عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - نیز در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین
از پی تهنیت روز نو آمد برشاه
سده فرخ روز دهم بهمن ماه
به خبر دادن نو روز نگارین سوی میر
سیصد وشصت شبانروز همی تاخت به راه
چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز
روی بنماید نو روز و کندعرض سپاه
در کف لاله خودروی نهد سرخ قدح
راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه
آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه
آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر
آنکه هر خسرو از خدمت او جویدجاه
ای که با همت تو چرخ بر افراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه
آسمان خواهد کایوان سرای تو باد
زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دوتاه
هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ
جز توای شه که بزرگ از توهمی گردد گاه
گر بزرگان جهان رابه سخا یاد کنند
از سخای تو همه خلق شد ستند آگاه
ور هنر بایدو دل باید و بازوی قوی
بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه
در زمان حاتم طایی رااستاد شود
هر بخیلی که بدست و دل تو کرد نگاه
کهتران را همه پاداش زخدمت بدهی
در عقویت، کم از اندازه کنی، وقت گناه
مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی
گرتواندر خور هر جرم دهی باد افراه
عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت
مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه
هر چه تو راست کنی گوشه عمران گردد
که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه
تو همه سال همی بخشی زاندازه فزون
آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سیلح
ای شب و روز تماشا گه تو لشکر گاه
اندر آن دشت که تو تیغ بر آری زنیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه
تابهر حال که گردد نبود فخر چو عار
تا بهرحال که باشد نبود کوه چوکاه
بهمه کار ترا یار و قرین بادخرد
در همه حال ترا پشت و معین باداله
حلقه بند تو بر پشت دوتای دشمن
پایه تخت تو بر روی دو چشم بدخواه
سده فرخ روز دهم بهمن ماه
به خبر دادن نو روز نگارین سوی میر
سیصد وشصت شبانروز همی تاخت به راه
چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز
روی بنماید نو روز و کندعرض سپاه
در کف لاله خودروی نهد سرخ قدح
راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه
آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه
آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر
آنکه هر خسرو از خدمت او جویدجاه
ای که با همت تو چرخ بر افراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه
آسمان خواهد کایوان سرای تو باد
زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دوتاه
هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ
جز توای شه که بزرگ از توهمی گردد گاه
گر بزرگان جهان رابه سخا یاد کنند
از سخای تو همه خلق شد ستند آگاه
ور هنر بایدو دل باید و بازوی قوی
بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه
در زمان حاتم طایی رااستاد شود
هر بخیلی که بدست و دل تو کرد نگاه
کهتران را همه پاداش زخدمت بدهی
در عقویت، کم از اندازه کنی، وقت گناه
مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی
گرتواندر خور هر جرم دهی باد افراه
عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت
مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه
هر چه تو راست کنی گوشه عمران گردد
که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه
تو همه سال همی بخشی زاندازه فزون
آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سیلح
ای شب و روز تماشا گه تو لشکر گاه
اندر آن دشت که تو تیغ بر آری زنیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه
تابهر حال که گردد نبود فخر چو عار
تا بهرحال که باشد نبود کوه چوکاه
بهمه کار ترا یار و قرین بادخرد
در همه حال ترا پشت و معین باداله
حلقه بند تو بر پشت دوتای دشمن
پایه تخت تو بر روی دو چشم بدخواه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود گوید
یکی گوهری چون گل بوستانی
نه زر وبه دیدار چون زرکانی
به کوه اندرون مانده دیرگاهی
به سنگ اندرون زاده باستانی
گهی لعل چون باده ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی
لطیفی بر آمیخته با با کثافت
یقینی برابر شده با گمانی
نه گاه بسودن مر اورا نمایش
نه گاه گرایش مرا وراگرانی
هم او خلق را مایه زورمندی
هم او زنده را مایه زندگانی
ازو قوت فعل بری و بحری
ازو حرکت طبع انسی و جانی
غم عاشقی ناچشیده و لیکن
خروشنده چون عاشق از ناتوانی
چو زرین درختی همه برگ و بارش
ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی
چو از کهربا قبه برکشیده
زده برسرش رایت کاویانی
عجب گوهرست این گهر گر بجویی
مراو را نکو وصف کردن ندانی
نشان دو فصل اندر و باز یابی
یکی نو بهاری یکی مهرگانی
ز اجزای او لاله مرغزاری
ز آتار او نرگس بوستانی
به عرض شبه گوهری سرخ یابی
از و چون کند با تو بازارگانی
کناری گهر بر سر تو فشاند
چومشتی شبه بر سر او فشانی
ایا گوهری کز نمایش جهان را
گهی ساده سودی و گاهی زیانی
نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد
مگر خنجر شهریار جهانی
یمین دول میر محمودغازی
امین ملل شاه زاولستانی
شهی خسروی شهریاری امیری
که بدعت ز شمشیر اوگشت فانی
ملک فره و ملکتش بیکرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی
نه چون اوملک خلق دیده به گیتی
نه چون او سخی خلق داده نشانی
همه میل او سوی ایزد پرستی
همه شغل او جستن آنجهانی
سپه برده اندردل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت
بریده به شمشیر هندوستانی
نهاده که هند برخوان هندو
چو دشت کتر برسرخوان خانی
زهی خسروی کز بزرگی و مردی
میان همه خسروان داستانی
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی
به بزم اندرون آفتاب منیری
به رزم اندرون اژدهای دمانی
ترا رزمگه بزمگاهست شاها
خروش سواران سرود اغانی
از این روی جز جنگ جستن نخواهی
به جنگ اندرون جزمبارز نرانی
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله بردن حصاری ستانی
ز بادسواران تو گرد گردد
زمینی که لشکر بدو بگذرانی
بخندد اجل چون تو خنجر بر آری
بجنبد جهان چون تو لشکر برانی
ترا پاسبان گرد لشکر نباید
که شمشیر تو خود کند پاسبانی
ندارد خطر پیش توکوه آهن
که آهن گدازی وآهن کمانی
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی
به پیروزی و دولت آسمانی
نپاید بسی تابه بغداد و بصره
غلامی به صدر امارت نشانی
اگر چه ز نوشیروان در گذشتی
به انصاف دادن چو نوشیروانی
کریمی چو شاخیست،او را تو باری
سخاوت چو جسمیست، اورا تو جانی
همی تا کند بلبل اندر بهاران
به باغ اندرون روزو شب باغبانی
به بزم اندرون دلفروز تو بادا
به دو فصل دو مایه شادمانی
به وقت بهار اسپر غم بهاری
