عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
چند پرسی ز کجایی و کجایی و کجا؟
از نهان خانه تجریدم و از دار فنا
تو جدل میکنی، اما چه کنی چون نکنی؟
گفت در حق تو حق: «اکثر شی ء جدلا»
زاهد ار چشم یقین باز گشاید بیند
ز خدا خوان بخدا دان ز سمک تا بسما
صوفی از شیوه اوراد صفایی دارد
لیک هرگز نرسد در صفت و صفوت ما
کار هرکس بصلاحی و صلوتی موقوف
نظر عاشق دلسوخته بر عین عطا
مجلس بیخبرانست، خبر را بگذار
بی خبر شو، که همه بی خبرانند اینجا
دفع منکر بخرابات شد و آخر کرد
جبه را در گرو باده، زهی مولانا!
گر دمی میل کنی جانب این سرمستان
در دمی زنده شوی از دم «یحیی الموتا»
گفت محبوب که: من مثل خودت گردانم
«یا اراد الملک الملک بهذا مثلا»
هیچ وقتی نکند دوست، علی رغم حسود
قاسمی را نفسی یاد، مگر احیانا
از نهان خانه تجریدم و از دار فنا
تو جدل میکنی، اما چه کنی چون نکنی؟
گفت در حق تو حق: «اکثر شی ء جدلا»
زاهد ار چشم یقین باز گشاید بیند
ز خدا خوان بخدا دان ز سمک تا بسما
صوفی از شیوه اوراد صفایی دارد
لیک هرگز نرسد در صفت و صفوت ما
کار هرکس بصلاحی و صلوتی موقوف
نظر عاشق دلسوخته بر عین عطا
مجلس بیخبرانست، خبر را بگذار
بی خبر شو، که همه بی خبرانند اینجا
دفع منکر بخرابات شد و آخر کرد
جبه را در گرو باده، زهی مولانا!
گر دمی میل کنی جانب این سرمستان
در دمی زنده شوی از دم «یحیی الموتا»
گفت محبوب که: من مثل خودت گردانم
«یا اراد الملک الملک بهذا مثلا»
هیچ وقتی نکند دوست، علی رغم حسود
قاسمی را نفسی یاد، مگر احیانا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
خدا را، ای مذکر، رحم فرما
ز حد بگذشت سرمای تو بر ما
زهر جا، هر که پرسد منزل اوست
همه جا گو، همه جا گو، گو همه جا
شدم مفتون زلفش، تا چه زاید
از ان زلف سیه، «اللیل حبلا»
اگر نوشیده ای، خوش باد وقتت
می صافی ز جام حق تعالا
ز جام شوق او مستیم و خوشحال
تتن تن، تن تتن، تن تن، تلالا
ز خود بگسل، بدو پیوند، کینست
بدین ما تبرا و تولا
چها میگوید آن صوفی خود کام؟
تعجب مانده ام باری در آنها
نصیبت چون ز جام عاشقان نیست
برو باده مپیما، باد پیما
چو قاسم از وجود خویشتن رست
شرابش ناب شد، جامش مصفا
ز حد بگذشت سرمای تو بر ما
زهر جا، هر که پرسد منزل اوست
همه جا گو، همه جا گو، گو همه جا
شدم مفتون زلفش، تا چه زاید
از ان زلف سیه، «اللیل حبلا»
اگر نوشیده ای، خوش باد وقتت
می صافی ز جام حق تعالا
ز جام شوق او مستیم و خوشحال
تتن تن، تن تتن، تن تن، تلالا
ز خود بگسل، بدو پیوند، کینست
بدین ما تبرا و تولا
چها میگوید آن صوفی خود کام؟
تعجب مانده ام باری در آنها
نصیبت چون ز جام عاشقان نیست
برو باده مپیما، باد پیما
چو قاسم از وجود خویشتن رست
شرابش ناب شد، جامش مصفا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
خوش خاطرم که یار مرا گفت: مرحبا
همراه مرحباست صفا در پی صفا
صافی شدست شیشه دل از صفای عشق
ای لطف مرحبای ترا جان و دل فدا!
