان نباشد خنده ش آرد زعفران
چون خزان مر بوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا باز ایستاد از خنده خندان بوستان
یا ز بسیاری که دادش بازگشتست او به عکس
هر چه از حد بگذرد ناچار گردد ضد آن
روز نقصان گیرد اکنون همچو عمر بدسگال
شب بیفزاید کنون چون بخت شاه کامران
آب روشن گشت و صافی چون سنان و تیغ او
شاخ زرد و چفته شد چون پشت و روی بندگان
قطب ملت سیف دولت شهریار ملک گیر
تاج شاهی عز دولت خسرو گیتی ستان
شاه ابوالقاسم ملک محمود آن کز هیبتش
لرزه گیرد گاه رزم او زمین و آسمان
تیغ او چون برفروزد آتش اندر کارزار
جان بدخواهان برآید زو به کردار دخان
آنکه از بیمش بریزد ناخن ببر هژبر
وانکه از هولش بدرد زهره شیر ژیان
آنکه وصف او نگنجد هیچ کس را در یقین
وانکه نعت او نیاید هیچ کس را در گمان
فر خجسته رای او بر جامه شاهی علم
گستریده نام او بر نامه دولت نشان
هر چه او بیند بود دیدار او عین صواب
هر چه او گوید بود گفتار او سحر بیان
مشتری و زهره را هرگز نبودی حکم سعد
گر نبودی قدر او با هر دوان کرده قران
گر نبودی از برای ساز او را نامدی
در ناسفته ز دریا زر پاکیزه ز کان
طرفهای ساز بگشادند در مدحش دهن
کرد گردون هر یکی را گوهری اندر دهان
ای جلال پادشاهی وی جمال خسروی
هستی اندر جاه و رتبت اردشیر و اردوان
چون به گوش آمد صریر کلک تو بدخواه را
بشنود هم در زمان از تن صفیر استخوان
گر نه قطب دولت و بخت جوان شد تخت تو
پس چرا گردند گردش دولت و بخت جوان
مهرگان آمد به خدمت شهریارا نزد تو
در میان بوستان بگشاد گنج شایگان
باده چون زنگ خواه اندر نوای نای و چنگ
نوش کن از دست حوری دلبر نوشین روان
ای به تو میمون و فرخ روزگار خسروی
بر تو فرخ باد و میمون خلعت شاه جهان
همچنین یادی همیشه نزد شاهنشه عزیز
همچنین باد از تو دایم شاه شاهان شادمان
تا همی دولت بود در دولت عالی به ناز
تا همی نعمت بود در نعمت باقی بمان
مملکت افزون و همچون مملکت بفروز کار
روزگارت فرخ و چون روزگارت مهرگان
التجای تو به بخت آمد و نعم الملتجاء
ایزدت دایم معین والله خیرالمستعان
چون کف شاه جهان پر زر چرا دارد جهان
ور نشد باد خزان را رهگذر بر تیغ او
پس چرا شد بوستان دیناری از باد بزان
راست گویی منهزم گشت از خزان باد بهار
چون سپاه اندر هزیمت ریخت زر بیکران
ابر گریان شد طلایه نوبهار اندر هوا
گشت ناپیدا چو آمد نوبت باد خزان
راست گویی بود بلبل مدح خوان نوبهار
چون خزان آمد شد از بیم خزان بسته دهان
زعفران اصلی بود مر خنده را هست این درست
هر که او خندان نباشد خنده ش آرد زعفران
چون خزان مر بوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا باز ایستاد از خنده خندان بوستان
یا ز بسیاری که دادش بازگشتست او به عکس
هر چه از حد بگذرد ناچار گردد ضد آن
روز نقصان گیرد اکنون همچو عمر بدسگال
شب بیفزاید کنون چون بخت شاه کامران
آب روشن گشت و صافی چون سنان و تیغ او
شاخ زرد و چفته شد چون پشت و روی بندگان
قطب ملت سیف دولت شهریار ملک گیر
تاج شاهی عز دولت خسرو گیتی ستان
شاه ابوالقاسم ملک محمود آن کز هیبتش
لرزه گیرد گاه رزم او زمین و آسمان
تیغ او چون برفروزد آتش اندر کارزار
جان بدخواهان برآید زو به کردار دخان
آنکه از بیمش بریزد ناخن ببر هژبر
وانکه از هولش بدرد زهره شیر ژیان
آنکه وصف او نگنجد هیچ کس را در یقین
وانکه نعت او نیاید هیچ کس را در گمان
فر خجسته رای او بر جامه شاهی علم
گستریده نام او بر نامه دولت نشان
هر چه او بیند بود دیدار او عین صواب
هر چه او گوید بود گفتار او سحر بیان
مشتری و زهره را هرگز نبودی حکم سعد
گر نبودی قدر او با هر دوان کرده قران
گر نبودی از برای ساز او را نامدی
در ناسفته ز دریا زر پاکیزه ز کان
طرفهای ساز بگشادند در مدحش دهن
کرد گردون هر یکی را گوهری اندر دهان
ای جلال پادشاهی وی جمال خسروی
هستی اندر جاه و رتبت اردشیر و اردوان
چون به گوش آمد صریر کلک تو بدخواه را
بشنود هم در زمان از تن صفیر استخوان
گر نه قطب دولت و بخت جوان شد تخت تو
پس چرا گردند گردش دولت و بخت جوان
مهرگان آمد به خدمت شهریارا نزد تو
در میان بوستان بگشاد گنج شایگان
باده چون زنگ خواه اندر نوای نای و چنگ
نوش کن از دست حوری دلبر نوشین روان
ای به تو میمون و فرخ روزگار خسروی
بر تو فرخ باد و میمون خلعت شاه جهان
همچنین یادی همیشه نزد شاهنشه عزیز
همچنین باد از تو دایم شاه شاهان شادمان
تا همی دولت بود در دولت عالی به ناز
تا همی نعمت بود در نعمت باقی بمان
مملکت افزون و همچون مملکت بفروز کار
روزگارت فرخ و چون روزگارت مهرگان
التجای تو به بخت آمد و نعم الملتجاء
ایزدت دایم معین والله خیرالمستعان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱ - هم در مدح او
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان
همچو روی عاشقان بینم به زردی روی باغ
باده باید بر صبوحی همچو روی دوستان
تاجهاشان بود بر سر از عقیق و لاجورد
قرطه هاشان بود در بر از پرند و پرنیان
کله ها زد باد نیسان از ملون جامه ها
پرده ها بست ابر آزار از منقش بهرمان
مشک بودی بی حد و کافور بودی بی قیاس
در بودی بی مر و یاقوت بودی بی کران
حمل بویا مشک بودی تنگها بر تنگها
بار مروارید بودی کاروان در کاروان
تا خزانی باد سوی بوستان لشکر کشید
زینتش گشتست روی ارغوان چون زعفران
هر کجا کاکنون به سوی باغ و بستان بگذری
دیبه زربفت بینی زین کران تا آن کران
از غبار باد دیناری شده برگ درخت
وز صفای آب زنگاری شده جوی روان
شد چو روی بدسگال مملکت برگ درخت
باشد آب جوی همچون تیغ شاه کامران
سیف دولت شاه محمود بن ابراهیم آنک
جان شاهی را تنست و شخص شاهی را روان
خسرو خسرو نژاد و پهلو پهلو نسب
شهریار بر و بحر و پادشاه انس و جان
پیش او حلم زمین همچون هوا باشد سبک
پیش طبع او هوا هم چون زمین باشد گران
از نهیب گرز او در چرخ گردنده اثر
وز سر شمشیر او بر ماه دو هفته نشان
ای گه بخشش فریدون گاه کوشش کیقباد
ای به همت اردشیر و ای به حشمت اردوان
ور فریدون قباد و اردوان و اردشیر
زنده اندی پیش رخشت بنده بودندی دوان
کوه و بحر و آفتاب و آسمان خوانم تو را
کوه و بحر و آفتاب و آسمانی بی گمان
