عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
سیلی که در این راه گذر داشته باشد
از خانهٔ دیوانه خبر داشته باشد
آزردگی هیچ دلی را نپسندد
رحمی به دل خویش اگر داشته باشد
درمان دلم هیچ مپرسید ز جانان
فکری به دل خویش مگر داشته باشد
دل در بر من نیست ز دلدار بپرسید
از گمشده شاید که خبر داشته باشد
شخصی به تو بیند که چو آیینهٔ فولاد
آهن جگر و سینه سپر داشته باشد
ای بهله مزن دست مبادا که میانی
آن بسته کمر زیر کمر داشته باشد
عیب فلک سفله مسازید که معلوم
یک بی سر و پایی چه هنر داشته باشد
کی می گذرد از سر قربان شدهٔ خود
تا در نفس خویش اثر داشته باشد
زنهار سعیدا که ز دشمن نهراسی
تا چشم کرم با تو نظر داشته باشد
از خانهٔ دیوانه خبر داشته باشد
آزردگی هیچ دلی را نپسندد
رحمی به دل خویش اگر داشته باشد
درمان دلم هیچ مپرسید ز جانان
فکری به دل خویش مگر داشته باشد
دل در بر من نیست ز دلدار بپرسید
از گمشده شاید که خبر داشته باشد
شخصی به تو بیند که چو آیینهٔ فولاد
آهن جگر و سینه سپر داشته باشد
ای بهله مزن دست مبادا که میانی
آن بسته کمر زیر کمر داشته باشد
عیب فلک سفله مسازید که معلوم
یک بی سر و پایی چه هنر داشته باشد
کی می گذرد از سر قربان شدهٔ خود
تا در نفس خویش اثر داشته باشد
زنهار سعیدا که ز دشمن نهراسی
تا چشم کرم با تو نظر داشته باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
گر مطلب تو جنگ است صلح و صفا چه باشد
ور آشتی است در دل جور و جفا چه باشد
پست و بلند دوران در چشم ناقصان است
در عالمی که ماییم ارض و سما چه باشد
هر دلبری به نوعی دل می رباید از ما
بیگانگان چنینند تا آشنا چه باشد
آن را که در دل خود مهر حسین دارد
بیم هلاک گشتن از کربلا چه باشد
[غیریتی] بجز ما مابین ما و او نیست
گر ماسوا نباشیم پس ماسوا چه باشد
با چرخ بی مروت ما سرگران نباشیم
با دانهٔ محبت سنگ آسیا چه باشد
ای دل مدار کونین از عشق گشته موجود
در کارخانهٔ عشق کار شما چه باشد
هر کس به خواهش خود دارد حساب و فکری
تا در میان سعیدا امر خدا چه باشد
ور آشتی است در دل جور و جفا چه باشد
پست و بلند دوران در چشم ناقصان است
در عالمی که ماییم ارض و سما چه باشد
هر دلبری به نوعی دل می رباید از ما
بیگانگان چنینند تا آشنا چه باشد
آن را که در دل خود مهر حسین دارد
بیم هلاک گشتن از کربلا چه باشد
[غیریتی] بجز ما مابین ما و او نیست
گر ماسوا نباشیم پس ماسوا چه باشد
با چرخ بی مروت ما سرگران نباشیم
با دانهٔ محبت سنگ آسیا چه باشد
ای دل مدار کونین از عشق گشته موجود
در کارخانهٔ عشق کار شما چه باشد
هر کس به خواهش خود دارد حساب و فکری
تا در میان سعیدا امر خدا چه باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
کسی گرد کوی تو گردیده باشد
که صد بار سر زیر پا دیده باشد
کسی طاقت آتش حسن دارد
که چون زلف بر خویش پیچیده باشد
کسی را ز زلف تو باشد سراغی
که سررشتهٔ خویش گم دیده باشد
کسی می تواند که بی غم نشیند
به شادی غم دوست بگزیده باشد
تو دانی که خوب است [و] بد هر که را [تو]
پسندیده باشی پسندیده باشد
کسی را رسد گل ز روی تو چیدن
که داغ تو از باغ بگزیده باشد
کسی می تواند جمال تو دیدن
که از خویشتن چشم پوشیده باشد
کسی را رسد دست بر دامن او
که دامن ز کونین برچیده باشد
هر آن کس که گوید ورا دیده ام [من]