زاهد، مگو محال که: از عشق توبه کن
من درد عشق را چه کنم، چون برم دوا؟
تقلید گفت: توبه و تحقیق گفت: عشق
مغلوب شد حکایت تقلید غالبا
چون شد یقین که غیر خدا نیست فاعلی
تلقین «مارمیت » بگو «اذ رمیت » را
جانم ز قصهای مکرر ملول شد
ای جان، بیا بماره توحید وانما
دل دولت وصال ترا رایگان نیافت
از بارهای بس که کشیدست بارها
بیرون ز شاهراه موحد سخن مگوی
این بود ابتدا و همینست انتها
چون واردیت نیست، مگو قصه از گزاف
بر شاهراه عشق بخوان رمز «هل اتا»
چندین مگو که: خون دل از دیده ریختم
فرزند حال باش و گذر کن ز ما مضا
قاسم، سخن مگوی ز هجران جان گداز
در ظل عاشقی شو و بگذر ز ماجرا
همراه مرحباست صفا در پی صفا
صافی شدست شیشه دل از صفای عشق
ای لطف مرحبای ترا جان و دل فدا!
زاهد، مگو محال که: از عشق توبه کن
من درد عشق را چه کنم، چون برم دوا؟
تقلید گفت: توبه و تحقیق گفت: عشق
مغلوب شد حکایت تقلید غالبا
چون شد یقین که غیر خدا نیست فاعلی
تلقین «مارمیت » بگو «اذ رمیت » را
جانم ز قصهای مکرر ملول شد
ای جان، بیا بماره توحید وانما
دل دولت وصال ترا رایگان نیافت
از بارهای بس که کشیدست بارها
بیرون ز شاهراه موحد سخن مگوی
این بود ابتدا و همینست انتها
چون واردیت نیست، مگو قصه از گزاف
بر شاهراه عشق بخوان رمز «هل اتا»
چندین مگو که: خون دل از دیده ریختم
فرزند حال باش و گذر کن ز ما مضا
قاسم، سخن مگوی ز هجران جان گداز
در ظل عاشقی شو و بگذر ز ماجرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
زهی شوق و زهی شوق، زهی عشق و تمنا!
زهی عشق جهانسوز، زهی حسن و تولا!
زهی لطف و کرامت، زهی خوش قد و قامت
زهی روز قیامت، زهی نور تجلا
زهی یار و زهی یار، و زهی مونس احرار
زهی معدن اسرار، زهی منصب اعلا
زهی نور و زهی نور، زهی رایت منصور
زهی آیت مشهور، تقدس و تعالا
زهی طالع مسعود، زهی حامد و محمود
زهی واجد و موجود، زهی حضرت والا
زهی ذات معلا، زهی نور مزکی
زهی روی مصفی، زهی مولی و مولا
زهی فتنه برانگیز، زهی شهد شکرریز
زهی روی دلاویز، زهی زلف سمن سا
ز سوز تو کبابیم، سر از سوز نتابیم
همه مست خرابیم، از آن جام مصفا
گهی فتنه ی جانی، گهی شور جهانی
گهی امن و امانی، گهی کان خطرها
گهی قاضی شهری، گهی شحنه قهری
گهی چشمه ی زهری، گهی موجی و دریا
تویی کاشف اسرار، تویی قاسم انوار
تویی سالک اطوار، تویی اسم و مسما
زهی عشق جهانسوز، زهی حسن و تولا!
زهی لطف و کرامت، زهی خوش قد و قامت
زهی روز قیامت، زهی نور تجلا
زهی یار و زهی یار، و زهی مونس احرار
زهی معدن اسرار، زهی منصب اعلا
زهی نور و زهی نور، زهی رایت منصور
زهی آیت مشهور، تقدس و تعالا
زهی طالع مسعود، زهی حامد و محمود
زهی واجد و موجود، زهی حضرت والا
زهی ذات معلا، زهی نور مزکی
زهی روی مصفی، زهی مولی و مولا
زهی فتنه برانگیز، زهی شهد شکرریز
زهی روی دلاویز، زهی زلف سمن سا
ز سوز تو کبابیم، سر از سوز نتابیم
همه مست خرابیم، از آن جام مصفا
گهی فتنه ی جانی، گهی شور جهانی
گهی امن و امانی، گهی کان خطرها
گهی قاضی شهری، گهی شحنه قهری
گهی چشمه ی زهری، گهی موجی و دریا
تویی کاشف اسرار، تویی قاسم انوار
تویی سالک اطوار، تویی اسم و مسما
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
شراب آتشین آمد ز دست ساقی جانها
بنوش این جام آتش را، «توکلنا علی المولا»
شراب ارغوان درکش، مترس از آب و از آتش
برقص آ یک زمان خوش خوش، ببین در جودت صهبا
کمالات خود از خود جو، که بحر وحدتی، نه جو