تو به گاه حلم کوهی و به گاه علم بحر
گاه رفعت آفتابی گاه قدرت آسمان
تیغ تو چون برفروزد در میان کارزار
مغز بدخواهت بجوشد در میان استخوان
جشن فرخ مهرگان آمد به خدمت مر تو را
خسروانی جام بستان بر نهاد خسروان
جوشن و برگستوان از خز باید ساختن
کامد اینک با لباس لشکری باد خزان
فرخ و فرخنده بادت مهرگان و روز مهر
باد دولت با تو کرده صد قران در یک قران
ملک از تو با نشاط و تو ز ملکت با نشاط
دولت از تو شادمان و تو ز دولت شادمان
مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان
همچو روی عاشقان بینم به زردی روی باغ
باده باید بر صبوحی همچو روی دوستان
تاجهاشان بود بر سر از عقیق و لاجورد
قرطه هاشان بود در بر از پرند و پرنیان
کله ها زد باد نیسان از ملون جامه ها
پرده ها بست ابر آزار از منقش بهرمان
مشک بودی بی حد و کافور بودی بی قیاس
در بودی بی مر و یاقوت بودی بی کران
حمل بویا مشک بودی تنگها بر تنگها
بار مروارید بودی کاروان در کاروان
تا خزانی باد سوی بوستان لشکر کشید
زینتش گشتست روی ارغوان چون زعفران
هر کجا کاکنون به سوی باغ و بستان بگذری
دیبه زربفت بینی زین کران تا آن کران
از غبار باد دیناری شده برگ درخت
وز صفای آب زنگاری شده جوی روان
شد چو روی بدسگال مملکت برگ درخت
باشد آب جوی همچون تیغ شاه کامران
سیف دولت شاه محمود بن ابراهیم آنک
جان شاهی را تنست و شخص شاهی را روان
خسرو خسرو نژاد و پهلو پهلو نسب
شهریار بر و بحر و پادشاه انس و جان
پیش او حلم زمین همچون هوا باشد سبک
پیش طبع او هوا هم چون زمین باشد گران
از نهیب گرز او در چرخ گردنده اثر
وز سر شمشیر او بر ماه دو هفته نشان
ای گه بخشش فریدون گاه کوشش کیقباد
ای به همت اردشیر و ای به حشمت اردوان
ور فریدون قباد و اردوان و اردشیر
زنده اندی پیش رخشت بنده بودندی دوان
کوه و بحر و آفتاب و آسمان خوانم تو را
کوه و بحر و آفتاب و آسمانی بی گمان
تو به گاه حلم کوهی و به گاه علم بحر
گاه رفعت آفتابی گاه قدرت آسمان
تیغ تو چون برفروزد در میان کارزار
مغز بدخواهت بجوشد در میان استخوان
جشن فرخ مهرگان آمد به خدمت مر تو را
خسروانی جام بستان بر نهاد خسروان
جوشن و برگستوان از خز باید ساختن
کامد اینک با لباس لشکری باد خزان
فرخ و فرخنده بادت مهرگان و روز مهر
باد دولت با تو کرده صد قران در یک قران
ملک از تو با نشاط و تو ز ملکت با نشاط
دولت از تو شادمان و تو ز دولت شادمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۵ - مدح منصور بن سعید
ای کشتئی که در شکم توست آب تو
آرام جانور همه در اضطراب تو
نیک و بد زمین ز فراز و نشیب تو
بیش و کم جهان ز درنگ و شتاب تو
هر گه که تو برآیی گوید فلک به مهر
اینک ببافتند به دریا نقاب تو
تا روز ناله تو به گوش آیدم همی
شب نغنوی ببست مگر باد خواب تو
تابست در و نرگس ما چشم روشنست
تا چشم تو بریخت برو در ناب تو
تا بر تو خوی چکاند بر گل ز تو چو گل
گلبن معطرست به طبع از گلاب تو
گر اصل زندگانی مایی همی چرا
یک لحظه بیش ناید عمر حباب تو
پر آب و آتشست کنار تو سال و ماه
پس چون که آتش تو نمیرد ز آب تو
بر جای خلق رحمت باشی همه چرا
زینسان به آب و آتش باشد عذاب تو
کوهی به طبع و شکل وز آن چون کنی سؤال
جز کوه کس نداند دادن جواب تو
ای کودک جوان ز عطای تو باغ و راغ
پیری شدی به رنگ و شب آمد خضاب تو
ای چرخ پر ستاره کجا خواب دیده ای
کایدون دمادمست بجستن شهاب تو
ای سایبان خاک بیا از چه مانده ای
کافتاده و گسسته عمود و طناب تو
فتحست فتح باب تو روزی خلق را
از کف صاحبست مگر فتح باب تو
منصوربن سعید که از شرم رای او
خورشید و ماه روی کشد در حجاب تو
این خنجری که آب تو شد آبروی تو
مهرست و کینه در تو براندود باب تو
هر چاکریت در هنر افزون ز صاحبست
صاحب چگونه یارم کردن خطاب تو
آن پهن عالمی که نباشد زمانه را
چون جوش تو برآید پایاب و تاب تو
چون خاک چرخ پست شود از سموم تو
چون سنگ بحر غرقه شود در سراب تو
ای پر هنر سوار به میدان کر و فر
در باد و برق چیست مجی و ذهاب تو
چرخ فلک بماند پیش عنان تو
گوی زمین بگردد زیر رکاب تو
چون شب همیشه اصل زمین گشت روز تو
چون شیب مایه خرد آمد شباب تو
افراخته ست چرخ ز قدر بلند تو
افروخته ست ملک به رای صواب تو
تا همتت به قدر سپهر دگر شدست
ما را دگر جهانی آمد جناب تو
خوی تو خشم و عفو جهاندار گشت از آنک
دوزخ شد و بهشت ثواب و عقاب تو
حرص ارچه در صواب جواب تو غرقه گشت
شد سوخته حذر ز چه آتش عقاب تو
در دولت آنچنانی کابادتست ملک
باشد خزانه تو همیشه خراب تو
جز میوه وزارت نامد نصیب تو
بی شک چو هست بیخ وزارت نصاب تو
هر گه که عالمی را بینم به هر مراد
جود تو سیر کرده و من با شتاب تو
با خویشتن چه گویم گویم دروغ شد
زی مردمان به خدمت تو انتساب تو
مسعود از آن چو باز به بند او فتاده
زیرا ز فال زجر برآمد غراب تو
چون خار و خس ببالد بدخواه تو همی
زیرا کز آتش تو برفت التهاب تو
تازد تذرو و گور به بیشه که روزگار
بشکست چنگ و مخلب شیر و عقاب تو
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی ز دست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو
ای صید پای بسته و رفته ز کار دست
وجهست اگر نترسد از تو کلاب تو
آن گوشت پاره گشته از خنجر بلا
کز تو همی براند سیری ذباب تو
ای تیغ روزگار تو را در نیام کرد
مانا بترس بود به بیم از ضراب تو
از خانه چون پیاده شطرنج رفته ای
کاندر میان نطع نباشد ایاب تو
در تنگی یی شدی که نداند برون شدن
از دولت تو دعوت نامستجاب تو
آخر چرا ضعیف تری هر زمان به زور
چندین که روزگار بیفزود تاب تو
ای شیردل مگردان نومید دل که چرخ
آخر زران رنگان سازد کباب تو
ای آفتاب رأی جهان از تو نورمند
خفاش تیره چشم شد ز آفتاب تو
دانی که گوهری ام اندر صمیم کوه
ویحک چرا نپروردم نور و تاب تو
من با تو جنگ دارم و میلم به آتشیست
واندیشه هیچ گونه نجوید عتاب تو
گر در حساب توست همه نادرات دهر
پس من چرا برون شده ام از حساب تو
در خویشتن شگفت بماند ازین نهاد
رد سپهر داند گشت انتخاب تو
هر یک همی دواند دریابدم هلاک
گر در نیا بدم خرد زودیاب تو
این بار من دعای تو قصر تو را کنم
گویم که سرمد باد جهان را تراب تو