ز چشم سعیدا مگر دیده باشد
که صد بار سر زیر پا دیده باشد
کسی طاقت آتش حسن دارد
که چون زلف بر خویش پیچیده باشد
کسی را ز زلف تو باشد سراغی
که سررشتهٔ خویش گم دیده باشد
کسی می تواند که بی غم نشیند
به شادی غم دوست بگزیده باشد
تو دانی که خوب است [و] بد هر که را [تو]
پسندیده باشی پسندیده باشد
کسی را رسد گل ز روی تو چیدن
که داغ تو از باغ بگزیده باشد
کسی می تواند جمال تو دیدن
که از خویشتن چشم پوشیده باشد
کسی را رسد دست بر دامن او
که دامن ز کونین برچیده باشد
هر آن کس که گوید ورا دیده ام [من]
ز چشم سعیدا مگر دیده باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
به رو تو را چو خط مشکبار پیدا شد
غبار آینه را اعتبار پیدا شد
به دور خط رخت کامیاب شد دل ها
گل مراد در این روزگار پیدا شد
برآید از دل مجروح، آه و نالهٔ گرم
پلنگ دایم از این کوهسار پیدا شد
هزار نقش به دل های عاشقان بربست
هر آن شکن که به زلف نگار پیدا شد
خیال در نظر آورد رنگ آن گلروی
مرا به سینهٔ دل خارخار پیدا شد
ز موج خیز حوادث، اجل خلاصم کرد
که بحر شور فنا را کنار پیدا شد
به دور عارض او فتنه های خوابیده
ز سر کشیدن خط آشکار پیدا شد
چگونه خوانمش آدم کسی که آگه نیست
چه کار دارد و بهر چه کار پیدا شد
کرم نشست سعیدا ز پا و شد معیوب
رواج بخل در این روزگار پیدا شد
غبار آینه را اعتبار پیدا شد
به دور خط رخت کامیاب شد دل ها
گل مراد در این روزگار پیدا شد
برآید از دل مجروح، آه و نالهٔ گرم
پلنگ دایم از این کوهسار پیدا شد
هزار نقش به دل های عاشقان بربست
هر آن شکن که به زلف نگار پیدا شد
خیال در نظر آورد رنگ آن گلروی
مرا به سینهٔ دل خارخار پیدا شد
ز موج خیز حوادث، اجل خلاصم کرد
که بحر شور فنا را کنار پیدا شد
به دور عارض او فتنه های خوابیده
ز سر کشیدن خط آشکار پیدا شد
چگونه خوانمش آدم کسی که آگه نیست
چه کار دارد و بهر چه کار پیدا شد
کرم نشست سعیدا ز پا و شد معیوب
رواج بخل در این روزگار پیدا شد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دل ها به یاد صحبت مستان کباب شد
معموره ها ز دولت خوبان خراب شد
شب بود شمع مجلس ما صبحدم چو شد
بیرون شد از خرابهٔ ما آفتاب شد
دل پیش از این نداشت رواجی به چشم عشق
این شیشه تا شکست به سنگ، انتخاب شد
هر قطرهٔ عرق که چکید از رخش به ناز
پیمانه گشت و جام شکست و گلاب شد
تخمیر ما ز بادهٔ گلرنگ کرده اند
افتاده هر چه در قدح ما شراب شد
آمد چو برف زاهد و بنشست همچو یخ
از همت صراحی و می رفت و آب شد
صبحی دمی جمال تو می خواستم ز حق
برداشتی نقاب و دعا مستجاب شد
می کرد عرض حال سعیدا به پیش او
لیکن زبان گرفت وی از اضطراب شد
معموره ها ز دولت خوبان خراب شد
شب بود شمع مجلس ما صبحدم چو شد
بیرون شد از خرابهٔ ما آفتاب شد
دل پیش از این نداشت رواجی به چشم عشق
این شیشه تا شکست به سنگ، انتخاب شد
هر قطرهٔ عرق که چکید از رخش به ناز
پیمانه گشت و جام شکست و گلاب شد
تخمیر ما ز بادهٔ گلرنگ کرده اند
افتاده هر چه در قدح ما شراب شد
آمد چو برف زاهد و بنشست همچو یخ
از همت صراحی و می رفت و آب شد
صبحی دمی جمال تو می خواستم ز حق
برداشتی نقاب و دعا مستجاب شد
می کرد عرض حال سعیدا به پیش او
لیکن زبان گرفت وی از اضطراب شد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نقاش طرح صورت آن را چسان کشد