تویی ناموس این صهبا، تویی قاموس این دریا
تو آن شاه جگر سوزی، که سلطانی و فیروزی
کمینه جام تو دریا، کمینه پشه ات عنقا
مترس از حیله ی دشمن، قدم در عشق محکم زن
درآ در وادی ایمن، که من پیمودم این صحرا
ز من بشنو سخن آسان، تو فرصت را غنیمت دان
ز عاشق یاد گیر، ای جان، مکن امروز را فردا
تو جان جان جانانی، ز چشم خلق پنهانی
برون آی از در خانه، که بربستند محملها
به هر جایی که آن یارست من سرسبز و دلشادم
«و کنا حیث ماکانوا و کانوا حیث ما کنا»
همیشه قاسم مسکین به تو امید می دارد
تویی حاضر، تویی ناظر، تویی پنهان، تویی پیدا
بنوش این جام آتش را، «توکلنا علی المولا»
شراب ارغوان درکش، مترس از آب و از آتش
برقص آ یک زمان خوش خوش، ببین در جودت صهبا
کمالات خود از خود جو، که بحر وحدتی، نه جو
تویی ناموس این صهبا، تویی قاموس این دریا
تو آن شاه جگر سوزی، که سلطانی و فیروزی
کمینه جام تو دریا، کمینه پشه ات عنقا
مترس از حیله ی دشمن، قدم در عشق محکم زن
درآ در وادی ایمن، که من پیمودم این صحرا
ز من بشنو سخن آسان، تو فرصت را غنیمت دان
ز عاشق یاد گیر، ای جان، مکن امروز را فردا
تو جان جان جانانی، ز چشم خلق پنهانی
برون آی از در خانه، که بربستند محملها
به هر جایی که آن یارست من سرسبز و دلشادم
«و کنا حیث ماکانوا و کانوا حیث ما کنا»
همیشه قاسم مسکین به تو امید می دارد
تویی حاضر، تویی ناظر، تویی پنهان، تویی پیدا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
طلوع پرتو ی حسنست در جهان، اما
خلاف مذهب و دین چیست معنی اسما
به جان تو که هزاران هزار فرسنگست
ز شهر عالم صورت به ملک «اوادنا»
جهان پرست ازین آفتاب عالم تاب
کجاست طلعت خورشید و چشم نابینا؟
ز شوق مستی عشق تو کف زنان گویم:
«تنن تنن، تنن تن، تلا تلا تللا»
خطا ز فعل خدا نیست، راه جهل مرو
ز چین ابروی خود اوفتاده ای به خطا
«یحبهم » ز خدا آمد، ای فقیه، مرنج
خلاف مذهب حق نیست، عشق بازی ما
به یمن دولت وصل تو قاسمی وارست
ز فکر سایه ی طوبی و جنت الماوا
خلاف مذهب و دین چیست معنی اسما
به جان تو که هزاران هزار فرسنگست
ز شهر عالم صورت به ملک «اوادنا»
جهان پرست ازین آفتاب عالم تاب
کجاست طلعت خورشید و چشم نابینا؟
ز شوق مستی عشق تو کف زنان گویم:
«تنن تنن، تنن تن، تلا تلا تللا»
خطا ز فعل خدا نیست، راه جهل مرو
ز چین ابروی خود اوفتاده ای به خطا
«یحبهم » ز خدا آمد، ای فقیه، مرنج
خلاف مذهب حق نیست، عشق بازی ما
به یمن دولت وصل تو قاسمی وارست
ز فکر سایه ی طوبی و جنت الماوا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
عقل از عقیله خیزد، عشق از جنون و سودا
یا رب، چه چاره سازم این درد را مداوا؟
عقلست در تفکر، عشقست در تحیر
این عقل در تدبر، این عشق در علالا
عقلست در تکلف، عشقست در تالف
عقلست در تمنا،عشقست در تولا
عقل استناد جوید،عاشق معاد جوید
عقل اجتهاد جوید،عاشق رفیق اعلا
ای جان جمله جانها،سرمایه عیانها
ای معدن امانها،هم لا تویی،هم الا
ای عشق بس ودودی،اصل زیان و سودی
سرمایه شهودی،بحری،ولی مصفا
زان غمزهای فتان،زان شیوهای شیرین
حیران شدیم،حیران،شیدا شدیم،شیدا
از جام «کل حزب » مستند اهل عالم
مستست جان قاسم از جام حق تعالا
یا رب، چه چاره سازم این درد را مداوا؟
عقلست در تفکر، عشقست در تحیر
این عقل در تدبر، این عشق در علالا
عقلست در تکلف، عشقست در تالف
عقلست در تمنا،عشقست در تولا
عقل استناد جوید،عاشق معاد جوید
عقل اجتهاد جوید،عاشق رفیق اعلا