حور بهشت باد گرامی عبید تو
آب حیات باد مروق شراب تو
باغ بهار بادی از خرمی و زیب
قمری و عندلیب تو چنگ و رباب تو
آرام جانور همه در اضطراب تو
نیک و بد زمین ز فراز و نشیب تو
بیش و کم جهان ز درنگ و شتاب تو
هر گه که تو برآیی گوید فلک به مهر
اینک ببافتند به دریا نقاب تو
تا روز ناله تو به گوش آیدم همی
شب نغنوی ببست مگر باد خواب تو
تابست در و نرگس ما چشم روشنست
تا چشم تو بریخت برو در ناب تو
تا بر تو خوی چکاند بر گل ز تو چو گل
گلبن معطرست به طبع از گلاب تو
گر اصل زندگانی مایی همی چرا
یک لحظه بیش ناید عمر حباب تو
پر آب و آتشست کنار تو سال و ماه
پس چون که آتش تو نمیرد ز آب تو
بر جای خلق رحمت باشی همه چرا
زینسان به آب و آتش باشد عذاب تو
کوهی به طبع و شکل وز آن چون کنی سؤال
جز کوه کس نداند دادن جواب تو
ای کودک جوان ز عطای تو باغ و راغ
پیری شدی به رنگ و شب آمد خضاب تو
ای چرخ پر ستاره کجا خواب دیده ای
کایدون دمادمست بجستن شهاب تو
ای سایبان خاک بیا از چه مانده ای
کافتاده و گسسته عمود و طناب تو
فتحست فتح باب تو روزی خلق را
از کف صاحبست مگر فتح باب تو
منصوربن سعید که از شرم رای او
خورشید و ماه روی کشد در حجاب تو
این خنجری که آب تو شد آبروی تو
مهرست و کینه در تو براندود باب تو
هر چاکریت در هنر افزون ز صاحبست
صاحب چگونه یارم کردن خطاب تو
آن پهن عالمی که نباشد زمانه را
چون جوش تو برآید پایاب و تاب تو
چون خاک چرخ پست شود از سموم تو
چون سنگ بحر غرقه شود در سراب تو
ای پر هنر سوار به میدان کر و فر
در باد و برق چیست مجی و ذهاب تو
چرخ فلک بماند پیش عنان تو
گوی زمین بگردد زیر رکاب تو
چون شب همیشه اصل زمین گشت روز تو
چون شیب مایه خرد آمد شباب تو
افراخته ست چرخ ز قدر بلند تو
افروخته ست ملک به رای صواب تو
تا همتت به قدر سپهر دگر شدست
ما را دگر جهانی آمد جناب تو
خوی تو خشم و عفو جهاندار گشت از آنک
دوزخ شد و بهشت ثواب و عقاب تو
حرص ارچه در صواب جواب تو غرقه گشت
شد سوخته حذر ز چه آتش عقاب تو
در دولت آنچنانی کابادتست ملک
باشد خزانه تو همیشه خراب تو
جز میوه وزارت نامد نصیب تو
بی شک چو هست بیخ وزارت نصاب تو
هر گه که عالمی را بینم به هر مراد
جود تو سیر کرده و من با شتاب تو
با خویشتن چه گویم گویم دروغ شد
زی مردمان به خدمت تو انتساب تو
مسعود از آن چو باز به بند او فتاده
زیرا ز فال زجر برآمد غراب تو
چون خار و خس ببالد بدخواه تو همی
زیرا کز آتش تو برفت التهاب تو
تازد تذرو و گور به بیشه که روزگار
بشکست چنگ و مخلب شیر و عقاب تو
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی ز دست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو
ای صید پای بسته و رفته ز کار دست
وجهست اگر نترسد از تو کلاب تو
آن گوشت پاره گشته از خنجر بلا
کز تو همی براند سیری ذباب تو
ای تیغ روزگار تو را در نیام کرد
مانا بترس بود به بیم از ضراب تو
از خانه چون پیاده شطرنج رفته ای
کاندر میان نطع نباشد ایاب تو
در تنگی یی شدی که نداند برون شدن
از دولت تو دعوت نامستجاب تو
آخر چرا ضعیف تری هر زمان به زور
چندین که روزگار بیفزود تاب تو
ای شیردل مگردان نومید دل که چرخ
آخر زران رنگان سازد کباب تو
ای آفتاب رأی جهان از تو نورمند
خفاش تیره چشم شد ز آفتاب تو
دانی که گوهری ام اندر صمیم کوه
ویحک چرا نپروردم نور و تاب تو
من با تو جنگ دارم و میلم به آتشیست
واندیشه هیچ گونه نجوید عتاب تو
گر در حساب توست همه نادرات دهر
پس من چرا برون شده ام از حساب تو
در خویشتن شگفت بماند ازین نهاد
رد سپهر داند گشت انتخاب تو
هر یک همی دواند دریابدم هلاک
گر در نیا بدم خرد زودیاب تو
این بار من دعای تو قصر تو را کنم
گویم که سرمد باد جهان را تراب تو
حور بهشت باد گرامی عبید تو
آب حیات باد مروق شراب تو
باغ بهار بادی از خرمی و زیب
قمری و عندلیب تو چنگ و رباب تو
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۹ - مدح ابوسعد بابو و شرح حال خویش
لاله رویاند سرشکم تازه در هر مرحله
پس بهاری دارد از من در زمستان قافله
عشق دلبر قرعه زد چون دل نصیب او رسید
راه پیشش برگرفتم دل بدو کرده یله
بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او
شد سیه در گفتگو آمد جهان در مشغله
هند و روم و زنگ را بر من بشوراند همی
یار هندو چشم چشم رومی عارض زنگی کله
در وداعش ز آب دیده آتش دل داشت راز
کام طعم حنظل و رخسار رنگ حنظله
من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها در هم فکنده همچو گری و انگله
رفته و گفته غم سوداش بر هر طایفه
کرده از هجرانش بر سر خاک در هر مرحله
آفتی آید همی هر گه مرا بی واسطه
اندهی زاید همی هر شب مرا بی فاصله
اندرین سرما ز رنج راندن سخت ای شگفت
من چنانم در عرق چون کودکان در آبله
صحن دریا روی هامون گشته از موج غبار
یا شبه گشته به زورق های زرین سر خله
خنجر برق آمده بر تارک کوه و شده
زنگ خورده تیغ شب را صبح روشن مصقله
من فکنده راحله بر سمت هنجار جبل
مدحت بوسعد بابو کرده زاد راحله
آنکه بستاند شکوهش قوت از هر نائبه
وانکه بر بندد هراسش راه بر هر نازله
ملک و دولت را به قبض و بسط رایش مقتدا
دین و ملت را به حل و عقد عقلش عاقله
چرخ طبع او نگردد هیچ بی خورشید و ماه
بحر جود او نباشد هیچ بی موج صله
در جهان از باد خشمش زلزله خیزد همی
گر نه از حلمش زمین ایمن شدی از زلزله
هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله
ای سؤال آزمندان از صحیفه جود تو
چون دعای نیک مردان در صحیفه کامله
بند جود و طوق منت ساختی زیرا که هست
مکرمت های تو در هم گشته همچون سلسله
گر نبیند چشمم از تو زود سودی بی زیان
نشنود گوش تو از من دیر شکری بی گله
تا سخن را فخر نامت زیور و پیرایه داد
مدح گوهر یاره گشت و شکر لؤلؤ مرسله
خانه جاه تو را دست شرف بافد بساط
کسوت لهو تو را کف طرب گیرد کله
صید جان دشمنانت شد به آواز اسد
تخم عز دوستانت گشت بار سنبله
تا همی نزدیک ذوق ارکان و اوزان بحور
از سبب گردد مرکب از وتد وز فاصله
باد سرو نزهتت بالان و نالان بلبلان
باد باغ عشرتت خندان و گریان بلبله
بدسگالان تو را جانها و دلها روز و شب
