عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸
دلا امشب نه وقت قال و قیل است
نه هنگام حکایات طویل است
ببین فایز! قوافل در قوافل
به هر جانب صدای الرحیل است
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۹
اگر دانی که فردا محشری نیست
سوال و پرسش و پیغمبری نیست
بتاز اسب جفا تا می‌توانی
که فایز را سپاه و لشکری نیست
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۶
پری‌رویان سلام از من رسانید
که ای سیمین‌تنان تا می‌توانید
ز پا افتاده‌ای را دست گیرید
چو فایز بی‌دلی از در مرانید
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۹
دلا از بی‌وفایان دست بردار
برو با نیک‌خویان کن سر و کار
که فایز، از جفاهای زمانه
شده در دست مهرویان گرفتار
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۳
مسلمانان گرفتار دلستم
ضعیف‌المال و بیمار دلستم
نبود اینقدر فایز بی‌بصیرت
کنون درمانده در کار دلستم
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۱
مه بالانشین، پایین نظر کن
به مسکینان کلامی مختصر کن
بتا فایز غریب این دیار است
محبت با غریبان بیشتر کن
رهی معیری : چند قطعه
مطایبه (طبیب و بیطار)
عمری از جور چرخ مینا رنگ
رنجه بودم، ز رنج بیماری
یافت آئینه وجودم زنگ
از جفای سپهر زنگاری
تار شد دیدگان روشن بین
زرد شد، چهرگان گلناری
همچو موشی نحیف گشت و نزار
تن فربه چو گاو پرواری
آزمودم همه طبیبان را
در شفاخانه های بهداری
کار آن جمله و طبابتشان
کار بوزینه بود و نجاری
نه حکیمی، خبر ز حکمت داشت
نه پرستاری، از پرستاری
پیش بیطار رفتم آخر کار
چاره ای خواستم ز ناچاری
و آن شفابخش دام و دد، بگرفت
دستم و رستم از گرفتاری
بی تأمل علاج دردم کرد
تن ز غم رست و من ز غمخواری
طرفه بین، کز طبیبم آن نرسید
که ز دانای فن بیطاری
یا من از خیل چارپایانم
یا طبیبان از هنر عاری
رهی معیری : چند قطعه
حق رأی
جان بابا، هر شب این دیوانه دل
با من شوریده سر در گفت و گوست
کز چه دارد، مرد عامی حق رأی
لیک زن با صد هنر محروم از اوست
مرد و زن را در طبیعت فرق نیست
فرق شان در علم و فضل و خلق و خوست
مرد نادان در شمار چارپاست
مغز خالی کم بهاتر از کدوست
بانوی عالم به از بی مایه مرد
«دشمن دانا به از نادان دوست »
خار و خس را، چون در این گلشن بهاست
گل چرا بی قدر با صدرنگ و بوست
از چه حق رأی دادن نیستش
آن که، جان را گر بگیرد حق اوست
رهی معیری : چند قطعه
فتنه آذربایجان
فغان که آتش کین آشیان ما را سوخت
به غیر ناله نخیزد نوایی از دهنی
گسست رشته پیوند، یار دشمن خوی
شکست حقه الفت، حریف حق شکنی
جفای زاغ و زغن بین که از سیاه دلی
به بلبلان نگذارند گوشه چمنی
به تیره بختی ما شمع انجمن سوزد
به هرکجا که حریفان کنند انجمنی
بنای خانه بیداد واژگون گردد
به دست تیر زنی یا به آه پیرزنی
کسی که بد به وطن گفت بی وطن بادا
که بر وطن نزند طعنه غیر بی وطنی
اگر میانه و تبریز و اردبیل افتاد
به دست غیر، چو گنجی به دست راهزنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
«چنین عزیز نگینی، به دست اهرمنی »
رهی معیری : چند قطعه
سوارکاران
آن شنیدستم که در میدان «کورس »
بانوان چابک سواری میکنند
گرد میدان از سحر تا شامگاه
پویه، چون باد بهاری میکنند
تا فرا آید زمان امتحان
روز و شب ساعت شماری میکنند
تا جوایز قسمت آنان شود
یکه تازان، بی قراری میکنند
مردکی گفتا که زنها بی ثمر
سوی میدان، رهسپاری میکنند
چون ز آداب سواری عاری اند
بهره خود، شرمساری میکنند
گفتمش بر دوش مردان سالهاست
کاین جماعت خرسواری میکنند
رهی معیری : چند قطعه
احترام پدر
مباش جان پدر غافل از مقام پدر
که واجب است به فرزند احترام پدر
اگر زمانه به نام تو افتخار کند
تو در زمانه مکن فخر جز به نام پدر
رهی معیری : چند قطعه
عشق وطن
سیل آشوب، روان گشت به کاشانه ما
سوخت از آتش بیدادگری خانه ما
آه از آن سودپرستان که ز بی انصافی
طلب گنج نمایند ز ویرانه ما
نارفیقان، عوض مزد به ما زجر دهند
گرچه خم گشت ز بار رفقا! شانه ما
دوست خون دل ما خورد به جای می ناب
در عوض زهر بلا ریخت به پیمانه ما
در ره عشق وطن از سر و جان خاسته ایم
تا در این ره چه کند همت مردانه ما
شرف خانه خود گر تو و من حفظ کنیم
نشود خانه بیگانه شرف خانه ما
قد علم کن به سرافرازی و مردی چون شیر
ورنه عشرتکده خرس شود لانه ما
رهی معیری : چند قطعه
باغبان ملک
ای باغبان طرفه که خواهی به دست عدل
از باغ ملک دور کنی مار و مور را
آنان که دفع گربه و روباه میکنند
رخصت کجا دهند سباع شرور را
تنها شغال، میوه دهقان نمیخورد
در باغ ملک ره چه دهی موش کور را
از خرسهای بیشه نزدیک غافلی
لیکن، کشی به بند شغالان دور را
دیوان به شهر گشته سلیمان عهد خویش
گرگان به خلق بسته طریق عبور را
جمعی که فارغ اند ز اندوه دیگران
کرده به خلق، غمکده بزم و سرور را
ای خواجه پاس دار که در روزگار تو
بر مور هم ستم نرسد دست زور را
رهی معیری : چند قطعه
کالای بی بها
سراینده ای، پیش داننده ای
فغان کرد از جور خونخواره دزد
که از نظم و نثرم، دو گنجینه بود
ربود از سرایم ستمکاره دزد
بنالید مسکین: که بیچاره من
بخندید دانا: که بیچاره دزد!