ای جان جمله جانها،سرمایه عیانها
ای معدن امانها،هم لا تویی،هم الا
ای عشق بس ودودی،اصل زیان و سودی
سرمایه شهودی،بحری،ولی مصفا
زان غمزهای فتان،زان شیوهای شیرین
حیران شدیم،حیران،شیدا شدیم،شیدا
از جام «کل حزب » مستند اهل عالم
مستست جان قاسم از جام حق تعالا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
«کل من رام تف بوجه سما»
«رجع التف بوجهه ابدا»
چند ازین جهل را پرستیدن
تا بکی پیروی نفس و هوا؟
گر تو مردی بگو که: چندین چیست
نفی مستان حق علی العمیا؟
پادشاهان عرصه ملکوت
شاهبازان قرب «اوادنا»
در بحر محیط کن فیکون
جان مقصود و مقصد اقصا
رهبران خرد براه نجات
سالکان طریق صدق و صفا
باده نوشان جام «لم یزلی »
ماهرویان «احسن الحسنا»
حد ما نیست وصف این شاهان
«ربنا عافنا و ارحمنا»
حیف باشد که باز نشناسی
جوهر جان ز صخره صما
نشناسد ز جهل زاهد شهر
مهره خر ز لؤلؤی لالا
قاسمی هرچه هست ارادت اوست
«سیدی، ربنا، توکلنا»
«رجع التف بوجهه ابدا»
چند ازین جهل را پرستیدن
تا بکی پیروی نفس و هوا؟
گر تو مردی بگو که: چندین چیست
نفی مستان حق علی العمیا؟
پادشاهان عرصه ملکوت
شاهبازان قرب «اوادنا»
در بحر محیط کن فیکون
جان مقصود و مقصد اقصا
رهبران خرد براه نجات
سالکان طریق صدق و صفا
باده نوشان جام «لم یزلی »
ماهرویان «احسن الحسنا»
حد ما نیست وصف این شاهان
«ربنا عافنا و ارحمنا»
حیف باشد که باز نشناسی
جوهر جان ز صخره صما
نشناسد ز جهل زاهد شهر
مهره خر ز لؤلؤی لالا
قاسمی هرچه هست ارادت اوست
«سیدی، ربنا، توکلنا»
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
گر صفات خدا کنی بسزا
وصف او گوی «ربنا الاعلا»
گر تو صدیق اکبری، دانی
صفت صدق چیست؟ «صدقنا»
جز ازو نیست در سرای وجود
از خدا خواه دیده بینا
کس ز مجنون سؤال قرآن کرد
گفت: «اسری بعبده لیلا»
عقل چندان که چاره ساز یکرد
از سر ما نرفت این سودا
دل ببردی و رو نهان کردی
با که گوییم این شکایتها؟
قاسمی در خیال مغرورست
کو نداند صباح را ز مسا
وصف او گوی «ربنا الاعلا»
گر تو صدیق اکبری، دانی
صفت صدق چیست؟ «صدقنا»
جز ازو نیست در سرای وجود
از خدا خواه دیده بینا
کس ز مجنون سؤال قرآن کرد
گفت: «اسری بعبده لیلا»
عقل چندان که چاره ساز یکرد
از سر ما نرفت این سودا
دل ببردی و رو نهان کردی
با که گوییم این شکایتها؟
قاسمی در خیال مغرورست
کو نداند صباح را ز مسا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
گر عشق نباشد نرسد قطره بدریا
از عشق بد این وحدت شمعون و مسیحا
با عشق درآمیز و ز اغیار بپرهیز
چون فرد شوی عشق شود عین مسما
هرکس که شود عاشق هرچیز همانست
زانجا که بیاید برود باز بدانجا
ذرات جهان جمله برین قول گواهند
باکل بود، ای خواجه، رجوع همه اجزا
بگذر ز همه چیز، که آنجمله حجابست
حقا که مقید نشود خاطر دانا
اسرار جهان را همگی عشق بیان کرد
از قاسم انوار شد این عشق هویدا
از عشق بد این وحدت شمعون و مسیحا
با عشق درآمیز و ز اغیار بپرهیز
چون فرد شوی عشق شود عین مسما
هرکس که شود عاشق هرچیز همانست
زانجا که بیاید برود باز بدانجا
ذرات جهان جمله برین قول گواهند
باکل بود، ای خواجه، رجوع همه اجزا
بگذر ز همه چیز، که آنجمله حجابست
حقا که مقید نشود خاطر دانا
اسرار جهان را همگی عشق بیان کرد
از قاسم انوار شد این عشق هویدا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
گریبان می درم هر دم که: دامان در مکش از ما
که ما مشتاق دیداریم و رند و عاشق و شیدا