به وقت خزانی عصیر خزانی
تو بادی جهان داور داد گستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی
چنین صد هزاران سده بگذرانی
به پیروزی و دولت و کامرانی
نه زر وبه دیدار چون زرکانی
به کوه اندرون مانده دیرگاهی
به سنگ اندرون زاده باستانی
گهی لعل چون باده ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی
لطیفی بر آمیخته با با کثافت
یقینی برابر شده با گمانی
نه گاه بسودن مر اورا نمایش
نه گاه گرایش مرا وراگرانی
هم او خلق را مایه زورمندی
هم او زنده را مایه زندگانی
ازو قوت فعل بری و بحری
ازو حرکت طبع انسی و جانی
غم عاشقی ناچشیده و لیکن
خروشنده چون عاشق از ناتوانی
چو زرین درختی همه برگ و بارش
ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی
چو از کهربا قبه برکشیده
زده برسرش رایت کاویانی
عجب گوهرست این گهر گر بجویی
مراو را نکو وصف کردن ندانی
نشان دو فصل اندر و باز یابی
یکی نو بهاری یکی مهرگانی
ز اجزای او لاله مرغزاری
ز آتار او نرگس بوستانی
به عرض شبه گوهری سرخ یابی
از و چون کند با تو بازارگانی
کناری گهر بر سر تو فشاند
چومشتی شبه بر سر او فشانی
ایا گوهری کز نمایش جهان را
گهی ساده سودی و گاهی زیانی
نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد
مگر خنجر شهریار جهانی
یمین دول میر محمودغازی
امین ملل شاه زاولستانی
شهی خسروی شهریاری امیری
که بدعت ز شمشیر اوگشت فانی
ملک فره و ملکتش بیکرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی
نه چون اوملک خلق دیده به گیتی
نه چون او سخی خلق داده نشانی
همه میل او سوی ایزد پرستی
همه شغل او جستن آنجهانی
سپه برده اندردل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت
بریده به شمشیر هندوستانی
نهاده که هند برخوان هندو
چو دشت کتر برسرخوان خانی
زهی خسروی کز بزرگی و مردی
میان همه خسروان داستانی
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی
به بزم اندرون آفتاب منیری
به رزم اندرون اژدهای دمانی
ترا رزمگه بزمگاهست شاها
خروش سواران سرود اغانی
از این روی جز جنگ جستن نخواهی
به جنگ اندرون جزمبارز نرانی
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله بردن حصاری ستانی
ز بادسواران تو گرد گردد
زمینی که لشکر بدو بگذرانی
بخندد اجل چون تو خنجر بر آری
بجنبد جهان چون تو لشکر برانی
ترا پاسبان گرد لشکر نباید
که شمشیر تو خود کند پاسبانی
ندارد خطر پیش توکوه آهن
که آهن گدازی وآهن کمانی
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی
به پیروزی و دولت آسمانی
نپاید بسی تابه بغداد و بصره
غلامی به صدر امارت نشانی
اگر چه ز نوشیروان در گذشتی
به انصاف دادن چو نوشیروانی
کریمی چو شاخیست،او را تو باری
سخاوت چو جسمیست، اورا تو جانی
همی تا کند بلبل اندر بهاران
به باغ اندرون روزو شب باغبانی
به بزم اندرون دلفروز تو بادا
به دو فصل دو مایه شادمانی
به وقت بهار اسپر غم بهاری
به وقت خزانی عصیر خزانی
تو بادی جهان داور داد گستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی
چنین صد هزاران سده بگذرانی
به پیروزی و دولت و کامرانی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - در تحریض به حرکت هندو تسخیر کشمیر گوید
هنگام گلست ای به دو رخ چون گل خود روی
همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی
همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن
همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی
مجلس به لب جوی برای شمسه خوبان
کز گل چو بناگوش تو گشته ست لب جوی
از مجلس ما مردم دوروی برون کن
پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی
باغیست بدین زینت آراسته از گل
یکسوگل دو روی و دگر سوگل یک روی
تا این گل دو روی همی روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی
بونصر تو در پرده عشاق رهی زن
بو عمرو تواندر صفت گل غزلی گوی
تا روز به شادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید وهنگام تکاپوی
ما را ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی
گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی
شاهیست به کشمیر اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی
غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد
تامن بوم از بدعت واز کفر جهان شوی
کوه و دره هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی
خاری که به من در خلداندر سفرهند
به چون به حضر در کف من دسته شبوی
غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه
به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی
مردی که سلاحی بکشد چهره آن مرد
بردیده من خوبتر از صد بت مشکوی
بر دشمن دین تا نزنم باز نگردم
ور قلعه او ز آهن چینی بودو روی
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند دراو جز زن بیشوی
تاکافر یابم نکنم قصد مسلمان
تاگنگ بود نگذرم از وادی آموی
از دولت مادوست همی نازد، گو ناز
بر ذلت خود خصم همی موید، گوموی
همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی
همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن
همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی
مجلس به لب جوی برای شمسه خوبان
کز گل چو بناگوش تو گشته ست لب جوی
از مجلس ما مردم دوروی برون کن
پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی
باغیست بدین زینت آراسته از گل
یکسوگل دو روی و دگر سوگل یک روی
تا این گل دو روی همی روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی
بونصر تو در پرده عشاق رهی زن
بو عمرو تواندر صفت گل غزلی گوی
تا روز به شادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید وهنگام تکاپوی
ما را ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی
گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی
شاهیست به کشمیر اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی
غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد
تامن بوم از بدعت واز کفر جهان شوی
کوه و دره هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی
خاری که به من در خلداندر سفرهند
به چون به حضر در کف من دسته شبوی
غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه
به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی
مردی که سلاحی بکشد چهره آن مرد
بردیده من خوبتر از صد بت مشکوی
بر دشمن دین تا نزنم باز نگردم
ور قلعه او ز آهن چینی بودو روی
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند دراو جز زن بیشوی
تاکافر یابم نکنم قصد مسلمان
تاگنگ بود نگذرم از وادی آموی
از دولت مادوست همی نازد، گو ناز
بر ذلت خود خصم همی موید، گوموی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود گوید
ای باد بهاری خبر از یار چه داری
پیغام گل سرخ سوی باده کی آری
هم ز اول روز از تو همی بوی خوش آید
گویی همه شب سوخته ای عود قماری
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری
خورشید بر آن ماه زمین تافت نیارد
دانم که تو باز لفک او جست نیاری
تو با گل و سوسن زن و و من با لب و زلفش
ور برگ بود بنشین تا بوسه شماری
من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب
وز دولب او کرده ام امروز نهاری
ای فرخی این قصه و این حال چه چیزست
پیش ملک شرق همی خواب گزاری
شاه ملکان میر محمد که مر اوراست
از آمل و از ساری تازان سوی باری
شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد
گر بر در او نیم زمان پای فشاری
شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن
تا عمر به شای و به خوشی بگذاری
چون خدمت او کردی و او در تو نگه کرد
فربه بشوی از نعمت او گر چه نزاری
افزون دهداز طمع و ز اندیشه توبر
تخمی که در آن خدمت فرخنده بکاری
ای بار خدای ملکان ای ملک راد
ای آنکه همی حق همه کس بگزاری
گویی که خدا از پی آن داد ترا ملک
تا کار تبه کرده هر کس بنگاری
یک دست تو ابرست و دگردست تو دریا
هرگز نتوانی که نبخشی و نباری
رسم شعرا ازتو هزار و دو هزارست
آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری
فردا همه کار تو دگر خواهد گشتن
امروز میندیش که در اول کاری
خوابم نبرد تابه سرای تو نبینم
چون کوه فرو ریخته دینار نثاری
از دولت سلطان و ز نیکو نیت تو
این کار شود ساخته و محکم و کاری
گیتی همه همواره ترا خواهد گشتن
زان گونه که هرگز به دگر کس نسپاری
آن روز خورم خوش که درین خابه ببینم
زین پنج هزاری رده ترکان حصاری
وین درگه و این دشت پر از خیمه و پر میر
شهر از بنه ایشان پر مهد و عماری
از روم رسیده بر تو هدیه رومی
و آورده ز بلغار ترا باز شکاری
شاهان جهان روی نهاده بردر تو
وز درد شده روی بداندیش تو تاری
من شاد همی گردم ز آنجای بدانجای
وین شعر به آواز برآورده چو قاری
بوالحارث ما آمده و ساخته با هم
چون طوطیک و شاری و چون طوطی و ساری
در خانه تو دولت و درخانه تو ملک
در خانه آن کس که جز این خواهد زاری
وآن کس که تر از دل و جان دوست ندارد
چون سنگ ز بیقدری و چون خاک ز خواری
تو اسی تو باروحی کالوی و فخری (؟)
بدخواه تو مانده پی بی باره و داری (؟)
ارجو که ترا تا ابد الد هر به هر کار
توفیق بود ز ایزد و ازدولت یاری
آزاده خداوندی و خوشخوی کریمی
بافر شهنشاهی وبا زیب سواری
پردانش و پر خیری و پر فضلی و پر شرم
باسایه و با سنگی و با حلم و وقاری
آن چیست ز کردار بسنده که ترا نیست
آن چیست زنیکویی و خوبی که نداری
از دانش و فضل تو سخنهاست به هر جا
اندازه ندارد هنرو فضل تو باری
برخور تو ازین دانش و برخور تو ار این فضل
برخور تو از ین جشن و از این فصل بهاری
شاهی کن و شادی کن و آنکن که تو خواهی
ای داده ترا هر چه بباید همه باری
شادی ز بتان خیزد، در پیش بتاندار
با جعد سمر قندی و با زلف بخاری
همواره بود در بر تو هر شب و هر روز
ترکی که کند طره او غالیه باری
پیغام گل سرخ سوی باده کی آری
هم ز اول روز از تو همی بوی خوش آید
گویی همه شب سوخته ای عود قماری
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری
خورشید بر آن ماه زمین تافت نیارد
دانم که تو باز لفک او جست نیاری
تو با گل و سوسن زن و و من با لب و زلفش
ور برگ بود بنشین تا بوسه شماری
من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب
وز دولب او کرده ام امروز نهاری
ای فرخی این قصه و این حال چه چیزست
پیش ملک شرق همی خواب گزاری
شاه ملکان میر محمد که مر اوراست
از آمل و از ساری تازان سوی باری
شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد
گر بر در او نیم زمان پای فشاری
شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن
تا عمر به شای و به خوشی بگذاری
چون خدمت او کردی و او در تو نگه کرد
فربه بشوی از نعمت او گر چه نزاری
افزون دهداز طمع و ز اندیشه توبر
تخمی که در آن خدمت فرخنده بکاری
ای بار خدای ملکان ای ملک راد
ای آنکه همی حق همه کس بگزاری
گویی که خدا از پی آن داد ترا ملک
تا کار تبه کرده هر کس بنگاری
یک دست تو ابرست و دگردست تو دریا
هرگز نتوانی که نبخشی و نباری
رسم شعرا ازتو هزار و دو هزارست
آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری
فردا همه کار تو دگر خواهد گشتن
امروز میندیش که در اول کاری
خوابم نبرد تابه سرای تو نبینم
چون کوه فرو ریخته دینار نثاری
از دولت سلطان و ز نیکو نیت تو
این کار شود ساخته و محکم و کاری
گیتی همه همواره ترا خواهد گشتن
زان گونه که هرگز به دگر کس نسپاری
آن روز خورم خوش که درین خابه ببینم
زین پنج هزاری رده ترکان حصاری
وین درگه و این دشت پر از خیمه و پر میر
شهر از بنه ایشان پر مهد و عماری
از روم رسیده بر تو هدیه رومی
و آورده ز بلغار ترا باز شکاری
شاهان جهان روی نهاده بردر تو
وز درد شده روی بداندیش تو تاری
من شاد همی گردم ز آنجای بدانجای
وین شعر به آواز برآورده چو قاری
بوالحارث ما آمده و ساخته با هم
چون طوطیک و شاری و چون طوطی و ساری
در خانه تو دولت و درخانه تو ملک
در خانه آن کس که جز این خواهد زاری
وآن کس که تر از دل و جان دوست ندارد
چون سنگ ز بیقدری و چون خاک ز خواری
تو اسی تو باروحی کالوی و فخری (؟)
بدخواه تو مانده پی بی باره و داری (؟)
ارجو که ترا تا ابد الد هر به هر کار
توفیق بود ز ایزد و ازدولت یاری
آزاده خداوندی و خوشخوی کریمی
بافر شهنشاهی وبا زیب سواری
پردانش و پر خیری و پر فضلی و پر شرم
باسایه و با سنگی و با حلم و وقاری
آن چیست ز کردار بسنده که ترا نیست
آن چیست زنیکویی و خوبی که نداری
از دانش و فضل تو سخنهاست به هر جا
اندازه ندارد هنرو فضل تو باری
برخور تو ازین دانش و برخور تو ار این فضل
برخور تو از ین جشن و از این فصل بهاری
شاهی کن و شادی کن و آنکن که تو خواهی
ای داده ترا هر چه بباید همه باری
شادی ز بتان خیزد، در پیش بتاندار
با جعد سمر قندی و با زلف بخاری
همواره بود در بر تو هر شب و هر روز
ترکی که کند طره او غالیه باری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - در توصیف باغ امیر یوسف سپهسالار گوید
باغیست دلفروز و سراییست دلگشای
فرخنده بادبر ملک این باغ و این سرای
زین گونه باغ هیچ ندیدم به هیچ شهر
زین گونه جای هیچ ندیدم به هیچ جای
باغی چنان که بر در او بگذری اگر
ازهر گلی ندا همی آید که اندرآی
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوندو کدخدای
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلند همت و میر بلند رای
پاینده بادمیر به شادی و فرخی
بر کف گرفته باده رنگین غمزدای
شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز دوسوی سرا همه ترکان دلربای
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان به پای
بت چهرگان چابک چونان که زلفشان
باشد همیشه برسمن ساده مشکسای
زین روی باغ صف بتان ملک پرست
زان روی صف رود زنان غزلسرای
با چنگ چنگ و بر بط بونصر در عتاب
وندر میان باغ خوش اندر گرفته پای
میر اندر آن میان بنشاط و نهاده گوش
گاهی به رود و گه به زبان ملک ستای
هر روز دولتی دگر و نو ولایتی
وان دولت وولایت درخشندی خدای