از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله
چشم و دلشان سالها از درد زخم و تف رنج
حلق های نیزه باد و حقه های مشعله
سینهاشان بر دریده مغزهاشان کوفته
چنگ شیر شرزه و خرطوم پیل منگله
من ثنا گویم نخستین پس دعا پس حسب حال
که فریضه ست اول آنگه سنت آنگه نافله
چست بر کندی مرا بی هیچ جرم و احتیال
خرد بشکستی مرا بی هیچ حقدو غائله
شاد و غمگین گشته از خذلان من در پیش تو
دشمنان دو زبان و دوستان یک دله
سست پای و خیره سرگشتم چو دیدم گرد خویش
دیلمان خاکپای سر برهنه یک گله
همچو ما زو رویشان نفج و سیه همچون تذرو
چو هلیله زردشان روی و ترش چون آمله
رویها تابان ز خشم اندام ها پیچان ز بغض
گوئیا دارند باد لقوه و درد چله
گبر کردندی همه بر کتفشان بی کور دین
صدر جستندی همه در پایشان بی حاصله
خانه من زان سگان گو شکم شد پارگین
حجره من زان خران پر شکم شد مزبله
خرده سیمم نماند از خرج ایشان در گره
ذره مغزم نماند از بانگ ایشان در کله
حاصل و ناحاصل آن پنج ویرانه مرا
خورده و ناخورده آن برکشیده حوصله
والله ار دیدم ز ریع آن بوجه سود کرد
یک جو و یک حبه و یک ذره و یک خردله
پس بهاری دارد از من در زمستان قافله
عشق دلبر قرعه زد چون دل نصیب او رسید
راه پیشش برگرفتم دل بدو کرده یله
بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او
شد سیه در گفتگو آمد جهان در مشغله
هند و روم و زنگ را بر من بشوراند همی
یار هندو چشم چشم رومی عارض زنگی کله
در وداعش ز آب دیده آتش دل داشت راز
کام طعم حنظل و رخسار رنگ حنظله
من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها در هم فکنده همچو گری و انگله
رفته و گفته غم سوداش بر هر طایفه
کرده از هجرانش بر سر خاک در هر مرحله
آفتی آید همی هر گه مرا بی واسطه
اندهی زاید همی هر شب مرا بی فاصله
اندرین سرما ز رنج راندن سخت ای شگفت
من چنانم در عرق چون کودکان در آبله
صحن دریا روی هامون گشته از موج غبار
یا شبه گشته به زورق های زرین سر خله
خنجر برق آمده بر تارک کوه و شده
زنگ خورده تیغ شب را صبح روشن مصقله
من فکنده راحله بر سمت هنجار جبل
مدحت بوسعد بابو کرده زاد راحله
آنکه بستاند شکوهش قوت از هر نائبه
وانکه بر بندد هراسش راه بر هر نازله
ملک و دولت را به قبض و بسط رایش مقتدا
دین و ملت را به حل و عقد عقلش عاقله
چرخ طبع او نگردد هیچ بی خورشید و ماه
بحر جود او نباشد هیچ بی موج صله
در جهان از باد خشمش زلزله خیزد همی
گر نه از حلمش زمین ایمن شدی از زلزله
هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله
ای سؤال آزمندان از صحیفه جود تو
چون دعای نیک مردان در صحیفه کامله
بند جود و طوق منت ساختی زیرا که هست
مکرمت های تو در هم گشته همچون سلسله
گر نبیند چشمم از تو زود سودی بی زیان
نشنود گوش تو از من دیر شکری بی گله
تا سخن را فخر نامت زیور و پیرایه داد
مدح گوهر یاره گشت و شکر لؤلؤ مرسله
خانه جاه تو را دست شرف بافد بساط
کسوت لهو تو را کف طرب گیرد کله
صید جان دشمنانت شد به آواز اسد
تخم عز دوستانت گشت بار سنبله
تا همی نزدیک ذوق ارکان و اوزان بحور
از سبب گردد مرکب از وتد وز فاصله
باد سرو نزهتت بالان و نالان بلبلان
باد باغ عشرتت خندان و گریان بلبله
بدسگالان تو را جانها و دلها روز و شب
از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله
چشم و دلشان سالها از درد زخم و تف رنج
حلق های نیزه باد و حقه های مشعله
سینهاشان بر دریده مغزهاشان کوفته
چنگ شیر شرزه و خرطوم پیل منگله
من ثنا گویم نخستین پس دعا پس حسب حال
که فریضه ست اول آنگه سنت آنگه نافله
چست بر کندی مرا بی هیچ جرم و احتیال
خرد بشکستی مرا بی هیچ حقدو غائله
شاد و غمگین گشته از خذلان من در پیش تو
دشمنان دو زبان و دوستان یک دله
سست پای و خیره سرگشتم چو دیدم گرد خویش
دیلمان خاکپای سر برهنه یک گله
همچو ما زو رویشان نفج و سیه همچون تذرو
چو هلیله زردشان روی و ترش چون آمله
رویها تابان ز خشم اندام ها پیچان ز بغض
گوئیا دارند باد لقوه و درد چله
گبر کردندی همه بر کتفشان بی کور دین
صدر جستندی همه در پایشان بی حاصله
خانه من زان سگان گو شکم شد پارگین
حجره من زان خران پر شکم شد مزبله
خرده سیمم نماند از خرج ایشان در گره
ذره مغزم نماند از بانگ ایشان در کله
حاصل و ناحاصل آن پنج ویرانه مرا
خورده و ناخورده آن برکشیده حوصله
والله ار دیدم ز ریع آن بوجه سود کرد
یک جو و یک حبه و یک ذره و یک خردله
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۷ - از زندان بالاهور که مولد اوست سخن گوید
ای لاهوور ویحک بی من چگونه ای
بی آفتاب روشن روشن چگونه ای
ای آن که باغ طبع من آراسته تو را
بی لاله و بنفشه و سوسن چگونه ای
تو مرغزار بودی و من شیر مرغزار
با من چگونه بودی و بی من چگونه ای
ناگاه عزیز فرزند از تو جدا شده ست
با درد او به نوحه و شیون چگونه ای
بر پای تو دو بند گرانست چونستی
بی جان شدی تو اکنون بی تن چگونه ای
نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد
کاندر حصار بسته چو بیژن چگونه ای
گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت
از اوج برفراخته گردن چگونه ای
ای تیغ اگر نیام به حیلت بخواستی
دردا که تو برهنه چو سوزن چگونه ای
در هیچ حمله هرگز نفکنده ای سپر
با حمله زمانه توسن چگونه ای
باشد تو را ز دوست یکایک تهی کنار
با دشمن نهفته به دامن چگونه ای
از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک
با مار حلقه گشته ز آهن چگونه ای
از دوستان ناصح مشفق جدا شدی
با دشمنان ناکس ریمن چگونه ای
در باغ نوشکفته بکردی همی نظر
وز بیم رفته در دم گلخن چگونه ای
آباد جای نعمت نامد تو را به چشم
محنت زده به ویران معدن چگونه ای
ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب
در سمج تنگ بیدر و روزن چگونه ای
ای جره باز دست گذار شکار دوست
بسته میان تنگ نشیمن چگونه ای
بر ناز دوست هرگز طاقت نداشتی
امروز با شماتت دشمن چگونه ای
ای دم گرفته زندان گشته مقام تو
بی دل گشاده طارم و گلشن چگونه ای
بی آفتاب روشن روشن چگونه ای
ای آن که باغ طبع من آراسته تو را
بی لاله و بنفشه و سوسن چگونه ای
تو مرغزار بودی و من شیر مرغزار