بچشم مست میگونت بگو: ای ترک یغمایی
که: آخر چیست مقصودت ز چندین غارت دلها؟
ازان خورشید رخسارت سواد زلف یکسو کن
که مشتاقان بروز آیند از تاریکی شبها
چنان در عشق یک رویم که گر تیغم رود بر سر
بروز امتحان باشم چو شمع استاده پابرجا
ز سر تا پا همه جانم، که غرق عشق جانانم
همه عشقست ارکانم، ز سر تا پا، ز سر تا پا
ز زلف دل پریشانست گفتم؛ گفت: عاشق را
شراب لعل می باید علاج علت سودا
ز قاسم عشق می بارد، ز واعظ زهد و رعنایی
که «بعدالمشرقین » آمد میان شیخ و مولانا
که ما مشتاق دیداریم و رند و عاشق و شیدا
بچشم مست میگونت بگو: ای ترک یغمایی
که: آخر چیست مقصودت ز چندین غارت دلها؟
ازان خورشید رخسارت سواد زلف یکسو کن
که مشتاقان بروز آیند از تاریکی شبها
چنان در عشق یک رویم که گر تیغم رود بر سر
بروز امتحان باشم چو شمع استاده پابرجا
ز سر تا پا همه جانم، که غرق عشق جانانم
همه عشقست ارکانم، ز سر تا پا، ز سر تا پا
ز زلف دل پریشانست گفتم؛ گفت: عاشق را
شراب لعل می باید علاج علت سودا
ز قاسم عشق می بارد، ز واعظ زهد و رعنایی
که «بعدالمشرقین » آمد میان شیخ و مولانا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
«نون گفت » و «قلم » گفت تقدس و تعالا
اجمال ز تفصیل مبرهن شد و پیدا
تفصیل چه باشد؟ گذر قطره بهامون
اجمال چه باشد؟ صفت قطره بدریا
با قطره خطابی که: ز تفصیل برون شو
با بحر عتابی که: ز اجمال برون آ
با ابر خطابیست که: بر اوج سما شو
با قطره باران که: بر این اوج مکن جا
با باده خطاب «اسکر» و با جام «ادر» بود
با خم و صراحی سخن از عشق و تولا
با بحر دم از قطره زدن راه رشادست
با جام و صراحی سخن از مولی و مولا
رو دیده دل باز گشا، تا که ببینی
دل بیت حرام آمد و جان مقصد اقصا
از جام می عشق تو جان مست و خرابست
احسنت و زهی جام و زهی جودت صهبا
قاسم بشب و روز همه حیرت و عشقست
زان روی دل افروز و زان زلف سمن سا
اجمال ز تفصیل مبرهن شد و پیدا
تفصیل چه باشد؟ گذر قطره بهامون
اجمال چه باشد؟ صفت قطره بدریا
با قطره خطابی که: ز تفصیل برون شو
با بحر عتابی که: ز اجمال برون آ
با ابر خطابیست که: بر اوج سما شو
با قطره باران که: بر این اوج مکن جا
با باده خطاب «اسکر» و با جام «ادر» بود
با خم و صراحی سخن از عشق و تولا
با بحر دم از قطره زدن راه رشادست
با جام و صراحی سخن از مولی و مولا
رو دیده دل باز گشا، تا که ببینی
دل بیت حرام آمد و جان مقصد اقصا
از جام می عشق تو جان مست و خرابست
احسنت و زهی جام و زهی جودت صهبا
قاسم بشب و روز همه حیرت و عشقست
زان روی دل افروز و زان زلف سمن سا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هرچه آن می رود از حد سمک تا بسما
فاعلش را نتوان گفت که چونست و چرا؟
نوبت هجر مطول شد و ز اندازه گذشت
گر درین حال بماند دل من واویلا
من ازین آتش سوزنده که در سر دارم
همچو شمعم همگی محو کند سر تا پا
آخر، ای یار دل افروز، چه بودست و چه شد؟
نظری کن بسوی بنده خود احیانا
نظر تست که گویند: حیات طیب
نفس تست که گویند: «که یحیی الموتا»
تا بکی تیر ملامت رسد از هر سویی؟
تیر پیداست ولی شست و کمان ناپیدا
قاسمی را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
عشقبازی ز ازل گشت نصیب دل ما
فاعلش را نتوان گفت که چونست و چرا؟
نوبت هجر مطول شد و ز اندازه گذشت
گر درین حال بماند دل من واویلا
من ازین آتش سوزنده که در سر دارم
همچو شمعم همگی محو کند سر تا پا
آخر، ای یار دل افروز، چه بودست و چه شد؟
