عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ای برق نژاد آهن اندام
مغناطیس عقول و افهام
جاسوس امور شرک و توحید
ناموس رموز کفر و اسلام
پیغمبر ناطق جمادی
انموزج داستان الهام
دانای سخنگذار بی لب
سیاح جهان نور بی گام
در یم شوی و شنا ندانی
گیتی سپری و داری آرام
مانند حمامة الهوادی
نامه ببری بوقت و هنگام
از مانی پلاتر و رستبر
داری پسری الکترون نام
و آن کودک نوبهر زمانی
داناست ز ابتدا و انجام
خواهم ز زبان بندگانش
بگذاری نزد میر پیغام
کای میر ستوده مؤید
وی داور مهتر نکو نام
تشریف ایالت خراسان
فرخ بادت بفرخ اندام
بر صفحه روزگار مانی
در سایه شهریار پدرام
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۳ - ماده تاریخ
چو توفیق و تایید حی قدیم
بحاجی علی النقی شد ندیم
یکی کعبه آراست در قم که گشت
پناهیده در ظل رکنش حطیم
بمحرابش افتد سلیمان بخاک
بخاکش کشد موزه از پا گلیم
چو رخت سفر بست ازین خاکدان
بفردوس جاوید و باغ نعیم
بحاجی محمدعلی پوروی
که از مثل او چار مادر عقیم
بگوش خرد در رسید این سروش
که ای مرد دانا و ذات کریم
زآثار کن زنده نام پدر
که نام پدر بهتر از زر و سیم
چو بشنید آن راد مرد این ندا
بوجهی جمیل و بقلبی سلیم
درین بقعه از این دکاکین نهاد
اساسی متین و بنائی قویم
سپس جمله را جاودان وقف کرد
بر این پاک بنیان و والاحریم
بتاریخ آن جستم از بحر طبع
یکی شطر چون عقد در نظیم
امیری بتاریخ این امر خیر
رقم زد لواقف فوز عظیم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۹ - در طی تقریظ مفصل بر کتاب حالت نگاشته میرزا محمد حسین ملک الکتاب فراهانی فرماید
دانا باید ز روی فکر زند دم
تا ز پس دم زدن همی نخورد غم
هست سخن مرد را ترازوی دانش
نیست بسنجیده مرد تا نزند دم
جز به سخن کان ترازوی هنرستی
پایه نگیرد فزونی و نشود کم
پس تو سخن گوی را شناخت توانی
ره نبری بر شناس اخرس و ابکم
نیست سخنگوی راستگوی خداجوی
جز ملک ملک فضل در همه عالم
احمد را باوه مرتضی را فرزند
دانش را زاده مردمی را بن عم
شاه به کتاب عصر کردش سالار
زانکه ز کتاب بود یکسره اقدم
راستی آن را مسلم است که هرگز
جز به در کردگار می نشود خم
ریشه گردون اگر زین بدر آید
گفته وی استوار ماند و محکم
ای ز جمال تو چشم بینش روشن
وی ز کمال تو باغ دانش خرم
کلکت با رد به نثر لؤلؤ منثور
فکرت دارد عقود نظم منظم
فضل و هنر بوده مرکسان را زین پیش
لیک در این عصر بر تو گشته مسلم
طبع تو بر آسکون طرازد کشتی
فکر تو بر آسمان فرازد سلم
هوش روان گر به چشم خلق درآید
عقل مصور توئی و روح مجسم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
تا رخ شمس السعاده تافت در ایوان
سر زد ایوان ز راه فخر به کیوان
بود شب جمعه و چهارم شعبان
کاین مه تابان گشود چهره در ایوان
چارده ماهی بسال چارده آمد
خرم و سرسبز همچو سرو به بستان
ماشاء الله تبارک الله بنگر
سرو سهی قد برخ چو لاله نعمان
دختری اندر حجاب صفوت و عصمت
اختری از ماهتاب برده گروگان
خواست امیری زبحر طبع بتاریخ
رشته کشد گوهری چو لؤلؤ و مرجان
طبعش غواصیی نمود و پس آنگاه
سر بدر آورد کای ادیب سخندان
آنچه ز مه رفته رفته گیر و رقم زن
مولد شمس السعاده چارم شعبان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
از دستبرد چرخ شنیدم که ناگهان
آسیب و درد یافته پای خدایگان
ای شهریار عادل و دارای دادبخش
ای شهسوار باذل و میر جهان ستان
تو پا بچشم چرخ نهادی از آن سبب
آسیب دید پای تو از چشم فرقدان
یا خواست آسمان که ببوسد رکاب تو
شد خسته پایت از اثربوس آسمان
سوگند باسر تو که از درد پای تو
