عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۴
آئینه خدا بخدا مرتضی علیست
گنج بقا و نور لقا مرتضی علیست
مشکل گشا بقول سلونی ولو کشف
معجزنما بروز وغا مرتضی علیست
صاحب لوای منزلت قربت و وصال
مسندنشین ملک دنا مرتضی علیست
خورشید آسمان ولایت ولی حق
خیرالوری و نور هدی مرتضی علیست
واقف ز سر لم یزلی از ره عیان
عارف بعلم کشف و صفا مرتضی علیست
دریای در و معرفت و گوهر یقین
کوه وقار وجود و سخا مرتضی علیست
آن نشاة که ختم ولایت بود بر او
چون گویمت قبول نما مرتضی علیست
آن سر دایری که بهر دور ظاهر است
چشم بصیرتت بگشا مرتضی علیست
آن کاملی که گفت انااللوح و القلم
هم عرش و هم زمین و سما مرتضی علیست
آن کو کلام ناطق و سری است کس مدان
برتر شده ز چون و چرا مرتضی علیست
گر شاه اولیاطلبی و امام دین
بشنو اسیریا بخدا مرتضی علیست
گنج بقا و نور لقا مرتضی علیست
مشکل گشا بقول سلونی ولو کشف
معجزنما بروز وغا مرتضی علیست
صاحب لوای منزلت قربت و وصال
مسندنشین ملک دنا مرتضی علیست
خورشید آسمان ولایت ولی حق
خیرالوری و نور هدی مرتضی علیست
واقف ز سر لم یزلی از ره عیان
عارف بعلم کشف و صفا مرتضی علیست
دریای در و معرفت و گوهر یقین
کوه وقار وجود و سخا مرتضی علیست
آن نشاة که ختم ولایت بود بر او
چون گویمت قبول نما مرتضی علیست
آن سر دایری که بهر دور ظاهر است
چشم بصیرتت بگشا مرتضی علیست
آن کاملی که گفت انااللوح و القلم
هم عرش و هم زمین و سما مرتضی علیست
آن کو کلام ناطق و سری است کس مدان
برتر شده ز چون و چرا مرتضی علیست
گر شاه اولیاطلبی و امام دین
بشنو اسیریا بخدا مرتضی علیست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۷
امام و هادی جانی علی ولی الله
طبیب درد نهانی علی ولی الله
نمی رسد بکمال تو شرح ناطقه ام
فزون ز حد بیانی علی ولی الله
شها چو ذات شریفت بعلم وجود و کمال
کسی نداد نشان جز علی ولی الله
نهایت همه کمل بدایت تو عقول
ز وصف برتر از آنی علی ولی الله
حقیقت تو محیط حقایق اشیاست
تو اصل کون و مکانی علی ولی الله
جهان ز پرتو روی تو روشن و پیداست
تو نور چشم جهانی علی ولی الله
ظهور تست بهر دور در مظاهر کل
مدار دور زمانی علی ولی الله
برون ز دانش تو نیست اول وآخر
تو مظهر همه آنی علی ولی الله
نجات جان اسیری ز فیض رحمت تست
تو شاه امن و امانی علی ولی الله
طبیب درد نهانی علی ولی الله
نمی رسد بکمال تو شرح ناطقه ام
فزون ز حد بیانی علی ولی الله
شها چو ذات شریفت بعلم وجود و کمال
کسی نداد نشان جز علی ولی الله
نهایت همه کمل بدایت تو عقول
ز وصف برتر از آنی علی ولی الله
حقیقت تو محیط حقایق اشیاست
تو اصل کون و مکانی علی ولی الله
جهان ز پرتو روی تو روشن و پیداست
تو نور چشم جهانی علی ولی الله
ظهور تست بهر دور در مظاهر کل
مدار دور زمانی علی ولی الله
برون ز دانش تو نیست اول وآخر
تو مظهر همه آنی علی ولی الله
نجات جان اسیری ز فیض رحمت تست
تو شاه امن و امانی علی ولی الله
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۹
ابوعلی عثمانی : دیباچه
بخش ۲
بِسْمِ اللهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحیم
الْحَمْدُلِلّه الّذی تَفَرَّدَ بِجَلالِ مَلَکوُتِهِ. وَ تَوَحَّدَ بِجَمالِ جَبَروتِهِ. وَتَعَزَّزَ بِعُلُوِّ أحَدِیّتَه. وَتَقَدَّسَ بِسُمُوِّ صَمَدِیَّتِهِ. وَتَکَبَّرَ فی ذاتِهِ عَنْ مُضارِعَةِ کُلِّ نَظیرٍ وَ تَنَزَّه فی صِفاتِهِ عَنْ کُلِّ تناهی وَ قُصُورٍ. لَهُ الصِّفاتُ المُخْتَصَّةُ بِحَقِّهِ. وَ الآیاتُ النّاطِقةُ بأنَّهُ غیرُ مُشْبِهٍ بِخَلقِهِ. فسبحانه مِنْ عَزیزٍ لِاحَدٌّ ینالَهُ وَ لا عَدٌّ یَحتالهُ وَ لا اَمَدٌ یَحْصُرُهُ. و لا أحَدٌ یَنْصُرُهُ. وَ لا وَلَدٌ یَشْفَعَهُ. وَ لا عَدَدٌ یَجْمَعُهُ. وَ لا مَکانٌ یُمْسِکُهُ. وَ لا زَمانٌ یُدْرِکُهُ. وَ لا فَهْمٌ یُقَدِّرُهُ. وَ لا وَهْمٌ یُصَوِّرُهُ. تَعالی عَنْ أن یُقالَ کَیْفَ هُوَ أوْ أیْنَ أوْ اکْتَسبَ بِصُنْعِه الزَّیْنَ. أوْ دَفَعَ بِفِعْلِهِ النَقْصَ وَ الشَّیْنَ. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شیءٌ وَ هوَ السمیعُ البَصیرُ. وَ لا یَغْلِبُهُ حَیٌّ وَ هُوَ الخَبیرُ القَدیرُ.
أحْمَدُهُ علی ما یُولی وَیَصنَعُ. وَ أشْکُرُهُ عَلی ما یَزْوی وَ یَدْفَعُ. وَ أتَوَکِّلُ عَلَیْهِ وَ أرضی بِما یُعْطی وَیَمْنَعُ.
وَ أشْهَدُ أن لا إلهَ إ ّلا اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ شَهادَةَ موُقِنٍ بتوحیدِهِ. مُسْتَجیرٍ بِحسْنِ تأییدِهِ.
وَأشْهَدُ أنَّ مُحَمّداً عَبْدُه المُصطفی. وَ أمینُهُ المُجْتبی. وَرَسوُلُهُ المَبْعوُثُ إلی کافَّةِ الوَری. صلَّی اللّه عَلَیْهِ وَ عَلی آلِهِ مَصابیحِ الدُّجی. وَأصحابِهِ مَفاتِیحِ الهُدی. وَسَلَّمَ تَسْلیماً کثیراً.