نظری کن بسوی بنده خود احیانا
نظر تست که گویند: حیات طیب
نفس تست که گویند: «که یحیی الموتا»
تا بکی تیر ملامت رسد از هر سویی؟
تیر پیداست ولی شست و کمان ناپیدا
قاسمی را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
عشقبازی ز ازل گشت نصیب دل ما
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ساقی، ز کرم پر کن این جام مصفا را
آن روح مقدس را، آن جان معلا را
روزی که دهی جامی، از بهر سرانجامی
یک جرعه تصدق کن آن واعظ رعنا را
خواهی که برقص آید ذرات جهان از تو
در رقص برافشانی آن زلف چلیپا را
ناصح، برو و بنشین، افسانه مخوان چندین
از سر نتوان بردن این علت سودا را
گفتی که: ز خود گم شو، تا راه بخود یابی
تفسیر نمی دانم این رمز و معما را
هربار که من مردم صد جان دگر بردم
احصا نتوان کردن اعجاز مسیحا را
قاسم نشود عاشق هرگز بهوای خود
لیکن چه توان گفتن آن مالک دلها را؟
آن روح مقدس را، آن جان معلا را
روزی که دهی جامی، از بهر سرانجامی
یک جرعه تصدق کن آن واعظ رعنا را
خواهی که برقص آید ذرات جهان از تو
در رقص برافشانی آن زلف چلیپا را
ناصح، برو و بنشین، افسانه مخوان چندین
از سر نتوان بردن این علت سودا را
گفتی که: ز خود گم شو، تا راه بخود یابی
تفسیر نمی دانم این رمز و معما را
هربار که من مردم صد جان دگر بردم
احصا نتوان کردن اعجاز مسیحا را
قاسم نشود عاشق هرگز بهوای خود
لیکن چه توان گفتن آن مالک دلها را؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
نمی دانم چه افتادست قسمت از قدر ما را
کزین درگاه می رانند دایم دربدر ما را
ازین معنی چه دلشادم، قرین دولت افتادم
ازین معنی که شد همراه ماهی در سفر ما را
برو، ناصح، مده پندم، که با کس نیست پیوندم
که جز پیر مغان نبود درین ره راهبر ما را
برو، زاهد، مگو با ما حدیث توبه و تقوی
که اندر گوش جان ناید حدیث مختصر ما را
بچشم وحدت مطلق ندیدم روی جانان را
درین حالت نمیآید دو عالم در نظر ما را
ز بیم هجر مینالد جرسها دربیابانها
ز فریاد جرس معلوم گشتست اینقدر ما را
دل قاسم پریشان شد، که یار از دیده پنهان شد
درین فرقت رسد هر روز داغی بر جگر ما را
کزین درگاه می رانند دایم دربدر ما را
ازین معنی چه دلشادم، قرین دولت افتادم
ازین معنی که شد همراه ماهی در سفر ما را
برو، ناصح، مده پندم، که با کس نیست پیوندم
که جز پیر مغان نبود درین ره راهبر ما را
برو، زاهد، مگو با ما حدیث توبه و تقوی
که اندر گوش جان ناید حدیث مختصر ما را
بچشم وحدت مطلق ندیدم روی جانان را
درین حالت نمیآید دو عالم در نظر ما را
ز بیم هجر مینالد جرسها دربیابانها
ز فریاد جرس معلوم گشتست اینقدر ما را
دل قاسم پریشان شد، که یار از دیده پنهان شد
درین فرقت رسد هر روز داغی بر جگر ما را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ساقی بیار باده و بنواز عود را
یک دم بلند کن نغمات سرود را
جامی بتشنگان حیات ابد رسان
هی بر زنید زاهد خشک حسود را
شیطان حسود و دشمن و رحمان امین جان
از بهر آن حسود مرنجان ودود را
چنگست راکعی و کمانچه است ساجدی
بهر که میکنند رکوع و سجود را؟
بر وحدت خدا همه ذرات شاهدند
هجران نصیب منکر کور کبود را
در مصطفی گریز، که دریای رحمتست
بگذار باد سبلت عاد و ثمود را
هر گه سرود عشق تو گویند عاشقان
قاسم روان کند ز دو دیده دورود را
یک دم بلند کن نغمات سرود را
جامی بتشنگان حیات ابد رسان
هی بر زنید زاهد خشک حسود را
شیطان حسود و دشمن و رحمان امین جان