با من چگونه بودی و بی من چگونه ای
ناگاه عزیز فرزند از تو جدا شده ست
با درد او به نوحه و شیون چگونه ای
بر پای تو دو بند گرانست چونستی
بی جان شدی تو اکنون بی تن چگونه ای
نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد
کاندر حصار بسته چو بیژن چگونه ای
گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت
از اوج برفراخته گردن چگونه ای
ای تیغ اگر نیام به حیلت بخواستی
دردا که تو برهنه چو سوزن چگونه ای
در هیچ حمله هرگز نفکنده ای سپر
با حمله زمانه توسن چگونه ای
باشد تو را ز دوست یکایک تهی کنار
با دشمن نهفته به دامن چگونه ای
از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک
با مار حلقه گشته ز آهن چگونه ای
از دوستان ناصح مشفق جدا شدی
با دشمنان ناکس ریمن چگونه ای
در باغ نوشکفته بکردی همی نظر
وز بیم رفته در دم گلخن چگونه ای
آباد جای نعمت نامد تو را به چشم
محنت زده به ویران معدن چگونه ای
ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب
در سمج تنگ بیدر و روزن چگونه ای
ای جره باز دست گذار شکار دوست
بسته میان تنگ نشیمن چگونه ای
بر ناز دوست هرگز طاقت نداشتی
امروز با شماتت دشمن چگونه ای
ای دم گرفته زندان گشته مقام تو
بی دل گشاده طارم و گلشن چگونه ای
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۸ - مدیح سلطان ابراهیم بن مسعود
ز فردوس با زینت آمد بهاری
چو زیبا عروسی و تازه نگاری
بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی
کش از سبزه پو دست وز لاله تاری
به گوهر بپیراست هر بوستانی
به دیبا بیاراست هر مرغزاری
بتی کرد هر گلبنی را و شاید
که هر گلستانیست چون قندهاری
برافکند بر دوش این طیلسانی
در آویخت در گوش آن گوشواری
میی خواه بویا چو رنگین عقیقی
بتی خواه زیبا چو خرم بهاری
همه کارها را نیامیز بر هم
ز هر پیشکاری همی خواه کاری
ز مطرب نوایی ز ساقی نبیدی
ز معشوق بوسی ز دلبر کناری
زمینی است چون صورت دلفروزی
هواییست چون سیرت بردباری
ز روی تذروان زمین را بساطی
ز پشت کلنگان هوا را بخاری
اگر چرخ دارد ز هر گونه چیزی
که شاید نمودن بدان افتخاری
ز شاهان گیتی به گیتی ندارد
چو خسرو براهیم مسعود باری
جهان شهریاری که در شهریاری
زمانه ندارد چنو شهریاری
چو او کامگاری که از کامگاران
نشد چیره بر کام او کامگاری
بر جود او آب دریا سرابی
بر قدر او چرخ گردان غباری
ثواب و عقابش به میدان و ایوان
فروزنده نوری و سوزنده ناری
بدان آتشین تیغ در هر نبردی
گرفته ست هر خسروی را عیاری
به شمشیر داده قوی گوشمالی
شهان جهان را به هر کار زاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرو رانده سیلی به هر ژرف غاری
نه با رای او اختران را فروغی
نه با گنج او کوهها را یساری
جهاندار شاها جهان را به شاهی
نکردست گردون چو تو اختیاری
نبودست چون امر و نهی تو هرگز
زمانه نوردی و گیتی گذاری
ندادت گلی چرخ هرگز فراکف
که نه در دل دشمنت خست خاری
ازینسان برآید همه کام نهمت
کرا بود چون دولت آموزگاری
شه روزگاری و چون روزگارت
ندیدست کس ملک را روزگاری
اگر ملک را یادگاری بباید
بیابد هم از ملک تو یادگاری
همی تا بود کوکبی را شعاعی
همی تا بود آتشی را شراری
همی دیده ای بر گشاید گیایی
همی پنجه ای برفرازد چناری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد امر تو در هر دیاری
گهت گوش بر نغمه رود سازی
گهت چشم بر صورت میگساری
چو زیبا عروسی و تازه نگاری
بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی
کش از سبزه پو دست وز لاله تاری
به گوهر بپیراست هر بوستانی
به دیبا بیاراست هر مرغزاری
بتی کرد هر گلبنی را و شاید
که هر گلستانیست چون قندهاری
برافکند بر دوش این طیلسانی
در آویخت در گوش آن گوشواری
میی خواه بویا چو رنگین عقیقی
بتی خواه زیبا چو خرم بهاری
همه کارها را نیامیز بر هم
ز هر پیشکاری همی خواه کاری
ز مطرب نوایی ز ساقی نبیدی
ز معشوق بوسی ز دلبر کناری
زمینی است چون صورت دلفروزی
هواییست چون سیرت بردباری
ز روی تذروان زمین را بساطی
ز پشت کلنگان هوا را بخاری
اگر چرخ دارد ز هر گونه چیزی
که شاید نمودن بدان افتخاری
ز شاهان گیتی به گیتی ندارد
چو خسرو براهیم مسعود باری
جهان شهریاری که در شهریاری
زمانه ندارد چنو شهریاری
چو او کامگاری که از کامگاران
نشد چیره بر کام او کامگاری
بر جود او آب دریا سرابی
بر قدر او چرخ گردان غباری
ثواب و عقابش به میدان و ایوان
فروزنده نوری و سوزنده ناری
بدان آتشین تیغ در هر نبردی
گرفته ست هر خسروی را عیاری
به شمشیر داده قوی گوشمالی
شهان جهان را به هر کار زاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرو رانده سیلی به هر ژرف غاری
نه با رای او اختران را فروغی
نه با گنج او کوهها را یساری
جهاندار شاها جهان را به شاهی
نکردست گردون چو تو اختیاری
نبودست چون امر و نهی تو هرگز
زمانه نوردی و گیتی گذاری
ندادت گلی چرخ هرگز فراکف
که نه در دل دشمنت خست خاری
ازینسان برآید همه کام نهمت
کرا بود چون دولت آموزگاری
شه روزگاری و چون روزگارت
ندیدست کس ملک را روزگاری
اگر ملک را یادگاری بباید
بیابد هم از ملک تو یادگاری
همی تا بود کوکبی را شعاعی
همی تا بود آتشی را شراری
همی دیده ای بر گشاید گیایی
همی پنجه ای برفرازد چناری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد امر تو در هر دیاری
گهت گوش بر نغمه رود سازی
گهت چشم بر صورت میگساری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۵ - مدح علاء الدوله سلطان مسعود
چرخ سپهر شعبده پیدا کنی همی
در باغ کهربا را مینا کند همی
بر دشت آسمان گون تأثیر آسمان
شکل بنات نعش و ثریا کنی همی
دیبای روم شد همه باغ و چو رومیان
از هر دو شاخ باد چلیپا کند همی
گرنه سپیده دم دم او سوده توتیاست
چشم شکوفه را ز چه بینا کند همی
بی کلک طبع شاخک شاهسپر غم را
بر حرفهای خط معما کند همی
گلبن همی ببندد پیرایه بهشت
تا لاله دل چو دیده حورا کند همی
این روزگار تازه درختان خشک را
بنگر چگونه طرفه مطرا کند همی
این ابر نقشبند بر این باد رنگریز
در باغ و راغ صورت دیبا کند همی
وین نوبهار زیبا بر خاک و سنگ و چوب