باشد مرا شراره به دل نیشتر بجان
خواهم بپایمردی دعوت که کردگار
بخشد بلای پای تو بر فرق بندگان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
شب ولادت فیروز شه مظفر دین
چو آسمان، مه و مهره و ستاره داشت زمین
نشسته نیر دولت بصدر و گشته بپای
وزیر و عارض و سالار و حاجب و نوئین
چنانکه در بر خورشید آسمان بینی
سهیل و مشتری و تیر و زهره و پروین
دمید از دل گلهای آتشین آنشب
به چرخ تافته پیکان و آخته ژوبین
همی تو گوئی کز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از یسار و یمین
کسیکه وارد آن بزم دلگشا گشتی
نشست کردی در روضه بهشت برین
قطوف دانیه چیدی ز شاخه طوبی
می طهور گرفتی زدست حورالعین
مراد خویش عیان سازم اندرین تشبیه
که خصم خیره نگوید مرا چنان و چنین
قطوف دانیه شد میوه محبت شه
می طهور بود باده پرستش دین
گرسنه ماند چشمی کزین نجوید کام
چو زهر باشد کامی کزان نشد شیرین
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - ماده تاریخ کتاب گوهر خاوری تألیف پرنس ارفع الدوله
گوهر خاوری است این دیوان
که بود رشک گوهر عمان
نامه ای در ضیا چو مهر منیر
چامه ای در صفا چوآب روان
اثر کلک دانش است که یافت
چون خضر ره بچشمه حیوان
بحر همت پرنس صلح طلب
میر نویان فیلسوف جهان
ارفع الدوله آکه از رفعت
برده بر باب فضل شادروان
در سخاوت گذشته از حاتم
در فصاحت فزوده بر حسان
نام او زخم ننگ را مرهم
صلح او درد جنگ را درمان
شاد زی ای یگانه آفاق
شاد زی ای خلاصه دوران
چون بپایان رسید این دفتر
که بود قدر ذوق را میزان
از امیری بخواستم تاریخ
بهر انشاء و طبع این دیوان
گفت تاریخ ختم انشایش
سزد از طبع گوهر غلطان
هم بتاریخ طبع آن بنگاشت
خاوری گوهر آورد وجدان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵ - تاریخ وفات میرزا حسینعلیخان فرزند نظام السلطنه
سخت باشد خزان سرو و سمن
خاصه در چشم بلبلان چمن
ای دریغا که شام تیره ما
بغم و غصه بود آبستن
نوجوان میرزا حسین خان آنک
داشت خوی بدیع و خلق حسن
تنش آراسته بفضل و کمال
مغزش انباشته بدانش و فن
پدر پیر را ز داغش خاست
از جگر دود و از سرا شیون
در فراقش نظام سلطنه گشت
جفت انده اسیر بیت حزن
عیش را برگسست رشته انس
صبر را بر درید پیراهن
آنکه چشم وطن برویش بود
همچو چشم منیژه بر بیژن
وطن از ماتمش فشاند خون
بر رخ از دیده چون عقیق یمن
زین سبب گشت سال تاریخش
باز بروی گریست چشم وطن
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶ - خطاب بمیرزا حیدر علی کمالی اصفهانی
ابوالکمال کمالی خدایگان سخن
به پیکر قلمت جای جان کرده سخن
اگر نه کلک تو طرح سخن درافکندی
بر اوفتادی ازین مملکت نشان سخن
توئی که کلک تو همواره ارمغان آرد
طبق طبق گل سوری ببوستان سخن
چو خامه در پی مدحت بنامه پویه کند
کجا گرفت تواند کسی عنان سخن
بگاه ذکر تو اندر مشام خلق رسد
شمیم مشک تتار از گلابدان سخن
چو خواستی ز رهی قصه قرامطه را
چو آفتاب شدم سوی آسمان سخن
منم که بر صفت مرد آسمان پیما
روم بعرش معارف زنردبان سخن
ز من بگیر و مدون کن این صحیفه نو
که قادری و ادیبی و قدردان سخن
حدیث فتنه صد ساله را درافکندم
چو نقش گوهر و مرجان به پرنیان سخن
هزار نقش زموج پرند ساده کنم
پدید بر رخ سیمین پرنیان سخن
ز یوسف بن ابی الساج و جیش بوطاهر
دراز گشت درین وقعه داستان سخن
کنون بحضرتت این چامه را فرستادم
که دوخت سوزن کلکم بریسمان سخن
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳ - در ستایش پرنس ارفع الدوله
امروز جانرا با طرب هنگام پیوند آمده