از بهر آن حسود مرنجان ودود را
چنگست راکعی و کمانچه است ساجدی
بهر که میکنند رکوع و سجود را؟
بر وحدت خدا همه ذرات شاهدند
هجران نصیب منکر کور کبود را
در مصطفی گریز، که دریای رحمتست
بگذار باد سبلت عاد و ثمود را
هر گه سرود عشق تو گویند عاشقان
قاسم روان کند ز دو دیده دورود را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
مست از شراب عشق کن این عقل دوراندیش را
از تو گدایی میکند، خیری بده درویش را
ای نور ایمان روی تو، وی جمله احسان خوی تو
ای کعبه جان کوی تو، خیری بده درویش را
دست و دلی دارم تهی و ز نار غم خواهم بهی
درویشم و شی ء اللهی، خیری بده درویش را
ای جمله جانها ریش تو،افتاده سرها پیش او
ای جان ما درویش تو، خیری بده درویش را
ای هر دو عالم جود تو،ای نفس ما خشنود تو
ای بود ما از بود تو، خیری بده درویش را
ای شاهد فرد احد،ای مالک ملک ابد
امید می دارد خرد، خیری بده درویش را
دل با تو دارد حالتی، خواهد ز وصلت شربتی
بر جان او نه منتی، خیری بده درویش را
غایت ندارد آن کرم،قاسم گدا شد لاجرم
ای پادشاه محتشم، خیری بده درویش را
از تو گدایی میکند، خیری بده درویش را
ای نور ایمان روی تو، وی جمله احسان خوی تو
ای کعبه جان کوی تو، خیری بده درویش را
دست و دلی دارم تهی و ز نار غم خواهم بهی
درویشم و شی ء اللهی، خیری بده درویش را
ای جمله جانها ریش تو،افتاده سرها پیش او
ای جان ما درویش تو، خیری بده درویش را
ای هر دو عالم جود تو،ای نفس ما خشنود تو
ای بود ما از بود تو، خیری بده درویش را
ای شاهد فرد احد،ای مالک ملک ابد
امید می دارد خرد، خیری بده درویش را
دل با تو دارد حالتی، خواهد ز وصلت شربتی
بر جان او نه منتی، خیری بده درویش را
غایت ندارد آن کرم،قاسم گدا شد لاجرم
ای پادشاه محتشم، خیری بده درویش را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دمادم می دهد ساقی لبالب ساغر جان را
مگر یکدم برقص آرد سبک روحان عرفانرا
مرا سامان هشیاری نخواهد بود، حمدالله
که مست باده وحدت نه سر داند،نه سامانرا
رقیب ما مسلمانان شد،بنو،اما نمی داند
بدین باور نمی دارند قول نامسلمانرا
اگر خواهی براندازی ز عالم شیوه تقوی
برقص آ و برافشان طره زلف پریشانرا
چه محرومی و مهجوری؟که از راه یقین دوری
ز روباهی نمی دانی کمال شیر مردانرا
خوشست این باغ واین بستان،خوشست این گنبد رخشان
خوشست این تن،خوشست این جان،چگویم جان جانانرا؟
بیار، ای ساقی مهوش، بیار آن جام پر آتش
ز رویت شعشانی کن سجنجل های ایمانرا
درآ در وادی ایمن، مترس از حیله دشمن
ز فرعونان چه غم باشد دل موسی عمرانرا؟
از آن مشهور شد شیطان بلعنت های جاویدان
که خالی دید از مردان حق میدان سلطانرا
نه خاقان بینی و قیصر، نه فغفور و نه اسکندر
بغربال از ببیزی خاک ایران را و تورانرا
مگو: نقل متین دارم، مگو: عقل امین دارم
یقین دان مردم دانا نباشد سخره شیطانرا
تو ترسا شو، اگر خواهی که نفست رو بدین دارد
مگر نشنیده ای هرگز حدیث پیر صنعانرا؟
مگو: من از مرید خاص آن سلطان بسطانم
چو طیفوزی نمی یابی، طلب کن شاه خرقانرا
همه اروح مکتوبند از آن عالم بدین عالم
تو مکتوب خداوندی، طلب کن سر عنوانرا
ز قاسم بشنو، ای مقبل، برآور پای خود از گل
درین وادی مکن منزل، ببین این موج و طوفانرا
مگر یکدم برقص آرد سبک روحان عرفانرا
مرا سامان هشیاری نخواهد بود، حمدالله
که مست باده وحدت نه سر داند،نه سامانرا
رقیب ما مسلمانان شد،بنو،اما نمی داند
بدین باور نمی دارند قول نامسلمانرا