آن دسترس کجاست که کس نقش جان کشد
خال و خطش کشد به یقین هر مصوری
اما کمان ابروی آن را چسان کشد
نتوان کشید گفت ملک بار عشق را
اما چه چاره گفت که این ناتوان کشد
عالم وقوع صورت این کارخانه نیست
صانع قلم نخست پی امتحان کشد
دنیا و آخرت به طفیل نیاز اوست
هر عاشقی که ناز تو نامهربان کشد
سودا به غیرعشق تو هر کس که نقش بست
گر سودهاست در نظر آخر زیان کشد
خواهد که تا سبک نشود گفتگوی عشق
خود را بگو به گوشهٔ گوش گران کشد
خوش عاشقی که از دم تیغ شهادتش
بی زحمت خمار، می ارغوان کشد
یارب چه دلبری تو که ننموده روی خویش
تا حشر انتظار تو پیر و جوان کشد
در این زمانه یک جهتی در نهاد نیست
از بیضه مرغ اگر به مثل توأمان کشد
هر ساغری که آن لب می نوش می کشد
دل را ز قید سلسلهٔ هوش می کشد
در هر چمن که سرو کند یاد قامتش
بلبل زبان ناله و گل گوش می کشد
زاهد که دی گناه به گردن نمی گرفت
بار خودی ببین که چه بر دوش می کشد
ابروی او که پنجهٔ خورشید تاب داد
ناز این کمان به قوت بازوش می کشد
تا حرف می بلند نگردد میان خلق
دل بادهٔ سخن ز ره گوش می کشد
جا در دهان شیشهٔ می می کند به ذوق
هر زاهدی که پنبه ای از گوش می کشد
کیفیت شراب دهد چشم مست او
رندی که بی قدح می سر جوش می کشد
ترسم کمان نشان ملامت کند تو را
این گوشه گیر، سخت در آغوش می کشد
حرف نکوی عشق سعیدا چو بوی گل
خود را به غنچهٔ لب خاموش می کشد
آن دسترس کجاست که کس نقش جان کشد
خال و خطش کشد به یقین هر مصوری
اما کمان ابروی آن را چسان کشد
نتوان کشید گفت ملک بار عشق را
اما چه چاره گفت که این ناتوان کشد
عالم وقوع صورت این کارخانه نیست
صانع قلم نخست پی امتحان کشد
دنیا و آخرت به طفیل نیاز اوست
هر عاشقی که ناز تو نامهربان کشد
سودا به غیرعشق تو هر کس که نقش بست
گر سودهاست در نظر آخر زیان کشد
خواهد که تا سبک نشود گفتگوی عشق
خود را بگو به گوشهٔ گوش گران کشد
خوش عاشقی که از دم تیغ شهادتش
بی زحمت خمار، می ارغوان کشد
یارب چه دلبری تو که ننموده روی خویش
تا حشر انتظار تو پیر و جوان کشد
در این زمانه یک جهتی در نهاد نیست
از بیضه مرغ اگر به مثل توأمان کشد
هر ساغری که آن لب می نوش می کشد
دل را ز قید سلسلهٔ هوش می کشد
در هر چمن که سرو کند یاد قامتش
بلبل زبان ناله و گل گوش می کشد
زاهد که دی گناه به گردن نمی گرفت
بار خودی ببین که چه بر دوش می کشد
ابروی او که پنجهٔ خورشید تاب داد
ناز این کمان به قوت بازوش می کشد
تا حرف می بلند نگردد میان خلق
دل بادهٔ سخن ز ره گوش می کشد
جا در دهان شیشهٔ می می کند به ذوق
هر زاهدی که پنبه ای از گوش می کشد
کیفیت شراب دهد چشم مست او
رندی که بی قدح می سر جوش می کشد
ترسم کمان نشان ملامت کند تو را
این گوشه گیر، سخت در آغوش می کشد
حرف نکوی عشق سعیدا چو بوی گل
خود را به غنچهٔ لب خاموش می کشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
از نگاه غیرجانان چهره در هم می کشد
روی گل شرمندگی از چشم شبنم می کشد
آه یعقوبی رسن بازی اگر خواهد نمود
یوسف ما خویش را از چاه زمزم می کشد
گر سلیمان است انگشت ندامت می گزد
آخر دم چون ز دست خویش خاتم می کشد
بر در واعظ نماند احتیاجش هر که او
حلقه در گوش از فغان اهل ماتم می کشد
دوستی هر چند افزون، دشمنی افزون تر است
بیشتر آزار زخم ما ز مرهم می کشد
کی نماید ای سکندر با تو از آیینه ات
