عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
داریم در هوای تو مستی به بوی گل
ما راست باده ای که تو نوشی به روی گل
اندازه سنج رشکم و ترسم ز انتقام
پوشم ز شمع چشم و نبینم به سوی گل
بر گوشه بساط غریبست و آشناست
گلبن دیار گل بود و شاخ کوی گل
اندیشه را به نیم ادا می توان فریفت
خون کن دلی که از تو کند آرزوی گل
تا گل به رنگ و بوی که ماند؟ که در چمن
گل در پس گل آمده در جستجوی گل
جوش بهار بس که مهارش گسسته است
تازد به دشت ناقه بیراهه پوی گل
هی زود گیر زود گسل هی جگی جگی
در خشم خوی شعله و در مهر خوی گل،
زان گه که عندلیب لقب داده ای مرا
افزوده ای امید من و آبروی گل
در موسم تموز گلابی به تن بریز
تا آب رفته باز بیاید به جوی گل
غالب ز وضع طالبم آید حیا که داشت
«چشمی به سوی بلبل و چشمی به سوی گل »
ما راست باده ای که تو نوشی به روی گل
اندازه سنج رشکم و ترسم ز انتقام
پوشم ز شمع چشم و نبینم به سوی گل
بر گوشه بساط غریبست و آشناست
گلبن دیار گل بود و شاخ کوی گل
اندیشه را به نیم ادا می توان فریفت
خون کن دلی که از تو کند آرزوی گل
تا گل به رنگ و بوی که ماند؟ که در چمن
گل در پس گل آمده در جستجوی گل
جوش بهار بس که مهارش گسسته است
تازد به دشت ناقه بیراهه پوی گل
هی زود گیر زود گسل هی جگی جگی
در خشم خوی شعله و در مهر خوی گل،
زان گه که عندلیب لقب داده ای مرا
افزوده ای امید من و آبروی گل
در موسم تموز گلابی به تن بریز
تا آب رفته باز بیاید به جوی گل
غالب ز وضع طالبم آید حیا که داشت
«چشمی به سوی بلبل و چشمی به سوی گل »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
نه مرا دولت دنیا نه مرا اجر جمیل
نه چو نمرود توانا نه شکیبا چو خلیل
با رقیبان کف ساقی به می ناب کریم
با غریبان لب جیحون به دمی آب بخیل
بنه و بار به شبگیر درافگنده به راه
آن که دانست سراسیمگی صبح رحیل
هان و هان ای گهرین پاره سیمین ساعد
کز دم تیغ بلیسی به زبان خون قتیل
بس کن از عربده تا چند ربایی به فسوس
از گدایان سر و از تارک شاهان اکلیل
تو نباشی، دگری، کوی تو نبود، چمنی
کی شدستیم به دلتنگی جاوید کفیل؟
ترس موقوف چه شد رشک نبینی که دگر
دارم آهنگ نیایشگری رب جلیل
ای به مسمار قضا دوخته چشم ابلیس
به دم گرمروان سوخته بال جبریل
با توام خرمی خاطر موسی بر طور
با خودم خستگی لشکر فرعون به نیل
بر کمال تو در اندازه کمال تو محیط
بر وجود تو در اندیشه وجود تو دلیل
نکنی چاره لب خشک مسلمانی را
ای به ترسابچگان کرده می ناب سبیل
غالب سوخته جان را چه به گفتار آری؟
به دیاری که ندانند نظیری ز قتیل
نه چو نمرود توانا نه شکیبا چو خلیل
با رقیبان کف ساقی به می ناب کریم
با غریبان لب جیحون به دمی آب بخیل
بنه و بار به شبگیر درافگنده به راه
آن که دانست سراسیمگی صبح رحیل
هان و هان ای گهرین پاره سیمین ساعد
کز دم تیغ بلیسی به زبان خون قتیل
بس کن از عربده تا چند ربایی به فسوس
از گدایان سر و از تارک شاهان اکلیل
تو نباشی، دگری، کوی تو نبود، چمنی
کی شدستیم به دلتنگی جاوید کفیل؟
ترس موقوف چه شد رشک نبینی که دگر
دارم آهنگ نیایشگری رب جلیل
ای به مسمار قضا دوخته چشم ابلیس
به دم گرمروان سوخته بال جبریل
با توام خرمی خاطر موسی بر طور
با خودم خستگی لشکر فرعون به نیل
بر کمال تو در اندازه کمال تو محیط
بر وجود تو در اندیشه وجود تو دلیل
نکنی چاره لب خشک مسلمانی را
ای به ترسابچگان کرده می ناب سبیل
غالب سوخته جان را چه به گفتار آری؟
به دیاری که ندانند نظیری ز قتیل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
هم به عالم ز اهل عالم بر کنار افتاده ام
چون امام سبحه بیرون از شمار افتاده ام
ریزم از وصف رخت گل را شرر در پیرهن
آتش رشکم به جان نوبهار افتاده ام
می فشانم بال و در بند رهایی نیستم
طایر شوقم به دام انتظار افتاده ام
کار و بار موج با بحر است خودداری مجوی
در شکست خویشتن بی اختیار افتاده ام
سر به سر میناست اجزایم چو کوه اما هنوز
بر نمی خیزم ز بس سنگین خمار افتاده ام
هر شکست استخوانم خنده ای دندان نماست
راز غم را بخیه ای بر روی کار افتاده ام
هم ز من طرز آشنای عشقبازان گشته ای
هم ز تو عاشق کشان را رازدار افتاده ام