بنگر که نقش های چه زیبا کند همی
شبها سرشک ابر قدح های لاله را
پر باده لطیف مصفا کند همی
حرص جهان رعنا بر عشق کودکی
هامون و کوه پر گل رعنا کند همی
گریه ز ابر و خنده ز برقست نوبهار
از ابر و برق وامق و عذرا کند همی
بر شادی بهار نوآیین به جویبار
سرو سهی نگر که چه بالا کند همی
سعی سپهر والا از حسن باغ را
چون بزمگاه خسرو والا کند همی
گل مدح شاه گفت از آن ابر هر زمان
اندر دهانش لؤلؤ لالا کند همی
دهر ضعیف پیر توانا شد و جوان
وین عدل پادشاه توانا کند همی
سلطان علاء دولت مسعود تاجدار
کاسباب دین و ملک چو آبا کند همی
شاهی که هول و کینه او بر عدوی ملک
تابنده روز را شب یلدا کند همی
دولت همی چو خطبه اقبال او کند
منبر ز اوج گنبد خضرا کند همی
کشتی حلم را که فرو می کشد به جای
لنگر ز جرم مرکز غبرا کند همی
از طبع ورای حلم متین و بلند و پهن
دریا و چرخ و که را رسوا کند همی
چرخ از علاش بین که چه بالا گرفت باز
بحر از سخاش بین که چه پهنا کند همی
آن را که دل معرا باشد ز عشق او
چرخ از لباس عمر معرا کند همی
صحرا ز زنده پیلان گر کوه کوه کرد
که را به باد پایان صحرا کند همی
جز کوه نیست رخشش و در گردکار زار
گرد مصاف گردش نکبا کند همی
اندر کنار او ننهد چرخ نعمتی
کانرا به او نه بخت مهنا کند همی
گر چه دوتاست گردون از خلقت ای شگفت
او را نیایش از دل یکتا کند همی
شاها خجسته طالع تو برج ملک را
پر مشتری و زهره زهرا کند همی
گردون نهاده چشم و زمانه نهاده گوش
هر حکم را که رای تو امضا کند همی
آن خسروی و رادی دائم که امر ونهی
از درگه تو ملجاء و مأوی کند همی
شاها خدای داند تا لفظ روزگار
بر جاه و قدر تو چه ثناها کند همی
واندر بر چو سنگ رهی فکرت چو نور
صد معجزه ز مدح تو پیدا کند همی
آری که مهر تابان یاقوت زرد را
رنگین و لعل در دل خارا کند همی
مدحت چو طوق قمری بر گردن منست
هر ساعتم چو قمری گویا کند همی
شاها زمانه بر تن من جور می کند
او را بدو گذاشته ام تا کند همی
بخت مطیع بوده و گشته مرا مقر
از من رمیده گشت و تبرا کند همی
سودایی است بخت و نگویم که هر زمان
جرمی نکرده بر من صفرا کند همی
چون هر چه بود خون همه پالوده شد ز چشم
بی خون مرا چراست که سودا کند همی
شیدا نهاد بند گران دارم و مرا
بند گران به زندان شیدا کند همی
بدخواه من بگوید بر من همه دروغ
وآن را که او نبیند اغرا کند همی
نقاش چیره دستست آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا کند همی
هر ساعتم زمانه به چوبی دگر زند
این فعل بخت نحس همانا کند همی
با منش کینه ایست ندانم ز بهر چیست
وین هر چه او کند همه عمدا کند همی
خواهم ز روزگار چو گوید جواب من
یک ره نعم کند نکند لا کند همی
گر نه صواب کردم دانش نداشتم
کار صواب مردم دانا کند همی
نه نه زمانه خود چکند خود زمانه کیست
حکم قضا خدای تعالی کند همی
یارست با زمانه به هر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی
بر بنده رحم کن که همی بنده جان و تن
در مدح و خدمت تو مسما کند همی
در مدحت این قصیده غراست کافرین
هر کس بر این قصیده غرا کند همی
تا قصه گوی چیره زبان پیش عاشقان
قصه ز عشق عروه و غفرا کند همی
در پیش تخت خدمت بخت تو را فلک
بسته کمر به طوع چو جوزا کند همی
در باغ کهربا را مینا کند همی
بر دشت آسمان گون تأثیر آسمان
شکل بنات نعش و ثریا کنی همی
دیبای روم شد همه باغ و چو رومیان
از هر دو شاخ باد چلیپا کند همی
گرنه سپیده دم دم او سوده توتیاست
چشم شکوفه را ز چه بینا کند همی
بی کلک طبع شاخک شاهسپر غم را
بر حرفهای خط معما کند همی
گلبن همی ببندد پیرایه بهشت
تا لاله دل چو دیده حورا کند همی
این روزگار تازه درختان خشک را
بنگر چگونه طرفه مطرا کند همی
این ابر نقشبند بر این باد رنگریز
در باغ و راغ صورت دیبا کند همی
وین نوبهار زیبا بر خاک و سنگ و چوب
بنگر که نقش های چه زیبا کند همی
شبها سرشک ابر قدح های لاله را
پر باده لطیف مصفا کند همی
حرص جهان رعنا بر عشق کودکی
هامون و کوه پر گل رعنا کند همی
گریه ز ابر و خنده ز برقست نوبهار
از ابر و برق وامق و عذرا کند همی
بر شادی بهار نوآیین به جویبار
سرو سهی نگر که چه بالا کند همی
سعی سپهر والا از حسن باغ را
چون بزمگاه خسرو والا کند همی
گل مدح شاه گفت از آن ابر هر زمان
اندر دهانش لؤلؤ لالا کند همی
دهر ضعیف پیر توانا شد و جوان
وین عدل پادشاه توانا کند همی
سلطان علاء دولت مسعود تاجدار
کاسباب دین و ملک چو آبا کند همی
شاهی که هول و کینه او بر عدوی ملک
تابنده روز را شب یلدا کند همی
دولت همی چو خطبه اقبال او کند
منبر ز اوج گنبد خضرا کند همی
کشتی حلم را که فرو می کشد به جای
لنگر ز جرم مرکز غبرا کند همی
از طبع ورای حلم متین و بلند و پهن
دریا و چرخ و که را رسوا کند همی
چرخ از علاش بین که چه بالا گرفت باز
بحر از سخاش بین که چه پهنا کند همی
آن را که دل معرا باشد ز عشق او
چرخ از لباس عمر معرا کند همی
صحرا ز زنده پیلان گر کوه کوه کرد
که را به باد پایان صحرا کند همی
جز کوه نیست رخشش و در گردکار زار
گرد مصاف گردش نکبا کند همی
اندر کنار او ننهد چرخ نعمتی
کانرا به او نه بخت مهنا کند همی
گر چه دوتاست گردون از خلقت ای شگفت
او را نیایش از دل یکتا کند همی
شاها خجسته طالع تو برج ملک را
پر مشتری و زهره زهرا کند همی
گردون نهاده چشم و زمانه نهاده گوش
هر حکم را که رای تو امضا کند همی
آن خسروی و رادی دائم که امر ونهی
از درگه تو ملجاء و مأوی کند همی
شاها خدای داند تا لفظ روزگار
بر جاه و قدر تو چه ثناها کند همی
واندر بر چو سنگ رهی فکرت چو نور
صد معجزه ز مدح تو پیدا کند همی
آری که مهر تابان یاقوت زرد را
رنگین و لعل در دل خارا کند همی
مدحت چو طوق قمری بر گردن منست
هر ساعتم چو قمری گویا کند همی
شاها زمانه بر تن من جور می کند
او را بدو گذاشته ام تا کند همی
بخت مطیع بوده و گشته مرا مقر
از من رمیده گشت و تبرا کند همی
سودایی است بخت و نگویم که هر زمان
جرمی نکرده بر من صفرا کند همی
چون هر چه بود خون همه پالوده شد ز چشم
بی خون مرا چراست که سودا کند همی
شیدا نهاد بند گران دارم و مرا
بند گران به زندان شیدا کند همی
بدخواه من بگوید بر من همه دروغ
وآن را که او نبیند اغرا کند همی