آنچه از جام لبالب گشته اش جم می کشد
اژدهای لا دهان خویش را واکرده است
ترک این دم کن دو عالم را به یک دم می کشد
من کباب بزم آن رندم که در کوی حبیب
خون دل، زهر تغافل، باده با هم می کشد
از نگاه حسرت سوزن مسیحا کی کشید
آنچه از طعن زبان خلق، مریم می کشد
کی سعیدا هر گدایی آشنا گردد به حق
سوزن از این بحر، ابراهیم ادهم می کشد
روی گل شرمندگی از چشم شبنم می کشد
آه یعقوبی رسن بازی اگر خواهد نمود
یوسف ما خویش را از چاه زمزم می کشد
گر سلیمان است انگشت ندامت می گزد
آخر دم چون ز دست خویش خاتم می کشد
بر در واعظ نماند احتیاجش هر که او
حلقه در گوش از فغان اهل ماتم می کشد
دوستی هر چند افزون، دشمنی افزون تر است
بیشتر آزار زخم ما ز مرهم می کشد
کی نماید ای سکندر با تو از آیینه ات
آنچه از جام لبالب گشته اش جم می کشد
اژدهای لا دهان خویش را واکرده است
ترک این دم کن دو عالم را به یک دم می کشد
من کباب بزم آن رندم که در کوی حبیب
خون دل، زهر تغافل، باده با هم می کشد
از نگاه حسرت سوزن مسیحا کی کشید
آنچه از طعن زبان خلق، مریم می کشد
کی سعیدا هر گدایی آشنا گردد به حق
سوزن از این بحر، ابراهیم ادهم می کشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
از خود گذشته منت دوران نمی کشد
از پا فتاده تنگی دامان نمی کشد
آن کس که یافت لذت فکر تمام را
هرگز سری ز چاک گریبان نمی کشد
در فکر روزی تو فلک کرده پشت خم
این فیل مست بار تو آسمان نمی کشد
آن کاو متاع خویش به یغمای عشق داد
در چارسوی حادثه نقصان نمی کشد
غیر از خیال خنجر مژگان ناز او
کس خون به نیشتر ز رگ جان نمی کشد
هر مو جدا به خویش گرفتار می کند
این دل چها ز زلف پریشان نمی کشد
جوهرنمای ذاتی خود هر که می شود
انگاره اش مشقت سوهان نمی کشد
کی می کشد به گوشهٔ ما منت از قدم
شوخی که پا به گوشهٔ دامان نمی کشد
تا داده اند در چمن بیخودی رهم
دیگر دلم به سیر گلستان نمی کشد
روشندلان ز منت آیینه فارغند
بیمار عشق، ناز طبیبان نمی کشد
قانع به نیم نان گدایی کسی که شد
ذلت ز خوان و سفرهٔ دونان نمی کشد
کی می رسد به وصل سعیدا کسی به جهد
تا محنت و مشقت هجران نمی کشد
از پا فتاده تنگی دامان نمی کشد
آن کس که یافت لذت فکر تمام را
هرگز سری ز چاک گریبان نمی کشد
در فکر روزی تو فلک کرده پشت خم
این فیل مست بار تو آسمان نمی کشد
آن کاو متاع خویش به یغمای عشق داد
در چارسوی حادثه نقصان نمی کشد
غیر از خیال خنجر مژگان ناز او
کس خون به نیشتر ز رگ جان نمی کشد
هر مو جدا به خویش گرفتار می کند
این دل چها ز زلف پریشان نمی کشد
جوهرنمای ذاتی خود هر که می شود
انگاره اش مشقت سوهان نمی کشد
کی می کشد به گوشهٔ ما منت از قدم
شوخی که پا به گوشهٔ دامان نمی کشد
تا داده اند در چمن بیخودی رهم
دیگر دلم به سیر گلستان نمی کشد
روشندلان ز منت آیینه فارغند
بیمار عشق، ناز طبیبان نمی کشد
قانع به نیم نان گدایی کسی که شد
ذلت ز خوان و سفرهٔ دونان نمی کشد
کی می رسد به وصل سعیدا کسی به جهد
تا محنت و مشقت هجران نمی کشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
آن نگاه آشنای مشکل آسانت چه شد
با اسیران سر آن کوی، احسانت چه شد
نی ترحم با فقیران نی کرم با بندگان
ای سرت گردم دل و جانم به قربانت چه شد
سوختی از گرمی خوی ای سراپا آفتاب
عالمی را آن سحاب لطف بارانت چه شد