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی نهد بخت رهنمای
شاهان به وقت بخشش ازآن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای
در جنگ ودر سفر ز دو سایه جدا مباد
از سایه علامت واز سایه همای
فرخنده بادبر ملک این باغ و این سرای
زین گونه باغ هیچ ندیدم به هیچ شهر
زین گونه جای هیچ ندیدم به هیچ جای
باغی چنان که بر در او بگذری اگر
ازهر گلی ندا همی آید که اندرآی
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوندو کدخدای
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلند همت و میر بلند رای
پاینده بادمیر به شادی و فرخی
بر کف گرفته باده رنگین غمزدای
شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز دوسوی سرا همه ترکان دلربای
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان به پای
بت چهرگان چابک چونان که زلفشان
باشد همیشه برسمن ساده مشکسای
زین روی باغ صف بتان ملک پرست
زان روی صف رود زنان غزلسرای
با چنگ چنگ و بر بط بونصر در عتاب
وندر میان باغ خوش اندر گرفته پای
میر اندر آن میان بنشاط و نهاده گوش
گاهی به رود و گه به زبان ملک ستای
هر روز دولتی دگر و نو ولایتی
وان دولت وولایت درخشندی خدای
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی نهد بخت رهنمای
شاهان به وقت بخشش ازآن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای
در جنگ ودر سفر ز دو سایه جدا مباد
از سایه علامت واز سایه همای
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۰ - همو راست
آزار داری ای یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در
روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری
کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر
ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در
تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی
بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
بازاغ درفتادی ناگه به دامت اندر
از تو خطایی آمداز ماخطایی آمد
شایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابر
از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما و رامش
درزیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
بادوستان یکدل با مطربان چابک
باریدکان زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارا
از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر
بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در
روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری
کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر
ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در
تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی
بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
بازاغ درفتادی ناگه به دامت اندر
از تو خطایی آمداز ماخطایی آمد
شایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابر
از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما و رامش
درزیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
بادوستان یکدل با مطربان چابک
باریدکان زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارا
از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۵ - همو راست
نوبهارآمدو بشکفت بیکبار جهان
بر سر افکندزمین هر چه گهر داشت نهان
تاز خواب خوش بگشاد گل سوری شم
لاله سرخ ببندد همی از خنده دهان
پرنیانها و پرندست کشیده همه باغ
عاشقان گاه بر این سایه دوان گاه بر آن
اندر آن هفته که بگذشت جهان پیر نمود
وندر این هفته جوانست کران تابه کران
من شنیدم که به ایام جوان پیر شود
نشنیدم که به یک هفته شود پیر جوان
من نگویم که می سرخ حلالست و مباح
گر بودورنه من این لفظ نیارم به زبان
گویم ار هرگز خواهی خوری امروز بخور
که دگر باره بدین روز رسیدن نتوان
خیز تا بر گل نو کوزگکی باده خوریم
پیش تا از گل ما کوزه کند دست زمان
بر سر افکندزمین هر چه گهر داشت نهان
تاز خواب خوش بگشاد گل سوری شم
لاله سرخ ببندد همی از خنده دهان
پرنیانها و پرندست کشیده همه باغ
عاشقان گاه بر این سایه دوان گاه بر آن
اندر آن هفته که بگذشت جهان پیر نمود
وندر این هفته جوانست کران تابه کران
من شنیدم که به ایام جوان پیر شود
نشنیدم که به یک هفته شود پیر جوان
من نگویم که می سرخ حلالست و مباح
گر بودورنه من این لفظ نیارم به زبان
گویم ار هرگز خواهی خوری امروز بخور
که دگر باره بدین روز رسیدن نتوان
خیز تا بر گل نو کوزگکی باده خوریم
پیش تا از گل ما کوزه کند دست زمان
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۶ - نیز او راست
فرخی سیستانی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاج
ماه فروردین جهانرا از در دیدار کرد
ابر فروردین زمین را پر بت فرخارکرد
باد گویی نافه های تبتستان بردرید
باغ گویی کاروان شوشتر آوار کرد
گلبن سرخ آستین صد ره پر یاقوت کرد
گلبن زرد آستین کر ته پر دینار کرد
این بهار خرم شادی فزای مشکبوی
خاک را بزاز کرد وباد را عطار کرد
تاز چشم نرگس تازه بنفشه دور شد
غنچه گل با شکوفه ارغوان دیدار کرد
چشم نیلوفر چو چشم ماندگان در خواب شد
تانم نسیان دو چشم لاله را بیدار کرد
زند واف زند خوان چون عاشق هجر آزمای
دوش بر گلبن همی تا روز ناله زار کرد
ازنوای مرغ گویی خواجه سید به باغ
مطربی پنجاه را چون خسروی بر کار کرد
خواجه حجاج آنکه از جمع بزرگان جهان
ایزد اورا برگزید و بر جهان سالار کرد
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
عید همچون حاجیان نوروز را پیش اندرست
اینت نوروزی که عیدش حاجب و خدمتگرست
عید اگرنوروز را خدمت کند بس کار نیست
چاکر نوروز را چون عید سیصد چاکرست
عید را زینت زمال وملک درویشان بود
زینت نوروز هم باری به نوروز اندرست
بر زمین اور ا به هر گامی هزاران صورتست
بر درخت او را به هر برگی هزاران گوهرست
تیغهای کوه از وپر لاله و پر سوسنست
مرزهای باغ ازو پر سنبل و سیسنبرست
پاره های سنگ ازو چون تخته های بسدست
تلهای ریگ ازو چون توده های عنبرست
کوه ازو پر صورتست و دشت ازو پر لعبتست
باغ ازو پر زینتست و راغ ازو پر زیورست
بوستان خواجه راماند، نماندکز قیاس
بوستان خواجه سید بهشت دیگرست
خواجه را سر سبز باد و تن قوی تا بر خورد
زین همایون بوستان کاین خواجه را اندر خورست
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
دشت گویی گستریده حله دیباستی
کوه گویی توده بیجاده و میناستی
کشتزار از سبزه گویی آسمانستی درست
وآسمان ساده را گویی کنون صحراستی
ارغوان لعل گویی دو لب معشوق ماست
لاله خود روی گویی روی ترک ماستی
گلبن اندر باغ گویی کودکی نیکوستی
سوسن اندر راغ گویی ساقیی زیباستی
از درخت سیب و بادام شکفته بوستان
راست پنداری که فردوسی پر از حوراستی
ابر گویی کشتی پر گوهرستی درهوا
رعد گویی ناله و غریدن دریاستی
قطره باران چکیده در دهان سرخ گل
در عقیقین جام گویی لؤلؤ بیضاستی
اندرین نوروز خرم، بر گل سوری، به باغ
یاد خواجه خورد می می، گر مرا یاراستی