نقاش چیره دستست آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا کند همی
هر ساعتم زمانه به چوبی دگر زند
این فعل بخت نحس همانا کند همی
با منش کینه ایست ندانم ز بهر چیست
وین هر چه او کند همه عمدا کند همی
خواهم ز روزگار چو گوید جواب من
یک ره نعم کند نکند لا کند همی
گر نه صواب کردم دانش نداشتم
کار صواب مردم دانا کند همی
نه نه زمانه خود چکند خود زمانه کیست
حکم قضا خدای تعالی کند همی
یارست با زمانه به هر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی
بر بنده رحم کن که همی بنده جان و تن
در مدح و خدمت تو مسما کند همی
در مدحت این قصیده غراست کافرین
هر کس بر این قصیده غرا کند همی
تا قصه گوی چیره زبان پیش عاشقان
قصه ز عشق عروه و غفرا کند همی
در پیش تخت خدمت بخت تو را فلک
بسته کمر به طوع چو جوزا کند همی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۰ - مدح منصور بن سعید
ای ابر گه بگریی و گه خندی
کس داندت چگونه ای و چندی
که قطره ای ز تو بچکد گاهی
باران شوی چه نادره آوندی
بنداخت بحر آنچه تو برچیدی
بگزید خاک آنچه تو بفکندی
بر کوهی و به گونه دریایی
بر بحری و به شکل دماوندی
گاهی به بانگ رعد همی نالم
گاهی به نور برق همی خندی
از چشم و دیده لؤلؤ بگشایی
بر دست و پای گلبن بر بندی
از در همه کنار تهی کردی
تا خوشه را به دانه بیاکندی
بخشیدن از تو نیست عجب ایرا
دریای بی کران را فرزندی
زنهار چون به غزنین بگذشتی
لؤلؤ بدان دیار پراکندی
پیغام می دهمت بگو زنهار
از این حزین تنگدل بندی
با تاج سروران همه حضرت
خواجه عمید حضرت میمندی
منصور بن سعید خداوندی
کز فر اوست تازه خداوندی
ای چون خرد تنت به خرد ورزی
وی چون هنر دلت به هنرمندی
افلاک را به رتبت هم جنسی
اقبال را به رادی مانندی
برد از نیاز همت تو قوت
برد از کبست جود تو خرسندی
از هر هنر جهان را تمثالی
وز هر مهم فلک را سوگندی
شاخ سخا و رادی بنشاندی
بیخ نیاز و زفتی برکندی
تو حاتم زمانه و من چونین
درمانده نیاز تو نپسندی
کارم ببست چونکه نبگشایی
جانم گسست چونکه نپیوندی
گویم ببین همی که غنی گردی
بپذیر پند اگر ز در پندی
زانچ از دو دیده بر رخ بفشاندی
وانچ از دو رخ ز دیده فرو راندی
فردا مگر ز من بنیابی تو
امروز آنچه یافتی از من دی
ای آنکه از سمامه و خورشیدی
از جود و خلق شکری و قندی
دلشاد زی بدانکه بود او را
لب قند و روی سیب سمرقندی
کس داندت چگونه ای و چندی
که قطره ای ز تو بچکد گاهی
باران شوی چه نادره آوندی
بنداخت بحر آنچه تو برچیدی
بگزید خاک آنچه تو بفکندی
بر کوهی و به گونه دریایی
بر بحری و به شکل دماوندی
گاهی به بانگ رعد همی نالم
گاهی به نور برق همی خندی
از چشم و دیده لؤلؤ بگشایی
بر دست و پای گلبن بر بندی
از در همه کنار تهی کردی
تا خوشه را به دانه بیاکندی
بخشیدن از تو نیست عجب ایرا
دریای بی کران را فرزندی
زنهار چون به غزنین بگذشتی
لؤلؤ بدان دیار پراکندی
پیغام می دهمت بگو زنهار
از این حزین تنگدل بندی
با تاج سروران همه حضرت
خواجه عمید حضرت میمندی
منصور بن سعید خداوندی
کز فر اوست تازه خداوندی
ای چون خرد تنت به خرد ورزی
وی چون هنر دلت به هنرمندی
افلاک را به رتبت هم جنسی
اقبال را به رادی مانندی
برد از نیاز همت تو قوت
برد از کبست جود تو خرسندی
از هر هنر جهان را تمثالی
وز هر مهم فلک را سوگندی
شاخ سخا و رادی بنشاندی
بیخ نیاز و زفتی برکندی
تو حاتم زمانه و من چونین
درمانده نیاز تو نپسندی
کارم ببست چونکه نبگشایی
جانم گسست چونکه نپیوندی
گویم ببین همی که غنی گردی
بپذیر پند اگر ز در پندی
زانچ از دو دیده بر رخ بفشاندی
وانچ از دو رخ ز دیده فرو راندی
فردا مگر ز من بنیابی تو
امروز آنچه یافتی از من دی
ای آنکه از سمامه و خورشیدی
از جود و خلق شکری و قندی
دلشاد زی بدانکه بود او را
لب قند و روی سیب سمرقندی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۲ - مدح علاء الدوله مسعود
گر چون تو به چینستان ای بت صنمستی
پشت شمنان خدمت او را بخمستی
آزادی اگر بنده بدی ار ز تو امروز
والله که همسنگ تو زر و درمستی
در خوبی اگر دعوی میری بکنی تو
یک لشکرت از خوبان زیر علمستی
طیره ست پری از تو و حسن تو رمیده ست
ور نه به سر تو که تو را از خدمستی
گر نیستی آن زلف برآورده سر از کبر
کی بر مه تابانش نهاده قدمستی
در جمله اگر یک صنمستی چو تو در حسن
اندر همه عالم سخن آن صنمستی
زینگونه اگر نیستی از دیده روان خون
دلداده عشق تو کجا متهمستی
داری دژم و تازه دل و عشق من ارنه
کی سوسن تو تازه و نرگس دژمستی
بنگاشت مژده بر دو رخم راز دل ارنه
کی بر دو رخ از خون دو دیده رقمستی
من سغبه آنم که دم سرد زنی تو
گویی که دم گل به گله صبحدمستی
آن خوی که بر آن روی نشیند همی از شرم
گویی که به گلبرگ برافتاده نمستی
گر حسن تو جادو و مشعبد نشدستی
بر روی تو کی لاله و نرگس بهمستی
گر نیستمی در هوس و پویه وصلت
امروز مرا در همه عالم چه غمستی
ور نیستی اندوه و فراق تو برین دل
در عیش مرا شادی و راحت چه کمستی
بد خوی اگر نیستی زینسان بدخوی
جای تو همه مجلس شاه عجمستی
مسعود که گر عدل نورزیدی رایش
بر خلق ز گردون ستمگر ستمستی
یک دفتر مدحش را بس نیستی امروز
گوهر چه درختستی یکسر قلمستی
گر نیستی از بهر عدو فرمان دادن
هر لفظ که هستیش بلا و نعمستی
یک دشمن او نیستی اندر همه عالم
گرنه همه آیینش حلم و کرمستی
ور نیستی آن رأی فروزنده تابان
چون شب همه آفاق جهان پرظلمستی
گر خواهدی و هست بدان حاجتمندیش
او را به فلک برز کواکب حشمستی
هرگز به نعم کی شودی سیر خلایق
گرنه ملک العصر ولی نعمستی
ظاهر نشدستی شرف گوهر آدم
گر نه شرف خسرو عالی هممستی
گر نیستی از بهر وجود شرف او
در جمله وجود همه گیتی عدمستی
باشد به گیا حاجت ورنه به همه هند
از خنجر خونریزش رسته بقمستی
با همت او شیر فلک یار شد ار نه
شیر فلک افتاده چو شیر اجمستی
یک روی گنهکار ندیدی به جهان کس
گر درگهش از امن چو بیت الحرمستی
یک روستمش خوانم در حمله که گویی
با تاج قبادستی و با تخت جمستی
گر نیستی از جودش پیوسته ضیافت
امید ز هر نعمت خالی شکمستی
زود دشمنی ار خواهدی اموال و زر او
چون سایل او دشمن او محتشمستی