الْحَمْدُلِلّه الّذی تَفَرَّدَ بِجَلالِ مَلَکوُتِهِ. وَ تَوَحَّدَ بِجَمالِ جَبَروتِهِ. وَتَعَزَّزَ بِعُلُوِّ أحَدِیّتَه. وَتَقَدَّسَ بِسُمُوِّ صَمَدِیَّتِهِ. وَتَکَبَّرَ فی ذاتِهِ عَنْ مُضارِعَةِ کُلِّ نَظیرٍ وَ تَنَزَّه فی صِفاتِهِ عَنْ کُلِّ تناهی وَ قُصُورٍ. لَهُ الصِّفاتُ المُخْتَصَّةُ بِحَقِّهِ. وَ الآیاتُ النّاطِقةُ بأنَّهُ غیرُ مُشْبِهٍ بِخَلقِهِ. فسبحانه مِنْ عَزیزٍ لِاحَدٌّ ینالَهُ وَ لا عَدٌّ یَحتالهُ وَ لا اَمَدٌ یَحْصُرُهُ. و لا أحَدٌ یَنْصُرُهُ. وَ لا وَلَدٌ یَشْفَعَهُ. وَ لا عَدَدٌ یَجْمَعُهُ. وَ لا مَکانٌ یُمْسِکُهُ. وَ لا زَمانٌ یُدْرِکُهُ. وَ لا فَهْمٌ یُقَدِّرُهُ. وَ لا وَهْمٌ یُصَوِّرُهُ. تَعالی عَنْ أن یُقالَ کَیْفَ هُوَ أوْ أیْنَ أوْ اکْتَسبَ بِصُنْعِه الزَّیْنَ. أوْ دَفَعَ بِفِعْلِهِ النَقْصَ وَ الشَّیْنَ. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شیءٌ وَ هوَ السمیعُ البَصیرُ. وَ لا یَغْلِبُهُ حَیٌّ وَ هُوَ الخَبیرُ القَدیرُ.
أحْمَدُهُ علی ما یُولی وَیَصنَعُ. وَ أشْکُرُهُ عَلی ما یَزْوی وَ یَدْفَعُ. وَ أتَوَکِّلُ عَلَیْهِ وَ أرضی بِما یُعْطی وَیَمْنَعُ.
وَ أشْهَدُ أن لا إلهَ إ ّلا اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ شَهادَةَ موُقِنٍ بتوحیدِهِ. مُسْتَجیرٍ بِحسْنِ تأییدِهِ.
وَأشْهَدُ أنَّ مُحَمّداً عَبْدُه المُصطفی. وَ أمینُهُ المُجْتبی. وَرَسوُلُهُ المَبْعوُثُ إلی کافَّةِ الوَری. صلَّی اللّه عَلَیْهِ وَ عَلی آلِهِ مَصابیحِ الدُّجی. وَأصحابِهِ مَفاتِیحِ الهُدی. وَسَلَّمَ تَسْلیماً کثیراً.
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تو شهریار جهان، ما غریب شهر توایم
وطن گذاشته، بیخانمان ز بهر توایم
دوای دل نشود نوش جام جم ما را
که ناز پرور پیمانه های زهر توایم
ز لطف بر سر ما دست رحمتی می نه
که پایمال حوادث ز تاب قهر توایم
چو لاله، داغ دل از نوبهار عارض تو
چو غنچه، خون جگر از لعل نوش بهر توایم
شد از وفای تو مشهور عالمی شاهی
بس است شهرت ما، کز سگان شهر توایم
وطن گذاشته، بیخانمان ز بهر توایم
دوای دل نشود نوش جام جم ما را
که ناز پرور پیمانه های زهر توایم
ز لطف بر سر ما دست رحمتی می نه
که پایمال حوادث ز تاب قهر توایم
چو لاله، داغ دل از نوبهار عارض تو
چو غنچه، خون جگر از لعل نوش بهر توایم
شد از وفای تو مشهور عالمی شاهی
بس است شهرت ما، کز سگان شهر توایم
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۷
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢ - وله
ایدل ار خواهی گذر برگلشن دارالبقا
جهد کن کز پای خود بیرون کنی خار هوا
ور نمیخواهی که پای از راه حق یکسو نهی
دست زن در عروه و ثقای شرع مصطفی
راه شرع مصطفی از مرتضی جوزانکه نیست
شهر علم مصطفی را در بغیر از مرتضی
مرتضی را دان ولی اهل ایمان تا ابد
چون ز دیوان ابد دارد مثال انما
غیر او را کس نزیبد از سلونی دم زدن
زانکه او داناست ما فوق السموات العلا
خلعت با زیب و زین انت منی کس نیافت
از نبی الا علی کو داشت فر انبیا
در سخا بود از دل و دستش خجل دریا و کوه
این سخن دارد مصدق هر که خواند هل اتی
بعد ازو در راه دین گر پیشوا خواهی گرفت
بهتر از اولاد معصومش نیابی پیشوا
کیستند اولاد او اول حسن وانگه حسین
آنکه ایشانرا نبی فرمود امام و مقتدا
بنده این هر دو مخدومیم در دیوان شرع
میکنم ثابت بحکم مصطفی این مدعا
از نبی من کنت مولاه چو تشریف علیست
از طریق ارثشان بس بندگان باشیم ما
بعد از ایشان مقتدی سجاد وانگه باقر است
چون گذشتی جعفر و موسی و سبط او رضا
پس تقی آنگه نقی آنگه امام عسگری
بعد ازان مهدی کزو گیرد جهان نور و صفا
کردگارا جان پاک هر یکی زین جمع را
از کرم در صدر فردوس برین ده متکا
بخشش ایدل زین بزرگان چونکه هر یک بوده اند
در دریای فتوت گوهر کان سخا
پیروی کن گر نجات مخلصانت آرزوست
هر که را با خاندان عصمت آمد انتما
در طریق دین بهر کس اقتدا فرهنگ نیست
گر کنی باری بمعصومان کن ایدل اقتدا
گر چه من کابن یمینم کرده ام عصیان بسی
لیک میدارم توقع زانکه هستم بیریا
دوستدار خاندان مصطفی و مرتضی
کایزد از لطف و کرم بخشد بدان پاکان مرا
جهد کن کز پای خود بیرون کنی خار هوا
ور نمیخواهی که پای از راه حق یکسو نهی
دست زن در عروه و ثقای شرع مصطفی
راه شرع مصطفی از مرتضی جوزانکه نیست
شهر علم مصطفی را در بغیر از مرتضی
مرتضی را دان ولی اهل ایمان تا ابد
چون ز دیوان ابد دارد مثال انما
غیر او را کس نزیبد از سلونی دم زدن
زانکه او داناست ما فوق السموات العلا
خلعت با زیب و زین انت منی کس نیافت
از نبی الا علی کو داشت فر انبیا
در سخا بود از دل و دستش خجل دریا و کوه
این سخن دارد مصدق هر که خواند هل اتی
بعد ازو در راه دین گر پیشوا خواهی گرفت
بهتر از اولاد معصومش نیابی پیشوا
کیستند اولاد او اول حسن وانگه حسین
آنکه ایشانرا نبی فرمود امام و مقتدا
بنده این هر دو مخدومیم در دیوان شرع
میکنم ثابت بحکم مصطفی این مدعا
از نبی من کنت مولاه چو تشریف علیست
از طریق ارثشان بس بندگان باشیم ما
بعد از ایشان مقتدی سجاد وانگه باقر است
چون گذشتی جعفر و موسی و سبط او رضا
پس تقی آنگه نقی آنگه امام عسگری
بعد ازان مهدی کزو گیرد جهان نور و صفا
کردگارا جان پاک هر یکی زین جمع را
از کرم در صدر فردوس برین ده متکا
بخشش ایدل زین بزرگان چونکه هر یک بوده اند
در دریای فتوت گوهر کان سخا
پیروی کن گر نجات مخلصانت آرزوست
هر که را با خاندان عصمت آمد انتما
در طریق دین بهر کس اقتدا فرهنگ نیست