خواجه حجاج آن کوکس نبوده در جهان
که به رادی دست او را در جهان همتاستی
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
اندرین گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست
تیز بازاری همی بینم سخا را نزد او
اینت بازاری که در گیتی چنین بازار نیست
از پی نام بلند و از پی جاه عریض
ملک او و مال او را نزد او مقدار نیست
بهترین چیزی به نزد اهل دانش دانشست
هیچ دانش نیست کو را اندر آن دیدارنیست
گرچه در هر چیز گفتاری بود گوینده را
هیچ کس را در کمال و فضل او گفتار نیست
گوش نشنیده ست گفتاری ازو کز روی طعن
کس تواند گفت کاین گفتار چون کردار نیست
زود تیز و زود تند آزار باشد هر شهی
خواجه باری زود تیز و زود تند آزار نیست
زایران را بار باشد هر زمانی نزد او
ور چه درد ده روز پیشش مهتران را بار نیست
از بلندی همت او وز بزرگی اصل او
همچنین زیبد از و این نیکویی بسیار نیست
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
همتی دارد که جز فرق ستاره نسپرد
هیبتش حایل چنان کاندر جهان همت خورد
هر چه ماهی باشد اندر قعر دریا خون شود
گر سموم هیبتش بر قعر دریا بگذرد
وربه دی مه باد جودش بگذرد بر کوه ودشت
خار خشک و سنگ خارا لاله بیرون آورد
شیر، گر عدلش برانگیزد، در اقلیمی دگر
دست و پایش لرزه گیرد چون شکاری بنگرد
دولت او را در کنار خویش پرورده ست و او
در کنار خویش چون فرزند زایر پرورد
مهتران بسیار دیدم کس چنین مهتر نبود
راست گوید هر که گوید مردم از مردم برد
گر سخن گوید سخندان باید اندر پیش او
تامعانی یاد گیرد تا نکتها بشمرد
کس بود کو ظن برد کاندر هنر گشتم سمر
خویشتن را جاهلی یابد چودر او بنگرد
چشم بد زو دور باد و دولتش پاینده باد
تا ز عمر و از جهان و از جوانی بر خورد
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
مهتر گو را چو حاتم کهتر و در بان بود
گر کسی گوید چنو باشد کسی نادان بود
آنکه این اندیشه او را باشد او را مرده دان
گو چنو باشد کسی گر کالبد چون جان بود
همچنین باشد به صورت لیکن اندر باب فضل
نیست ممکن کاندرین گیتی چنوانسان بود
پیش مردم چند گویی از سخا وهمتش
کاین دو چیزی نیست کان از مردمان پنهان بود
نام رادی و بزرگی جز بر او بر دیگران
از در تحقیق صرف تهمت و بهتان بود
از پی آن تاز خورشیدش فزون باشد شرف
مشتری خواهد که او را شرفه ایوان بود
بس کسا کاندر گهر و اندر هنر دعوی کند
همچو خر در خرد ماند چون گه برهان بود
خواجه بی دعوی همی برهان نماید زین دو چیز
خواجه را برهان نمودن زین دوچیز آسان بود
تنگدل گردد چو عاشق از غم معشوق خویش
گر زمانی خوان او بی زایر و مهمان بود
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج داد
تابه فروردین جهان چون حله رنگین شود
بوستان پر لاله و پر سوسن و نسرین شود
تا چو از گل شاخ گل چون افسر کسری شود
وز سمن شاخ سمن چون محفه شیرین شود
تا چو باغ از برگریزان چون تن بیدل شود
آسمان از ابر تیره چون دل غمگین شود
تا چو سرو از برف گرد اندر کشد سیمین زره
برگ شاخ رز چنان چون غیبه زرین شود
تا بدان وقتی که همچون گوی سیمین گشت سیب
نار همچون حقه گرد عقیق آگین شود
یا چو لاله گردد اندر دشت چون تابان چراغ
باده اندر خم چو رخشان آذر بر زین شود
شاد باد و دوستش از شادی او شاد باد
تا عدو زین انده و غم بیدل و بیدین شود
دوستانش را شود حنظل طبر زد در مذاق
هر سو موبر تن برخواه او زوبین شود
ماه فروردین و سال نو بر او فرخنده باد
هر سخن کاندر جهان باشد کنون آمین شود
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
ابر فروردین زمین را پر بت فرخارکرد
باد گویی نافه های تبتستان بردرید
باغ گویی کاروان شوشتر آوار کرد
گلبن سرخ آستین صد ره پر یاقوت کرد
گلبن زرد آستین کر ته پر دینار کرد
این بهار خرم شادی فزای مشکبوی
خاک را بزاز کرد وباد را عطار کرد
تاز چشم نرگس تازه بنفشه دور شد
غنچه گل با شکوفه ارغوان دیدار کرد
چشم نیلوفر چو چشم ماندگان در خواب شد
تانم نسیان دو چشم لاله را بیدار کرد
زند واف زند خوان چون عاشق هجر آزمای
دوش بر گلبن همی تا روز ناله زار کرد
ازنوای مرغ گویی خواجه سید به باغ
مطربی پنجاه را چون خسروی بر کار کرد
خواجه حجاج آنکه از جمع بزرگان جهان
ایزد اورا برگزید و بر جهان سالار کرد
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
عید همچون حاجیان نوروز را پیش اندرست
اینت نوروزی که عیدش حاجب و خدمتگرست
عید اگرنوروز را خدمت کند بس کار نیست
چاکر نوروز را چون عید سیصد چاکرست
عید را زینت زمال وملک درویشان بود
زینت نوروز هم باری به نوروز اندرست
بر زمین اور ا به هر گامی هزاران صورتست
بر درخت او را به هر برگی هزاران گوهرست
تیغهای کوه از وپر لاله و پر سوسنست
مرزهای باغ ازو پر سنبل و سیسنبرست
پاره های سنگ ازو چون تخته های بسدست
تلهای ریگ ازو چون توده های عنبرست
کوه ازو پر صورتست و دشت ازو پر لعبتست
باغ ازو پر زینتست و راغ ازو پر زیورست
بوستان خواجه راماند، نماندکز قیاس
بوستان خواجه سید بهشت دیگرست
خواجه را سر سبز باد و تن قوی تا بر خورد
زین همایون بوستان کاین خواجه را اندر خورست
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
دشت گویی گستریده حله دیباستی
کوه گویی توده بیجاده و میناستی
کشتزار از سبزه گویی آسمانستی درست
وآسمان ساده را گویی کنون صحراستی
ارغوان لعل گویی دو لب معشوق ماست
لاله خود روی گویی روی ترک ماستی
گلبن اندر باغ گویی کودکی نیکوستی
سوسن اندر راغ گویی ساقیی زیباستی
از درخت سیب و بادام شکفته بوستان
راست پنداری که فردوسی پر از حوراستی
ابر گویی کشتی پر گوهرستی درهوا
رعد گویی ناله و غریدن دریاستی
قطره باران چکیده در دهان سرخ گل
در عقیقین جام گویی لؤلؤ بیضاستی
اندرین نوروز خرم، بر گل سوری، به باغ
یاد خواجه خورد می می، گر مرا یاراستی
خواجه حجاج آن کوکس نبوده در جهان
که به رادی دست او را در جهان همتاستی
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
اندرین گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست
تیز بازاری همی بینم سخا را نزد او
اینت بازاری که در گیتی چنین بازار نیست
از پی نام بلند و از پی جاه عریض
ملک او و مال او را نزد او مقدار نیست
بهترین چیزی به نزد اهل دانش دانشست
هیچ دانش نیست کو را اندر آن دیدارنیست
گرچه در هر چیز گفتاری بود گوینده را
هیچ کس را در کمال و فضل او گفتار نیست
گوش نشنیده ست گفتاری ازو کز روی طعن
کس تواند گفت کاین گفتار چون کردار نیست
زود تیز و زود تند آزار باشد هر شهی
خواجه باری زود تیز و زود تند آزار نیست
زایران را بار باشد هر زمانی نزد او
ور چه درد ده روز پیشش مهتران را بار نیست
از بلندی همت او وز بزرگی اصل او
همچنین زیبد از و این نیکویی بسیار نیست
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
همتی دارد که جز فرق ستاره نسپرد
هیبتش حایل چنان کاندر جهان همت خورد
هر چه ماهی باشد اندر قعر دریا خون شود
گر سموم هیبتش بر قعر دریا بگذرد
وربه دی مه باد جودش بگذرد بر کوه ودشت
خار خشک و سنگ خارا لاله بیرون آورد
