عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۲
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۳
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۵
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۶
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۷
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۸
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۲
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۵
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۷
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۸
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۹
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۶۰
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۶۱
الهی ما در دنیا معصیت می کردیم دوست تو مُحمد (ص) غمگین شود و دشمن تو ابلیس شاد.
از ز دردت خستگان را بوی درمان آمده
یاد تو مر عاشقان را راحت جان آمده
صد هزاران عاشق سر گشته بینم بر امید
در بیابان غمت الله گویان آمده
سینه ها بینم ز سوز هجر تو بریان شده
دیده ها بینم ز درد عشق گریان آمده
پیر انصار از شراب شوق خورده جرعه ای
همچو مجنون گرد عالم مست و حیران آمده
از ز دردت خستگان را بوی درمان آمده
یاد تو مر عاشقان را راحت جان آمده
صد هزاران عاشق سر گشته بینم بر امید
در بیابان غمت الله گویان آمده
سینه ها بینم ز سوز هجر تو بریان شده
دیده ها بینم ز درد عشق گریان آمده
پیر انصار از شراب شوق خورده جرعه ای
همچو مجنون گرد عالم مست و حیران آمده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ای ابتدای دردت هر درد را نهایت
عشق ترا نه آخر شوق ترا نه غایت
ذوق عذاب تا کی بیگانه را چشانی
از رحمت تو ما را هست این قدر شکایت
در ماجرای عشقت علم و عمل نگنجد
آنجا که نه تست چه جای این حکایت
در پیش دانش تو چون طفل راه نادان
پیران با کرامت مردان با ولایت
که تو نی نبی را معلوم و نی ولی را
معلوم این قدر شد از جبرئیل و آیت
گر دفتر حدیثم پرخون دل نبودی
این گفته ها نکردی در هر دلی سرایت
دانی کمال چون رست از تیره روزگاران
سر بر زد آفتابی از مشرق عنایت
عشق ترا نه آخر شوق ترا نه غایت
ذوق عذاب تا کی بیگانه را چشانی
از رحمت تو ما را هست این قدر شکایت
در ماجرای عشقت علم و عمل نگنجد
آنجا که نه تست چه جای این حکایت
در پیش دانش تو چون طفل راه نادان
پیران با کرامت مردان با ولایت
که تو نی نبی را معلوم و نی ولی را
معلوم این قدر شد از جبرئیل و آیت
گر دفتر حدیثم پرخون دل نبودی
این گفته ها نکردی در هر دلی سرایت
دانی کمال چون رست از تیره روزگاران
سر بر زد آفتابی از مشرق عنایت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
صوفی که ز چشم تو برد جان به سلامت
سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت
امروز گر آن لب نگرد زاهد خود کام
بسیار به دندان گزد انگشت ندامت
در دیده خیال قد تو روز جدائی
چون سایه طوبی است به گرمای فیامت
گر زلف کجت بیند امام از خم محراب
جز سوره واللیل نخواند به امامت
دی دید قیام تو مؤذن به نمازی
قد قامت او برد زیاد آن قد و قامت
ما از پس صد پرده تماشای تو کردیم
صاحب نظری هسته ز انواع کرامت
برخیز کمال از سر ناموس که رندان
کردند اقامت به سر کوی ملامت
سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت
امروز گر آن لب نگرد زاهد خود کام
بسیار به دندان گزد انگشت ندامت
در دیده خیال قد تو روز جدائی
چون سایه طوبی است به گرمای فیامت
گر زلف کجت بیند امام از خم محراب
جز سوره واللیل نخواند به امامت
دی دید قیام تو مؤذن به نمازی
قد قامت او برد زیاد آن قد و قامت
ما از پس صد پرده تماشای تو کردیم
صاحب نظری هسته ز انواع کرامت
برخیز کمال از سر ناموس که رندان
کردند اقامت به سر کوی ملامت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
علم و تقوی سر به سر دعوی است معنی دیگر است
مرد معنی دیگر و میدان دعوی دیگر است
عاشق ار آمد به کویش دینی و عقبی نخواست
جانب طور آمدن مقصود موسی دیگر است
حسن مه رویان چه می ماند بروی یار من
پرتو به دیگر و نور تجلی دیگر است
از درش تا روضه فرق است از زمین تا آسمان
خاک این کو دیگر و فردوس اعلی دیگر است
گر چه پرهیز از بهشت و حور هست از شرع دور
در روایت دیدم این فتوی است تقوی دیگر است
چشم بر فردا منه چون زاهدان دیدار را
بر گشا امروز چشمی کار اعمی دیگر است
گر دلت بشکست دلبر مستی افزون کن کمال
کز شکست جام مجنون قصد لیلی دیگر است
مرد معنی دیگر و میدان دعوی دیگر است
عاشق ار آمد به کویش دینی و عقبی نخواست
جانب طور آمدن مقصود موسی دیگر است
حسن مه رویان چه می ماند بروی یار من