گر کنی باری بمعصومان کن ایدل اقتدا
گر چه من کابن یمینم کرده ام عصیان بسی
لیک میدارم توقع زانکه هستم بیریا
دوستدار خاندان مصطفی و مرتضی
کایزد از لطف و کرم بخشد بدان پاکان مرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴ - وله ایضاً در مدح حضرت مولی علی (ع) والصلوه
مقتدای اهل عالم چون گذشت از مصطفا
ابن عم مصطفی را دان علی مرتضا
آن علی اسم و مسمی کز علو مرتبت
اوج گردون با جنابش ارض باشد با سما
آنکه از مغرب بمشرق کرد رجعت آفتاب
تا نماز با نیاز او نیفتد در قضا
آنکه نسبت خرقه را یکسر بدرگاهش برند
سالکان راه حق از اولیاء و اتقیا
وانکه می زیبد که روح الله ز بهر افتخار
نوبت صیتش زند فوق السموات العلا
اوست مولانا بفرمانی که از حق ناطق است
چون توان منکر شدن در شأن او من کنت را
بر جهان جاهش سرادق میکشد خورشید وار
و از تواضع او بزیر سایبانی از عبا
خسرو سیاره بر شیر فلک بودی سوار
چون به دلدل بر نشستی مرتضی روز وغا
جز بقوتهای روحانی کجا ممکن شدی
در ز خیبر کندن و بر هم دریدن اژدها
زان کرامتها که ایزد کرد و خواهد کرد نیز
با علی اکنون بشارت میرساند هل اتا
بهر اثبات امامت گر بود قاضی عدل
علم وجود و عفت و مردیش بس باشد گوا
گر نکردی در نبوت را نبی الله مهر
مرسلی بودی علی افضل ز کل انبیا
آنکه در حین صلوه از مال خوددادی زکوه
جز علی را کس نمیدانم بنص انما
آنچه او را از فضایل هست از اقرانش مجوی
جهل باشد جستن انسانیت از مردم کیا
کی رسیدیش ار نبودی افضلیت وصف او
از سلونی دم زدن در بارگاه مصطفا
رهنمائی جوی از وی کو شناسد راه را
چون نبرد اینره کسی هرگز بسر بی رهنما
ترک افضل بهر مفضول از فضول نفس دان
در طریق حق مکن جز نور عصمت پیشوا
و آن ندانم هیچکس را از نبی چون بگذری
جز علی مرتضا را پادشاه اولیا
تا بدو دارم تولا باتبر ایم ز غیر
چون نیابد بی تبرا از تولا دل صفا
در ولای او نمایم پایداری همچو قطب
ور بگرداند فلک بر سر بخونم آسیا
منقبت از جان و دل کابن یمین میگویدش
هست اظهار عبودیت نه انشاء ثنا
من که باشم کش ثنا گویم ولی مقصودم آنک
از شمار بندگان داند مرا روز جزا
کردگارا مجرمم اما تو آگاهی که من
بنده اویم چه باشد گر بدو بخشی مرا
ابن عم مصطفی را دان علی مرتضا
آن علی اسم و مسمی کز علو مرتبت
اوج گردون با جنابش ارض باشد با سما
آنکه از مغرب بمشرق کرد رجعت آفتاب
تا نماز با نیاز او نیفتد در قضا
آنکه نسبت خرقه را یکسر بدرگاهش برند
سالکان راه حق از اولیاء و اتقیا
وانکه می زیبد که روح الله ز بهر افتخار
نوبت صیتش زند فوق السموات العلا
اوست مولانا بفرمانی که از حق ناطق است
چون توان منکر شدن در شأن او من کنت را
بر جهان جاهش سرادق میکشد خورشید وار
و از تواضع او بزیر سایبانی از عبا
خسرو سیاره بر شیر فلک بودی سوار
چون به دلدل بر نشستی مرتضی روز وغا
جز بقوتهای روحانی کجا ممکن شدی
در ز خیبر کندن و بر هم دریدن اژدها
زان کرامتها که ایزد کرد و خواهد کرد نیز
با علی اکنون بشارت میرساند هل اتا
بهر اثبات امامت گر بود قاضی عدل
علم وجود و عفت و مردیش بس باشد گوا
گر نکردی در نبوت را نبی الله مهر
مرسلی بودی علی افضل ز کل انبیا
آنکه در حین صلوه از مال خوددادی زکوه
جز علی را کس نمیدانم بنص انما
آنچه او را از فضایل هست از اقرانش مجوی
جهل باشد جستن انسانیت از مردم کیا
کی رسیدیش ار نبودی افضلیت وصف او
از سلونی دم زدن در بارگاه مصطفا
رهنمائی جوی از وی کو شناسد راه را
چون نبرد اینره کسی هرگز بسر بی رهنما
ترک افضل بهر مفضول از فضول نفس دان
در طریق حق مکن جز نور عصمت پیشوا
و آن ندانم هیچکس را از نبی چون بگذری
جز علی مرتضا را پادشاه اولیا
تا بدو دارم تولا باتبر ایم ز غیر
چون نیابد بی تبرا از تولا دل صفا
در ولای او نمایم پایداری همچو قطب
ور بگرداند فلک بر سر بخونم آسیا
منقبت از جان و دل کابن یمین میگویدش
هست اظهار عبودیت نه انشاء ثنا
من که باشم کش ثنا گویم ولی مقصودم آنک
از شمار بندگان داند مرا روز جزا
کردگارا مجرمم اما تو آگاهی که من
بنده اویم چه باشد گر بدو بخشی مرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد
مدتی گردون ز غیرت داشت سرگردان مرا
زانک در دانش مزید یافت بر اقران مرا
منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر
رهنما شد بخت سوی چشمه حیوان مرا
بودم اندر تیه حیرت مدتی همچون کلیم
برد سوی طور همت پرتو یزدان مرا
گر چه بودم ساکن بیت الحزن یعقوب وار
نزد یوسف برد بخت از کلبه احزان مرا
صاحبی کانوار رای مملکت آرای او
وا رهاند از مضیق مشکلات آسان مرا
در حساب کار خود سرگشته بودم مدتی
ره نمود اقبال سوی صاحب دیوان مرا
صاحب اعظم علاء ملت و دین آنکه هست
مرهم لطفش ز بهر درد دل درمان مرا
آن محمد خلق عیسی دم که وصف ذات او
در نکو گوئی کند مشهور چون حسان مرا
در حضیض محنت ارچه پایمالم همچو خاک
سرفرازد دولتش بر ذروه کیوان مرا
گر چه کانرا سیم و زر بخشیدن آئین است لیک
پیش دریای کفش ممسک نماید کان مرا
تا همی بینم سخای دست گوهر بار او
ننگ میآید ز جود ابر در نیسان مرا
چون بمیدان اندر آید روز کین جولان کنان
حمله های رستم آید سر بسر دستان مرا
نیزه در کف چون کند آهنگ قلب دشمنان
در ید بیضا نماید پیکر ثعبان مرا
عقدهای گوهر موزون من در حضرتش
آید الحق بر مثال زیره و کرمان مرا
شعر بروی عرضه کردن مینماید راستی
همچو سحر سامری با موسی عمران مرا
با کمال فضلش الحق از فصاحت دم زدن
نطق با قل آید اندر حضرت سحبان مرا
صاحبا دانی که از یمن مدیحت مدتیست