تا ز مستی می زنی بر تربت اغیار گل
خویشتن را همچو آتش در مزار افتاده ام
یک جهان معنی تنومندست از پهلوی من
چون قلم هر چند در ظاهر نزار افتاده ام
جان به غم می بازم و می نالم از جور سپهر
وه که هم بدنقشم و هم بدقمار افتاده ام
کشتی بی ناخدایم سرگذشت من مپرس
از شکست خویش بر دریا کنار افتاده ام
ناتوانی محو غم کرده ست اجزای مرا
در پرند ناله نقش زرنگار افتاده ام
رفته از خمیازه ام بر باد ناموس چمن
چاک اندر خرقه صبح بهار افتاده ام
از روانی های طبعم تشنه خون است دهر
آبم آب اما تو گویی خوشگوار افتاده ام
این جواب آن غزل غالب که صائب گفته است
«در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام »
چون امام سبحه بیرون از شمار افتاده ام
ریزم از وصف رخت گل را شرر در پیرهن
آتش رشکم به جان نوبهار افتاده ام
می فشانم بال و در بند رهایی نیستم
طایر شوقم به دام انتظار افتاده ام
کار و بار موج با بحر است خودداری مجوی
در شکست خویشتن بی اختیار افتاده ام
سر به سر میناست اجزایم چو کوه اما هنوز
بر نمی خیزم ز بس سنگین خمار افتاده ام
هر شکست استخوانم خنده ای دندان نماست
راز غم را بخیه ای بر روی کار افتاده ام
هم ز من طرز آشنای عشقبازان گشته ای
هم ز تو عاشق کشان را رازدار افتاده ام
تا ز مستی می زنی بر تربت اغیار گل
خویشتن را همچو آتش در مزار افتاده ام
یک جهان معنی تنومندست از پهلوی من
چون قلم هر چند در ظاهر نزار افتاده ام
جان به غم می بازم و می نالم از جور سپهر
وه که هم بدنقشم و هم بدقمار افتاده ام
کشتی بی ناخدایم سرگذشت من مپرس
از شکست خویش بر دریا کنار افتاده ام
ناتوانی محو غم کرده ست اجزای مرا
در پرند ناله نقش زرنگار افتاده ام
رفته از خمیازه ام بر باد ناموس چمن
چاک اندر خرقه صبح بهار افتاده ام
از روانی های طبعم تشنه خون است دهر
آبم آب اما تو گویی خوشگوار افتاده ام
این جواب آن غزل غالب که صائب گفته است
«در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
نوگرفتار تو و دیرینه آزاد خودم
وه چه خوش بودی که بودی ذوق بهباد خودم
معنی بیگانه خویشم، تکلف بر طرف
چون مه نو مصرع تاریخ ایجاد خودم
جوهر اندیشه دلخون گشتنی در کار داشت
غازه رخساره حسن خداداد خودم
از بهار رفته درس رنگ و بو دارم هنوز
در غمت خاطر فریب جان ناشاد خودم
گر فراموشی به فریادم رسد وقت ست وقت
رفته ام از خویشتن چندان که در یاد خودم
گرم استغناست بامن گرچه مهرش در دلست
تا نباشد دعوی تأثیر فریاد خودم
هر قدم لختی ز خود رفتن بود در بار من
همچو شمع بزم در راه فنازاد خودم
تا چه خونها خورده ام شرمنده از روی دلم
غنچه آسا پیچش طومار بیداد خودم
می دهم دل را ز بیدادت فریب التفات
سادگی بنگر که در دام تو صیاد خودم
عالم توفیق را غالب سواد اعظمم
مهر حیدر پیشه دارم حیدرآباد خودم
وه چه خوش بودی که بودی ذوق بهباد خودم
معنی بیگانه خویشم، تکلف بر طرف
چون مه نو مصرع تاریخ ایجاد خودم
جوهر اندیشه دلخون گشتنی در کار داشت
غازه رخساره حسن خداداد خودم
از بهار رفته درس رنگ و بو دارم هنوز
در غمت خاطر فریب جان ناشاد خودم
گر فراموشی به فریادم رسد وقت ست وقت
رفته ام از خویشتن چندان که در یاد خودم
گرم استغناست بامن گرچه مهرش در دلست
تا نباشد دعوی تأثیر فریاد خودم
هر قدم لختی ز خود رفتن بود در بار من
همچو شمع بزم در راه فنازاد خودم
تا چه خونها خورده ام شرمنده از روی دلم
غنچه آسا پیچش طومار بیداد خودم
می دهم دل را ز بیدادت فریب التفات
سادگی بنگر که در دام تو صیاد خودم
عالم توفیق را غالب سواد اعظمم
مهر حیدر پیشه دارم حیدرآباد خودم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
این چه شورست که از شوق تو در سر دارم؟
دل پروانه و تمکین سمندر دارم
آهم از پرده دل بی تو شرر می بیزد
شیشه لبریز می و سینه پر آذر دارم
ای متاع دو جهان رنگ به عرض آورده
هان صلایی که ازین جمله دلی بردارم
من و پشتی که به خورشید قیامت گرم ست
تکیه بر داوری عرصه محشر دارم
آن چرا در طرب و این ز چه ره در تعب است؟
خنده بر غفلت درویش و توانگر دارم
کیست تا خار و خس از رهگذرش برچیند؟
دگر امشب سر آرایش بستر دارم
پرتو مهر سیاهی ز گلیمم نبرد