از دل پرخون و چشم اشکبارم غافلی
با صراحی عهد و با پیمانه پیمانت چه شد
با لب خشک و دل پرخون مراد خویش را
گر نمی یابی سعیدا چشم گریانت چه شد
با اسیران سر آن کوی، احسانت چه شد
نی ترحم با فقیران نی کرم با بندگان
ای سرت گردم دل و جانم به قربانت چه شد
سوختی از گرمی خوی ای سراپا آفتاب
عالمی را آن سحاب لطف بارانت چه شد
از دل پرخون و چشم اشکبارم غافلی
با صراحی عهد و با پیمانه پیمانت چه شد
با لب خشک و دل پرخون مراد خویش را
گر نمی یابی سعیدا چشم گریانت چه شد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دگر ساقی به بزم ما چنان مستانه می رقصد
که عاقل وجد می آرد از او دیوانه می رقصد
به جام باده هر دم دلنوازی ساز ای ساقی
که تا مستش کنی دیوانه استادانه می رقصد
چنان مستانه مرغان چمن پرواز می آرند
که دام امروز در هر رهگذر با دانه می رقصد
به دور دیگران افلاک دوران دگر دارد
همین در دور ما دوران دون طفلانه می رقصد
فلک از چرخ کی افتد زمین از پای ننشیند
که در بزم جهان تا شیشه و پیمانه می رقصد
نمی دانم که آدم در نهاد خود چه سر دارد
که نه گردون سعیدا بر سر این دانه می رقصد
که عاقل وجد می آرد از او دیوانه می رقصد
به جام باده هر دم دلنوازی ساز ای ساقی
که تا مستش کنی دیوانه استادانه می رقصد
چنان مستانه مرغان چمن پرواز می آرند
که دام امروز در هر رهگذر با دانه می رقصد
به دور دیگران افلاک دوران دگر دارد
همین در دور ما دوران دون طفلانه می رقصد
فلک از چرخ کی افتد زمین از پای ننشیند
که در بزم جهان تا شیشه و پیمانه می رقصد
نمی دانم که آدم در نهاد خود چه سر دارد
که نه گردون سعیدا بر سر این دانه می رقصد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
خارخار دل کجا در دیدهٔ ما می خلد
خار ماهی کی به چشم موج دریا می خلد
دستگاه صنع را انگشت رد هم نیست، رو
خار چون از دست افتد باز در پا می خلد
بسکه یاران ملایم طبع سنگین طینتند
رشتهٔ گوهر به چشم سوزن ما می خلد
در دل مفلس نباشد آرزوی هیچ چیز
خارخار اکثر به جان اهل دنیا می خلد
از ملایم ظاهران زنهار در اندیشه باش
پنبه دارد نرمی و در چشم مینا می خلد
گفتگوی مدعی در بزم ما کردن خطاست
حرف بدگو هم سعیدا بد به دل ها می خلد
خار ماهی کی به چشم موج دریا می خلد
دستگاه صنع را انگشت رد هم نیست، رو
خار چون از دست افتد باز در پا می خلد
بسکه یاران ملایم طبع سنگین طینتند
رشتهٔ گوهر به چشم سوزن ما می خلد
در دل مفلس نباشد آرزوی هیچ چیز
خارخار اکثر به جان اهل دنیا می خلد
از ملایم ظاهران زنهار در اندیشه باش
پنبه دارد نرمی و در چشم مینا می خلد
گفتگوی مدعی در بزم ما کردن خطاست
حرف بدگو هم سعیدا بد به دل ها می خلد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
به من نه نامه از آن شوخ دلنواز آمد
همای رفته ز بخت بلند باز آمد
فکنده سر به زمین قاصدم به سوی تو رفت
چو دید قامت سرو تو سرفراز آمد
بجز ترانهٔ ناقوس نغمه راست نکرد
اگرچه مطرب عشق از ره حجاز آمد
کسی است عاشق صادق که در شب هستی
چو صبح خوشدل و چون شمع جانگداز آمد
جهانیان و جهان و جمادیان و نبات
حقیقتی است که در صورت مجاز آمد
قسم به حضرت عزت که نازنینان را
خبر دهید سعیدای بی نیاز آمد
همای رفته ز بخت بلند باز آمد
فکنده سر به زمین قاصدم به سوی تو رفت
چو دید قامت سرو تو سرفراز آمد