تا عطارد مینهد سر بر خط فرمان مرا
بلبل خوشگوی طبعم در قفس فرسوده شد
وقت پرواز است و شادی بر گل و ریحان مرا
زینت و زیور روا باشد که سازد از شبه
گر نباشد دسترس بر گوهر عمان مرا
گر نبودی دور محنت چون ثوابت دیر پای
کی چنین سیاره وش کردی فلک حیران مرا
از خواص زعفران بر چهره باشد گر شود
با چنین دلتنگئی چون غنچه لب خندان مرا
پیش ازین با خود بهر وقتی تفکر کردمی
کز برای چیست دائم کار بی سامان مرا
تا که اینمعنی بپرسیدم ز پیر کاردان
کز چه میدارد فلک در حیز خذلان مرا
گفت عقل اکنون هنر عیب است الحق راست گفت
ورنه دیگر چیست چندین موجب حرمان مرا
چون همیدیدم که از روی حسد گردون دون
خواهد افکندن چو گوی اندر خم چوگان مرا
عید خود روزی همی داند سپهر بیوفا
کز جفا کاری و بد کیشی کند قربان مرا
بستم احرام همایون حضرتت کالطاف تو
در حوادث کوش دارد زافت دوران مرا
گر چه در صورت سفر باشد سقراما ولیک
اینسفر بگشاد در در روضه رضوان مرا
بنده خاص توأم باید که داند رأی تو
سهل باشد گر بداند عامه از خاصان مرا
جان نباشد در تن ابن یمین بی شکر تو
شکر تو فرض است تا باشد بتن در جان مرا
دولتت پاینده بادا تا ابد کز جود تست
هر چه میبینی ز رخت و بخت و خان و مان مرا
زانک در دانش مزید یافت بر اقران مرا
منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر
رهنما شد بخت سوی چشمه حیوان مرا
بودم اندر تیه حیرت مدتی همچون کلیم
برد سوی طور همت پرتو یزدان مرا
گر چه بودم ساکن بیت الحزن یعقوب وار
نزد یوسف برد بخت از کلبه احزان مرا
صاحبی کانوار رای مملکت آرای او
وا رهاند از مضیق مشکلات آسان مرا
در حساب کار خود سرگشته بودم مدتی
ره نمود اقبال سوی صاحب دیوان مرا
صاحب اعظم علاء ملت و دین آنکه هست
مرهم لطفش ز بهر درد دل درمان مرا
آن محمد خلق عیسی دم که وصف ذات او
در نکو گوئی کند مشهور چون حسان مرا
در حضیض محنت ارچه پایمالم همچو خاک
سرفرازد دولتش بر ذروه کیوان مرا
گر چه کانرا سیم و زر بخشیدن آئین است لیک
پیش دریای کفش ممسک نماید کان مرا
تا همی بینم سخای دست گوهر بار او
ننگ میآید ز جود ابر در نیسان مرا
چون بمیدان اندر آید روز کین جولان کنان
حمله های رستم آید سر بسر دستان مرا
نیزه در کف چون کند آهنگ قلب دشمنان
در ید بیضا نماید پیکر ثعبان مرا
عقدهای گوهر موزون من در حضرتش
آید الحق بر مثال زیره و کرمان مرا
شعر بروی عرضه کردن مینماید راستی
همچو سحر سامری با موسی عمران مرا
با کمال فضلش الحق از فصاحت دم زدن
نطق با قل آید اندر حضرت سحبان مرا
صاحبا دانی که از یمن مدیحت مدتیست
تا عطارد مینهد سر بر خط فرمان مرا
بلبل خوشگوی طبعم در قفس فرسوده شد
وقت پرواز است و شادی بر گل و ریحان مرا
زینت و زیور روا باشد که سازد از شبه
گر نباشد دسترس بر گوهر عمان مرا
گر نبودی دور محنت چون ثوابت دیر پای
کی چنین سیاره وش کردی فلک حیران مرا
از خواص زعفران بر چهره باشد گر شود
با چنین دلتنگئی چون غنچه لب خندان مرا
پیش ازین با خود بهر وقتی تفکر کردمی
کز برای چیست دائم کار بی سامان مرا
تا که اینمعنی بپرسیدم ز پیر کاردان
کز چه میدارد فلک در حیز خذلان مرا
گفت عقل اکنون هنر عیب است الحق راست گفت
ورنه دیگر چیست چندین موجب حرمان مرا
چون همیدیدم که از روی حسد گردون دون
خواهد افکندن چو گوی اندر خم چوگان مرا
عید خود روزی همی داند سپهر بیوفا
کز جفا کاری و بد کیشی کند قربان مرا
بستم احرام همایون حضرتت کالطاف تو
در حوادث کوش دارد زافت دوران مرا
گر چه در صورت سفر باشد سقراما ولیک
اینسفر بگشاد در در روضه رضوان مرا
بنده خاص توأم باید که داند رأی تو
سهل باشد گر بداند عامه از خاصان مرا
جان نباشد در تن ابن یمین بی شکر تو
شکر تو فرض است تا باشد بتن در جان مرا
دولتت پاینده بادا تا ابد کز جود تست
هر چه میبینی ز رخت و بخت و خان و مان مرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶ - وله ایضاً در مدح امیر شیخ حسن
واجب بود از راه نیاز اهل زمن را
در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست
رایش بصفا روی زمین را و زمن را
در رسته بازار هنر ملک خریدست
وز گوهر شمشیر ادا کرده ثمن را
گر جمله جهان صدقه کند همت رادش
اینخانه ادا را بود اثار نه من را
از دل الم فقر برد مرهم جودش
زانگونه که صابون برد از جامه درن را
چون از پی تحریر کند خامه گهر بار
قیمت برود مرسله در عدن را
بر چرح کمان وش ز پی مدحت جاهش
سوفار صفت تیر گشاد است دهن را
یکروز مصافش زتن زار اعادی
صد ساله فزون طعمه دهد زاغ و زغن را
هنگام ملاقات دو صف از تف تیغش
بدرود کند جان سپر برد یمن را
از ربقه فرمانش سر آنکس که برون برد
آماده نهاد از پی خود تیغ و کفن را
آنکس نهد از درگه او روی بغیری
کز جهل کند تره بجا سلوی و من را
ایمظهر الطاف الهی دل پاکت
بشناخته چون مردم یکفن همه فن را
پیوسته ز پروانه رأی تو برد نور
این شمع زر اندوده فیروزه لگن را
بانگهت خلق تو ز خود لاف زدن نیست
جز عین خطا نافه آهوی ختن را
از گلشن خلق تو وزد باد بهاری
در باغ که خوشبوی کند صحن چمن را
سرتا سر آفاق چو بگرفت سپاهت
ناچار عدو هاویه بگزید وطن را
شمشیر تو اندر دل چون سنگ عدویت
مانند سنانی که دهد جای مسن را
گه تیغ تو سازد دو تن از یکتن دشمن
گه تیر تو یک تن کند از خصم دو تن را
چون دست اجل گردن خصم تو همی بست
از حبل وریدش بسزا یافت رسن را
بیداری و هوشیاری بخت تو ربوده است
از چشم بد حاسد جاه تو وسن را
هست ابن یمین داعی جاه تو وبا شد
آگاهی ازین واقف هر سر و علن را
تا در نظر دیده وران حسن فزاید