دل در نشاط آماده شد لب در شکر خنده آمده
سردار دانایان زره با تاب مهر روی مه
در موکب مسعود شه فیروز و خرسند آمده
آن طالب نام نکو و آن پرنس صلح جو
مه ارفع الدوله که او بی مثل و مانند آمده
از خاوران در باختر با شاه ما شد در سفر
همراه وی در بحر و بر فضل خداوند آمده
گوئی ز نو روح الامین آمده ز بالا بر زمین
یا بار دیگر فرودین بر جای اسفند آمده
خوشا هژیرا خرما کان خواجه عیسی دما
در ساحت ملک جما شاد و فرهمند آمده
هوش و خرد فتح و ظفر عقل و ادب فضل و هنر
در پیش این فرخ پدر چون هشت فرزنده آمده
دانش پرستی کار وی فضل و هنر آثار وی
در گوش جان گفتار وی ستوار چون پند آمده
اقبال او هر دم فزون بخت عدویند واژگون
ملک از قدومش تازه چون مغز خردمند آمده
میری که گردون جاه او دولت رفیق راه او
غم در دل بدخواه او چون کوه الوند آمده
خورشید شمع منظرش بهرام سرلشکرش
برجیس اندر مجمرش سوزان چو اسپند آمده
دانش پژوه و دین طلب دانشور و دانش لقب
در گلشن علم و ادب نخلی برومند آمده
فیروز و فرخ فال او شادان و خرم حال او
بر سایه اقبال او از چرخ سوگند آمده
میرا ثنا خوانت منم کآیین بد را دشمنم
در دام مهرت گردنم همواره در بند آمده
از خاک راهت شد گلم زین ره بکامت مایلم
در حضرتت جان و دلم بس آرزومند آمده
تا نامه های بخردی شوید دل خود از بدی
تا سیمناد ایزدی در زند و پا زند آمده
همواره باشی در جهان از بخت و دولت کامران
الفاظت اندر کام جان چون شکر و قند آمده
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶ - تاریخ رحلت امیر سید عبدالله خان اتابکی شاعر معروف
دریغ کز اثر تندباد سخت سیاه
شکست گلبنی از گلشن شرف ناگاه
ز خاندان نبی هم زدودمان صفی
برفت مردی دانش پژوه و کارآگاه
جهان فضل و محامد سپهر هوش و ادب
ابوالمفاخر و المجد امیر عبدالله
امیر داشت تخلص که از کمال و هنر
همیشه بر درش استاده بود خبل و سپاه
بروز نیمه شعبان برات خلد و بقا
گرفت و در صف مینو قدم نهاده براه
ز ماتمش قد تیر دبیر شد چو کمان
نمود اطلس نیلی فلک پرند سیاه
ستاره گفت عفی الله عن جرائمه
سپهر گفت سقی الله تربه و ثراه
برای سال وفاتش امیری ازیم طبع
کشید مصرع نغزی مناسب و دلخواه
فقال ضم به آخر الفراق و قل
لقد فقدت امیرالکلام عبدالله
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳ - مکالمه تخت و تاج بمناسبت وقعه هفتم محرم ۱۳۳۳
تخت با تاج همی گفت که ای افسر کی
گر شهنشاه کند عزم سپاهان از ری
آذر افروزد در دشت عراق از آزار
فروردین گردد بستان سپاهان در ری
کوه در زلزله افتد ز سم اسب یلان
دشت پر لشکر جنگی شود از کشور وحی
تاج گفت آری گر شاه کند عزم سفر
کس نماند که مراو را نشتابد از پی
گر حبیبستی بی شاه چسان ماند و چون
ور رقیبستی در ملک کجا ماند و کی
بسکه محبوب جهان است شهنشاه بزرگ
حمد او خلق جهان را شده اندر رگ و پی
تخت گفت اینک شمع است شهنشه که سران
همچو پروانه تن جان و دل افشانده بوی
گر کند عزم سپاهان ز سپاهانش زمین
همچو گردون شود از مشتری و ماه و جدی
تاج گفت آمده آنروز که دست و دل شاه
از هنرنامه شاهان جهان سازد طی
چیرگی یابد در خاتمه از خاتم جم
یم و کان بخشد بی واهمه چون حاتم طی
تخت گفت این همه محبوبی و شیرینی و لطف
که بدین شاه کرامت شده از داور حی
بهر آنست که تاریخ جهان تازه کند
لاشه های کهنان را همه سازد لاشیی
تاج گفتا که رئیس الوزراء در بر شاه
ایستاده است و شب روز کمر بسته چونی
راد مردی است که اسلاف گرامش همگی
جان فشاندند به تخت جم و بر افسرکی
هر زمان فتنه در این ملک فرازد پر و بال
از پی دفعش گوید که تعهدت علی