بجز ترانهٔ ناقوس نغمه راست نکرد
اگرچه مطرب عشق از ره حجاز آمد
کسی است عاشق صادق که در شب هستی
چو صبح خوشدل و چون شمع جانگداز آمد
جهانیان و جهان و جمادیان و نبات
حقیقتی است که در صورت مجاز آمد
قسم به حضرت عزت که نازنینان را
خبر دهید سعیدای بی نیاز آمد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
سبزه ای جز آه کی از خاک مجنون می دمد
از نیستان محبت ناله بیرون می دمد
بسکه می نوشیده آن بدخو عرق از پیکرش
همچو رنگ باده از مینا به بیرون می دمد
در قریب دل هر افسونی که لیلی خوانده است
باز هر باری که می خواند به مجنون می دمد
خط رخسار تو بیجا نیست حسن ظاهرش
شعر ناموزون کجا از طبع موزون می دمد
در بهارستان طبعم سبزه ای بیگانه نیست
می تراشم هر چه آن جا غیر مضمون می دمد
دی سعیدا می شنید از ساکنان کوی یار
آه گرم کیست این هر شب به گردون می دمد
از نیستان محبت ناله بیرون می دمد
بسکه می نوشیده آن بدخو عرق از پیکرش
همچو رنگ باده از مینا به بیرون می دمد
در قریب دل هر افسونی که لیلی خوانده است
باز هر باری که می خواند به مجنون می دمد
خط رخسار تو بیجا نیست حسن ظاهرش
شعر ناموزون کجا از طبع موزون می دمد
در بهارستان طبعم سبزه ای بیگانه نیست
می تراشم هر چه آن جا غیر مضمون می دمد
دی سعیدا می شنید از ساکنان کوی یار
آه گرم کیست این هر شب به گردون می دمد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
خط رخسار تو را گرچه ز بر باید خواند
صنعت این است که بی زیر و زبر باید خواند
می توان گفت ز لب حرف به هر گوش ولی
صفت چشم به ارباب نظر باید خواند
ز هنر گوی به ما بی هنران عیب مگوی
عیب را رفته به اصحاب هنر باید خواند
بسکه عالم شده از سنگلدلی گوش گران
بعد از این وعظ به دیوار و به در باید خواند
یاد مجنون به بیابان جنون باید کرد
نقل فرهاد به هر کوه و کمر باید خواند
نی در آغوش کشی نی ز برت دور کنی
نام ترکیب تو [بی] نفع و ضرر باید خواند
عیب کردن هنری را همه از بی هنری است
گر تو داری هنری، عیب هنر باید خواند
گر بود نغمهٔ عشاق سعیدا در دل
مست باید شد و هنگام سحر باید خواند
صنعت این است که بی زیر و زبر باید خواند
می توان گفت ز لب حرف به هر گوش ولی
صفت چشم به ارباب نظر باید خواند
ز هنر گوی به ما بی هنران عیب مگوی
عیب را رفته به اصحاب هنر باید خواند
بسکه عالم شده از سنگلدلی گوش گران
بعد از این وعظ به دیوار و به در باید خواند
یاد مجنون به بیابان جنون باید کرد
نقل فرهاد به هر کوه و کمر باید خواند
نی در آغوش کشی نی ز برت دور کنی
نام ترکیب تو [بی] نفع و ضرر باید خواند
عیب کردن هنری را همه از بی هنری است
گر تو داری هنری، عیب هنر باید خواند
گر بود نغمهٔ عشاق سعیدا در دل
مست باید شد و هنگام سحر باید خواند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
دار نی در کشتن منصور برپا کرده اند
حرف حق را در میان خلق، بالا کرده اند
اهل عقبی در تلاش جاه و حب آرزو
تهمت بیهوده بر ارباب دنیا کرده اند
قطرهٔ چندی که از چشم فلک افتاده است
بحر را نادیدگان نسبت به دریا کرده اند
مهوشان چون زنگیان آیینه ها اشکسته اند
در نظرها تا تو را آیینه سیما کرده اند
در گلستان جهان بر هر گلی اهل نظر
جز به عبرت ننگرد چشمی که بینا کرده اند
بر جبین خویش از چین صد گره بربسته اند