تاب وشکن زلف بت سیم ذقن را
بادا دل اعدای تو از صر صر قهرت
چون زلف بتان کرده ضمان تاب و شکن را
در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست
رایش بصفا روی زمین را و زمن را
در رسته بازار هنر ملک خریدست
وز گوهر شمشیر ادا کرده ثمن را
گر جمله جهان صدقه کند همت رادش
اینخانه ادا را بود اثار نه من را
از دل الم فقر برد مرهم جودش
زانگونه که صابون برد از جامه درن را
چون از پی تحریر کند خامه گهر بار
قیمت برود مرسله در عدن را
بر چرح کمان وش ز پی مدحت جاهش
سوفار صفت تیر گشاد است دهن را
یکروز مصافش زتن زار اعادی
صد ساله فزون طعمه دهد زاغ و زغن را
هنگام ملاقات دو صف از تف تیغش
بدرود کند جان سپر برد یمن را
از ربقه فرمانش سر آنکس که برون برد
آماده نهاد از پی خود تیغ و کفن را
آنکس نهد از درگه او روی بغیری
کز جهل کند تره بجا سلوی و من را
ایمظهر الطاف الهی دل پاکت
بشناخته چون مردم یکفن همه فن را
پیوسته ز پروانه رأی تو برد نور
این شمع زر اندوده فیروزه لگن را
بانگهت خلق تو ز خود لاف زدن نیست
جز عین خطا نافه آهوی ختن را
از گلشن خلق تو وزد باد بهاری
در باغ که خوشبوی کند صحن چمن را
سرتا سر آفاق چو بگرفت سپاهت
ناچار عدو هاویه بگزید وطن را
شمشیر تو اندر دل چون سنگ عدویت
مانند سنانی که دهد جای مسن را
گه تیغ تو سازد دو تن از یکتن دشمن
گه تیر تو یک تن کند از خصم دو تن را
چون دست اجل گردن خصم تو همی بست
از حبل وریدش بسزا یافت رسن را
بیداری و هوشیاری بخت تو ربوده است
از چشم بد حاسد جاه تو وسن را
هست ابن یمین داعی جاه تو وبا شد
آگاهی ازین واقف هر سر و علن را
تا در نظر دیده وران حسن فزاید
تاب وشکن زلف بت سیم ذقن را
بادا دل اعدای تو از صر صر قهرت
چون زلف بتان کرده ضمان تاب و شکن را
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧ - قصیده در مدح طغا تیمور خان
ای کرده روز را ز شب قیرگون نقاب
یعنی فکنده سایه سنبل بر آفتاب
دانی عرق چگونه بود بر عذار او
چون بر صحیفه گل تر قطره گلاب
در هیچ فصل چون قد و خد تو سرو و گل
در روضه وجود نروید بهیچ باب
چون لعل آبدار تو عقد گهر نمود
جز عم فشاند بر زر تر نقره مذاب
بر تافتست دست دلم تاب زلف تو
باری تو بیگناه ز من روی بر متاب
از ترکتاز چشم تو دل میکند گله
هندوی زلفت از چه سبب میشود بتاب
عشق تو آتشیست که چون در دل اوفتاد
از چشمها گشاد مرا چشمه های آب
باشد بسعی روی تو معمور ملک حسن
کرد آب دیده کشور صبر مرا خراب
دوشم رسید خیل خیال تو میهمان
پالوده کردم اشگ و زدل ساختم کباب
یکره ببر در آرم و بنواز همچو چنگ
تا چند گوشمال کشم از تو چون رباب
تا کی جفا کنی مگر آگه نه که من
هستم کمینه بنده سلطان کامیاب
دارای دین طغا تیمور (خان) که روز رزم
میسازد از رقاب عدو تیغ او قراب
در پیش او عدوش چو گاو است پیش شیر
نی نی چو صعوه در کشش چنگل عقاب
تشویر آسمان و زمین داد و میدهد
عزم سبک عنانش و حزم گران رکاب
سرخی صبح و شام برین نیلگون فلک
داند که چیست هر که کند فکرتی صواب
اینست و بس که خنجر خورشید میکند
روی فلک بخون دل دشمنش خضاب
هر کو بعهد شاه کند بندگی غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب
قارون شود بمال کسی گر بعمر خویش
بیند شبی خیال کف راد او بخواب
ای در پناه سایه رای تو آفتاب
وی درگه تو قبله آمال شیخ و شاب
چرخ اثیر از آتش خشم تو یک شرار
کوثر زچشمه سار صفای تو یک زهاب
ناید کفایت کفت از ابر تیره دل
آب حیات می نتوان یافت از سراب
زین پیشتر که دست سعادت نکرده بود
چون سرمه در دو دیده من خاک آنجناب
بودم امید واثق و هم ظن صادق آنک
دولت رساندم بجناب هنر مآب
منت خدای را که کنون در جناب تو
کردم دعات خاتمه نظم مستطاب
تا بی عمود خیمه نه پشت آسمان
باشد بیا چو بر سر می قبه حباب
بادا فرو شده بزمین دشمنت چو میخ
حبل ورید گشته بگردن درش طناب
در روز و شب ملائکه را ورد افضل است
یا رب دعای ابن یمین باد مستجاب
یعنی فکنده سایه سنبل بر آفتاب
دانی عرق چگونه بود بر عذار او
چون بر صحیفه گل تر قطره گلاب
در هیچ فصل چون قد و خد تو سرو و گل
در روضه وجود نروید بهیچ باب
چون لعل آبدار تو عقد گهر نمود
جز عم فشاند بر زر تر نقره مذاب
بر تافتست دست دلم تاب زلف تو
باری تو بیگناه ز من روی بر متاب
از ترکتاز چشم تو دل میکند گله
هندوی زلفت از چه سبب میشود بتاب
عشق تو آتشیست که چون در دل اوفتاد
از چشمها گشاد مرا چشمه های آب
باشد بسعی روی تو معمور ملک حسن
کرد آب دیده کشور صبر مرا خراب
دوشم رسید خیل خیال تو میهمان
پالوده کردم اشگ و زدل ساختم کباب
یکره ببر در آرم و بنواز همچو چنگ
تا چند گوشمال کشم از تو چون رباب
تا کی جفا کنی مگر آگه نه که من
هستم کمینه بنده سلطان کامیاب
دارای دین طغا تیمور (خان) که روز رزم
میسازد از رقاب عدو تیغ او قراب
در پیش او عدوش چو گاو است پیش شیر
نی نی چو صعوه در کشش چنگل عقاب
تشویر آسمان و زمین داد و میدهد
عزم سبک عنانش و حزم گران رکاب
سرخی صبح و شام برین نیلگون فلک
داند که چیست هر که کند فکرتی صواب
اینست و بس که خنجر خورشید میکند
روی فلک بخون دل دشمنش خضاب
هر کو بعهد شاه کند بندگی غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب
قارون شود بمال کسی گر بعمر خویش
بیند شبی خیال کف راد او بخواب
ای در پناه سایه رای تو آفتاب
وی درگه تو قبله آمال شیخ و شاب
چرخ اثیر از آتش خشم تو یک شرار
کوثر زچشمه سار صفای تو یک زهاب
ناید کفایت کفت از ابر تیره دل
آب حیات می نتوان یافت از سراب
زین پیشتر که دست سعادت نکرده بود