در کل جهان نیستی انصاف پدیدار
گر رای رزینش نه جهان را حکمستی
در شعر دعا گویمی ار نه به همه وقت
این چرخ و فلک را به وجودش قسمستی
پشت شمنان خدمت او را بخمستی
آزادی اگر بنده بدی ار ز تو امروز
والله که همسنگ تو زر و درمستی
در خوبی اگر دعوی میری بکنی تو
یک لشکرت از خوبان زیر علمستی
طیره ست پری از تو و حسن تو رمیده ست
ور نه به سر تو که تو را از خدمستی
گر نیستی آن زلف برآورده سر از کبر
کی بر مه تابانش نهاده قدمستی
در جمله اگر یک صنمستی چو تو در حسن
اندر همه عالم سخن آن صنمستی
زینگونه اگر نیستی از دیده روان خون
دلداده عشق تو کجا متهمستی
داری دژم و تازه دل و عشق من ارنه
کی سوسن تو تازه و نرگس دژمستی
بنگاشت مژده بر دو رخم راز دل ارنه
کی بر دو رخ از خون دو دیده رقمستی
من سغبه آنم که دم سرد زنی تو
گویی که دم گل به گله صبحدمستی
آن خوی که بر آن روی نشیند همی از شرم
گویی که به گلبرگ برافتاده نمستی
گر حسن تو جادو و مشعبد نشدستی
بر روی تو کی لاله و نرگس بهمستی
گر نیستمی در هوس و پویه وصلت
امروز مرا در همه عالم چه غمستی
ور نیستی اندوه و فراق تو برین دل
در عیش مرا شادی و راحت چه کمستی
بد خوی اگر نیستی زینسان بدخوی
جای تو همه مجلس شاه عجمستی
مسعود که گر عدل نورزیدی رایش
بر خلق ز گردون ستمگر ستمستی
یک دفتر مدحش را بس نیستی امروز
گوهر چه درختستی یکسر قلمستی
گر نیستی از بهر عدو فرمان دادن
هر لفظ که هستیش بلا و نعمستی
یک دشمن او نیستی اندر همه عالم
گرنه همه آیینش حلم و کرمستی
ور نیستی آن رأی فروزنده تابان
چون شب همه آفاق جهان پرظلمستی
گر خواهدی و هست بدان حاجتمندیش
او را به فلک برز کواکب حشمستی
هرگز به نعم کی شودی سیر خلایق
گرنه ملک العصر ولی نعمستی
ظاهر نشدستی شرف گوهر آدم
گر نه شرف خسرو عالی هممستی
گر نیستی از بهر وجود شرف او
در جمله وجود همه گیتی عدمستی
باشد به گیا حاجت ورنه به همه هند
از خنجر خونریزش رسته بقمستی
با همت او شیر فلک یار شد ار نه
شیر فلک افتاده چو شیر اجمستی
یک روی گنهکار ندیدی به جهان کس
گر درگهش از امن چو بیت الحرمستی
یک روستمش خوانم در حمله که گویی
با تاج قبادستی و با تخت جمستی
گر نیستی از جودش پیوسته ضیافت
امید ز هر نعمت خالی شکمستی
زود دشمنی ار خواهدی اموال و زر او
چون سایل او دشمن او محتشمستی
در کل جهان نیستی انصاف پدیدار
گر رای رزینش نه جهان را حکمستی
در شعر دعا گویمی ار نه به همه وقت
این چرخ و فلک را به وجودش قسمستی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - وصف خروس
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۲ - دیده نرگس
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۳ - سمنزار
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - حسب حال
هر زمانی تنم چو زیر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندر دست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
کاتش دل همی ضمیر شود
به چنین رنج کز زمانه مراست
کودک هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
که به دست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
نا امیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
به گرانی که ثبیر شود
به زمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندر دست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
کاتش دل همی ضمیر شود
به چنین رنج کز زمانه مراست
کودک هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
که به دست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
نا امیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
به گرانی که ثبیر شود
به زمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۹ - مدح سید محمد ناصر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۷ - مرثیت
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۱ - در ده روشن رحیق
ای صنم ماهروی در ده روشن رحیق
چون لب معشوق لعل چون دل عاشق رقیق
بشنو و نیکو شنو نغمه خنیاگران
به پهلوانی سماع به خسروانی طریق
کرده به کف لاله زار ز بهر بزم فلک
چندین جام بلور چندین کاس عقیق
نشسته شد شیرزاد به دولت و بخت شاد
به قدر چرخ بلند به طبع بحر عمیق
با همه اقبال جفت با همه تأیید یار
حشمت باقی عدیل دولت عالی رفیق
چون لب معشوق لعل چون دل عاشق رقیق
بشنو و نیکو شنو نغمه خنیاگران
به پهلوانی سماع به خسروانی طریق
کرده به کف لاله زار ز بهر بزم فلک
چندین جام بلور چندین کاس عقیق
نشسته شد شیرزاد به دولت و بخت شاد
به قدر چرخ بلند به طبع بحر عمیق
با همه اقبال جفت با همه تأیید یار
حشمت باقی عدیل دولت عالی رفیق
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵ - مدیح
چو من جریده اشعار خویش عرض کنم
نخست یابم نام تو بر سر دیوان
سزد که نام من ای نامدار ثبت کنی؟
به کلک غفلت در متن دفتر نسیان
مرا مدار به طبع هنر گران و سبک
که من به سایه سبک هستم و به طبع گران
بجز مراد نکویی نکو مدار که من
بهر نکویی حقم به هر بها ارزان
همیشه تا به جهان خالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از ارکان
دو حال نیک و بد آرد همی ز هفت فلک
به هفت کوکب در پنج حس و چار ارکان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو مهر و ماه بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو همه سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان
نخست یابم نام تو بر سر دیوان
سزد که نام من ای نامدار ثبت کنی؟
به کلک غفلت در متن دفتر نسیان
مرا مدار به طبع هنر گران و سبک
که من به سایه سبک هستم و به طبع گران
بجز مراد نکویی نکو مدار که من
بهر نکویی حقم به هر بها ارزان
همیشه تا به جهان خالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از ارکان
دو حال نیک و بد آرد همی ز هفت فلک
به هفت کوکب در پنج حس و چار ارکان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو مهر و ماه بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو همه سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - ای خوشا در بوستان با دوستان