یا رب این شاه بماناد باقبال بلند
جاودان دست بد حادثه کوتاه از وی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چو سیف الدوله از سلسال باقی
ریاض احمدی را گشت ساقی
حمیت ساخت با غیرت تحالف
مروت کرد با همت تلاقی
ترقی یافت روح علم از آن پس
که ابدان را نفوس اندر تراقی
رواقی ساخت بهر درس سادات
که افلاطون در او آمد رواقی
بنای طاق این بنیاد عالی
فلک را خسته کرد از جفت و طاقی
بروبد ساحتش با زلف و مژگان
بت خرگاهی و ترک و ثاقی
در او خوانند شاهان حجازی
سرود حق بآهنگ عراقی
کرامت کرد سیف الدوله الحق
بگوهر بخشی و شیرین مذاقی
تو گوئی زهر جهل و مارکین را
دمش تریاق و فضلش گشته راقی
عدیلش باشد اندر ملک نایاب
بدیلش نادر است و اتفاقی
قدر بادش به هر اندیشه یاور
خدا بادش ز هر مکروه واقی
وقاه الله من شرالدواهی
سقاه الله من کاس دهاقی
بروز فتح این مکتب بتاریخ
امیری زد رقم خیرات باقی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶ - تاریخ رحلت شمس المعالی
فغان کن ماتم شمس المعالی
شکست آمد بر این طاق هلالی
ز سوگش جامه ایام گردید
سیاه و تیره چون رخت لیالی
جهان پر شد زغم تا از وجودش
سرای عنصری گردید خالی
حکیمی کز هنر برتر نهاده است
زنه گردون و هفت اختر نهالی
دبیری کز پی خدمت گرفته
الف در پیش کلکش شکل دالی
عیار نظمش از بحر قوافی
در آب افکنده معیار جمالی
سخن سنجی که زاد از خامه اش مشک
چنان کز لجه طبعش لئالی
طبیبی کز هراسش آخشیجان
فرو بسته در بی اعتدالی
فلاطون را بحکمت بوده ثانی
ارسطو را بصنعت گشته تالی
نشستی همچو مه در چرخ تحقیق
حکیمان چون کواکب در حوالی
چو خواندی مشتری را درس حکمت
عطارد ثبت می کردش امالی
طریق کعبه گفتی بر مجره
نشان قبله بر قطب شمالی
باشراف از شرافت میرو والا
باعیان از عنایت صدر و والی
سمی سامی شاه ولایت
امیرالمومنین مولی الموالی
علاء الملة اعلی الله قدره
مهین سیدعلی آن ذات عالی
ز نظم احمد اندر ماتم وی
کنم تضمین دری شهوار و غالی
«صلاة الله خالقنا حنوط
علی الوجه المکفن بالجمالی »
«فان له ببطن الارض شخصا
جدیدا ذکرناه و هوبالی »
چو روح پاکش از خاک اندر افلاک
همی فرمود سیر انتقالی
بتاریخش امیری گفت ناگه
بمینو شد روان شمس المعالی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
سراج الهدی حاج ملاعلی
که نفسی زکی بود و حبری ملی
کنوز حکم در دلش مختفی
رموز هدی از لبش منجلی
دلش گنجی از ما سوی الله تهی
ز اسرار عین الیقین ممتلی
فلست اخاف من العاذلین
و لم اخش مما یقولون لی
چو فضلش برافروخت نارالقری
خرد مقتبس بود و او مصطلی
دبستان و محراب و منبر گذاشت
بفرزند فرزانه عبدالعلی
سفر کرد از این دارو در ماتمش
پریشان عدو گشت و گریان ولی
امیری بتاریخ گفتا لقد
قضی نحبه الحاج ملاعلی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰ - ماده تاریخ تجدید یکی از بناهای شهر قم
ای فلک لاجورد گر بزمین بنگری
تن بتواضع دهی سر بسجود آوری
چرخی بینی بخاک مطلع جانهای پاک
گشته در آن تابناک مهر و مه و مشتری
روضه فردوس را نیست بر او افتخار
خرگه افلاک را نیست ازو برتری
چون بگه نفخ صور یبعث من فی القبور
فرش وی از زلف حور فرش جنان عبقری
ور فلک آرد بطاق مهرومه اندر نطاق
کوفته بر این رواق رایت پیغمبری
از حسن عسکری است مانده بجای این بنا
معنی ام القری زاده شاه غری
کوه ز حلمش بجوش یم ز کفش در خروش
حلقه امرش بگوش ساخته دیو و پری
گر بصنمخانه برعکس جمالش فتد
پشت کند برهمن بر صنم آذری
از پس سالی هزار چشم بد روزگار
برد ازین مرغزار لاله و ورد طری
دست قضا زین اساس ریخت در و بام و سقف