چون سرمه در دو دیده من خاک آنجناب
بودم امید واثق و هم ظن صادق آنک
دولت رساندم بجناب هنر مآب
منت خدای را که کنون در جناب تو
کردم دعات خاتمه نظم مستطاب
تا بی عمود خیمه نه پشت آسمان
باشد بیا چو بر سر می قبه حباب
بادا فرو شده بزمین دشمنت چو میخ
حبل ورید گشته بگردن درش طناب
در روز و شب ملائکه را ورد افضل است
یا رب دعای ابن یمین باد مستجاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨ - وله
ای بزیر سایه لطفت مدار آفتاب
وی ز خط همچو ریحانت غبار آفتاب
چون صفای آبرویت سایه برگردون فکند
آتش غیرت دمد از چشمه سار آفتاب
تا فتاد از شاخ سنبل سایه بر برگ گلت
شعر مشکین گشت پنداری شعار آفتاب
قطره های خوی ببین بر روی شهر آرای خود
گر ندیدی رشته پروین نثار آفتاب
آمدی عشاق را ابرو و مویت پاسبان
گر هلال از مشک بودی بر کنار آفتاب
بر بنا گوش چو سیمت گوهر شهوار چیست
زهره زهر است گوئی گوشوار آفتاب
نرگس چشمم چو نیلوفر بیاد روی تو
میبرد عمری بسر در انتظار آفتاب
وقت آن آمد که این تشنیف را ابن یمین
از بلندی ساخت مسکن در جوار آفتاب
سازم آغاز مدیح خسروی کز قدر او
در جهانگیریش باشد اقتدار آفتاب
تاج شاهان آنکه نفس رای ملک آرای او
باشد الحق بنده بودن افتخار آفتاب
وانکه تا افکند صیت زر فشانی در جهان
در معادن زرگری گشته شعار آفتاب
وانکه دست در نثارش از پی پاشندگی
برکشد گوهر ز تیغ زرنگار آفتاب
میبرد نسبت بشمس از بهر این در سروری
پیش خاص و عام باشد اشتهار آفتاب
در مصاف او عدو گر خود پلنگ بر بر یست
موش کور آید مرا در کارزار آفتاب
آفتابش بندد از جوزا نطاق بندگی
اینچنین باشد شهان را گیرو دار آفتاب
با علو قدر او گردون نیاید در حساب
کی خرد از ذره بر گیرد شمار آفتاب
در صف صافی دلان گنبد نیلوفری
رأی او رونق برد از کارزار آفتاب
گر هواداری نکردی آفتابش ذره وار
کتف گردون کی شدی حمال بار آفتاب
پای ننهادی برون از کنج خانه سایه وار
از وقارش گر شدی یکذره یار آفتاب
گرنه حیرانست و سرگردان زرشگ قدر او
پس چرا یکدم نگردد کم دوار آفتاب
زاتش قهرش اگر دودی بگردون بر شدی
همچو روی مه سیه گشتی عذار آفتاب
ظلمت از شب دور کردی گر ز نور رأی او
یافتی پروانه شمع تابدار آفتاب
خاطرم در وصف رایش آفتاب افروز شد
زانسبب در شعر من بینی قطار آفتاب
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مدار رای او بادا مدار آفتاب
وی ز خط همچو ریحانت غبار آفتاب
چون صفای آبرویت سایه برگردون فکند
آتش غیرت دمد از چشمه سار آفتاب
تا فتاد از شاخ سنبل سایه بر برگ گلت
شعر مشکین گشت پنداری شعار آفتاب
قطره های خوی ببین بر روی شهر آرای خود
گر ندیدی رشته پروین نثار آفتاب
آمدی عشاق را ابرو و مویت پاسبان
گر هلال از مشک بودی بر کنار آفتاب
بر بنا گوش چو سیمت گوهر شهوار چیست
زهره زهر است گوئی گوشوار آفتاب
نرگس چشمم چو نیلوفر بیاد روی تو
میبرد عمری بسر در انتظار آفتاب
وقت آن آمد که این تشنیف را ابن یمین
از بلندی ساخت مسکن در جوار آفتاب
سازم آغاز مدیح خسروی کز قدر او
در جهانگیریش باشد اقتدار آفتاب
تاج شاهان آنکه نفس رای ملک آرای او
باشد الحق بنده بودن افتخار آفتاب
وانکه تا افکند صیت زر فشانی در جهان
در معادن زرگری گشته شعار آفتاب
وانکه دست در نثارش از پی پاشندگی
برکشد گوهر ز تیغ زرنگار آفتاب
میبرد نسبت بشمس از بهر این در سروری
پیش خاص و عام باشد اشتهار آفتاب
در مصاف او عدو گر خود پلنگ بر بر یست
موش کور آید مرا در کارزار آفتاب
آفتابش بندد از جوزا نطاق بندگی
اینچنین باشد شهان را گیرو دار آفتاب
با علو قدر او گردون نیاید در حساب
کی خرد از ذره بر گیرد شمار آفتاب
در صف صافی دلان گنبد نیلوفری
رأی او رونق برد از کارزار آفتاب
گر هواداری نکردی آفتابش ذره وار
کتف گردون کی شدی حمال بار آفتاب
پای ننهادی برون از کنج خانه سایه وار
از وقارش گر شدی یکذره یار آفتاب
گرنه حیرانست و سرگردان زرشگ قدر او
پس چرا یکدم نگردد کم دوار آفتاب
زاتش قهرش اگر دودی بگردون بر شدی
همچو روی مه سیه گشتی عذار آفتاب
ظلمت از شب دور کردی گر ز نور رأی او
یافتی پروانه شمع تابدار آفتاب
خاطرم در وصف رایش آفتاب افروز شد
زانسبب در شعر من بینی قطار آفتاب
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مدار رای او بادا مدار آفتاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩ - وله ایضاً
حبذا قصری که دارد پای ثابت اندر آب
سر ز رفعت برکشیده تا به اوج آفتاب
آفتاب از عکس جام روشنش بر روزنش
کرد خوش خوش رخ نهان حتی توارت بالحجاب
از خجالت ها که می یابد ز نقش دلکشش
روح مانی ماند خواهد تا قیامت در عذاب
آفرین بر دست استادی که نقاشیش کرد
کس تواند بست هرگز زین صفت نقشی بر آب ؟
وضع او بر طالع ثابت نهاد استاد صنع
تا بسان بیت معمورش نبیند کس خراب
چون وزیر شه نشان در صدرگاه او نشست
آستانش خلق عالم را بود حسن المآب
بر که او را چگویم راست حوض کوثرست
گر بود آبی که از کوثر همی خندد گلاب
بر کنارش خشت پخته رشگ یاقوتست و لعل
در میانش سنگ ریزه غیرت در خوشاب
با خرد گفتم مقامی هست با زینت چنین
گفت فردوس است و بس والله اعلم بالصواب
باز پرسیدم که دروی مسند تمکین که راست
گفت خوش گفتی زمن بشنو سؤالت را جواب
آصف ثانی علاءالملک را کز فر اوست
این گل افشان بر مثال باغ جنت مستطاب
آن که بیداری بختش چون به گیتی سر کشد
تا ابد یأجوج فتنه دیده نگشاید ز خواب
وانکه عزم او بهر جانب که بر تابد عنان
برق نتواند که ماند پیش او پا در رکاب
دولتش پاینده بادا تا برغم دشمنان