شیر، گر عدلش برانگیزد، در اقلیمی دگر
دست و پایش لرزه گیرد چون شکاری بنگرد
دولت او را در کنار خویش پرورده ست و او
در کنار خویش چون فرزند زایر پرورد
مهتران بسیار دیدم کس چنین مهتر نبود
راست گوید هر که گوید مردم از مردم برد
گر سخن گوید سخندان باید اندر پیش او
تامعانی یاد گیرد تا نکتها بشمرد
کس بود کو ظن برد کاندر هنر گشتم سمر
خویشتن را جاهلی یابد چودر او بنگرد
چشم بد زو دور باد و دولتش پاینده باد
تا ز عمر و از جهان و از جوانی بر خورد
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
مهتر گو را چو حاتم کهتر و در بان بود
گر کسی گوید چنو باشد کسی نادان بود
آنکه این اندیشه او را باشد او را مرده دان
گو چنو باشد کسی گر کالبد چون جان بود
همچنین باشد به صورت لیکن اندر باب فضل
نیست ممکن کاندرین گیتی چنوانسان بود
پیش مردم چند گویی از سخا وهمتش
کاین دو چیزی نیست کان از مردمان پنهان بود
نام رادی و بزرگی جز بر او بر دیگران
از در تحقیق صرف تهمت و بهتان بود
از پی آن تاز خورشیدش فزون باشد شرف
مشتری خواهد که او را شرفه ایوان بود
بس کسا کاندر گهر و اندر هنر دعوی کند
همچو خر در خرد ماند چون گه برهان بود
خواجه بی دعوی همی برهان نماید زین دو چیز
خواجه را برهان نمودن زین دوچیز آسان بود
تنگدل گردد چو عاشق از غم معشوق خویش
گر زمانی خوان او بی زایر و مهمان بود
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج داد
تابه فروردین جهان چون حله رنگین شود
بوستان پر لاله و پر سوسن و نسرین شود
تا چو از گل شاخ گل چون افسر کسری شود
وز سمن شاخ سمن چون محفه شیرین شود
تا چو باغ از برگریزان چون تن بیدل شود
آسمان از ابر تیره چون دل غمگین شود
تا چو سرو از برف گرد اندر کشد سیمین زره
برگ شاخ رز چنان چون غیبه زرین شود
تا بدان وقتی که همچون گوی سیمین گشت سیب
نار همچون حقه گرد عقیق آگین شود
یا چو لاله گردد اندر دشت چون تابان چراغ
باده اندر خم چو رخشان آذر بر زین شود
شاد باد و دوستش از شادی او شاد باد
تا عدو زین انده و غم بیدل و بیدین شود
دوستانش را شود حنظل طبر زد در مذاق
هر سو موبر تن برخواه او زوبین شود
ماه فروردین و سال نو بر او فرخنده باد
هر سخن کاندر جهان باشد کنون آمین شود
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ای کرده بعشق تو دل پرورش جانها
گردون چو رخت ماهی نادیده بدورانها
آنرا که چو تو سروی در خانه بود دایم
از بی خبری باشد رفتن سوی بستانها
آنرا که گل رویش زردی ز غمت گیرد
خاک قدمش باشد سرسبزی ریحانها
زانگشت خیال تو چون نقش پذیرفتم
از دست دلم یک یک چون رنگ برفت آنها
از رنگ تو و بویت در گل اثری دیدست
بلبل که نمی آید بیرون ز گلستانها
بهر من دل خسته ای ترک کمان ابرو
تیر مژه را کردی سر تیز چو پیکانها
ای زلف تو چون چوگان بیم است که از دستت
چون کوی بسر گردم گرد همه میدانها
گفتم بوفا با تو عهدی بکنم لیکن
از سخت دلی سستی اندر همه پیمانها
از آرزوی رویت بود آنکه ز بهر گل
وقتی طرف خاطر می رفت ببستانها
تو در حرم دلها ساکن شده ای وآنگه
سیف از هوس کعبه پیموده بیابانها
گردون چو رخت ماهی نادیده بدورانها
آنرا که چو تو سروی در خانه بود دایم
از بی خبری باشد رفتن سوی بستانها
آنرا که گل رویش زردی ز غمت گیرد
خاک قدمش باشد سرسبزی ریحانها
زانگشت خیال تو چون نقش پذیرفتم
از دست دلم یک یک چون رنگ برفت آنها
از رنگ تو و بویت در گل اثری دیدست
بلبل که نمی آید بیرون ز گلستانها
بهر من دل خسته ای ترک کمان ابرو
تیر مژه را کردی سر تیز چو پیکانها
ای زلف تو چون چوگان بیم است که از دستت
چون کوی بسر گردم گرد همه میدانها
گفتم بوفا با تو عهدی بکنم لیکن
از سخت دلی سستی اندر همه پیمانها
از آرزوی رویت بود آنکه ز بهر گل
وقتی طرف خاطر می رفت ببستانها
تو در حرم دلها ساکن شده ای وآنگه
سیف از هوس کعبه پیموده بیابانها
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
بگو بدانکه چون من عشق یار من دارد
که پادشاهی خوبان نگار من دارد
ببوی او بگلستان شدم ندیدم هیچ
بغیرلاله که رنگی زیار من دارد
عجب مدار که برگیردم زپشت زمین
بدین صفت که غمش رو بکار من دارد
کسی که در غمش ازچشم خون همی بارید
فراغت از مژه اشکبار من دارد
نساخت خانه بهمسایگی من دولت
چو محنتش وطن اندر جوار من دارد
خدنگ غمزه بهر جانبی همی فگند
مگر که چشمش عزم شکار من دارد
پیام کرد مرا یار و گفت هر مگسی
طمع بلعل لب قند بار من دارد
درین میانه بدست کسی دهد دولت
گل وصال که در پای خار من دارد
اگر هزار گلش بشکفد زهر چمنی
نظر سوی رخ همچون بهار من دارد
براه عشق من امروز سیف فرغانیست
رونده یی که دلی زیر بار من دارد
سحرگهان بمن آورد بوی دوست نسیم
(مگر نسیم سحر بوی یار من دارد)
که پادشاهی خوبان نگار من دارد
ببوی او بگلستان شدم ندیدم هیچ
بغیرلاله که رنگی زیار من دارد
عجب مدار که برگیردم زپشت زمین
بدین صفت که غمش رو بکار من دارد
کسی که در غمش ازچشم خون همی بارید
فراغت از مژه اشکبار من دارد
نساخت خانه بهمسایگی من دولت
چو محنتش وطن اندر جوار من دارد
خدنگ غمزه بهر جانبی همی فگند
مگر که چشمش عزم شکار من دارد
پیام کرد مرا یار و گفت هر مگسی
طمع بلعل لب قند بار من دارد
درین میانه بدست کسی دهد دولت
گل وصال که در پای خار من دارد
اگر هزار گلش بشکفد زهر چمنی
نظر سوی رخ همچون بهار من دارد
براه عشق من امروز سیف فرغانیست
رونده یی که دلی زیر بار من دارد
سحرگهان بمن آورد بوی دوست نسیم
(مگر نسیم سحر بوی یار من دارد)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
چو عاشقان تو عیش شبانه می کردند
می صبوحی اندر چمانه می کردند
بنام تو غزل عاشقانه می گفتند
بیاد تو طرب عارفانه می کردند
خمار در سرو گل در کنار و می در دست
حدیث حسن تو اندر میانه می کردند
بوصف حسن رخت چون روان شد آب سخن
ز سوز وجد چو آتش زبانه می کردند
چو بلبلان چمن ناله و فغانشان بود
ز عشق روی تو گل را بهانه می کردند
بچنگ مطرب حاجت نداشت مجلس شان
که بلبلان همه بانگ چغانه می کردند
عروس لطف برون آمد از عماری غیب
چو مهد غنچه گل را روانه می کردند
بخار مشک برانگیختند در بستان
مگر بنفشه زلف تو شانه می کردند
چو موش در دهن گربه دشمنان خاموش
که بهر ما و تو عوعو سگانه می کردند
درین خرابه که من دارم و دلش نامست
غم ترا چو گهر در خزانه می کردند
توانگران را زر بود لیک درویشان
درین نیاز در اشک دانه می کردند
برآن امید که پرده برافگنی شب و روز
چو در مقام برین آستانه می کردند
جفای تو چو بدیدند شد بشکر بدل
شکایتی که ز جور زمانه می کردند
چو تو ز شهر برفتند سیف فرغانی
جماعتی که درین کوی خانه می کردند
می صبوحی اندر چمانه می کردند
بنام تو غزل عاشقانه می گفتند
بیاد تو طرب عارفانه می کردند
خمار در سرو گل در کنار و می در دست
حدیث حسن تو اندر میانه می کردند
بوصف حسن رخت چون روان شد آب سخن
ز سوز وجد چو آتش زبانه می کردند
چو بلبلان چمن ناله و فغانشان بود
ز عشق روی تو گل را بهانه می کردند
بچنگ مطرب حاجت نداشت مجلس شان
که بلبلان همه بانگ چغانه می کردند