گشت گهر ناپدید از نظر گوهری
تا که علی النقی از پی تجدید آن
چتر سعادت فراشت بر فلک چنبری
حاجی والا نژاد پاکدل پاک زاد
مرد همایون راد صاحب فردسری
خواست بتاریخ آن مصرعی از بهر فکر
کلک امیری بداد داد سخن گستری
ذیل علی را کشید بر سر مصراع و گفت
حشر علی النقی با حسن عسگری
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱ - ماده تاریخ دیگر
زهی کاخ سرفراز که چرخ معلقی
ز رشکش کند طراز ز دیبای ازرقی
بنزد من این رواق بود بر زنه طباق
کنم ثابت این سخن ببرهان منطقی
ازیرا که آسمان بتازد ز آفتاب
کند چرخ آفتاب در این بام جوسقی
اگر کرده ماه و مهر ز نور و شعاع چهر
بشطرنج نه سپهر وزیری و بیدقی
بر این چرخ اختران بتابند بیکران
جنوبی و مغربی شمالی و مشرقی
بدستوری امام نهاد این بنای تام
یکی نایب همام یکی عالم تقی
بفرمان عسکری که در بحر حکمتش
بود عقل ناخدا کند چرخ زورقی
عطارد قلم بکف پی مدحش از شرف
گهی دعبلی کند زمانی فرزدقی
چو بگذشت قرن چند ازین طرح دلپسند
اساسی چنان بلند فتاد از منسقی
ز دادار جرم پوش رسید این سخن بگوش
ز همرازی سروش بحاجی علینقی
که این بقعه را ز نو برافراز کنگره
ازین تیره خاکدان بچرخ معلقی
بنه نام خویش را بطومار مهتران
چو آل سبکتکین به تاریخ بیهقی
چو بر حاجی این ندا رسید از سروش غیب
بمعراج ارتقا دلش گشت مرتقی
یکی طرح نونگاشت یکی تخم تازه کاشت
سنمارسان فراشت اساس خورتقی
شدش گنج سیم و زر چو خاشاک در نظر
بگوشش حدیث بخل همیکرد زیبقی
پراکند گنج مال فراوانتر از رمال
ز دادار بیهمال رسیدش موفقی
بیاراست بقعه ای که آمد بگوش جان
ز هر سنگریزه اش صدای اناالحقی
شنیدم رسول گفت که در بطن مادران
سعادت برد سعید شقاوت خرد شقی
کلام رسول را ز کردار این بزرگ
گر انصاف باشدت بیاید مصدقی
کز آغاز عمر زاد همی خیز از این نهاد
چو رادی ز طبع راد چو تقوی ز متقی
کسی کو ز خیر خویش ندارد رهی به پیش
زهی جهل و ابلهیش زهی لؤم و احمقی
بزرگا مکرما کسی کو بروزگار
الی الله یلتجی من الله یتقی
چو آن آسمان نور ازین وادی غرور
شد اندر لقای حور بفردوس ملتقی
محمدعلی که هست ورا بهترین خلف
نکوتر ز ما سبق بیاراست مابقی
به تاریخ این بنا خرد خواست مصرعی
چو ابیات انوری به دوران سلجقی
امیری قلم گرفت بتاریخ زد رقم
«بماند این اثر بقم ز حاجی علینقی »
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۱
غدیر خم رسید ای ساقی گلچهره می باید
مئی کو یادگار از دولت کاوس کی باید
بصحرا در شدن با لاله روئی نیک پی باید
در آنجا ساختن عود و رباب و چنگ و نی باید
ز رشک روی دلبر عارض گل غرق خوی باید
چمن پر ماه و پروین باغ پر زهره و جدی باید
طرب در باغ اکنون در سرا هنگام دی باید
گر امروز این طرب از دست بگذاریم کی باید
نشاط از دولت سالار اولاد لوی باید
بویژه در چنین روزی ثنا بر جان وی باید
امیرالمؤمنین کز مهر رویش مرده حی باید
ز یزدان افتخارش بر خداوندان حی باید
چو بی فرمانش گردد توسن افلاک پی باید
وگر بی نام وی شد در جهان هر نامه طی باید
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
در این عید همایون فر علی فرزند بوطالب
همان بر اولیا سرور همان بر اصفیا صاحب
چراغ دیده هاشم سراج دوده غالب
بدین ایزدی ناصر به شرع احمدی نایب
بفرمان خدا شد پیشوا بر حاضر و غایب
از او مهتر که بود الحق جهانرا در همه جانب
که او شیر خداوند است و بر شیران همه غالب
اساس صورت امکان و سر وحدت واجب
پیاده از هوی بر توسن روح و خرد راکب
ز رویش مهرها لامع ز دستش ابرها ساکب
اگر صورت میان او و یزدان می نشد حاجب
خدایش خواند می آسوده از تو بیخ هر عاتب