اهل دنیا گر ز کاری عقده ای واکرده اند
اهل همت را نوازش سخت رنجانیدنی است
دوستان بیهوده نی در ناخن ما کرده اند
سرو را در وجد آوردند و گل را در سماع
در چمن هر جا که ذکر جام و صهبا کرده اند
سالکانی را که در قید سلوک افتاده اند
سوزن عیسی است هر خاری که در پا کرده اند
رنج ها بردند استادان به تبدیل صفات
تا در این عالم وجودی را سعیدا کرده اند
حرف حق را در میان خلق، بالا کرده اند
اهل عقبی در تلاش جاه و حب آرزو
تهمت بیهوده بر ارباب دنیا کرده اند
قطرهٔ چندی که از چشم فلک افتاده است
بحر را نادیدگان نسبت به دریا کرده اند
مهوشان چون زنگیان آیینه ها اشکسته اند
در نظرها تا تو را آیینه سیما کرده اند
در گلستان جهان بر هر گلی اهل نظر
جز به عبرت ننگرد چشمی که بینا کرده اند
بر جبین خویش از چین صد گره بربسته اند
اهل دنیا گر ز کاری عقده ای واکرده اند
اهل همت را نوازش سخت رنجانیدنی است
دوستان بیهوده نی در ناخن ما کرده اند
سرو را در وجد آوردند و گل را در سماع
در چمن هر جا که ذکر جام و صهبا کرده اند
سالکانی را که در قید سلوک افتاده اند
سوزن عیسی است هر خاری که در پا کرده اند
رنج ها بردند استادان به تبدیل صفات
تا در این عالم وجودی را سعیدا کرده اند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
زان زمانی که تن و روح روانم دادند
دل سرگشته و چشم نگرانم دادند
پشت خم گشتهٔ من گوشه نشین کرد مرا
تیر همت بشکستند و کمانم دادند
مقصدم را ز دو عالم به کناری بردند
و آن گه آن خانهٔ مقصود نشانم دادند
فکر آن تنگ دهان کرد چو مویم باریک
تا بتان همچو کمر جا به میانم دادند
فکر روشن تر از آیینهٔ جان بخشیدند
غزل صاف تر از آب روانم دادند
قسمت هر که سعیدا به رضایش کردند
آنچه از روز ازل خواستم آنم دادند
دل سرگشته و چشم نگرانم دادند
پشت خم گشتهٔ من گوشه نشین کرد مرا
تیر همت بشکستند و کمانم دادند
مقصدم را ز دو عالم به کناری بردند
و آن گه آن خانهٔ مقصود نشانم دادند
فکر آن تنگ دهان کرد چو مویم باریک
تا بتان همچو کمر جا به میانم دادند
فکر روشن تر از آیینهٔ جان بخشیدند
غزل صاف تر از آب روانم دادند
قسمت هر که سعیدا به رضایش کردند
آنچه از روز ازل خواستم آنم دادند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
گلرخانی که سراسر رو گلزار خودند
دایماً در عرق از گرمی بازار خودند
اهل همت ننشینند گران در دل کس
این گُرُه تا رمقی هست به تن بار خودند
گرچه چشمان تو مستند ولی هشیارند
دایماً باخبر از مردم بیمار خودند
بسکه ابنای زمان کینهٔ هم می ورزند
تا رسد با دگری، در پی آزار خودند
ای خوش آن گوشه نشینان که به صد ناز و نیاز
در حریم خود و در سایهٔ دیوار خودند
آن گروهی که به کف آینهٔ جان دارند
کی به فکر خود و آرایش دیدار خودند؟
کسب جمعیت از آن قوم سعیدا می کن
که پریشان شدهٔ نطق گهربار خودند
دایماً در عرق از گرمی بازار خودند
اهل همت ننشینند گران در دل کس
این گُرُه تا رمقی هست به تن بار خودند
گرچه چشمان تو مستند ولی هشیارند
دایماً باخبر از مردم بیمار خودند
بسکه ابنای زمان کینهٔ هم می ورزند
تا رسد با دگری، در پی آزار خودند
ای خوش آن گوشه نشینان که به صد ناز و نیاز
در حریم خود و در سایهٔ دیوار خودند
آن گروهی که به کف آینهٔ جان دارند
کی به فکر خود و آرایش دیدار خودند؟
کسب جمعیت از آن قوم سعیدا می کن