قرنها نوشد درو با دوستان جام شراب
گه گهی هم جرعه ای ریزد سوی ابن یمین
تا شود چاکر به یمن دولت او کامیاب
سر ز رفعت برکشیده تا به اوج آفتاب
آفتاب از عکس جام روشنش بر روزنش
کرد خوش خوش رخ نهان حتی توارت بالحجاب
از خجالت ها که می یابد ز نقش دلکشش
روح مانی ماند خواهد تا قیامت در عذاب
آفرین بر دست استادی که نقاشیش کرد
کس تواند بست هرگز زین صفت نقشی بر آب ؟
وضع او بر طالع ثابت نهاد استاد صنع
تا بسان بیت معمورش نبیند کس خراب
چون وزیر شه نشان در صدرگاه او نشست
آستانش خلق عالم را بود حسن المآب
بر که او را چگویم راست حوض کوثرست
گر بود آبی که از کوثر همی خندد گلاب
بر کنارش خشت پخته رشگ یاقوتست و لعل
در میانش سنگ ریزه غیرت در خوشاب
با خرد گفتم مقامی هست با زینت چنین
گفت فردوس است و بس والله اعلم بالصواب
باز پرسیدم که دروی مسند تمکین که راست
گفت خوش گفتی زمن بشنو سؤالت را جواب
آصف ثانی علاءالملک را کز فر اوست
این گل افشان بر مثال باغ جنت مستطاب
آن که بیداری بختش چون به گیتی سر کشد
تا ابد یأجوج فتنه دیده نگشاید ز خواب
وانکه عزم او بهر جانب که بر تابد عنان
برق نتواند که ماند پیش او پا در رکاب
دولتش پاینده بادا تا برغم دشمنان
قرنها نوشد درو با دوستان جام شراب
گه گهی هم جرعه ای ریزد سوی ابن یمین
تا شود چاکر به یمن دولت او کامیاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠ - ایضاً قصیده در مدح و تهنیت ورود امیر یحیی
فرخنده باد مقدم دستور کامیاب
بر روزگار دولت شاه فلک جناب
سلطان مشرقین که از اوج سروری
رأیش فکند سایه رفعت بر آفتاب
آن کز صریر خامه او گوش سایلان
پیش از سؤال یافته نیکوترین جواب
یحیی تاج بخش که تا رسم خسرویست
تخت کیی نیافت چو او شاه کامیاب
از شرم رأیش آخر هر روز میشود
خورشید زرد رو پس این نیلگون حجاب
تا عدل او عمارت عالم بنا نهاد
جایی نماند جز دل اعدای او خراب
ای خسروی که گر برد از بحر همتت
فصل بهار قطره به سوی هوا سحاب
گر بر زمین شوره فشاند رشاش خویش
در سبزه هاش لاله شود لؤلؤ خوشاب
گر بگذرد به بیشه ی شیران ز خلق او
بویی که می برد گر واز کار مشک ناب
گردد چو ناف آهوی تاتار مشکبار
از بوی فایح او کام شیر غاب
ور بنگرند سوی زمین و زمان به خشم
عزم سبک عنانت و حزم گران رکاب
طبع زمان شود چو زمین طالب سکون
حزم زمین شود چو زمان باعث شتاب
شاها امیدوار چنانم که عنقریب
سر بر کند ز دولت تو بخت من ز خواب
در خشک سال مکرمت از ابر رأفتت
آرد بروی کار مرا روزگار آب
ابن یمین چو از ره اخلاص میبرد
با بندگان حضرت میمونت انتساب
هر چند منقلب کند احوال او فلک
هرگز نجوید از ره اخلاص انقلاب
حقا که با ثنات ز دیوان طبع خویش
از بهر افتخار فلک کردم انتخاب
جز بر جناب حضرت شاهی به هیچ فصل
از راه التجا نگذشتم به هیچ باب
در غیبت و حضور نیم فارغ از دو کار
فکرم نهاده قاعده هر دو بر صواب
گر حاضرم بذکر ثناهای مستطاب
ور غائبم بفکر دعاهای مستجاب
واجب بود رعایت آنکس که جز درت
نشناسد از بسیط زمین مرجع و مآب
تا روز بزم قاعده خواستن بود
از ساقیان شراب وز باورجیان کباب
هر کو نه بر مراد تو بر مینهد اساس
باد از دلش کباب و زخون جگر شراب
بر روزگار دولت شاه فلک جناب
سلطان مشرقین که از اوج سروری
رأیش فکند سایه رفعت بر آفتاب
آن کز صریر خامه او گوش سایلان
پیش از سؤال یافته نیکوترین جواب
یحیی تاج بخش که تا رسم خسرویست
تخت کیی نیافت چو او شاه کامیاب
از شرم رأیش آخر هر روز میشود
خورشید زرد رو پس این نیلگون حجاب
تا عدل او عمارت عالم بنا نهاد
جایی نماند جز دل اعدای او خراب
ای خسروی که گر برد از بحر همتت
فصل بهار قطره به سوی هوا سحاب
گر بر زمین شوره فشاند رشاش خویش
در سبزه هاش لاله شود لؤلؤ خوشاب
گر بگذرد به بیشه ی شیران ز خلق او
بویی که می برد گر واز کار مشک ناب
گردد چو ناف آهوی تاتار مشکبار
از بوی فایح او کام شیر غاب
ور بنگرند سوی زمین و زمان به خشم
عزم سبک عنانت و حزم گران رکاب
طبع زمان شود چو زمین طالب سکون
حزم زمین شود چو زمان باعث شتاب
شاها امیدوار چنانم که عنقریب
سر بر کند ز دولت تو بخت من ز خواب
در خشک سال مکرمت از ابر رأفتت
آرد بروی کار مرا روزگار آب
ابن یمین چو از ره اخلاص میبرد
با بندگان حضرت میمونت انتساب
هر چند منقلب کند احوال او فلک
هرگز نجوید از ره اخلاص انقلاب
حقا که با ثنات ز دیوان طبع خویش
از بهر افتخار فلک کردم انتخاب
جز بر جناب حضرت شاهی به هیچ فصل
از راه التجا نگذشتم به هیچ باب
در غیبت و حضور نیم فارغ از دو کار
فکرم نهاده قاعده هر دو بر صواب
گر حاضرم بذکر ثناهای مستطاب
ور غائبم بفکر دعاهای مستجاب
واجب بود رعایت آنکس که جز درت
نشناسد از بسیط زمین مرجع و مآب
تا روز بزم قاعده خواستن بود
از ساقیان شراب وز باورجیان کباب
هر کو نه بر مراد تو بر مینهد اساس
باد از دلش کباب و زخون جگر شراب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١ - وله ایضاً در مدح امیر ستلمش بیگ
دوش این سیمرغ زرین بال یعنی آفتاب
گشت در مغرب نهان حتی توارت بالحجاب
از شفق شد چرخ مینا گون عقیق افشان چنانک
خنجر کیخسرو از خون دل افراسیاب
ارغوان در روضه نیلوفری آمد ببار
چون فرو رفت این گل صد برگ زرد آفتاب
بر بساط ازرق گردون پدید آمد هلال
همچو شخص ناتوان بر روی نیلی جامه خواب
اختران بر گرد او چون دوستان مهربان
رفته از بهر عیادت با هزاران اضطراب
زاغ مشکین بال شب بر سطح این سبز آشیان
کرد پیدا صد هزاران بیضه کافور ناب
سبزه زار چرخ را بود از مجره جویبار