پرتو به دیگر و نور تجلی دیگر است
از درش تا روضه فرق است از زمین تا آسمان
خاک این کو دیگر و فردوس اعلی دیگر است
گر چه پرهیز از بهشت و حور هست از شرع دور
در روایت دیدم این فتوی است تقوی دیگر است
چشم بر فردا منه چون زاهدان دیدار را
بر گشا امروز چشمی کار اعمی دیگر است
گر دلت بشکست دلبر مستی افزون کن کمال
کز شکست جام مجنون قصد لیلی دیگر است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
عید شد خواهیم دیدن ماه یعنی روی دوست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
دیده ها از بامها در جست و جوی ماه نو
عاشقان از پستی و بالا به جست و جوی دوست
لیلة القدری که در وی بود حلقه حلقه روح
بافتم آنها همه در حلقه های موی دوست
پیش رویش خواست خلقی سوخت عید از آفتاب
کرد دفع پرتو آن سایه گیسوی دوست
باد پیماید علم در عیدها پیش کسان
زانکه خود را بر کشد با قامت دلجوی دوست
عید اگر بازی کند چوگان و گوها بشکند
باز بتراشم من سرباز از سر گوی دوست
تا نماز عید نگذاریه مرو زین در کمال
عید گاه عاشقان چون نیست الأ کوی دوست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
دیده ها از بامها در جست و جوی ماه نو
عاشقان از پستی و بالا به جست و جوی دوست
لیلة القدری که در وی بود حلقه حلقه روح
بافتم آنها همه در حلقه های موی دوست
پیش رویش خواست خلقی سوخت عید از آفتاب
کرد دفع پرتو آن سایه گیسوی دوست
باد پیماید علم در عیدها پیش کسان
زانکه خود را بر کشد با قامت دلجوی دوست
عید اگر بازی کند چوگان و گوها بشکند
باز بتراشم من سرباز از سر گوی دوست
تا نماز عید نگذاریه مرو زین در کمال
عید گاه عاشقان چون نیست الأ کوی دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
من نخواهم ز کمند نو نجات
من نجی من کمد العشق فعات
آن خضر بین که چه بازی خوردوست
لب او دیده و خورد آب حیات
گر الف را حرکت نیست چراست
الف قد نو شیرین حرکات
به جناب شه ما گر برسید
فاقروا فیه رفیع الدرجات
تا دگر از تو برد شیرینی
کوزه آورده بدریوزه نبات
خوش نیامد بر ما آمدنت
تو شهی خوش نبود خانه مات
چون رسی کعبه آن کوی کمال
قدرالفقروقف با لعرفات
من نجی من کمد العشق فعات
آن خضر بین که چه بازی خوردوست
لب او دیده و خورد آب حیات
گر الف را حرکت نیست چراست
الف قد نو شیرین حرکات
به جناب شه ما گر برسید
فاقروا فیه رفیع الدرجات
تا دگر از تو برد شیرینی
کوزه آورده بدریوزه نبات
خوش نیامد بر ما آمدنت
تو شهی خوش نبود خانه مات
چون رسی کعبه آن کوی کمال
قدرالفقروقف با لعرفات
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
نیست غیر از تو دستگیر ای دوست
دست افتادگان بگیر ای دوست
آفتابی تو ما چو ذره همه
تو بزرگی و ما حقیر ای دوست
از کریمان شود قیر غنی
تو کریمی و ما فقیر ای دوست
گرچه قلب است نقد دل بپذیر
که توئی پاره دلپذیر ای دوست
هر دلی را کجا خبر زین راز
که توئی واقف ضمیر ای دوست
با که گویم ترا که مانندی
چون نمی بینمت نظیر ای دوست
در همه ملک پادشاست کمال
تا که در دست تست اسیر ای دوست
دست افتادگان بگیر ای دوست
آفتابی تو ما چو ذره همه
تو بزرگی و ما حقیر ای دوست
از کریمان شود قیر غنی
تو کریمی و ما فقیر ای دوست
گرچه قلب است نقد دل بپذیر
که توئی پاره دلپذیر ای دوست
هر دلی را کجا خبر زین راز
که توئی واقف ضمیر ای دوست
با که گویم ترا که مانندی
چون نمی بینمت نظیر ای دوست
در همه ملک پادشاست کمال
تا که در دست تست اسیر ای دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
یار نزدیک آمد و از خویش ما را دور ساخت
پرتو نور تجلی سایه ها را نور ساخت
ذره را گفتم تو خاکی این چه نام و شهرت است
گفت عشق آفتابم اینچنین مشهور ساخت
ظاهر و پنهان از آن کز دهان و چشم خویش
گه چو نرگس مست و گه چون غنچه ام مستور ساخت
عقل گفتا خان و مانت باز ویران کرد عشق
گفتم ای نادان چه ویران این زمان معمور ساخت
ناز دل جوید کباب از دیده گریان شراب
چشم را سر مست کرد و غمزه را مخمور ساخت
ساخت از ب شربنی بهر شفای خستگان
طرفه شربت کآرزویش تازه را رنجور ساخت
شمع مجلس بود دور از روی او گوئی کمال
کر نخستش سوخت از نزدیک و آخر دور ساخت
پرتو نور تجلی سایه ها را نور ساخت
ذره را گفتم تو خاکی این چه نام و شهرت است
گفت عشق آفتابم اینچنین مشهور ساخت
ظاهر و پنهان از آن کز دهان و چشم خویش
گه چو نرگس مست و گه چون غنچه ام مستور ساخت
عقل گفتا خان و مانت باز ویران کرد عشق
گفتم ای نادان چه ویران این زمان معمور ساخت
ناز دل جوید کباب از دیده گریان شراب
چشم را سر مست کرد و غمزه را مخمور ساخت
ساخت از ب شربنی بهر شفای خستگان
طرفه شربت کآرزویش تازه را رنجور ساخت
شمع مجلس بود دور از روی او گوئی کمال
کر نخستش سوخت از نزدیک و آخر دور ساخت