سایه ام سایه شب و روز برابر دارم
سوخت دل بی تو ز وصلم چه گشاید اکنون؟
حسرتت بیشتر و ذوق تو کمتر دارم
کهنه تاریخی داغم نفسم شعله ورست
شرح کشاف صد آتشکده از بر دارم
هم ز شادابی ناز تو به خود می بالم
ریشه در آب ز تار دم خنجر دارم
رازدار تو و بدنام کن گردش چرخ
هم سپاس از تو و هم شکوه ز اختر دارم
مرحبا سوهن و جان بخشی آبش غالب
خنده بر گمرهی خضر و سکندر دارم
دل پروانه و تمکین سمندر دارم
آهم از پرده دل بی تو شرر می بیزد
شیشه لبریز می و سینه پر آذر دارم
ای متاع دو جهان رنگ به عرض آورده
هان صلایی که ازین جمله دلی بردارم
من و پشتی که به خورشید قیامت گرم ست
تکیه بر داوری عرصه محشر دارم
آن چرا در طرب و این ز چه ره در تعب است؟
خنده بر غفلت درویش و توانگر دارم
کیست تا خار و خس از رهگذرش برچیند؟
دگر امشب سر آرایش بستر دارم
پرتو مهر سیاهی ز گلیمم نبرد
سایه ام سایه شب و روز برابر دارم
سوخت دل بی تو ز وصلم چه گشاید اکنون؟
حسرتت بیشتر و ذوق تو کمتر دارم
کهنه تاریخی داغم نفسم شعله ورست
شرح کشاف صد آتشکده از بر دارم
هم ز شادابی ناز تو به خود می بالم
ریشه در آب ز تار دم خنجر دارم
رازدار تو و بدنام کن گردش چرخ
هم سپاس از تو و هم شکوه ز اختر دارم
مرحبا سوهن و جان بخشی آبش غالب
خنده بر گمرهی خضر و سکندر دارم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
آنم که لب زمزمه فرسای ندارم
در حلقه سوهان نفسان جای ندارم
خاموشم و در دل ز ملالم اثری نیست
سرجوش گداز نفسم لای ندارم
خود رشته زند موج گهر گر چه من اکنون
جز رعشه به دست گهرآمای ندارم
لرزد ز فرو ریختنش خامه در انشا
آن نیست که حرفی جگرآلای ندارم
ناز تو فراوان بود و صبر من اندک
تو دست و دلی داری و من پای ندارم
بگذار که از راه نشینان تو باشم
پایی که شود مرحله پیمای ندارم
خاشاک مرا تاب شرر چهره فروزست
در جلوه سپاس از چمن آرای ندارم
بی باده خجالت کشم از باد بهاری
صبح ست و دم غالیه اندای ندارم
واعظ دم گیرای خود آرد به مصافم
گویی دل خودکامه خودرای ندارم
غالب سر و کارم به گدایی به کریم است
گر وایه من دیر رسد وای ندارم
در حلقه سوهان نفسان جای ندارم
خاموشم و در دل ز ملالم اثری نیست
سرجوش گداز نفسم لای ندارم
خود رشته زند موج گهر گر چه من اکنون
جز رعشه به دست گهرآمای ندارم
لرزد ز فرو ریختنش خامه در انشا
آن نیست که حرفی جگرآلای ندارم
ناز تو فراوان بود و صبر من اندک
تو دست و دلی داری و من پای ندارم
بگذار که از راه نشینان تو باشم
پایی که شود مرحله پیمای ندارم
خاشاک مرا تاب شرر چهره فروزست
در جلوه سپاس از چمن آرای ندارم
بی باده خجالت کشم از باد بهاری
صبح ست و دم غالیه اندای ندارم
واعظ دم گیرای خود آرد به مصافم
گویی دل خودکامه خودرای ندارم
غالب سر و کارم به گدایی به کریم است
گر وایه من دیر رسد وای ندارم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
ز من حذر نکنی گر لباس دین دارم
نهفته کافرم و بت در آستین دارم
زمردین نبود خاتم گدا دریاب
که خود چه زهر بود کان ته نگین دارم
اگر به طالع من سوخت خرمنم چه عجب؟
عجب ز قسمت یک شهر خوشه چین دارم
نشسته ام به گدایی به شاهراه و هنوز
هزار دزد به هر گوشه در کمین دارم
ز وعده دوزخیان را فزون نیازارند
توقعی عجب از آه آتشین دارم
ترا نگفتم اگر جان و عمر معذورم
که من وفای تو با خویشتن یقین دارم
به مطلعم بود آهنگ زله بندی مدح
ز قحط ذوق غزل خویش را برین دارم
طلوع قافیه در مطلع از جبین دارم
به ذکر سجده شه حرف دلنشین دارم
علی عالی اعلی که در طواف درش
خرام بر فلک و پای بر زمین دارم
از آنچه بر لب او رفته در شفاعت من
فسانه ای به لب جوی انگبین دارم
به دشمنان ز خلاف و به دوستان ز حسد
به حکم مهر تو با روزگار کین دارم
به کوثر از تو کرا ظرف بیش قسمت بیش
به باده خوی کنم عقل دوربین دارم
جواب خواجه نظیری نوشته ام غالب
«خطا نوشته ام و چشم آفرین دارم »
نهفته کافرم و بت در آستین دارم
زمردین نبود خاتم گدا دریاب
که خود چه زهر بود کان ته نگین دارم
اگر به طالع من سوخت خرمنم چه عجب؟
عجب ز قسمت یک شهر خوشه چین دارم
نشسته ام به گدایی به شاهراه و هنوز
هزار دزد به هر گوشه در کمین دارم