رهی معیری : چند قطعه
پل دختر - شمارهٔ ۲
بهر گشایش پل دختر وزیر راه
سوی میانه رفت و رها کرد خانه را
با دست همتش پل دختر گشاده گشت
یعنی گشود راه دخول میانه را
رهی معیری : چند قطعه
باور مکن
مار اگر گوید که مورم، بشنو و باور مکن
دیو اگر گوید که هورم، بشنو و باور مکن
گر بگوید روبه افسونگر نیرنگ باز
کز فریب و حیله دورم، بشنو و باور مکن
ور بگوید مرده خور کفتار، کز بهر ثواب
خادم اهل قبورم بشنو و باور مکن
ور بگوید سنگی پشتی بی نوا، کز چابکی
پهنه پیما، چون ستورم، بشنو و باور مکن
ور دغل بازی کند دعوی، که دولت خواه تو
در غیاب و در حضورم، بشنو و باور مکن
ور بگوید قاضی مسکین، که در هنگام رأی
دشمن ارباب زورم، بشنو و باور مکن
ور بفرماید وکیلی، در بهارستان، که من
سیر از این دارالغرورم، بشنو و باور مکن
گر وزیری گفت کز تیمار خلق آشفته است
بشنو و باور مکن، زیرا که هذیان گفته است
رهی معیری : چند قطعه
رنج بیهوده
خائنین اهل وطن را مایه دردسرند
جمله همچون خار گل باشند و خار بسترند
گوشها را در زمان حق شنیدن پنبه اند
چشمها را در مقام راه دیدن نشترند
همچو رهزن هرکه را یابند دور از قافله
از تنش سر می برند، از کیسه اش زر میبرند
بی جهت بازیچه اغراض اینان گشته اند
ساده لوحانی که هم خوش بین و هم خوش باورند
تا که دفع شرشان از بهر ما مشکل شود
دشمنان ما، عموما دوست با یکدیگرند
تا که هی گردد دل دزدان غارتگر قوی
این جماعت حامی هر دزد و هر غارتگرند
محو استقلال این کشور بود امری محال
دشمنان ما درین ره رنج بیخود می برند
رهی معیری : چند قطعه
وطن
زنده باد آن کس که هست از جان هوادار وطن
هم وطن غمخوار او هم اوست غمخوار وطن
دکتری فهمیده باید دست در درمان زند
تا ز نو بهبود یابد حال بیمار وطن
هرکه دور از میهن خود در دیار غربت است
از برایش سرمه چشم است دیدار وطن
تا خس و خار خیانت را نسازی ریشه کن
کی مصفا میشود بهر تو گلزار وطن
پیکر مام وطن دانی چرا خم گشته است
زان که مشتی اجنبی خواهند، سربار وطن
به که در فکر وطن، باشیم و فکر کار او
پیش از آن کز دستها بیرون رود کار وطن
رهی معیری : چند قطعه
شور وطن
هرکه را بر سر ز سودای وطن افسر بود
هر کجا باشد تنی اهل وطن را سر بود
هرکه از میهن سخن گوید کلامش دلرباست
نغمه های بلبل این باغ رنگین تر بود
هرکه از نام وطن دارد کلام او نشان
نامش آخر زینت اوراق هر دفتر بود
هرکه بهر زیب و زیور رو نتابد از وطن
چهره مام وطن را زینت و زیور بود
آنکه از راه خیانت سرور جمعی شده است
زان بود ارباب، کان ارباب را نو بود
آنکه در هر کار می رقصد به ساز اجنبی
تازه گر شیرین برقصد لنگه عنتر بود
مهر میهن، پرتو مردانگی، عزمی قوی
این سه تا تنها دوای درد این کشور بود
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
گه نمک ریزد به خم، گه بشکند پیمانه را
محتسب تا چند در شور آورد می خانه را؟
هر کجا شب ها ز سوز خویش گفتم شمه ای
شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را
قصه ی پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست
پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟
کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
از هلالی دیگر، ای ناصح، خردمندی مجوی
بیش ازین تکلیف هشیاری مکن دیوانه را