عروس لطف برون آمد از عماری غیب
چو مهد غنچه گل را روانه می کردند
بخار مشک برانگیختند در بستان
مگر بنفشه زلف تو شانه می کردند
چو موش در دهن گربه دشمنان خاموش
که بهر ما و تو عوعو سگانه می کردند
درین خرابه که من دارم و دلش نامست
غم ترا چو گهر در خزانه می کردند
توانگران را زر بود لیک درویشان
درین نیاز در اشک دانه می کردند
برآن امید که پرده برافگنی شب و روز
چو در مقام برین آستانه می کردند
جفای تو چو بدیدند شد بشکر بدل
شکایتی که ز جور زمانه می کردند
چو تو ز شهر برفتند سیف فرغانی
جماعتی که درین کوی خانه می کردند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
باز آن زمان رسید که گلزار گل کند
هر شاخ میوه آرد وهرخارگل کند
عاشق بدو نظر نکند جز ببوی دوست
باغ ار شکوفه آرد وگلزار گل کند
میوه فروش کی خردش بر امید سود
گرموم رنگ داده ببازار گل کند
بربوی وصل دوست درخت امید ماست
شاخی که کم برآرد وبسیار گل کند
با روی همچو روضه شود شرمسار حور
باغ بهشت اگر چو رخ یار گل کند
گرشاه (من) برقعه شطرنج بنگرد
نبود عجب که هردو رخش خارگل کند
در روضه دلی که غم عشق بیخ کرد
کی شعبه محبت اغیار گل کند
کی مستعد عشق شود جان منجمد
هرگز طمع مکن که سپیدار گل کند
آن را که خار عشق فرو شد بپای دل
سرچون درخت میوه ودستار گل کند
بار درخت حالش اناالحق بود مدام
حلاج راکه شعبه اسرار گل کند
بر هر ورق که ذکر جمالش نوشت سیف
شاید که در سفینه اشعار گل کند
هر شاخ میوه آرد وهرخارگل کند
عاشق بدو نظر نکند جز ببوی دوست
باغ ار شکوفه آرد وگلزار گل کند
میوه فروش کی خردش بر امید سود
گرموم رنگ داده ببازار گل کند
بربوی وصل دوست درخت امید ماست
شاخی که کم برآرد وبسیار گل کند
با روی همچو روضه شود شرمسار حور
باغ بهشت اگر چو رخ یار گل کند
گرشاه (من) برقعه شطرنج بنگرد
نبود عجب که هردو رخش خارگل کند
در روضه دلی که غم عشق بیخ کرد
کی شعبه محبت اغیار گل کند
کی مستعد عشق شود جان منجمد
هرگز طمع مکن که سپیدار گل کند
آن را که خار عشق فرو شد بپای دل
سرچون درخت میوه ودستار گل کند
بار درخت حالش اناالحق بود مدام
حلاج راکه شعبه اسرار گل کند
بر هر ورق که ذکر جمالش نوشت سیف
شاید که در سفینه اشعار گل کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
گل خوش بوی که پار از بر یار آمده بود
آمد امسال برآن شیوه که پار آمده بود
همچو هدهد بسبا رفته دگر باز آمد
گل که بلقیس سلیمان بهار آمده بود
شطح حلاج در اطراف چمن بلبل گفت
گل چون پنبه چرا بر سر دار آمده بود
هرکجا چشم نهم گوش کنم بلبل را
سخن اینست که گل بهر چه کار آمده بود
باغ با خیل گل خویش چو شب با انجم
بتماشای مه روی نگار آمده بود
برگ خود همچو درم بر سر و پای او ریخت
گشت معلوم که از بهر نثار آمده بود
عشق از بلبل شوریده بباید آموخت
کز پی شاهد گل شیفته وار آمده بود
از گریبان گلش دست تعلق نگسست
بهر او پایش اگر برسر خار آمده بود
از پی یک گل صد برگ بصد گونه نوا
همچو من بلبل شوریده هزار آمده بود
دوست چون صورت گل دید بعشاق نمود
گل صورت که خطش گرد عذار آمده بود
گرد روی چو گلش خط چو عنبر گویی
بر سر یاسمن از مشک غبار آمده بود
حسن در صحبت آن روی که مه پرتو اوست
همچو در صحبت خورشید نهار آمده بود
فارس وهم باندیشه وصفش نرسید
گرچه بر مرکب اندیشه سوار آمده بود
بر درش از اثر صحبت عشاق شناس
سیف فرغانی اگر عاشق زار آمده بود
عاقبت همچو بشر کس شد ونام آور گشت
سگ که در خدمت اصحاب بغار آمده بود
آمد امسال برآن شیوه که پار آمده بود
همچو هدهد بسبا رفته دگر باز آمد
گل که بلقیس سلیمان بهار آمده بود
شطح حلاج در اطراف چمن بلبل گفت
گل چون پنبه چرا بر سر دار آمده بود
هرکجا چشم نهم گوش کنم بلبل را
سخن اینست که گل بهر چه کار آمده بود
باغ با خیل گل خویش چو شب با انجم
بتماشای مه روی نگار آمده بود
برگ خود همچو درم بر سر و پای او ریخت
گشت معلوم که از بهر نثار آمده بود
عشق از بلبل شوریده بباید آموخت
کز پی شاهد گل شیفته وار آمده بود
از گریبان گلش دست تعلق نگسست
بهر او پایش اگر برسر خار آمده بود
از پی یک گل صد برگ بصد گونه نوا
همچو من بلبل شوریده هزار آمده بود
دوست چون صورت گل دید بعشاق نمود
گل صورت که خطش گرد عذار آمده بود
گرد روی چو گلش خط چو عنبر گویی
بر سر یاسمن از مشک غبار آمده بود
حسن در صحبت آن روی که مه پرتو اوست
همچو در صحبت خورشید نهار آمده بود
فارس وهم باندیشه وصفش نرسید
گرچه بر مرکب اندیشه سوار آمده بود
بر درش از اثر صحبت عشاق شناس
سیف فرغانی اگر عاشق زار آمده بود
عاقبت همچو بشر کس شد ونام آور گشت
سگ که در خدمت اصحاب بغار آمده بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ای ترا پای بر سر خورشید
سایه تست افسر خورشید
گرچه سایه ترا زمین بوسد
زآسمان بگذرد سر خورشید
نیکوان جمله چاکران تواند
ذرها جمله لشکر خورشید
سوی تو هر شبی که جامه چرخ
در گریبان کشد سر خورشید
نامهای نیاز هر ذره است
زیر بال کبوتر خورشید
در غم تست استخوان هلال
ضلع پهلوی لاغر خورشید
ای چو مه از شعاع چهره تو
یافته نور پیکر خورشید
بر درتو زمن نماند اثر
محو شد سایه بر در خورشید
من نیم در خور تو وچه عجب
سایه گر نیست در(خور) خورشید
جز بنامت نمی زند در کان
سکه بر سیم زرگر خورشید
بیخ مهرتو کاشته در دل
دایه تخم پرور خورشید
پیش روی تو ماه آینه ییست
پیش روی منور خورشید
پرتوی بر زمین فتد چو نهند
آیینه در برابر خورشید
گر کند سایه تو تربیتش
ذره گردد برادر خورشید
مدح تو گفت سیف فرغانی
ذره یی شد ثناگر خورشید
سایه تست افسر خورشید
گرچه سایه ترا زمین بوسد
زآسمان بگذرد سر خورشید
نیکوان جمله چاکران تواند
ذرها جمله لشکر خورشید
سوی تو هر شبی که جامه چرخ
در گریبان کشد سر خورشید
نامهای نیاز هر ذره است
زیر بال کبوتر خورشید
در غم تست استخوان هلال
ضلع پهلوی لاغر خورشید
ای چو مه از شعاع چهره تو
یافته نور پیکر خورشید
بر درتو زمن نماند اثر
محو شد سایه بر در خورشید
من نیم در خور تو وچه عجب
سایه گر نیست در(خور) خورشید
جز بنامت نمی زند در کان
سکه بر سیم زرگر خورشید
بیخ مهرتو کاشته در دل
دایه تخم پرور خورشید
پیش روی تو ماه آینه ییست
پیش روی منور خورشید
پرتوی بر زمین فتد چو نهند
آیینه در برابر خورشید
گر کند سایه تو تربیتش
ذره گردد برادر خورشید
مدح تو گفت سیف فرغانی
ذره یی شد ثناگر خورشید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
سوی صحرا شو دمی ای دوست با ما در بهار
چون رخ گل خوب باشد روی صحرا در بهار
ما چو بی برگیم چون بلبل ز گلبن در خزان
با نوای نیکویی دوری تو از ما در بهار
آشکارا می کنم بویی ازو رنگی ز تو
هست پنهان در برتو هست پیدا در بهار
از گل سیمین که باد از دست شاخ افشانده است
بر سر گنج است گویی سرو را پا در بهار
نرگس یعقوب دیده از گل و بلبل بدید
حسن یوسف باهم و مهر زلیخا در بهار
در دل بلبل خزان از خار ناخن زد بسی
پیش گل برمی کشد چون چنگ آوا در بهار
تا ز لاف نیکویی گل را زبان بسته شود
تو ز باغ حسن خود یک غنچه بگشا در بهار
تو نهان در خانه ای وآنگه ز من بستی رخت