ز وعده دوزخیان را فزون نیازارند
توقعی عجب از آه آتشین دارم
ترا نگفتم اگر جان و عمر معذورم
که من وفای تو با خویشتن یقین دارم
به مطلعم بود آهنگ زله بندی مدح
ز قحط ذوق غزل خویش را برین دارم
طلوع قافیه در مطلع از جبین دارم
به ذکر سجده شه حرف دلنشین دارم
علی عالی اعلی که در طواف درش
خرام بر فلک و پای بر زمین دارم
از آنچه بر لب او رفته در شفاعت من
فسانه ای به لب جوی انگبین دارم
به دشمنان ز خلاف و به دوستان ز حسد
به حکم مهر تو با روزگار کین دارم
به کوثر از تو کرا ظرف بیش قسمت بیش
به باده خوی کنم عقل دوربین دارم
جواب خواجه نظیری نوشته ام غالب
«خطا نوشته ام و چشم آفرین دارم »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
آسمان بلند را میرم
ابر کحلی پرند را میرم
می فریبد مرا به بازیچه
دل زار و نژند را میرم
شوری اشک در نظر خوارست
تلخی زهرخند را میرم
شحنه مدح حضرت اعلی است
سخن دلپسند را میرم
سر راهش نشستنم هوس ست
خاک پای سمند را میرم
ره نشین ویم زهی توقیری
طالع ارجمند را میرم
جذب الفت به سوی وی کشدم
این نوآیین کمند را میرم
می کند رخنه در جگر غم هجر
این جگر در کلند را میرم
شاعرم منشیم ظریف و شریف
این اضافات چند را میرم
وایه جوید ز حضرت اعلی
غالب مستمند را میرم
ابر کحلی پرند را میرم
می فریبد مرا به بازیچه
دل زار و نژند را میرم
شوری اشک در نظر خوارست
تلخی زهرخند را میرم
شحنه مدح حضرت اعلی است
سخن دلپسند را میرم
سر راهش نشستنم هوس ست
خاک پای سمند را میرم
ره نشین ویم زهی توقیری
طالع ارجمند را میرم
جذب الفت به سوی وی کشدم
این نوآیین کمند را میرم
می کند رخنه در جگر غم هجر
این جگر در کلند را میرم
شاعرم منشیم ظریف و شریف
این اضافات چند را میرم
وایه جوید ز حضرت اعلی
غالب مستمند را میرم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بی پردگی محشر رسوایی خویشم
در پرده یک خلق تماشایی خویشم
نقش به ضمیر آمده نقش طرازم
حاشا که بود دعوی پیدایی خویشم
نی جلوه نازی نه تف برق عتابی
او فارغ و من داغ شکیبایی خویشم
در کشمکش گریه ز هم ریخت وجودم
هر قطره فرو خوانده به همتایی خویشم
ذوق لب نوشین که آمیخته با جان
کاین مایه در انداز جگرخایی خویشم؟
آسودگی از خس که به تابی ز میان رفت
چون شمع در آتش ز توانایی خویشم
تاری شده از ضعف سراپایم و اکنون
از گریه به بند گهرآمایی خویشم
با بوی تو جولان سبک خیزی شوقم
در کوی تو مهمان گران پایی خویشم
عرض هنرم زرد کند روی حریفان
مهتاب کف دست تماشایی خویشم
غالب ز جفای نفس گرم چه نالی؟
پندار که شمع شب تنهایی خویشم
در پرده یک خلق تماشایی خویشم
نقش به ضمیر آمده نقش طرازم
حاشا که بود دعوی پیدایی خویشم
نی جلوه نازی نه تف برق عتابی
او فارغ و من داغ شکیبایی خویشم
در کشمکش گریه ز هم ریخت وجودم
هر قطره فرو خوانده به همتایی خویشم
ذوق لب نوشین که آمیخته با جان
کاین مایه در انداز جگرخایی خویشم؟
آسودگی از خس که به تابی ز میان رفت
چون شمع در آتش ز توانایی خویشم
تاری شده از ضعف سراپایم و اکنون
از گریه به بند گهرآمایی خویشم
با بوی تو جولان سبک خیزی شوقم
در کوی تو مهمان گران پایی خویشم
عرض هنرم زرد کند روی حریفان
مهتاب کف دست تماشایی خویشم
غالب ز جفای نفس گرم چه نالی؟
پندار که شمع شب تنهایی خویشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
می ربایم بوسه و عرض ندامت می کنم
اختراعی چند در آداب صحبت می کنم
ناتوانم برنتابم صدمه لیک از فرط آز
تا درآویزد به من اظهار طاقت می کنم
گویی از دشواری غم اندکی دانسته است
می کشد بی جرم و می داند مروت می کنم
در تپش هر ذره از خاکم سویدای دل ست
هر چه از من رفت و هم بر خویش قسمت می کنم
غافلم زان پیچ و تاب غصه کز غم در دل ست
دل شکاف آهی به امید فراغت می کنم
سنگ و خشت از مسجد ویرانه می آرم به شهر
خانه ای در کوی ترسایان عمارت می کنم
کرده ام ایمان خود را دستمزد خویشتن
می تراشم پیکر از سنگ و عبادت می کنم
چشم بد دور التفاتی در خیال آورده ام
هر چه دشمن می کند با دوست نسبت می کنم
دستگاه گل فشانی های رحمت دیده ام
خنده بر بی برگی توفیق طاعت می کنم
زنگ غم ز آیینه دل جز به می نتوان زدود