ز مهرش مهر شد شارق ز شرمش ماه شد غارب
قضا در دست وی همچون قلم اندر کف کاتب
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
امیر کاردان فرمانروای راستین آمد
دو گنج از گوهرش آکنده اندر آستین آمد
تو پنداری که رضوان بود و از خلد برین آمد
بروئی فرخ و سیمین بخوئی عنبرین آمد
همش یسر از یسار اندر همش یمن از یمین آمد
بر او از آفریننده هزاران آفرین آمد
برای نظم این سامان خداوندی مهین آمد
که خشمش بر گنه کاران عذابی بس مهین آمد
ز نادانی دونان خاطرش چندی غمین آمد
بخشم اندر ز کار خلق چون شیر عرین آمد
چنان آمد که پنداری سحابی آتشین آمد
بلائی هولناک از آسمان اندر زمین آمد
ولیکن عاقبت با سطوتش رأفت قرین آمد
نخست آورد زهر اما در آخر انگبین آمد
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
خبر بردند نزد میر اعظم کاندرین کشور
بشوریدند کشوریان بروی مرزبان یکسر
ضیاء الدوله را بستند بر رخسار راحت در
برآشفتند با وی سفله ای چند از بد اختر
چو بشنید این خبر جوشید میر از خشم چون تندر
کمر بربست و شد برباره چون تند ابراژدر
فرود آمد بپایان چون ز بالا رحمت داور
بداندیشان دولت را همی داد از سخط کیفر
تن ملک از غمان آسود این دستور فرخ فر
که ملکت بود رنجوری دژم فرسوده در بستر
امیر کاردان چونان طبیبی نیک دانشور
بامراض و علل دانا باعراض و سقم رهبر
پزشک آسا یکی را جان همی فرسود با نشتر
دگر یک را بنوشانید از آن جلاب جان پرور
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
بگیتی با وجود میر نام از شر نمی ماند
در آن سامان که میر آمد ستم دیگر نمی ماند
سران را آرزوی سرکشی در سر نمی ماند
خسان را جز قبای ماتم اندر بر نمی ماند
بلی با موج دریا شعله اخگر نمی ماند
به پیش تند صرصر تل خاکستر نمی ماند
همایون آن امیری کو، رخش جز خو نمی ماند
دلش جز بر یکی دریای پرگوهر نمی ماند
دو دستش جز بدو گردون پر اختر نمی ماند
لب لعلش بجز بر چشمه کوثر نمی ماند
چو آمد نام بأسش فتنه در کشور نمی ماند
چو بر تابد حسامش مهر در خاور نمی ماند
چو جنبد خشمش از جا رنگ خشک و تر نمی ماند
بداندیشانش را یک جان بصد پیکر نمی ماند
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
تو دیدی میر نتوانست سیم و زر نگهدارد
نیارست از کرم در کیسه در گوهر نگهدارد
گمان بردی نیارد ملک را دیگر نگهدارد
خطا کردی که نه گردون و هفت اختر نگهدارد
عنان نه سپهر آنسان بدست اندر نگهدارد
که فرزند گرامی خاطر مادر نگهدارد
بداد و بخشش و لطف و نعم لشکر نگهدارد
بفضل و دانش و حلم و کرم کشور نگهدارد
چو بر توسن زند مهمیز چرخ افسر نگهدارد
ببازد دل قضا ترسد نیارد سر نگهدارد
چو با خنجر شکافد خصم و در معبر نگهدارد
تو پنداری مه از بهرام دو پیکر نگهدارد
نپندارم جهان را کس از او بهتر نگهدارد
کز آسیب جهانیانش جهان داور نگهدارد
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
امیرا مردم این بوم بی مغزند و بی معنی
مزن با خشمشان صدمت مکن با تیغشان انهی
ترا نشناختستندی کجا خورشید دید اعمی
بدانستند اکنون ای مهین فرمانده و مولی
که فرمان ترا گردون کند با جان و دل اجری
توئی در چهره چونخورشید و اندر رتبه چون شعری
فرو چینی اساس ظلم را از صفحه دنیی
چنان کز کعبه دست حق منات و لات و العزی
امیرا عفو کن از جاهلان ای رحمتت اعلی
بفر و نزهت و تاب و صفا از سایه طوبی
تراکت باغ الطاف است رشک جنة الماوی
پر از انهار شیر و شهد و اشجار و گل حمری
ببخش ای میر بر این گمرهان آزادکن یعنی
که شد دست تو و ذیل تو بر فضل و کرم حبلی