جویباری از زبر جد آب او سیم مذاب
آسمان چون رود نیل و اختران باران ازو
همچو چشم ماهیان در تیره شب بر روی آب
عقد پروین از سپهر نیلگون تابان شده
در بناگوش سیاه زنگیان در خوشاب
اختر اندر رخ کشیده معجر زنگار فام
چون شرر کز دود بر رخسار خود بندد نقاب
چون بنات النعش را دیدم گمان بردم مگر
برگ نرگس ریخت باد نوبهاری بر سداب
هر زمانی سوی این دیو سیه یعنی که شب
از کمان چرخ میشد تیر زرین شهاب
در شبی زینسان که گفتم تا بروز از دور چرخ
آب چشمم موج میزد آتش دل التهاب
ناگهان از هاتف غیبی بگوش جان من
در میان خواب و بیداری رسید اینخوش خطاب
کی زمعمار طبیعت باغ فضل آباد شد
تا بکی در کنج غم باشی چو گنج اندر خراب
خیز و بهر کعبه ارباب فضل احرام بند
در حریم دلگشایش نام جوی و کام یاب
گفتم آیا هست ازینسان کعبه ای گفتا که هست
حضرت دارای دین والله اعلم بالصواب
خسرو عادل ستلمش بیگ نوئین جهان
کش سعادت باد و دولت دایما بی انقلاب
گفتم آخر بی وسیلت چون بدرگاهش روم
گفت کز دریای خاطر گوهری کن انتخاب
چون بفال سعد بنشیند بمسند بامداد
بر فشان در مجلس عالی آن گردون جناب
خسروا گر خاطر عاطر نمیگردد ملول
تا فرو خوانم مدیحی چون خطابت مستطاب
ای فلک در خیمه جاهت ز صبح و آفتاب
یافته سیمین عمود و بافته زرین طناب
در زمین و آسمان در حزم و عزمت شمه ای
گر نبودی کی بدی این از درنگ آندر شتاب
خشکسال مکرمت بودی و قحط مردمی
بر سپهر جود اگر دستت نکردی فتح باب
کار دست درفشانت ناید از ابر بهار
تشنگی ننشاند ار چه آب را ماند سراب
گر نسیم خلد تو بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد ز کام شیر غاب
تا همای عدلت آمد سایه گستر در جهان
آشیان جست از دلیری صعوه در چشم عقاب
با وجود حزم هشیارت عجب آید مرا
گر کسی زین پس بگیتی مست گردد از شراب
نیست اندر بخت عهد نوجوانت بس عجب
گر جهان پیر دیگر ره ز سر گیرد شباب
پشت خصمت شد دو تا همچون خرک از بار فسق
شاید ار رگها بنالد برتنش همچون رباب
هر سؤالی را که مشکل ماند از اسرار غیب
منهی کلکت کند روشن ز بهر آن جواب
غائب از عالیجنابت خایبست از کام دل
گفته اند این خود بر آئین مثل من غاب خاب
صاحبا ابن یمین در عرصه میدان فضل
تیغ نطق اندر دعا گوئی کشیده از قراب
تا بتابد هر مهی خورشید از برج دگر
بادت از برج شرف خورشید دولت تیرتاب
تیر عزمت را چو بگشائی ز شست اقتدار
بر عرض بادا گذر همچون دعای مستجاب
چون روی اقبال و دولت هر دو بادت همعنان
چونکه آئی فتح و نصرت هر دو بادت در رکاب
گشت در مغرب نهان حتی توارت بالحجاب
از شفق شد چرخ مینا گون عقیق افشان چنانک
خنجر کیخسرو از خون دل افراسیاب
ارغوان در روضه نیلوفری آمد ببار
چون فرو رفت این گل صد برگ زرد آفتاب
بر بساط ازرق گردون پدید آمد هلال
همچو شخص ناتوان بر روی نیلی جامه خواب
اختران بر گرد او چون دوستان مهربان
رفته از بهر عیادت با هزاران اضطراب
زاغ مشکین بال شب بر سطح این سبز آشیان
کرد پیدا صد هزاران بیضه کافور ناب
سبزه زار چرخ را بود از مجره جویبار
جویباری از زبر جد آب او سیم مذاب
آسمان چون رود نیل و اختران باران ازو
همچو چشم ماهیان در تیره شب بر روی آب
عقد پروین از سپهر نیلگون تابان شده
در بناگوش سیاه زنگیان در خوشاب
اختر اندر رخ کشیده معجر زنگار فام
چون شرر کز دود بر رخسار خود بندد نقاب
چون بنات النعش را دیدم گمان بردم مگر
برگ نرگس ریخت باد نوبهاری بر سداب
هر زمانی سوی این دیو سیه یعنی که شب
از کمان چرخ میشد تیر زرین شهاب
در شبی زینسان که گفتم تا بروز از دور چرخ
آب چشمم موج میزد آتش دل التهاب
ناگهان از هاتف غیبی بگوش جان من
در میان خواب و بیداری رسید اینخوش خطاب
کی زمعمار طبیعت باغ فضل آباد شد
تا بکی در کنج غم باشی چو گنج اندر خراب
خیز و بهر کعبه ارباب فضل احرام بند
در حریم دلگشایش نام جوی و کام یاب
گفتم آیا هست ازینسان کعبه ای گفتا که هست
حضرت دارای دین والله اعلم بالصواب
خسرو عادل ستلمش بیگ نوئین جهان
کش سعادت باد و دولت دایما بی انقلاب
گفتم آخر بی وسیلت چون بدرگاهش روم
گفت کز دریای خاطر گوهری کن انتخاب
چون بفال سعد بنشیند بمسند بامداد
بر فشان در مجلس عالی آن گردون جناب
خسروا گر خاطر عاطر نمیگردد ملول
تا فرو خوانم مدیحی چون خطابت مستطاب
ای فلک در خیمه جاهت ز صبح و آفتاب
یافته سیمین عمود و بافته زرین طناب
در زمین و آسمان در حزم و عزمت شمه ای
گر نبودی کی بدی این از درنگ آندر شتاب
خشکسال مکرمت بودی و قحط مردمی
بر سپهر جود اگر دستت نکردی فتح باب
کار دست درفشانت ناید از ابر بهار
تشنگی ننشاند ار چه آب را ماند سراب
گر نسیم خلد تو بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد ز کام شیر غاب
تا همای عدلت آمد سایه گستر در جهان
آشیان جست از دلیری صعوه در چشم عقاب
با وجود حزم هشیارت عجب آید مرا
گر کسی زین پس بگیتی مست گردد از شراب
نیست اندر بخت عهد نوجوانت بس عجب
گر جهان پیر دیگر ره ز سر گیرد شباب
پشت خصمت شد دو تا همچون خرک از بار فسق
شاید ار رگها بنالد برتنش همچون رباب
هر سؤالی را که مشکل ماند از اسرار غیب
منهی کلکت کند روشن ز بهر آن جواب
غائب از عالیجنابت خایبست از کام دل
گفته اند این خود بر آئین مثل من غاب خاب
صاحبا ابن یمین در عرصه میدان فضل
تیغ نطق اندر دعا گوئی کشیده از قراب
تا بتابد هر مهی خورشید از برج دگر
بادت از برج شرف خورشید دولت تیرتاب
تیر عزمت را چو بگشائی ز شست اقتدار
بر عرض بادا گذر همچون دعای مستجاب
چون روی اقبال و دولت هر دو بادت همعنان
چونکه آئی فتح و نصرت هر دو بادت در رکاب