دردم از دهر است و با ساقی شکایت می کنم
غالبم غالب هم آیین برنتابم در سخن
بزم بر هم می زنم چندان که خلوت می کنم
اختراعی چند در آداب صحبت می کنم
ناتوانم برنتابم صدمه لیک از فرط آز
تا درآویزد به من اظهار طاقت می کنم
گویی از دشواری غم اندکی دانسته است
می کشد بی جرم و می داند مروت می کنم
در تپش هر ذره از خاکم سویدای دل ست
هر چه از من رفت و هم بر خویش قسمت می کنم
غافلم زان پیچ و تاب غصه کز غم در دل ست
دل شکاف آهی به امید فراغت می کنم
سنگ و خشت از مسجد ویرانه می آرم به شهر
خانه ای در کوی ترسایان عمارت می کنم
کرده ام ایمان خود را دستمزد خویشتن
می تراشم پیکر از سنگ و عبادت می کنم
چشم بد دور التفاتی در خیال آورده ام
هر چه دشمن می کند با دوست نسبت می کنم
دستگاه گل فشانی های رحمت دیده ام
خنده بر بی برگی توفیق طاعت می کنم
زنگ غم ز آیینه دل جز به می نتوان زدود
دردم از دهر است و با ساقی شکایت می کنم
غالبم غالب هم آیین برنتابم در سخن
بزم بر هم می زنم چندان که خلوت می کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
در بزم رنگ و بو نمطی دیگر افگنم
در وجد اهل صومعه ذوق نظاره نیست
ناهید را به زمزمه از منظر افگنم
معشوقه را ز ناله بدان سان کنم حزین
کز لاغری ز ساعد او زیور افگنم
هنگامه را جحیم جنون بر جگر زنم
اندیشه را هوای فسون در سر افگنم
نخلم که هم به جای رطب طوطی آورم
ابرم که هم به روی زمین گوهر افگنم
با غازیان ز شرح غم کارزار نفس
شمشیر را به رعشه ز تن جوهر افگنم
با دیریان ز شکوه بیداد اهل دین
مهری ز خویشتن به دل کافر افگنم
ضعفم به کعبه مرتبه قرب خاص داد
سجاده گستری تو و من بستر افگنم
تا باده تلخ تر شود و سینه ریش تر
بگدازم آبگینه و در ساغر افگنم
راهی ز کنج دیر به مینو گشاده ام
از خم کشم پیاله و در کوثر افگنم
منصور فرقه علی اللهیان منم
آوازه «انا اسد الله » درافگنم
ارزنده گوهری چو من اندر زمانه نیست
خود را به خاک رهگذر حیدر افگنم
غالب به طرح منقبت عاشقانه ای
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
در بزم رنگ و بو نمطی دیگر افگنم
در وجد اهل صومعه ذوق نظاره نیست
ناهید را به زمزمه از منظر افگنم
معشوقه را ز ناله بدان سان کنم حزین
کز لاغری ز ساعد او زیور افگنم
هنگامه را جحیم جنون بر جگر زنم
اندیشه را هوای فسون در سر افگنم
نخلم که هم به جای رطب طوطی آورم
ابرم که هم به روی زمین گوهر افگنم
با غازیان ز شرح غم کارزار نفس
شمشیر را به رعشه ز تن جوهر افگنم
با دیریان ز شکوه بیداد اهل دین
مهری ز خویشتن به دل کافر افگنم
ضعفم به کعبه مرتبه قرب خاص داد
سجاده گستری تو و من بستر افگنم
تا باده تلخ تر شود و سینه ریش تر
بگدازم آبگینه و در ساغر افگنم
راهی ز کنج دیر به مینو گشاده ام
از خم کشم پیاله و در کوثر افگنم
منصور فرقه علی اللهیان منم
آوازه «انا اسد الله » درافگنم
ارزنده گوهری چو من اندر زمانه نیست
خود را به خاک رهگذر حیدر افگنم
غالب به طرح منقبت عاشقانه ای
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
در هر انجام محبت طرح آغاز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
صبح ست خیز تا نفسی در هم افگنم
از ناله لرزه بر فلک اعظم افگنم
آتش فرو نشاند نم دامنم بیا
کاین دلق نیم سوخته در زمزم افگنم
با من ز سرکشی نرود راست لاجرم
دل را به طره های خم اندر خم افگنم
برتر همی پرد ز ملک بهر کسر نفس
خود را به بند سلسله آدم افگنم
پرسد ز ذوق گرمرویها و خامشم
دوزخ کجاست تا به ره همدم افگنم
خواهم ز شرح لذت بیداد پرده دار
خونابه حسد به دل محرم افگنم
خوشنودم از تو و ز پی دورباش خلق
آوازه جفای تو در عالم افگنم
از ذوق نامه تو رود چون ز کار دست
از بال هدهدش به کبوتر دم افگنم
دوزند گر به فرض زمین را به آسمان
حاشا کزین فشار در ابرو خم افگنم
سلطانی قلمرو عنقا به من رسید
کو نقش ناپدید که بر خاتم افگنم
غالب ز کلک تست که یابم همی به دهر
مشکی که بر جراحت بند غم افگنم
از ناله لرزه بر فلک اعظم افگنم
آتش فرو نشاند نم دامنم بیا
کاین دلق نیم سوخته در زمزم افگنم
با من ز سرکشی نرود راست لاجرم
دل را به طره های خم اندر خم افگنم