اگر خواهی براندازی ز عالم شیوه تقوی
برقص آ و برافشان طره زلف پریشانرا
چه محرومی و مهجوری؟که از راه یقین دوری
ز روباهی نمی دانی کمال شیر مردانرا
خوشست این باغ واین بستان،خوشست این گنبد رخشان
خوشست این تن،خوشست این جان،چگویم جان جانانرا؟
بیار، ای ساقی مهوش، بیار آن جام پر آتش
ز رویت شعشانی کن سجنجل های ایمانرا
درآ در وادی ایمن، مترس از حیله دشمن
ز فرعونان چه غم باشد دل موسی عمرانرا؟
از آن مشهور شد شیطان بلعنت های جاویدان
که خالی دید از مردان حق میدان سلطانرا
نه خاقان بینی و قیصر، نه فغفور و نه اسکندر
بغربال از ببیزی خاک ایران را و تورانرا
مگو: نقل متین دارم، مگو: عقل امین دارم
یقین دان مردم دانا نباشد سخره شیطانرا
تو ترسا شو، اگر خواهی که نفست رو بدین دارد
مگر نشنیده ای هرگز حدیث پیر صنعانرا؟
مگو: من از مرید خاص آن سلطان بسطانم
چو طیفوزی نمی یابی، طلب کن شاه خرقانرا
همه اروح مکتوبند از آن عالم بدین عالم
تو مکتوب خداوندی، طلب کن سر عنوانرا
ز قاسم بشنو، ای مقبل، برآور پای خود از گل
درین وادی مکن منزل، ببین این موج و طوفانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ساقی بمن آور قدح پیر مغانرا
تا تازه کند جودت او جوهر جانرا
یک جام بمن بخش از آن خم قدیمی
زان می که کند مست زمین را و زمانرا
زان باده که در نشائه او آب حیاتست
زان باده که او جلوه دهد عین عیانرا
زان باده که تا با نشد ازو طلعت خورشید
زان باده که سرمست کند پیر و جوانرا
قومی که ازین باده چشیدند، درینحال
گفتند بمستی همه اسرار نهانرا
ما را سخن از یار قدیمست درین راه
زین بیش مگویید حدیث حدثانرا
قاسم، همه یارست بجز یار دگر نیست
روشن بود این نکته حریف همه دانرا
تا تازه کند جودت او جوهر جانرا
یک جام بمن بخش از آن خم قدیمی
زان می که کند مست زمین را و زمانرا
زان باده که در نشائه او آب حیاتست
زان باده که او جلوه دهد عین عیانرا
زان باده که تا با نشد ازو طلعت خورشید
زان باده که سرمست کند پیر و جوانرا
قومی که ازین باده چشیدند، درینحال
گفتند بمستی همه اسرار نهانرا
ما را سخن از یار قدیمست درین راه
زین بیش مگویید حدیث حدثانرا
قاسم، همه یارست بجز یار دگر نیست
روشن بود این نکته حریف همه دانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
وقت آن شد که می ناب دهی مستانرا
خاصه من بیدل شوریده سرگردانرا
قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است
تا ز خود دور کنم این سر و این سامانرا
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
مگر از ساقی جان وا طلبم تاوانرا
در میخانه ببستند، بده جامی چند
تا بهم درشکنم این در و این دربانرا
«کل یوم هو فی شان » صفت سلطانیست
گر شوی واقف اسرار بدانی شانرا
جان من کشته آن غمزه مستانه تست
چه محل باشد در حضرت جان جانانرا
قاسمی، زاهد ما در دو گناه افتادست
می ننوشید و بسی طعنه زند مستانرا
خاصه من بیدل شوریده سرگردانرا
قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است
تا ز خود دور کنم این سر و این سامانرا
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
مگر از ساقی جان وا طلبم تاوانرا
در میخانه ببستند، بده جامی چند
تا بهم درشکنم این در و این دربانرا
«کل یوم هو فی شان » صفت سلطانیست
گر شوی واقف اسرار بدانی شانرا
جان من کشته آن غمزه مستانه تست
چه محل باشد در حضرت جان جانانرا
قاسمی، زاهد ما در دو گناه افتادست
می ننوشید و بسی طعنه زند مستانرا