که پریشان شدهٔ نطق گهربار خودند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
خوش آن کسان که به فکر دل فگار خودند
چو داغ لاله چراغ سر مزار خودند
چو گل شکفته دماغند در پریشانی
چو ابر تازه دل از چشم اشکبار خودند
چو سرو سر به تماشا کشیده اند از باغ
چو سبزه در قدم یار گلعذار خودند
چو زخم لب ز شکایت دوباره دوخته اند
چو داغ تازه شب وروز در فشار خودند
ز غفلت است سعیدا که غیر می بینند
ز خواب ناز چو خیزند در کنار خودند
چو داغ لاله چراغ سر مزار خودند
چو گل شکفته دماغند در پریشانی
چو ابر تازه دل از چشم اشکبار خودند
چو سرو سر به تماشا کشیده اند از باغ
چو سبزه در قدم یار گلعذار خودند
چو زخم لب ز شکایت دوباره دوخته اند
چو داغ تازه شب وروز در فشار خودند
ز غفلت است سعیدا که غیر می بینند
ز خواب ناز چو خیزند در کنار خودند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
خوش به آسانی به آخر راه مشکل می برند
رهنوردانی که اول پی به منزل می برند
در محبت می شوند ایشان شهید بی سخن
دست و گردن بسته خود را پیش قاتل می برند
درد نوشان جز به پای خم نمی افتند هیچ
خویشتن را در پناه پیر کامل می برند
هر متاعی را که از شهر محبت می رسد
بیشتر در کشور ما جانب دل می برند
آن چنان لب تشنهٔ حرصند ابنای زمان
کز جواب خشک آب از روی سائل می برند
خودفروشانی که در قید زر و مالند و جاه
نام حق را بر زبان هر دم به باطل می برند
مزرع دنیا که سبز از آبرو گردیده است
آبرو آنان که می ریزند حاصل می برند
همت دونان عالم هیچ می دانی که چیست
می کشند از آب، رخت خویش و در گل می برند
واگذار از خود سعیدا زان که در هر مسلکی
هر که از خود بگذرد زودش به منزل می برند
رهنوردانی که اول پی به منزل می برند
در محبت می شوند ایشان شهید بی سخن
دست و گردن بسته خود را پیش قاتل می برند
درد نوشان جز به پای خم نمی افتند هیچ
خویشتن را در پناه پیر کامل می برند
هر متاعی را که از شهر محبت می رسد
بیشتر در کشور ما جانب دل می برند
آن چنان لب تشنهٔ حرصند ابنای زمان
کز جواب خشک آب از روی سائل می برند
خودفروشانی که در قید زر و مالند و جاه
نام حق را بر زبان هر دم به باطل می برند
مزرع دنیا که سبز از آبرو گردیده است
آبرو آنان که می ریزند حاصل می برند
همت دونان عالم هیچ می دانی که چیست
می کشند از آب، رخت خویش و در گل می برند
واگذار از خود سعیدا زان که در هر مسلکی
هر که از خود بگذرد زودش به منزل می برند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
نی چو پروانه همه ز آتش نسبت سوزند
عاشقان بیشتر از گرمی صحبت سوزند
شمع مومی چه کنی با دل سنگی که توراست
ندهد نور چراغی که به تربت سوزند
حسن یوسف چو شود روی بروی رخ یار
چون چراغی است غریبان که به غربت سوزند
دل به جان سوخت چو هندو که پس از سوختنش
ای بسا دوست که خود را به محبت سوزند
هیچ گه باغ شهیدان نبود بی گل داغ
این چراغی است سعیدا که به نوبت سوزند
عاشقان بیشتر از گرمی صحبت سوزند
شمع مومی چه کنی با دل سنگی که توراست
ندهد نور چراغی که به تربت سوزند
حسن یوسف چو شود روی بروی رخ یار
چون چراغی است غریبان که به غربت سوزند
دل به جان سوخت چو هندو که پس از سوختنش
ای بسا دوست که خود را به محبت سوزند
هیچ گه باغ شهیدان نبود بی گل داغ
این چراغی است سعیدا که به نوبت سوزند