برتر همی پرد ز ملک بهر کسر نفس
خود را به بند سلسله آدم افگنم
پرسد ز ذوق گرمرویها و خامشم
دوزخ کجاست تا به ره همدم افگنم
خواهم ز شرح لذت بیداد پرده دار
خونابه حسد به دل محرم افگنم
خوشنودم از تو و ز پی دورباش خلق
آوازه جفای تو در عالم افگنم
از ذوق نامه تو رود چون ز کار دست
از بال هدهدش به کبوتر دم افگنم
دوزند گر به فرض زمین را به آسمان
حاشا کزین فشار در ابرو خم افگنم
سلطانی قلمرو عنقا به من رسید
کو نقش ناپدید که بر خاتم افگنم
غالب ز کلک تست که یابم همی به دهر
مشکی که بر جراحت بند غم افگنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
گم گشته به کوی تو نه دل بلکه خبر هم
در لرزه ز خوی تو نه دم بلکه اثر هم
یارب چه بلایی که دم عرض تمنا
اجزای نفس می خزد از بیم تو در هم
در آینه با خویش طرف گشته ای امروز
هان تیغ نگهدار و بینداز سپر هم
دیدیم که می مستی اسرار ندارد
رفتیم و به پیمانه فشردیم جگر هم
ای ناله نه تنها شب غم گرد ره تست
شبگیر ترا مشعله دارست سحر هم
با گرمی داغ دل ما چاره زبونست
پروانه این شمع بود پنبه مرهم
تا حسن به بی پردگی جلوه صلا زد
دیدیم که تاری ز نقابست نظر هم
چونست که در عرصه دهر اهل دلی نیست
در بحر کف و موج و حبابست و گهر هم
اسکندر و سرچشمه آبی که زلال ست
ما و لب لعلی که شرابست و شکر هم
تنها نه من از شوق تو در خاک تپانم
نشتر به رگ سنگ مزارست شرر هم
آن خانه برانداز به دل پرده نشین ست
ای دیده تو نامحرمی و حلقه در هم
تا بند نقاب که گشوده ست؟ که غالب
رخساره به ناخن صله دادیم و جگر هم
در لرزه ز خوی تو نه دم بلکه اثر هم
یارب چه بلایی که دم عرض تمنا
اجزای نفس می خزد از بیم تو در هم
در آینه با خویش طرف گشته ای امروز
هان تیغ نگهدار و بینداز سپر هم
دیدیم که می مستی اسرار ندارد
رفتیم و به پیمانه فشردیم جگر هم
ای ناله نه تنها شب غم گرد ره تست
شبگیر ترا مشعله دارست سحر هم
با گرمی داغ دل ما چاره زبونست
پروانه این شمع بود پنبه مرهم
تا حسن به بی پردگی جلوه صلا زد
دیدیم که تاری ز نقابست نظر هم
چونست که در عرصه دهر اهل دلی نیست
در بحر کف و موج و حبابست و گهر هم
اسکندر و سرچشمه آبی که زلال ست
ما و لب لعلی که شرابست و شکر هم
تنها نه من از شوق تو در خاک تپانم
نشتر به رگ سنگ مزارست شرر هم
آن خانه برانداز به دل پرده نشین ست
ای دیده تو نامحرمی و حلقه در هم
تا بند نقاب که گشوده ست؟ که غالب
رخساره به ناخن صله دادیم و جگر هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
درد ناسازست و درمان نیز هم
دهر بی پروا و یزدان نیز هم
اجر ایمان سود دانش گو مده
آن که دانش داد و ایمان نیز هم
شه ز بزمم گر براند غم کراست؟
فارغم از ننگ حرمان نیز هم
طاعتم می نگذرد اندر خمار
نیست باقی ذوق عصیان نیز هم
عشق و آن گه استعارات دروغ
ای دژم زخم و نمکدان نیز هم
من که هر دم بی اجل میرم همی
می توانم زیست بی جان نیز هم
رفته است از دل نشاط بزم و باغ
وان هوای ابر و باران نیز هم
خامشی تنها نه جان را می گزد
این نواهای پریشان نیز هم
آن که پندارند حافظ بوده است
غالب آشفته بود آن نیز هم
دهر بی پروا و یزدان نیز هم
اجر ایمان سود دانش گو مده
آن که دانش داد و ایمان نیز هم
شه ز بزمم گر براند غم کراست؟
فارغم از ننگ حرمان نیز هم
طاعتم می نگذرد اندر خمار
نیست باقی ذوق عصیان نیز هم
عشق و آن گه استعارات دروغ
ای دژم زخم و نمکدان نیز هم
من که هر دم بی اجل میرم همی
می توانم زیست بی جان نیز هم
رفته است از دل نشاط بزم و باغ
وان هوای ابر و باران نیز هم
خامشی تنها نه جان را می گزد
این نواهای پریشان نیز هم
آن که پندارند حافظ بوده است
غالب آشفته بود آن نیز هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
نشاط آرد به آزادی ز آرایش بریدن هم
گلم بر گوشه دستار زد دامن ز چیدن هم
بیا لطف هوا بنگر که چون موج می از مینا
گل از شاخ گلستی جلوه گر پیش از دمیدن هم
دلا خون گشتی و گفتی که هی گردیدی کار آخر
مشنو افسرده غافل عالمی دارد چکیدن هم
نه از مهرست گر بر داستانم می نهد گوشی
همان از نکته چینی خیزدش ذوق شنیدن هم
چه پرسی کز لبت وقت قدح نوشی چه می خواهم