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
امیرا الله الله تاب خشمت هیچکس نارد
تن از پولاد و دل ز آهن، کسی هرگز کجا دارد
خدا را پیش از آن کاین خلق را خشمت بیو بارد
و یا تیغت فراز خاک سر شاهان همی بارد
کف راد کریمت گوی تا دلشان بدست آرد
ردای عفو پوشاند بدست لطف بسپارد
خم رحمت بجوشاند شراب فضل بگسارد
مر اینان را چو فرزندان میر از مهر پندارد
به کاخ قدر بنشاند ز خاک تیره بردارد
برای حفظشان صد پاسبان از عدل بگمارد
بنگذارد فلک زین پیش دلهاشان بیازارد
تو گر بری گلوشان نه که چرخ از کینه بفشارد
امیرا راستی هر کس به خاکت روی بگذارد
ز جرم ار کوه دارد بخششت کاهیش نشمارد
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
همه فرزند میرستند در هر گوشه این مردم
بسایه دولتش آسوده زین شبرنگ آهن سم
معاذالله اگر فرزند سازد راه دانش گم
نفرساید پدر جانش بزخم مار یا گژدم
بکاهد خاطرش تا دیو غفلت را ببرد دم
امان ندهد که چون آدم براندشان بیک گندم
امیرا حشمتی داری بحمدالله براز انجم
کواکب را توئی هشتم عناصر را توئی پنجم
درون مردمان چشمی درون چشمکان مردم
ولی با نار خشمت چرخ دو دستی زمین هیزم
نگردی سست و بیهوش ار بنوشی صدهزاران خم
بویژه چون بگیری جام در روز غدیر خم
بگیری جام می در کف بیاری لعل ناب از کم
همی گوئی بساقی ده همی گوئی بشاهد قم
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
خداوندا دو سالستی که من یک چامه نابستم
برون از درگهت خود چامه بندی کی توانستم
از آن روزی که در خاک درت همچون گیارستم
بدرگاه تو استادم بخرگاه تو بنشستم
نه با سردار خو کردم نه با سالار پیوستم
بهر جا حبل امیدی گمان می رفت بگسستم
ز انعام خداوندان گیتی دست بر شستم
بت آز و شره را در بغل یکباره بشکستم
نه این کار از هوس کردم، نه این بند از طمع بستم
که نتوان کیمیاگر شد مرا چون کان زر جستم
من از خوی تو دلگرمم من از بوی تو سرمستم
نخواهم شد ز کویت تا روان اندر بتن هستم
خدا را ای جهانبان بیش از این مگذار از دستم
که دور از درگهت چون ماهی افتاده در شستم
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - خطاب به آقای میرزا هادی حایری و گله از ابناء زمان
ای در طریقت عشق بر خلق گشته هادی
بدرالبدور گردون صدرالصدور نادی
از بسکه حضرتت را مبسوط شد ایادی
اندر بساط فضلت گردون شود منادی
خورشید در خیامت نارالقری فروزد
شمع از رخت در ایوان ام القری فروزد
ایوان مکرمت را هستی بزرگ خواجه
مصباح معرفت را روشن ترین ز جاجه
گر باشدت میسر بخشی باهل حاجه
در مصر کنز فرعون در هند گنج راجه
در قاف پر عنقا در چرخ نور بیضا
خوشه ز دست عذرا، عقد در از ثریا
در هوش چون ایاسی در حلم همچو احنف
آگه ز راز توریة دانا ز رمز مصحف
نطقت ز شکرین لب کلکت ز بسدین کف
لذت دهد بشکر مستی برد ز قرقف
در کشور حقایق هستی تو مالک الملک
دریای معرفت را باشد مناقبت فلک
گیتی ندیده هرگز اندر نژاد و پروز
ذاتی چو تو مکرم شخصی چه تو معزز
کبشی چو تو مبارز فحلی چو تو مبرز
دلها سوی تو مایل اجسام سوی تو مرکز
تو مرکز کمالی قطب رجای علمی
دریای فضل و هوشی کوه وقار حلمی
ای خواجه کار گیتی چون باژگونه باشد
القاء شبهه را چرخ چون بن کمونه باشد
این شبهه زان وساوس اندک نمونه باشد
وسواس آسمان را بنگر چگونه باشد
خمر جنون و مستی ریزد بجام فرعون
تا خویش را شمارد از جهل خالق الکون
قطره بخویش نازد کم شعبه ایست دریا
ذره بخویش بالد کم لمعه ایست بیضا
پشه ز کبر گوید من برترم ز عنقا
کهنه پلاس پیچد بر پرنیان و دیبا
نالد ابوالثلاثین از جور ام مازن
نالیدن وزیران از گوشمال خازن