روی هر گل می کند حسن آشکارا در بهار
رو مپوش از من درین موسم که از گل عندلیب
در همه وقتی شکیبا باشد الا در بهار
سیف فرغانی درین وقتت بسی ابرام کرد
باغ را از بلبل افزونست غوغا در بهار
چون رخ گل خوب باشد روی صحرا در بهار
ما چو بی برگیم چون بلبل ز گلبن در خزان
با نوای نیکویی دوری تو از ما در بهار
آشکارا می کنم بویی ازو رنگی ز تو
هست پنهان در برتو هست پیدا در بهار
از گل سیمین که باد از دست شاخ افشانده است
بر سر گنج است گویی سرو را پا در بهار
نرگس یعقوب دیده از گل و بلبل بدید
حسن یوسف باهم و مهر زلیخا در بهار
در دل بلبل خزان از خار ناخن زد بسی
پیش گل برمی کشد چون چنگ آوا در بهار
تا ز لاف نیکویی گل را زبان بسته شود
تو ز باغ حسن خود یک غنچه بگشا در بهار
تو نهان در خانه ای وآنگه ز من بستی رخت
روی هر گل می کند حسن آشکارا در بهار
رو مپوش از من درین موسم که از گل عندلیب
در همه وقتی شکیبا باشد الا در بهار
سیف فرغانی درین وقتت بسی ابرام کرد
باغ را از بلبل افزونست غوغا در بهار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
لب گل در تبسم آمد باز
بلبل اندر ترنم آمد باز
دهن بی زبان گل ز صبا
بی لب اندر تبسم آمد باز
بلبل از بهر سرگذشت فراق
با گل اندر تکلم آمد باز
این همه چیست هیچ می دانی
حسن را عشق در دم آمد باز
بر زمین گشت آسمان گون را
اینک از لاله انجم آمد باز
از شکوفه درخت قند ز رنگ
با زبرپوش قاقم آمد باز
بر گریبان گل چو گوی گره
غنچه چون تکمه سرگم آمد باز
بود چون مار مهره یی وزخار
نیش بر دم چو کژدم آمد باز
سبزه صحرا چو چشم روشن کرد
رونقش بهر مردم آمد باز
بلبل اندر ترنم آمد باز
دهن بی زبان گل ز صبا
بی لب اندر تبسم آمد باز
بلبل از بهر سرگذشت فراق
با گل اندر تکلم آمد باز
این همه چیست هیچ می دانی
حسن را عشق در دم آمد باز
بر زمین گشت آسمان گون را
اینک از لاله انجم آمد باز
از شکوفه درخت قند ز رنگ
با زبرپوش قاقم آمد باز
بر گریبان گل چو گوی گره
غنچه چون تکمه سرگم آمد باز
بود چون مار مهره یی وزخار
نیش بر دم چو کژدم آمد باز
سبزه صحرا چو چشم روشن کرد
رونقش بهر مردم آمد باز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
ای خواسته زلعل لب آن نگار بوس
بی زر ز لعل یار توقع مدار بوس
خوردم بسی ترش چو ندیدم زبخت شور
من تلخ کام از لب شیرین یار بوس
گر دست یابم از سر صدق وصفا زنم
بر پای او چو دامن او صد هزار بوس
رخ بر بساط خاک نهم تا بمن رسد
از پای اسبت ای شه چابک سوار بوس
در ملک پنج نوبه زنم گرمرا شود
یکره میسر از دو لب تو سه چار بوس
آنکس که عاشقانرا در زیر لب نهان
دشنام می دهد ندهد آشکار بوس
بوسی بلابه میخوهم ازتو که خوش بود
از غم زده تضرع واز غمگسار بوس
در باغ بهر سبزه که مانند خط تست
خواهد دهان گل زلب جویبار بوس
نا خواسته ببوسه کرم کن که خوش بود
بی التماس بخشش وبی انتظار بوس
چون از لب تو نیست گر آن آب زندگیست
چون از دهان مرده نیاید بکار بوس
بر جای کاسه برسر خوان وصال خود
خواهم که بهر من بنهی بر قطار بوس
روزی که میهمانی عشاق خود کنی
هریک برآستانت زنند ای نگار بوس
هرچند سیف را بود ای محتشم بحسن
دریوزه از لبان تو درویش وار بوس
لب بر دهان نهی نبود در حساب وصل
یا عقد دوستی نبود در شمار بوس
بی زر ز لعل یار توقع مدار بوس
خوردم بسی ترش چو ندیدم زبخت شور
من تلخ کام از لب شیرین یار بوس
گر دست یابم از سر صدق وصفا زنم
بر پای او چو دامن او صد هزار بوس
رخ بر بساط خاک نهم تا بمن رسد
از پای اسبت ای شه چابک سوار بوس
در ملک پنج نوبه زنم گرمرا شود
یکره میسر از دو لب تو سه چار بوس
آنکس که عاشقانرا در زیر لب نهان
دشنام می دهد ندهد آشکار بوس
بوسی بلابه میخوهم ازتو که خوش بود
از غم زده تضرع واز غمگسار بوس
در باغ بهر سبزه که مانند خط تست
خواهد دهان گل زلب جویبار بوس
نا خواسته ببوسه کرم کن که خوش بود
بی التماس بخشش وبی انتظار بوس
چون از لب تو نیست گر آن آب زندگیست
چون از دهان مرده نیاید بکار بوس
بر جای کاسه برسر خوان وصال خود
خواهم که بهر من بنهی بر قطار بوس
روزی که میهمانی عشاق خود کنی
هریک برآستانت زنند ای نگار بوس
هرچند سیف را بود ای محتشم بحسن
دریوزه از لبان تو درویش وار بوس
لب بر دهان نهی نبود در حساب وصل
یا عقد دوستی نبود در شمار بوس
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بی زحمت پیراهنش
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم بسر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخساره او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
زآرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
وصل و هجر دوست می کوشند هریک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا بجای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آنکه هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
زآفتاب روی او چون روز گردد روشنش
سیف فرغانی بدو نامه نمی یارد نوشت
ای صبا هر صبحدم می بر سلامی از منش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بی زحمت پیراهنش
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم بسر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخساره او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
زآرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
وصل و هجر دوست می کوشند هریک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا بجای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آنکه هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
زآفتاب روی او چون روز گردد روشنش
سیف فرغانی بدو نامه نمی یارد نوشت
ای صبا هر صبحدم می بر سلامی از منش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
تنی داری بسان خرمن گل
عرق از وی روان چون روغن گل
صبا از رشک اندام چو آبت
فگنده آتش اندر خرمن گل
چمن از خجلت روی چو ماهت
شکسته چون بنفشه گردن گل
گر از رویت بهار آگاه باشد
پشیمان گردد از آوردن گل
بسیل تیره ابر نوبهاری
بریزد آب روی روشن گل
غم تو در گریبان دل من
چو خار آویخته در دامن گل
منم از خوردن غمهای تو شاد
چو زنبور عسل از خوردن گل
اگر از خاک کویت بو بگیرد
قبای غنچه و پیراهن گل
چو در برگ از خزان زردی فزاید
ز روح نامیه اندر تن گل
مها از سیف فرغانی میازار
نخواهد عندلیب آزردن گل
گلت را همچو بلبل دوست دارست
جعل باشد نه بلبل دشمن گل
عرق از وی روان چون روغن گل
صبا از رشک اندام چو آبت
فگنده آتش اندر خرمن گل
چمن از خجلت روی چو ماهت
شکسته چون بنفشه گردن گل
گر از رویت بهار آگاه باشد
پشیمان گردد از آوردن گل
بسیل تیره ابر نوبهاری
بریزد آب روی روشن گل
غم تو در گریبان دل من
چو خار آویخته در دامن گل
منم از خوردن غمهای تو شاد
چو زنبور عسل از خوردن گل
اگر از خاک کویت بو بگیرد
قبای غنچه و پیراهن گل
چو در برگ از خزان زردی فزاید
ز روح نامیه اندر تن گل
مها از سیف فرغانی میازار
نخواهد عندلیب آزردن گل
گلت را همچو بلبل دوست دارست
جعل باشد نه بلبل دشمن گل