همین بوسیدنی چون مست تر گردی مکیدن هم
به بالینم رسیدستی زهی بی کس نوازیها
فدایت یک دو دم عمر گرامی وارسیدن هم
سرت گردم شکار تازه گر هر دم هوس داری
به هر بندم رها می کن به قدر یک رمیدن هم
ز تیغت منت زخمی ندارم خویش را نازم
که حسرت غرق لذت داردم از لب گزیدن هم
ادب آموزیش در پرده محراب می بینم
نخست از جانب حق بوده انداز خمیدن هم
چه خیزد گر نقابی از میان برخاست کو تسکین؟
که می بینم نقاب عارض یارست دیدن هم
نخواهد روز محشر دادخواه خویش عالم را
به تو بخشید ایزد شیوه ناز آفریدن هم
دل از تمکین گرفت و تاب وحشت نبودم غالب
نگنجد در گریبان من از تنگی دریدن هم
گلم بر گوشه دستار زد دامن ز چیدن هم
بیا لطف هوا بنگر که چون موج می از مینا
گل از شاخ گلستی جلوه گر پیش از دمیدن هم
دلا خون گشتی و گفتی که هی گردیدی کار آخر
مشنو افسرده غافل عالمی دارد چکیدن هم
نه از مهرست گر بر داستانم می نهد گوشی
همان از نکته چینی خیزدش ذوق شنیدن هم
چه پرسی کز لبت وقت قدح نوشی چه می خواهم
همین بوسیدنی چون مست تر گردی مکیدن هم
به بالینم رسیدستی زهی بی کس نوازیها
فدایت یک دو دم عمر گرامی وارسیدن هم
سرت گردم شکار تازه گر هر دم هوس داری
به هر بندم رها می کن به قدر یک رمیدن هم
ز تیغت منت زخمی ندارم خویش را نازم
که حسرت غرق لذت داردم از لب گزیدن هم
ادب آموزیش در پرده محراب می بینم
نخست از جانب حق بوده انداز خمیدن هم
چه خیزد گر نقابی از میان برخاست کو تسکین؟
که می بینم نقاب عارض یارست دیدن هم
نخواهد روز محشر دادخواه خویش عالم را
به تو بخشید ایزد شیوه ناز آفریدن هم
دل از تمکین گرفت و تاب وحشت نبودم غالب
نگنجد در گریبان من از تنگی دریدن هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
صبح شد خیز که روداد اثر بنمایم
چهره آغشته به خوناب جگر بنمایم
پنبه یکسو نهم از داغ که رخشد چون روز
آخری نیست شبم را که سحر بنمایم
خویشتن را دگر از گریه نگهداشت به زور
جگر خسته خود آن به که دگر بنمایم
حد من نیست که بنمایمش آری از دور
با من آ تا سر آن راهگذار بنمایم
می کند ناز گمان کرده که خط دیر دمد
خیز تا شعبده جذب نظر بنمایم
آتش افروخته و خلق به حیرت نگران
رخصتی ده که به هنگامه هنر بنمایم
چون به محشر اثر سجده ز سیما جویند
داغ سودای تو ناچار ز سر بنمایم
دلربایانه به زندان همه روزم گذرد
بس که خود را به تو از روزن در بنمایم
بر رقم سنج یسار تو زنم بانگ به حشر
کش رضانامه خونهای هدر بنمایم
غالب این لعب به گل مهره رضاجویی تست
تو خریدار گهر باش گهر بنمایم
چهره آغشته به خوناب جگر بنمایم
پنبه یکسو نهم از داغ که رخشد چون روز
آخری نیست شبم را که سحر بنمایم
خویشتن را دگر از گریه نگهداشت به زور
جگر خسته خود آن به که دگر بنمایم
حد من نیست که بنمایمش آری از دور
با من آ تا سر آن راهگذار بنمایم
می کند ناز گمان کرده که خط دیر دمد
خیز تا شعبده جذب نظر بنمایم
آتش افروخته و خلق به حیرت نگران
رخصتی ده که به هنگامه هنر بنمایم
چون به محشر اثر سجده ز سیما جویند
داغ سودای تو ناچار ز سر بنمایم
دلربایانه به زندان همه روزم گذرد
بس که خود را به تو از روزن در بنمایم
بر رقم سنج یسار تو زنم بانگ به حشر
کش رضانامه خونهای هدر بنمایم
غالب این لعب به گل مهره رضاجویی تست
تو خریدار گهر باش گهر بنمایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
شبهای غم که چهره به خوناب شسته ایم
از دیده نقش وسوسه خواب شسته ایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شسته ایم
زاهد خوش ست صحبت از آلودگی مترس
کاین خرقه بارها به می ناب شسته ایم
ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک
غافل که امشب از مژه خوناب شسته ایم
پیمانه را ز باده به خون پاک کرده ایم
کاشانه را ز رخت به سیلاب شسته ایم
غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر
از روی بحر موجه و گرداب شسته ایم
بی دست و پا به بحر توکل فتاده ایم
از خویش گرد زحمت اسباب شسته ایم
در مسلخ وفا ز حیا آب گشته ایم
خون از جبین و دست ز قصاب شسته ایم
غالب رسیده ایم به کلکته و به می
از سینه داغ دوری احباب شسته ایم