خصم من از جلادت کردست پیشدستی
افسون نیستی خواند بر من بکاخ هستی
زین ره به هوشمندان پیمود جام مستی
تا یکسره گرفتند راه هوا پرستی
منا لغیرنا شد آمد لنا علینا
هارون عصای موسی دزدد به طور سینا
دوشم جوابی آمد از خواجه عراقین
کم خون گریست اعضا چون صاحب نطاقین
از خواندنش روان گشت خون بر رخم زماقین
وز خون نگار بستم بر ساعدین و ساقین
یاللعجب که قدرم آن فیلسوف نشناخت
دراج از چکاوک بلبل ز بوف نشناخت
دور از جمال آن شه این شکوه باز گویم
راز درون خود را با اهل راز گویم
ساز ترانه زین برگ با برگ و ساز گویم
فصلی ز خنده ی کبک با شاهباز گویم
تا شاهباز سازد دیوان کبک و بلبل
گویا کند زبانشان بی لکنت و تبلبل
شیخ العراق مانا سنگ مرا سبک دید
دریای ژرف بودم آب مرا تنک دید
گردون حشمتم را بی اختر و حبک دید
همچون خلیل در خواب انی لاذبحک دید
زیرا بقصد قتلم سوده است بر فسان کارد
او چون ذوی الحقوق است من چون وکیل مرنارد
پنداشتم که آن شه با دوست دوست باشد
در مسلکی که سیرش در خورد اوست باشد
واندر خیال کاری کز وی نکوست باشد
غافل که خالی از مغز یک قطعه پوست باشد
چون دوست دشمنی کرد دشمن به از چنین دوست
چون پسته شد تهی مغز در آتش افکنش پوست
اندر حجاز شد یار و اندر عراق نشناخت
در راه همسفر بود و اندر وثاق نشناخت
محبوب سیمتن را سینه ز ساق نشناخت
کیوان ز مه ندانست ایوان ز کاخ نشناخت
یار و دیار خود را نشناخت ایدریغا
نرد وفا به یاران کج باخت ایدریغا
دزدی سه چار هستند شهره درون آن شهر
کنز الغرائب ملک ام العجایب دهر
برده بدزدی و فن از مایه جهان بهر
کرده فریبشان نوش خورده ز جامشان زهر
شهمیرزای کاشی و آن ممدوک یزدی
هم عروة الصعالیک هم شنفرای ازدی
آن مطربی که میرفت بر آسمان خروشش
با جرعه ای نمودند یکبارگی خموشش
خواندند ورد و افسون بستندچشم و گوشش
دادند بنگ و افیون بردند عقل و هوشش
گیتی شدش ز خاطر عالم شدش فرامش
دل از خیال فارغ لب از ترانه خامش
این مردمان که بینی یک مشت زر پرستند
بیرون ز زرپرستان یک مشت خر پرستند
بیرون ز خر پرستان یک مشت شر پرستند
بیرون ز شر پرستان جمعی هنر پرستند
ما را به کیسه زر نیست و اندر طویله خر نیست
در سر خیال شر نیست سرمایه جز هنر نیست
سرمایه از کسادی پوسید و مندرس شد
در در خریطه سنگ زر در خزینه مس شد
برهان نقیض مطلوب دعوی خلاف حس شد
ظاهر زما نهفته طاهر زما نجس شد
در کیسه زر ندارم تا اهل جاه باشم
در گله خر ندارم تا قبلگاه باشم
شعری لطیف و شیرین خوشتر ز قند گفتم
چون سرو بوستانی سبز و بلند گفتم
از بند کرده ترکیب ترکیب بند گفتم
بحر عروض آنرا بس ارجمند گفتم
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
بهر مضارع است این جمبل جمل جمولن
چون در زمانه باشد اعمال فرع نیات
زین ره به نیتی پاک بسرو دم این ابیات
اما تواش بسوزان کوشد ز شطحیات
تا بر جمال پاکت از حق رسد تحیات
اردیبهشت بادت اسفند ماه و بهمن
بدخواه کج نهادت در زیر گرز دهمن
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در اصفهان باشارت قهرمان میرزای صارم الدوله که من بعد بسردار اعظم ملقب شده در هجو شیخ معروف به خن و خونگوید
گر بامر خدایگان جلال
بزبان آمده است خامه لال
نه عجب کز دم مسیحائی
جان در آید بآهنین تمثال
ای جناب اجل افخم راد
ای سپهر سخا و بحر نوال
ای بشاخ سخا رسیده ثمر
وی بباغ حیا گزیده نهال
دست جودت خزینه گوهر
تیغ تیزت صحیفه آجال
بحر در پیش جود تو قطره
کوه در وزن حلم تو مثقال
اثر جود تو محیط خزر
نایب حلم تو تلال و جبال
در بر پایه تو تا به ابد
نرسد در زمانه دست خیال