از دیده نقش وسوسه خواب شسته ایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شسته ایم
زاهد خوش ست صحبت از آلودگی مترس
کاین خرقه بارها به می ناب شسته ایم
ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک
غافل که امشب از مژه خوناب شسته ایم
پیمانه را ز باده به خون پاک کرده ایم
کاشانه را ز رخت به سیلاب شسته ایم
غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر
از روی بحر موجه و گرداب شسته ایم
بی دست و پا به بحر توکل فتاده ایم
از خویش گرد زحمت اسباب شسته ایم
در مسلخ وفا ز حیا آب گشته ایم
خون از جبین و دست ز قصاب شسته ایم
غالب رسیده ایم به کلکته و به می
از سینه داغ دوری احباب شسته ایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
وحشتی در سفر از برگ سفر داشته ایم
توشه راه دلی بود که برداشته ایم
لغزد از تاب بناگوش تو مستانه و ما
تکیه بر پاکی دامان گهر داشته ایم
زخم ناخورده ما روزی اغیار مکن
کان به آرایش دامان نظر داشته ایم
ناله تا گم نکند راه لب از ظلمت غم
جان چراغی ست که بر راهگذر داشته ایم
تو دماغ از می پر زور رسانیده و ما
بر در خمکده خشتی ته سر داشته ایم
جا گرفتن به دل دوست نه اندازه ماست
تو همان گیر که آهیم و اثر داشته ایم
مژه تا خون دل افشاند ز ریزش استاد
ماتم طالع اجزای جگر داشته ایم
داغ احسان قبولی ز لئیمانش نیست
ناز بر خرمی بخت هنر داشته ایم
پیش ازین مشرب ما نیز سخن سازی بود
لختی از خوشدلی غیر خبر داشته ایم
وارسیدیم که غالب به میان بود نقاب
کاش دانیم که از روی که برداشته ایم؟
توشه راه دلی بود که برداشته ایم
لغزد از تاب بناگوش تو مستانه و ما
تکیه بر پاکی دامان گهر داشته ایم
زخم ناخورده ما روزی اغیار مکن
کان به آرایش دامان نظر داشته ایم
ناله تا گم نکند راه لب از ظلمت غم
جان چراغی ست که بر راهگذر داشته ایم
تو دماغ از می پر زور رسانیده و ما
بر در خمکده خشتی ته سر داشته ایم
جا گرفتن به دل دوست نه اندازه ماست
تو همان گیر که آهیم و اثر داشته ایم
مژه تا خون دل افشاند ز ریزش استاد
ماتم طالع اجزای جگر داشته ایم
داغ احسان قبولی ز لئیمانش نیست
ناز بر خرمی بخت هنر داشته ایم
پیش ازین مشرب ما نیز سخن سازی بود
لختی از خوشدلی غیر خبر داشته ایم
وارسیدیم که غالب به میان بود نقاب
کاش دانیم که از روی که برداشته ایم؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
تا فصلی از حقیقت اشیا نوشته ایم
آفاق را مرادف عنقا نوشته ایم
ایمان به غیب تفرقه ها ضمیر رفت از ضمیر
ز اسما گذشته ایم و مسما نوشته ایم
عنوان رازنامه اندوه ساده بود
سطر شکست رنگ به سیما نوشته ایم
قلزم فشانی مژه از پهلوی دل ست
این ابر را برات به دریا نوشته ایم
خاکی به روی نامه نیفشانده ایم ما
رخصت بدان حریف خودآرا نوشته ایم
در هیچ نسخه معنی لفظ امید نیست
فرهنگ نامه های تمنا نوشته ایم
آینده و گذشته تمنا و حسرت ست
یکی کاشکی بود که به صد جا نوشته ایم
دارد رخت به خون تماشا خطی ز حسن
روشن سواد این ورق نوشته ایم
رنگ شکسته عرض سپاس بلای تست
پنهان سپرده ای غم و پیدا نوشته ایم
آغشته ایم هر سر خاری به خون دل
قانون باغبانی صحرا نوشته ایم
کویت ز نقش جبهه ما یک قلم پر است
لختی سپاس همدمی پا نوشته ایم
غالب الف همان علم وحدت خودست
بر «لا» چه بر فروزد گر «الا» نوشته ایم؟
آفاق را مرادف عنقا نوشته ایم
ایمان به غیب تفرقه ها ضمیر رفت از ضمیر
ز اسما گذشته ایم و مسما نوشته ایم
عنوان رازنامه اندوه ساده بود
سطر شکست رنگ به سیما نوشته ایم
قلزم فشانی مژه از پهلوی دل ست
این ابر را برات به دریا نوشته ایم
خاکی به روی نامه نیفشانده ایم ما
رخصت بدان حریف خودآرا نوشته ایم
در هیچ نسخه معنی لفظ امید نیست
فرهنگ نامه های تمنا نوشته ایم
آینده و گذشته تمنا و حسرت ست
یکی کاشکی بود که به صد جا نوشته ایم
دارد رخت به خون تماشا خطی ز حسن
روشن سواد این ورق نوشته ایم
رنگ شکسته عرض سپاس بلای تست
پنهان سپرده ای غم و پیدا نوشته ایم
آغشته ایم هر سر خاری به خون دل
قانون باغبانی صحرا نوشته ایم
کویت ز نقش جبهه ما یک قلم پر است
لختی سپاس همدمی پا نوشته ایم
غالب الف همان علم وحدت خودست
بر «لا» چه بر فروزد گر «الا» نوشته ایم؟